خطبه قاصعه و فرمول ابتلا در کلام امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
پنهانکردن واقعیت و آشکار ساختن سختیها در امتحان الهی
قرار گرفتن حج در سرزمین بیآبوعلف بهعنوان آزمون ایمان
سختیها و برکات پیادهروی اربعین
پذیرش امامت کودک هفتساله؛ ابتلای بزرگ شیعه
واکنش فقها و یونس بن عبدالرحمان به امامت امام جواد (علیهالسلام)
نمونه تسلیم و معرفت در رفتار علی بن جعفر
مظلومیت امام جواد (علیهالسلام) در زندگی خانوادگی و شهادت
نقش امالفضل در شهادت امام جواد (علیهالسلام)
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین، و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
امیرالمومنین، صلوات الله و سلام علیه، در نهجالبلاغه، در خطبه شریفه قاصعه که بلندترین خطبه نهجالبلاغه است، فرمایشهایی دارند که مثل همه کلمات امیرالمومنین اعجابآور است و کلمه به کلمهاش جا دارد که انسان عمری وقت بگذارد و در مورد هر کدامش فکر بکند. امیرالمومنین تحلیلی در مورد دین و در مورد زندگیهای ما دارند که تحلیل خیلی ویژهای است. هنوز هم بعد از ۱۴ قرن، این نوع نگاه به زندگی و این نوع نگاه به دین، نگاهی بسیار ویژه و متفاوتی به حساب میآید.
امیرالمومنین در این خطبه فرمولی میدهند. به قول امروزیها، فرمولی را که قشنگ هم فرمول مثبت، منفی، به علاوه، منها دارد؛ فرمولی را میدهند تا آدم بفهمد تو این عالم با خدا چند چند است. بفهمد قواعد کار خدا با خودش را دستش بیاید. بفهمد خدا با او چه میکند، بفهمد خدا از او چه میخواهد؛ از سردرگمی تو زندگی درمیآید. خیلی هم فرمول سادهای است. اسم آن را باید بگذاریم: فرمول ابتلا، فرمول ابتلا.
اینکه امیرالمومنین میفرمایند: «همه زندگی ما، البته، ابتلاست و همه حوادثی که پیرامون ما پیش میآید، ابتلاست؛ ولی همه اینها یک فرمولی دارد.» آن فرمول خیلی، خیلی کار را راحت میکند.
امیرالمومنین میفرمایند که خدا امتحان میگیرد. نگوییم بخشی از زندگی ما، بگوییم همه زندگی ما امتحانات الهی است. بعضیها امتحان میشوند به بیپولی، بعضیها امتحان میشوند به پولدار بودن. پولدار بودن هم بلا و مصیبتی است و سختیهای خودش را دارد. امروز به یک عزیزی میگفتم که پولدار بودن هم خیلی سخت است. تعجب کرد، گفت: «واقعاً سخت است؟» گفتم: «آره. شما فکر کن هر که میآید سمتت به خاطر پولت بیاید، خیلی بد است. آدم هی باید چشمش به این باشد که وقتی این نگاه طمع به پول من نداشته باشد، سلامی که میکند به خاطر پول من نباشد، یک وقت توقع برداشتن پول نداشته باشد. همهاش آدم تو این هول و هراس است.» خب، بیپولها این هول و هراس را ندارند؛ چیزی برای از دست دادن.
همه زندگی امتحان است و همه زندگی که امتحان است، یک فرمولی دارد. این فرمول اگر ما بدانیم، خیلی از مسائل زندگیمان حل میشود. امیرالمومنین میفرماید که خدای متعال اول که عالم را خلق کرد، با همین فرمول کار را شروع کرد؛ تا آخر. حضرت آدم را به ابلیس لعین نشان داد و گفت: «سجده کن.»
بعد امیرالمومنین میفرماید: «اگر خدای متعال کمالات باطنی آدم را نشان میداد، کسی سجده نمیکرد.» خدا این کار را نکرد. خدا کمالات باطنی آدم را مخفی کرد و ظاهر آدم را نشان داد. ظاهر آدم خاک و گل بود. بعد فرمود: «به این سجده کن.»
امیرالمومنین میفرماید که آدم باطنش آنقدر پر از نور بود که همه مات و مبهوت میشدند اگر او را میدیدند؛ خلیفه خداست، همه اسماءالله را حمل میکرد. خدای متعال او را نشان نداد و ظاهر آدم را نشان داد. اینجا امتحان سخت شد. ابلیس نتوانست سجده بکند.
امیرالمومنین فرمول میدهند. ما این داستان را وقتی میشنویم، فکر میکنیم یک داستان است، خب جالب است، کمی هم شبهه است؛ با فرمولش کاری نداریم. امیرالمومنین میفرمایند: «فرمول زندگی با خدا این است. فرمول امتحان و ابتلا تو عالم این است: خدای متعال واقعیتها را مخفی میکند، کمی از آن را، بیرون و ظاهرش را نشان میدهد، جذابیتهایش را میگیرد؛ واقعیت منهای جذابیت. به علاوه آن ابعادش که کمی هم یکجوری است و بیشتر دلهرهآور است. یک جاهایش را هم نشان میدهد که بیشتر آدم به انحراف میافتد، بیشتر دچار سؤال میشود، دچار تردید میشود؛ منهای جذابیت، به علاوه نقاط حیرتانگیز، شبههناک و سؤالآور نشان میدهد و امتحان میگیرد.»
