تغییر حال با تغییر نگاه
نگاه توحیدی در مصیبتها
امان از حسادت که عامل مهم افسردگی است
قواعد زندگی در قرآن
رقابتهایی که مورد پسند است!
نگاه نو به نماز اول وقت
آیا پیشرفت در مادیات بد است؟
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم آل محمد. اللهم صل علی محمد و الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی اهل العاقبت من لسانی یفقهوا قبل.
مهمترین راهکارهای رهایی از غم و نجات از غصه و افسردگی، تغییر نگاه است. انسان باید نگاهش را نسبت به مسائل مختلف تغییر دهد. عرض کردم شب گذشته که همیشه قرار نیست در کُنه زندگی ما اتفاقی بیفتد؛ چیزی بیاید، چیزی برود تا حال آدم خوب باشد. خیلی وقتها فقط نگاهش را که عوض میکند...
روانشناسان در بحث شادی مثالی زدند؛ مثال قشنگی هم هست. شما تصور کنید که در اتوبوسی دارید میروید. البته این مثالی که ایشان زده بود، من بعداً دیدم که مثل اینکه واقعاً هم رخ داده بود؛ ماجرایی بود که این واقعاً اتفاق افتاده بود. تصور کن در اتوبوسی دارید میروید. توی اتوبوس یکی دو تا بچه سروصدا میکنند، داد و بیداد میکنند، همدیگر را میزنند، مسافرها را میزنند؛ آدم عصبانی میشود. عصبانی هم که شد، یا تو خودش میریزد یا سر بچه داد میزند. یک راه این است که آدم دادی بزند سر این بابا و سر این بچهها، اینها را پیاده کند. یک راه دیگر این است که آدم خودش پیاده بشود. یک راه عمومیتر دارد که کلاً به همه فحش بدهد: «این چه وضع مملکت است و این چه زندگی و چه بدبختی ما داریم! خلاص نمیشویم از این حرفها!» یک راه ساده هم دارد؛ میشود الان به این مسئله جور دیگری نگاه کرد. حالا من مثالی که میخواهم بزنم را، آن ماجرای واقعیاش را بگویم.
میگفتند آقایی بچههایش را برداشته، آورده بود پارک. بچهها خیلی اذیت میکردند، سروصدا میکردند. آقای دیگری بود، خیلی عصبانی و ناراحت شده بود. [صاحب بچهها به او گفت:] «عزیز دلم! این بچهها یک ماه است مادرشان را از دست دادهاند و افسرده بودند. بعد از یک ماه دارند میخندند؛ بعد از یک ماه دارند بازی میکنند.» بچهها را هم میبوسید، هم خوشحال بود؛ هرچه بیشتر سروصدا میکردند. چه اتفاقی افتاد؟ سروصدای بچهها خوابید؟ نه، نگاه این آقا عوض شد. به مسئله طور دیگری نگاه کرد. میشود قشنگ نگاه کرد؛ «ما رأیتُ الا جمیلاً.» نگاه او زیباست؛ وگرنه این واقعه، واقعهای تلخ است؛ از همه مصیبتها سختتر است.
بهطوری نگاه میکند که افسرده میشود. افسردگی، قبلاً عرض کردم، یعنی اینکه کرخ شود، واداده شود. بعضیها بچهشان سرما میخورد، یک ماه سر کار نمیروند. برادر همسر، یا برادر کوچک همسرش تصادف میکند، این دیگر نماز نمیخواند. خار میرود توی پای بچهاش، دیگر امسال کلاً روضه را گذاشته کنار. نگاهش این است: خدا را مقصر میداند. جالب است، چهشکلی کنیم که توی مصیبتها سختمان نباشد؟ دیشب چند تا مثال گفتم. اولین چیزی که ما باید باورمان بیاید تا راحت بشویم در زندگی، این است که خدا مالک همهچیز و صاحب عالم است؛ خودش، من، خودم هم تازه مال او. پولم هم مال او، زندگی من. مالک همهاش. با این نگاه دیگر آدم اذیت نمیشود. بعد میسپارم دست خودش. ریش و قیچی دست خداست؛ هرجور دوست داری کار کن.
