این مجموعه جلسات «اقامه دین» نگاهی تازه و پرحرارت به مفاهیم بنیادین دین دارد؛ از نقد سادهسازیهای سطحی مثل «خلاصه قرآن در پنجاه ثانیه» گرفته تا تبیین عمیق انتظار واقعی امام زمان (ارواحنا فداه). در این مباحث روشن میشود که اقامه دین یعنی پذیرش کامل همه ابعاد دین، نه انتخاب گزینشی بخشهای دلخواه. سخنران با مثالهای روشن از تاریخ اسلام، انقلاب اسلامی و حتی تحولات معاصر، نشان میدهد که اولویت اصلی جامعه مؤمن، چیزی فراتر از معیشت است: حفظ و اقامه دین. این جلسات با نگاهی اجتماعی، سیاسی و معرفتی، بهویژه با محوریت سیره اهل بیت (علیهمالسلام)، تصویری متفاوت و جذاب از «دین در زندگی امروز» ارائه میکند که مخاطب را به فکر و تصمیمی تازه فرامیخواند
هشدار! تقلیلِ انتظار برای ظهور، به توقع وام خودرو و ارزانی مرغ !. [01:19]
پایان تکثرگرایی: ظهور امام زمان برای غلبه دین حق است، نه آزادی بیان هر عقیدهای. [04:23]
ریشه فساد عالَم، انسان است! چراکه تنها موجودیست که از استاندارد الهی خارج شده است. [10:45]
سنت الهی در برخورد با طغیانگران: خدا درهای نعمت را باز میکند تا سقوطشان را حتمی سازد. [13:34]
دین، فرمول دقیق عالَم است؛ احترام به هر عقیدهای، یعنی ساختن پلی پوشالی که فرو میریزد. [21:00]
هشدار امام صادق(ع): یک کلمه جابجایی در دعا، سیستم عالم را به هم میریزد. [21:27]
حضرت سلیمان قاعده بود، ما استثناییم؛ انسانِ استاندارد، قادر به تسخیر بادها و ابرهاست. [29:01]
غربت و مظلومیت اهلبیت همین بس که، معدن علمی در کنار امت بودند، اما از شاگردشان سؤال میپرسیدند. [37:55]
اوج مظلومیت امام مجتبی(ع)؛ تیرباران شدن در نماز از یکسو، خیانت سپاهیانش برای تحویل ایشان به معاویه، از سویی . [42:20]
پایان روضه دو غریب: تابوت حسن(ع) تیرباران شد، اما پیکر حسین(ع) زیر سم اسبان لگدکوب گشت. [51:20]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین، و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری، و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
در مورد امام زمان (ارواحنا فداه) و ظهور حضرت... خب ماها اعتقاد داریم که حضرت ظهور میکند. هم اعتقاد داریم، هم بلکه امید داریم به ظهور حضرت، انتظار میکشیم ظهور حضرت را. ولی مسئلهای که هست این است که ما دقیقاً منتظر چه هستیم؟ منتظر امام زمانیم؛ یعنی منتظریم که حضرت بیایند جلو، پشت سرشان نماز بخوانیم؟ حضرت را ببینیم؟ عید غدیرها را بگوییم: «سیدند، برویم ازشان عیدی بگیریم»؟ مثلاً ما منتظر امام زمانیم؟ این است انتظار امام زمان؟ یا یک چیز دیگر؟
حالا میگوییم مثلاً عدالت. همان عدالت یعنی چه؟ عدالت یعنی مثلاً منتظریم امام زمان بیایند، وام فرزندآوری که مثلاً به ما نمیافتاد، مثلاً بیفتد؟ خودرو هر چه ثبتنام میکنیم به نام ما درنمیآید، عدالت رعایت نمیشود؟ انشاءالله امام زمان میآیند این سری یک تارای اتومات انشاءالله به ما میافتد؟ عدالت اجرا میشود انشاءالله؟ این همه ما طیالارض میفرمایند، من آن موقع طیالارض، ما به همین تارای اتومات هم قانعیم. این عدالت است یعنی دقیقاً چه؟ حالا مثلاً جنسها گران است، برقمان قطع میشود. الان دیگر توقعاتمان دارد هی عوض میشود از ظهور امام زمان؛ همین که روزی دو ساعت برقمان نرود! [حضرت] بیایند [و] برقمان نرود، مرغ ارزان بشود، مثلاً گوشت ارزان بشود، اجاره خانه... مثلاً خیلی وقتها خوب که بشکافیم آن باورمان و اعتقادمان و توقعمان از امام زمان را و ظهور حضرت را، میبینیم چیزی بیشتر از این حرفها نیست.
طرف میخواهد زن بگیرد، نمیتواند. میخواهد زن دوم بگیرد، نمیتواند. انشاءالله حضرت میآید زن میگیریم. مثلاً زن دوم بگیریم! بعد از ظهور دیگر میشود زن دوم گرفت! گاهی اینهاست دیگر تصورات ما. در حالی که داستان ظهور امام زمان، آن اتفاقی که قرار است آن جا رقم بخورد چیست؟
«هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدَىٰ وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَلَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ». خدا پیغمبر را فرستاده است. آخر کار پیغمبر این است: زمان ظهور امام زمانمان، آخر کار پیغمبر اتفاق میافتد. با هدایت و دین حق آمده که چه شود؟ «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ». آمده؛ پیغمبر آمده که دین را بر همه چیز غلبه دهد. [باید] یک دین در عالم باشد، آن هم دین حق، آن هم اسلام. ظهور امام زمان یعنی ظهور دین. این ظهور را هم دیروز عرض کردم، ظهور به معنای غلبه است، نه فقط آشکار شدن.
مثلاً شما در دانشگاههای اروپا کلاسی میگذارند، مثلاً ادایی درمیآورند، میگویند: «شما هم بیا عقایدت را بگو.» هر کسی بیاید عقایدش را بگوید، هر کسی عقایدش را راحت اظهار بکند. حالا تازه این هم چقدر واقعیت داشته باشد و درست باشد و اینها، یک بحث دیگری است. اظهار یعنی چه؟ یعنی آقا بهایی هم حرفهایش را بزند، شما هم حرفت را بزنی، آن تکفیری هم حرفهایش را بزند، آن آتئیست هم حرفهایش را بزند. آخرش [یعنی] همه حرفهایتان را بزنند؟ خب، تهِ تهش قرار است قدرت با کی باشد؟ قدرت با من باشد؟ پس من برای چه حرفهایم را میزنم؟ حرفهایت را بزن که من راحت بتوانم حکومتم را [اداره] کنم. یک جوری بالاخره باید خودت را تخلیه کنی دیگر، بهت فشار نیاید، احساس نکنی من دارم اذیتت میکنم! این «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ» این نیست. یک دین است که دین حق است، یکیش فقط حق است. اونی که حق است باید حاکم بشود. اونی که حق است باید سوار بشود. باید میدان را دست بگیرد. بقیه را از میدان به در کند.
