* سلاح اصلی شیطان «وسوسه» است؛ نویزی که حواس انسان را از خدا پرت میکند. [ 02:22 ]
* شیطان مانند پدری است که برای خواباندن کودک، از هر ابزاری برای سرگرم کردن او استفاده میکند. [ 03:21 ]
* ابلیس در برابر «مخلصین» خلعسلاح است؛ آنها صدای پای شیطان را هم تشخیص میدهند. [ 08:15 ]
* ۱۰ وسواس مدرن؛ از عمل زیبایی زبان تا حسرت گذشته و ترس از قضاوت دیگران. [ 17:18 ]
* کلید مقابله با وسواس، «توکل» است؛ باور به اینکه رب، ملک و اله فقط خداست. [ 25:07 ]
* طراحی دشمن برای تشییع باشکوه حضرت زهرا(س)، سرپوشی بود بر روی جنایاتش! [ 39:33 ]
قرآن کریم ما را از شرّ «وسواسِ خنّاس» برحذر میدارد؛ وسوسهای پنهان و پُرتکرار که میخواهد حواس ما را از یاد خدا پَرت کرده و به امور دنیوی مشغول سازد. این نجوای رندانه آنقدر مخفیانه عمل میکند که آن را فکرِ خود میپنداریم. تنها راه نجات، پناه بردن به «ربّ الناس، ملک الناس و اله الناس» است. اما بزرگترین «وسواس خنّاس» تاریخ، نقشۀ دشمنان پس از شهادت حضرت زهرا (س) بود. آنان میخواستند با تشییعی باشکوه، جنایت خود را بپوشانند و ظاهر را حفظ کنند. اما صدیقۀ طاهره، با توکلی بینظیر، این وسوسۀ شیطانی را در هم شکست و وصیت کرد که شبانه و مخفیانه دفن شود تا سؤالی ابدی در تاریخ باقی بگذارد. حتی وصیت نمود که او را از روی پیراهن غسل دهند تا کبودیهای پیکرش پنهان بماند. اما امان از آن لحظه که دست امیرالمؤمنین (ع)، هنگام غسل، به بازوی ورمکردۀ همسرش رسید. چه بر دلِ شکستۀ علی (ع) در آن شبِ تاریک گذشت؟
!! توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تولید شده است !!
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا قاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی طال الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی الظالمین کن الان الی قیام یوم الدین.
در جلسات گذشته به این مطلب رسیدیم که ما یک سِری وسوسه داریم. در درون ما شروع میکند نغمه ایجاد کردن، ترانهای در وجود ما میپیچد، ما را دعوت میکند. چیزی که قرآن از این تعبیر میکند به «وسوسه». وقتی که پُر تکرار شود، پُشت هم میشود «وسواس». وقتی هم که این وسوسه که پُشت هم بوده و پُرتکرار بوده، یک جوری باشد که قابل ردیابی نباشد؛ نشود فهمید از کجا دارد آب میخورد، نشود فهمید یکی دیگر دارد این را میگوید؛ این میشود «خنّاس». میشود وسواس خنّاس. یک وسوسه پُرتکرار پُشت هم که قابل ردیابی نیست؛ خیلی هنرمندانه و رندانه دارد میآید، پاورچین پاورچین میآید و رد پایی به جا نمیگذارد. این میشود وسواس خنّاس.
این وسوسه کارش چیست؟ میخواهد چه کار بکند؟ این وسوسه کارش این است: میخواهد توجهزدایی بکند، میخواهد تمرکززدایی بکند، میخواهد حواس ما را پرت کند. از چه؟ از خدا. از چه؟ از معنویت. از چه؟ از ابدیت. «نویز» برای حواسپرتی.
به یک تعبیر قشنگ: فرض کنید یک نفری میخواهد از یک صحنه فیلم بگیرد، هی یک کاری میکنند مشغولش کنند به یک صحنههای دیگری؛ دوربینش را بچرخاند، آن صحنه نیفتد. به قول فیلمبرها: «تو نقطه کور دوربین واقع شود». کار وسوسهگر این است. کار این وسواس این است.
حواسمان پرت میشود. شاید برای شماها پیش آمده باشد، برای بنده پیش آمده. مثلاً آدم بچه کوچک دارد، بچه شیرخواره دارد. همسر آدم جایی میخواهد برود، کار دارد، بچه را به شما میسِپَرَد. بچهام مثلاً خواب است. خانم شما میرود بیرون. بچه بیدار میشود. شما اول با یک شیشه شیر سر بچه را گرم میکنی، سعی میکنی بچه را بخوابانی، صدایش درنیاید. بعضیها یک کم شیر میخورند، یک نگاهی میکنند اینور و آنور، یک هوایی از مادرشان میکنند، سراغ میگیرند که: «مامانم را میخواهم.» وارد مرحله دوم میشویم: «چگونه فرزند خود را سر کار بگذاریم؟» باید یک چیز بهتری بیاورد خوابش ببرد. بهترین چیز برای پدران «عینک» است که بچه خواب باشد. پدران نمونه کجا مجلس نشستند؟ تصدیق میکنید دیگر حرف بنده را. موبایلش را درمیآورد، عکس میآورد، کارتون میآورد، فیلم میآورد، چه میدانم چیزهای مختلف، به شرط اینکه خوابآور باشد.
خلاصه اگر این هم افاده نکرد، وارد مرحله بعدی میشود. بعضیها بچه را سوار ماشین میکنند، یک دور میزنند. این معمولاً کاملاً مُجرّب است. یعنی بچه تو ماشین که مینشیند، یک دور که میخورد، میخوابد. ولی بعضی بچهها نه، معلوم نیست جنس اینها از چیست! پریده، نمیخوابد. خلاصه همینجور مراحلی دارد. مرحله بعدی این است که: ببرم خانه مادر خودم مثلاً، مامان خودم آرامش کند. یا ببرم خانه مادر خانمم، مادر خانمم آرامش کند. این دیگر معمولاً کارت طلایی است که صد درصد جواب میدهد؛ دیگر بچه به هر حال خَلَعِ مادر را با مادربزرگ پُر میکند.