خاصیت دیگر این است که وقتی خدا به کسی چیزی میدهد، باز به من سخت نمیآید. آدم همکارش را میبیند، میآید توی پارکینگ اداره. تا دیروز با هم میآمدیم؛ ما مثلاً سمند داشتیم، پراید. خوشحال هم بودیم همیشه که هر وقت حس ناراحتی بهمان دست میداد، میگفتیم: «لااقل از این بندهخدا که ما جلوتریم.» فردا آمدیم، با هم رفتیم پارکینگ، میبینیم زانتیا خریده. [میگوییم:] «لااقل از این دیگر بهتر است وضع ما. لااقل ماشینمان از این بهتر است.» این دیگر دمغ میرود خانه، عصبانی، با کسی حرف نمیزند. تازه اینها حالت خوبش است. حالت خوبش که تهمت نمیزند: «از کجا میآورند ملت؟ تو این اوضاع چهجوری توانستی بخری؟ دزدی میکنند اینها! چرا ما نداریم؟» بد و بیراه گفتن [هم هست]. حتی یادآوری بکنم که چقدر بعضیهایش واقعاً سخیف و زشت است.
حسودی، حسودی یکی از عوامل بسیار مهم افسردگی است. آدمهای حسود بهشدت افسردهاند. تو همیشه اونی که من نسبت بهش حساسم، بالاخره یکچیزی دارد که از من بهتر باشد. تو هرچه هم که از من بدبختتر باشی، بالاخره یکچیزی پیدا میشود دیگر. آدم بدبخت مطلق که نداریم که! بالاخره یک نقطه سفیدی هست توی زندگیاش، یکچیز خوبی دارد. این چهشکلی درمان میشود؟ درمان حسودی چیست؟ نگاهت را عوض کن. من یک نگاه امشب به شما بگویم؛ ببینید چقدر قشنگ اصلاً زندگی عسل میشود.
آقایان، عزیزان، بزرگواران! کسی هست اینجا تا حالا بانک نرفته باشد؟ کوچولوهایم که در جلسه هستند، رفتند. تا حالا شده است توی بانک، کارمند عزیزی که دارد کار میکند را ببینید که ۱۵ میلیون تومان پول میدهد (پول نقد)، غصهدار شدید که چرا کارمند اینقدر پول دستش آمد و من ندارم؟ غصه خوردید؟ چرا؟ بلکه آدم نگاه میکند، نهتنها حسادت پیدا نمیکند، کمی دلسوزی هم دارد. چی میگوید آدم؟ [میگوید:] «یکی از اینها حالا اگر گم بشود، پدر این بندهخدا را درمیآورد.» چقدر پیش آمده است این کارمند بانک بندهخدا یک صفر اضافه گذاشته، پول از اینور میخواسته بفرستد آنور، توی حساب اشتباه فرستاده، از خودش کم کرده است. این بندهخدا حالا حقوقش مگر چقدر است؟ یک صفر هم اشتباه میزند. آدم نهتنها حسودی نمیکند، به این آدم ترحم میکند: «آخ! بندهخدا، کارمند بانک شده، باید مراقب باشد، جابهجا میخواهد بکند.»
خب، حالا ما نسبت به کسی که دارد، هم دیگران و هم خودمان، چنین حسی داریم. وقتی گیرمان میآید، خوشحال میشویم. قرآن میگوید این زندگی، زندگی باطلی است؛ زندگی بیهوده است؛ زندگی الکی است؛ اشتباهی مدل زندگی کردهاید. فضا. البته بعضیها با فضاپیما میروند فضا، بعضیها با چیزهای دیگر میروند فضا. با فضاپیما میخواهیم برویم فضا، چه لازم داریم؟ جدای از تجهیزات و وسایل و اینها، اول باید بدانیم آقا، قواعد زندگی در فضا چهشکلی است؟ زندگی در فضا قواعدی دارد. آقا، میرویم! آقا، اکسیژن! میرویم! بابا، خدا کریم است، درست میشود! فضا بندهخدا! اینها گیر نیست؛ اذیت نشو.
