پرسش بنیادین: آیا حقیقت ذاتاً تلخ است؟
تحلیل شهید مطهری درباره مزاج روحی ناسالم و تلخی حقیقت
مثالهای بیماری جسمی و روحی در درک واقعیت
نگاه قرآن به بیماردلان و فرار از یاد خدا
نقش بهشت و جهنم بهعنوان ابزار امتحان الهی
امام هادی (علیهالسلام) و جایگاه زیارت جامعه کبیره و غدیریه
فضایل بینظیر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در نگاه امامان و صحابه
روایتهای امسلمه و جایگاه او در دفاع از ولایت
ماجرای میثم تمار و خبر شهادتش توسط امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی یومالدین.
رب اشرح لی صدری و یسّرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
ضربالمثل معروف و رایجی بین ما هست که زیاد هم استعمال میشود و زیاد گفته میشود که میگوییم: «حقیقت تلخ است.» خیلی آدم این را میشنود و خیلی وقتها میگوید: «حقیقت تلخ! چه کنم حقیقت تلخ!»
سؤالی مطرح میشود: آیا واقعاً حقیقت تلخ است؟ آیا واقعاً حقیقت جذابیت ندارد؟ حقیقت شیرین نیست؟ برای همه همینطور است؟ همیشه همینطور است؟ همهجا همینطور است؟ این سؤال، سؤال مهمی است: واقعیت واقعاً جذابیت ندارد؟ همیشه هرچه که دروغ است جذاب است؟ آنچه که خیالی و وهمی است جذاب است؟
این سؤال را و این بحث را مرحوم شهید مطهری هم در کتاب شریف «حکمتها و اندرزها» مطرح کردهاند؛ از مجموعه آثاری که از ایشان چاپ شده، جلد بیست و دوم این مجموعه. و ما هم در این جلسات که محضر عزیزان بودیم، نکاتی از این کتاب را طرح کردیم و آن مایهی اولیه و اصلی بحثمان را همین نکات مرحوم استاد مطهری قرار دادیم.
ایشان میفرماید که چه میشود که حقیقت تلخ میشود؟ چرا حقیقت گاهی شیرین نیست؟ و میبینیم که بعضیها هستند آنقدر از حقیقت فراریاند که میگویند: «اگر این واقعیت دارد، خدایا مرگ من را [برسان]! من نمیتوانم تحمل کنم!» یعنی حاضر است بمیرد [اما] با واقعیت مواجه نشود. در حالی که باید از خدا بخواهد که: «خدایا، اگر فلان مطلب حق است، سینهی من را برای درک و فهمش باز کن. من را آمادهی پذیرشش کن. من باید خودم را با واقعیت تطبیق بدهم، نه واقعیت خودش را با من تطبیق بدهد.»
جذابیت خیلی انعطاف دارد. دایرهی جذابیت جوری است که شما همیشه میتوانید [جذابیت را] با خودتان تطبیق دهید؛ ولی واقعیت اینشکلی نیست. واقعیت جوری است که آدم همیشه خودش را باید با واقعیت تطبیق بدهد. واقعیت با من تطبیق پیدا نمیکند. اینگونه میشود که گاهی واقعیت تلخ میشود، جذابیت شیرین میشود. اینگونه است تلخی و شیرینی واقعیت و جذابیت.
بعد شهید مطهری میفرمایند که دلیلی دارد [که] آدم از واقعیت، از حقیقت فراری میشود. من عبارت ایشان را میخواهم بخوانم. جلسهی بعد باز هم مطالب شهید مطهری تمام نمیشود؛ چون خیلی نکته دارد این بخش از صحبتهای شهید مطهری و جا دارد که دهها جلسه در مورد نکاتی که شهید مطهری فرمودهاند، بحث شود. خیلی واقعاً این مرد حکیم [است]، خدا حکمت را بر زبان او جاری کرده، خصوصاً در این بحث که بحثی به شدت مورد [توجه] و جالبی است و خیلی هم کم در مورد این موضوع صحبت شده است.
ایشان میفرماید که: «بشر گاهی به قدری مزاج روحی و اخلاقی و فکریاش مباین و منافی با حق و عدالت و درستی و ایمان میشود که حاضر است بمیرد و با حقیقت روبهرو نشود.» در عرف ما میگویند: «با حقیقت تلخی روبهرو شدن.» اینجا این سؤال هست که: مگر حقیقت هم ممکن است تلخ باشد؟ اینها نکات شهید مطهری است. مگر نه این است که در انسان میل و عشق به حقیقت آفریده شده است؟ پس چرا حقیقت تلخ بشود؟ آدم که باید عاشق واقعیت باشد، فطرت انسان دنبال حقیقت و واقعیت است. چه میشود که گاهی حقیقت تلخ میشود؟
میفرماید جواب این است که: «از یک نظر هیچ چیزی در ذات خود تلخ یا شیرین نیست، زشت یا زیبا نیست، خوشبو یا بدبو نیست. اینها چیزهاییاند که ذهن ما خلقش میکند، اما نه به طور گزاف و بیحساب.» تلخی و شیرینی و زشتی و زیبایی و خوشبویی و بدبویی با ساختمان اوضاع و احوال طبع ما و مزاج روحی و جسمی ما ارتباط دارد. خیلی نکته قشنگی است که شهید مطهری میفرماید.
بعد مثال قند و عسل را میزنند و میفرمایند که: «قند چه مزهای دارد؟ قند مزه ندارد؛ قند شیرین است. برای که؟ برای انسان سالم. برای انسان مریض چه؟ قند تلخ.» نمیدانم تجربه کردهاید یا نه، بنده تجربهاش را داشتم. مثلاً حالا اینکه تجربهاش را داشتم، این نکتهی بعدی که میخواهم بگویم ربطی به تجربهی من ندارد؛ بلکه ربط محتوایی دارد، ربط به اصل مطلب دارد. مثلاً بعضی از این خانمهایی که ویار پیدا میکنند [در] دوران بارداری – این را من تجربه نکردهام ها! اینکه تجربهاش را داشتم، این بخشش نیست – این خانمهایی که ویار پیدا میکنند، نان خامهای یا به قول مشهدیها نارنجک. «یک کیلو نارنجک بده!» نارنجک به این شیرینی و خوشمزگی، این خانم بویش به دماغش میخورد، عق میزند، بالا میآورد. عکسالعمل مشامش این است که بالا میآورد. حالا بنده آن را که تجربه داشتم، همین بود. آدم گاهی بیمار است؛ لذیذترین غذا را هم، وقتی ساختمان بدن و اوضاع [او چنین] است، نمیتواند این را قبول کند؛ پس پس میزند.
