خطای بزرگ مردم در ساختن تصویر خیالی از پیامبران
تفاوت امامان واقعی با تصورات ذهنی جامعه
ویژگیهای ظاهری امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و امتحان مردم
نقش رسانه در برجستهسازی جذابیت و پنهانکردن واقعیت
اهمیت آراستگی و استفاده اهلبیت (علیهمالسلام) از زیبایی مشروع
پاسخ امام رضا (علیهالسلام) به انتقاد صوفیان درباره ظاهر مسئولان
تواضع عملی امام رضا (علیهالسلام) در زندگی روزمره
استفاده از جذابیتهای مشروع برای رساندن مردم به حقیقت
جایگاه شعر و هنر در سیره امام رضا (علیهالسلام)
تمایز میان عظمت واقعی و جذابیتهای توهمی رهبران
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
نمیدونم کدوم شیر پاکخوردهای ما را به این بنده خدا معرفی کرده بود. آخه هیچ ربطی هم نداشت ماجرایی که به خاطرش تماس گرفته بود با ما. این بنده خدا یک سری وقایع ماورایی برایش پیش آمده بود و از یکی پرسیده بود: «من اینجور چیزهایی میبینم، این اتفاقات برایم میافتد.» شماره ما را داده بود؛ نمیدانم چه گفته بود در مورد ما، چه دروغودغلی در مورد ما گفته بود. او یک ارادت عجیبوغریبی هم به این بابا داشت.
بعد تماس گرفت و گفت: «حاج آقای فلانی شما هستید؟» گفتم: «بله.» خیلی با عظمت داشت اسم ما را که آورد، یک «ده تا» از تویش در آمد. یک تریلی انگار پشت سرش بود. بعد گفت: «آقا، من یک اتفاقاتی برایم میافتد. فلان چیز را دیدم، نمیدانم صبح نشسته بودم یکهو دیدم یک چیزی آمد رد شد.» همینجوری یک سری چیزها گفت و حالا من احترام طرف را نگه داشتم. خیلی با او برخورد نکردم. جا داشت که برخی تعابیر سنگین را برایش به کار ببرم، نگفتم. گفتم: «حالا احتمالاً به مشکلات مزاجی برمیگردد. شما کمی گوشت بخور، کمی برنج و اینها.» بعد گفت: «شما واقعاً حاج آقای فلانی هستید؟» گفتم: «بله.» (گفت:) «اونی که به من معرفی کرد، خیلی تعریف شما را کرده بود. شما آقای فلانی نیستی! دروغگو! خودت را جای فلانی جا زدی! خودش نیستی! اونی که تعریف کرد، آن آدم حرفهای است.»
من تا میگفتم (چیزهایی)، بهم میگفت: «اینها چیست؟» (با تأکید میگفتم:) «به خدا من خود فلانیم.» (با خودم فکر میکردم:) نکند ما با امام رضا، امام زمان، امام حسین و امیرالمؤمنین و اینها همینجوری، یعنی یک چیزی برای خودمان ساختهایم. بعد میگویند: «آقا، امیرالمؤمنین فرمودند.» (در حالی که) امیرالمؤمنین که من میشناسم، اینگونه نیست. اینها میگفتند: «پیغمبری که ما میدانیم، این شکلی نیست. اصلاً پیغمبر باید پولدار باشد. پیغمبر باید وضعش خوب باشد. پیغمبر باید باغ داشته باشد، گنج داشته باشد، به قول امروزیها شاسیبلند داشته باشد.» میگفتند: «چرا تویی که پیغمبری، دستبند طلا نداری؟» به حضرت موسی هم میگفتند: «تو چرا وقتی میآیی، خدموحشم نداری؟ نوکر نداری؟ سپاه نداری؟ تشکیلات نداری؟ چرا پولدارها طرفدارت نیستند؟ هر کس هم طرفدارت میشود، از پایین شهر و مناطق محروم و حاشیه شهر است. چرا از آن بالامالاها و آن کارخانهدارها و سرمایهدارها کسی نمیآید؟» به حضرت نوح میگفتند. اینها حرفهای جالبی است که قرآن نقل میکند: «اصل پیغمبری مشکل نداریم ها، ولی شما پیغمبر نیستی.» حضرت ابراهیم را هم قبول داشتند ها. به پیغمبر اکرم میگفتند که ما تو را به عنوان پیغمبر قبول نداریم.
ببینید، شهید مطهری خیلی زیبا میفرماید. میفرماید که: «بگذارید متن را برایتان بخوانم، خیلی زیباست.» این اشکالات برای آنها از آنجا پیدا شده بود که خود برای ابراهیم از خزانه خیال و وهم خود سیمایی ساخته بودند که با یک بشر چندان قابل تطبیق نبود. ابراهیم توهمی را برای خودشان قبول داشتند، ابراهیم واقعی را قبول نداشتند. بسیار زیبا اینجا میفرماید. میفرماید بعضیها دوست دارند با بعضی شخصیتها از دور ارتباط بگیرند، خیلی نزدیک نشوند؛ چون آن شبحی که از دور قبولش دارد و دوستش دارد، برایش جذابتر است تا آنی که از نزدیک بخواهد ببیند. دوست دارد همانی که خودش احساس میکند، همان باشد. خیلی نزدیک نمیرود.
دیدهاید بعضی جوانها عاشق میشوند، بعد میگوید: «خب، شما تحقیقات کردهاید؟ شناخت داری از خانوادهاش؟» میگوید: «نه، دوستش دارم.» میگوید: «خب، اگر رفتی مثلاً این پدر و مادرش، برادرش یا خودش ناجور بودند، چی؟» میگوید: «نه، نیستند. من دوستش دارم. نه، نمیتواند اینجوری باشد.» اصلاً دوست ندارد با واقعیت طرف روبهرو شود. عرض من روشن است؛ دوست دارد همین ذهنیت خیالی که نسبت به شخص دارد، همین باشد. نزدیک نمیرود، دوست ندارد بیشتر آشنا شود. میگوید: «یک وقت میروم نزدیک.» من دیدهام ها، در بعضی مشاورهها بعضی وقتها میگویم: «بیشتر تحقیق کن.» میگوید: «حالا اگر رفتم تحقیق کردم و چیز ناجوری هم فهمیدم و پیدا کردم، آن وقت باید از طرف دل بکنم. من نمیتوانم.» (میگوید:) «میرویم دیگر. حالا فوقش این است که بعداً هم میفهمم که این اینجوری نیست، ولی لااقل به مراد دلم رسیدهام.» این همین «واقعیت و جذابیت» است. دوست ندارد از نزدیک مواجه شود. همین که از دور میبیند، برایش جذابتر است. با خیالات زندگی میکنند، با توهمات زندگی میکنند. اینها دوست ندارند نزدیک شوند. نه دوستان، همانی که در ذهنشان است، همانی که با خودشان فکر میکنند، همان خدایی که خودشان با خودشان ساختهاند، همان پیغمبر (را میخواهند).