همه دین به پیغمبر اکرم. طرف آمد، گفت: مشرک بود. خیلی قشنگ است. پیغمبر گفت: «آقا، ببخشید، شما پیغمبری؟» حضرت [فرمود:] «بله.» «خوب به چه دعوت میکنی؟» خیلی زیباست. ببین ما توی مدرسههایمان باید برای بچهها اینشکلی تعریف کنیم دین چیست؟ به چه دعوت میکنی؟ به خدایی دعوت میکنم که اگر بپرستیش، همه غمها درمان میشود. ظاهرش اذیت است؛ اینها همه قواعد زندگی است. میگوید این کار را بکن، راحت زندگی کن. هرچه هم گفته، آدم میفهمد؛ آرامش را پیدا میکند. همین حسادت گفته: «بده.» داراییات را به رخ بقیه نکش. هر رقم دارایی، ماشین خوب دارد، بهقول امروزیها دور دور کند. هر ماشین خوبی، ماشین خوبتر از آن هست. دعوا رقابت سر اینکه ماشینش بهتر است، آن نمیدانم ساب (سابووفر) چیچی بسته است، این نمیدانم از کجا خریده و نمیدانم سپرش از کجاست. این دعوا رقابتها. بعضی وقتها زیبایی. زیباییت را بپوشان. حجاب یک امر شخصی جهنم و این توهمات نیست؛ منطقی هست یا نیست؟ هم زیباتر از اونی که هستی، خودت را نشان نده. البته آن آقا هم نباید نگاه بکند. بله. چه دارد؟ کسی هم مانور دارایی ندهد، مانور زیبایی ندهد. تمام شد.
پدر ما را درمیآورد. جهیزیه میخواهد بخرد. آقا، در هلند حالا این حرف را بزنی، (اگر من هلندش را نگویم، عجب آدم عقبافتادهای هستم!) هلندش را میگویم که مشکل پیدا نشود. اول کمی همه عصبانی بشوید، بعد از هلندش میگویم قشنگ خلاص بشوید. جوانی که میخواهی ازدواج کنی، دختر خانمی که میخواهی ازدواج کنی، میشود بهجای اینکه کالاهای لوکس فلان بخری، جنس دست دوم بخری؟ آقا، مگر میشود زندگی؟ آرزو داریم! در هلند، حالا آمریکا یا اروپا، اصلاً هیچ زندگی با کالای نو شروع نمیشود. همه دست دوم میخرند. یکشنبههای بازاری دارند. بپرسید از آنهایی که در غرب بودند. یک گاراژی دارند، دست دوم شروع [میکنند]. اوه! چه ماجرایی [است] این جهیزیه خریدنهای ما، بهرخ کشیدن اینها! عکسهایش هم در فضای مجازی منتشر شده است. سرویس بهداشتی عروس! سرویس بهداشتیشان از هال پذیرایی ما لوکستر است. کم میآورند دیگر! زن بگیرد، دختر شوهر بدهد. بعدی که میخواهد ازدواج بکند، ازدواجش روی دست بقیه ازدواجهاست. همیشه یکی از یکی زیباتر است؛ همیشه یکی پولدارتر است. آقا، این حرفها خلاف منطق است؛ فشار میآید. رقابت نکنیم. خب، روی همه را کم کنم؟ حال کسی را خراب نکن. حالت هم خراب نشود. رقابت راهاندازی نکن. رقابت قرار باشد سر فضایل باشد.
رقابت برایتان خیلی جالب است. مسابقه و رقابتی تا حالا داشتیم؟ امام صادق(ع) فرمودند که: «لیث من شیعتنا.» کسی از شیعیان ما نیست اگر توی شهری باشد، توی آن شهر هم مثلاً صد هزار نفر زندگی کنند، او «یزیدون» یا بیشتر. یک شهری که صد هزار نفر تویش زندگی میکند، اگر یک نفر شیعه ما باشد و آدم پاکی باشد، [ولی] پاکتر از آن آدم هم توی آن شهر باشد، این آقا، این آقایی که خودش را شیعه ما میداند (که یک نفر از او)، چون یک نفر پاکتر از او هست، این عقبافتاده است؛ این دیگر شیعه ما نیست. رقابتی راهمیافتد، بعد آدم نماز شب خواب مانده، بگوید: «اوه، چند نفر باشم نماز شب خواندهاند! اینها زدهاند!» این کدام نماز صبح خواب مانده؟ آدم یک شب هیئت نتوانسته برود؛ آدم یک فقیری رد شده، کمک کند. رقابت بشود سر اینکه کی زودتر جیب این فقیر را پر کند. تا حالا همچین رقابتی داشتیم؟ اینجا پاس میدهیم به رقابت. این است که آدم اصلاً نگذارد نوبت بهش برسد.
یک روایت برایتان بخوانم. خداوکیلی، من اول اقرار میکنم: من اهل عمل (یعنی دوست دارم عمل کنم)، به برکت این جلسه و این نفسهای پاک و این اشکها و اینها، خدا [به ما] یک حرکتی [عطا کند.] فوقالعاده است. طالب نماز اول وقت! اینجوری نگاه کردهاید؟ امام صادق(ع) فرمود: «من دوست دارم به محض اینکه اذان میگویند، نماز [بخوانم.]» «ثواب دارد؟ خوب است؟ فلانه؟ رزق آدم را زیاد میکند؟» نه! نوع نگاه امام صادق را ببینید چقدر جالب است! حضرت فرمودند: «دوست ندارم توی لیست نمازخوانها اسم یک نفر را زودتر از من بنویسند.» چقدر عجیب است! این دفتر که باز شد، ملائکه اسم نوشتند، تکتک [میخواهند] بنویسند کیا نماز خواندند. «میخواهم اول از همه اسم من باشد.» خوب نیست [که رقابت کنیم]؛ اول اینجا توی فامیل کی اول از همه تلویزیون LED فلان خرید؟ اول کی اول از همه پاریس مثلاً چرخید و برگشت؟ اول از همه، کمتر از همه بچهاش را توی نیویورک به دنیا آورد؟ بیمارستان امینجان بهزور پذیرش کرد؟ کجا برده؟ رقابتهایش قشنگ است؟
میرزا جواد آقای ملکی تبریزی روایتی را نقل میکند در کتاب «آداب الصلاة». امشب نیاوردم برایتان، روایت هم طولانی است. غصه بخوریم که نمیخوریم. اگر آمدی نماز جماعت، امام جماعت تکبیر را گفته بود، به تکبیر آقا نرسیده، دارد سوره حمد میخواند؛ اگر از روی کف زمین، تا [تاج همه را] طلا و نقره کنند و بهت بدهند، جبران نمیشود. چیزی که از دست دادی، جبران نمیشود. آمدی، آقا حمدش را خوانده بود، رفت رکوع. دوباره هرچه زمین تا آسمان طلا و نقره بشود، آقا! زمین تا آسمان نه یعنی مثلاً از مشهد تا نیشابور، برج میلاد برو بالا. بالاتر از اینجا کجاست؟ جهانی به [گستردگی] رود باز شد از آسمان، اول همه اینها پر طلا و نقره بشود، تکبیر و جاوندی تبریزی میگوید: «اگه کسی با آقا داشته باشید، اگه کسی بابت غصه از دست دادن ثواب یه رکعت نماز جماعت دق کنه، جا داره.» اینقدر خدا بینیاز است! همین نماز ما را ملائکه حلواحلوا میکنند. مشتری ندارد! مسجدها! ترجیح میدهم در خانه بنشینم، به خدا فکر کنم، بهجای اینکه در مسجد بنشینم، به کفشهایم. جا مانده [باشم] توی معنویت [تا] جلوتر از خودش ببیند. معنویت جا نماند توی مادیات که آخرش همه، همه یک جا میرویم مشهد. طرف اینقدر پول نداشته که اقوامش برای سنگ قبر بگذارند. آهنی که اول دفنش کردند، با همان مانده. بعد بغلش یکی را دفن کردند که فقط این سنگ قبرش لااقل مثلاً ۲۰، ۳۰ میلیون تومان خرج داشت. بعد نوشته: «ایشان فلان هتل فلان جا بوده.» که فلان آقا برم یک لحظه این سرویس بهداشتی هتل فلان مال ماست! البته خوب است آدم پیشرفت کند در مادیات. این حرفها به این معنا نیست که خب پیشرفت [نکنید]. قطعاً [باید] پیشرفت کرد؛ بحثی نیست. دنیا را باید آباد کرد. زندگی را باید آباد کرد. ولی رقابت نباید با همدیگر [باشد]. رقابتی که افسردگی بیاورد؛ رقابتی که همه را کمک کنیم، دست [شان را] بگیریم، این هم بیاید بازار. بازار، دست میافتد؛ دست دیگران از دستم در میرود؛ دست زیاد میشود. رقابت [بد] است. در معنویات آدم جلوتر از خودش، بالاتر از خودش [را ببیند]؛ در مادیات پایینتر از خودش، بدتر از خودش [را ببیند]. این فرمول را فردا شب بیشتر توضیح میدهم. برویم کربلا.
اجرا.
یک نفر در اوج تشنگی باشد، در اوج خستگی باشد، در اوج غم باشد، به آب رسیده، آب بخورد، انرژی میگیرد، سرحال، بهتر میجنگد. چقدر اینها پاک، چقدر اینها خالصند، چقدر اینها خوبند، چقدر اینها خوبند! به آب رسیده. ببین چقدر این فرمولها در جان ابوالفضل عباس نشسته است! به آب رسیده، آب را نگاه میکند: «فَذَکَرَ عَطَشَ الحُسَینِ عَلَیهِ السَّلام.» [آیا میگوید:] «آب بخورم؟ حسین تشنه است؟ تشنهتر از آقا؟ تشنهتر از خودم؟ چهکار داری؟ آب را بخور!» نه! بچههای حسین! نه! رقابت نمیکند؛ میخواهد نور بیندازد جلو. اول بچه حسین. اول خود [حسین]. آب خوردن همه سیراب شدند. تهش چیزی ماند؟ من و عباسم یک دهانی به آب میزنیم. موقع جان دادن که میشود، زودتر از همه میآید. موقع آب خوردن که میشود، آخر [میآید]. خب، این آدم را آدم جا ندارد عاشقش بشود؟ اگر توی یک لشکری یک سردار اینشکلی باشد، این میشود خیمه، این همه خیمه، این سپاه روی دوش این بناست. علم را میسپارد دست [دیگران]. مشک را میدهد دست [دیگران]. فرماندهی کل سپاه دست کیست؟ بهتر از این آدم کیست؟ باوفاتر از این آدم کیست؟ مردتر از این آدم کیست؟
تا رسیدن به کربلا (خیمهگاه) دیدید؟ شب تاسوعاست؛ دلها پر میزند برای کربلا. دیدی توی خیمهگاه، خیمه اولی که وارد میشوید، زده: «مُخَیّمُ العباسِ بن علی.» این خیمه عباسبنعلی چه خیمه بلند، عریض و طویلی! اول خیمه عباس را زدند جلوی همه خیمهها؛ یعنی این خیمهها صاحب دارد. یعنی اگر کسی میخواهد بیاید سمت این خیمهها، بداند این اول خیمه، خیمه عباس است. کسی هم در خیمهها بود، هر وقت دلسرد خواست بشود، نگاه کند ببیند خیمه عباس علم دارد، خیمه عباس سرپاست، دلش قرص بشود به اینکه هنوز عباس [زنده است].