خدا اصلاً آدم را آفریده برای همین. خدا اصلاً دین را فرستاده برای همین. خدا که دین نفرستاده [که] بگوید بالاخره حرف منِ خدا هم کنار حرف بقیه شیاطین... حالا این هم به گوشت خورده باشد. حالا حرف شیاطین را بشنو، حرف من را هم بشنو. بالاخره من هم خدایم، آرزو دارم. بالاخره من هم زحمت کشیدم، کار کردم، عالم را آفریدم، چهار کلمه هم از من بشنو! دین را خدا فرستاده که [فقط] چهار کلمه هم از خدا باشد؟ این است فلسفه دین؟ این همه همه حرف میزنند، حالا منِ خدا هم یک دو کلمه بگویم؟ اجازه میدهی من هم دو کلمه بگویم؟ بگویید: «خدایا حالا تو دو کلمه بگو. آتئیستها بگویند، بهاییها بگویند، اینها بگویند، آنها بگویند، دو کلمه هم حالا خدا، دو کلمه هم پیغمبر خدا؟» این اصلاً مسخره کردن دین است! آدمیزاد برای این مگر فرستاده؟ آدمیزاد برای این مگر خلق شده؟ دین اصلاً یعنی چه؟
دین یعنی آقا، اونی که خلقت کرده – خیلی جالب است – همه این هستی را روی قاعده، روی اندازه، روی فرمول آفریده. تو را هم روی قاعده و فرمول و اندازه آفریده. برای تو هم، در ساختار وجودت، در ساختار زندگیت، اندازههایی، حدودی، ضوابطی تعیین کرده. عالم را هم برایش حدود و ضوابطی تعیین کرده. خوب دقت بکنید، سخت نباشد این عبارات. ماه و خورشید و چرخ و فلک و ابر و دریا و درخت و همه اینها روی قاعده دارند زندگی میکنند و پیش میروند. «خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِالْحَقِّ». خدا آسمان و زمین را به حق آفریده، بر مدار حق دارند رفتار میکنند. جای تخطی هم ندارند، امکان تخطی هم ندارند. نمیتوانند تخطی کنند. خورشید بگوید آقا خسته شدیم دیگر! هی شش صبح طلوع آفتاب، پنج و نیم طلوع آفتاب، هر روز طلوع آفتاب. یک پنج دقیقه میخواهم بنشینم. هی بچرخ، هی برو، هی برو، هی بچرخ، هی از این ور برو، از آن ور در بیا! آقا ده دقیقه استراحت! امشب ده دقیقه آف خورده به ما! ماه بگوید آقا من یک دو هفته میخواهم بروم مرخصی، یکی دیگر بیا جای من! چند هزار سال [است که] خورشید زندگی میچرخد، خسته شدیم دیگر! خدا خورشید و ماه را آفریده، برای غرضی آفریده، برای هدفی آفریده. او را در یک مداری قرار داده، یک حدود و اندازهها و ضوابطی برایش در نظر گرفته. روی همان حدود هم دارند پیش میروند. برای همین آن غرض – دقت کنیم – برای همین آن غرض و هدف و غایتی که از اینها خدا میخواست، دارد میرسد. خورشید را آفریده بود به غرایزی، به دلایلی. یکیش این است که دنیا را روشن کند، زمین نور بدهد. با این نوری که به زمین میدهد، با این انرژی که به زمین میدهد، این حیات در کره زمین برقرار میشود، رشد برقرار میشود، درخت رشد میکند.
یک اپسیلون، یک سر سوزن اگر از مدار خودش خارج بشود، خورشید هم خودش فاسد میشود، هم کل کهکشانها را به فساد میکشاند، کل هستی به فساد کشیده میشود، دنیا نابود میشود، زمین نابود میشود. همه اینی که من و شما داریم، از برکت تقوای خورشید است. تقوای خورشید! خورشید تخطی نمیکند از دستوری که بهش دادهاند. البته با این تفاوت که خورشید اراده و اختیار مثل ما ندارد. این که میگوییم تقوا، البته درست است، ولی با تقوای ما فرق میکند. قرآن هم میفرماید که ماه و خورشید تخطی نمیکنند از آن مداری که دارند، از آن حرکتی که دارند. جای دیگر میفرماید که من به اینها دستور دادم. اینها عبد مناند، اینها حرف گوشکن مناند، «طَاعِين» با طوع و رغبت، با شوق حرف من را گوش میدهند. خدا لحظه به لحظه دارد به خورشید دستور میدهد. میلیمتر به میلیمتر که دارد تکان میخورد، خدا دارد بهش دستور میدهد. میلیمتر به میلیمتر آن حرکتی را دارد انجام میدهد که خدا بهش گفته است. برای همین خورشید است، برای همین اونی است که باید باشد. ماه همین طور، ستارهها همین طور. همه در اندازه خودشاناند.
یک موجودی است که در این عالم قواره را به هم ریخته، بازی را به هم زده، صف را به هم زده؛ آن هم کیست؟ انسان. آدمیزاد از قواره خودش خارج شده است. از قواره که خارج میشوی، از آن استاندارد خودت که بیرون میآیی، قرآن ازش تعبیر به چه میکند؟ تعبیر به فسق میکند. فاسق یعنی این. خیلی کلمات قرآن روی حساب است، خیلی لطیف است. فاسق، فسق این است. فسق آن وقتی است که یک چیزی از آن استاندارد خودش خارج میشود. آدمی که از دستور و بندگی و تکلیف خودش درمیآید، خدا بهش میگوید فاسق. اونی که باید باشد، نیست.
همه بدبختیها و فساد و گرفتاریها و خرابیها مال همین است. هر جای عالم، هر جای زندگیت، [چه] فردی، [چه] اجتماعی، [چه] سیاسی، [چه] فرهنگی، [چه] ظاهری، [چه] باطنی؛ حتی این که باران نمیآید. حالا بعضیها اینها را مسخره میکنند از بیعقلیشان. البته اینها همه برمیگردد به تویی که از قواره و استاندارد خودت خارج شدی.
بیآبی هم به این ربط دارد. البته همه اش این نیست. یک بخشش هم به این است که یعنی همه گناه، مثلاً به این که من دروغ بگویم نیست که این هم اثر دارد. دروغ گفتن من در بیآبی اثر دارد، در باران نیامدن اثر [دارد]. یکی دیگر گناهان من که اثر دارد در بیآبی و باران نیامدن، بیدانشی من است، جهل من است. نرفتم یاد بگیرم، نرفتم تخصص پیدا کنم، نرفتم دانش پیدا کنم. این هم گناه است. اینها همش با هم است. این هم گناه است، اثر دارد در محرومیت از باران و آب. آن هم گناه، اثر دارد.
بعضی روایات داریم، خیلی جالب است، میفرماید باران این شکلی نیستش که کم بشود. یک سال زیاد بیاید، یک سال کم بیاید. خدا ابرها را روی یک اندازه هر سال بارور میکند و میبارند. آن ابرای بارور، نکتهاش جالب است. میفرماید شماها که اهل نباشید، رو به راه نباشید، خدا به این ابرها دستور میدهد که بروند در بیابانها ببارند، روی سر شماها نباشد. ابرها هر سال همان قدری که هر سال باید ببارند را میبارند. پس چرا میگوییم آقا امسال بارش زیاد بود، آن یکی سال بارش کم بود؟
یک سؤالی هم البته اینجا همیشه هست، آن هم این که چرا فقط برای ما نمیبارد؟ اروپاییها و آمریکاییها و اینها بارشان خوب است؟ داستان دیگر کلاً دارد. اولاً آنها هم الان به چالش بیآبی و اینها خوردهاند، بعضیهایشان. یک نکته است. یک نکته دیگر این است که بعضیهایشان هم که بارشان خوب است، باز مشکل خشکسالی دارند؛ مثل انگلیس که الان امسال اعلام کردهاند به مشکل خشکسالی خورده است. و نکته سومش هم این است که فرم سنتهای خدا جاهای مختلف فرق میکند. آن آدمهایی که مؤمناند، خدا گاهی گوشمالی میدهد که بیدارشان کند. بعضیها هم که دیگر انقدر از حد بیرون زدهاند... مثل خود ماها دیگر؛ بچهمان یک کار بدی میکند، یک دادی سرش میزنیم که آدم بشود، اصلاح بشود. ولی فلان آدمی که سر خیابان همیشه دائمالخمر و همیشه دعوا دارد و همیشه شیشه میشکند و اینها، دیگر اصلاً بهش تذکر هم نمیدهیم، بلکه بهش میرسیم، یک سلام گرم هم بهش میدهیم. فرق میکند دیگر. خدا بعضیها را میخواهد تربیت بکند؛ اینها هنوز از دایره ربوبیت خدا خارج نشدهاند، ربوبیت تشریعی؛ یعنی هنوز امیدی هست که آدم بشوند. بعضیها هم نه، اینها دیگر از حد گذراندهاند. اینجا دیگر خدا ورق را برمیگرداند. «فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ أَبْوَابَ كُلِّ شَيْءٍ» [انعام، آیه ۴۴] خیلی جالب است. سوره مبارکه انعام میفرماید: یکم تو فشار میگذارم که اینها برگردند، دعوتشان میکنم، گرفتاری میفرستم که اینها سر به راه بشوند. از یک جایی که میبینم «فَلَمَّا نَسُوا» [انعام، آیه ۴۴] وقتی میبینم آدم نمیشوند، انگار نه انگار، «فَتَحْنَا عَلَيْهِمْ أَبْوَابَ كُلِّ شَيْءٍ». همه در را رویشان باز میکند، عشق کنید، کیف کنید، فعلاً کیفتان را بکنید! اینها سنتهای مختلفی است که هست. حالا به مناسبت سؤالی که اینجا بود عرض کردم. برگردیم به اصل بحث.
خدا دین حق را فرستاده. دین حق چیست؟ دین حق این است: عالم دارد بر اساس حق اداره میشود. موجودات عالم اختیار ندارند، اراده ندارند. یک موجودی است که اختیار و اراده دارد، آن هم انسان. به اراده و اختیارش باید تابع حق باشد. اندازهها را خدا معلوم کرده. این میشود دین حق. وقتی بر اساس این استاندارد آمد جلو، اندازهها را این شکلی برای خودش تعیین کرد، در دین حق که قرار گرفت، آباد میشود. هم خودش آباد میشود، هم زندگیش آباد میشود، هم زمین آباد میشود، هم آسمان آباد میشود، همه عالم آباد میشود.
«وَلَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرَىٰ آمَنُوا وَاتَّقَوْا لَفَتَحْنَا عَلَيْهِم بَرَكَاتٍ مِّنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ». آن جا فرمود پشت بکنند، بگذارند بروند، درها را وا میکنم رویشان. این جا فرمود تقوا داشته باشند، در برکت را به رویشان وا میکنم. این در باز شدن با آن در باز شدن خیلی فرق میکند.
یک وقت معلم در را وا میکند که شاگرد بیاید تو بنشیند، استفاده کند. یک وقت هم در را وا میکند، فقط برو بیرون! جفتش باز کردن در است، ولی خیلی بین این دو تا تفاوت است. «خوش گَلدی» آقا، بفرما، یا علی! خیلی ظاهرش هم قشنگ است دیگر. بچهها همه سر کلاسند. ساعت [نوبت] بیایند بنشینند پشت میز تا ده و نیم. خوش به حالش! اینها دیگر رفت بیرون. دیگر نه، ده، یازده، هر وقت صبح پاشو! آره، بعداً دیگر کارتنخواب شد، معتاد شد، هر چی شد، ولش میکنند. دو روز اولش خوب و خوش است. طرف دیگر صبحها از خواب پا نمیشود و سر کلاس نمیآید و امتحان ندارد. بیست سال بعدش چیست؟ عاقبتش چیست؟ آخرش چیست؟ یک در هم خدا ول میکند، خب بله، الان وِل است، آزاد، راحت. آخرش چیست؟ ابدیتش چیست؟
پس چه شد؟ آقا، عالم دارد روی اندازههای خودش پیش میرود. برای همین همه دارند کارشان را درست انجام میدهند. یک موجودی است که باید خودش، خودش را تطبیق بدهد به آن استاندارد؛ آن موجود کیست؟ انسان. حالا انشاءالله که بحثمان سخت نشده باشد. حالا [و] بنده [هم] خیلی [نمیخواهم] سخنرانی [ام] تبدیل به کلاس درس نشود، ولی دیگر بعضی موضوعات این شکلی است که میرود به سمت بحث جدی. در هر حال، دیگر این جلسه هم یک کمی این جوری شد. حالا انشاءالله که یکم از آن سختی در بیاید. این میشود دین.
خدا پیغمبر را فرستاده با دین حق. یک دین هم بیشتر دین حق نیست. یک نفر است که میداند این استانداردها و اندازهها چیست، همه را خبر دارد. استاندارد تو را میشناسد، استاندارد تو را با عالم میشناسد؛ آن هم پیغمبر است. یک دستور است، یک قاعده است که میتواند تو را تطبیق بدهد با استانداردها؛ آن هم دین حق است. چون دیروز گفتیم هر که هر چی گفت، به هر اعتقادی بودی، هر جور حال کردی، [اینها نیست، بلکه] یک فرمول است. آقا، این سیستم، این لپتاپ وقتی میخواهد روشن بشود، ضابطه دارد. وقتی میخواهد بالا بیاید، ضابطه دارد. دیگر مثالهای ساده دارم میزنم، تا مثالهای پیچیدهترش. مخصوصاً علوم نرمافزاری، امور مربوط به رایانه و کامپیوتر و اینها، خیلی توش این نکات ریز و دقیق زیاد است.
یک دانه شرطگذاری عوض بشود، یک دانه صفر جابجا بشود، یک دانه ایکس جابجا بشود، یک دانه منفی و مثبت جابجا بشود. حالا مثالهای سادهترش؛ طرف مثلاً فرض بفرمایید که دارد پل میسازد. این مثال را چند بار گفتم. پلی که شما میسازی، باید روی قاعده و فرمول باشد. حالا طرف بردارد بگوید آقا من [میگویم] هر چی که منفی در منفی بود... منفی در منفی میشود چه؟ تا قبل انقلاب که مثبت بود! حالا تا چند وقت پیش هم مثبت بود، انشاءالله که هنوز هم مثبت باشد. منفی در منفی میشود مثبت. حالا یک مهندسی برگردد بگوید آقا من اعتقاد به این حرفها ندارم. به نظر من منفی در منفی، منفی [میشود]. دو تا منفی چه جوری؟ یک منفی بیاید، یک منفی دیگر بیاید، بعد بشود مثبت؟ این منفی آمد، آن یکی هم آمد، من سومیام، میگویم منفی! اعتقاد بالاخره هر اعتقادی محترم است. احترام بگذار به عقیده من! [مهندس میگوید:] «تو سرت!» کی گفته در عقیده محترم است؟ خودت ممکن است احترام داشته باشی، ممکن است البته. برای چه باید این عقیده محترم باشد؟ مخصوصاً وقتی که تو بخواهی با این عقیده پل بسازی، یک مشت آدم را میخواهی به کشتن بدهی که به عقیده تو احترام بگذارند؟ «تو سرت بخورد عقیده و احترام به عقیده!» [اگر] همه را بردارد، منفی در منفی را منفی بگیرد، بعد باهاش پل بسازد، [میشود]؟ ساختی؟ مگر بالاخره شما حق نداری به عقاید من توهین کنی؟ این سلیقه شماست، شما میخواهی اسم این را پل نگذاری، نگذار! ولی در نگاه من این پل است! [با حالت تمسخر] دستت را این جوری میکنی، لبات را جمع میکنی، سوسولبازی! پل قاعده دارد، استاندارد دارد، روی فرمول باید باشد.
امروز این را میگویند دیگر. میگویند آقا، هر کس هر اعتقادی دارد، هر جوری که زندگی میکند، هر سبکی که برای خودش انتخاب [کرده است]، همه محترم است. کی گفته محترم است؟ اونی که حق است محترم است، یکیش درست است، ضابطه دارد. یک دانهاش بالا پایین بشود، همش میریزد به هم. دین یعنی اونی که خدا گفته، با همان ساختار، با همان شاخصه، با همان استاندارد، با همان مؤلفهها. یک ذرهاش نباید جابجا بشود.
در دعا خیلی جالب است. اصل دعا خوب اثر دارد، اجابت میشود. امام صادق علیه السلام یکی از اصحاب [از ایشان] پرسید: «آقا من در آخرالزمان چه دعایی کنم؟» خیلی جالب است! بابا، آخرالزمان میخواهم دینم حفظ بشود، چه دعایی کنم؟ حضرت فرمودند اینهایی که بهت میگویم را بگو: «یا الله و یا رحمان و یا رحیم، یا مقلب القلوب، ثبت قلبی علی دینک إنک علی کل شیء قدیر». [اصحاب] گفت: «خب یک بار بگویم آقا؟ یا الله و یا رحمان و یا رحیم، یا مقلب القلوب و الأبصار، ثبت قلبی علی دینک إنک علی کل شیء قدیر؟» [امام فرمود:] کدام؟ مقلب القلوب و الأبصار [این دعا] هست، ولی این دعایی که بهت گفتم [«مقلب القلوب» بود، این] افسار نداشت!
زیارت عاشورا میخوانند. حالا این جا الحمدلله این جوری نیست. بعضی جاهای دیگر دیدم یک دانه حضرت عباس، هر سری هم هر جا میروم دو سه تا اضافه شدند، هی بهروزرسانی میشود، آپدیت میشود! زیارت عاشورا [یعنی] امام صادق که سلام میدادند، حضرت ابوالفضل را جا انداخت؟ خیلی زشت بود! از امام صادق توقع نداشتم! «بلا زینب اخت الحسین» نمیدانم، توقع نداشتم از امام صادق جا بگذارند! چی میگویی برای خودت؟ چی میبافی؟
شیخ عباس قمی در مفاتیح، وقتی مفاتیح را نوشت – به نظرم همین بخش مربوط به زیارت عاشورا هم بود – آن جا مینویسد، میفرماید که از خدا خواستم هر کسی که یک کلمه به این کتاب من اضافه کند، مورد لعن الهی واقع بشود. یک کلمه حق نداری جابجا کنی. این اونی است که معصوم گفته. خب به هر حال [میگویند] یا مقلب القلوب و الأبصار دیگر. حالا خدا هم قلوب [را تغییر میدهد]، هم ابصار [را]! آره، ولی این اثرش به همان است که مقلب القلوب [باشد]. صف را چرا به هم میزنی؟ بازی را چرا به هم میریزی؟ نه آخه خیلی حال میدهد! آخه خدا قلوب [را تغییر میدهد]! آخه این دم سال تحویل هم «یا مقلب القلوب و الأبصار». من یک «الأبصار» هم اضافه کن! از خدا که کم نمیشود! [همه] دارد جابجا میکند!
این خلبان... بنده توفیق داشتم، تشرف پیدا کردم در آن کابین خلبان، یک بار. خیلی جالب است، مثلاً خیلی کیف میدهد. پشت که مینشسته، اصل کیف مال خلبان است. شصت تا دکمه بالا سرش است، شصت تا دکمه بغلش است. دانه به دانه این را میزند، بعد یکی آنجا میزند. بعد [اگر من] پنج تا پشت هم بزنم، کلهملق میشود، چپه میشود، سقوط میکند! «از تو چه کم میشود آقای خلبان؟ بگذار ما هم یک حالی ببریم. همین جور تق تق میزنی، کیف میکنی! دو تا من بزنم!» بابا اینها قاعده دارد، ضابطه دارد. یکیش دیر بخورد، یکیش زود بخورد.
خلبان میخواست پرواز بنشیند. به این کوه آخر رسیدیم، کوه بینالود، دیگر ها، قبل مشهد. بعد از بالا که نگاه میکردیم، فرودگاه پشت کوه بود. دور زد. گفتم: «خب از همین بالا برو دیگر! پنج دقیقه راه اضافه میشود. مثلاً همین بالا را برو صاف بنشین!» با احترام و محبت رفتار میکرد، گفت: «بابا این بالا کوه رد بشوم، یک هو باید هِرتی بیایم پایین. دل و روده ملت میآید تو حلقشان! دور میزنم آرام. حساب کتاب دارد، ضابطه دارد.» من نگاه میکنم میگویم: «خب این ور که نزدیکتر است! آقای خلبان بیا از این ور برویم! چه کاری است این همه دور بزنیم؟» بابا من فکر صد جا را دارم میکنم! در دعام شما حق نداری یک کلمه اضافه کنی، چه برسد به امور دین!
حالا من حال کردم نماز را مثلاً این جوری. خدا کریم است! بابا ولش کن بابا! حالا یکم حالا دستش لک داشته، رنگ داشته، حالا چسب چسبیده بوده. سخت نکنیم! «بابا همین جوری ملت نماز نمیخوانند، حالا شما میگویی نمازش باطل است، دوباره باید وضو بگیرد؟ قبول! بابا خدا کریم است!» بابا چه را قبول است؟
الان دقیقاً شما در کشاورزی، در باغداری، در نمیدانم جنگلداری؛ اینها هر کدام استاندارد دارد، قاعده دارد. شما به یک دلفین میخواهی غذا بدهی، قاعده دارد، ضابطهاش [را] نمیدانم اینها را خبر دارید یا نه؟ مثلاً دلفینها مخصوصاً خیلی موجودات باهوش و بهشان بر میخورد و خودکشی هم میکنند. دلفینها این جوری است. بعد اونی که با دلفین کار میکند، میداند که مثلاً اگر فلان حرکت را دلفین انجام داد، باید باهاش این کار را [انجام داد]. اگر این کار را نکند، اختلال ایجاد میشود توی سیستم ذهنی دلفین، مثلاً فکر میکند کارش را اشتباه انجام داده. مثلاً خیلی چیز پیچیدهای است. پنج تا موز میاندازیم! مثلاً میگویم ها! اونی که حرفهای است میگوید: «بابا این هر یک کاری که میکند باید یک موز بفرستی. این پنج تا که میفرستی، کل سیستم میریزد به هم.»
حالا [اگر] تو قاعده دارد، حالا یک دلفین است، یک موجود است، یک دانه است، یک گوشه کوچولویی از این عالم است. کل این کهکشان و این هستی؟ این نماز داستانی دارد، حکایتی دارد، ملکوتی دارد، باطنی دارد. من میآیم همین جوری به خوشایند خودم یک چیزی اضافه کنم، یک چیزی کم کنم؟ نشسته بخوانم؟ فارسی بخوانم؟ «خدا همه جا هست!» آفرین! دیگر من هی میخواهم نروم سمت بحثهای چالشی، دارم یک بغلی رد میشوم که به کسی نخورد. دیگر دیگر حالا ما را انداختید وسط دعوا! حالا این ناخنها مثلاً چه اشکالی دارد؟ یعنی خدا انقدر بخیل است؟ خدا مثل تو نیست! امام رضای [من]، بله، امام رضا [هم] همه جا است، ولی امام رضا عاقل است، امام رضا حکیم است. کدام؟ خدای همه است، ولی یک عالم را روی حساب و کتاب دارد اداره میکند.
شما بذر گندم کف دستت صد سال هم نگه داری، از توش گندم درنمیآید. خدا کریم است به هر حال! چرا شما میگویی یعنی خدا لنگ این است که من این را بگذارم در خاک؟ چرا انقدر خدا را ضعیف نشان میدهید؟ خدا خیلی کریم است، خیلی مهربان است. تو چه میزنی؟ حالا خدا که کریم است، تو هم ساقیت را به ما معرفی کن! فکر کنم ساقی تو هم کریم است! چی میگویی بابا؟ عالم، عالم حساب و کتاب است. عالم قدر است، تقدیر است.
این میشود دین حق. با این تقدیر و دین حق که آمدی، عالم درست میشود. آن عدالتی که زمان ظهور دنبالش میگردید، مال این است. یک بشکن میزند همه چی اتومات درست میشود؟ از محضر امام زمان همه خجالت میکشند، اتومات درست میشوند؟ نه! عالم را برمیگرداند روی استاندارد و قواره و اندازه خودش. این خیلی نکته مهمی بود. ظهور امام زمان یعنی آن روزی که عالم در استاندارد خودش زندگی میکند، آدم در استاندارد خودش زندگی میکند. و جالب این است که آدم اگر در استاندارد خودش باشد، عالم هم در استاندارد خودش بخواهد رفتار بکند، کلاً همه چیز [درست میشود].
این را چند بار گفتم، شاید در همین جلسه هم گفتم. استاندارد رفتوآمد ما هم که حاج آقا اشاره کردند، بحث طیالارض. بله، حالا امروز دیگر حالا امکانات نیست و گرفتاریم و بدبختیم و چارهای نداریم و اینها. با سوخت و بنزین، اوه، چقدر موجودات بدبخت فلکزده باید بروند آنجا فسیل بشوند، بعد نفت بشوند، بعد نفت بیاید! با چه بدبختی بنزین برداریم، بسوزانیم، عالم را به چه آلودگی بکشانیم که میخواهیم از این جا از مشهد راه بیفتیم برویم نیشابور؟
پس این ابرها را، این باد و اینها را خدا برای کی آفریده؟ برای چه آفریده؟ حضرت سلیمان استثنا بود؟ نه! کی گفته استثنا؟ حضرت سلیمان قاعده بود، ما استثناییم. نه! من با همان بنزین میروم. خیلی! اصلاً یک جوری آدم بهش یک حس بدی [دست میدهد]. [میگوید]: «با باد آمدم! با چی آمدی حاج آقا؟ بادت را کجا پارک کردی؟» ترافیک و شلوغی و بد بزند [به] قول مشهدیها چهل و هشتم بشود، دم حرم غلغله و سه ساعت به ترافیک بخوریم و اسمش را هم گذاشتیم زندگی! کی گفته بود؟ اصلاً مگر قرار بود ما این شکلی زندگی کنیم؟ این مدلی بود مگر ارتباطات ما، تماس ما، گفتوگوی ما؟ مگر اصلاً این مدلی بود؟
چند بار خواندم [که] فرمود: «هدهد را خدا مأمور کرده برای ما برود آبشناسی کند.» روایت [است که] مأمور آبشناسی، یعنی قدرت [این کار را] خدا داده به هدهد. آن ذخایر زیرزمینی را پیدا میکند. پهپاد اطلاعاتی امنیتی درجه یک شما؟ رادارگریز؟ الان برمیدارند مثلاً پهپاد درست میکنند به شکل سوسک. به شکل سوسک میآید یک جا پرواز میکند، مینشیند و بعد مثلاً فکر میکنی شما سوسکی است، آمده روی مهتابی! آن دارد جاسوسیاش را میکند. خیلی آدمیزاد احساس پیشرفت میکند! بابا خود سوسک را خدا آفریده و برای تو جاسوسی [میکند]! خود قرآن است دیگر! بابا مورچه درک دارد، فهم دارد، اطلاعات میدهد. هدهد برایت میرود کار عملیاتی اطلاعاتی میکند. هدهد آمد به حضرت سلیمان خبر داد: «فلان جا جمعیتی دارند فلان کار را میکنند.» به واسطه هدهد، حضرت سلیمان با بلقیس، ملکه سبأ، نامه داد، پا شد آمد، گفتوگو کرد. بعد تازه آن مسلمان شد. آخرش هم البته وصلت کردند. خیلی قدم خیری داشت. هدهد دستش سبک بود، آخرش هم ازدواج کردند! یک ملت مسلمان شد با خبر یک هدهد!
نه! باز هم پهپاد یک چیز دیگر است. این همه ماده و تکنولوژی، اشعه و اینها تولید میکنیم، ملت را بدبخت میکنی، این همه سرطان ایجاد میکنیم! نمیخواهم از بیخ «سیرابش را» بزنم. ما فعلاً چاره غیر از این نداریم، همین را هم باید به اوج برسیم در همین. ولی آیا استانداردش این بود؟ استاندارد زندگی بشر این بود؟ نه! چرا خدا آن استاندارد را به ما نداد؟ چون خودمان استاندارد نبودیم، خطرناک است. شما دست بچه یک ساله چاقو نمیدهی. چرا؟ چون فهم استفاده از این را ندارد.
ابر و باد و اینها همه آمده بود برای این که [در زمان ظهور] میگوید: «هر کس سوار ابر خودش میشود.» ابر [خودت را] میآیی تو حیاط پارک میکنی! دیگر تو حیاط هم پارک نمیکنی، میفرستی بالا. دکمهاش را هم میزنی، تق تق. الان با موتور برق و این همه سروصدا و دو تا لامپ میخواهیم بالا سرمان روشن بکنیم. این همه گرفتاری، سوخت بیار و ببر و فلان کن. در استاندارد خودمان نیستیم. استاندارد کی رخ میدهد؟ وقتی که ما استاندارد بشویم. کی ما استاندارد میشویم؟ وقتی که ما مطابق با دین حق بشویم. اگر ما خودمان مطابق با دین حق شدیم، ما استاندارد [شدهایم]. ولی هنوز جامعهمان استاندارد نشده. جامعه کی استاندارد میشود؟ وقتی که همه مطابق با دین حق پیش بروند. آن چیست؟ آن ازش تعبیر به چه میشود؟ «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ». یک دین وسط است، یک دین سوار است، یک دین حاکم است. این روز ظهور! منتظر ظهور امام زمان یعنی منتظر این روز.