تحقیق کن! کمی در مورد اهل بیت تحقیق کن! بعضی جاها پیش آمده، بنده در مورد ویژگیهای ظاهری برخی از اهل بیت نکاتی را گفتم، از روی متن تاریخ و روایت. مثلاً سیمای ظاهری امیرالمؤمنین علیهالسلام. یک وقت یادم هست، در همین مشهد، توی جلسهای چند سال پیش، همین ایام هم بود اتفاقاً، ماه ذیالقعده بود، شهادت امام جواد علیهالسلام بود. ما یک بحثی داشتیم در مورد اینکه خدا امتحاناتش این شکلی است که واقعیتها را غیرجذاب نشان میدهد. بعداً با همدیگر مفصلتر صحبت میکنیم.
امیرالمؤمنین در خطبه قاصعه در نهجالبلاغه (میفرمایند:) خدا مثلاً کعبه و مکه و اینها را، حج را آنجا قرار داد که نامناسبترین، (و) ناگوارترین سرزمین عالم از جهت آبوهواست؛ نه علفی، نه سبزهای، هیچی. خدا میتوانست وسط آبشارها و وسط جنگل و اینها، حج را قرار بدهد؛ ولی جایی قرار داد که وسط گرماست. همین ایام دارند میروند دیگر. تازه پول هم چقدر باید بدهید؟ الان چقدر شده آقا جان؟ چهل میلیون؟ چقدر؟ حالا ما خبر نداریم. در این گرما، فصل تابستان، این سرزمین بیآبوعلف با این ناامنی، خدا حج را اینجا واجب کرده. خدا این کار را کرد تا ببیند چقدر به خاطر واقعیت میآیند، چقدر به خاطر جذابیت میآیند. اگر خیلی جذابش میکرد، مردم دیگر به خود حج کار نداشتند، به خاطر جذابیتش میرفتند.
ما از این نکات در آن جلسه گفتیم و بعد گفتیم امام جواد علیهالسلام هفت سالشان بوده امام شدند. خدا میخواست ببیند چه کسانی واقعاً امام را به خاطر امام دوست دارند، که اگر امام واقعی را دوست دارند، دیگر این امام هفتساله را هم باید قبول کنند. بعد یک سری نکات گفتیم در مورد سیمای ظاهری امیرالمؤمنین علیهالسلام. گفتم آقا، در متن تاریخ و روایت آمده که حضرت قدشان از متوسط مردم کوتاهتر بود. امیرالمؤمنین علیهالسلام قد بلند نبودند. خب بله، این عکسهایی که در خیابان و در و دیوار آدم میبیند، فرق میکند.
بعد گفتم: متن روایت هم این است که موهای جلوی سر امیرالمؤمنین هم ریخته بود. خیلی پرپشت هم نبود موهای مبارکشان. قدشان هم که خیلی بلند نبود. بعد در متن روایت این است که سینه و بطن امیرالمؤمنین، شکم امیرالمؤمنین هم درشت بود. توضیح دارد: حضرت اهل پرخوری نبودند، اندامشان درشت بود. کلاهخود زیاد بر سر میگذاشتند. بعد به حضرت گفتند – این را مرحوم صدوق در کتاب شریف «خصال» نقل کرده – به حضرت گفتند: «آقا، قد شما کوتاه نیست؟» فرمود: «نه. من در میدان جنگ که میروم، قدبلندها را از کمر دونیم میکنم. قدکوتاهها را هم مشکل ندارم.» آقا! ما این ویژگیهای ظاهری امیرالمؤمنین را در جلسه گفتیم.
بعد جلسه، جوانی آمد و به ما حمله کرد، با توهین: «تو به چه حقی به امیرالمؤمنین توهین میکنی؟!» (گفتم:) «متن روایت است.» بعد استدلالش خیلی جالب بود. گفت: «اگر من یک کارخانهدار بودم، یک ویزیتور میخواستم بفرستم برای کارخانهام، میآمدم یک آدمی که مو ندارد، چاق است، قدش کوتاه است را بفرستم برود ویزیتور بشود؟!» گفتم: «ببخشید، خدا اهل این ماجراها، ویزیتوری و کارخانهداری و اینها نبوده. خدا میخواسته امتحان کند خلایق را. دیوید کاپرفیلد هم نمیخواسته بفرستد برای اینکه ببیند خلایق جذب میشوند یا نمیشوند. انبیا و اولیا را هم خیلی چهرهها را مثل سوپرمنهای هالیوود و اینها هم درنیاورده خدا.»
چهره امیرالمؤمنین چهره معمولی (بود) و در آن هم نکاتی است. در بحثهای روانشناسی مدیریت اثبات شده است. میگویند وقتی مدیر قدش نسبت به کارفرما کوتاهتر باشد، کارفرما به سختی دستور میپذیرد. شما فرض کنید که یکی مدیر باشد، قدش یکونیم باشد؛ کارفرما قدش دو متر باشد. این مدیر وقتی میایستد، میخواهد به کارفرما (یا) کارگر دستور بدهد. مدیر میخواهد به کارگر خودش دستور بدهد؛ به بالا نگاه کند! نیم متر از او بلندتر است! کارگر از بالا بخواهد نگاه کند به این کارفرما، به مدیرش، چشم قربان اطاعت میشود؟ خیلی سخت است دیگر. خدا قد امیرالمؤمنین را یکجوری قرار داده بود (که) محک بزند. چون علم امیرالمؤمنین که کسی سرش حرف نداشت. سیمای ظاهری امیرالمؤمنین یکطوری بود (که) قدشان کوتاهتر بود. بعضیها متلک میانداختند، میگفتند: «علی، تو چرا بین ما میایستی؟ اینقدر کوتاهی؟» حضرت میفرمودند – (این) شوخی عربی (بود) – حضرت میفرمودند که: «شما مثل "لام" و "الف" میمانید.» "لام" و "الف" بلند است دیگر. «من هم مثل "نون" میمانم. من اگر بینتان باشم، این کلمه میشود "لنا" یعنی "برای ما". اگر نباشم، میشود "لا" یعنی "هیچی نیست".» مگر به قد و قواره است؟
بعضیها فکر میکنند انبیا و اولیا چهرههای خاص و ویژه (دارند). البته چهره اهل بیت جذاب بوده، من این را عرض بکنم. نورانیتشان، ملکوتشان خیلی جذاب بوده؛ ولی نه جذابیتهای الانیِ پوستهای کشیده، موی بلوند، قد بالای دو متر! خدا که نخواسته فیلم هالیوودی بسازد، آدم را جذب بکند. خدا خواسته ببیند چند نفر طرفدار واقعیتاند.
