اثرات رقابت برای مادیات
نگاهی متفاوت به مرگ
یاد مرگ، حلّال بسیاری از مشکلات
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم محمد. اللهم صل علی محمد و آل الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
شبهای گذشته نکتهای را مطرح کردیم در مورد یکی از عوامل افسردگی و ناراحتی که از روایات متعدد برداشت میشود: وقتی رقابت بر سر رسیدن به مادّیات شکل میگیرد، آدم به ناراحتی میافتد. وقتی که نمیرسد، ناراحت است که نرسیده و دیگری رسیده است؛ وقتی هم که میرسد، ناراحت و نگران است که مبادا از دستش برود. [کسی تعریف میکرد:] «این معدنی که برای شما کشف شده، تا ۵۰۰ سال ذخیره دارد.» [به او] گفتند: «ناراحتی؟ چرا ناراحت شدی؟» گفت: «بعد از ۵۰۰ سال چهکار کنیم؟» یعنی ۵۰۰ سال هم که ذخیره داشته باشد، بعد از ۵۰۰ سال چهکار کنیم؟ این ذات دنیاست، ذات مادّیات، ذات این زندگی. رقابت بر سر اینها آدم را افسرده و پژمرده میکند. حتی اگر بر سر این باشد که این میکروفون دست چه کسی باشد، این منبر را چه کسی بنشیند، رقابت سر همینهاست. گاهی [این رقابت] برای مجلس امام حسین (ع) است. رقابت غیر الهی، همینش هم کدورت دارد، همینش هم پژمردگی و افسردگی دارد.
یکی از علمای همین مشهد – البته بنده درس پس میدهم محضر همه اساتید و علما، [مخصوصاً] حضرت آیت الله عاملی که امشب محضرشان هستیم، ریاست محترم خراسان؛ حلال میکنند و میبخشند ما را – یکی از علمای مشهد که همین نزدیکی هم اتفاقاً مسجد دارند، برای بنده تعریف میکردند. ایشان از مرتبطین و مراودین با مرحوم آیت الله العظمی بهجت بودند. وقتی [آیتالله بهجت] مشهد مشرف میشدند، این عالم عزیز که استاد ما هستند در مشهد، ایشان بیست سال با ایشان مرتبط بودند. تابستانها که آیتالله بهجت میآمدند مشهد، [آن عالم] بدون واسطه نقل میکرد. عرض کردم، برای خود بنده نقل میکرد:
«یک روزی با مرحوم آیت الله العظمی بهجت رفتیم دیدار مرحوم آیت الله مروارید.» [آیتالله] مروارید را مشهدیها خوب [میشناسند]، خصوصاً الان که دیگر در مشهد خیابانی به نام آیت الله بهجت شده است. این عالم مشهدی میفرمود که «غیر از من و آقای بهجت و آقای مروارید کسی نبود.» آقای بهجت (در حضور آقای مروارید) این ماجرا و خاطره را نقل کردند. ایشان شخصیت محترم و معتبری [بودند]. دیگر خود ایشان وقتی [مطلبی را] میگوید، هرچقدر هم ماجرا عجیب باشد، آدم باور میکند. [ایشان نگفتند] این مربوط به کدام شهر بوده، مشهد بوده، قم بوده، نجف بوده یا کربلا بوده [بلکه فرمودند]:
«در یک منطقهای دو عالم بودند که اینها در منبر مشهور بودند. یک آقا منبری تراز اول بود و آن یکی آقا منبری درجه دو بود. بعد میگفتند که بعد از مدتی آن آقا که منبری درجه دو بود، به کمالات و مقامات معنویای رسید.» [آیتالله بهجت ادامه دادند]: «که [الان] میگویم به چه مقامی رسیده بود. از ایشان پرسیده بودند که "چهشکلی به این مقام رسیدی؟" بعضی از دوستان خاصش که باخبر شده بودند [از او پرسیدند]. ایشان گفته بود: "من دیدم که در دلم خیلی حس رقابت دارم با آن عالم تراز اول. دوست دارم که به قول خودمان روی ایشان را کم کنم. دوست دارم یک جوری منبر بروم که منبر او از چشم بیفتد، منبر او از دهان بیفتد و منبر من گل کند. همهجا حس رقابت هست."