سؤال بعد: چه کار کنیم به امام زمان و ظهور نزدیک بشویم؟ هر چه در این فرایند قرار میگیری، به ظهور نزدیک [میشوی]. خیلی جالب شد. معمولاً چیزهای دیگر میگوییم، جوری دیگر میگوییم. نه، راهش این است: هر چقدر دین حق را اقامه کنی. حالا در مورد اقامه انشاءالله فردا بیشتر صحبت میکنم. اقامه دین حق میخواهد. دین حق باید سوار باشد، در متن داستان باشد. این آیه اقامه را انشاءالله فردا میخوانم: «أَقِيمُوا الدِّينَ». میفرماید دین را باید اقامه کنیم. اقامه دین: یک دینی هست و چهار نفر قبول دارند و یا در کتابها هست و اینها، [اما] این اقامه دین نمیشود [که]. دین باید پیاده بشود.
این خیلی مهم است. اجرا بشود همه دین، همه جای دین، کوچک و بزرگش. همان جاییاش که شیرین است، مثل این که دزدی نکنند، اختلاس نکنند. همان جایش که تلخ است، با فحشا مبارزه میکند، تلخ است دیگر! آدم دوست دارد کیف بکند؛ جلو دزدیها را بگیرند، این ور هم آزادی بدهند! خیلی حال میدهد! آن هم روی استاندارد است، این هم روی استاندارد. یک نکته مهمی است.
پیامبر فرمود شما چشمتان را کنترل بکنید. خیلی عجیب است ها! خیلی عجیب است این روایت: «أَبْصَارَكُمْ عَمَّا حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْكُمْ». چشمهایتان را نسبت به آن چیزی که برایتان حرام است ببندید. دو تا روایت. روایت اول چیست؟ میفرماید: «تَرَوْنَ الْعَجَايِبَ» عجایب خواهید دید. این یکی. روایت دوم فرمود: «تَرَوْنَ مَا أَرَىٰ» هر چی من میبینم شما میبینید.
آقا عجیب نیست! پیغمبر چه میبیند؟ [اما ما] به در و دیوار میخوریم! یعنی به حرام نگاه نکنیم، میرویم تو دیوار؟ خب همین دیگر، از استاندارد خارج شدیم دیگر. کار سخت شده است. آدم رانندگی میخواهد بکند، چه میدانم در مترو میخواهد بنشیند، کاسبی میخواهد بکند، سخت است. البته اجرش هم بیشتر است دیگر. آخرالزمان، اجر این کارهای خوب چند برابر [است]، اثرش هم بیشتر. قدیمیها اگر مثلاً باید ده سال چشمشان را کنترل میکردند تا خدا این جور چیزی نصیبشان بکند، الانیها یک سال در سختی، چند برابر عجایبی نصیبشان میشود، عجایبی نصیبشان میشود.
استاندارد است. خدا ما را آفریده بود اصلاً با این چشم زندگی بکنیم. انقدر که همه نداشتند و همه کورش کرده بودند. حالا دو نفر هم که این چشمشان یک کوچولو یک چیزی ببیند، میشود عجیب! این چی میگوید؟ از کجا آمده؟ استاندارد ما این بود، آدمیزاد این است. چه کردیم با خودمان؟ خودمان را بدبخت کردیم. از دین حق فاصله گرفتیم. بعد چه شد؟ اولیای دین حق را به چشم دشمن دیدیم. این دیگر گرفتاری بزرگتر! آیه قرآن میفرماید: «هر پیغمبری که آمد، حرفی زد که به «مَا لَا تَهْوَىٰ أَنفُسُكُمْ» [یعنی] حرفی زد که خوشتان نیامد، گرفتید کشتیدش.»
خیلی عجیب است ها! پیغمبر آمده دست ما را بگیرد، ببرد یک عالم دیگر، یک جای دیگر، یک مدل دیگر زندگی بکنیم. نه تنها دست بهش نمیدهیم، باهاش نمیرویم، این دست را به چشم دست دزد میبینیم، دستش را قطع میکنیم! چقدر آدمیزاد بدبخت! اولیایی به ما داد در پیغمبران، در اهل بیت. استفاده که نکردیم، قدر که ندانستیم، حرف که گوش ندادیم. باهاشان چه کار کردیم؟ مثل امام مجتبی علیه السلام.
همچین ولی؛ سبط اکبر پیغمبر، سبط اکبر خردسال بود. حضرت خضر علیه السلام آمد خدمت امیرالمؤمنین. امام حسن خردسال بود، کوچک بود، کمسنوسال. همان خضری که موسی دنبالش گشت پیدایش بکند، خضر پا نمیداد – به قول ما – به حضرت موسی. آخرش هم ولش کرد رفت. [حضرت خضر گفت:] «یا امیرالمؤمنین، من چند تا سؤال دارم از شما.» سؤال خاصی هم بود، حالا نمیخواهم وارد سؤالاتش بشوم. در جمع نشسته بودند. امیرالمؤمنین فرمود: «این پسر من این جا نشسته، سؤالاتت را از ایشان بپرس.» حضرت خضر به امام حسن رو کرد. سه تا سؤال بود. سؤالهای جدی هم بود. سؤالهای چالشی: «چرا وقتی یک چیزی یادمان است، بعداً فراموش میکنیم؟ چرا یک بچه مثلاً شبیه داییاش میشود؟» دو سه تا سؤال این شکلی. سؤال پرسید. امام مجتبی به تمیزترین مدل جواب [داد]. به کی؟ به حضرت خضر! امیرالمؤمنین هم هست. میخواهد نشان بدهد آقا، بدانید این آقا این است. بدانید این چه شخصیتی است. بدانید چه گوهری است. بدانید در این سینه علم که موج میزند. خب چه کردند با این؟
امام حسن [را] چه کردند؟ با امام حسین [چه کردند]؟ یک روایتی دارد. حالا ما معمولاً ذکر مصیبت را به آن مصیبتهایی که به جسم اهل بیت وارد شده میدانیم، ولی گاهی این مصیبتها سنگینتر است؛ یعنی اینها خودش یک روضهای است برای کسی که بفهمد. روایت دارد: ابن عباس که شاگرد امیرالمؤمنین بود، جزء صحابه پیغمبر بود. البته آدم دانشمندی بود، ولی خب علم [او] قابل قیاس با اهل بیت نبود. ابن عباس نشسته بود. امام حسین هم کنارش بوده. در واقع ابن عباس کنار امام حسین. یک شخصی آمد سؤال داشت. برگشت به ابن عباس گفتش که: «آقا سؤال دارم.» سؤالش را مطرح کرد. امام حسین شروع کردند [به] جواب دادن. معدن علم است دیگر. این آقا برگشت گفت به امام حسین: «گفت از شما سؤال نکردم، از ایشان پرسیدم.» دوباره برگشت گفت: «میشود سؤال من را جواب بدهی؟» به ابن عباس. اینها خودش یک روضه است اگر کسی بفهمد. غربت اهل بیت، مظلومیت اهل بیت! معدن علم این جا نشسته باشد، بعد [فرد] باید قوطی کبریت [و] نمّهای ازش [او] از این دریا بهش رسیده باشد، [و بعد] برگردی به این بگویی این [را] عالم بدانی!
امام باقر علیه السلام میخواست روایت از پیغمبر نقل بکند. جابر، جابربن عبدالله اولین زائر امام حسین که نابینا شده بود – این را هم بگویم و دیگر برویم تو روضه – جابربن عبدالله، پیغمبر بهش فرموده بود که تو زیارت خواهی کرد فرزند من را که نام من است. [و به امام باقر فرموده بود] امام باقر علیه السلام هر وقت او را دیدی، سلام من را به او برسان. جابر دنبال میگشت. اواخر عمرش هم نابینا شده بود. به امام باقر علیه السلام که رسید، با یک عشقی خودش را به امام باقر رساند. بعد امام باقر وقتی میخواستند روایت از پیغمبر نقل بکنند، مردم قبول نمیکردند، میگفتند: «مگر شما پیغمبر را دیدی؟» امام باقر روایت از پیغمبر میخواستند نقل بکنند، فرمودند: «جابر گفته.» همین جابری که در به در دنبال امام [حسین] بود که یک بار زیارت کند. اینها بهش میگویند مظلومیت و غربت. فرمود: «جابر اینها را از پیغمبر نقل کرده.» از خود امام باقر قبول نمیکردند! اینها درد است.
سبط اکبر، کسی که جایش روی سینه پیغمبر بود، روی دوش پیغمبر [بود]. امام مجتبی علیه السلام را چه کار کردند با این آقا؟ چه کار کردند؟ برای این که تحویل معاویه بدهند، پول بگیرند. پول بگیرند از معاویه. شبانه ریختند، سجاده از زیر پایش کشیدند، دستش را بستند، ببرند تحویل بدهند. ریختند، یک تعدادی از اصحاب حضرت نجات دادند حضرت را. کمین کردند، با نیزه به ران مبارک امام مجتبی زدند که حضرت را ترور بکنند، حالا یا بدن مجروح ایشان را تحویل بدهند یا جسد ایشان را تحویل بدهند.
امام مجتبی نماز جماعت نمیخواند. خیلی عجیب است آقا! اینها چیزهای عجیبی است. امام جماعت نمیایستاد به خاطر خطر ترور شدن [توسط صحابه]. امام حسن چند بار مجبور شد [که] امام جماعت بایستند. زره تن کردند، ایستادند در نماز. تیرباران کردند امام حسن را. تیر به زره خورد.
گفتند آقا چرا شما صلح کردی با معاویه؟ خیلی اینها دردناک است. فرمود: «خواستم عزتم حفظ بشود.» یعنی چه؟ فرمود: «اگر جنگ را ادامه میدادم، از سپاه خودم من را میکشتند، جسدم را تحویل معاویه میدادند. این یک ننگی میشد برای ما در طول تاریخ. معاویه و بنیامیه این را دست میگرفتند، میگفتند شما همچین کسانی بودید که سپاه خودتان شماها را کشتند، پیش ما فرستادند!» فرمود: «نخواستم به این ذلت تن بدهم.» خیلی عجیب است! خیلی عجیب! آخرش هم همسرش، همسرش! ای کاش خودش از سر کینه امام حسن را میکشت.
معاویه بهش گفت: «حسن بن علی را بکش، جایزهاش این است که تو را میکنم همسر یزید.» امام حسن را کشت که بشود زن یزید. البته بدبخت ملعون وقتی که آمد به معاویه خبر داد که من کار را تمام کردم، «حالا وقتش است که من را به عقد یزید در بیاوری.» معاویه گفت: «آن وقتی که زن حسن بودی به تو اعتماد نداشتم، حالا برای این که زن یزید باشی بهت اعتماد داشته باشیم؟ برو گم شو بدبخت!» به دنیایش هم نرسید، خوار و ذلیل [و] بیچاره شد.
حجت مطلق خدا، امام مجتبی را باهاش چه کار کردند؟ این کانون محبت، عاطفه، عشق، رحمت، حلم... کنیزی یک دانه گل کند، برداشت آورد از باغ خود امام. یک دانه گل آورد به حضرت هدیه داد. حضرت فرمودند: «در راه خدا آزادی.» گفتند آقا چه شد؟ فرمود: «خدا دستور داده وقتی کسی به شما محبت کرد، شما محبت کنید. او اندازه خودش محبت کرد، من هم اندازه خودم [محبت کردم].» کریم اهل بیت است، سفرهدار مدینه است. هر که از هر جا میآمد مدینه، گم میشد، میگفت: «کجا بروم؟» هتل و اینها که نبود مثل امروز، مسافرخانه نبود. «جایی هست من بروم استراحت کنم؟» گفتند: «یک خانه از خانههای کریم است. سفرهاش همیشه پهن است، درش همیشه به روی همه باز است؛ خانه امام حسن است.» سفرهدار مدینه بود.
چه کار کردند با این آقا که این روزهای آخر هی تشت جلوی خودش میگذاشت؟ این سمی که در بدنش منتشر شده بود، هی حضرت خونی استفراغ میکردند، هی وضع این خون بدتر و بدتر. به تعبیر برخی روایات شکل این خون به شکل جگر بود، به شکل کبد بود. بگذارید من متن روایت را بخوانم. همین مقتل و روضه امروزمان باشد. جوناده میگوید که من در آن بیماری آخر امام حسن علیه السلام رفتم خدمت حضرت و «بَينَ يَدَيهِ تَشْتٌ يَغْضَفُ عَلَيهِ الدَّمُ» دیدم روبروی امام مجتبی یک تشتی [است و] حضرت هی خون استفراغ میکنند در این تشت و «يَخْرُجُ كَبِدُهُ قِطْعَةً قِطْعَةً» من دیدم هی تکه تکه کبد او دارد خارج میشود در این تشت. همان سمی بود که معاویه داده بود به واسطه جعده ملعون، همسر امام حسن. [جوناده] میگوید: گفتم یا مولای، «مالک لا تعالج نفسک؟» چرا خودتان را معالجه نمیکنید؟ طبیبی بیاید، مداوا بشوید؟ چون چند بار دیگر هم سم داده بودند به حضرت، حضرت مداوا کرده بودند، خوب شده بودند. این سم آخر طولانی هم شد، چندین روز حضرت هی هر روز حالشان بدتر و بدتر تا جایی که این روزهای آخر دیگر تمام بدنشان رنگش سبز شده بود، این سم منتشر شده بود. گفتم آقا چرا خودتان را معالجه نمیکنید؟ فرمود: «بِماذا أُعَالِجُ الْمَوْتَ؟» مگر مرگ را میشود معالجه کرد؟ یعنی من کارم تمام است. دیگر از این بستر بلند نمیشوم. بعد میگوید به من فرمودند که پیغمبر عهدی با ما دارد که این امر امامت دوازده امام دارد که همه از فرزندان علی و فاطمه هستند، جدای از امیرالمؤمنین. «مَا مِنَّا إِلَّا مَسْمُومٌ أَوْ مَقْتُولٌ». همه ما هم یا به سم از دنیا میرویم یا میکشندمان، [یا] مقتول میشویم.
«ثُمَّ رَفَعَ التَّشْتَ» البته عربیاش میشود «تَشْت». و «بَکَى صَلَوَاتُ اللّٰهِ عَلَيْهِ وَ آلِهِ». [جوناده] میگوید: دیدم دوباره تشت را بالا آورد برای این که استفراغ کند. این سری که حضرت تشت را بالا آورد، دیدم زد زیر گریه امام حسن علیه السلام. خیلی حال به هم ریختهای داشت، در اوج غربت و مظلومیت. و [جوناده] میگوید: من هم گفتم آقا جان، موعظه کنید من را. حالا در آن وضعی که امام حسن دارد، چقدر این آقا کریم است! نفرمود آخه در این اوضاع و احوال، این وضعی که تشت در دستم است، تکههای کبد را دارم از دهان بیرون میدهم! میگوید حضرت یک موعظه مفصلی کردند که حالا چون روایتش طولانی است نمیخوانم. این موعظه که تمام شد، «ثُمَّ انْقَطَعَ نَفَسُهُ وَ هُوَ...» یک هو دیدم دیگر نفسش قطع شد. و «اصفر لونه» دیدم رنگ حضرت پرید، رنگ صورتش زرد شد. «ثُمَّ خَشيتُ عَلَيهِ» دیگر گفتم الان است که کار امام حسن تمام بشود. و «دَخَلَ الْحُسَيْنُ عَلَيْهِ السَّلَامُ» لحظه آخر امام حسین وارد شد. «فَنَكَبَ عَلَيهِ» عجب عباراتی! امام حسین آمد خودش را انداخت به پای امام حسن، «حَتَّى قَبَّلَ رَأْسَهُ وَ بَيْنَ عَيْنَيْهِ». سر امام حسن را بوسید، پیشانی امام حسن را بوسید. «ثُمَّ قَعَدَ عِندَهُ فَتَصَاغَرَ» نشست کنار امام حسن. یک مقداری با همدیگر نجوا کردند، وصیت کرد امام حسن به امام حسین. دیدم تمام شد کارش. توفی شد، به شهادت رسید.
امام حسن جزء آن وصیتهای آخرش هم این بود، چقدر این آقا کریم است! فرمود: «حسین جان، راضی نیستم در تشییع جنازه من به اندازه ظرف حجامتی خون از کسی جاری بشود. هر چه شد، شما کوتاه بیایید، بگذرید.» آوردند امام حسن را کنار پیغمبر برای این که وداع کند. اصلاً اول بنا نبود دفن بکنند امام حسن را. پیغمبر برای وداع آوردند، جدش رسول الله. بابا پسر پیغمبر است. آوردند یک چند لحظهای تابوت را بگذارند کنار قبر پیغمبر. این آدمهای بددل، خصوصاً آن زن، زن بددل و بدطینت که کینه داشت از امام حسن از جنگ، چون شتری که رویش نشسته بود با ضربه شمشیر امام حسن بود که از پا افتاد، از آن جا کینه داشت از امام حسن. تا باخبر شد میخواهند تابوت امام حسن را بیاورند در منزل پیغمبر، سوار بر الاغی شد، راه افتاد، آمد گفت: «مگر من مردم؟ بردارید این را بیاورید در خانه من دفن بکنید.» ادعا کرد خانه من. حالا اصلاً بنا نبود امام حسن آن جا دفن بشود. فقط میخواستند بیاورند که آره [کنار] قبر پیغمبر. یک هو دیدند یک عده تیرانداز دست به تیر بردند، آماده شلیک.
امام حسین فرمود: «حیف که برادرم... حیف، حیف که برادرم به من توصیه کرده خونی جاری نشود در تشییع [جنازهام]، وگرنه حالیتان میکردم شماها کی هستید و چی هستید!» بعد فرمود: «برادرم توصیه کرده کنار قبر مادرش فاطمه بنت اسد او را دفن کنیم.» بردند قبرستان بقیع. البته با این حال تابوت امام حسن را تیرباران کردند. اذیتتان نکنم رفقا، آخرش الحمدلله خدا را شکر به خیر گذشت، آبرومندانه تمام شد. آخرش الحمدلله با عزت و احترام امام حسن دفن شد. اصلاً همین یک دانه جای شکر دارد. امام حسن را کفن کردند، امام حسن [را] غسل دادند، همینها جای شکر دارد. غسل و کفن [دادن]. خود امام حسین با احترام صورتش را رو به قبله کرد، لحد چید. این زن و بچه دور قبر جمع شدند، راحت گریه کردند، راحت عزاداری کردند.
امام حسین گریه میکرد لحظات آخر امام حسن. امام حسن فرمود: «چرا گریه میکنی یا اباعبدالله؟ عزیزم چرا گریه میکنی؟» [امام حسین] عرض کرد: «این وضع شما را که میبینم، اشکم جاری میشود.» فرمود: «چه میگویی حسین جان؟ «لَا یَوْمَ کَیَوْمِکَ یَا أَبَاعَبْدِاللَّهِ». تو برای من میخواهی گریه کنی؟ همه عالم دارد برای تو گریه میکند. یک سمی بهم دادند، از دنیا میروم، با عزت و احترام دفن میشوم. برای تو باید گریه کرد که تشنه میشوی، سی هزار نفر دورت جمع میشوند، میخواهند بکشنت که به خدا نزدیک بشوند، زن و بچهات اسیر [میشوند]!» لا إله إلا الله! روضه امام حسن... این روضه را روزهای آخر، ساعات آخر ماه [عزاداری]، [در این] سفره با هم ناله بزنیم. در این روضه هر چه بود، امام حسن علیه السلام تیرباران هم شد، ولی عباسی بود، دشمن ازش حساب میبرد، دست به شمشیر میبرد از غضب او، از غیرت او. فدای آن آقایی که «نَظَرَ مَرَّةً إِلَى يَمِينِهِ وَ مَرَّةً إِلَى شِمَالِهِ» [یک نگاهی به راست کرد، یک نگاهی به چپ کرد]، دید هیچکس نمانده، تک و تنها به میدان رفت.
امام حسن را تیرباران کردند، آره، تابوت را تیرباران کردند. ولی تفاوت بین این که تابوت تیرباران بشود و جسدت با احترام دفن بشود [چیست]؟ «لَا إِلٰهَ إِلَّا اللّٰه». نالهاش را بزنید! با این روضه دل حضرت زهرا شاد بشود. برای دو تا غریب، حضرت زهرا با هم داریم گریه میکنیم. امام حسن را تیرباران کردند، ولی آخر با عزت و احترام [به دست] امام حسین دفن [شد]. این پیکر را سالم به قبرستان [بردند]. فدای آن آقایی که وسط میدان چند لحظه ایستاد استراحت کند. همین که ایستاد، در تیررس تیرانداز [ها] قرار گرفت. شروع کردند همه با هم تیر انداختن. گفتند یک جوری تیرباران شد: «کَأَنَّهُ القُنفُذُ» (مثل خارپشت شده بود پیکر امام). امام حسین سیدالشهدا. عرض من تمام. همین یک خط روضه آخرم باشد: بدنی که پر از تیر است، اگر روی زمین بیفتد، زیر دست و پا بماند، چه روزی پیدا میکند؟ بدنی که پر از تیر است، اگر زیر سم اسب برود، چه [میشود]؟
در حال بارگذاری نظرات...