بعد میفرماید: «همه دین همین است.» تو همین خطبه که خطبه خیلی طولانی است، میفرماید: «خدا چرا حج را...» من شاید جلسه قبل هم اشارهای به این نکته کردم، فاصله کمی زیاد است، یادآوری هم میشود؛ یعنی تکرار بکنیم هم اشکالی ندارد.
حضرت فرمودند: «خدا چرا حج را در یک سرزمین بیآبوعلف قرار داد؟» تقریباً میشود گفت بدترین جای کره زمین است. نزدیک خط استوا، بدون هیچ چشمهای، هیچ دریاچهای، هیچ کوهستانی، هیچ جنگلی. این سرزمین حجاز – خدا برکت بده – یک دانه چشمه و کوهستان و جنگل تو این سرزمین پیدا نمیشود. هرچه به سمت مکه میرود، بدتر میشود. یک تکه سنگلاخ که نمیتوانی روی آن راه بروی. درست، آن سرزمین، آن بخشهای بکرش را عزیزانی که مکه رفتهاند، لابد دیدهاند. بخشهای بکر مکه این شکلی است؛ همهاش همینجور سنگلاخ است، تکهتکه شیبدار، محصول که ابداً ندارد، راه هم نمیشود روی آن رفت. به یک گودی رفتید حتماً. مسجدالحرام از بیرون که دارید میآیید، هی میبینید شیب میآید پایین، پایین، پایین تا به مسجدالحرام میرسید. مسجدالحرام هی باید بروید پایین، پایین تا به کعبه برسید؛ یک جایی که به شدت پایین، به شدت گرم است. هرچه پایینتر میرود، گرما هم بیشتر میشود؛ دیگر چون سقف که ندارد، هی به مرکز زمین دارد نزدیک میشود. بالا هرچه برود، خنک میشود. کوه هرچه بالا بروی، خنک است. هرچه پایین میرود، گرمتر میشود. آبی هم که نیست.
میفرماید: «چرا خدا حج را اینجا قرار داده؟» با دوستان مازندرانی شوخی میکردم، میگفتم: «خدا اگر حج را در خزرشهر شما قرار میداد، بزرگترین فستیوال عالم اینجا رخ میداد. ۹۵ میلیون حاجی میداشتیم. آنقدر حاجی داشتیم که تو جاده هراز دیگر همینجور روی سر هم میرفتند و همدیگر را نابود میکردند. الان ایام ارتحال امام، ایام حج است دیگر؛ ترافیکهای عجیب و غریب جاده هراز و جاده چالوس و جاده فیروزکوه.» خب، خدا اگر اینجور جاها قرار میداد با سونا و جکوزی، حاجیها قبل از اینکه بخواهند مُحرِم شوند، یک غسل خیلی تمیزی توی یک استخر جکوزی، مثلاً، به جا میآوردند. کی بود که نمیرفت؟ بعد همان لباس هم باید در بیاورند. بعد بوی بد به مشامش رسید، حق ندارد بینیاش را بگیرد. پشه را حق ندارد بکشی، باید یک دانه گوسفند بدهی. آفتاب؛ نباید از زیرش کنار بروی، زیر سایه حق نداری بروی. فرمود: «خدا چون فرمولش این است، جذابیتهایش را میگیرد.» وگرنه حج در روایت دارد – حالا چون ایام حج هم هست، خیلیهایمان هم در حج هستند، حالا انشاءالله من جلسه بعد بیشتر در مورد حج نکاتی را عرض میکنم – به هر قدمش میفرماید کسی اصلاً مؤمن به خدا نباشد، منافق هم برود حج، برایش برکات دارد. فرمود: «دشمنان ما هم که میروند حج، برایشان برکت دارد.» برکتش هم این است که پولدار میشوند. «خب، خدایا، میشود برعکس کنی؟ این را نشان دهی، آن را مخفی کنی؟ اینی که همه میروند پولدار میشوند را نشان بدهی، سختیهایش را نشان ندهی؟» فیلم سینمایی میسازند، اینجوری میسازند. وقتی میخواهند کسی را جذب کنند، اینجوری جذب میکنند؛ شیرینیها و خوشگلیهایش را نشان میدهند. شیطان اصلاً کارش همین است؛ زیباییها را نشان میدهد، زشتیها را محو میکند. خدا دقیقاً برعکس زشتیها را نشان میدهد، [زشتی] ظاهری [و] زیباییها را محو میکند. جذابیتها را میگیرد، واقعیت را هم آن پشت میگذارد. یک چیز خیلی ترسناکی میشود. آدم میترسد، میگوید: «میخواهم ببینم چقدر به خاطر من میآیی؟»
تعبیر امیرالمومنین را میخواهم برایتان بخوانم، این است. فرمود: «لَوْ أَرَادَهُ سُبْحَانَهُ أَنْ يَخْلُقَ آدَمَ مِنْ نُورٍ يَخْطَفُ الْأَبْصَارَ ضِيَاءً وَ يُبْهِرُ الْعُقُولَ رَوَاءً وَ طِيبٍ يَأْخُذُ الْأَنْفَاسَ عَرْفُهُ.» خدا اگر میخواست، یک بویی در آدم قرار میداد، همه مست میشدند. یک نوری در آدم نشان میداد، همه خم میشدند. این کار را نکرد. «وَلَوْ فَعَلَ، ذَلَّتْ لَهُ الْأَعْنَاقُ خَاضِعَةً.» این کار را میکرد، همه همینجوری به سجده میرفتند، همه کرنش میکردند. «وَلَخَفَّ الْبَلْوَی فِيهِ عَلَی الْمَلَائِكَةِ.» امتحان دیگر ساده میشد. «معما چو حل گشت، آسان شود.» من جلسه بعد در مورد خود کلمه معما میخواهم با هم صحبت بکنیم. انشاءالله هفته بعد، شب جمعه، معماست؛ جذابیتهای معما. معما همین است دیگر؛ واقعیت مخفی است، یک چیز دیگر است. طرف را میخواهی پرتش کنی برود کشف بکند واقعیت را از پشت این. این میشود معما. خدا عالم را بر اساس معما آفریده است. انشاءالله هفته بعد عرض میکنم. اگر این کار را میکرد، امتحان ساده میشد. «معمایش چو حل گشت، آسان شود.» خدا این کار را نکرد.
«وَلَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ»، این فرمول را داشته باشیم تو زندگیمان؛ خدا این شکلی کار میکند: «یَبْتَلِي خَلْقَهُ بِمَا یَجْهَلُونَ.» آن چیزهایی که اصلاً جذاب نیست را به تو نشان میدهد. آدم نگاه میکند، میگوید: «آخه، من باید بروم تو گرما با این همه سختی، این همه راه، این همه پول بدهم؟» پیادهروی اربعین گرما دارد، خستگی دارد، ماشین نیست. رفتش، برگشتش. حالا الحمدلله امسال ویزا را برداشتهاند، ولی خب گذرنامه هنوز خودش یک معضلی است. بعد آنجا هم که ماشاءالله خدا برکت بدهد، همهاش گرد و خاک. بعد آدم شارلاتانی هم پیدا شود، بیاید عکس بگیرد، بگوید: «ببین، بغل جاده همهاش زباله است.» این کار را کرده بودند بعضیها. راست هم میگوید، بهداشت مثلاً ضعیف است. حالا باید انشاءالله درست بشود و انشاءالله درست هم میشود. آدم از دور نگاه میکند، میگوید: «من این همه راه، ۹۰ کیلومتر پیاده؟ من تا نانوایی سر کوچه حال ندارم پیاده بروم، ۹۰ کیلومتر پیاده؟ آنقدر زیارتی سخت!» چرا آخه اینقدر تو این شلوغی و ترافیک؟ یک وقت میرویم انشاءالله خلوت باشد. همه برکت شلوغیاش است. «یدالله مع الجماعه.» اصل اثر مال همان شلوغی و ترافیک است. سختیهایش را خدا نشان میدهد. بعد میبیند چه کسانی واقعاً به خاطر خدا میآیند. اگر همهچیز VIP بود که دیگر هنر نبود. کربلا رفتن، به قول مرحوم شهید همت، «کربلا رفتن خون میخواهد.» کربلا را خدا سخت کرده است. همیشه تاریخ همین شکلی بوده. تازه الان خوبش است. خدا رحمت کند، مرحوم آیتالله بهجت میفرمودند: «الان که شرایط خوب است، یک زمانی مردم دست و پا میدادند زیارت میرفتند.» به جای تو، برخی دورههای حکام طاغوت، ورودی که میخواست کسی وارد شود به سمت کربلا برود، میگفتند: «یک دست را باید بدهی، یک پا را باید بدهی.» همیشه تاریخ این شکلی بوده، سختیهای خودش را داشته. زیارت اهل بیت این شکلی بوده، دینداری کلاً این شکلی بوده. حجاب: گرما، تابستان، آن هم چادر سیاه! ظاهرش. آدم نگاه میکند، میگوید: «آخه، چه کاری است؟ مگر آدم از جانش سیر شده است؟» همه دین این شکلی است؛ سختیها اینجوری دارد. «آقا، نگاه نکن، گوش نده، نخور، نرو.» همهاش «نه نه». ظاهر دین جذابیت ندارد. خدا واقعیت دین و اصل ماجرا را گذاشته پشت اینها تا ببیند چه کسانی میآیند.
بعد اگر کسی آمد، تازه میبیند شما که اهل روضه و اهل این ماجراها و اهل زیارت هستید، میگویید: «زیارت جذابیت ندارد؟» بیا ببین چه خبر است! ما یک سال اربعین نرویم، میمیریم. واقعاً بعضیها حرفشان این است. از الان غصه آن هاست. میگوید: «من اگر اربعین امسال نتوانم بروم، میمیرم.» آن کس که از این پرده رد شده، خدا واقعیت را به او نشان داده است. او دیگر نمیتواند با این زندگی نکند؛ دیوانهاش میشود. این خواهران عزیز و محترم ما؛ مگر در مشهد قتل عام نکردند به خاطر حجاب؟ شاید بعضیها ندانند، تو برخی از این پارکهای ما جنازهها را آنجا دفن کردهاند. همین پارک کوهسنگی. خیلیها نمیدانند، چند ده نفر، حالا آن چیزی که تو ذهن من هست، شاید ۵۰۰، ۶۰۰ نفر، فقط آنجا دفن است. قتل عام کرد. رضاشاه ملعون به دستهجمعی هم دفن کرد، گفت: «کارم نداشته باشید زنده است یا مرده، همه را بریز تو چاله، دفن کن.» اینها شهید چه بودند؟ شهید حجاب بودند. همین حجابی که بعضیها به ظاهر نگاه میکنند، سخت است، تلخ است. این همه کشته داده است تا حالا. تا پای جان ایستادهاند به خاطرش. خب، جذاب است که پایش ایستاده، مزه چشیده که باهاش ایستاده. آدم جانش را برای چیز الکی که نمیدهد. ولی این جذابیت، جذابیتی نیست که همان اول که نگاه میکنی، جذبش شوی. جذابیتهای دین این شکلی نیست. اول اتفاقاً خدا یک چیزی نشان میدهد، بیشتر مشتریها را میپراند. بعد وقتی دید خیلی دیگر این واقعاً راست میگوید و صادق است، آن وقت واقعیت را به او نشان میدهد. این فرمول خداست.
