عاملی که هم درد افسردگی است، هم دوا افسردگی
احساس منفی از کجا نشات میگیرد؟
یکی از علامت رایج افسردگی
نوع نگاه اهلبیت علیهمالسلام به زندگی
همهی شادی و نشاط در یقین و رضای خدا است
نکتهای ظریف در امر ازدواج
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صلّ. من الان یفقهون.
بسیاری از افسردگیها و دلمردگیها، ناراحتیها و غمزدگیها یک عاملی دارد که همان عاملی که باعث افسردگی شده، خودش هم درمان است. یک چیزی عامل افسردگی است که خود همان میتواند درمان باشد. آن هم چیست؟ نوع نگاه به مسائل. آدم چگونه مسائل را ببیند؟ از چه زاویهای ببیند؟ وقتی از یک زاویه نگاه میکند، افسرده میشود. از یک زاویه نگاه میکند، ناراحت میشود، غمزده میشود. زاویه دیدش را که عوض میکند، یا از یک زاویه دیگر میبیند، یا از بالا میبیند.
در روانشناسی، روانشناسان گفتهاند که آقا، عمده این مشکلات و مسائل اینگونه حل میشود؛ یعنی فقط کافی است نگاهمان عوض شود. خیلی نباید دنبال قرص و دارو بود. الان بعضیها قرص خوابآور میدهند تا طرف شب زودتر خوابش ببرد. در خیلیها، وقتی در رختخواب میروند، فکرشان درگیر است؛ خوابشان نمیبرد، دیر میخوابند. یا بعضیها افسردگی پیدا میکنند، خوابشان زیاد میشود؛ باز به اینها قرص میدهند که خوابشان کم شود. مطلقاً خاصیت قرص و اثر اینها را نفی نمیکنم. البته دارو هم باید درست و حسابی باشد [و] صد جای دیگر را خراب نکند، ولی خیلی از مشکلات ما با قرص و اینها حل نمیشود. نوع نگاهمان اگر عوض شود، مسائل حل میشود.
چند نکته بگویم: اول، در مورد اینکه نوع نگاه چقدر مهم است. بعد برویم عملی با هم تمرین کنیم که مثلاً به چه مسئلهای چگونه نگاه بکنیم. چه اتفاقی [میافتد؟] خیلی کاربردی و کارگاهی میخواهم امشب یکی دو مورد را بررسی بکنیم. چه قشنگ مسائل مثل آب خوردن حل میشود! فقط زاویه را اگر عوض کنیم، مسئله کامل حل میشود.
اول، نقلقولی از دکتر دیوید برنز در کتاب «از حال بد به حال خوب». این همه روایت گفتیم، یک مقدار هم [حرفهای] کفریات (غیرمذهبی) بگوییم کنارش! ببینید که حرف اهلبیت و حرفهای علمی دانشمندان دنیا، بعضی چیزهایش را فهمیدهاند و گفتهاند. میگوید که عین جمله این است: «حالا این یک جمله! چقدر روایت داریم که تازه باید امثال آقای دکتر دیوید برنز بیایند، بنشینند و این روایتها را یاد بگیرند.» ولی جمله قشنگی است: «اگر میخواهید از روحیه بد نجات یابید، باید قبل از هر چیز بدانید هر احساس منفی ناشی از اندیشه منفی به خصوصی است. اندوه و افسردگی ناشی از تفکرِ از دست دادن و باختن است.»