ولی موارد بسیار نادری داریم که جزو مخلصین محسوب میشوند که حتی مامانبزرگ هم رویش افاقه نمیکند. این علیالدوام جیغ میزند، میگوید: «مامانم را میخواهم!» در این مرحله شما خلعسلاح میشوید. هیچ وسوسهای بر این بچه اثرگذار نیست. هیچ چیزی حواس این بچه را پرت نمیکند. با یک عصبانیتی، با یک قیظی، دندانهای به هم فشرده زنگ میزنید به خانمتان: «برسون فقط خودت را اینجا!» بچه را به وصال میرسانید. این داستان کاملاً واقعی بود؛ البته از جهت ظاهریاش هم واقعی بود، ولی اونی که واقعیتر بود، جهت باطنیاش بود. این داستان شیطان با ما، این داستان وسواس خنّاس با ماست.
میخواهد ما را بخواباند. اول از ما کُفر میخواهد. «اذ قال لسان اکفر». همون اول میخ. اول از ما شِرک میخواهد، کُفر میخواهد. بعد که دید نه ما آمدیم سمت خدا و «لا اله الا الله» گفتیم و ایمان آوردیم و اینها. بعد دیگر هی مرحله مرحله مشغول کردنها شروع میشود. حواس ما را پرت کند از آن ذکر خدا. «و ما انسانی هو الا الشیطان ان کره». شیطان دشمن جدی ذکر است. دشمن جدی توجه. با توجه مشکل دارد. اگر بتواند یک کاری میکند که کلاً در تمام عمرت به هیچ نحوی، هیچ وقتی، هیچ به هیچ امر مقدسی توجه پیدا نکنی. این مطلوب است برایش.
یک ترامپی بسازد، نتانیاهویی بسازد. (خدا نابودشان کند.) اول از همه از آدمیزاد این را میخواهد. نقطه مطلوبش، انسان ترازش این است: همه ترامپ باشند، همه نتانیاهو باشند. خب نمیشود، همه آنقدر کثیف نیستند دیگر. حالا مرحله زور میزند. ولی یک مخلصینی هستند هیچ اهرمی، هیچ ابزاری روی اینها اثر نمیکند. هیچ وسوسه روی اینها اثر ندارد. هرچی او بیشتر میآید، اینها بیشتر جیغ میزنند، اینها بیشتر فریاد میزنند، اینها بیشتر استغاثه میکنند. با عصبانیت میگوید: «بگیر، خدایا! مال خودت، نمیتوانم کاریش کنم.» از اولم گفته، گفت: «من همه بندههایت را اغوا میکنم، عبادک المخلصین. من با این بندههای مخلص تو نمیتوانم.» نه اینکه دلم نمیخواهد؛ نه، نمیتوانم. او هیچ جور حواسش پرت نمیشود. او اصلاً من را که میبیند، بیشتر حواسش جمع میشود. من را قشنگ میشناسد. از هر دری بیایم، هرجور بیایم، من را میشنود، صدای من را میشناسد، صدای پای من را میشناسد. سنسور قوی دارد، سنسور حرارتی دارد، حرارت وجود من را احساس میکند. مخلصین این شکلیاند. بقیه نه، وسوسه میشوند. آدمها درجات دارند. این میشود وسواس خنّاس. این میشود گول خوردن ما.
هدفش چیست؟ هدفش این است که ما را از توجه جدا کند. مشغول یک سری امور سطحی، زودگذر، بیخاصیت و الکی کند. مشغول همین سرمان را به همین گرم کند. اگر بتواند یک کاری بکند کلاً بریده بشویم از عالم غیب و عالم قدس. نشد؟ فقط در حد زبان باشد، فقط در حد لفظ باشد، به معنا کشیده نشود. همش وسوسه است. نماز من فقط ادا و اطوار باشد، جست و خیز باشد، به تعبیر پیغمبر مثل کلاغ نوک به زمین کوبیدن باشد، نمازخوان نشود. اگر دیگر از دست در رفت، دارد نماز میخواند، اول وقت نخواند. آخر وقت بخواند. با توجه نکند. و اینطور بخواند، درست نخواند. احکامش را بلد نباشد. فقط به همین ظواهرش کار داشته باشد. اینها هی مرحله مرحله. هی در هر مرحلهای که شکست بخورد، میرود مرحله بعدی. شیاطین این هم هی قویتر میشوند مرحله بعدی.
اولها نه، اصلاً خیلی شیطان خاصی هم نمیفرستد. یک داستان معروفی دارد. لابد شنیدید. مرحوم شیخ انصاری (رضوان الله علیه)، البته چند مدل این قضیه نقل شده است. یک شاگردی داشت. یک شب خواب دید. فرداش آمد به شیخ گفت: «شیخ اعظم! (خیلی شخصیت ممتازی بود.) خواب عجیبی دیدم.» گفت: «چی بود؟» گفت: «خواب دیدم یک موجود خیلی عجیب و غریبی، یک مشت ریسمان و طناب و زنجیر و اینها دارد. برای هر کسی یک چیزی میاندازد. بعد دیدم که یک زنجیر خیلی گُنده و محکم انداخته گردن شما. شما را دارد با زور میکشد. با چه بدبختی یک کم کشید، یک تکونی شما خوردی. یک کم دیگر کشید، یک تکون دیگر. همین جور آرام آرام تکونتان داد. یکهو شما زنجیر را پاره کردید، فرار کردید.» گفت: «عجب! چه خواب عجیبی بود.» گفت: «آقا! داستان این چی بود؟»
چند جور این قضیه نقل شده. یکیاش این است که ایشان فرمود که: «مجدد دیدم این قضیه را به این شکل نقل میکند.» خیلی مقید بود. خیلی عجیب مقید به حلال و حرام، سهم امام زمان و این مسائل. امور زندگیاش با نماز استیجاری گذران میکرد. مرجع تقلید بود، نماز برای میت، برای مُردهها میگرفت، میخواند. حالا آن پولی که میدادند بابت این استیجار نماز، با همان زندگی میکرد. مقید بود که پولی که میدهند، تا همان میزان نمازش را نخوانده، از یک شبانه روزش خوانده به اندازه یک شبانه روز پول برمیداشت. برایش مهمان آمد. یک مقدار پول داشت، خرج کرد. دوباره همان شب مهمان آمد. گفت: «چه کار کنم؟» گفت: «بگذار! یک کم از پولی که فردا قراره نمازش را بخوانم بردارم.» رفت یک مقدار برداشت که برود یک چیزی بخرد برای مهمان بیاورد. تورات با خودش گفت: «تو اگر فردا زنده نبودی چه کار میکنی؟ گردنت! از کجا مطمئنی فردا زنده باشی؟ یک کاریاش میکنی.» داستانش این وسوسه شیطان در من بود، این زنجیرهای کَت و کُلفَت که یک کم توانسته بود من را بکشد از در خانه آمده بودم بیرون، ولی یاد خدا وقتی میکند زنجیر را پاره میکند.
من تو خواب اینجا فهمیدم شیطان بوده. به این گفتم که: «برای هر کی یک زنجیری داری، یک طنابی داری. پس ما چی؟ چیزی نمیبینم گردن ما انداخته باشی.» گفت: «تو که بچه خوبی هستی، من سوت بزنم میآیی.» زور برای هر کسی که اینجوری نمیزند. سوت بزنم! مراتب توجه و ذکر هر چقدر آن مرتبه قویتر میشود، شیطون قویتری را میفرستد. با ابزارآلات قویتری میفرستد. علامه طباطبایی میفرماید که: وقتی بندهای ایمانش به آن حد میرسد که میخواهد دیگر وارد عالم مخلصین بشود، شخص ابلیس (این جمله از علامه طباطبایی است) میفرماید: شخص ابلیس میآید با این آدم درگیر میشود. دیگر سرباز و سپاه و اینها نمیفرستد. خودش میآید. تک و تنها سیم میزند بالا. این یک دانه را باید از راه به در کند. امثال آقای قاضی و علامه طباطبایی و آقای بهجت و اینها. اینجور شخصیتها آن دیگر خیلی هنر میخواهد. واسه همین بیشترین کینه را اینها از آنها دارند. بیشترین وسوسه را باز تو دل بقیه، تو سینه بقیه میاندازند که از آنها دور کنند. از مثل امام خمینی، از اینجور شخصیتها. بقیه متنفر بشوند، فراری بشوند، فاصله بگیرند. پدر شیطون را درآوردند اینها. شیاطین اِنس و جِن کمر اینها را شکستند.
این میشود وسوسه. وسوسه کارش این است که میخواهد حواست را پرت بکند. بعد هی پُشت هم میآید، میشود وسواس. آدمی که ضعیف باشد، آدمی که اهل توجه به خدا نباشد، گرفتار میشود.
نکته. (به قول جوانهای امروزیها: «باگ داریم».) آن باگمان هم، آنجایی که علاقه یا نفرت داریم. از یک چیز خوشمان میآید، از یک لباس خوشمان میآید. همش ذهن ما درگیر این است: «بریم بخریم.» از یک آدمی بدمان میآید، این هم وسوسه و وسواس است. اینها مثلاً از هم طلاق گرفتند شش ماه است، هنوز میرود استوریهای او را چک میکند. «بابا طلاق گرفته دیگر، ولش کن!» من باید بروم ببینم این تازگی کی را فالو کرده؟ کی این را تازگی فالو کرد؟ «چه کار دارید آخه؟ چی گیرتان میآید؟ ذهنم مشغول است.» «بابا تموم شد دیگر. بریدید اصلاً. ولش کن.» نمیتواند. گاهی محبتها باعث میشود آدم درگیر میشود. گاهی نفرتها باعث میشود آدم درگیر میشود. درگیر میشود، مشغول میشود، حواسش پرت میشود. شیطون هم دارد بشکن میزند. به هفت ساده است. تو عمل که آدم قرار میگیرد، پدر آدم را درمیآورد.
من چند تا نمونه وسواس میخواهم امشب برایتان بگویم. ده تا نمونه وسواس اینجا آوردم خدمتتان که اینها را یک مروری با هم داشته باشیم. بعدش برسیم به راهحلش. حالا ان شاء الله فردا ظهر هم نکات دیگری هست مرتبط با بحث عرض میکنم، ولی اصل بحث که جمعبندیاش ان شاء الله فردا شب نکات مهمتری ان شاء الله هست که ان شاء الله بهش خواهیم پرداخت.
ده تا مُدل وسواس که اینها دقیقاً از جنس وسوسههای مداوم شیاطین. حالا گاهی شیطانش، شیطان جِنی است، گاهی شیطان اِنس است.
یک مدل از این وسوسهها و وسواسها، وسواس نسبت به تَن، بدن آدم. همهی هوش و حواسش بدنش است. خوب است آدم به بدنش هم توجه داشته باشد. به هر حال بدن ما، مرکب ماست. ولی این قراره این مرکب ما باشد، ما سوار این قراره بشویم. یک جوری میشود، انگار آن قراره این به ما فایده برساند. یک جوری میشود که ما فقط داریم به این فایده میرسانیم. پنجاه سال است فقط این دارد به جسمش فایده میرساند. فایده برساند؟ فقط این به بدنش خدمت میکند. هی بهش میرسد. همه هوش و گوش و دغدغه و حساسیتش به این است: "خوشگلی این، قیافه این، دماغه اینورش تقارن ندارد باید بروم عمل کنم، اینجای صورتم جوش زده، جوش جدید چی آمده؟" امروز دیدم یکی از این عملهای زیبایی که تازگی اضافه شده، عمل زیبایی روی زبان! طرف زبانش سفید است، میبرد عمل میکند، تتو میکند، زبانش وقتی میآورد بیرون سُرخ دیده بشود. عملهای زیبایی که به حد جنون میرسد. اینها وسواس است. وسواس فقط آب کشیدن نیست. وسواس نسبت به وزنش، وسواس نسبت به قیافهاش. مژهاش آنطور شده، ریشش نمیدانم از این بغل یک کم آنطور شده. همش درگیر است. همش درگیر قیافه. «بابا! باشد. حالا اونی که باید تو به فکرش باشی، سلامتیات است. تو الان سلامت روانت را به هم ریختی.» این یک نمونه از وسواس.