حالا وقت امشبمان را هم؛ من را برای ۵۰ دقیقه بسته بودم، دوستان ۲۵ دقیقه [پایان] وقت را اعلام کردند. حالا دیگر باید مصالحه کنیم؛ حالا نه سیخ بسوزد، نه کباب، ۴۵ دقیقه برویم جلو چون حرف خیلی دارم. امشب، مناسبتهای این شکلی واقعاً حیف است؛ یعنی مثلاً ما یک امام جواد که بیشتر نداریم. امام جواد هم که با امام حسین فرقی نمیکند. [برای] امام حسین صحبت میکنیم، [ولی برای] امام جواد یک شب، آن هم ۱۰ دقیقه، ۵ دقیقه، واقعاً وقت کم است و حیف است. من واقعاً حیفم میآید، این غربت اهل بیت، مخصوصاً این ائمه آخر هم خیلی جای حرف هست.
امام جواد علیه السلام؛ دوره آنها، دوره یک همچین ابتلایی است در شیعه و خیلی ابتلای ویژه و عجیبغریبی. دوره امام رضا علیه السلام مسئله امامت دیگر حل شد برای مردم، دیگر «نرخ شاه عباسی» شد. بیشترین سخنرانی و روایت را در مورد امامت ما از امام رضا علیه السلام داریم. حضرت قشنگ در مورد امامت زبانشان باز شد، راحت صحبت کردند. مردم دیگر، بعد آن هم آن سفر طولانی که امام رضا آمدند و شهر به شهر رفتند و همه را با امامت آشنا کردند، دیگر تمام شد؛ سنگ امامت سفت سر جای خودش نشست. حالا امتحانهای خدا را ببینیم. خب، خدایا، همه دیگر جذب امامت شدند. خدا میفرماید: «من حالا یک امتحان جدید دارم.» خوب، مردم، «شما همه امامت را پذیرفتید؟» «بله خدایا، خیلی ما خوشمان آمد. عجب چیزی است امام! خیلی جالب است.» امام رضا علیه السلام نشست توی مجلس با نماینده همه ادیان مناظره کرد، همه را فیتیلهپیچ کردند. «به این میگویند امام! این علم امامت است! بارکالله به این امام!» خدا میفرماید: «خیلی خب، یک بچه ۷ ساله دارم. هرچه آن آقا داشت، ایشان هم دارد. این هم امام.» یکهو همهچیز ریخت. «امام مناظره میکرد، امام رضا. این بچه ۷ ساله هم مناظره کند؟ همه را فیتیلهپیچ میکند؟» خدایا، نمیخورد! خیلیها، ما تازه داریم میآییمها، داشتیم مشتری میشدیم.
یک کتابی دارد – خدا حفظ کند علامه سید جعفر مرتضی عاملی از علمای عزیز لبنان و از محققین گرانقدر ما – یک کتاب فوقالعادهای دارد که حالا من توصیه میکنم، ترجمه هم شده: کتاب «الحیاة السیاسیة للإمام الجواد علیهالسلام»، زندگی سیاسی امام جواد علیهالسلام. قلم خیلی جذاب، نگاه خیلی خوب. یک انسان محقق و مدقق [که خدا او را] حفظ بکند. کتاب، کتاب فوقالعادهای است. یک فصلی دارد ایشان به اسم «طوفان و زلزله دوره امام جواد علیه السلام». میگوید: «دوران طوفان و زلزله بود برای شیعه.» همه ریختند به هم. خدای، امتحانی از شیعه گرفت! نه مردم معمولی، علما چپ کردند. خیلی امتحان سختی بود. آقا، بچه ۷ ساله! الان تو این جلسه ما شاید باشند. آقازادهتان چند سالهاش است؟ چند سالهاش است، آقا؟ چند سالته عزیزم؟ ۶ سالته؟ این بچه ۶ ساله را شما ببینید. الان به شما بگویم – بلا تشبیه، بلا تشبیه، دور از ساحت امام جواد علیه السلام – بگویند: «این آقا امام بر حق است، امام زمان شما.» کی قبول میکند؟ خیلی کار سخت است. آقا، بچه شما بهش اقتدا نمیتوانی بکنی، نماز جماعت بخواند. امام جماعت نمیتواند بشود. بچه معامله اگر انجام بدهد، باطل است. بعد شما میخواهی بروی وجوهات بهش بدهی، هرچه خمس جمع کردی، بدهی به این آقا بچه ۷ ساله؟ قاضی شود؟ ازش استفتا کنی؟ امام باشد؟ خیلی کار سخت است.
یک تعدادی از این شیعیان درجه یک جمع شدند. بعد از اینکه امام رضا علیه السلام به شهادت رسیدند، توی منطقهای به اسم «برکتزلول» جمع شدند، جلسه تشکیل دادند. بعد از شهادت امام رضا علیه السلام، اصحاب درجه یک بودند. شروع به گریه کردن و مصیبت و ناله [کردند]. یکی از این شخصیتهای فوقالعاده عالی به نام یونس بن عبدالرحمان که شخصیت فوقالعادهای است – ایشان، حالا عرض میکنم، خیلی شخصیت ممتازی است – برگشت رو کرد به این جماعت، گفت: «بس است آقا، گریه نکنید. ما یک بدبختی سرمان آمده جدای از شهادت امام رضا. شهادت امام رضا را ول کنید، به این بدبختی دوممان فکر کنید.» گفتند: «چیست؟» «الان ما ماندیم و یک بچه: مَنْ یُفْتِیَ حَتَّی یَصِیرَ صَبِیًّا. حالا به کی بگوییم فلان فتوا بدهد تا این بچه بزرگ بشود؟» امام جواد را میگفت. «یک بچه ۷ ساله. گفت فعلاً باید یک نفر را مرجع تقلید کنیم تا این بچه بزرگ بشود. بد به مردم، رویمان بشود بگوییم از این تقلید کنیم؟ آخه به مردم، آن هم مردم خیلی اهل سنت بودند، مسخره میکنند. بچه ۷ ساله اماممان باشد؟ تو خیابان میرویم، امامت چطور است؟ از مهد کودک آمد، بازی نمیکند؟ امام تو کوچهها نمیرود؟ اینها...»