"یک یا دو بار پیش آمد که مثلاً این آقا یک دهه منبر رفته بود، برای دهه دوم مرا دعوت کردند." [آن عالم درجه دو فکر کرد:] "خیلی زمینه آماده است. من بعد از این آقا یک دهه منبر بروم، قشنگ دیگر مردم مقایسه میکنند. دهه بعدی من باشم، حسابی منبرم را چرب کنم و درستوحسابی، قشنگ دیگر آن آقا را از سکه بیندازم و خودم بشوم تراز اول."
"یک بار این حس به من دست داد. مرا دعوت کردند برای دهه دوم. گفتم: 'باید با نفس مبارزه کنم. از رقابت فرار کردم.' مرا هر چقدر هم خواستند، گفتم: 'آقا! من نیت کردم ۴۰ روز کلاً منبر نروم.' کامل از دهان افتاده بود دیگر. گفت: 'دو بار من این کار را کردم که بعد از منبر آن آقا مرا دعوت کردند. چهل روز عقب انداختم، چلهٔ 'چلینک' رقابت [گرفتم]. بعد از دفعه دوم خدا به من مقامی داد، که به خاطر آن هر وقت سلام به اباعبدالله میدهم، جوابش را [میگیرم]."»
آیتالله بهجت [فرمود]: «همین فقط از این رقابت فرار کردن، چه معنویت و نورانیتی به آدم میدهد!» تمام مثالهای علماییاش را دارم میزنم. شما میتوانید دیگر در بازار و صنف خودتان تطبیقش دهید.
یک آقایی یک کتابی نوشته بود. خدا رحمت کند مرحوم آیت الله حاج آقا مجتهدی تهرانی را. ایشان نقل میکرد: «یک آقایی کتابی نوشته بود. بعد از مدتی دید جلد اول کتابش گم شده و جلد دومش مانده است. رفت در بازار دید [که] یک نفر کتابش را (همان جلد اول را) آقایی به اسم خودش چاپ کرده است. از آن کتابفروشی آدرس گرفت. برایش نامه پست کرد [و نوشت]: "با جلد دوم کتاب [خودم، نزد شما آمدم]. من خیلی دنبال این بودم این کتاب را چاپ بکنم. دیدم الحمدلله شما جلد یک را چاپ کردی به اسم خودت. جلد دوم را هم دادم [به ناشری دیگر]."» [سخنران ادامه داد:] این آدم، اینجور آدمهایی است که جواهرند.
رقابت سریع [انسان را] پژمرده میکند. هرچه انرژی دارد آدم، هرچه غم میآید در وجود [او]، [همهاش] بر سر دنیاست. ما [باید] نگاه به دنیا را عوض کنیم. باید به مرگ [هم] نگاه کنیم. عزیزانمان که شبهای قدر تشریف داشتند، دیشب به رحمت الهی پیوستند؛ جوانی ۲۸ ساله، خدا رحمتش کند. ایست قلبی. سخت است دیگر اینجور مرگها. خدا انشاءالله اثر این مرگ سخت و تلخ را که امروز هم ظاهراً دفنش کردند، به همه امواتمان برساند. حالا راه دوری هم نمیرود. به یاد ایشان و همه اموات شب عاشورا، همه کسانی که حق دارند به گردن ما، همه محبین اباعبدالله (ع) که از صدر عالم تا دیشب برای اباعبدالله خدمتی کردند، اشکی ریختند، نالهای، محبتی داشتند و امشب نیستند، این شب عاشورا را درک نکردند؛ به روح همهشان یک صلوات بفرستید: «اللهم صل علی محمد و آل محمد.»
نوع نگاه به مرگ خیلی از مشکلات و دردها را برطرف میکند. یک خاطره براتون بگویم. ما نوجوان بودیم. آن موقع استان البرز – البته استان البرز هنوز آن موقع البرز نشده بود، هنوز بخشی از تهران [بود] – بعد از اساتید اخلاق و بزرگان شنیده بودیم که قبرستان رفتن خوب است. البته هنوز بلد نبودیم که قبرستان مثلاً برای یک نوجوان، آن هم نصف شب، خوب نیست. ما نوجوان بودیم، ۱۵-۱۶ سالم بود. شبها با برخی دوستان پا میشدیم، میرفتیم. یک قبرستانی هم داشتیم سمت «ملا». بیابانی [بود]. بیابان، دور تا دورش جاده و اتوبان، تاریک. یک شب رفتیم و حالا ماجرا داشت. بعد [نگهبان] گفت: «چی شده؟ یک دزدی شبها میآید از این قبرستان سنگها را میدزدد و... اینها [بود که] تنبیه [شد].»
بعد رفتیم با این نگهبان قبرستان مشغول گفتگو شدیم. خیلی گفتگوی جالبی بود. خیلی خاطرهانگیز شد برای من. به ایشان گفتم: «آقا! نمیترسی شبها اینجا در قبرستان؟» گفت: «نه، از چی بترسم؟ اینها زنده بودند، ازشان نمیترسیدم؛ حالا که مُردند، بترسم؟ خوابگاهی را در نظر بگیرید، پادگان، سربازخانه باشد؛ مثلاً ۲۰ هزار تا سرباز خوابند. میترسید؟ ۲۰ هزار تا خوابند، یک کاری میتوانند بکنند! حالا ۲۰ هزار تا مُردهاند [در این قبرستان]!»
در این «بهشت رضا» [یعنی قبرستان معروف مشهد]، آقایی بود که روزنامه قدس ظاهراً با او مصاحبه کرده بودند و چاپ کرده بودند که میگفتند: «غَسّال [بودم].» قبل از اینکه مدل غسالخانه عوض شود، خاطراتش را پرسیدند. [میگفت]: «خستهام، جنازه زیاد جابهجا کردهام. اینها دیگر در این سردخانه حال ندارم این را ببرم بگذارم در آن قفسه، خودم خستهام.» خلاصه، چیزها را – چی بهش میگویند – «سلام مُردِه میخوابد.»
به ایشان گفتم: «آقا! نمیترسی اینجا؟» گفت: «من نه، ولی یک همکاری قبل از ما بود، ایشان خیلی میترسید. یک آبوهوای تازه [یعنی تازهوارد به کار] آمده بود سر کار. یک شبی شروع کرد داد و بیداد کردن: 'روح دنبالم کرده! روح دنبالم کرده!' چهارراه اصلی قبرستان. گفت: دوید، دوید، فرار کرد، خورد زمین، سرش خورد لبه یکی از این بلوکها. [سرش] جابهجا شد.» گفتم: «خب، واقعاً نمیترسی از این روح و اینها؟» گفت: «نه تنها نمیترسم، زندگیام عوض شده وقتی آمدم اینجا.»
گفتم: «چطور؟» [پاسخ داد:] «من تا قبلش حسودی میکردم، بدقلقی میکردم، بداخلاقی میکردم، دعوا میکردم. از وقتی که آمدم اینجا، در خیابان تصادف بکنم، به ماشینم بزنند، بمالند، در بروند، اصلاً ناراحت نمیشوم، بحث نمیکنم. جنازه میآورند، [فکر میکنم] یکیش هم منم. گریه و زاری و ناله ندارد این چیزها. هرکی را میبینم خوشبخت شد، از ته دل خوشحال میشوم. رفتنیایم.» بعضیها مرگ را میبینند، افسردگی پیدا میکنند؛ بعضیها مرگ را میبینند، افسردگیهایشان تازه خوب میشود. چقدر نگاهها فرق میکند، متفاوت در مورد مرگ. امشب به شما بگویم خیلی بامزه و جالب [است]. البته شب عاشوراست، حرف با مزه و خندهدار نمیخواهیم بزنیم؛ امام حسین (ع) بخوانیم.
بچهها توی شکم مادر خواب میبینند. از پنج شش ماهگی، چهار پنج ماهگی، وقتی روح پیدا میکند میتوانند خواب ببینند. یک داستانی درست کردهاند برای دو تا بچه که دوقلو بودند. بخش اولش واقعیت دارد، بقیهاش دیگر فانتزی است.
یک روزی این داداش دوقلو به آن یکی داداش دوقلو – در رحم مادر – از خواب بیدار میشود. داداش را بیدار میکند، میگوید: «داداش، داداش! من خواب دیدم.» [مُخاطب] گفت: «واقعیت ندارد داستانش، [ولی] ماجرایش واقعی است.» [برادر اول] گفت: «من خواب ترسناک دیدم.» [برادر دوم] گفت: «چه خوابی دیدی؟» [برادر اول] گفت: «خواب دیدم از اینجا در میآییم.» [برادر دوم] گفت: «خب؟» [برادر اول] گفت: «با یک چاقو میافتند به جانمان، این بند نافمان را میبرند.» [برادر دوم] گفت: «خب؟» [برادر اول] گفت: «همین دهانمان، با این دهانمان باید غذا بخوریم. گریه میکنیم، زاری میکنیم، کسی به دادمان نمیرسد. خواب مرگ دیدم.»
درست است، از مرگ میترسیم. [فکر میکنیم] ما را میبرند تو یک تکه قبر کوچک جا میدهند، همه میگذارند و میروند. البته خوب است آدم حواسش به بعد از مرگ باشد. ترس ندارد، قفسی [بیش نیست]. به قول استاد ما، میفرمود که: «خیلیهایتان کربلا رفتید، از مرز هم شاید زمینی رفتید.» [آیا] بودند دیگر؟ بله، عزیزانی بودند زمینی از مرز رد شدند. «نفر جلویی شما پاسپورتش دستش است، میآید مهر میکند، رد میشود. درست است؟» «آقا! من با پدرم رفتم، پدرم پاسپورتش را مهر کرده، رد شده. من وایسم جیغ بزنم: 'این رد شد از مرز، رد شد رفت آن طرف؛ من چهخاکی به سر کنم؟'»
امیرالمومنین (ع) قبرستان که میرفتند، به این اموات نگاه میکردند، میگفتند: «و نحن انشاءالله بکم لاحقون.» (ما نیز انشاءالله به شما ملحق خواهیم شد.) «شما رفتید، ما هم داریم میآییم. زودتر رفتی.» این عزیز ما اهل این جلسه بود، رفت، زودتر به امام حسین (ع) رسیده. [اگر کسی] از دنیا میرود، آدم غصهدار میشود، از باب محبت، از باب دلسوزی میگوید: «به جوانیاش دلم سوخت.» «دلم به حال بچههایش میسوزد.» این طلبهای که حضرت آیت الله عاملی هم رفتند عیادت ایشان؛ چند روز قبل حمله کردند به ایشان، مجروحش کردند. خیلی جانگداز بود. طلبهای ۲۸ ساله، مستأجر، سوار بر پیکان، با سه تا بچه زیر ۷ سال. چاقو را فرو کرد نامرد رفت. دیروز به رحمت خدا رفت، امروز دفنش کردند. غصه ندارد آدم. روز تاسوعا به ارباب پیوسته. دل آدم برای مظلومیت او میسوزد.
نگاه اباعبدالله (ع) نسبت به مرگ این است: «الموت الا قنطرة.» (مرگ نیست جز پلی). «مرگ، یک [پل] است که رد میشویم.» ترس ندارد. همه منتظرند. شهدای کربلا را اباعبدالله اینجوری میدادند پیش پیغمبر. روضههایش را یکییکی با هم خواندیم. عبدالله بن حسن، علی اکبر... حضرت امام حسین (ع) گریه میکردند برای این شهدا، از باب مظلومیت اینها، از باب مظلومیت حق که چقدر این حق، چقدر این اسلام مظلوم است، چقدر این دشمنان بیرحمند. آدم دلش میسوزد. [ولی آن شهدا] به مقامات رسیدند، [ما باید] خوشحال [باشیم].
اذیتتان نکنم، شب عاشوراست. شب روضه است. بریم سراغ مقطع امشب. اباعبدالله الحسین (ع) یکی از کارهای ویژهای که داشت، این بود که زینب را آماده کند برای فردا. زینب را دلداری بدهد. از سر شب دارد با دل زینب کبری کار میکند تا فردا ظهر. آرام آرام خیمهها را دارد آماده میکند.