رسانهای زیاد میشود. کلیپی را ساختهاند در این فضای مجازی. دوربین مخفی؛ البته خیلی دوربین مخفی هم نیست، دوربینش آشکار است. رفتند بین مردم سؤال پرسیدند. سؤال خیلی جذابی است. حالا اگر به این کلیپ دسترسی داشتید، ببینید. در فضای مجازی و اینها هست. مجری یک آفتابه در دست گرفته، میآید وسط خیابان، از مردم میپرسد. میگوید: «آقا، این آفتابه چقدر قیمتش است؟» یکی میگوید: «ده تومان»، یکی میگوید: «پنج تومان»، یکی میگوید: «الان در این گرانی، پانزده تومان.» کاغذی را درمیآورد. خیلی هنرمندانه ساختهاند، انصافاً باید به این بچهها که اینقدر کار قشنگی کردهاند، خدا قوت بگوییم.
یک برگهای را درمیآورد؛ چهار عکس رویش است. چهار عکس خانم، چهار عکس چهار نفر خانم. نفر اول، خانمی به شدت محجبه؛ نفر دوم، کمی محجبه؛ نفر سوم، کمی بدپوشش؛ نفر چهارم، به شدت بدپوشش. بعد از کسانی که آنجا ایستادهاند، سؤال میکند. میگوید: «این آفتابه را اگر یکی از این خانمها به قیمت پنجاه هزار تومان بخواهد به آقایی بفروشد، از کدامیک از این خانمها حاضر میشود پنجاه هزار تومان این آفتابه را بخرد؟» خب، شما جواب بدهید. جواب اینها همه کدام گزینه بود؟ (حضار) حاج آقا با انگشت اشاره میکنند: «گزینه چهار.» همه میگویند: «گزینه چهار.» یکی از این پسرهای جوان میگوید: «این خانم اگر صد تومان هم بفروشد، من از او میخرم.» (یعنی) صد تومان هم بفروشد، از او میخرد!
ماجرایی پشتش است. این همان ماجرایی است که رسانههای غربی و تمدن غرب بازی درآوردهاند. یعنی جذابیت را جلو میآورد، واقعیت را محو میکند و هر جنس بنجل، بیخود و بهدردنخور را قالب میکند، فقط با یک چهره خوشگل! کالاهایی که تبلیغ میشود، معدن سرطان و مصیبت و درد و مرض و هزار درد دیگر در آن است. آدم هم میداند ها. یعنی الان همه ماها میدانیم فلان نوشابه ضرر (دارد). همه میدانیم ضرر دارد؛ ولی تا میرویم در بقالی، نگاهی میافتد به آن آرمش، به آن برندش. بنده طلبهای که اینجا نشستهام، دستوپایم شل میشود. خرید جذاب! تکنیکهایی بلدند که حالا من نمیخواهم وارد آن بحث بشوم.
بعضیها فکر میکردند انبیا باید این شکلی باشند که وقتی میآیند، ابری دورشان راه بیفتد و با پروژکتور رویشان نور بیندازند و ملائکه پشتشان راه بروند و حیوانات پیششان خم بشوند و (مانند آنچه قرآن میگوید): «أَوْ يُلْقَىٰ إِلَيْهِ كَنزٌ أَوْ تَكُونُ لَهُ جَنَّةٌ يَأْكُلُ مِنْهَا وَقَالَ الظَّالِمُونَ إِن تَتَّبِعُونَ إِلَّا رَجُلًا مَّسْحُورًا» (سوره مبارکه فرقان، آیات ۷-۸). این تعابیری که قرآن در سوره مبارکه فرقان میفرماید: ملائکه با او باشند و گنج زیر پایش باشد. این ماجراها نیست. پیغمبر باید متصل با وحی باشد، واقعیتها را خبر داشته باشد. البته بالاخره نباید طوری باشد که تنفرآفرین باشد. یکی از مشکلات بعضیها با امام رضا علیهالسلام همین بود.
**بخش آخر سخنرانی**
این نکته را هم عرض بکنم. ما سلسله مباحث صحبتهایمان چون برخی عزیزان این اشکال را مطرح کرده بودند، ما یک بحثی را قرار شده که چندین جلسه با همدیگر پیگیری بکنیم. اصل بحثمان ثابت است. در جلسات مختلف، به مناسبتهای مختلفی که داریم، شاهد مثالمان را به مناسبت آن مراسم، اگر شهادت یا میلادی است، ما مثالهای بحثمان را در آن بحث میبریم. مثلاً شهادت امام صادق علیهالسلام، مثالهای بحث در مورد امام صادق علیهالسلام را عرض کردیم. امشب مثالهای بحثمان را در مورد امام رضا (علیهالسلام) میکنیم انشاءالله.
این نکته را هم بگویم. این کاری که دوستانمان انجام دادهاند، خیلی ابتکار هوشمندانه و ظریفی بود؛ چون معمولاً سلسله مباحث و بحثهایی که میخواهند سلسله مباحثی مطرح شوند، یا در محرم است، یا در ماه مبارک است، یا ماه صفر. بیشتر متناسب با فضاهای امام حسین و ماه مبارک و اینها مثالها زده میشود. معمولاً کمی از (مثلاً) امام هادی علیهالسلام، از امام جواد علیهالسلام (دور هستیم). زندگی امام رضا (علیهالسلام) و امام جواد علیهالسلام خیلی در بحثها مطرح نمیشود. این کاری که دوستان ما انجام دادهاند و این بحث را این شکلی ترتیببندی کردهاند، خیلی کار خوبی است. میشود یک سری مثالها را از دوران امام رضا علیهالسلام گفت که معمولاً به آن توجه نمیشود و روایاتش خوانده نمیشود. من دو سه تا مثال میخواهم برایتان بگویم. روایتی است که کمتر شنیدهایم در مورد زندگی امام رضا علیهالسلام.