امیرالمومنین سی و چند سالش بود. تو ماجرای سقیفه گفتند: «علی بچه است.» نگذاشتند امیرالمومنین خلیفه بشود، به این پیرمرد رأی دادند. حالا همه راه بیفتند دنبال یک بچه ۷ ساله، بگویند: «ایشان امام ماست.» چون فکر کنید یک بچه ۷ ساله وارد شود، همه با هم شعار بدهند: «روح منی، بتشکنی.» خیلی کار سخت است.
یونس بن عبدالرحمان گفت: «با این بدبختی چه کار کنیم؟ ما ماندیم، اماممان یک بچه است.» ریان بن صلت، شیعه، یک فقیه متعصب بود – رضوان الله علیه – پا شد، گلوی یونس بن عبدالرحمان را گرفت، با مشت تو صورتش کوبید. یک تعبیر بسیار تندی هم به کار برد که من نمیگویم. گفت: «تو پیش ما ادای مؤمنین را درمیآوری، تو باطنت مشرک است. امام اگر از طرف خدا باشد، یک روزه هم اگر باشد، ولی خداست. اگر از طرف خدا نباشد، هزار سالش هم باشد، به درد نمیخورد.» همه توبیخ کردند یونس بن عبدالرحمان را. یونس بن عبدالرحمان کیست؟ فکر میکنید یک آدم ساده است؟ امام رضا علیه السلام سه بار فرمودند: «یونس بن عبدالرحمان، تو قطعاً بهشتی هستی.» ۵۴ بار رفت حج، ۴۵ بار رفت عمره، تقریباً صد بار. یک جماعتی از همشهریهایش آمدند پیش امام رضا، پشت سرش بد بگویند. چرا؟ برای اینکه اینها... بعد، بحث را که گم نکردید عزیزان؟ من میدانید کجا هستیم؟ دارم در مورد یونس بن عبدالرحمان میگویم که این شخصیت فوقالعاده کم آورد وقتی امام جواد ۷ ساله امام شد. اینها ابتلائات خداست. خدا این شکلی آزمایش میکند؛ جذابیت را میگیرد، واقعیت را پنهان میکند.
وقتی که همه آمدند به سمت امامت، یونس بن عبدالرحمان – امام کاظم علیه السلام وقتی به شهادت رسیدند، فقهای درجه یک پول دستشان بود. امام کاظم تو زندان بودند، پولها را سفارش کرده بودند: «بدهید دست این فقها.» امام کاظم را به شهادت رساندند. امام رضا اعلام امامت کردند، فرمودند: «این فقهایی که پول دستشان است، بیایند تحویل بدهند.» اکثراً گفتند: «ما تحویل نمیدهیم.» واقفیه پولها را تحویل ندادند. بعد گفتند: «ما قبول نداریم که بعد از امام کاظم کسی امام باشد.» مثلاً بهش میگویند «واقفی». یونس بن عبدالرحمان جزو فقهایی بود که هم آمد پول را تحویل داد، هم ایستاد سخنرانی کرد علیه اینها، رسوایشان کرد. بعد پشت سرش تهمت زدند، بد و بیراه گفتند. منزل امام رضا علیه السلام بود. یک جماعتی از همشهریهایش وارد شدند. امام رضا به یونس بن عبدالرحمان فرمودند: «تو برو پشت پرده.» اینها آمدند نشستند، شروع کردند «قَدْ أَکْثَرَ الْوَقِيعَةَ». خیلی پشت سر یونس بن عبدالرحمان حرف زدند، خیلی بد و بیراه گفتند. حضرت سکوت کردند. اینها پا شدند و رفتند. یونس بن عبدالرحمان از پشت پرده آمد زد زیر گریه، گفت: «آقا جان، میبینید من به خاطر شما ایستادهام، دفاع کردم، ببینید پشت سر من چهها میگویند؟» حضرت نوازش کردند یونس بن عبدالرحمان را، فرمودند: «تو چرا غصه میخوری؟ امام تو از تو راضی است. به درک که همه عالم نماندندت.» بد بگویم، این یونس بن عبدالرحمان شخصیت فوقالعادهای است. یونس بن عبدالرحمان؛ برخی گفتند: «اگر بعد سلمان بخواهیم یک شخصیت در تاریخ شیعه بگوییم، آن هم یونس بن عبدالرحمان است.» چهار تا فقیه بخواهیم بگوییم درجه یک، یکیشان بن عبدالرحمان است. امام رضا به شهادت رسیدند. یونس بن عبدالرحمان گفت: «سخت است برای من بخواهم این بچه را به عنوان امام قبول بکنم.» اینها ابتلائات خداست. خدا این شکلی آزمایش میکند؛ جذابیت را میگیرد، واقعیت را پنهان میکند.