شهید مطهری میفرماید: «حقیقت تلخ است برای کسی که ساختمان و مزاج و وضعیت روحیاش به هم ریخته است. این آدم نمیتواند با حقیقت زندگی کند. حقیقت برای همچین آدمی جذابیت ندارد، تلخ است؛ مثل آن بیماری که قند برایش تلخ است.»
یک باغی مهمانش کردند. صبح آمدند و از او پرسیدند که چطور بود؟ گفت: «آقا، خیلی بیخود بود، حال ما به هم خورد.» گفتند: «چطور؟» گفت: «شب که بوی گند گل همهجا را برداشته بود، حال ما داشت به هم میخورد. تا صبح هم این صدای ارهی بلبل نگذاشت ما بخوابیم.» صدای ارهی بلبل! این صدا [با این] قشنگی! گاهی وضعیت روحی آدم اینشکلی میشود، صدای نغمهی بلبل برایش از صدای اره بدتر است. این دیگر به آن شیرینی و جذابیت آن چیز بیرونی نیست، [بلکه] به اوضاع و احوال من ربط دارد.
این خیلی نکته قشنگی است که شهید مطهری میفرماید: «وقتی مزاج ناسالم شد، وقتی شخصیت ناسالم شد، از خوبیها لذت نمیبرد، از واقعیتها لذت نمیبرد، تلخ میشود برایش.» قرآن میفرماید: وقتی که حرف از خدا میشود، *و اذا ذُکِرَ اللهُ وحدَهُ اشمَأزَّت قُلوبُ الّذینَ لا یُؤمِنونَ بِالآخِرَةِ*. بعضیها مشمئز میشوند، حالشان به هم میخورد: «اه اه! حرف خدا! کانال را عوض کن! تحمل کنیم؟ باز باید گوش بدهیم؟» هر حرف دیگری مطرح میشود، خوشش میآید، خوشحال میشود، گل از گلش میشکفد. حرف خدا که مطرح میشود... در مورد خیالات، اوهام، توهمات، وقتی با او حرف میزنی، کیف میکند. [اما] با واقعیتهای زندگی با او حرف بزنی، حالش به هم میخورد. اینجا باید چه کار کنیم؟ اینجا باید واقعیتها را یک جوری بگوییم که جذاب باشد. جذاب نیست، نگوییم؟ در مورد مرگ صحبت نکنیم؟ واقعیت است ولی جذاب نیست.
برنامه برای تلویزیون میخواستیم بسازیم که نمیگویم کدام برنامه، به کدام شبکه؛ که هیچ ایرانی نیست که این برنامه را نشناسد و نداند کدام برنامه را میگویم. اینجا در محتوای این برنامه، حرف از جهنم ممنوع، کفر کافر ممنوع، مرگ ممنوع، دشمن ممنوع؛ اینها واژههای ممنوع است. «متن را اول میدهی، من تست میکنم و چک میکنم.» [میگویند:] «این واژه جالب است!» ولی دیگر اینها جذاب نیست. «آقا! واقعیت زندگی است!» بعد جالبترش این است که برنامه میسازند در مورد موفقیت. در این برنامه صحبت میشود، اشکالی هم ندارد؛ چون میگوید: «شکست مقدمهی پیروزی است، مقدمهی موفقیت.» [کسی میگوید:] «آقا! شکست هم جذاب نیست!» [جواب میدهند:] «نه، من یک جوریاش میکنم [که] جذاب میشود! [با وجود آنکه] واقعیت است!» خب ما هم همین کار را میخواهیم بکنیم.
از جهنم حرف زده میشود؛ چون سخن از جهنم، مقدمهی رسیدن به بهشت است. به تعبیر حضرت آیتالله جوادی [آملی]، دام ظله، میفرمود که: «ما وقتی انشاءالله از دنیا رفتیم، میخواهیم وارد بهشت بشویم – حالا تعبیر ایشان این است، من خیلی خودم نتوانستم تصور کنم چه شکلی میشود – فرمود: در و دیوار جهنم را خواهیم بوسید. تک تک ما در و دیوار جهنم را خواهیم بوسید و به آن میگوییم: «تو اگر نبودی، من به بهشت نمیرفتم!» ببینید اعتقاد به جهنم چه میکند. نماز شب مستحب خواندنش هم آدم را به بالاترین درجات میرساند. نماز صبح واجب است؛ نخواندنش آدم را به جهنم [میاندازد]. نماز شبخوان چند تا داریم؟ نماز صبحخوان چند تا داریم؟» فرمود: «نماز صبح ملت از ترس جهنم است.» بهشت و جهنم خیلی چیز خوبی است. حرف جهنم خیلی جذاب است. «اینها را نگو، اینها را سانسور کن!» کی بدش میآید از این حرفها؟ آدمی که مریض است.
تعبیر قرآن این است: مریض بدش میآید. *قالَ الذینَ فی قلوبِهِم مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللهُ و رسولُهُ اِلّا غُروراً*. سوره مبارکه [احزاب، آیه ۱۲]، سورهی دیوانهکنندهای است. منافقین [در] قرآن دو دستهاند. حالا من نمیخواهم وارد این بحث بشوم، شاید محرم در موردش بحث بکنیم. قرآن دو دسته آدم را تعریف میکند: یک عده منافقیناند، یک عده «فی قلوبهم مرض» [هستند]. اینها فرق میکند. منافق نیستند، دلشان مریض است. عرض کردم: از یاد خدا لذت نمیبرد، حالش بد میشود، از واقعیتها کلاً خیلی خوشش نمیآید. یک سری واقعیتها برایش جذاب است. [اما] هر واقعیتی خوشش نمیآید. این علامت بیماری دل است.
خدای متعال یک سری محک در زندگی ما گذاشته، یک سری واقعیتها گذاشته است تا این بیماریها کشف شوند. تست قند میگیرند: سوزن را به سر انگشت شما [فرو میکنند،] خون میآید؛ بعد با یک چیزی جمع میکند. این را دیدهاید؟ یک سری ابزارهای جدید و جذابی تولید کردهاند؛ اینشکلی است. بعد با یک چیزی آن را میگیرد. همانجا به شما میگوید: «خونم را چرا درمیآوری؟ وایسا، میخواهم ببینم مشکل داری یا نه. کدام شکلی است؟» بعضی وقتها سوزن را فرو میکند سر انگشت آدم، خون آدم را درمیآورد تا به تو هم بگوید: «ببین چه کارهای؛ سالم یا مریض؟» اهل بیت را خدا از باب محک ما آفریده، از باب ابتلا ما آفریده است. این عصارهی زیارت جامعه کبیره است که از امام هادی (مولود امشب). خدا اینها را آفرید [تا] همه عالم را امتحان کند، خلایق را محک بزند، ببیند هر کسی چه کاره است. با نامحک، میخواهند سر انگشت [را] فرو [کنند]. حالا ببینم خوشت میآید یا بدت میآید یا دردت میآید. واکنش تو را میخواهم ببینم چیست.
دوربینمخفیها چقدر جالب است! دوربین مخفی اصلاً کارش چیست؟ دوربین مخفی جذاب هست یا نیست؟ آقایان عزیزان، دوربین مخفی چقدر جذاب است! میدانی [چرا] جذاب است؟ جذابیت دوربین مخفی به چیست؟ طراحی میکنند: یک کسی را توی موقعیتی قرار میدهند، بعد در آن موقعیت یک تحریک آنی برایش ایجاد میکنند. عصبانیاش میکنند، به هیجان میآورند، میترسانند، به طمع میاندازند. طراحی میکنند تا لحظه [آنکه] چه واکنشی یکهو از خودش نشان میدهد. البته خیلی از اینهایی که تولید میشود، چیزهای خدا پیغمبری و درستی نیست؛ با ماهیتش کار نداریم. ولی اصل آن وضعیت، وضعیت جذابی است؛ [چیزی که] میخواهد نشان بدهد به طرف [مقابل]. ایرانیها ساخته بودند دیگر. حالا ایرانیاش که میشود، جالب میشود دیگر! حالا هر چیزی که از آنور میآید – این دوربین مخفی مال فرهنگ غرب است – وقتی ایرانی میشود، اصلاً یک چیز عجیبغریبی میشود. خود ژاپنیها گفتند: «به ما بدهید! ما هم یک دور بنشینیم از اول این را پخش بکنیم!» ایرانیاش این میشود: بازیگر دعوت میکنند [به] جایی، میخواهند قرارداد ببندند. بعد [در حالی که] یکی دارد یک نفر [دیگر] را [تحت فشار قرار میدهد]، [آن بازیگر] میآید [تا] قرارداد بازیگری ببندد. [میپرسند:] «بازیگر معروف! چه کار میکنی؟ واکنش تو چیست؟» شنیدهاید میگوید: «کفرش را درمیآورد!» خدا اینشکلی کار میکند. کفر طرف را درمیآورد. واکنشت چیست؟ خدا با آیاتش اینشکلی [است]. اصلاً آیات الهی برای این است؛ میخواهد کفر ما را درآورد یا ایمان [ما را آشکار کند]. میخواهد ببیند چه ذخیره کردهای آن ته؟ از قبل چه «سیو» کردهای؟ چه داری؟ چه مایعی در وجودت است که وقتی میشنوی، خوشت میآید یا بدت میآید؟ این کاری است که خدا با ما میکند.
ایشان میفرماید شهید مطهری میفرماید که: «این که میگویند حقیقت شیرین و لذیذ است، برای طبیعتها و روحیههای سالم و بیغرض که خواهان واقعیتهایی میباشند، هست؛ اما برای یک روحیهی بیمار و آلوده به اغراض، گاهی حقیقتی از هر تلخی تلختر است.» تا آنجا که تاب مواجه شدن با آن را ندارد، از خدا میخواهد: «اگر فلان چیز حق است، مرا بمیران که آن را نبینم.» واکنش ما در مورد واقعیتها، در برابر واقعیتها چیست؟
من یکی از واقعیتها را امشب عرض بکنم، وقتتان را هم خیلی نگیرم. البته شب میلاد امام هادی علیه السلام بنای ما بر این بود که هر شبی که مناسبت اینشکلی داریم و در مورد معصوم جلسه هست، در مورد آن معصوم صحبت بکنیم؛ ولی خب چون ایام غدیر نزدیک است، روز عید غدیر را در پیش داریم و شب عید غدیر هم برنامه نداریم و عیدالله اکبر حق امیرالمؤمنین هم حق سنگینی است به گردن ما، غدیر اداشدنی نیست به گردن ما، امشب بیشتر بحث در مورد امیرالمؤمنین و غدیر است؛ ولی از دروازهی امام هادی علیه السلام که بالاخره محروم نباشیم از فیض امشب، از این فاز میرویم سراغ غدیر.
انصافاً امام هادی علیه السلام یکی از بزرگترین حقوقی که به گردن ما دارند، این است که امامت را [برای] ما حالی کرد. امام هادی علیه السلام. این ادعیه و زیاراتی که از امام هادی مانده است، که بنده امشب درخواست میکنم از عزیزان – حالا زیارت جامعه کبیره معروف است، زیارت غدیریه بین ما خیلی غریب است [و] ارزش دارد – تازه زیارت جامعه کبیره، زیارتی است که امام هادی علیه السلام به کسی تعلیم دادند. یکی گفت: «من وقتی بخواهم یک جوری زیارت بکنم که خوب شما را توصیف بکنم، چه بگویم؟» حضرت زیارت جامعه کبیره را یادش دادند. زیارت غدیریه، زیارتی است که خودشان در زیارت امیرالمؤمنین خواندند؛ خیلی فرق میکند. حضرت وقتی که به نجف رسیدند – که فضای نجف جوری بود که خیلی اهل بیت نمیتوانستند باز صحبت بکنند – شما میبینید زیارت امینالله دو سه خط بیشتر نیست، بقیهاش دعاست. خیلی فضا باز نبود برای اینکه بخواهند معصوم را نشان بدهند به ملت شیعه. [در] دوران امام هادی علیه السلام، فضایی ایجاد شد [و] حضرت [در این دوره] کامل آن فرهنگ امامت و آن شخصیت امام را [از طریق] نشان دادن زیارت غدیریه [به مردم معرفی کردند]. زیارت غدیریه، زیارت عجیب و غریبی است؛ تعابیر، تعابیر ویژهای است.
من دو سه خط از زیارت غدیریه را بخوانم و عرضم را ببرم به سرانجام برسانم. یک تعبیری در زیارت غدیریه امام هادی علیه السلام دارند. این تعبیر خیلی تعبیر جانداری است و خیلی جا دارد در موردش فکر بشود. عرض میکنم خطاب به امیرالمؤمنین، *صلوات الله علیک*: «[ای] قادی و راعی و عاکف و راهب! *فما یحیط المادح وصفک*.»
امام هادی وقتی به امیرالمؤمنین میرسند، چه حسی پیدا میکنند؟ مثل اینکه بنده، سخنران، به یک جلسهی سخنرانی برسم؛ [و] میبینم [که] میخواهم یک اشکالی بکنم، یک بازی دربیاورم، یک جوری خودم را نشان بدهم، بعد یک جوری عیوبی که مثلاً به ذهن میرسد از او بگویم، کم و کسریهایش را بگویم، نقاط قوتی که از خودم میبینم رو کنم. این معمولاً حس طبیعی ماهاست دیگر. حالا امام هادی علیه السلام وقتی به امیرالمؤمنین میرسند، چه میگویند؟ «بالاخره شما هم امام هستید، ما هم امامیم؟ آقا جان! حال شما خوب بودی؟ بالاخره ما هم هستیم!» زبان امام هادی در هیچ کدام از این زیارتها اینشکلی نیست.
به یکی پول میدهند [و میگویند] کربلا... ببین! این روحیه چه روحیه عجیبی است! باطن سالم این است. الآن اسم کربلا که میآید، زیارت اربعین... ببینید آدمهای مریض چه شکلی میریزند بیرون این کثافت درونشان را! «چه مرگت است که بدت میآید ملت بروند کربلا؟» «به چه دردی است [اینکه] داری حسودیت میشود به اباعبدالله الحسین؟ طرفدار دارد، چرا دوستش دارم؟» واقعاً بعضیها حسودیشان میشود. کربلا... حضرت پول میدهند، میگویند: «زیر قبهی مرا دعا کن.» [او] میگوید: «شما خودت معصوم [هستی]!» [میگوید:] «زمین خدا، به آن زمین نظر دارد. دعا آنجا مستجاب است. درست است من هم معصومم، [ولی] دعای آنجا یک چیز دیگر است. تو مرا آنجا دعا کن!» «چه حسی [دارند]؟ کربلا! ما خودمان امام رضا داریم. ما مشهدیها اصلاً [میگوییم:] «حسامالدین!» [یعنی] من باطنم خودم وصل است به [امام] رضا. [شما دربارهی] زیارت جامعه [میگویید]؟ من خودم گفتم [که] زیارت جامعه [را] بخوانی! من خودم گفتم [به شما!]» به امیرالمؤمنین خطاب میکند امام هادی در زیارت غدیریهای که مشرف شدند نجف: «آقا جان! تو کسی هستی که *ما یحیط المادح وصفک*». همه عالم جمع بشوند، نمیتوانند تو را وصف کنند. کسی نمیتواند تو را مدح کند. متولد نشده در این عالم، موجود نیست [که] غیر از خدای تبارک و تعالی [تو را] مدح کند. هر که هم در مورد تو بد بگوید، باز هم نمیتواند فضل تو را محو کند. «*أنت أحسنُ الخلقِ عبادةً*». همه خلایق جمع بشوند، یک عبادت تو را نمیتوانند به جا بیاورند. امام هادی دارند میگویند: «*أخلصُهُم زهادةً*». زهد تو از همه خالصتر است در بین همه مخلوقات خدا.
امام سجاد علیه السلام شبی هزار رکعت نماز میخواندند. به امام باقر فرمودند: «آن کاغذ را بیاور، پسرم!» احوال امیرالمؤمنین [که] توی دفترچهای نوشته بود، [آن] سیرهی امیرالمؤمنین، صحیفه بود. صحیفه را آوردند و به امام سجاد علیه السلام دادند. حضرت یک نگاهی کردند. شرح حال عبادات امیرالمؤمنین بود. یکم نگاه کردند. [راوی] میگوید: دیدم دست به پیشانی گذاشتند، کاغذ از دستشان افتاد. «*مَن یُقَوّی (یا مَن یُطیقُ) علی عبادة علی بن ابیطالب؟*» [ایشان این] دو تعبیر [را بیان کردند:] «کی قدرت دارد؟ کی قوت دارد مثل علی عبادت کند؟» این سؤال امام سجاد است.
«حالا ما پسر شماییم و حالا آنقدری که میگویند جور نبوده است.» دیدید بعضیها کفرشان درمیآید؟ یک جوری میخواهند یک چیزی بیندازند، میگویند: «امیرالمؤمنین صدایم میکردند...» امام حسن که صدا میزد، میگفت: «یا ابوالحسین!» امام حسین که صدا میکرد، میگفت: «یا ابالحسن!» [ایشان] میگفت: «بابای حسن، بابای حسین.» چه موجوداتیاند که خدا خلق کرده است که در زیارت جامعه فرمود: «شما جایتان نبود بیایید زمین، اهل عرش بودید. خدا منت گذاشت [و] شما را آورد روی زمین. یکم با ما باشید!»
حس و حال امام هادی در برابر امیرالمؤمنین چیست؟ این قلب سالم از این حقیقت لذت میبرد، غرق لذت [میشود] که امیرالمؤمنین اینقدر خوب است! آدم سالم اینشکلی است. هر چه از کمالات امیرالمؤمنین میگویند، لذت میبرد. آدم مریض [میگوید:] «یک بشر [است]، حالا اینقدر گنده نکنی! آدمیزاد است بالاخره!» دیدید آدمهای مریض و آدم سالم [فرق دارند]؟
خدمت مرحوم آیتالله العظمی بهجت، حرف علامه طباطبایی شد. بعضیها آن وسط داشتند موش میدواندند [تا] ببینند که این دو نفری که خب همسن و سال تقریباً محسوب میشوند، در یک رده محسوب میشدند، هر دویشان شاگرد مرحوم آقای قاضی بودند، [میگفتند:] «الان یک کمی حرف از علامه طباطبایی که زیاد شده، آقای بهجت یک متلکی میاندازد.» با یک واسطه دارم میگویم برای شما. استادی که برای ما نقل میکرد – به نظرم ایشان خودش بود یا با یک واسطه شنیده بود – از علامه طباطبایی تعریف کردند. خاطرات همهی ما در این راستا است. یکی [تعریف کرد که] آقای بهجت که کم پیش میآمد ایشان خیلی یکهو چهرهاش بشکفد و از یک چیزی به شدت لذت ببرد، [در آن لحظه] چهرهی ایشان باز شد، چشمانش باز شد. با یک اشتیاق شروع کرد به گوش کردن؛ یعنی [راوی میگفت:] «برگشتم بگو!» خیلی خوشحال شد [و گفت:] «الحمدلله، الحمدلله که چقدر خوب است که علامه طباطبایی اینقدر خوب است! خوب است. لذت بردید؟» این علامت سلامت است. محک میزند: «اولیا خدا را چقدر علاقه دارید؟ کمالات و فضایلشان را چقدر خوشتان میآید؟» حلاوت ایمان علامت سلامت است. از علی تعریف میکند، خوشش میآید.
حالا خاطرات و ماجراهایی [هست، ولی] فرصت نیست امشب برایتان بگویم. ماجرای عجیب و غریبی هست. برخی بزرگان نقل کردهاند. مطالبم میماند. یک سر سوزن کسی ابراز ارادت به امیرالمؤمنین بکند، یک ذره فضایل امیرالمؤمنین را در دلش قبول بکند، خدا چه [عطا] که به او نمیدهد! اصل سلامت، اصل محک و اصل امتحان همین است. «علی جان! به واسطهی تو مؤمنان فهمیده میشوند، شناخته میشوند، دل سالم پیدا میکند.» امام هادی میفرماید که: «خلایق عاجزند از اینکه وصف تو را بکنند. امیرالمؤمنین بزرگترین آیهی خدا و اکبر نماد حقیقت، شاخص واقعیت است.» *الحقُ مَعَ عَلِیٍّ، وَ عَلِیٌّ مَعَ الحقِّ، وَ الحَقُّ مَعَ عَلِیٍّ، عَلِیٌّ مَعَ الحَقِّ.*
خیلی ممکن است با حق باشند، ولی [اینکه] حق [واقعی چیست، از] منابع اهل سنت آوردم. جناب سید بن طاووس در کتاب شریف «طرائف» این روایت را همه را با اسناد اهل سنت نقل میکند. من چهار پنج تایش را آوردم برایتان. روایت عجیب و غریبی است. برادران اهل سنتمان. احتمالاً ابوایوب انصاری و عمار یاسر از پیغمبر نقل کردهاند: «*یا علی، إنّ الحقَّ معک.*» [این را] داشته باشید. واقعیت کجاست؟ کنار امیرالمؤمنین. با امیرالمؤمنین، همه واقعیت او است. «*و الحقُّ علی لسانِکَ و فی قلبِکَ و فی عینِکَ.*» حق و واقعیت، علی جان، در زبان تو است، در قلب تو است، در چشم تو است. چشم تو هر چه که میبیند، همان حق است. زبان تو هر چه که میگوید، همان حق است. تو هر کار بکنی، همان حق میشود. حق دنبال تو است. تطبیق بده. پیغمبر روز عید غدیر دعا کردند: «هر جا علی میرود، حق دنبالش است. [خدایا] هر جا [او] میرود، [حق را] دنبالش بفرست.»
حالا شما ببینید هر چه امیرالمؤمنین دارد، عین حقیقت، عین واقعیت است. عبادت امیرالمؤمنین، عبادت واقعی این است. حالا عبادت ما چیست؟ اسم قیامت را که میشنید، اسم جهنم را که میشنید، شبها از فراق خدا، از فزع قیامت، اینقدر گریه میکرد که بیهوش میشد و کار هر شبش بود. معلوم میشود که حس و حال واقعی در برابر قیامت، معاد و خدا این است.
[اما بعضی میگویند:] «افراطیگری، تندروی [است]؛ چون با خودش جور درنمیآید.» [یا میگویند:] «نه آقا، دیگر بالاخره حالا یاد قیامت هم یک بار دو بار در ماه. قبرستان هم مال آدم یک کمی میرود، و دیگر خیلی شورش را درنیاورید دیگر!» سؤال [این است]: امیرالمؤمنین چیست؟ امیرالمؤمنین، واقعیت امیرالمؤمنین است. هر جا برود، واقعیت همانجا تولید میشود.
[راوی] میگوید که: محمد بن ابیبکر که برادر عایشه، همسر پیغمبر بود، [گفت:] «من دیگر این تکه آخر را بعد دیگر همینجور به قول رسانهایها «فست موشن» بگویم و بروم؛ تند تند دیگر مطالب باید بگویم.» «آخر بحث، بحث رگباری میشود دیگر. آماده باشید برای یک حجم وسیعی از فضایل امیرالمؤمنین یکجا. یک ده دقیقه تقریباً وقت داریم و کلی مطلب مانده.» محمد بن ابیبکر میگوید که به عایشه، که خواهرش بود، گفتم: «مگر تو خودت این روایت را نقل نکردی؟» بعد از ماجرایی که [او] لشکرکشی کرد در جنگ جمل علیه امیرالمؤمنین، [ادامه دادم:] «تو مگر این را برای من نگفتی، این روایت را؟ نوبت چیست؟» *الحقُ مَعَ عَلِیٍّ و عَلِیٌّ مَعَ الحقِّ، لَنْ یَفْتَرِقا حَتّی یَرِدا عَلَیَّ الحوضَ.* حق و علی از هم جدا نمیشوند تا [در] قیامت [بر] پیغمبر [در حوض] وارد شوند. به نقل از ابن مردویه. حالا جنگ جمل، بعد جنگ خوارج بود، جنگ نهروان. به عایشه، همسر پیغمبر، خبر دادند که جنگ نهروان شده است. [راوی] میگوید که عایشه از من پرسید: «کی با خوارج جنگید؟» گفتم: «علی بن ابیطالب.» [او ادامه داد:] «جمله را ببینید: [آن] که بغض نسبت به علی دارم، کینه دارم، درست؛ ولی یک حقی را نمیتوانم انکار کنم. خودم از پیغمبر شنیدم که بهترین فرد از امت من، خوارج را نابود میکند.» بعدش هم فرمود: «*علیٌّ مع الحقِّ و الحقُّ [مع علیٍّ].*»
حرف اینجا زیاد است، خیلی میشود درد و دل کرد، خیلی نالهها میشود اینجا داشت. گاهی آدم میبیند یک چیز واقعیت است، [اما] نمیتواند قبول بکند. خاطراتی هست. یکی را خیلی سریع بگویم؛ حالا فوقش وقتمان یک دو سه دقیقه شاید آنوری بشود. خدا رحمت کند مرحوم حاج آقای جبرئیل، از منبریهای مشهور قم بود. سالیان سال نجف و کربلا و اینها منبری بود. این اواخر عمر شریفش، ۱۰-۱۵ سال آخر مسجد آیتالله العظمی بهجت را منبر میرفت. خاطرم هست از منبر ایشان در مسجد آیتالله بهجت شنیدم. توی ماه رمضانی بود. بعد از نماز آقای بهجت، ایشان گفتند که: «من یک سال کویت منبر داشتم. حالا یک خاطره دارم میگویم؛ خاطره از این قبیل زیاد است. کویت منبر داشتم. ماه رمضان بود. منبر رفتم. یک شیخی بود که این مثلاً امیر آنجا محسوب میشد؛ شخصیت ممتازی بود و عالم و دانشمند و اینها بود. یک روز ما را دعوت کرد. سر ظهر بود. ما رفتیم و بعد دیدیم این دارد غذا میخورد. و گفتم: «شیخ! خدا سلامتی بدهد. مریضی؟» گفت: «نه.» گفتم: «خب، یک عذری داری؟» گفت: «نه.» گفتم: «خب، چرا شما بزرگ یک طایفه هستی، چطور داری سر ظهر ناهار میخوری؟ ماه رمضان روزه نیستی؟» گفت: «ببین! یک چیزی میخواهم فقط به تو بگویم، که شیعهای؛ به هیچکس دیگر [نخواهم گفت]. من در جوانی روایتی خواندم از پیغمبر. هر چه هم نگاه کردم، دیدم سندش درست است. دیدم پیغمبر فرموده که هر که حب علی بن ابیطالب را نداشته باشد، اگر تمام عمرش عبادت کند، خدا [قبول نمیکند]. من هر چه با دلم ور رفتم در این همه سال، دیدم دلم نمیتواند قبول کند ولایت علی را. [برای همین] روزه و نماز و همه چیز را [کنار] زدم. بزرگ اینها هم هستم. نمازتان را بخوانید، روزهتان را بگیرید؛ ولی خلوت که میروم، میگویم: «بی علی، نماز چیست؟ روزه چیست؟»» این چه مرضی است؟ آدم میبیند یک چیزی حق است، [اما] نمیتواند قبول بکند. بعضیاش به نطفه برمیگردد، بعضی به لقمه برمیگردد، [بعضی] به خوراک فکری برمیگردد. [اینها] نابود میکند این آدم را. آدم بیمار نمیتواند. از خود پیغمبر میشنود، نمیتواند قبول کند.
مثل غدیر. دو سه روز دیگر سالروز آن است که پنج عید با هم جمع شد: عید نوروز ماه فروردین با عید غدیر مصادف شد، عید یهود، عید مجوس؛ پنج عید. نه قبلش اتفاق افتاده، نه بعدش. یک بار در طول تاریخ [بود] که آن روزی بود که پیغمبر ولایت امیرالمؤمنین را اعلام کردند. همه عیدهای عالم یکجا با هم جمع شد. روز جمعه هم بود، عید جمعه هم بود. خبر در مدینه پخش شد. یک آقایی اسمش را گفتند: نعمان بن حارث، پیرمردی بود. به او خبر دادند، گفتند که: «پیغمبر [از] هر چه که برمیگشتند، اعلام کردند: علی امام است.» او گفت: «به زور سوار شترش کردند، در مدینه رساندند به پیغمبر. [گفتم:] «تو گفتی مسلمان بشویم، دست از ۳۶۰ تا بت برداریم. بعد [ما] برنداشتیم؟ گفتی نماز بخوان، ما نخواندیم؟ گفتی انجام بدهیم، [ما] انجام ندادیم؟» گفتند: «چرا، همینجور تک تک همه را قبول کردیم.» [او گفت:] «این دیگر چی بود که پسرم را برداشتی، امام ما کردی؟ این از خداست یا از خودت؟» [و گفت:] «*اَمِنَ اللَّهِ أَمْ مِنْ رَسُولِهِ؟*» [او] اینجا دست بالا کرد. این اینقدر واقعهی مهمی است. خدا در سوره مبارکه انفال، عین جملهی این بابا را نقل کرده، آیهی ۳۲ سوره انفال: «*إذْ قَالُوا اللَّهُمَّ إِنْ کَانَ هَٰذَا هُوَ الْحَقَّ مِنْ عِنْدِکَ، فَأَمْطِرْ عَلَيْنَا حِجَارَةً مِّنَ السَّمَاءِ أَوِ ائْتِنَا بِعَذَابٍ أَلِيمٍ.*» [و میگفت:] «من بمیرم [اگر] علی امام باشد! خدایا، از آسمان عذاب بفرست، ما بمیریم! من نمیتوانم تحمل کنم!» [راوی] میگوید: «چند قدمی دور نشده بود [که] سنگ آمد، همانجا صاعقه زد، مرد.» آیه بعدی نازل شد از سوره مبارکه معارج: «*سَأَلَ سَائِلٌ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ. لِّلْكَافِرِينَ لَيْسَ لَهُ دَافِعٌ. مِّنَ اللَّهِ ذِي الْمَعَارِجِ.*» [یعنی] درخواست کرد عذاب، دادم. «من نمیتوانم قبول کنم! خدایا اگر این است، من نمیتوانم قبول کنم!» این دل بیمار اینجوری است.