آدمهایی که با توهماتشان زندگی میکنند، حتی امام را هم با ذهنشان میسازند. امام واقعی را نمیتوانند قبول کنند. میگوید: «آنی که در ذهن من است، یک چیز دیگر است. من نمیتوانم قبول کنم امام رضا این مدلی باشند. من نمیتوانم قبول کنم امیرالمؤمنین این شکلی باشند.» در دوران ظهور هم همینطور میشود. یک عده میگویند: «آقا، ما امام زمان را تا الان قبول داشتیم، شما را که دیدیم، برگشتیم! ما نمیتوانیم (قبول کنیم) امام زمان این شکلی باشد!»
امام رضا علیهالسلام در دورهای بودند که شرایط اقتصادی مردم شرایط خوبی بود. مردم (در زمان امام رضا) که ماها هم (از پیروانشان) هستیم، انشاءالله شرایطمان به برکت امام رضا خوب شود. شرایط حضرت خوب بود، با فضای مدینه فرق میکرد. اینجا بالاخره منطقه خوش آبوهوایی بود، منطقه برخورداری بود. حکومت عباسیان حکومت پولداری بود. وضع اقتصادی هم کلاً خوب شده بود. برده و اینها هم زیاد میگرفتند از کشورهای دیگر. تجارت و رونق اقتصادی و اینها بالا رفته بود.
امام رضا علیهالسلام به سرووضعشان میرسیدند. حالا بخواهم بین شوخی و جدی یک تعبیر به کار ببرم، باید بگویم امام رضا علیهالسلام امام خیلی خوشتیپی بودند. حالا کلمه «لاکچری» را استفاده نمیکنم که خیلی باب شده است الان. امام رضا خیلی خوشتیپ بودند. حالا بگذارید من دو سه تا روایت برایتان بخوانم در مورد تیپ امام رضا علیهالسلام. میگویند وقتی حضرت بین مردم میخواستند بیایند، خیلی به سرووضعشان میرسیدند. «تَزَيَّنَ لَهُمْ» (برای مردم زینت میکردند.) خیلی لباسهای شیک و مرتب. و البته در خانه نه؛ در خانه لباسهای معمولی میپوشیدند. بیرون که میآمدند، خیلی (به خودشان) میرسیدند.
سفیان ثوری برگشت به امام رضا گفت: «آقا، نمیشد یک لباس معمولیتر بپوشید؟ خیلی آخه به تیپتان رسیدهاید شما!» حضرت دست سفیان را گرفتند (و) آوردند توی آستینشان. (سفیان) میگوید: «دست کردم توی آستین امام رضا، دیدم این لباس رویی امام رضا خیلی لباس نرم و به قول امروزیها، برند است؛ از این لباسهای خوب است. دست بردم توی آستین حضرت، دیدم آن لباسی که به پوست حضرت چسبیده، لباس خشن و زبر است.» حضرت فرمودند: «این لباس زبر را برای خدا پوشیدم، لباس خوشگل را برای مردم. بین مردم که میآیند، مردم دوست دارند امامشان را با سرووضع خوب ببینند.»
شما دوست ندارید رهبرتان، مسئولینتان سرووضعشان خوب باشد؟ اگر مسئول ما مثلاً آمد، مثلاً حضرت امام (رضواناللهعلیه) مثلاً میآمدند سخنرانی کنند، بعد شما میبینید که چای پاشیده روی قبای امام خمینی، شرمندگی میکند دیگر، سرش را میاندازد پایین. سخنرانی کنند و جورابشان سوراخ بود مثلاً، کل جلسه همه حواسها به این بود که این جوراب امام چرا سوراخ است؟ حالا (لباس) طلبه (هم) زیر بغلشان این قباها اینجوری است، مدلش است. این بغلش دوخت نمیخورد. کار خوبی هم هست؛ چون یکی از گرمترین جاهای بدن، زیر بغل است. برای اینکه هوا رد و بدل بشود، اینجا را باز میگذارند.
حاج آقای قرائتی میفرمود که قدیمترها که سرحالتر هم بودند، زیاد پای تخته میرفتند، دستها را بالا و پایین (میبردند). دهه شصت، من برنامه داشتم. تلویزیون دیدم یک روزی به آن آدرس محل برنامه که مثلاً پست میکردند نظراتشان را و اینها، یک خانمی یک پاکت فرستاده بود، یک جعبه نخ و سوزن با یک نامه. ما خواندیم. نوشته بود که: «این نخ و سوزن را فرستادهام برای حاج آقای قرائتی. زیر بغلش را بدوزد، زشت است!» این دیگر همان محصول همان چیزهایی است که ما با ذهنمان میبافیم.
حالا این خاطرم آمد، اسم ایشان آمد بگویم. ایشان فرمود که: «من اوایل انقلاب نماینده امام بودم. نهضت سوادآموزی رفته بودیم شهرستانها و روستاها و اینها سرکشی کنیم، سر بزنیم. یک شب در روستایی، مهمان خانه پیرمرد عزیزی بودیم. شب من به این حاج آقا گفتم که: "حاج آقا، من دارم میخوابم، شما برای نماز صبح مرا بیدار کن." (او در جواب گفت:) "نماینده امام! تو نماینده امامی! من برایت نماز صبح بیدارت کنم؟!" به او گفتم: "مرد حسابی! خودم نماینده امامم، خوابم که نماینده امام نیست!"» (آن پیرمرد) خوابش (بر اساس اینکه) در ذهنش این را ساخته بود که اصلاً نماینده امام نباید بخوابد و خواب بماند. این همان توهماتی است که گاهی در ذهنها هست.
امام رضا به سرووضعشان میرسیدند. مردم دوست دارند وقتی امامشان جایی میآید، افتخار کنند. البته نه در حد اسراف و افراط؛ یک ظاهر مقبول، یک چهره زیبا، سرووضع مرتب و آراسته. امام رضا خیلی آراسته بودند. سفیان ثوری گفت: «آقا، چرا اینقدر لباس مرتب است؟» حضرت فرمودند که: «من این لباس زیری را برای خدا پوشیدم که بدنم به رفاه و آسایش و راحتی عادت نکند. لباس بیرونی را برای مردم پوشیدم که وقتی نگاه میکنند، احساس سرافکندگی و شرمندگی (نکنند که) امام ما (هستیم و) رویمان نمیشود به کسی بگوییم این آقا امام ماست.»