بچه، این گردباد اعتقادی است – تعبیر مرحوم، تعبیر جناب علامه عاملی – گردباد. فقهای بزرگ کم آوردند، نمیتوانستند قبول بکنند. خیلی سخت است. بچه ۷ ساله. تازه آرام آرام، آرام آرام امام جواد اثبات کردند خودشان را برای مردم. سؤال پرسیدند. برای همین تو یک مجلس ۳۰ هزار سؤال جواب میدادند. سؤال میآوردند، میخواستند چک کنند، ببینند علم امام را پذیرفتند؟ معنویت امام را پذیرفتند؟ وجوهات میدادند. بعضی از شهرهای دور پا میشدند، میآمدند محضر امام جواد علیه السلام. متن تاریخ این است: وجوهات آورده بود، سؤال آورده بود، محضر امام جواد اسباببازی، اسباببازی درمیآورد، میگفت: «حالا سؤالهای ما را جواب دادی، این هم آوردهام باهاش بازی کنیم. شما بالاخره کمسنوسال هستید، کوچولو هستید.» قد و قامت یک بچه ۷ ساله مگر چقدر است؟ امام جواد تا ۱۰ سالگی مخفی کردند امامتشان را. تازه امام جوادی که امام رضا علیه السلام قبل از شهادت خیلی از کارهای مهم، وقتی مدینه بودند، به امام جواد سهساله سپرده بودند. آقا، «قضاوت دارید؟ بیایید پیش ایشان مراجعه کنید.» برای مردم میخواست جا بیندازد، امام رضا. ابوبصیر میگوید: «من با یک بچه ۵ ساله رفتم خدمت امام صادق علیه السلام.» امام صادق – قبل از موسی بن جعفر، قبل از امام رضا – بچه ۵ ساله. آمده بودم خدمت امام صادق علیه السلام. حضرت یک نگاه کردند، فرمودند: «خیلی نمیگذرد، به زودی ولی شما تو همین سن و سال است.» من ماندم، گفتم: «آقا، چه میفرمایید؟ ۵ سالش است، بچه است!» امام جواد ۷ سال، امام هادی ۸ سال، امام زمان ۵ سال و غایب ۵ سال. اینها سختیهای امتحان الهی است. خیلی سخت است.
البته امام جواد علیه السلام استدلال میآوردند برای اینها و قانع میکردند. میفرمودند که خدا عیسی بن مریم را در کودکی امام کرد. عیسی بن مریم وقتی به دنیا آمد – البته نبی شد – او وقتی به دنیا آمد، در گهواره برگشت، گفت: «جَعَلَنِی نَبِيًّا وَجَعَلَنِي مُبَارَكًا أَيْنَ مَا کُنْتُ.» خدا سؤال کردند از امام رضا علیه السلام: «چطور نبی بود؟ خب زکریا هم بود. یعنی الان حضرت عیسی پیغمبر است، زکریا پیغمبر است؟» حالا این هم قشنگ است، شاید نشنیده باشیم. حضرت فرمودند که حضرت عیسی در گهواره چون پیغمبر و حجت [خدا بود]. حجت خدا آن کسی است که ناطق است. نکته قشنگ [این است]: آنی که ناطق است، سخن میگوید، دستش باز است، حرف میزند، او حجت خداست. ممکن است چند ولی خدا و حجت خدا همزمان با هم [باشند]، ولی آنی بر همه ولایت دارد که ناطق باشد. همان لحظهای که عیسی حرف زد، در گهواره از مادرش دفاع کرد، آن لحظه او حجت بود بر همه. بعد از آن، دو سال ساکت شد تا دو سال دیگر حرف نزد. در این دو سال حضرت زکریا حجت بود. بعد دو سال حضرت زکریا از دنیا رفت. به جای زکریا، یحیی نشست که یحیی هم شیرخواره بود و «وَآتَیْنَاهُ الْحُکْمَ صَبِیًّا.» او هم در گهواره پیغمبر شد. باز حضرت عیسی پیغمبر بود بر همه و حتی بر حضرت یحیی. یعنی حجت بر حضرت یحیی، حضرت عیسی بود. زودتر از حضرت عیسی هم [او را] کشتند. حضرت زنده است. این حجت خداست. حضرت فرمودند که ماجرا این است، تعجب ندارد. سلیمان پیغمبر را [وقتی] بچه بود، با گوسفندها بازی میکرد. خدای متعال به داوود امر کرد که این را بیا و خلیفه کن. به مردم هم نشان بده که خلیفه ولی خدا مگر بچه بودن و بزرگ بودن و اینها دارد؟
حالا ما جلسه بعد انشاءالله در مورد این بیشتر صحبت میکنیم. تعجب میکند، با آن برساختههای ذهنی ما جور درنمیآید. وقت کمی که دارم، خیلی سریع رد شوم. بحثمان؛ آن چیزی که میخواستم بگویم، دیگر قطعاً بیان نمیشود. به یک جایی برسانم که مطلب از دستمان در نرود.
یکی از شخصیتهایی که خیلی خوب امتحان داد، جناب علی بن جعفر [است]. سفارش میکنم، عزیزان، حتماً اگر قم مشرف شدید، انشاءالله بروید گلزار شهدا که ما پاتوقمان بود. این گلزار شهدای قم و مزار جناب علی بن جعفر؛ این خیابان چهارمردان قم که معروف است، مستقیم به گلزار شهدا [میرسد]. مزار علی بن جعفر آنجاست. پسر امام صادق علیه السلام، برادر امام کاظم، عموی امام رضا است. حالا شما فکر کنید آقا، با این سن و سال، با این اعتبار. حالا امام جواد ۷ ساله امام شدند. خیلی امتحان خوبی پس داد علی بن جعفر. من دو سه تا ماجرا را برایتان آوردهام. خیلی سریع فقط بگویم، ببینید چقدر سخت است اینجوری امتحان پس دادن.
حالا من میخواستم مثال بزنم؛ این فعلاً بحثمان از امام جواد علیه السلام بیرون نیامد. میخواستم مثال بزنم، ازدواج هم همین است، کاسبی هم همین است. امتحانهای ما این شکلی است. یک نفر را نگاه میکند، خوشش میآید، میگوید: «این نیمه گمشده من است.» عزیز من، قاعده خدا این است. آنی که برعکس [ظاهر است]، داری اشتباه میکنی. خدا اینجوری عالم را نگذاشته است. اگر کسی همسر واقعی تو باشد، اتفاقاً خدا یک کاری میکند که اصلاً جذاب [نباشد]. فرمول ابتلاست. امام را خدا اینجور قرار داده است، انبیا را این شکلی قرار داده است. آخه، ما شنیدهایم میگویند: «پیغمبر با [بچههای] مثل اینجا فرق میکند.» همه مردم دو سال باید بگذرد و حرف بیایند، کمی راه بیفتند، هفتسالگی بروند مدرسه. امام نه، اینجایش فرق میکند. جنسش جنس بشر است. قرار نیست که نقاط ضعف بشر هم داشته باشد.
علی بن جعفر اینها را خوب میفهمد. میگوید: «تو مسجد محمد بن حسن بن عمار، [در] مدینه نشسته بودم کنار علی بن جعفر. علی بن جعفر شخصیت فوقالعادهای است. سؤال میکردند، استفتا میکردند. میگوید: «من دو سال شاگردش بودم، میآمدم هرچه میگفت، مینوشتم.» ببینید، یک لحظه این را تصور کنید. یک نفر آنقدر جایگاه علمی دارد. میگوید: «دیدم که یک روزی امام جواد علیه السلام وارد مسجد پیغمبر شدند.» حالا من متن روایت را دارم، فقط از روی آن، بدون اینکه عربیاش را بخوانم، میگویم. بعضی جاهایش را لازم است عربیاش را بخوانم که چون قشنگ است. میگوید: «علی بن جعفر [بلا تأمل و درنگ] دیدم تا امام جواد وارد شدند، علی بن جعفر – پیرمرد فقیه درجه یک – بدون کفش و بدون توقف دوید سمت امام جواد علیه السلام، فَقَبَّلَ یَدَهُ، دولا شد دست امام جواد ۷ ساله را بوسید.» خیلی آقا! یک چیزی میگوییم، یک چیزی میگوییم. من پدر ببینم بچهام حرف حق میزند، قبول نمیکنم. میفهمم دارد درست میگوید، من اشتباه میگویم. امام جواد ۷ ساله وارد شدند، دولا شد و دست حضرت را بوسید و تعظیم کرد. امام جواد فرمودند که: «عمو جان، بنشینید.» گفت: «یا سَیِّدِی، کَیْفَ أَجْلِسُ سَیِّدی؟ من چه شکلی بنشینم وقتی شما ایستادهاید؟» میگوید امام جواد علیه السلام آمدند. علی بن جعفر آمد سر جایش. رفقای علی بن جعفر شروع به سرزنش کردن [او] کردند. «جَعَلَ أَصْحَابُهُ یُوَبِّخُونَهُ». شروع به توبیخش کردند. گفتند: «تو عموی اویی! این سن و سال؟ عموی باباشی! أَنتَ عَمُّ أَبِیهِ؟ عموی باباشی؟» گفت: «ساکت باشید!» دست گرفت به محاسن [خود]، گفت: «خدا لَمْ يُؤَهِّلْ هَذِهِ الشَّيْبَةَ، این ریشها را اهل ندانسته است برای امامت، وَ أَهَّلَ هَذَا الْفَتَى. ولی این بچه را اهل دانسته است.» بعد گفت: «نَعُوذُ بِاللهِ مِمَّا تَقُولُونَ.» این جمله آخرش مرا دیوانه کرده است. گفت: «من برده این آقا هستم، عبد این آقا.» بارکالله به این معرفت! رضوان خدا به تو مرد بزرگ! چقدر تو فهمیدهای! اعرابی از اهل مدینه آمد نشست. و امام جواد وارد شدند. گفت: «این بچه کیست؟» علی بن جعفر گفت که: «این وصی پیغمبر است.» گفت: «یا سُبْحانَ الله! مسیح پیغمبر؟ پیغمبر ۲۰۰ ساله از دنیا رفته. این بچه کوچولو، هفت هشت ساله، وصی پیغمبر باشد؟» علی بن جعفر فرمود: «این وصی علی بن موسی است. علی بن موسی وصی موسی بن جعفر است.» همینجور یکی یکی گفت: «وصی علی امیرالمومنین است. او هم وصی پیغمبر است.» رساند به وصی پیغمبر. بعد میگوید طبیب آمد رگ بزند که حالا این هم یک کار خوبی که الان ور افتاده است. فصد میکنند، یک رگی اینجا، سیاهرگ، روی ما انجام میدادند. خودمان انجام نمیدهیم. این را میزنند و خلاصه خونهای کثیف میآید. چربی خون و اینها دارند. عالی است. اهل بیت زیاد انجام میدادند. میگوید طبیب آوردیم امام جواد علیه السلام را فصد کند. اهل بیت سلامت اتوماتیک که نبوده که! مداوا، پیشگیری و این چیزها داشتند. فصد کند. میگوید که علی بن جعفر بلند شد، گفت: «یا سَیِّدِی، تَبْدَأْ بِهِ؟» امام جواد گفت: «آقای من، میشود این آقا اول مرا فصد کنند؟» «چرا، من بزرگترم دیگر. اول ما. آقا، فرض کن میخواهم بروم، کار دارم.» گفت: «لِتَکُونَ حِدَّةُ الْحَدِیدِ فِی قَبْلِکَ.» «اول درد آهن را من بچشم بعد شما.» ادب بود. بعد گفتش که بهش گفتند که این شما جایگاه و سن و اینها... امام جواد خواستند بلند شوند. علی بن جعفر بلند شدند، کفشهای حضرت را جلو پاشان جفت کردند. «فَسَوَّی لَهُ نَعْلَیْهِ حَتَّى يَلْبَسَهُمَا.» عرضم را تمام کنم. میگوید که علی بن جعفر پرسیدند که آقا، امام کیست و اینها؟ و «چه خبر از پدران و برادران، از برادرت موسی بن جعفر چه خبر؟» گفت: «از دنیا رفت.» و «به جای او پسرش علی بن موسی آمد.» گفتم: «او چه [شد؟ و] به جای امام جواد آمد؟» بعد گفتند که: «تو با این سن و سال، بچهای، میزنی، میگویی امام من است، ولی من است؟» گفت: «مَا أَرَاکَ إِلَّا شَیْطَانًا.» خیلی قشنگ گفت: «تویی که این حرف را میزنی، تو شیطانی. این حرفها مال شیطان است. شیطان از این بازیها درمیآورد؛ جذابیتهای ظاهری، سن، سال، از این حرفها، بازیهای شیطان است. ولی خدای ماجراها این بازیها را ندارد.» این ابتلای جناب علی بن جعفر و این محک این شخصیت عظیم. تک و توک مثل ایشان بودند. البته در دراز مدت بالاخره فضا عوض شد. امام جواد تا ۲۵ سالگی امام بودند و آرام آرام فضا برگشت. خصوصاً عرض کردم، آنقدر که محضر حضرت آمدند و سؤال پرسیدند، فضا کاملاً به نفع امام جواد علیه السلام عوض شد. ولی اول کار خیلی سخت بود؛ یک بچه ۷ ساله امامت را به دست میگیرد. این را میگویند آقا ابتلا الهی این شکلی است، سختیهای عالم این شکلی است.
حالا خود امام جواد علیه السلام ابتلا یکی دو تا ندارند. حالا ما اینها را کمتر میگوییم. امام جواد تکفرزند بودند، میدانید؟ همیشه هم از امام رضا علیه السلام دور بودند. تو هفت سالگی یتیم شدند. اینها سختیهای امام جواد علیه السلام است. ما فکر میکنیم ائمه از اول آمدند و توی گل و بلبل و با یک بانک پرپول بغلشان. اینجوری نبوده است. خود اهل بیت بیشتر از همه سختی کشیدهاند، آن هم همسری مثل امالفضل. حالا این آقای که از سایه پدر محروم بوده، هفت سالگی یتیم شده است. بعد اینجور حرفها و اینجور برخوردی با ایشان شده است. بعد آمده تو خانه دشمن که مجبور شد امام جواد علیه السلام تو خانه مأمون، داماد مأمون بشود. آن هم امالفضل؛ یک جاسوس حرفهای که باید دائم میپایید امام جواد علیه السلام را. آخر هم مسموم کرد امام جواد علیه السلام را. مثل این ایام، مثل امشب که گفتند سه بار سم داد برای اینکه محکمکاری کند. مگر وقتی امام جواد علیه السلام سالم از این معرکه بیرون نیایند؟ سه بار سم را به طرق مختلف به امام جواد علیه السلام داد. ما دیگر میدانید. امام جواد علیه السلام به خود میپیچیدند، تو این حجره بر زمین افتادند و این لعین ازل و ابد که مثلاً همسر امام [بود]، نگذاشت آب برسد به امام جواد علیه السلام. با لب تشنه، دلبند امام رضا علیه السلام با لب تشنه پا به زمین کشید تا به شهادت رسید.
عزیزان، شب جمعه است، شب آخر ذیالقعده است. چیزی هم تا محرم نبود. چشم به هم بزنیم، محرم آمد. گریز را معمولاً جور دیگری میزنند. از روضه امام جواد علیه السلام، این شب جمعه میخواهم یک جور دیگر گریز [بزنم]. با این گریز برویم کربلا. امشب با این گریز اشک بریزیم. معمولاً کسی از این زاویه تو روضه امام جواد کربلا نمیرود. همسر امام جواد علیه السلام سم داد. امام جواد علیه السلام تشنه شدند، نگذاشت آب به ایشان برسد. همه همسران ائمه این شکلی نبودند. من یک همسر با معرفت سراغ دارم، عزیزان من؛ اباعبدالله الحسین با لب تشنه به شهادت رسید. نقل کردهاند، گفتند: «رباب، همسر اباعبدالله، تا آخر عمر آب خنک و گوارا ننوشید. گفت: 'ارباب من، آقای مرا با لب تشنه سر بریدند، چه شکلی آب بنوشم؟'» میگویم: «تو گرما میآمد زیر آفتاب مینشست. میگفتند: 'رباب بس است، خسته شدی؟ گریه؟ تشنه شدی؟ یکم زیر سایه بنشین، جان بگیری.'» میگفت: «ارباب مرا تن عریانش را روی خاک بیابان رها کرد، چرا آفتاب؟ من چه شکلی بیایم تو سایه بنشینم؟»