چقدر زیادند کسانی که افسردهاند! کسانی که احساس میکنند باختهاند، از دست رفتهاند، حس تلف شدن دارند، حس از دست رفتن دارند. میگویند: «ما خودمان را تلف کردیم! در این خرابشده عمرمان را تلف کردیم! با این [شخص] ازدواج کردیم، عمرمان را تلف کردیم! در این اداره عمرمان را تلف کردیم! در این مکانیکی عمرمان را تلف کردیم!» یکی از نشانههای رایج افسردگی این است که لذت نمیبرد از آن کاری که دارد انجام میدهد. [در مقابل،] بعضیها عاشق کارشاناند. خیلی جالباند، بازی درمیآورند. بعضی از اینها فیلمهایشان در فضای مجازی منتشر میشود. بستنیفروشان در ترکیه و سوریه از این نوع [بستنیفروشی] زیاد دارند. بستنی قیفی میخواهد بدهد، صد تا بازی درمیآورد. [مثلاً] این بستنی قیفی را بدهد به این. دیدهاید دیگر، فیلمهایش را، لابد. بستنی را میآورد، این میخواهد بگیرد، دوباره میآورد عقب. یک چیز اضافه میکند، میآورد جلو، بوسش میکند. باز میبرد دور سرش میچرخاند. آیا بستنی میخواهی بدهی دیگر؟! ببین! آنقدر بعضیها بستنی میدهند، صد تا فحش به زمین و زمان میدهند. بستنیشان هم بستنی خیلی خوب نَبسته [است]. به همهجا، سر تا پای مملکت، دارد فحش میدهد که «این بستنیه نَبسته [است]!» بستنی را میریزد، دارد چکه میکند. با یک اعصاب خوردی بستنی میدهد. این هم که میخورد، لیس میزند، دارد زهر مارش میشود.
بستنی فروختن که دیگر کیف و حالی ندارد که! صدراعظم آلمان! قدیمیها میخواستند مثال بزنند، میگفتند: «طرف فکر کرده صدراعظم آلمان است!» صدراعظم آلمان [هم مگر] روغن موتور عوض میکنند؟! انگار مثلاً خدا یک شغل آنتیک در این دنیا داشته، آن هم روغن موتور عوض کردن بوده، آن هم در این محله داده به این بابا! معلم هم دارد میآید سر کلاس. دانشجو سؤال میکند، دانشآموز سؤال میکند، اول یک صد تا فحش میدهد: «من بدبخت چرا باید اینجا باشم؟ بیایم جواب سؤال تو را بدهم؟» خب! حالا ببینید! دانشآموزها دیدند، افسردگی نیست که [طرف] دارد قرص میخورد، دارد خودکشی میکند؟ اینها همهاش افسردگی است!
معلمی که از درسی که میدهد لذت نمیبرد، احساس نمیکند بهترین کار دنیا را دارد انجام میدهد. کارمندی که از کاری که میکند لذت نمیبرد. کارگری که از کاری که میکند لذت نمیبرد. البته حقخوریها را آدم میبیند. زحمتش را من میکشم، فلان کارفرما پولش را میبرد، فلان دلال پولش را میخورد. آدم از اینها ناراحت میشود. [چگونه] لذت ببرم؟ حس تلف بودن، حس تلف شدن دارد. احساس میکند عمرش دارد به خسارت میرود. «من حیفم، من برای اینجا حیفم!»
اهلبیت خیلی جالباند. امام باقر (علیهالسلام) خیلی درشت بودند. ما این شبها آمدهایم با هم نشستهایم [تا] زندگی اهلبیت را ببینیم، زندگیهایمان عوض شود. جدید امسال بهتان بگویم که امام حسین (علیهالسلام) چه شکلی کشت، ممکن است دو تا روضه دروغ اضافه شود، پیاز داغش چه شکلی [بشود]. کشتن، زندگی کردن؛ نکته مهمش اینجاست. امام باقر (علیهالسلام) خیلی درشت بودند. وزنشان زیاد بود، هیکلشان درشت. برعکس پدرشان، لاغرترین امام بودند، امام سجاد (علیهالسلام). ژن مادری بوده یا هرچه. طرف میگوید که ظهر تابستان، امام باقر (علیهالسلام) هم وضعشان خوب بود، باغ داشتند. ظهر تابستان، امام باقر (علیهالسلام) که راه معمولی میخواستند بروند، دو نفر زیر شانههای حضرت را میگرفتند. اصلاً امام باقر (علیهالسلام) نافلههایشان را نشسته میخواندند. اهلبیت و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آنقدر ایستاده میخواندند که پاهایشان تاول میزد. حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) بودند. امام باقر (علیهالسلام) [فرمودند]: «از وقتی وزن سنگین شده، نمیتوانم نافله ایستاده بخوانم.» امام باقر (علیهالسلام) را دو نفر زیر شانههای حضرت میگرفتند، [اما من] ظهر تابستان مدینه، [در گرمای] تابستان مدینه، دیدم امام باقر ایستادهاند، دارند بیل میزنند توی باغشان.