بعد در بعضی روایات دارد که حضرت فرمودند: «شما چه میگویی آقای سفیان؟ تو که برعکس پوشیدی؛ لباس زبر را (بیرون) و لباس نرم را زیر پوشیدی که وقتی بین مردم میروی، بگویند: "آخ، این آقا چقدر آدم خوبی است!"»
آمدند و به امام جواد علیهالسلام گفتند که: «آقا، ما میخواهیم از مُشک استفاده کنیم، نظر شما چیست؟» حضرت فرمودند: «پدرم امام رضا علیهالسلام دستور دادند برایشان توی برگ درخت "بان" – من نمیدانم دقیقاً چیست؛ (اما میگویند) یک برگ خیلی معطر است – در برگ درخت بان مقداری مُشک بگذارند و برای حضرت درست بکنند.» بعد این را به فضل بن سهل (نوشتند) و گفتند: «این را برای من درست کن.» فضل نامه داد به امام رضا علیهالسلام. خیلی جالب است ها! ببینید، ما با واقعیتها خیلی وقتها نمیخواهیم مواجه شویم. همینها مثالش است.
فضل به امام رضا نامه نوشت و گفت: «آقا جان، «اِنَّ النَّاسَ یَعِیبُونَ ذٰلِکَ عَلَیْکَ.» (یعنی) مردم بد میدانند ها! مردم باخبر شوند (که) امام رضا اینقدر پول دادهاند برای یک عطر! ما چهشکلی بین مردم بگوییم؟ خیلی زشت است! مردم توقع ندارند امام رضا اینقدر به سرووضعشان برسند. مردم توقع ندارند امام رضا اینقدر پول عطر بدهند!» آخر میگوید که هفتصد درهم پول این عطر بود که در آن موقع، قیمت قابل اعتنایی (محسوب میشد).
حضرت نامهاش را جواب دادند و برایش نوشتند: «مگر نمیدانی یوسف نبی لباس دیبا میپوشید و روی تخت طلا مینشست؟ برادرم یوسف سرووضعش این شکلی بود. از نبوتش هم چیزی کم نشد.» بعد میگوید حضرت دستور دادند: «برای ظرف عطری که میخواهید برایم بگیرید، چهار هزار درهم میدهم. ظرف تمیز برایش (تهیه کنید).» (یعنی) امام رضا علیهالسلام به سرووضعشان میرسیدند. سیمای حضرت سیمای جذابی بود. بله، افراط نبود، حدی نبود که مردم نگاه کنند (و ایراد بگیرند).
حالا میخوانم برایتان باز روایت را. اینجوری نبود که مردم نان شب نداشته باشند و برخی از این حضرات در اوج مشکلات مردم بروند نمیدانم (به) کلکچال، مثلاً چه چیزی سوار شوند، بعد مثلاً لباس و کفشی که در پایشان است، فقط پنجاه میلیون پولش است! مثل برخی از این مسئولین ما نبودند. مردم وقتی به امام رضا نگاه میکردند، میدیدند که باز سطح زندگیشان بالاتر از امام رضا علیهالسلام است. مرتب بودند، شکیل بودند. این زشت است؛ ما (که) زائر امام رضا (هستیم)، اصلاً به ما سفارش شده است: «آقا، حرم میخواهید بروید، در همه زیارتها سفارش شده (که) یک استثنا دارد، حرم اباعبدالله علیهالسلام. آن هم دو جور روایت دارد. برخی روایات این است که غسل کن، عطر بزن. برخی روایت این است که اگر عطر هم نزدی، اشکال ندارد.» آنجا فقط گفتند: «اشکال ندارد.» بقیه حرمها گفتند: «اول غسل زیارت میکنی، عطر میزنی، لباس تمیز و مرتب و قشنگ در تنت میکنی، زیارت میخواهی بروی.» این خیلی زشت است. جوان ما نگاه کند، بگوید: «آقا، مسیحیها وقتی میخواهند یکشنبه بروند کلیسا، بهترین لباسهایشان را (میپوشند)، بعد ما یک مسجد هم که میخواهیم برویم، آنقدر بوی پا میآید که در میرویم.»
گاهی پیش آمده، بنده در مساجد (بودم)، بعضیها میآیند و میگویند: «حاج آقا، بعضی از این مردم پاهایشان را بشویند قبل از اینکه به مسجد بیایند!» در روایت دارد وقتی نماز جمعه میخواهی بروی، از پنجشنبهاش دیگر سیر نخور، پیاز نخور. البته میدانید که سیر و پیاز اگر کسی هم خورد، داروی (و) دوای اینکه بخواهد بویش را از بین ببرد، سیب است. بوی سیر با سیب از بین میرود. یک سیب بگیرید، قطعهقطعه کنید و در دهان بچرخانید. ولی باز هم گفتهاند که آقا، نماز جمعه میخواهی بروی، محل اجتماع، محل رفتوآمد است. بابا، (چه) خوب (است که) بوی خوب بدهی! چهار نفر از بیرون میآیند (که) جذب شوند. یک جوان دانشجو را آدم با (کمال) خودکشی میخواهد ببرد نماز جمعه. او هم میرود بغل یک بزرگوار مینشیند (که) پنجشنبه سیر نخورده، شب جمعه شیشه ترشی را تمام کرده، ده تا پیاز خورده. او هم هی شعار میدهد، تکبیر میگوید و بویش میزند بیرون. جوان! این مسائل خیلی دقیق است.
امام رضا علیهالسلام پول میدادند برای حضرت عطر گران بسازند، عطر درستوحسابی بسازند. پیغمبر اکرم بخش عمدهای از درآمدشان را میدادند برای ساختن عطر. پیغمبر تقریباً یکسوم درآمد ماهیانهشان را میدادند برای پول عطر. ما چند نفر داریم بین خودمان که یکسوم درآمد ماهیانهشان را بدهند برای پول عطر؟ عطر هم با ادکلن فرق میکند ها. این ادکلنها هزار ماجرا دارد، حالا فرصت نیست انشاءالله بعداً برایتان میگویم ادکلنها چهکار میکند. عطر، عطر طبیعی و واقعی و درستوحسابی، قیمتش هم گران است. عطرها با همدیگر فرق میکنند. فصلهای مختلف، عطرش فرق میکند؛ ساعتهای مختلف، عطرش فرق میکند.
میگوید امام رضا علیهالسلام عطر میزدند، به سروصورت روغن میمالیدند، بخور هم روشن میکردند. همینطور مرتب، روغن هم به محاسن (ریش) روغن میزدند. امام رضا؛ یعنی الان اگر بودند و از حضرت عکس میگرفتند، بعضیها در پیج اینستاگرامشان با هشتگ «عدالتطلبی» (مینوشتند): «آقا، این چه وضعی است؟ اینقدر به سروصورتتان میرسید؟!»
مخصوصاً اصل رسیدگی به سرووضع موقع نماز. چرا امام رضا به سروصورتشان میرسیدند؟ نگاه حضرت با ما فرق میکند. حضرت میگویند: «خدا دوست دارد بندهاش را با این سرووضع شکیل و مرتب ببیند.» فرق میکند. بله، بنده وقتی میبینم مشتری دارم، یک قرارداد سنگین میخواهم ببندم، ادکلن گرانقیمت میخرم، به خودم میزنم. آقا، اینها یک هیئت فرانسوی دارد میآید برای گفتوگو. باید ما به سرووضعمان برسیم. جلوی اینها زشت است. پول ادکلن و عطر بدهم، اصلاً دردم نمیآید. قرارداد مهم است؛ ولی میخواهم بروم با خدا صحبت کنم، حالا بنده که خودم هزار تا مشکل دارم!
دختر مرحوم سید علی آقای قاضی (رضواناللهعلیه) میفرمود که: «پدر من در نافلههایش، (حتی) در نمازهای واجب، پیراهن میپوشید، قبا میپوشید، عبا میپوشید، عمامه میپوشید، جوراب (میپوشید). موهایش را هم شانه میکرد، محاسنش را هم شانه میکرد.» مرحوم آیتاللهالعظمی بهجت را میدیدیم، یک شانه در جیب داشت، یک شانه توی سجاده. یکی از دوستان میگفت: «من دیدم چهار تا شانه دارد ایشان!» پسر مبارکش (میگفت:) «برای کی و کجا میخواهد؟» شانههای چوبی هم داشت. مفصل هم شانه میکرد؛ یعنی بین دو نماز هم دوباره شانه میکرد. بیست، سی بار شاید ایشان شانه میکرد. (این برای) محاسن ملاقات خداست. خدا دوست دارد ببیند بندهاش به سرووضعش رسیده، مرتب است. (میگوید:) «من برای حرف زدن با تو ارزش قائلم.»
(خدا) میگوید: «میخواهی با من حرف بزنی؟ مسواک بزن!» چطور میخواهی با فلان آقا یا فلان خانم صحبت بکنی، اینقدر به سروصورت (میرسی) و نمیدانم فلان خمیر را میگیری به دندان میزنی و فلان عطر را به دندان میزنی و فلان عطر را به بدن میزنی و (خودت را) جذاب میکنی؟
یک گروهی از صوفیها بلند شدند و آمدند خدمت امام رضا علیهالسلام. خیلی روایت جالبی است. ذهنیتهایشان را (با خود) آوردند و گفتند: «آقا، ما تعجب میکنیم. (شما که) صوفی بودن اینها (را میدانید!) مامون آمده مسئول معین کرده برای مردم، شما را ولیعهد کرده، حالا روایتش طولانی است، بخواهم برایتان (بگویم).» (میگفتند:) «مسئول باید کسی باشد که لباس زبر بپوشد، غذای بد بخورد، غذای خشک بخورد، ژولیده باشد، نامرتب باشد!» جالب است؛ اینها همانها هستند که به انبیا میگفتند: «شما چرا طلا ندارید؟ گنج ندارید؟ ثروت ندارید؟» (با خودم میگفتم:) (دیگر) نمیدانی باید چهکار کنیم!
یکی از روحانیون محترم همین مشهد میگفت که: «ما واقعاً ماندهایم چهکار کنیم. ما روحانیون، اگر لاغر باشی، میگویند: "به این حاج آقا نرسیدهاند." اگر چاق شویم، اگر سفید باشیم، (میگویند): "از خانه بیرون نرفته، آفتاب نخورده." اگر سبزه باشیم (یا) سیاه باشیم، (میگویند): "یک ذره نور ندارد!"» ماجرای ملا نصرالدین و پسرش را که سوار الاغ میشدند، شنیدهاید دیگر؟ معروف است. دوتایی سوار میشدند، (مردم) میگفتند: «چقدر اینها بیرحماند!» دوتایی (از الاغ) پیاده شدند. (پدر) نشست، بچه را پیاده کرد. (مردم گفتند:) «این بچه ضعیف و نحیف باید راه بیاید، آن پدر گنده و (تنومند) روی الاغ بنشیند؟» جابهجا کرد، بچه را بالا نشاند، خودش (پایین) (مردم) گفتند: «چه بچه بیادب و نفهمی! بابا دارد پایین راه میرود، این بچه راحت بالا نشسته است؟» دوتایی پیاده شدند. (دیدند) الاغ خالی دارد میرود (و) این دو تا آدم (پایین میآیند). (مردم گفتند:) «این هم ماجرایی دارد دیگر.»
امام رضا علیهالسلام همین ماجرای حضرت یوسف را فرمودند. فرمودند که: «مردم محتاج لباس (ما مسئولین) نیستند.» (و فرمودند:) «مسئولی که نمیدانم لباس پاره تنش بکنی، مشکل از مردم حل نمیکند.» خیلی زیباست. «اِنَّمَا احْتَاجُوا إِلَی قِسْطِهِ» (مردم به عدالت مسئول نیاز دارند.) خیلی این جملات امام رضا زیباست. فرمود مردم از مسئول توقع دارند: «اِذَا قَالَ صَدَقَ» (وقتی سخن گفت راست بگوید)، «وعده که میدهد عمل کند»، «اِذَا وَعَدَ أَنْجَزَ» (وقتی وعده داد، عمل کند)، «اِذَا حَکَمَ عَدَلَ» (وقتی حکم کرد، عدالت کند)، «در حکمش عدالت داشته باشد، هوای قشر ضعیف جامعه را داشته باشد.»
خدا غذا را حرام نکرده، خدا زیباییها را حرام نکرده، خدا تفریح را حرام نکرده. خوشش میآید مردم به سرووضعشان برسند. بعد این آیه را خواندند: «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ» (سوره اعراف، آیه ۳۲). (و فرمودند:) «چه کسی زینتهایی را که خدا برای بندههایش حلال کرد، حرام میکند؟» خدا خوشش میآید اینها را ببیند. روایت آخر را بخوانم و عرضم تمام.
امام رضا علیهالسلام در دوره ولایتعهدی، یک وقتی نیاز داشتند به استحمام، میخواستند حمام بروند. خیلی متن این روایت زیباست. میگوید: حضرت کراهت داشتند کسی را امر کنند که برای حضرت آبی گرم کند (و) حمامی آماده کند. خوششان نمیآمد به کسی دستور بدهند. اشرافیت در اینجاهاست که مهم است. به سرووضعشان میرسیدند (اما اینطور نبود که) کسی برایشان باد بزند، کسی در را برایشان باز کند، کسی کفششان را جفت کند. اینجوری نبود.
امام رضا در اوج تواضع خودشان بلند شدند و رفتند حمام عمومی. تکوتنها، بدون خدموحشم. خیلی واقعاً جای تعجب است. همین الان (اگر) یک مسئولی (را) در حمام عمومی ببینند... منظورم این است (که اغلب مسئولین) استخر اختصاصی دارند برای خودشان، (نه اینکه به) حمام عمومی (بروند).
یک سربازی در حمام عمومی داشت خودش را میشست. امام رضا را نشناخت. برگشت به حضرت گفت: «ببخشید، قربان دستتان، کمی آب روی سر ما میریزید؟ ما سرمان را شستهایم، کف کرده است.» حضرت بلند شدند و آب ریختند روی سر (سرباز). یک نفر وارد حمام شد. امام رضا را شناخت. فَصَاحَ بِالْجُنْدِيِّ (پس بر سرباز فریاد زد)؛ سریع به سرباز گفت: «فلانفلانشده! أَ تَسْتَخْدِمُ اِبْنَ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ؟ (آیا پسر دختر رسول خدا را به خدمت میگیری؟) تو نوه پیغمبر را به استخدام گرفتی؟ امام رضا در حمام دارد تو را میشوید؟ خجالت نمیکشی؟» این سرباز خیلی خجالت کشید. افتاد به دستوپای حضرت، افتاد و پای امام رضا را میبوسید.
خیلی جملهاش زیباست. برگشت و گفت: «آقا، من (که) گفتم، من یک غلطی کردم. گفتم (شما) چرا گوش کردید؟» تواضع ببینید چقدر زیباست! میگوید: امام «فَتَبَسَّمَ الْإِمَامُ» (پس امام تبسم کرد.) امام لبخند زد. حالا من اگر بودم، (اینطور) کار میکردم (و) میگفتم: «اشکال ندارد ولی برو به همه بگو، عکسهایش دربیاید.» آخه برخی مسئولین ما یک بار هم که با زاویه از او (عکسی) درمیآید، (میگویند:) «به خاطر خدا میروم.» ولی یک بار هم که میروند، صد تا خبرنگار با آنها هست و به طرز عجیبی منتشر میکنند. (بعد به او میگویند:) «دفعه آخرت باشد ها!»
لبخند زدند. فرمودند که: «إِنَّهُ لَمَثُوبَةٌ» (این خودش پاداش است.) «تو به من پیشنهاد ثواب دادی. من برای چه باید پیشنهاد را رد میکردم؟ پیشنهاد کار خیر دادی، دعوت به بهشت کردی.» چقدر قشنگ است این نگاه! برای چه وقتی یک بنده خدا کمک میخواهد، دارد دعوت به بهشت میکند، دعوت به ثواب میکند، من باید ردش کنم؟ (بعد میگوید:) آقا، شما ولیعهد هستید! این بازیهای فیگور چیست؟ بعضیها آخه در ذهنشان این است دیگر. امامی که در ذهنشان است، کلی خدموحشم و تشکیلات (دارد) و... حالا من حرف زیاد دارم، وقتمان هم رو به اتمام است.
حرم اهل بیت را باید مجلل ساخت. بله، مجلل به چه معنا؟ یعنی باید باشکوه باشد، باید با عظمت باشد، (اما نه) اشرافی باشد. برخی (در مورد) حرم حضرت امام (رضواناللهعلیه) در تهران وقتی وارد میشوند، میگویند: «آخر این همه هزینه برای همچین جایی؟! استفاده خاصی هم...» یک وقت هست، بله، شما میگویید: «آقا، در حرم حضرت امام مثلاً شبها باز است به روی کارتنخوابها از تهران و جاهای دیگر. شبها کسی بخوابد در این سرما، در این گرما، با این مشکلات، بیاید حرم حضرت امام.» حالا هزینه هم شده و به آن رسیدهاند، (این) خیلی نفع هم برای مردم دارد. ولی گاهی فقط همه استدلال این است؛ میگوید: «از کشورهای خارجی که میآیند، باید اینجا باشکوه باشد.» این چه استدلالی است؟ پیغمبر باید سرمایهدار باشد؟ (که) از کشورهای خارجی که میآیند، ما زشت است بگوییم پیغمبرمان اینجوری است، پول ندارد، پیغمبر لباس اینجوری پوشیده؟
حضرت امام (رضواناللهعلیه). معاون گورباچف بلند شد و اینجا آمد. (او) میگوید: «من عظمت امام را در آن خانه گلی دیدم. وقتی میخواستم بروم دیدار آقای خمینی، فکر کردم الان مرا در یک کاخی میبرند، یک کاخ عجیبوغریب. بعد دیدم یک خانهای بود که موج داشت، کج بود. از پله باید میرفتم بالا. اتاق کوچکی. صندلی (هم) بنشین، یک صندلی قدیمی و مندرس.»
بعد دیدم آقای خمینی آمد. امام (هم) البته (او را) تحقیر کرد. شوارتزه، معاون گورباچف، (آمد). امام (رضواناللهعلیه) بدون عمامه، بدون عبا، با لباس غیررسمی (آمدند). معاون ابرقدرت روی صندلی نشست. بعد (من) رو کردم به این آقا. این (معاون) شروع کرد حرف زدن. اول دست دراز کرد (و گفت:) «دست بده.» دستش را آورد (که) دست بدهد. امام دست ندادند. (معاون) دستش را (گرفت) پشت سرش. این دست خشک شد. فیلمش هست، دیدهاید لابد. دستش روی هوا خشک شد. دستش را جمع کرد و آورد پایین. دستوپایش را گم کرده بود.