دیگر چی؟ یکی دیگر از وسواسها، وسواس نسبت به این شبکههای اجتماعی، گوشی و اینها. خودش چند مدل وسواس دارد. یکیاش این «اسکرول» است: اسکرول میکند، لمس میکند، میرود بالا. مخصوصاً تو آن شبکههایی مثل اینستاگرام. ادامه دارد. این میرود یک چک بکند بیاید که کسی بهش پیام داده یا نداده. آن چک کردنه سه ساعت و چهل دقیقه! نمیتواند بیاید بیرون. مثل تخمه دیدید آدم شروع میکند تا تموم نکند نمیتواند وِل کند. میگفت طرف دیده بود تو دریایی که دارد غرق میشود. استادی داشتیم این قضیه را اینطور تعریف میکرد (خدا رحمتش کند) میگفت: «دیدید یکی دارد غرق میشود، پرید برود نجاتش بدهد، دیدند نمیآید. گفتند: «چرا نمیآیی؟» گفت: «بابا! این آدم نیست، این خرس است.» گفتم: «خب ولش کن بیا!» گفت: «من ولش کردم، این من را ول نمیکند.» این داستان وسواس این شکلی است. از یک جایی هم تو ولش میکنی، آن ولت نمیکند. تخمه ول نمیکند. این را تا تموم نشود ول نمیکند. اینستاگرام تموم بشود، وایفای قطع بشود، فیلتر بشود، فیلترشکن هم از کار بیفتد، میروم همین جور. این هم وسواس. نمیتواند مدیریت بکند تمرکز و توجهش را. در آن حدی که لازم دارد، افراط و تفریط در توجه میشود وسواس. اضافی و الکی دارد توجه میکند. این آنقدر توجه نمیخواهد، آنقدر لازم نیست حواست را پرت کند. هر چیزی که اضافه بر سازمان، حواست را پرت میکند، میشود وسواس. وسواس. حالا اگر هم نفهمی از کجا دارد آب میخورد، میشود وسواس خنّاس.
یک نمونه بود تو ارتباط با گوشی. یک نمونه دیگر هم وسواس نسبت به اینکه از اخبار جا نمانم. این را حالا باز ماها بیشتر گرفتارش هستیم. اخبار خاورمیانه است که نصف دنیا جابهجا شده. یعنی اصحاب کهف اگر بودند که سیصد ثانیه میخوابیدند، همان اتفاقات، همان تحولات دقیقاً رخ داده بود. فرمانده را زدند. سه تا کشور سقوط کرده، دو تا پیمان بینالمللی امضا شده. سرعت اتفاقات بالاست. آدم میترسد جا بماند. هی این گوشی دستش است، هی چک میکند: «جدید چه خبر؟ تازه چه خبر؟» این هم وسواس اضافی الکی.
دیگر چی؟ یکی دیگر از این وسواسها، وسواس جمع کردن. بعضیها دیدید کلاً دستشان به دور انداختن نمیرود. نه تنها به انفاق نمیرود، آن که هیچی! انفاق که اصلاً حرفش را نزن. میگوید: «آقا! این الان قوطی خودکار، آن مغزیاش هم گم شده، قوطیاش را بیندازیم سطل آشغال.» میگوید: «باشد، یک وقتی لازم میشود.» یک ضربالمثل حکیمانهای هم دارند این وقتها، چی میگویند؟ «هر چیز که خار آید، روزی به کار آید.» از زمان ناصرالدین شاه، میبینی توش آثار باستانی پیدا میشود. یعنی اجدادش جمع میکردند. وسواس جمع کردن. «بابا! این را اصلاً میگوید از آن چیزی که خودت داری دو تا داری، یکیاش را انفاق کن.» از اینی که دارد صد تا دارد. کاپشن پاره دارد، جِرواِجِر! اصلاً به درد هیچکی هم نمیخورد. انفاق هم بکند، کسی همین را هم دلش نمیآید بدهد. این دیگر خیلی اینها موجودات پیشرفتهای هستند. وسواس جمع کردن.
دیگر چی؟ وسواس پیشبینی همه چیز! پیشبینی آینده. «اگه بعداً شوهرم اینطور در بیاید، اگه آنطور در بیاید.» «بابا! تو از الان میخواهی پیشبینی بکنی تمام اتفاقاتی که تا پنجاه سال؟ مگر میشود؟ چرا مثلاً تو فلان کار نموندی؟ چرا اون کار را شروع نکردی؟» نه! من همه جوانب! «این نیست که تو میگویی همه جوانب.» یعنی یک اطلاعاتی پیدا کردی، پولت را دیدی، سرمایهات را دیدی، مشورت گرفتی، توکل بر خدا! این «توکل» کلیدواژه مقابله با وسواس است. مفصل باید عرض بکنم. توکل کن. «بابا! ازدواج توکلیه.» اینهایی که وسواس ازدواج دارند، معمولاً هم گرفتارند و خیلی هم این وسواس توشان شدید است. یعنی تعداد افراد. ولی بدبختی اینست که فقط آنهایی که زیاد میشورند و میسایند به اسم وسواسی شناخته میشوند. من آنها را بردم نفر آخر گذاشتم. وسواس پیشبینی همه چیز.
دیگر چی؟ وسواس بعدی، وسواس «فقط خودم». هیچکی نمیتواند کار خودم را انجام بدهد. «بچه ظرفها را میشوره؟ این هی استرس دارد. هیچکی مثل خودم نمیتواند به این پرونده نظارت داشته باشد.» یک وقتهایی وسواسی است که آدم نگران حلال و حرام است، میترسد یک حقی ناحق بشود. آن خوب است اتفاقاً. معمولاً آن هم ندارند این را، حواستان باشد. آن وسواسهایی که معمولاً افراد ندارند، وسواس نسبت به اینکه وقتی کسی دلش از حرف من نشکسته باشد، حق الناسی نداشته باشم. این وسوسه معمولاً کسی ندارد. نسبت به پول و این چیزهاست، مسائل مادی و ظاهری. نمیگذارد بچه دست به سیاه و سفید بزند. چرا؟ همش استرس دارد. میترسد وسواس دارد، کار کسی به دلش نمینشیند. عزت نفس ندارند، اعتماد به نفس ندارند. آدمهای موفقی از توشان درنمیآید معمولاً. دو بار هم ظرف میشکند، همین یک دانه که بشکند دیگر تموم است. پیش میآید دیگر. خانه را گردگیری میکند، حالا یک تکه از خانه هم یادش رفته.
وسواس دیگر چی؟ وسواس قضاوت دیگران. «بقیه چی میگویند؟» تو عروسی، تو خط همش استرس داری: «مردم چی گفتند؟ مردم راضی بودند؟ کسی فحشمان نداد؟ کسی نَق نزد؟ کسی اعتراض نکرد؟» همش استرس. استرس خاصیت وسواس این است که اضطراب ایجاد میکند. خاصیت وسواس، آدمها دچار اضطراب میشوند. وسواس قضاوت دیگران.
وسواس «حسرت گذشته». سال هشتاد و سه رفته مغازه، دو تا گونی چیز خریده. بعد سوال میکند: «آقا چهار هزار و پانصد تومان!» با چهار هزار و پانصد تومان الان خروس قندی نمیدهند به آدم. نصف مغازه طرف را جارو میکردند قدیم. مثلاً آن موقع قیمت مثلاً پنجاه میلیون دادند برای فلان چیز. فلان چیز خریدم باهاش. «سکه خریده بودم میدانی الان چند بود؟» (خندههایتان مرموزانه است، داغ دلتان است.) «اگه دلار خریده بودم میدانی چند بود؟» هی حسرت گذشته. «اگر، ای کاش!» مختلف هم هست: «ای کاش آن خواستگار اولیه را جواب داده بودم. ای کاش با آن ازدواج کرده بودم. ای کاش با دختر حاج محمد ازدواج کرده بودم.» ای کاش، ای کاش، ای کاش. اضطراب پیدا میکند. این هم میشود یک وسواس دیگر.
یک وسواس دیگر، وسواس «وابستگی». وابستگی به افراد، خصوصاً وابستگی به مامانش دارد، به باباش دارد. نمیتواند دور بشود. دانشگاه مثلاً یک شهر دیگر قبول بشود، نمیتواند برود. از مامان باباش نمیتواند دور بشود. از همسرش نمیتواند، از بچهاش نمیتواند دور بشود. اینها همش وسواس. وسواس وابستگی.
مورد آخرم وسواس «بشور و بساب» که میشود «پوسته نگری به جای هسته نگری». همش درگیر همین ظواهر قضیه. حج میرویم که یاد خدا بیفتیم. آنقدر درگیر این هستیم که: «آقا این دور چهارم است؟ دور پنجم است؟ اینوری بروم غلط است؟» تنها چیزی که آنجا بهش توجه نکرده، خداست. اصلاً اسم حج میآید تنش میلرزد، بس که گیر این اعمال ظاهری است. «بابا! مجلس امام حسین، ما آمدیم اینجا یاد امام حسین کنیم.» آنقدر درگیر ریتم و سبک و بالا و پایین و پینگ پنگی بعدش رد کند. آنقدر مشغول اینها میشوند، از اصل قضیه میافتند. این هم کار شیطون است. وسواس خنّاس.
راز همه وسواسها در چی نهفته بود؟ در «ظاهر بینی». چه شکلی میشود نجات پیدا کرد؟ از ظاهر باید عبور کرد. از این اسباب ظاهری، از این مسائل ظاهری، از قضاوت بقیه. «خدا چی میگوید؟ خدا چطور قضاوت میکند؟ ما در پیش خدا، در پیشگاه خدا جواب داریم.» تمام! قضاوت کند؟ قضاوت کند. «لَا یَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ.» اینها از ملامت کسی نمیترسند. کلمه ترس آورده، خصوصاً در مورد اصحاب امام زمان. کسی میخواهد یار اهل بیت باشد، یکی از آن ویژگیهای کلیدی که باید داشته باشد همین است: از ملامت کسی نترسد. «آخه تو فامیل ما دیگر خیلی هم رویمان را بگیریم مسخره میکند. آخه چادر هم مسخره میکند. آخه ریش بگذاری مسخره میکند. نماز بخوانم مسخره میکند.» و و و و. «طبقه هفتم جهنم پایینتر نرم مسخره میکند.» مسخره میکند، مسخره هستند بدبختها. «الله یستهزئ بهم.» مسخره، مسخره واقعی این است. نادان واقعی این است. یک دل قرص میخواهد. کار دارد دیگر. سخت است. تا آنجاها قید یک سری منافع ظاهری و موقعیتها و امتیازها و اینها را به حسب ظاهر باید آدم بزند. حسب ظاهر، چون خدا صدها برابر برای آدم جبران میکند. ولی باور میخواهد، ایمان میخواهد، ایمان به آخرت میخواهد، ایمان به غیب میخواهد. هی شیطون ملامت میکند آدم را: «عاقل باش! تو دختر داری، جهیزیه بعد داری! پول برای یکی دیگر جمع میکنی؟ نه! من پس فردا اگه بیفتم، زمینگیر بشوم، اینها پولم لازم میشود.» خوب یعنی مثلاً اگر یک وقتی حضرت عزرائیل (علیه السلام) بخواهند تشریف بیاورند، اول حساب بانکیات را چک میکنند؟ مثلاً؟ این توهمات آدم. قرار باشد بمیرد، میلیاردر هم باشد میمیرد. نمیگویم تدبیر نکنیم، عقلمان را کار نیندازیم. ولی اینجور عقل کار انداختن، اینها دیگر الهی! خدا را به حساب نیاوردن است. به حساب نیاوری.
روایت دارد: حج و نروی فقیر میشوی/ بروی فقیر نمیشوی. جلسه عرض کردم به کرّات: افراد آمدند گفتند: «آقا! ما هرچی نگاه کردیم دیدیم درست است، درست بود.» این را گفتم توی سخنرانی بقیه. افراد آمدند گفتند: «آقا! ما هم هرچی نگاه کردیم دیدیم درست است.» روایت دارد: «خدا کسی برود حج برگردد، دیگر من نمیگذارم فقیر بشود.» من نگاه کردم دیدم هر آدمی که تو فامیلمان دیدم حج رفته برگشته، دیگر فقیر نشده تا آخر. حتی بعضیهایشان خیلی حزباللهی و چه میدانم اصولگرا و اینها هم نبودند. خدا تضمین کرده. افراد متعدد آمدند گفتند: «آقا! ما هم چک کردیم دیدیم همینجوریه.» چون گذشتن از پول است، تضمین میکنم: «با من! من نمیگذارم لنگ بمانی.» اتفاقاً میگوید اونی که دارد و نمیرود، لنگش میکنم. این حساب و کتابهای ما مشکل دارد. وسواس خنّاس. همونهایی که بهش دل میبندیم، خدا تو همونها ما را بدبخت میکند. وقتی تو حساب و کتاب خدا نباشد: «حسبنا الله و نعم الوکیل.» وقتی به اینها میگویند: «آقا! همه علیهتان درآمدهاند، دعوا انداختیم، درگیر شدیم، نمیتوانم تحمل بکنم. کسی را حساس کردیم، تحریک کردیم.» «حسبنا الله و نعم الوکیل.» این میشود توکل.
توکل، توجه به سه تا کلمه است. بگوم بروم تو روضه؟ ان شاء الله این سه کلمه توضیح بیشترش فردا شب. شما به سه تا چیز که توجه بکنید، دیگر وسوسهای در آدم شکل نمیگیرد. خدا ان شاء الله نصیب همهمان بکند. اگر توجهت به این باشد که «ربّت کیه؟» کارت دست کیه؟ کی کارت را قراره راه بیندازد؟ رَب اونی است که کارهایت را راه میاندازد، کارهایت را پیش میبرد. اگر فکرت به این بود که مردمان که کار تو را راه میاندازند، رئیس بانک، مدیر کل فلان جاست، این وسوسهها رویت اثر میکند. ولی اگر حواست بود که ربّ آن سوپر بانک کیه؟ رئیس بانک کیه؟ «رب الناس» کیه؟ حواست به این که بود، وسوسه رویت اثر نمیگذارد. «قل اعوذ برب الناس.»
دیگر چی؟ «ملک الناس». مالک کیه؟ اینها مال کیه؟ سلامتی من و پول و اعتبار و مالک اینها کیه؟ صاحبش کیه؟ وقتی حواست جمع بود به اینکه صاحبش کیه، وسوسه رویت اثر ندارد. یک روایت قشنگ برایتان بخوانم تا رد نشوم و جا نماندم. خدمت امام صادق (علیه السلام). حرف زدنش عوض شده، «دندانهایم را کشیدم. دندانهایم را کشیدهام، فرم حرف زدنم عوض شده.» (الله اکبر!) امام صادق فرمودند: «منم یک چند تا دندانم مشکل داشت، کشیدم. دیدم شیطون دارد وسوسه میکند. عجب روایتی! منم بهش جواب دادم: «لا حول و لا قوه الا بالله.» روز اول که دندان نداشتیم با چی غذا خوردیم؟ خودم نمیفهمیدم که دندان ندارم، غذایم را میخواهم. آن روز غذایم را داده بود. جواب شیطون به امام صادق هم طمع دارد. رکب نمیخورد از وسوسه. وسوسههای مدلیه. همش استرس، اضطراب: «بعداً چی میشود؟ هستیم؟ نیستیم؟» بعداً هم خدای بعداً را دارد. «خدایا! بعداً خودش بلد است بعداً چه کار کند.» غصه «بدن» را نخور. این میشود مالک.
سومیش چیست؟ «الهی». اونی که باید پرستید، حالا در مورد «الّه» ان شاء الله فردا شب بیشتر صحبت میکنم. اونی که باید حواست بهش باشد، توجه کردی، دیگر وسوسه اثر نمیکند. محاسبات ظاهری بقیه روی آدم تاثیر نمیگذارد. تو مدینه فتنهای که شد بر اساس همین محاسبات، گول خوردند، آسیب دیدند. فردا ظهر ان شاء الله توفیق باشد در مورد این قضایایی که در مدینه شد بیشتر عرض میکنم. خنّاسها در مدینه چه کردند؟ چه جور فتنه کردند؟ یک کاری که حضرت زهرا (سلام الله علیها) کرد و فوق العاده بود این بود: بازی را یک طوری به هم ریخت، به فکر هیچکس نمیرسید. معجزه حضرت زهرا (سلام الله علیها) بود. هیچکی فکر نمیکرد این کاری که حضرت زهرا دارند میکنند، اینطور بشود. چه کار کردند؟ دیدند هیچ رقمه نتوانستند مردم را آگاه کنند که کی ظالم است. «حالا تو آن زمانه که خوب نشد، آیندگان را من باید خبر کنم، بفهمند کی به کی بوده.»
دشمن طرحش چیست؟ "فاطمه زهرا از دنیا میرود. میآییم با احترام نماز میخوانیم، با احترام دفن میکنیم. یک مقبره برایش میسازیم. هرکی بعدها آمد گفت اینها با هم مشکل داشتند، میزنیم تو دهنش. خلیفه نماز خوانده، خود خلیفه دفن کرده. این چرت و پرتها چیست؟" فاطمه زهرا چه کار کرد؟ بازی را به هم ریخت. فرمود: «مخفیانه دفنم کنید. شبانه. یک قبری هم باشد، کسی خبر نداشته باشد.» ببینید توکل را! تو محاسبات ظاهری چی میآید؟ «بابا! آن آدمهایی که قبر دارند پنجاه سال بعد مبارزه کنی، من خدا را دارم. من خدا را دارم.» این را میگویند تو از محاسبه ظاهری عبور میکند و اونی که توکل دارد همیشه پیروز است. «و من یتوکل علی الله فهو حسبه.» وعده خداست. فرمود: «هرکی به من توکل کند، من برایش بس هستم.» همین یک دانه بسه. خودم تنها بس هستم. «لیس الله بکافٍ عبده؟» خدا برای بندهاش کافی نیست؟ فاطمه زهرا به خدا توکل کرد. خودش را به خدا سپرد. این محاسبات ظاهری را راه نداد به خودش. خیلی حرکت عجیبی بود. ولی اثرش را دیدید چه کرد.
شب شهادت بیبی، این روضه را امشب با هم مرور کنیم. وصیتی که کرد به امیرالمومنین، که یک اشارهای کردم به این وصیت. این وصیت چه شکلی بود؟ یک کم توضیح بدهم، این شب شهادت با هم بشنویم و گریه کنیم. حقیقتاً من خودم با خودم میگویم: «فاطمیه اول را گذراندی، شب شهادت دوم.» هی با خودم اضطرابهای خوبی استها! از آن اضطرابهای: «نکند ما سال بعد فاطمیه نباشیم؟ نکند امشب آخرین شبی است که شهادت حضرت زهرا را داریم درک میکنیم؟» این اضطراب حال آدم را خوب میکند. توجه میآورد، تذکر میآورد. شاید دیگر فرصتی نبود. یک طوری امشب باید با جان خودم، با شکستگی قلب خودم پیوند بخورم به حضرت زهرا. اگر دیگر تو این دنیا نبودم، بعد از مرگم روسفید باشم پیش حضرت زهرا.
در کتاب «روضه الواعظین» نقل میکند، در جلد یکم، صفحه ۱۵۱: وقتی که بیبی دو عالم دیگر کمکم حالشان خراب شد و در آستانه رحلت بودند، اُمایمن و اسماء را صدا زدند و «وجهت خلف علی». فرستادند دنبال علی: «برید به علی بگید بیاید.» وقتی امیرالمؤمنین آمد، خیلی این روضه عجیب است. خوب دل بدهید به کلمه کلمه. مثل آن کسی که خیال میکند آخرین گریه فاطمیه، اشک بریزید امشب. بیبی فرمود: «إنه قَد نُوّعَت إلی نفسی، پسرعمو! من دارم از دنیا میروم. چیزهایی دارم میبینم که دیگر شکی برایم نگذاشته. کارم تمام است. من دیگر بعد از دقایقی دارم به پدرم ملحق میشوم و أنا اُوصیکَ بِأشیاءَ فی قلبی. یک چند تا چیز تو دلم است علی جان، میخواهم وصیت کنم بهت.»
امیرالمؤمنین فرمود: «أُوصینی بِما أحببتَ یا بنتَ رسول الله! دختر پیغمبر! هرچی دوست داری وصیت کن.» «فَجَلَسَ عِندَ رأسِها.» خوب دل بدهید به کلمه کلمه. امیرالمؤمنین آمد نشست کنار سر فاطمه زهرا و «أَخرَجَ مَن کانَ فِی البیت.» هرکی تو خانه بود بیرون کرد. فرمود: «برید بیرون!» فاطمه میخواست صدا زد: «پسرعمو، أما اَحتَنی کاذبه؟ تو یادت میآید من تا حالا بهت دروغ گفته باشم؟ و لا خائنه؟ یادت میآید بهت خیانت کرده باشم؟ و لا خالفتُکَ مَلا عاشَرَتنی؟ تو این چند سالی که باهات زندگی کردم، یادت میآید یک بار باهات...» امیرالمؤمنین فرمود: «معاذ الله! خدا نکند! تو گرامیتری، تو عالمتری، تو خداترستر از اینی که بخواهی یک جوری باشی که من بخواهم تو را مؤاخذه کنم، میخواهم توبیخ کنم. فقط عَزَّا علیه بمفارقتک و بِفقدک.»
امیرالمؤمنین به فاطمه زهرا اینطور گفت. این جمله را که گفت، فاطمه زهرا یادت میآید من تا حالا دروغی گفته باشم، خیانتی کرده باشم؟ امیرالمؤمنین گفت: «بالاتر از این است که بخواهی این کار را بکنی.» گفت: «خیلی برایم سخت است. میخواهی بروی. جدا شدن برایم سخت است. ولی چه کنم؟ چارهای نیست اراده خداست. و هر وقت به این داغ بخواهم فکر کنم، یادم میافتد من یک داغ سنگین دیگر هم دیدم، آن هم داغ از دست دادن پیغمبر.» خیلی حرف است! چه جور خودش را آرام میکرد! آدم معمولاً یک داغ را میخواهد آرام بکند، با توجه به یک کار شیرین خودش را آرام میکند. امیرالمؤمنین فدای مظلومیتش! میخواهد خودش را تو این داغ آرام کند، میگوید: «علی جان! تحمل کن. تو یک سنگین دیگر هم دیدی، با آن خودت را آرام کن.»
«ثُمَّ بَکَیا جمیعاً ساعه.» دقایق طولانی شروع کردند دوتایی با همدیگر گریه کردن. «و أَخَذَ عَلِیٌّ رأسَها و ضَمَّها إلی صدره.» امیرالمؤمنین سر فاطمه را گرفت، به سینه خودش. «فَإنَّکَ تَجِدُنی وَفِیّاً.» «من وفا میکنم به هرچی تو بگویی. أَمْضِی کُلَّ ما اَمَرتَنِی بِه. هر دستوری بدهی من انجام میدهم. و أُؤْثِرُ أَمْرَکِ عَلَی أمری. کار تو را به کار خودم ترجیح میدهم.» فاطمه زهرا عرض کرد: «جَزاکَ اللهُ عَنِّی خیرَ الجزاء.» خدا جزایش را بهت بدهد علی جان.
چند تا وصیت کرد: یکی این بود: «علی جان! بعد از من ازدواج کن.» موردی را هم معرفی کرد، فرمود: «این مورد با بچههای من مثل من رفتار میکند، داغ بیمادری نمیگذارد خیلی بچهها به دلشان بماند.» وصیت دومم این است: «یک تابوت برای من درست کن. ملائکه به من نشان دادند من را تو تابوت بردند دفن کردند.» امیرالمؤمنین فرمود: «بگو! چه تابوتی بود؟ برایت انجام میدهم.»
وصیت بعدیام این بود: «علی جان! نمیخواهم آنهایی که بهم ظلم کردند و حقم را خوردند، نفرشان تو تشییع جنازه من حاضر بشوند. أعدائی و أعداء رسول الله. اینها دشمنهای منند و دشمنهای پیغمبرند. نمیخواهم یکیشان به من نماز بخواند. نه خودشان نه طرفدارهایشان. فَوّارُنی فِی اللیل. من را شبانه دفن کن. إذا العیون و نامت الا. آن وقتی که همه خوابشان برد، آن وقت خودت تک و تنها من را غسل بده، دفن کن.»
عزیزم! روضه بخوانم. تو بعضی روایات دیگر دارد: یک جمله دیگر هم فاطمه زهرا به امیرالمؤمنین عرض کرد. عرض کرد: «علی جان! من خودم لباس تمیز تنم میکنم، وقتی خواستی من را غسل بدهی، من را از روی پیرهن غسل بده.» خیلی معنا دارد این حرف. ولی من فکر معنای خاص تو این حرف نهفته است. با اینکه تو دل شب است، تو تاریکی روشنی نیست. ولی فکر آنجایش را هم کرده. یک وقتی چشم علی به این کبودی بیبی جان میخورد. فکر همه جا را کردی، ولی فکر یک جا را نکردی. کبودیها را پوشوندی، ولی چه میکنی وقتی که دست علی میرسد به بازوی ورم کرده؟
--------------------------
منابع
[آیه قرآن]— «مِن شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ * الَّذِي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النَّاسِ * مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ» (سوره مبارکه ناس،آیات ۶-۴)
[آیه قرآن] — «مِن شَرِّ مَا خَلَقَ * وَمِن شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ * وَمِن شَرِّ النَّفَّاثَاتِ فِي الْعُقَدِ * وَمِن شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَدَ» (منبع در متن: سوره مبارکه فلق،آیات۵-۲)
[آیه قرآن]— «وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ ۖ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ» (سوره ق، آیه ۱۶)
[آیه قرآن]— «وَكَذَٰلِكَ جَعَلْنَا لِكُلِّ نَبِيٍّ عَدُوًّا شَيَاطِينَ الْإِنْسِ وَالْجِنِّ يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلَىٰ بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُرُورًا ۚ وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ مَا فَعَلُوهُ ۖ فَذَرْهُمْ وَمَا يَفْتَرُونَ» (سوره مبارکه انعام آیه ۱۱۲)
[آیه قرآن] — «وَلِتَصْغَىٰ إِلَيْهِ أَفْئِدَةُ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ وَلِيَرْضَوْهُ وَلِيَقْتَرِفُوا مَا هُم مُّقْتَرِفُونَ» (سوره انعام، آیه ۱۱۳ )
[آیه قرآن]— «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا اللَّهَ ذِكْرًا كَثِيرًا» ( سوره مبارکه احزاب، آیه ۴۱)
[آیه قرآن]— «الَّذِينَ قَالَ لَهُمُ النَّاسُ إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَانًا وَقَالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ» (منبع در متن: آیه ۱۷۳ سوره مبارکه آل عمران)
[حدیث/روایت] حضرت زهرا (س): «صُبَّتْ عَلَیَّ مَصَائِبُ لَوْ أَنَّهَا * صُبَّتْ عَلَى الْأَیَّامِ صِرْنَ لَیَالِیَا» (مصیبتهایی بر من فرود آمد که اگر بر روزها فرود میآمد، به شبهای تار تبدیل میشدند). (مسکن الفؤاد، ج۱، ص۱۱۲)
[حدیث/روایت] امیرالمؤمنین (ع): «ای کاش پسر ابوطالب پیش از این روز مرده بود... بر علی بسیار سخت است که ببیند بدن فاطمه کبود شده است («أَنْ یَسْوَدَّ مَتْنُ فَاطِمَةَ»).» (عوالم العلوم،ج۱۱،ص۵۸۶)
[داستان/حکایت تاریخی] یک یهودی به نام «لبید بن اعصم» پیامبر اکرم (ص) را سحر کرد. خداوند با نزول سورههای فلق و ناس، پیامبر (ص) و امیرالمؤمنین (ع) را از محل سحر در چاهی آگاه ساخت و ایشان آن را باطل کردند. (https://s-hadith.kashanu.ac.ir)
[حدیث/روایت] «إِذَا ذُكِرَ اللّٰهُ خَنَسَ» (وقتی یاد خدا میشود، [وسوسهگر] پنهان میشود). (علل الشرایع , جلد۲ , صفحه۵۲۶).
[حدیث/روایت] امیرالمؤمنین (ع): شیطان در سینههای پیروانش آشیانه کرده، تخمگذاری میکند («فَبَاضَ فِی صُدُورِهِمْ») و جوجههایش را پرورش میدهد. سپس با زبان و چشم و گوش همان افراد، سخن میگوید و نگاه میکند و میشنود. (نهج البلاغة , جلد۱ , صفحه۵۳)
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...