آخه الان در علوم مدیریت غربی میگویند: آقا، هرچه رتبه، هرچه لِوِلِ مدیریتیات میرود بالا، کمتر کار میکنیم. کارگرها آدم دارند، ایستادهاند، دارند شور شور عرق میریزند. دنبال پول هستی؟ شما [که] پولدار بودی، الان آمدهای دنبال کار؟ یک بابایی ایستاد، متلک انداخت به امام باقر (علیهالسلام)، گفت: «من تعجب میکنم از شما! شما بنیهاشمید، خاندان پیغمبرید! من به شما ارادت داشتم، آقا جان، یابن رسول الله! فکر نمیکردم اهل این ماجراها باشید! چی؟ دنبال مال دنیا؟ مگر مال دنیا چیست آخه؟ سر ظهر تابستان آمدهای داری بیل میزنی! نصیحت کردن امام باقر! کجا داری جمع میکنی؟» حضرت یک دانه درشت بارش کردند: «آدم نادان! اولاً، من اینجا آمدهام کار کردهام، عزیز! [تا] یک مشت آدم جاهل مثل تو دراز نباشد.» فرمود: «این عرق ریختن مرا خدا دوست دارد. خدا به آن بندهای که برای اینکه خانوادهاش را تأمین کند، کار میکند و عرق میریزد، خدا به این بنده یک جوری نگاه خاص میکند. من در تمنای آن نگاه خاص راه افتادهام، آمدهام سر ظهر تابستان هم کار میکنم.»
نگاه است دیگر، ها؟ این نگاه در چی بود؟ [مثلاً میگویند:] «آقا! شما چه میفهمید مشکلات را؟ یا امام باقر! قربانتان بشوم! شما که پول را به حساب مسجد [میریزید]، میروید نمازتان را میخوانید، میآیید خانه، استراحتتان را میکنید، چه میدانید گرما چیست [و] مصیبت [چیست؟] [برای آنانی که] عرق میریزند، نگاهشان فرق میکند [و] زندگیشان [فرق میکند؟]»
[بعضیها فکر میکنند:] یک اتفاقی بیفتد، مثلاً من فلان ماشین را داشته باشم، دیگر افسردگی ندارم. فلان خانه را داشته باشم، حل است. فلان برج داشته باشم، فلان ویلا را داشته باشم، فلان کاهو (یا کاخ) را داشته باشم، فلان شغل را داشته باشم. سفر خارجی بروم. آقا، من چهار تا کشور دنیا را بروم، کلاً حالم عوض میشود. البته اثر دارد ها! سفر اثر دارد. دیشب عرض کردم خدمتتان: رنگ سبز و هوای خوب... من در این دفترمان در دانشگاه فردوسی خسته میشوم. حالا مراجعات کلاس و صبح تا شب کلاس زیاد داریم، تردد و اینها هم زیاد است؛ در این دفتر خسته میشوم. دانشگاه فردوسی هم درخت زیاد دارد، الحمدلله! پشت دفتر ما پر از درخت است. مسافرت اثر دارد. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمودند: «سافروا، سفر بروید، حالتان خوب میشود.»
ولی، ولی، ولی از همه اینها مهمتر، نوع نگاه ما به زندگی است. هزار تا سفر آدم برود، تا وقتی اینجا این ذهن عوض نشود، این جابجا نشود، خودم هزار بار جابجا بشوم، هیچ اتفاقی نمیافتد. نوع نگاه باید عوض شود. برایتان آوردهام دیگر. چون وقت کم است، نمیخوانم برایتان. مثلاً اپیکور، فیلسوف بزرگ یونان، میگوید که: «نگرش و برداشت انسانها از رویدادها، بسی مهمتر و تعیینکنندهتر از خود رویدادها هستند.» پولداری حال آدم را خوب نمیکند، بیپولی هم حال آدم را بد نمیکند. نگاه آدم است که حال آدم را خوب میکند و بد میکند. بچهدار شدن و بچهدار نشدن، حال آدم را عوض نمیکند.
آیتالله بهاءالدینی از عرفای بزرگ بود، صاحب کرامات بود، صاحب تشرفات بود. ایشان یک دامادی داشت. تفاوت سنی زیاد بود. من گاهی میگویم: از دوستان ما مثلاً طرف ۵۰ سال از ما بزرگتر [بود]. ایشان هم یک سی، چهل سالی از ما بزرگتر بود، ولی رفتوآمد داشتیم. دوستِ بچهدارنشده [ایشان] به پدرخانمش، آیتالله بهاءالدین قندی، [مراجعه کرد]. [ایشان] یک آبنباتی داد. اینها رفتند، خوردند، خوب شدند. [اما] به شما نداد. [و] گفت: «نه، سؤال هم نکرد.» [مثلاً طرف میپرسید:] «دخترش است، بچهدار نمیشود. از ما که هیچوقت نپرسید که چرا بچهدار نمیشوید و چرا بچه ندارید و اینها.» [او گفت:] «خروس سفیدی برای شما خریدهام.» [و طرف] خوشش آمد. بعد دو هفته که رفتم، [پرسیدم] «از خروسه چه خبر؟» [گفت:] «سراغ خروسه را [گرفتم]. [پرسیدم:] یک بار هم از [این] خروس اذیت نشدی؟» گفت که: «چرا، آن اوایل من خیلی ناراحت بودم، افسرده بودم، غمگین بودم، [چون] بچهدار نمیشدم.»
رفتم خدمت یکی از علمای بزرگ. اسم نمیبرم، همهتان میشناسید، کل ایران میشناسدش. پسر این عالم بزرگوار جزو منافقین شد، اعدامش کردند. خود پدر گفت: «رفتم پیش آن آقا، رفتم پیش ایشان، گفتم: آقا، ما بچهدار نمیشویم، چه کار کنیم؟» بهتر [این بود که] گفتم: «چطور [میشد که] منافقین بشود و اعدامش بکنند؟ از خدا میخواستم صد سال سیاه من بچه[دار نشوم]. برو خدا را شکر!» گفت: «از آن روز نگاهم عوض شد. [که نکند] اعدامی به ما اضافه شود. خدا به ما رحم کرد، بچهدار نشدم.»
حالا [اینکه] هیچ اقدامی نکنی، آقا! [نه!] آنقدر اهلبیت سفارش کردهاند! آنهایی که بچهدار نمیشوند، آنقدر روایت گفتهاند: «اگر کسی بچهدار نمیشود، انگشتر فیروزه [داشته باشد]، نگین فیروزه باشد، رکاب نقره باشد. انگشتر فیروزه را خانم و آقا هر دو بگیرند. [در] دست راست، روی انگشتر، آیه «رب لا تَذرنی فرداً و انت خیر الوارثین» در سوره مبارکه انبیاء. [یا همین] «رب لا تَذرنی فرداً و انت خیر الوارثین» را خانم و آقا دست راستشان کنند.» روایت از امام رضاست. حضرت فرمودند که خدا به او تا یک سال نشده بچه میدهد.
خیلی [ها] بچهدار [میشوند]. بگویم برایتان جالب باشد این نکته: [که] من [این را] از کی خواندم [و اینکه] خود حضرت کی پدر شدند؟ در این حرم امام رضا (علیهالسلام) نشسته بودیم با یکی از علمای مشهد، آیتالله خویی، از دوستان مرحوم آیتالله میلانی. شب زمستانی بود، سرد بود، خلوت بود. رو به ضریح نشسته بودیم. یک جوان عراقی آمد پیش این عالم. این عالم هم چون بزرگشده کربلا و اینها بود و خانمشان هم عراقی بود. پسر جوان عراقی آمد، گفت که: «سید، نه سید... سید! شیخ! آقا سید! من یک سؤالی دارم. خیلی برای من جالب بود. بعضی اتفاقات خیلی ویژه است. چند سالته؟» یادم است طرف گفت مثلاً ۳۰ سالمه، چون خیلی سال گذشته از این ماجرا. [پرسید:] «به نظرت امام رضا (علیهالسلام) چند سالگی پدر شدند؟» ۴۸ سالگی امام رضا (علیهالسلام) پدر شدند. [تو چطور] حاجت بگیری، در حالی که خودش ۴۸ سالگی پدر شد؟! ولی بگذار این روایت را از خود امام رضا (علیهالسلام) برایت بگویم. خیلی خیلی جالب شد. [جوان گفت:] «نه، خودش بچهدار نمیشود. میخواهم از خدا بچه [بخواهم].»
چقدر قشنگ است! هرکس بچهدار میشود، لزوماً خوشبخت نیست. هرکس هم بچهدار نمیشود، لزوماً بدبخت [نیست]. هرکس پولدار میشود، لزوماً خوشبخت [نیست]. هرکس بالا شهر مینشیند، لزوماً خوشبخت [نیست]. هرکس پایین شهر [زندگی میکند]، لزوماً غمگین و ناراحت [نیست]. خیلی ربطی به این چیزها ندارد. مهم نگاهت به زندگی است.
یک روایت دیگر برایتان بخوانم. حضرت [صادق (علیهالسلام)] فرمودند. روایت از امام صادق (علیهالسلام) است. یک صلوات به حضرت هدیه کنیم: «اللهم صلّ علی محمد و آل محمد.»
چه کسانی دنبال شادی، نشاط، راحتی، تفریح و آرامشاند؟ از این روایت کلیدیتر و کاملتر، [اگر] کل دنیا را بگردید، بهتر پیدا نمیکنید. خیلی عالی است. «إنّ اللهَ بِحِکمِهِ و فَضلِهِ، جَعَلَ الرُوحَ والفَرَحَ فی الیقینِ و الرضا.»
خدا همه شادی، آرامش و نشاط را قرار داده است. امام صادق (علیهالسلام) فرمودند: همه نشاط، همه شادی، همه آرامش را قرار داده است در یقین و رضایت. [اگر امور را] به آقا بسپاری، [او] بلد است چه کار کند. بسپار دست خودش. سپردی؟ حل است، تمام است. گفتی میخواهم؟ آره، اشکال ندارد، اشکال ندارد. [این] قبلاً هم [بود]. [اما] من دیگر تکرار [نمیکنم]: آدم با اصرار [چیزی را] میگیرد.
یکی از علما [بود]. [او میگفت]: این برای خود من پیش آمده. من این داستانش را قبلاً خوانده بودم. بعد برای خود من پیش آمد، بدبخت شدم. یکی از علما میفرمود: «یک حاجتی را چهل روز چله گرفتم که این حاجت را بگیرم. وقتی گرفتم، ده سال دست به دعا بودم: خدایا از من بگیر، غلط کردم! ده سال است دارم میگویم خدایا از من بگیر. میخواستم و گرفتم. چند سال است دارم میگویم خدایا غلط کردم، غلط کردم! ای کاش اینجوریاش نمیکرد.» الان کی این کار را انجام داد؟ سپردی به خدا یا نه؟ کار خودت است یا کار خداست؟ کار خودت را غصه دارد، کار خدا را غصه ندارد. به همین راحتی!
ازدواج شما... خانمتان را خودت انتخاب کردی یا خدا انتخاب کرد؟ شوهر را شما انتخاب کردی یا خدا انتخاب کرد؟ [او میگفت:] «نه، من گفتم همین! فقط همین! اگر من به این نرسم، خودم را میکشم!» خب، الان چطور است اوضاع؟ [داریم] تحمل میکنیم. [بعد میگویی:] «دوست دارم، ایشان هم به ظاهر پسر خوبی است، اگر صلاح میدانی.» بعد، آقا، یک چیزهایی اتفاق میافتد. یکهو میبینی در و دیوار به هم میپاشد. اینها به هم نرسند، راحت و ریلکس [میشوند]. [چون] از خدا خواسته بودم اگر صلاح نیست اینجوری نشود. [حالا] لبخند زدی. الان ازدواج به هم خورد. آدمی که صاحب [و تکیهگاه] دارد، افسردگی ندارد. آقا، سپردم، غصه ندارد! نگاه ما باید [درست] جور شود. بهترین چیزی که غصه را از بین میبرد، غم را از بین میبرد، افسردگی را از بین میبرد، یقین است.
یک خانمی بود زمان یکی از انبیای بنیاسرائیل. یک بچه داشت به اسم طلحه. این طلحه [که میگویم] طلحه تاریخ اسلام نیست، یک طلحه دیگر است. «هر گردی گردو نیست.» یک پسری داشت به اسم طلحه. این پسر، آقا، یک گوله نمک، یک پارچه شکر، شیرین، بامزه، با نمک، خوشبیان [بود]. [یک روز] بچه رفته بود بازی بکند، افتاده بود توی حوض، خفه شده بود. مادره [که فهمید]، بچه را میبرد توی اتاق، روپوش رویش میکشد. به سر و وضعش میرسد. شام خوب درست میکند. بابا میآید. [میپرسد:] «[بچه] خواب [است]؟» [مادر میگوید:] «در اتاق خواب بیدار بود.» [بابا میپرسد:] «چرا اینقدر زود خوابیده؟» [مادر میگوید:] «اگر همسایه دیگ، قابلمه و اینها به ما امانت داده بود، الان میآمد، کسی را میفرستاد این دیگ و قابلمه را ببرد. شما ناراحت میشدی؟ قابلمه خودش لطف کرده بود که داده بود. اگر خدای [عزیز]، بچهای بهت امانت داده باشد و بعد یک مدت ازت بگیرد، [آیا] میتوانم ناراحت بشوم؟» گفت: «خدا امانت که داده بود، از ما [گرفت].»
امام صادق (علیهالسلام) فرمودند: «تا اینجایش جالب [بود، اما] از اینجا جالبناکتر میشود ماجرا.» امام صادق (علیهالسلام) فرمودند: «به خاطر این حرفی که این خانم زد، خدا در نسل او هفتاد پیغمبر قرار داد.» زور هم بزنی، مرده زنده نمیشود. نگاهت را عوض کن! خدا برایت رحمت و برکت میریزد. پیغمبر بهت میدهم [و] بهتر میدهد. [چه چیزی را] بهتر بگیریم؟ [چه چیزی] بهتر [است]؟
دیشب با اسنپ میآمدم. خاطرات اسنپیمان در روزی [شده است]. گاهی [میشنویم]. دخترخالهام هفته پیش در جاده گرمسار میآمدند. زن و شوهر جوان ماشینشان چپ کرده، از دنیا رفتند. یک بچه چهار ساله ازشان [باقی ماند]. بعد گفت که: «این به کنار. خودم پارسال یک بچه داشتم، یک سال و نیمه. حالا این کنار مشکلات اقتصادیاش بود که نانوایی داشته، زمین خورده، نانوایی را فروخته، آمده بود توی اسنپ کار کند.» [راننده اسنپ] گفت: «حالا این نانوایی [به کنار]، بچه داشتم، یک سال و نیمه. مشکل قلب داشت.» باریکلا به آدم عاقل و شیرفهم و چیزفهم! بهش گفتم که: «ببین، خدا [وقتی] ازت گرفته، بهتر بهت میدهد.» حالا بنشین، برو آقا! شما همینو [اگر] نگویی، چه بگویی؟ «آنقدر بدی میکنم و چه کار کردم؟ خدایا، سر ما میزند؟» تا حالا دیدی مثلاً کسی خیلی غلیظ سر خدا داد بزند؟ [بگوید:] «قبرستان بابایش [هم] ناراضی است، برش گردان، برگردانند!» [نه!] اینجوری پس برنمیگردد. نگاهت را عوض کن، درست بشود. ایمان [است].
ما اینجا جمع شدهایم، [در] هیئت امام حسین (علیهالسلام). این شبها آمدهایم اینها را بگیریم دیگر: این محبت را بگیریم، این اخلاص را بگیریم، این ایمان را بگیریم، این یقین را. از جنس امام [حسین (علیهالسلام)] [که] بچهها را در راه خدا داده [بود]. تو بگو یک کلمه شکایت، یک کلمه گله، یک ذره خم به ابرو بیاورد، یک ذره طلبکار باشد؟ [بگوید:] «خدایا، این رسمش نبود! ما با هم نداشتیم [اینطور]! بعد این همه عبادت؟» آخه بعضیها یک محرم، ده شب مثلاً نذری میدهند، خرج میکنند، سر دیگ میایستند. بعد محرم، بعد عاشورا یک بلایی سرشان میآید [میگویند:] «یا امام حسین! این بود؟ ما ده روز وقتمان را گذاشتیم!» بابا! اینها همهاش خیر است. یک چیزی دارند رد میکنند از آدم.
تعریف کردم، شب اول یا دوم بود، تعریف کردم برایتان: یک ماشین حمله کرد به ما و سه ساعت علاف شدیم. ماشین از جلو خورده، از عقب خورده بود. همه ریختند توی خیابان. ماشین سرقتی، آدمربایی... کلی ماجرا داشت. این ماشین که به ما زده بود، این سپرش، این وسط کوچه، این همه شلوغی و سر و صدا... موتورسیکلتهایی که ضایعات برمیدارند، عقب موتورسیکلت میاندازند [و میبرند]. [یکی از آنها] پیاده شد، جلوپنجره را نگاه کرد، انداخت عقب موتورش، رفت. با آرامش خانوادهمان را [جمع] کردم، گفتم: «ببین! کل این ماجرا این بود که این رزق به این بنده خدا برسد. این همه جار و جنجال... [او] نگاه نکرد. [این] فوقالعاده خوب و سالم، جلوپنجرهای صفر و نو و تمیز نصیبش بشود.» خیلی مسائل اینشکلی است.
امام صادق (علیهالسلام) فرمودند: «خدا فرزندان اباعبدالله (علیهالسلام) را گرفت، یکییکی. ولی عوضش امامت را در نسل او بهتر میدهد. علیاکبر (علیهالسلام) را گرفت، علیاصغر (علیهالسلام) را گرفت. عوضش امامت را در دنیا، بچههای تو آباد میکنند، دنیا را بچههای تو آزاد میکنند.»
بریم کربلا از این نگاه! انشاءالله شبهای بعد بیشتر با هم صحبت خواهیم کرد. حالا امام حسین (علیهالسلام) هم نگاه را عوض میکرد؛ دیگران را که میخواست راحت کند. علیاکبر (علیهالسلام) کسی بود که خودش به امام حسین (علیهالسلام) روحیه میداد. این دیگر عجیب و غریب بود.
خوابیده بود امام حسین (علیهالسلام). یک صبحی مختصر خوابیده بودند. از خواب بیدار شدند. علیاکبر (علیهالسلام) نگاه کرد به اباعبدالله (علیهالسلام). دید امام حسین (علیهالسلام) یک کمی دلتنگ و پکرند. [پرسید:] «چرا ناراحتید؟» فرمودند: «پسرم، الان خواب دیدم. خواب دیدم این کاروان دارد میرود، ملائکه مرگ هم پشت این کاروان دارند میروند که جان اینها را بگیرند. غم گرفت دل مرا. این جمع قرار است از هم متلاشی شود، فرو بپاشد و [همه] از دنیا بروند.» عرض کرد: «بابا جان، یا ابتا! أولسنا علی الحق؟ مگر ما به حق نیستیم؟ درستی [بر ما] نیست؟ [شما برای] خدا قیام نکردی؟» پس امام حسین (علیهالسلام) اینجا لبخند زدند. فرمودند: «خدا بهترین جزایی را که از یک بابا به بچهاش میدهد، به تو بدهد. تو به من آرامش میدهی، تو به من نشاط میدهی، آدم بینظیر.»
حالا این بچه رفت توی میدان. [میخواهید] مقتل بخوانم برایتان؟ سید بن طاووس در «لهوف» میفرماید: «اِلّا اهل بیتِه.» صحابه امام حسین (علیهالسلام) که از بنیهاشم نبودند، اینها رفتند توی میدان، گفتند: «تا وقتی ما زنده هستیم، نباید نوبت به بنیهاشم برسد. هر وقت ما را کشتند، نوبت به بنیهاشم [برسد].» همه اصحاب که رفتند، نوبت به بنیهاشم که رسید، اولین کسی که پا شد که برود [به میدان]، علی بن الحسین (علیهالسلام)، یعنی علیاکبر، بود. اولین کس علیاکبر (علیهالسلام) [بود]. «کان من أشبه الناس وَجْهاً و أحسنهم خَلقاً و منطقاً برسولِک.» (زیباترین آدم). هیچکس را اباعبدالله (علیهالسلام) اینقدر سریع اجازه نداد. تا [علیاکبر] اجازه خواست، بابا اجازه داد. گفت: «عزیزم!» «ثمَّ نَظَرَ إلَیهِ نَظَرَ آیسٍ.» مثل یک آدم که مأیوس میشود. [مثل آدمی که] مریض داشتید، دکتر جواب کرده باشد. اجازه میدان خواست. امام حسین (علیهالسلام) نگاه ناامیدی کرد به بچه. به راه خداحافظی کرد به بچه و «أرخى عَینیهِ و بَکى.» سرش را پایین انداخت، شروع کرد گریه کردن. فدای دل اباعبدالله (علیهالسلام) بشود! جوان به میدان فرستادن، جوان دادن سخت است.