دل سالم هم برایتان دو تا روایت سریع بگویم و عرضم را تمام کنم. این دو [روایت] خیلی شیرین است، خیلی شیرین. خب از یکی از همسران پیغمبر اسم آوردیم. از یکی دیگر از همسران پیغمبر میخواهم اسم بیارم که ایشان خیلی غریب است. مادر واقعی مؤمنان ایشان است. امالمؤمنین واقعی ایشان. خیلی حق به گردن ما دارد. خیلی، مخصوصاً بین ما، حالا یک طایفهای از مسلمین که اصلاً کاری به ایشان ندارند، ما هم که باید به ایشان ابراز علاقه بکنیم، خیلی ضعیفیم. حضرت امسلمه، شخصیت فوقالعاده [و] خیلی ممتازی است. یک آقایی به اسم ابو ثابت، غلام ابوذر بود. آمد منزل امسلمه، در زد. امسلمه فرمودند: «*مرحبا بابی ثابت، ادخل!*» آمد تو. «این از جنگ آمده بود. «کدام جنگ؟» جنگ صفین. بعد [راوی] میگوید که: «جنگ جمل... جنگ جمل بله.» [ابو ثابت میگوید:] «من همسر پیغمبری را که در جنگ دیدم، اینجا البته در روایت دیگری است. دیدم سوار شتر [بود]. همسر پیغمبر نشسته. «ما میخواهیم با کسی بجنگیم که همسر پیغمبر [است؟!]» [این در مورد] جنگ جمل [بود].» این ابو ثابت، غلام ابوذر، میگوید: «من به محض اینکه همسر پیغمبر با شتر آمد وسط معرکه، کم آوردم. میخواستم ول کنم و بروم. با خودم مبارزه کردم تا آخر جنگ ماندم. سریع در رفتم و آمدم پیش امسلمه، از امسلمه بپرسم. او هم همسر پیغمبر [بود].» نشست پیش امسلمه، ماجرا را گفت: «من اینجوری شدم.» یک جمله امسلمه گفت. [آن] جمله فوقالعاده [بود؛] چقدر جمله زیباست! [امسلمه] گفت: «*أین طارَ قلبُکَ حینَ طارَتِ القُلوبُ مَطاعَها؟*» آن جایی که دل پر میزند به سمت آشیانهاش، دل تو سمت کدام آشیانه رفت؟ [پاسخهای] اطلاعات اینشکلی است. جایی که دل پر میزند سمت آشیانهاش، از هر جا که هست به همانجا، از هر جا هست به همان [شیء] علاقه دارد. در هر فتنهای به آن سمتی میرود که جنس خودش [از] همانجاست. امسلمه گفت: «دلت به کدام وری پر زد؟» گفت: «من علی بن ابیطالب. آخرش دلم پر زد سمت علی.» [امسلمه گفت:] «موفق شدی! *والذی نفسُ أمِّ سَلَمَةَ بیدِهِ،* قسم به کسی که جان امسلمه در دست اوست، من از پیغمبر شنیدم: «*علیٌّ مع القرآنِ و القرآنُ مع علیٍّ.*» علی با قرآن، قرآن با علی است. از هم جدا نمیشوند تا کنار حوض بر من وارد بشوند.» «من نتوانستم بروم.» امسلمه میگوید: «ولی پسرم را و برادرزادهام را فرستادم. امر کردم تا لحظهی آخر کنار علی وایستند و بجنگند.» البته امیرالمؤمنین وقتی آمد با امسلمه خداحافظی کند، همین جمله را گفت [به امسلمه]. [امسلمه] گفت: «من نمیتوانم بیایم. پیغمبر نهی کردهاند من از خانه خارج بشوم.» این همسر پیغمبر، شخصیت فوقالعادهای بوده است. روایتی از امام سجاد علیه السلام داریم: [امسلمه] میخواست به مجلس ختمی برود، از پیامبر اجازه گرفت. حضرت اجازه دادند. [این] برای خانمها خوب است، به دردشان میخورد؛ [و] به درد آقایان هم میخورد. البته امشب میروند و خلاصه همینها چماقهای خوبی میشود، ازش میشود استفاده کرد. میگوید: از ویژگیهای امسلمه این است که موهایش خیلی بلند بود، تا پشت پای ایشان میرسید. یک زنی که هم در کمالات معنوی و هم اینقدر به فکر جذابیت ظاهریاش در خانه برای همسرش [بود] که میگوید: موهایش را بافت، بعد راه افتاد، رفت آن مجلس که میخواست برود. پیغمبر اجازه داده بود.
این دل سالم است، قلب سالم است. در برابر حقیقت مطیع [است و] لذت میبرد از حقیقت. حقیقت برایش جذاب است. یک شخصیت دیگر بگویم، عرضم تمام. یکی دیگر از شخصیتهایی که ممتاز [است]، جناب میثم تمّار. میثم برده بود. یک زنی از بنیاسد صاحبش بود. امیرالمؤمنین [او را] خریدند، آزادش کردند. [حضرت پرسید:] «اسم تو چیست؟» گفت: «سالم.» حضرت فرمودند که: «پیغمبر به من خبر داده که در عجم اسم تو را میثم گذاشتهاند. عجم تو را میثم مینامند. اسم عربیات سالم است.» گفت: «بله، همینطور است.» حضرت فرمودند که: «همان اسمی که در عجم به تو میگویند، همان را ما هم خوشمان میآید به تو میثم بگوییم. کنیهی تو ابو سالم باشد.» بعد میگوید امیرالمؤمنین *اطلعه علی علم کثیر و اسرار خفیه.* یعنی اسرار و علم زیادی را داد به این آقا که خرمافروش بود. حالا چقدر ما مجتهد و فقیه و عالم داشتیم که علیه امیرالمؤمنین حرف میزدند، دشمنی میکردند. بعد یک خرمافروش! نواب اربعه امام زمان، روغنفروش و اینجور چیزها بودند. هیچ کدامشان فقیه به معنای امروزی نبوده، حوزوی نبودند هیچ کدام. خرمافروش آمد چون صاحب سر امیرالمؤمنین [بود]. روایت جالبی است. میگوید: «اسراری را امیرالمؤمنین به میثم فرمودند. مردم [و] اهل کوفه گفتند: «این دیوانه است!»» بعضی از حرفهایی که امیرالمؤمنین به او گفته بودند [را میثم] میگفت. که به مختار هم [گفته بود]. میثم بعد از اباعبدالله به شهادت رسیده ولی موقع شهادت اباعبدالله در زندان بود. [دربارهی] مختار [میگوید]: «اینو در فیلم درآورده بودند، یک تکهاش را حذف کرده بودند. به مختار میگوید که: «تو به زودی آزاد میشوی، انتقام میگیری و مشغول غذا خوردن هستی که سر عبیدالله بن زیاد برایت میآورند. تو از غذا پا میشوی [و] با کف پا [سر] عبیدالله را میزنی.» این را در فیلم نساخته بودند، این تکهاش را. نمیدانم خشونت داشته، چه داشته؛ این تکهاش بدآموزی داشته. اصل ماجرا این بوده [که او با کفش] لگد [به سر عبیدالله] زد و پرت کرد. گفت که: «این کفش نجس شده است. من دیگر از این کفش استفاده نمیکنم.» این [لگد] به [صورت] قاتل اباعبدالله [خورد].» میثم یک همچین شخصیتی بود. در کوفه میآمد، حرف میزد. مردم [میگفتند]: «*یَنسُبُونَ عَلِیّاً اِلَی الْمَخْرَقِ وَ الاِیهَامِ وَ التَّدْلِیسِ.*» [یعنی:] «علی [او را] سر کار گذاشته است. علی اهل تدلیس است. سر کار گذاشته، گیر آورده این را.»
بعد یک روزی امیرالمؤمنین جلوی یک تعداد زیادی از مردم – و *فیهم المخلص* – که همهجور آدمی بود؛ هم کسانی که در علی شک داشتند، هم کسانی که به علی ارادت داشتند، امیرالمؤمنین فرمودند [تا] این [صحبت] کفر مردم را درآورد. اینجوری است دیگر. «*یا مَیْثَمُ! إِنَّکَ تُؤخَذُ بَعدی وَ تُصلَبُ.*» بعد از من، میثم، تو را میگیرند [و] اعدامت میکنند. روز دوم – خب چون [اعدامی را] بالا میکشند، [میخواستند] طرف بمیرد. آن بالا اینقدر نگه میداشتند تا از گرسنگی و تشنگی و حملهی پرندهها و اینها بمیرد – روز اول تو را به دار میکشم. روز دوم دهان تو خونی میشود، فک تو، صورت [و] دهانت همه خونی میشود. محاسن تو مثل محاسن من موقع شهادتم خونی میشود. با این محاسن خونی از دنیا [میروی]. روز سوم میآیند، نیزه را در پهلوی تو فرو میکنند [و] میکشند.» که ماجرایش این بود که: روز اول به دار کشیدند. اینقدر آن بالا فضایل امیرالمؤمنین را گفت [که] زبانش را کشیدند بیرون. بعد دیدند خود این آدم بی زبان [اما دارای] کمالات [بالایی] است! جمعیت جمع شدند دورش [و فهمیدند] علت [این کار] فضیلت امیرالمؤمنین [است]. روز سوم آمدند، نیزه فرو کردند در پهلویش. بعد حضرت فرمودند که: «جایی که تو را به دار میکشم، کنار خانهی عمر بن حُرَیثه. تو نفر دهمی هستی که به دار میکشم. دار تو، چوبش از همه کوتاهتر است، بیشتر از همه به زمین نزدیک است.» آن نخلی هم که به دار میکشند، [را حضرت نشان داد و فرمود:] «*ثُمَّ أرَاها إیَّاها بَعْدَ ذلِکَ بِیَوْمَینِ.*» [یعنی] دو روز بعد [این کار] تمام [میشود].
دو روز بعد امیرالمؤمنین آمدند و نخلی را که میثم را میخواستند بالا دار ببرند، به او نشان دادند. میثم هر روز میآمد [و آن را میدید]. ببین! این آدمی که باور دارد، آدم سالمی است. تمام حرف دیگر نمیماند. خود حق است. حرف علی خود حق است. حالا با این نگاه شما نهجالبلاغه را بخونید، درستش بکنید. مخصوصاً [برای] فلان [مسئله]. درد این است دیگر. میثم آدم سالم [است]. علی گفته: «اینجا اعدامت میکنم.» هر روز میآمد زیر آن نخل نماز میخواند. «*بُورِکَتْ مِنْ نَخْلَةٍ!* تو خیلی نخل با برکتی هستی! *لأنِّی خُلِقتُ لَکِ، وَ لِتَنمِی اَنتِ لِی.*» [یعنی:] «من برای تو خلق شدم و تو برای من رشد کردی.» هر روز میآمد بعد از شهادت امیرالمؤمنین، تا اینکه این [نخل] را قطع کردند و تنهاش را فقط نگه داشتند. و بعد عمر بن حریث – این تکهی روایت جالب است، میخواهم بگویم [و] عرضم را تمام کنم – عمر بن حریث همسایهی آن نخل بود که حضرت فرمودند: «تو نخلی که بغل خانهی عمر بن حریث است [به دار کشیده میشوی].» میثم به او گفت که: «*إِنِّی مُجَاوِرُکَ فَأَحْسِنْ جِوَارِی.*» [یعنی:] «من به زودی همسایهات میشوم.» عمر نمیفهمید میثم چه میگوید. گفت که: «عَطْرُد و اَنْتُشْتَری دارد؟ دار ابن مسعود [را میخواهی]؟ دار ابن حکیمه [را میخواهی]؟ خانهی کدامش را میخواهی بخری؟» [میثم گفت:] «دار [من] میخواهم بروم.» یک آدمی که پذیرفته ولایت و حقیقت امیرالمؤمنین را، هر چه هم کمالات و رشد و معنویت و هر چه خیر در عالم [هست، در] درصد پذیرش همین ولایت امیرالمؤمنین است که عنوان و صحیفهی مؤمن [است].
حرف زیاد ماند. میخواستم در مورد عید غدیر و آداب عید غدیر یک نکاتی در این باب هم چیزهایی بگویم که دیگر وقتمان اجازه نداد. خدا انشاءالله به آبروی امیرالمؤمنین، ما را شیعهی خالص بکند برای امیرالمؤمنین و واقعاً هیچ فخری، هیچ اتفاقی، هیچ رویدادی مهمتر از این نیست که آدم با حب امیرالمؤمنین و ارادت امیرالمؤمنین و عشق و تسلیم در برابر ولایت امیرالمؤمنین و تسلیم در برابر این مقامات، از دنیا برود. و انشاءالله شب اول قبر، موعد ملاقات ما باشد با این آقایی که همه عجایب خلقت و کمالات الهی در او جمع است.
خدایا در فرج امام عصر تعجیل بفرما، قلب نازنین حضرتش را از ما راضی بفرما، ما را از شیعیان خالص امیرالمؤمنین قرار بده، نسل ما را شیعهی امیرالمؤمنین قرار بده، دشمنان امیرالمؤمنین را اگر قابل هدایت نیستند نیست و نابود بفرما، انقلاب ما و حکومت ما که حکومت امیرالمؤمنین است، به حکومت امام زمان متصل بفرما. و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین.