یکی از عوامل افسردگی، مقایسههای نابجا
راه اجتناب از مقایسه
پمپاژ افسردگی در فضای مجازی
عاقبت مانور قارون
کار شیطان در ایجاد مقایسه
شاخص مهم در سبک زندگی
مشاهده مقایسه میآورد
کنترل چشم، مانع افسردگی
رمز شیرین شدن زندگی مشترک
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا قاسم المصطفی محمد محمد و آل محمد الطاهرین، و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقدة من لسانی.
یکی از عوامل جدی افسردگی و ناراحتی، مقایسههایی است که ما در زندگیهایمان انجام میدهیم؛ بین خودمان و دیگران. داشتهها و نداشتههای خودمان را با دیگران قیاس میکنیم. داشتههایمان را میبینیم؛ خیلی وقتها از داشتههای دیگران کمتر یا کمکیفیتتر است، و گاهی دیگران چیزهایی را دارند که ما نداریم: او همسر خوبی دارد، ما نداریم؛ او فرزند دارد، ما نداریم؛ او ماشین دارد، ما نداریم؛ او سفر خارجی میرود، ما نمیرویم؛ او رفاه دارد، او سلامتی دارد؛ از این قبیل. این کمبودها را که آدم میبیند، دچار ناراحتی و افسردگی میشود.
خب، راهحل اینکه ما از این مقایسهها نجات پیدا بکنیم چیست؟ یک راهش این است که ما مقایسه بکنیم، ولی مقایسهای خوب. یک راه درمان این مقایسهها، خود مقایسه است؛ مقایسه خوب، مقایسه درست. یک راه دیگر، فرار از مقایسه. خب، چه شکلی از مقایسه فرار بکنیم؟ مقایسه از کجا شروع میشود؟ از مشاهده شروع میشود. آدم اول مشاهده میکند، بعد مقایسه میکند. اول زل میزند که طرف چه دارد؛ اول تجسس میکند، کنجکاوی میکند، بررسی میکند. اینکه فهمید طرف چه دارد، آدم را میاندازد به ناراحتی. این مرحله اولش است. مرحله اول این است که از مشاهده فرار کنیم تا به مقایسه [نرسیم].
بعضیها توی چشم دیگران میآورند، مانور میدهند. اصلاً کلاً از اینجور آدمها پرهیز داشته باشید. از رفتوآمد با اینجور آدمها پرهیز داشته باشید. آدمی که میخواهد داراییهایش را به رخ بیاورد، با اینها رفتوآمد نداشته باشید.
من شبهای اول در مورد شبکههای اجتماعی صحبت کردم با عزیزان. برخی از این شبکههای اجتماعی که خب خیلیها عضوند، یکیشان (اینستاگرام) این واقعاً خاصیتش این است که (یعنی بیخاصیتیاش، خاصیت که نمیشود گفت) اثرش این است که پمپاژ افسردگی میکند. چرا؟ برای اینکه هی به رخ میآورند همه چیزهایی را که دارند. دعوا سر همین چشموهمچشمیهای قدیمی است. تکنولوژی آمده، باعث شده که چشموهمچشمی مدرن شود؛ مدل مو و مدل ابرو و رنگ مو. تا اینها هم دیگر دارند با هم کلکل میکنند، رقابت میکنند. این ابرویش را فلان جا برداشته، آن یکی ابرویش را اینجا. ۵۵۰ هزار تومان از او گرفتند، ابرویش را برداشتند. این یک میلیون و پانصد و پنجاه از او... بدبختم که یک میلیون و پانصد ندادم ابرویم را بردارم! به قول جوانها و امروزیها، اصطلاح لاتینش لاکچریبازی. دعوا سر این است که کی لاکچریتر است، کی پولدارتر؟ 'اعیانیتر' اصطلاح فارسیاش میشود 'اعیانی'.
سر یک چیزهایی... بعد میبینی فلان رستوران در تهران، یک تکه پنیر پیتزا را (نمیدانم حالا تعبیر 'آتآشغال' نمیخواهم به کار ببرم، نمیدانم چه تعبیری به کار ببرم)، یککمی یک چیزمیزی بهش میزند، چیزمیز بیقیمت. بعد یک ساندویچی که مثلاً تو خانه شما درست بکنی، نهایتاً هفت هزار و پانصد تومان برات میافتد، این کف قیمتش ۳۵۰ هزار تومان است؛ فلان جای تهران، منطقهی خیلی خاص. و دعوایی که همه از این بخورند. اصلاً اگر از این نخوردی تو جمع، اگر از این ساندویچها نخوردی، مراد نمیدهی. بستنی طلا توی فلان جا مثلاً میروند میخورند.
یک رقابت و دعوایی شکل میگیرد. خب، آدم همیشه عقب است از دیگران. هر کسی بالاخره عقب میافتد. یک نفر آخر میتواند یک کسی باشد که همه اینها را خورده. یک آدم پیدا میشود که همه کشورها را رفته. همه شهرهایش را نرفتی. آقا، ایتالیا رفتی؟ نه. متأسفانه آدم عقبافتادهای. واقعاً خسارت دیدم؛ ایتالیا نرفتم. یک ایتالیا هم میرویم برای اینکه دهن اینها را ببندیم. میرویم. میلان رفتی؟ ناپولی هم رفتی؟ میگویم: نه، ناپولی. ناپولی پول ندارد. ناتالی کجاست؟ میگوید: نه، یک شهری آنجا را باید بروی. روم را رفتی؟ نه؟ خب، هیچی. اصلاً باید غذایش را بهجا بیاوری. هیچی، دوباره باید [بروی]. راه ایتالیا تمام نمیشود. این رقابت تمام نمیشود. این افسردگیاش هم تمام نمیشود. این آدم هیچوقت شاد نمیشود، هیچوقت سرحال نمیشود.
قرآن مثال میزند از [ماجرای] قارون. حالا زمان قارون این شکلی بود، امکانات خیلی نبود، اینستاگرام و اینها نبود، نمیتوانست لایو بگذارد. اینجوری بود زمان قارون. قارون خیلی ثروتمند بود دیگر، میدانید دیگر قارون خیلی پولدار بود. قارون یک سری گنج داشت. این گنجها یک سری کلید داشت. این کلید گنجهایش را چهل نفر آدم بلند [میکردند]. «إِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوءُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي الْقُوَّةِ»؛ چهل تا آدم یُغُر میآمدند فقط کلید گنجها را بلند میکردند. چی بوده؟ ورزش!
بعد این هزینه میکرد، به خودش میرسید، به سر و وضعش میرسید. یک روزی برگشت گفتش که من را مجهز بکنید؛ بهترین اسباب و بهترین لباس. به این سر و وضع ما برسیم. میخواهم با یک وضع، باز به قول امروزیها لاکچری، میخواهم بیایم بیرون. آیهاش را بخوانم در سوره مبارکه قصص: «فَخَرَجَ عَلَى قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ». زینت و آن امکاناتی که داشت، آمد بین مردم. «قَالَ الَّذِينَ يُرِيدُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا»؛ آدمهایی که چشمشان دنبال دنیاست، برگشتند چه گفتند؟ گفتند: «یَا لَیْتَ لَنَا مِثْلَ مَا أُوتِیَ قَارُونُ». ببین، نفس عمیق هم میکشند. ای خدا، زندگیها را ببین! از کجا میآورند اینها؟ خوش به حالش! اسب را ببین، تاج را ببین، تخت را ببین، خدم و حشم را ببین! خوش به حال او!
مثل این فضای مجازی عکس از سوئد و دانمارک و اینور و آنور میگذارند، هی دل ماها را میخواهند ببرند. خوشحالی! [میگویند:] بریم کجا به دنیا آمدم؟ کجا بزرگ شدم؟ کجا زندگی میکنم؟ عزیز دلم، اگر سوئد و دانمارک اینقدر خوب است، پس چرا اینقدر خودکشی میکنند؟ نه اینکه حالا خوب نیست. من که حالا، بله ما خوبیم. جوان، باشد. اصلاً تو خوبی. فولکس چی میگفتند؟ یک ضربالمثل داشتیم ما: فولکس قورباغهای را رنگ میکنند جای چی میفروشند؟ جای قناریها! خوشگلیهایش را به ما نشان میدهند.
یک فیلمی ایام نوروز ساخته بودند؛ فیلم پایتخت. با همه خوبیها و زیباییها و تعریفهایی که میشود ازش کرد (که انصافاً از جهات مختلف هر ۵ سریال پایتخت، سریالی استاندارد، کیفی، از جهت محتوایی، فیلمنامه، ساختش، بازیگری، از جهات مختلف، سریال پایتخت سریال خوبی بود)، یک نقصی داشت پایتخت آخری: این ترکیه را زیادی داشت، دیگر رنگی نشان میداد. حالا بدبختی چیست؟ مثلاً بالنی که اینها رفتند برای ضبط فیلمبرداری، ساحل مازندران، زمان بالن شدن در مازندران؛ یعنی آن بخشهای بالون در شمال را گرفتند، بعد به اسم ترکیه نشان میدهند؛ رنگی، فولاچدی. وای، خوش به حال این ترکها! ترکیهایها! [که] تو زندگی بالون دارند؟ من یک سر باید بروم. بالونش مال ساحل خودمان بوده. گاهی اینجوری میشود دیگر. در فضای رسانه این بازیها و این کارها. اینجا با آنجا مثلاً خوبیهای اینجا را نشان میدهد، خوبیهای یک دورهای را نشان میدهد، بدیهایش را نشان نمیدهد. چه خبر بوده؟ یا فلان شهر، فلان کشور چه خبر است؟
قارون آمد بین مردم. نگاهش کردند، گفتند: خوش به حالش! کیف زندگی را دارد این میبرد. چند روز بعدش حضرت موسی آمد توی کاخش. به او گفت که: آقا، اموالی که درست کردی، سهم فقرا و مردم است. اینها را باید بدهی، مالیاتش را باید بدهی. [قارون گفت:] خودم مغزم را کار انداختم، کار کردم، پول درآوردم. پسرخالهاش بود حضرت موسی، پسرخالهی قارون بود. پس دیگر خودت درآوردی، دیگر خودت مال خودت است. آره، پول خودم است. زمین دهان باز کرد. «فَخَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الْأَرْضَ». خودش با کاخش و خانهاش رفت تو زمین.
حالا ادامه آیات خیلی جالب است. در سوره مبارکه قصص میفرماید که وقتی که زمین این را بلعید: «وَأَصْبَحَ الَّذِينَ تَمَنَّوْا مَكَانَهُ بِالْأَمْسِ يَقُولُونَ وَيْكَأَنَّ اللَّهَ [يَبْسُطُ الرِّزْقَ] لِمَن يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَيَقْدِرُ ۖ لَوْلَا أَن مَّنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا لَخَسَفَ بِنَا». [مردم] گفتند: نه، مثل اینکه روزی دست خداست. زمین بلعید. ما هم داریم زندگی میکنیم. کافرون، آدمهای بیخدا، همیشه خیلی هم زندگی ندارند.
یک انیمیشنی ساختند تو این فضای مجازی هم منتشر شده؛ خیلی هم قشنگ است. بعضی چیزها حدیث و روایت و آیه و اینها نمیخواهد، بعضی چیزها را تو قالب یک انیمیشن، یک موشنگرافیک میشود نشان داد. انیمیشن خیلی قشنگ است. یک کلاغی است، دارد میرود، بعد افسرده و ناراحت [است]. همهی بحث افسردگی ما تو قالب این انیمیشن قشنگ درمیآید. کلاغه دارد میرود، ناراحت است، دارد به یک قویی که تو آب است نگاه میکند. بعد کلاغه میگوید: خوش به حال این! تو آب خوشگل است، جذاب است، سفید [است]. تن به آب میزند، نشاط دارد. بغلش یک طوطی است. این قو به طوطی نگاه میکند، میگوید: خوش به حال این طوطی! مردم میبرندش تو خانههایشان، رنگارنگ. من چیام؟ همش یک تکه [سفید]. طوطی ایستاده، دارد به طاووس نگاه میکند. این که نگاه میکند میگوید: بابا، اصلاً جذابیت مال طاووس است! ببین پراین را، رنگها را! بعد طاووس، این آخرین ماجرا طاووس است، دارد به کلاغه نگاه میکند: «قفسم کسی کار ندارد، راحت برای خودش میرود.» از یک حکایت زندگی ماست. هرکی یک چیزهایی دارد، یک نقاط مثبتی دارد، یک نقاط ضعف و کموکاستیهایی هم هست؛ همه دارند. کار شیطون چیست؟ آن نقاط ضعف من را به من نشان میدهد، کمبودهایم را به من نشان میدهد. آن نقاط مثبت دیگرانم را به من نشان میدهد. هی مینشینم غصه [میخورم]. چطور حرف میزند؟ ببین بچهی فلانی باهاش چه شکلی حرف [میزند]؟
یکی از اساتید ما که از اهل معناست، ایشان میفرمود: یک روزی سوار تاکسی شدم. تو این جلسات ما کلاً ذکر خیر تاکسی و اینها زیاد شد. گفت: یک روزی سوار تاکسی شدم. این راننده به من گفتش که: «حاج آقا، سی ساله دارم با آبرو، با شرافت پول درمیآورم. دست تو جیب کسی نکردهام، به کسی خیانت نکردم، نارو نزدم، کم نگذاشتهام. بعد سی سال، تمام دارایی من همین تاکسی. باجناق من... اوه اوه! یک گرگی [است]. حق و ناحق میکند، به صغیر و کبیر رحم نمیکند. روز به روز هم این مالش دارد بیشتر میشود. ببین سال به سال دارد یک خانه به خانههایش اضافه میکند، ماشینش را چکار میکند!» یک استاد ما، اهل معنا بود. ایشان فرمود که من به این آقا گفتم که: «خب، ببین اوضاع تو که اینجوری است، باجناقت هم آنجوری است. بچههایت چطورند؟ دانشگاه فلان جا قبول شده، یکی دانشگاه فلان جا قبول شده؛ درسخوان، باهوش، سالم. بچههای باجناقت چطورند؟ دنبالش هم میخواهند بگیرندشان.» گفتم: «دیدی خدا کجا برایت جبران کرده؟ به آن برجها، به آن خانهها و ماشینها و اینهایی باجناقت نگاه نکن. به اینور زندگی نگاه کن که سالم زندگی کردی، خدا اینها را بهت داده. آن هم نان حرامی که آورده.» حکایت زندگی ما اینهاست. نقاط تاریک را قیاس میکنیم [با] ملاقات روشن بقیه که خیلی وقتها توهم فکر میکنیم طرف دارد لذت میبرد.
نیاز نیست من تذکر بدهم، خودتان ماشاءالله، همه فکرها باز، همه اهل منطق و اهل درک. میدانید هرچه آدم دارایی دنیویاش بیشتر میشود، استرسش بیشتر میشود. این آقا الان بنده که ماشین معمولی دارم، بغل خیابان گذاشتم، خیلی استرس و غصهای هم ندارم. حالا اون عزیز بزرگواری که شاسیبلند دارد، نوش جانش هم که دارد، نوش جانش! ما که حسودی نمیکنیم. انشاءالله همهتان داشته باشید شاسیبلند. شما که شاسیبلند دارید و انشاءالله خواهید داشت، یک تفاوتی با بنده دارید؛ آن هم این است که استرستان بیشتر است. غیر از این. آقا الان یک صدا از تو خیابان بیاید، صدای آژیر بیاید، صدای دزدگیر بیاید، صدای دعوا بیاید...
یک روستایی داشتیم میفرمود که: «میخواستم ازدواج کنم. رفتم خدمت یکی از علمای بزرگ اصفهان.» حالا این بخش اول داستان قشنگ است، ولی خیلی ربطی ندارد. دارم میگویم بخش آخر داستان را داشته باشید. رفتم [خدمت] مرحوم آیتالله صافی اصفهانی که از اهل معنا، علمای بزرگ اصفهان [بود]. گفتم: «آقا، من میخواهم دارم ازدواج میکنم، زندگی دارم تشکیل میدهم. تو خانهام چه اساسیهای بیاورم؟ مبل داشته باشم؟ نداشته باشم؟ یخچال فلان داشته باشم؟ نداشته باشم؟ گاز داشته باشم؟ نداشته باشم؟» ایشان به من گفت: «من نمیدانم چی میخواهی داشته باشی. من یک شاخص بهت میدهم.» چقدر قشنگ [بود]! روز جمعه است [و این نصیحت] مربوط [به آن]. دو شاخص من این است: «خانهات را یک جوری درست کن، اگر امام زمان از تو کوچهی شما رد میشدند، خسته بودند، خانهات یک جوری باشد حضرت بگویند ۱۰ دقیقه بریم آنجا یک استراحتی بکنیم. روت بشود آقا را تو خانه راه بدهی.» آقا فرمود: «اینو که به من گفت، ایشان اینقدر در من تحول ایجاد کرد، نه از حال ایشان دارم میگویم. فرش نخریدم، یک موکت خریدم. ارزانتر نبود؟ اگر به من دزد آمده، موکتهای خانهات را برده، به خدا قسم من سجده شکر میکنم. چرا؟ چون میدانم او اینقدر بدبخت است که با این کارش راه میافتد، دستهی پایین است. خوشحال میشوم.»
جیگر سفید خریده بودیم (جیگر سفید در مورد جگر سیاه خیلی قیمتی ندارد)، بغل موتور آویزان کرده بود. یک بنده خدایی آمد این را برداشت برد. حالا آن موقع که جیگر سفید باز ارزانتر هم بود (یک زمانی یادم است مثلاً پانصد تومان بود، یک زمانی نه یعنی مثل زمان پانصد تومان). دستگیرهی موتورش [را] یکی آمد برداشت برد. این داد زد گفت: «نوش جانت، حلالت! نوش جانت، بخور! نوش جانت!» زندگی آدم فرق میکند تا اینکه دعوا... حالا این فرش را خریدی، میبینی یک مدل از این... این دعوا که سر این گوشیها هست، این نمیدانم نوت چیچیه؟ آقا، بگید جوانها بهتر بلدند. نوت ۱۰، نوت چند است؟ نوت ۱۰، ۱۱، الان چند آمده؟ آخریش نوت ۹ مثلاً آمده. تا میروی میخری، قیمتش هم آنقدری که خبر دارم ۳۴ تومان (آماری که در اینترنت دیدم تازگی ۲۵ میلیون بود). پیشفروش میکردند ۱۲ تومان [که] میخواهد بخرد و برایش بفرستند، آن مدل بالاتر آمده. این دعواهای رقابتها تمام نمیشود. با گوشیهای [دیگر] با آنها زندگی کنیم دیگر. نه، آدم در حد نیازش، در کفاف میگیرد و زندگی هم میکند. چشم نمیدوزد اینور و آنور. تو چی داری؟ او چی خریده؟ مسئله مشاهده، مقایسه میآورد. [آدم] دیوانه راه بیفتد. گوشی فلانی چیست؟ ماشین فلانی چیست؟ آن فلانی، فلانی ماشینش را فروخته، فلان چی را خریده. هر جور شده این را مشاهده [میکنی]، مقایسه [میکنی].
چند تا آیه و روایت دیگر برایتان بخوانم. «وَلَا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلَى مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مِّنْهُمْ»؛ به اینهایی که دادیم، به این دیگران اموال و امکاناتی که دادیم، چشم ندوز، چشم ندوز. مشاهده میکند، میرود تو بُرش. ایام عاشورا رد شده، یک کمی با هم بیشتر میتوانیم شوخی بکنیم. فضای مجازی تولید کردهاند، میگوید: «اگر به این خانمهاست، به دخترهای جوان و خانم، میگوید: اگر تو مجلس روضه دیدی یک خانم میانسالی بیشتر از این حجم، به یقین دارد تو را در لباس عروسی برای پسرش لحاظ میکند.» خواستگاری اقدام کرد یا نه؟ این را (ویلایی هم هست، یک ماشینی هم هست) احترام ندارد. یک وقتی نه، میرود تو بُرش. [با] علیهم این افسردگی میآورد، غصه میآورد، لشکری میآید جلو چشمت از نداریها رژه میرود برایت. من نمیدانم واقعاً بعضیها با چه منطقی بعضی کارها را انجام میدهند. یک زمانی این مجلههای ماشین و اینها بود، یادتان است دیگر. الان دیگر امکانات بیشتر شد، دیگر مجله چاپ نمیشود. بعضی میرفتند یک عکس ماشینهای آخرین سیستم پدرآمرزیده. این الان آخه چی گیرتان میآید از دیدن این غیر از اعصابخوردی و استرس؟ ناراحتی! این ماشین، آن یکی، ببین چیست؟ این باز رو دست آن چیست؟ این یکی باز چیست؟ کنترل چشم فقط به این نیست که آدم به ناموس مردم نگاه نکند، چشمت را کنترل کن. بخش عمدهاش این است؛ از افسردگی جلوگیری میکند. خانمهای زیبا را هم که نگاه میکند بالاخره، خانم آدم هر چقدر زیبا باشد، یک زیباتر از او هست. دست این خانم زیبا... آقا، یک جایی من این را هم تو سخنرانی و هم توی عروسی گفتم، هم تو عزا. مثل مرغ میماند؛ هم تو عروسی میکشند، هم تو عزا. این جمله من هم توی عروسی دماوند، تهران، فیروزکوه، تهران گفتم، تهران گفتم. عروسی سخنرانی میکنیم، نه عزا. ازدواج چینی هم باب بشود بین ما. ازدواج چینی چه شکلی است؟ انصافاً از کفش چینی خیلی بهتر است. ازدواج چینی این شکلی است: دختر و پسر وقتی میخواهند بروند خانه مراسم عروسی، رسم [است که] یک نفر از توی خانه اینها در را روی اینها باز کند. یک رسمی است توی چینیها. یک نفر باید از تو خانه باز کند. آن یک نفر کیست؟ تو کل فامیل دختر و پسر، پیرترین زن فامیل را پیدا میکنند که دیگر این کلاً چروک باشد، کلاً این بنده خدا. در را باز میکند روی اینها. ولی پسر وقتی نگاه میکند، حلوا میشود برای داماد. میرود بین خانمها، عروس را گم میکند. همه عروساند اینجا. آن پیرترین زن فامیل بود، آن [چه] از عروس آسیب میزند؟ آدم تندِ دکمه افراطی. نه والا، اینها مال زندگی ماست.
چند تا روایت برایتان بخوانم. فرمود: «مَن نَظَرَ فِي الدُّنيَا إِلَى مَن هُوَ فَوقَه، فَأسِفَ عَلَى مَا فَاتَهُ». آدمی که تو زندگی دنیا به بالادست خودش نگاه کند، تأسف میخورد، غصه دارد. «لَم یَکتُبهُ الله شَاکِراً وَ لا صَابِراً». دیگر این آدم نه اهل شکر میشود، نه اهل صبر میشود. چقدر قشنگ! چیزی که زندگی را شیرین میکند، آقا یک دختر و پسر رمز اینکه با همدیگر زندگی بکنند تا آخر چیست؟ امکانات داشته باشند، شغل داشته باشم؟ خوب است. خانه داشته باشم؟ خوب است. مهمتر از این دو تا چیز باید داشته باشند تا آخر: صبر، شکر. بابت آنهایی که دارند، شکر کنند. بابت آنهایی که ندارند، زحمت بکشند، کار بکنند، ولی صبر. که اگر نرسیدند هم غصه [نخورند]. آدمی که به بالادست خودش نگاه میکند تو مسائل دنیا، نه اهل شکر میشود، نه اهل صبر. همیشه هم غصه دارد.
«ایاکُم مِن أن تَمُدُّوا أطرافَکُم إِلَى مَا فِي أَیدِی أَبنَاءِ الدُّنیَا». چشم نیندازید به داراییهای مردم، دنبال دنیا راه افتادن، با هم رقابت [میدهند و] دارند. «فَمَن مَدَّ طَرفَهُ إِلَى ذَلِكَ طَالَ [هَمُّهُ]»؛ چشم بدوزی، غم و غصه طولانی میشود، افسردگی پیدا میکند، عصبانیتت هم آرام نمیشود. [در] وسط نعمتهایی هم که داری، دیگر چیزی به حساب نمیآوری. «فَیَقِلُّ شُکرُهُ لِلَّهِ». دیگر شکرت هم به جا [نمیآوری].
روایت بعدی. دو تا روایت دیگر بخوانم، تمام. «مَن أَتبَعَ بَصَرَهُ مَا فِي أَیدِی النَّاسِ طَالَ هَمُّهُ». چشم داشته باشی به دست مردم، غم طولانی [میشود]. حالا چشم داشته باشی دو جور است. یک وقت چشم داری که «او چی دارد؟» توقع داری که «به من چی میدهد؟» جفتش ازش گرفت [میشود]، ازش توقع داشت. توقع بیچاره میکند آدم را. آدمهای آسوده، راحت؛ آدمهایی که صد سال عمر میکنند؛ آدمهایی که تا هشتاد سالگی قرص زیر زبانی نمیدانند چیست؛ آدمهایی که تا نود سالگی کارشان به بیمارستان نمیافتد؛ قبراق، سرحال، آرام؛ اینها ویژگیشان چیست؟ از هیچکس توقع ندارند. توقع پدر آدم را درمیآورد. نه، من توقع داشتم این فلان کار را کرد. توقع داشتم این ویلا خرید، یک دعوتی میکرد ما را، «بفرمایید» میزد، کلید را میگفت: «آقا بالاخره بفرما، شمام بفرما.» کسی برای ما کار بکند، نداشته باشیم این را. از امام سجاد عرض میکنم آخر تو روضه... غیر از این. کسی که چشمش به دست دیگری باشد.
یک حدیث از حضرت یوسف بگویم برایتان. جالب است. این را تو فیلم حضرت یوسف نیاورده بودند. ای کاش این تکه را هم کار میکردند. از زلیخا جذابیتش کمتر نبود. آن تکه میگویند حضرت یوسف وقتی داشتند میگفتند «توی چاه»، دیدند یوسف لبخند زد. گفتش که: «من همیشه با خودم فکر میکردم، میگفتم من ۱۱ تا برادر دارم، کسی جرئت نمیکند به من چپ نگاه کند. حالا نگاه میکنم ببینم خود این ۱۱ تا برادر دارند من را سر به نیست میکنند. دعوایم بشود، این ۱۱ تا من را نجات میدهند.» خیلی منطق قشنگی است. به هیچکس آدم چشم نداشته باشد، از هیچکس توقع نداشته باشد. خیلی سخت است. خیلی برای بقیه کار بکنی، زحمت بکشی، محبت بکنی، توقع محبت نداشته [باشی].
امام سجاد علیه السلام که امشب شب شهادت [اوست]. حج وقتی میخواستند بروند، چه شکلی میرفت؟ حضرت میگفتند: «من را با بیرون از مدینه کاروانهایی ببرید که من را نشناسند.» میرفتند کاروانهایی را پیدا میکردند که حضرت را نشناسند. «مَا لَكَ إِذَا سَافَرْتَ كَتَمْتَ نَسَبَكَ؟» چرا که نشناسند شما را؟ [فرمودند:] «أَكْرَهُ أَنْ آخُذَ بِرَسُولِ اللَّهِ مَالًا مِثْلَهُ». میترسم من را بهخاطر پیغمبر زیادی تحویل بگیرند، بفهمند من پسر پیغمبرم، من را زیادی تحویل بگیرند. خودش را لایق نمیدید. امام [که] جایگاه [او] کجاست! مردم بهخاطر سید بودنش [به او احترام میگذارند]. حضرت با این کاروانها میرفتند برای اینکه خدمترسانی کنند. حضرت جزو تدارکات کاروان میرفتند حج. آشپزی کنند، میرفتند؛ پرستاری کنند، میرفتند؛ بهداری [کنند]، میرفتند. امام سجاد علیه السلام این کاروانی که میبردند صورتشان را هم میپوشاندند که حالا کسی هم نبیند، نشناسد.
یک وقتی کاروان. خب، کاروان دیگر خسته میشوند، گرسنه میشوند، بیمار میشوند. یک آقایی میگوید که من مسیرم از آن طرف رد میشد. دیدم یک کاروانی ایستادهاند. یک آقایی هم صورتش را پوشانده. یک پیرمردی داد میزند: «آقا، غذای من چی شد؟» یک بچه داد میزند میگوید: «به من آب بده!» یک مریضی داد میزند: «داروی من چی شد؟» دیدم این آقایی که صورتش را پوشانده، همه را همزمان دارد سرویس میدهد. به او دارد غذا میدهد، به این دارد آب میدهد، به این دارد [دارو میدهد]. یک لحظه به یک مناسبتی وارد بحث شدم با حضرت. دیدم صدا آشناست. درخواست کرده بوده یا از صورت حضرت کنار رفته بوده، چهره حضرت امام سجاد [بود]. به اینها گفتم: «شما خجالت نمیکشید؟ پیرمرد خجالت نمیکشی بروی سر پسر پیغمبر داد بزنی؟» گفت: «پسر پیغمبر کجا بود؟ این آقا پرستار کاروان است.» گفتم: «پرستار چیست؟ پیغمبر است.» تا این اهل کاروان فهمیدند امام سجاد است، میگوید: همه آمدند افتادند به دست و پای امام سجاد، گریه کردند. «آقا جان، زودتر میگفتی! ما با این حرفهایی که به شما زدیم، جهنمی شدیم. لا اله الا الله!» شب شهادت امام سجاد. تشر نمیزدیم، جهنمی نمیشدیم. کجا بودی تو شام ببینی! لا اله [الا الله]! دیگر ظلمی، جنایتی، چیزی ماند نسبت به اینها انجام نداد؟
پرسید: «آقا جان، یا امام سجاد! کجا بیشتر از همه به شما سخت گذشت؟ کربلا؟ کوفه؟» حضرت فرمودند: «الشام.» اینجا مثل شام [به] من سخت نگذشت. تعبیر مقتل این است: حضرت فرمودند که: «حَمَلَنِي عَلَى بَعِيرٍ يُطَلِّعُ بِي غَيْرَهُ». تا وقتی ما را میبردند به سمت شام، این شکلی بردند ما را. «من را سوار بر یک شتری کرده [بودند] که این شتر لنگ بود.» لا اله الا الله! من در این پیادهروی اخیر اربعین که پارسال میرفتم، بیشتر سفر به یاد این تکه از مقتل بودم. این خستگی که به آدم غلبه میکند، یاد این تکه افتادم. این شتر لنگ. یک شتر لنگ وقتی که آدم سوارش باشد، حرکتش نامیزون است دیگر. چه پدری از آدم درمیآورد! چه بلایی است! چه... بعد تازه حضرت فرمودند که این جهاز هم نداشت. چون شتر را یک جهازی درست میکنند آدم بتواند تکیه بدهد، راحت بنشیند، پایش را رها کند. [با] سوهان خشک نشستن، آن هم دست و پا را بستند، خیلی سخت است. حالا این شتر لنگ هم باشد، ببینید چی [میشود]!
همه مصیبتها و داغها و اینها به کنار. اینی که پدر را کشتند، برادرها را کشتند، عموها را کشتند، عزیزانش را کشتند که خودش فرمود: «این همه سال گریه کردم، یعقوب [هم فرزندش را] دور [کرده بودند]، او هم میدانست زنده است، اینقدر گریه کرد که نابینا شد.» «مِنْ غَيْرِ أَن يَرَى رَأْسَ الْحُسَيْنِ عَلَى عَلَمٍ». در حالی [که] من را میبردند که سر پدرم روی نیزهای بود به روی مقابل من روبرو. و نسبتاً «خَلْفِي نِسَاؤُنَا وَالْفَارِطَةُ خَلْفَنَا». آنها هم سوار مرکبهایی بودند که پالان نداشت. کسانی ما را میبردند. لا اله الا الله! میدانم خستهاید. این چند روز زیاد گریه کردید، ولی حق این یک خط را ادا بکنیم. روضه امام سجاد است. حضرت فرمودند کسانی که ما را میبردند، «خَلْفَنَا وَ حَوْلَنَا بِالرِّمَاحِ». از پشت سر و از بغلهایمان نیزههایشان را [گذاشته بودند]. «حَتَّى إِذَا دَخَلْنَا دِمَشْقَ»؛ تا خود دمشق اینها این شکلی ما را بردند. حضرت فرمودند اینها این کار را کردند تا به محض اینکه اشک تو چشم ما جمع شد، این نیزههایشان تو [چشممان میکردند].
فرمودند وقتی به شام رسیدیم، یکی صدا زد: «یا اهل الشام! هَؤُلَاءِ صَبَايَا أَهْلِ الْبَيْتِ الْمَلْعُونُ». من دیگر خجالت [میکشم] ترجمه کنم با چه تعبیری صدا زدند. این شام، کاری توانستند بکنند، کردند. آتش انداختند، سنگ انداختند، چوب [انداختند].
السلام علیک یا اباعبدالله، و علی الارواح التی حلّت بفنائک. علیکَ منی سلامُ اللهِ ابداً ما بَقِیتُ و بَقیَ اللیلُ و النهار، و لا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ العَهدِ مِنّی لزیارَتِکَ. السلامُ علی...