«ثم قال: اللهمَّ اشهد، فقد بَرَزَ إلیهم غلامٌ أشبه الناس خَلقاً و خُلقاً و منطقاً برسولِک.» خدایا! ببین! ما هر وقت دلمان برای پیغمبر تنگ میشد، به او نیست. [این جوان] صاحب [شبیه به] رسول الله بود. «اللهمَّ ارحَمْکَ کما قَطَعتَهُمْ» آنجا [امام] نفرین کرد. هنوز علیاکبر (علیهالسلام) میدان نرفته، اباعبدالله (علیهالسلام) نفرین کرد، فرمود: «عمر سعد! خدا بچههایت را ازت بگیرد که بچههایم را از تو [گرفتی].»
قتالاً شدیداً [کرد]. جمع کثیری را [کشت]. رفت میدان جنگ. برگشت [نزد] بابا و گفت: «یا عطش قد قَتَلَنی! بابا، عطش امانم را بریده و [شاید] استحاله [در بدنم] پیدا شده!» «بابا جان، [آیا آب هست] یا نه؟» «فبکی الحسین (علیهالسلام) و قال.» اباعبدالله (علیهالسلام) گریه کردند. فرمودند: «وا غ [غریباه]! یا بنی! مِن أین آتِیَ بِالماء؟ پسرم، از کجا بیاورم [آب] در این وضعیت؟ و [به او فرمود:] قاتِلْ قلیلاً [بعد] دیگر تحمل کن، فما أسرعَ ما تَلقى [جَدَّکَ]! خیلی طول نمیکشد، پیغمبر را زیارت میکنی.»
بعد، [به کمک] دست پیغمبر، [علیاکبر] قاتل أعظم القتال شد. برگشت، محکمتر جنگید. پس [لشکر دشمن] یک تیری بهش انداختند. زمین افتاد. «فَنادى: یا أبتا، علیکَ منّی السلام.» صدا زد: «بابا جان، خداحافظ! آزاد [شدم]! سلام! پیغمبر آمده. جدم آمده. به شما سلام میرساند. علیهم السلام.» پیغمبر میفرماید: «حسین جان، زودتر علیاکبر از دنیا رفت.» این یک خط روضه من. التماس دعا.
اباعبدالله (علیهالسلام) آمد بالا، گونهاش را گذاشت به گونه علیاکبر (علیهالسلام). «قَتَلَ اللهُ قوماً قَتَلوکَ! [و] اللهُ چقدر [اینها] جریحه (باعث جریحه دار شدن دل) خدا بودن! و لن تَهْتَدی قوماً [فی] حُرمَةِ رسولِ الله.» اینجا گفتند: راوی میگوید: «و خَرَجَتْ زَینَبُ.» یک وقت دیدیم زینب (سلاماللهعلیها) از خیمه بیرون دوید. آخرین باری بود که زینب (سلاماللهعلیها) آمد بین نامحرمان. ای! صدا زد: «یا حبیباه! یابن رسول الله!» [بگذارید] بگویم روضهام تمام [شود]. زینب آرام بود، با خیال راحت آمد بین نامحرمان. چرا؟ [چون] عباس جلوی خیمهها ایستاده بود.
سلام علیک یا اباعبدالله (علیهالسلام). «علی الأرواحِ الّتی حَلَّتْ بفنائِکَ. علیکُم مِنّی سلامُ اللهِ أبداً ما بَقیتُ و بَقیَ اللیلُ و النهارُ. و لا جَعَلَهُ اللهُ آخرَ العَهدِ مِن زیارتِکُمْ. السلام.»