لا اله الا الله. نقل میکنند که ابی ضحاک از امام سجاد (ع) نقل میکند. حضرت فرمودند: «اِنّی جَالِسٌ فی تِلکَ العَشیّةِ التّی صَبیحَتُها قُتِلَ أبی و عَمّتی زَینَبُ عِندی تُمرّضُنی.» (من در آن شبی که فردایش پدرم کشته شد، نشسته بودم و عمهام زینب داشت از من پرستاری میکرد.)
«إذ اعتزل أبی باصحابه فی خباءٍ له و عنده مولاه ابی ذرّ الغفاری و هو یُعالِجُ سیفاً و یُصلِحُهُ.» (پدرم از ما جدا شد با اصحابش به خیمهای متعلق به او رفت و غلامش ابوذر غفاری نزدش بود و او داشت شمشیرش را آماده و اصلاح میکرد.)
اباعبدالله نشسته بودند. امام حسین (ع) چه شکلی دارد زینب کبری را آماده میکند؟ امشب، مثل این دقایق، مثل این ساعات، چقدر رندانه [امام سجاد] میگوید: «پدرم نشسته بودند، شمشیرشان را داشتند آماده میکردند.» [و بعد] شعر خواندند: «یا دهرُ، اُفٍّ لَکَ! کَم لَکَ بالإشراقِ و الأصیلِ.» (ای روزگار، وای بر تو! چقدر برایت طلوعها و غروبهاست.)
امام حسین (ع) شروع کرد [و فرمود]: «ای روزگار! چقدر تو بیرحمی. به کسی رحم نمیکنی، به رفیقها رحم نمیکنی، به رفاقتها رحم نمیکنی.» دوباره امام حسین این شعر را خواند. سه بار این شعر را خواند. [امام سجاد فرمود:] «فَعَرَفتُ ما أَرادَ بِه.» (پس فهمیدم چه ارادهای داشت.) من فهمیدم اباعبدالله (ع) چه میخواهند بگویند. اشک...
این را هم بگویم. این روضههایی که میخوانیم، معمولاً شب عاشورا، روز عاشورا، حال حضرت زینب (س) را میگوییم. حال امام سجاد (ع) کم از حضرت زینب (س) ندارد. تفاوتی فقط دارد: حضرت زینب (س) گریه میکرد، فریاد میزد، ناله میزد؛ امام سجاد (ع) تو خودش میریخت. فقط تلّ زینبیه فقط مال زینب بود و وداع فقط مال زینب بود؟ نه، مصیبت امام سجاد (ع) کم از زینب نداشت. فقط چون مرد است، چون ستون این لشکر است، باید همه را کنترل [کند]؛ راه گلو را میبست. امام سجاد (ع) سکوت میکرد، ولی زینب کبری فریاد میزد، ناله میزد.
امام سجاد (ع) میفرماید: «دیدم پدرم اینجور صحبت میکند. شب عاشورا بغض گلویم را گرفت، سکون اشکهایم را کنترل کردم.» عمهام وقتی شنید، «فَإِنَّهَا سَمِعَتْ مَا سَمِعْتُهُ وَ هِیَ مِنْ نِسَاءِ الرِّقَّةِ وَ الْجَزَعِ.» (او آنچه را من شنیدم، شنید، و او از زنان رقیقالقلب و بیتاب بود.) زنها دل نازکترند، زودتر به اشک میافتند. من خودم را کنترل کردم، ولی عمهام زینب وقتی شنید، «فَلَمْ تَمْلِکْ نَفْسَهَا.» (نتوانست خودش را کنترل کند.) دیگر نتوانست خودش را کنترل کند.
داشته باشید روضه را. هنوز هیچی نشده، هنوز زینب هیچی ندیده، هنوز ظهر عاشورا نشده، هنوز روی تلّ زینبیه نرفته، شنید اباعبدالله (ع) دارد اینطور شعر میخواند. امام سجاد (ع) میفرماید: «عمهام از جا بلند شد، پرید گریبانش را [چاک زد]، و 'اِنَّها تَهاصَرَت حَتّى تَهدى اِلَیهِ'.» (او فریاد زد و به سمت او دوید.) دوید با پای برهنه به سمت اباعبدالله (ع) [و گفت]: «لَیْتَ الْمَوْتَ أَعْدَمَنِی الْحَیَاةَ! الْیَوْمَ مَاتَتْ فَاطِمَةُ أُمِّی وَ عَلِیٌّ أَبِی وَ حَسَنٌ أَخِی.» (ای کاش مرگ، مرا از زندگی محروم میکرد! امروز فاطمه مادرم، و علی پدرم و حسن برادرم از دنیا رفتند.)
شروع کرد گریه و ناله کردن: «حسین جان! انگار الان پدرم را کشتند، انگار الان مادرم را کشتند، انگار الان برادرم را کشتند.» اینجور حرف زد. اباعبدالله (ع) [به زینب] نگاهی کردند و «فَقَالَ: یَا أُخَیَّةُ، لا یَذْهَبَنَّ حِلْمُکِ الشَّیْطَانُ.» (فرمود: ای خواهرم! مبادا شیطان بردباریات را از بین ببرد.) «خواهرم! شیطان بردباریات را از بین نبرد.»
[زینب] عرض کرد: «بأبی أنتَ و أُمّی یا أبا عبدالله! اَستُقْتَلَتْ؟» (پدر و مادرم فدایت! ای اباعبدالله! آماده کشته شدن شدهای؟) «آقا جان! آماده مرگ شدی؟ حسین جان!» [امام فرمود:] «نفسی فِداکِ! خواهرم! اگر مرا رها کنند که من آماده کشته شدنم.» اینجا زینب فرمود: «حسین جان! اینجور حرف نزن، جگرم را داری آتش میزنی با این حرفها.» و «لَطَمَتْ وَجْهَهَا.» (به صورتش کوبید.) «با دست به صورت میکوبید زینب.» و «أهوَتْ إِلى جَیبِها وَ شَقَّتْهُ.» (و دست به گریبان برد و آن را چاک داد.) غش کرد زینب کبری. اباعبدالله (ع) پا شدند زینب را به هوش آوردند. شروع کردند آرام آرام دلداری دادن: «زینبم! آدمها میمیرند، اهل سماوات هم میمیرند. پدرم از من بهتر بود از دنیا رفت. مادرم از من بهتر بود از دنیا رفت. برادرم از من بهتر بود از دنیا رفت. همه میمیریم.» زینب را شروع کرد آرام آرام دلداری دادن.
فردا نوبت وداع امام سجاد (ع) شد. این را هم بگویم براتون، گوشهای از مقتل را کمتر شنیدید. شب عاشوراست. اباعبدالله [دیدند] بقیه [تعدادشان] وحید و فرید است. دید دیگر کسی از این خیمهها نمانده است. همه مردها رفتند، همه اصحاب رفتند. [امام حسین (ع)] آمد سراغ خیمهها. خیمه مردها خالی شده، دیگر هیچ مردی در خیمهها نبود. فرزندان علی بن ابیطالب خیمهشان خالی است. رفت سراغ فرزندان عقیل، دید خیمه آنها [هم خالی است]. آمد سراغ خیمه اصحاب، دید آن هم خالی است. اباعبدالله این ذکر را گفت: «لا حول ولا قوة الا بالله.» آمد سمت خیمه زنها.
«فَجَاءَ إِلَى خَیْمَةِ وَلَدِهِ زَیْنِ الْعَابِدِینَ.» (پس به خیمه فرزندش زین العابدین آمد.) آمد [به] خیمه امام سجاد (ع). «فَرَآهُ مُلْقًی عَلَى نِطْعٍ مِنَ الْأَدِیمِ.» (او را دید که از شدت درد بر بستر افتاده است.) دید از شدت درد امام سجاد (ع) روی شکم افتادهاند، درد میکشند. «فَدَخَلَ عَلَیْهِ وَ عِنْدَهُ زَیْنَبُ.» (بر او وارد شدند و زینب نزد او بود.) وارد شدند بر امام سجاد (ع)، دیدند حضرت زینب (س) دارد پرستاری میکند.
امام سجاد (ع) تا نگاهشان به اباعبدالله (ع) افتاد، خواستند از جا بلند شوند. آنقدر درد داشتند، نتوانستند. به عمهشان حضرت زینب (س) عرض کردند؛ فرمودند: «سَنِّدِینی إِلى صَدْرِکِ.» (مرا به سینهات تکیه بده.) «عمه جان! مرا به سینهات بچسبانید، بلند کنید تا بتوانم بنشینم. هذا ابن رسول الله قد أقبل.» (این پسر رسول خداست که آمده است.) زینب سلام الله علیها آمد، از پشت بلند کرد امام سجاد (ع) را.
«فَجَعَلَ الْحُسَیْنُ (ع) یَسْأَلُ عَلِیًّا (ع)»: امام حسین (ع) از امام سجاد (ع) پرسیدند: «عزیزم! حالت چطور است؟» او حمد خدا را کرد. خب، حالا امام سجاد (ع) در خیمه است. به حسب ظاهر خبر ندارد در میدان چه گذشته. آمادهاید یا نه؟ شب عاشوراست.
[امام سجاد (ع)] پرسید: «یَا أَبَتَا! مَا صَنَعْتَ الْیَوْمَ مَعَ هؤلاءِ الْمُنافِقینَ؟» (بابا جان! امروز با این منافقین چه کردی؟) حضرت فرمودند: «عزیزم! عَلَیْهِمُ الشَّیْطَانُ [غَلَبَ].» (شیطان بر اینها حاکم شده است.) «شَبَّتِ الْحَرْبُ بَیْنَنَا وَ بَیْنَهُمْ.» (جنگ بین ما خیلی بالا گرفت.) «زمین از خون پر شده است.»
امام سجاد (ع) عرض کرد: «یَا أَبَتَا! وَ أَیْنَ عَمِّی الْعَبَّاسُ؟» (بابا جان! عمو عباس کجاست؟) سوال کرد. دید حضرت زینب (س) چشمانش پر از اشک شد، دارد نگاه میکند ببیند حسین چه جور میخواهد جواب امام سجاد (ع) را بدهد. [چون میدانستند حال امام سجاد (ع) بد است، هنوز کسی خبر شهادت عباس را به ایشان نداده بود.]
حضرت [امام حسین (ع) فرمودند]: «عزیزم! عمویت را کشتند، 'عَلَى شاطِئِ الْفُراتِ' (کنار شریعه فرات) دستهایش را بریدند.» [امام سجاد (ع)] شدیداً گریه کرد، حتی «غُشِیَ عَلَیْهِ.» (غش کرد.) امام سجاد (ع) آنقدر گریه کرد [که] خبر شهادت حضرت عباس (ع) را که شنید، آنقدر گریه... به هوش که آمد، شروع کرد یکییکی از عموها، از دیگران، از صحابه پرسیدن.
حضرت [امام حسین (ع)] فرمودند: «عزیزم! همه اینها کشته شدند.» تا پرسید: «برادرم علی اکبر کجاست؟» و «حبیب بن [مظاهر] و این اصحاب کجایند؟» حضرت [امام حسین (ع)] فرمودند: «یَا بُنَیَّ! مَا بَقِیَ حَیٌّ إِلَّا أَنَا وَ أَنْتَ.» (پسرم! هیچ زندهای باقی نمانده جز من و تو.) «پسرم! همینقدر بهت بگویم، هیچ مرد زندهای در این خیمهها نیست غیر از من و تو. اینهایی که ازشان میپرسی، همه کشته شدند.»
«فَبَکَى عَلِیُّ بْنُ الْحُسَیْنِ بُکَاءً شَدِیدًا.» (پس علی بن الحسین شدیداً گریه کرد.) گریه شدیدی. حضرت زین العابدین (ع) به زینب کبری (س) فرمود: «عمه جان! یک عصایی به من بده، یک شمشیری به من بده.» حضرت [زینب] فرمودند: «چهکار میخواهی بکنی؟» [امام سجاد (ع)] گفت: «میخواهم عصا دستم بگیرم، به عصا تکیه بدهم، بروم با شمشیر از بابام حمایت کنم، دفاع کنم. نگذارم کسی سمت [او بیاید]. نمیتوانم غربت پدرم را اینجور ببینم.»
امام حسین (ع) زین العابدین (ع) را به سینه چسباندند، گفتند: «عزیزم! تو تنها باقیمانده این خانوادهای. منم میروم، تو میمانی بعد از من. لا اله الا الله. أَنْتَ خَلِیفَتِی عَلَى الْعِیَالِ وَ الْیَتَامَى.» (تو جانشین من بر اهل و عیال و یتیمان هستی.) «اینها که یتیم میشوند، تو باید مراقب [شان] باشی و [مواظب] شماتت الأعدا و نوائب الزمان [باشی]. و لا أحد عندهم لحزنهم سواک.» (و برای اندوهشان کسی جز تو را ندارند.) «اینها دیگر غیر از تو جایی ندارند بروند از غم غصههایشان بگویند. بعد از من همه به تو گلهها و نالهها را برای تو میآورند. [اجازه بده] یَشْمُکُوا وَ تَشْمُقَهُمْ وَ تَبْکِی عَلَیْهِم.» (بگذار شکایت کنند و تو شکایتشان را بشنوی و بر ایشان گریه کنی.) «بگذار بیایند گریههایشان را در آغوش تو کنند. گریه کن بر [آنها].»
حضرت دستشان را [به دست امام سجاد (ع)] گرفتند، لازم [دیدند به او وصیت کنند] و «صاحَ بِصَوْتٍ: یَا زَیْنَبُ! وَ یَا أُمَّ کُلْثُومَ!» (با صدایی بلند فرمود: ای زینب! و ای امکلثوم!). دست امام سجاد (ع) را گرفتند، بلند صدا زدند: «زینب! سکینه! رقیه! فاطمه! اسْمَعْنَ کَلَامِی وَ اعْلَمْنَ بِأَنَّ بَنِی هَذَا خَلِیفَتِی.» (کلام مرا بشنوید و بدانید که این پسرم جانشین من است.) «بدانید بعد از من این علی، خلیفه [من] است.»
یک جمله اباعبدالله (ع) فرمودند. این را بگویم اشک بریزید. شب عاشوراست. حضرت فرمودند: «پسرم! من دارم میروم. فقط یک چیز بهت بگویم: 'بَلِّغْ شِیعَتِی عَنِّی السَّلامَ.'» (سلام مرا به شیعیانم برسان.) امام حسین (ع) به امام سجاد (ع) دارند میگویند به من و شما، موقع وداع سلام رسانده، پیغام رسانده برای ما. «پس از طرف من یک جمله به شیعیانم بگو.» «چی بگویم آقا جان؟» [امام حسین (ع) فرمودند:] «بگو: 'إِنَّ أَبِی مَاتَ غَرِیباً فَابْکُوا لَهُ وَ انْدُبُوهُ.'» (بگو: پدرم غریبانه از دنیا رفت، برایش گریه کنید و ناله بزنید.) «بگو پدرم را غریبانه شهیدش کردند، برایش گریه کنید و ناله بزنید.»
لا اله الا الله. دو خط روضه. عزیز دلمان فیض میدهند. شب عاشوراست. اهل حرم خداحافظی کردند و عبدالله [بن حسن]. همه ناله میزنند، گریه میکنند، شیون میکشند. فاصله گرفت از خیمه. سوار بر ذوالجناح شد. هر کار کرد، ذوالجناح راه نمیرود، حرکت نمیکند. دوباره از رو [زمین] تکان داد، راه نمیافتد. پیاده شد ببیند چه شده. بعضیها دختر دارند، دختر کوچک دارید. یکی از این دختر بچهها پای اسب را سفت گرفته [و نمیگذارد] حرکت کند. دخترش را بغل کرد، فرمود: «قَلبی بِکِ حَسرَتًا.» (دل من از تو حسرتزده است.) «دخترم! با این گریههایت اینجور جیگر بابا را نزن.»
یک جمله هم فرمود [بگویم]. فرمود: «پیام من [را] – جانم فدایش – برساند به گوش ما [که]: به یاد لبهای تشنه من باشی. حواست به شهید غریب [باشد]. هرجا شهیدی دیدید، به یاد من باشید، برای من گریه کنید.» یک جمله اباعبدالله هیچ جای کربلا را نگفته: «ای کاش بودید میدیدید چه شده.» عاشورا در تشنگی، «کَیْفَ أُرِیدُ حُسَیْنَ؟» (چگونه حسین را میخواستم؟) یا حسین!