چه کرد اباعبدالله با این دلها، وقتی آمد این ستون خیمه را کشید؟ چه حالی دست داد به این بچهها؟ چه کشیدند این زنها وقتی خیمه بیصاحب شد؟ شب تاسوعاست؛ چند خطی مقتل بخوانیم. آمد خدمت برادر، قمر بنیهاشم صدا زد: «یا اخی، داداش جان! عزیزم! برادرم! من میخواهم بروم میدان.» اباعبدالله فرمودند: «کُنتَ العلامَةَ مِن عسکری و مَجمَعَ عَدَدی.» «نه، علم داری!» امام حسین نگفت به ابوالفضل: «تو علم داری.» گفت: «عباسم! تو خودت علم. کُنتَ العلامَةَ مِن عسکری. تو علامت لشکر منی. الان لشکر منی؛ همه سپاه به تو بسته است. عباسم! اگر تو بروی، همه اینها پراکنده [میشوند] و «عماراتُنا تَنبَعِثُ الَی الخَرابِ.» خانهمان خراب میشود.» ببین چه تعابیری! عرض کرد: «فَلاک روحِ اخیک یا سَیّدی.» «برادر! فدایت بشوم. آقای من! هم مادر فدایت بشود.» میگوید: «هم آقای من! قَزّاق صدری من حیات الدنیا. من از این شهدا جا ماندم؛ یکییکی رفتند ملاقات خدا. مگر قرار نبود سر اینها رقابت بکنیم؟ همه رفتند؛ علیاکبر رفت، قاسم رفت. من جا ماندم. سینهام تنگ شده از این زندگی. انتقام بگیرم؟» اباعبدالله فرمودند: «اذا قدووت الی الجهاد، میخواهی بروی میدان عزیزم، خیلی خوب. فتلب لهالاء الاطفال قلیلا من المار.» «اگر میخواهی بروی میدان، برو برای این بچهها یک مقدار آب بیاور.» ببین صدای العطش [چگونه] برداشته [شده است]! کُل مشک را گرفت، رفت. جنگی کرد، محاصره فرات را شکست، به آب رسید. دست مبارک به آب زد. فَلَمَّا اَرادَ أن آب بخورد، [یاد] عطش حسین و اهل بیتش افتاد. فَلَمْ یَشْرَبِ الماءَ و مَلَأَ القِربَةَ. آب مشک را پر کرد، آمد توی میدان. حمله کردند از پشت. نفت آمدند. دست راستش را زدند. مشک را [گرفت]. دست چپ [را زدند]. دست چپ را زدند، [مشغول] دندان. «لا اله الا الله.» یک نفر آدم [و] ۴۰۰۰ تیرانداز! معطل نمانی برای روضه شب تاسوعا، شب عباس. ۴۰۰۰ نفر یک هدف را بگیرند، چه میشود؟ چه تیربارانی! «لا اله الا الله.» چه [اتفاقی] آمد به مشک عباس نشست! هم به مشک عباس نشست، هم به چشم [و] فیلم عباس! الله اکبر! یا صاحب الزمان! روضه عمویتان. آقا جان! [ما] حسینیایم به نام عمهاتان قمر. دست در بدن ندارد. تیر از صورت بیرون بکشد؟ تیر از چشم بیرون بکشد؟ سر را خم کرد، آورد سمت پا. تیر را گذاشت بین دو پا. باید یک تکانی به این تیر بدهد که تیر کنده بشود. این سر مبارک را چند بار تکان داد که تیر کنده بشود. این که سر را تکان داد، چند بار که تکان داد، کلاه خود از سر افتاد. الله اکبر! الله اکبر! لا اله الا الله! کلاه خود از سر افتاد. یک نامردی هم بود، بلند کرد [و] گفت: «همه عرب به گردن من اگر داغ این آقا را به دل نگذارم.» عمود آهنین را به فرق سر عباس [زد]. عباس به روی زمین افتاد. من یک خط روضه بخوانم، بس باشد. الله اکبر! اباعبدالله بالای بدن عباس تا نگاه کرد، صدا زد: «علیک سر زرین شکستی پناه شدم بیچاره شدم.» اینجا مقتل گفته اباعبدالله تا عباس را در این حالت دید، حمله کرد به لشکر دشمن، پراکنده کرد اینها را. از ناله زد، با اشک فرمود: «عین! کجا فرار میکنید؟ بازوهایم را بریدید!» این یک خط روضه باشد. احساسی است، تحمل میخواهد. برمیگردد سمت خیمه. خیلی شنیدید از این حالت، این تکه روضه را کم گفتند. راوی میگوید: سر آستین میگیرد به صورت، اشکهایش را آرامآرام پاک میکند تا رسید. همه جمع شدند. اباعبدالله گفتند: «آقا، چه خبر؟ عباس چه شد؟» یک جا اباعبدالله ظهر عاشورا روضه خواند، آن هم اینجا بود. فرمودند: «جمع بشوید اهل خیمهها، بگویم از عباس چه دیدم. وقتی رسیدم، دستهایش را بریده بودند، پاشیده بودند.»
سلام علیک یا اباعبدالله! علیک منی سلام الله ابدا ما بقی و بقیه اللیل و النهار. جعله الله آخر السلام.