آقا! اتحاد جماهیر شوروی یادتان است؟ شما بزرگترها حتماً یادتان است. نقشههای قدیمی را که میخواندید، (میدیدید که) نصف نقشه از این ور تا آن ور، اتحاد جماهیر شوروی (بود)، نصف کره زمین مال اینها بود! بعد معاون اولش بلند شده، آمده اینجا! (حالا) این سید اولاد پیغمبر، پیرمرد هشتاد ساله (است). نشستی (و به او دستور میدهی)؟
نشست. و آقا (معاون گورباچف) شروع کرد حرف زدن. حضرت امام فرمودند: «من خواستم افق جدیدی به روی شما باز کنم. پاشو (و) برو.» رفت! این بابا هنوز داشت حرف میزد. این (درس) برای ماست. این آدمهای بزرگ (که) این چهره این شکلی (دارند)، اینها عظمت نمیآورند. این جذابیتهای توهمی عظمت نمیآورد. عظمت امام در توکل امام بود، عظمت امام در علم امام بود، در اخلاص امام بود. عظمت انبیا و اولیا در آن اتصالشان با ملکوت است. این چیزها عظمت نمیآورد. هشتاد ماشین با همدیگر بیایند پشت سر ما، جلوی ما هشتصد نفر راه را باز کنند! امام رضا علیهالسلام با این رفتارها برخورد میکردند. (مثلاً) مخصوصاً سر سفره، اگر بودند (و مینشستند)، میفرمودند: «سر نعمت خدا نشستهام. من از کسی از شما بالاتر نیستم.»
یک بار از غلام سیاهشان حضرت مشورت خواستند. (غلام) گفت: «آقا، از من شما مشورت میگیرید؟» اصلاً درگیر این اصطلاحات و عناوین ظاهری نمیشوند. حضرت فرمودند: «چه اشکال دارد؟ (ممکن است) خدا یک حرفی را به ذهن تو بیندازد.» (نه اینطور که بگویند:) «نه، برو آن پشت بایست، با اجازه کی نزدیک آمدی؟» رتبهبندی هم میکنند بعضی جاها. این، نمیدانم صفاولیها میله میکشند. نمازهای جمعه، مثلاً مسئول آن پشت از آن زیر میآید (و) یکهو بالا میآید. یک شهرستانی بودیم، میگفتند: «آقا، اینجا امام جمعه یکهو از توی زمین درمیآید، از آن پشت یکهو میآید بالا!» خوب است دیگر؛ جمعه به جمعه ظهور میکند، بعد غایب میشود! اهل بیت این شکلی نبودند.
به امام رضا علیهالسلام گفتند: «آقا، شما خیلی اجداد خوبی دارید.» این نکته را هم بگویم، خیلی نکته مهمی است. حضرت از جذابیتها استفاده میکردند برای اینکه مردم را سوق بدهند به سمت واقعیتها. نکته خیلی مهم. یکی از جذابیتها، به قول همین امروزیها، «ژن» امام رضا بود. حضرت بزرگزاده بودند، فرزند پیغمبر اکرم (بودند). اسم پیغمبر خیلی عظمت داشت بین مردم. اولاً حضرت رانت استفاده نمیکردند از اسم پیغمبر که بخواهند این وسط از اسم پیغمبر آلافوعلوفی تهیه کنند.
بعضی وقتها به امام رضا میگفتند: «آقا، شما خیلی اجداد خوبی داری.» حضرت فرمودند: «اینها هرچه داشتند، از تقوا و بندگی خدا بود. یک وقت خیالات تو را برندارد.» در عین حال وقتی میخواستند روایت بگویند، امام رضا علیهالسلام احادیث سلسلهالذهب بود. سند را میبردند و به پیغمبر میرساندند؛ یعنی: «من نوه پیغمبرم، با چند واسطه دارم از پیغمبر روایت میکنم.» چون مردم پیغمبر برایشان جذاب بود، پیغمبر را دوست داشتند، امام رضا جذابیتها را واسطه میکردند برای اینکه مردم را سوق بدهند به سمت واقعیتها.
یک نکته دیگر هم بگویم. من میخواستم بحث را تمام بکنم چون مداحمان هنوز ظاهراً (نرسیدهاند). الحمدلله (پس فرصت هست). حالا تا اینجا بخواهند تشریف بیاورند. نکته آخرم را هم بگویم و عرض من تمام. امام رضا علیهالسلام خیلی اهل شعر بودند. نکته خیلی جالبی است. خیلی اهل شعر و شاعری بودند. مرحوم شیخ صدوق در کتاب شریف «عیون اخبار الرضا» که از کتب بسیار خوب (است و) سفارش میکنم عزیزان مطالعه کنند، باب چهلوسوم کتاب، کلاً روایاتی است که امام رضا علیهالسلام اشعاری که خواندهاند در موضوعات مختلف (در آن آمده است.) اهل شعر و شاعری بودند. این داستان را برایتان بگویم. جالب است (که) امام رضا (برای) جذابیتها (از هنر و شعر) استفاده میکردند. اهل هنر و اهل شعر (بودند).
مامون یک کنیز برای امام رضا خرید. کنیز جوانی بود. دیگر، به قول امروزیها، یونیک بود. فرستاد برای امام رضا. این کنیز آمد. در روایت این است: دید حضرت محاسنشان بعضیها سفید شده است. برگشت، رفت. (و گفت:) «من یک شوهر جوان میخواهم!» امام رضا علیهالسلام چند بیت شعر خطاب به مأمون نوشتند در مورد اینکه این خانم که آمد و دید محاسن من سفید شده است، حق داشت. امام رضا چند بیت (شعر) خیلی زیبا درآوردند. حالا دیگر فرصت نیست برایتان بخوانم؛ یعنی حضرت با این واقعه یک استفاده هنری کردند. امام رضا علیهالسلام با یک بیان جذاب (رفتار کردند، نه اینکه) عصبانی شوند، داد بزنند، اخراج بکنند، غر بزنند. خیلی لطیف، خیلی ظریف.
خدا انشاءالله به آبروی امام رضا علیهالسلام، همه ما را اهل ولایت امام رضا قرار دهد و از معدن نور حقیقت و واقعیت انشاءالله نهایت بهره را ببریم. خدایا به آبروی امام رضا در فرج فرزندش امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) تعجیل بفرما، قلب نازنین حضرتش را از ما راضی بفرما. وَ صَلَّی اللهُ عَلَی سَیِّدِنَا مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ.