نقش معما در هنر، ادبیات و هدایت دینی
داستان حضرت یوسف (علیهالسلام) بهعنوان احسنالقصص معماگونه
نگاه قرآن به زندگی انسان بهعنوان معما
قایمباشک عرفانی و پیام امام جواد (علیهالسلام)
امتحان الهی در صید حرام هنگام حج
هشدار درباره فریب جذابیتهای سطحی در زندگی و دین
ماجرای دیدار امام باقر (علیهالسلام) با جابر بن عبدالله انصاری
جایگاه ویژه جابر بن یزید جعفی و اسرار سپردهشده به او
توصیههای امام باقر (علیهالسلام) درباره بیاعتنایی به قضاوت مردم
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
یکی از جذابیتهای هنری که معمولاً خیلی مورد توجه قرار میگیرد در فنون هنری، شیوه معماآلود است؛ اینکه مطلبی در قالب معما طرح بشود. این شیوه یکی از شیوههای جذابسازی در قالب رمان، در قالب شعر، در قالب فیلم و سریال است. مسائلی که خیلی سادهاند، تبدیل به معما میشوند. حالا در فارسی ما به این معما چیستان هم میگوییم، یا به تعبیر دیگری لَغَز هم میگوییم (یا لَغز)، هر دو گونه گفته شده است.
این لغز و چیستان و معما، وقتی که انسان یک واقعیت خیلی ساده و پیش پا افتاده را با عباراتی پیچیده میکند، در قالب معما درمیآورد. مثلاً شما همین میکروفونی که الان میبینید، میشود با چند عبارت دور از ذهن، ذهن همه را درگیر کرد تا همه دنبال این بگردند که در مورد چه چیزی صحبت میشود. بعد در آخر به آنها بگوییم در مورد میکروفون صحبت میشود.
بگذارید من اکنون اول یک معما برایتان طرح کنم. این شعر مشهوری هم هست، من برایتان میگویم بعد ببینم چه کسی بلد است و کدام عزیزی جوابش را میفرماید. البته جایزه ندارد، برای رضای خدا اگر کسی خواست میتواند جواب بدهد. یک شعر معروفی است، میگوید:
«چیست کاندر دهان بیدندانش / هرچه افتاد ریز ریز کند»
(دهانش دندان ندارد، هرچه هم بیفتد تو دهانش، ریزش میکند.)
«چون زدی در دو چشم او انگشت / در زمان هر دو گوش تیز کند»
(دست تو چشمانش میکنی، گوشهایش تیز میشود.)
معروفی است این چیستان؛ چیستان معروفی است. کسی میداند؟ البته سخت است. من میتوانم کل این جلسه را وقت را با همین دو بیت بگیرم ولی خب، چون حرف زیاد است، باید سریع رد شویم.
خب، جواب قیچی است. قیچی دندان ندارد، هرچه هم تو دهانش میافتد، ریز میکند. دست تو چشمانش هم بکنی، گوشهایش تیز میشود. خب شما ببینید این یک نگاه دیگر است به قیچی. میشود خیلی ساده آمد گفت مثلاً «قیچی لازم دارم.» خب، یک وقت دیگر میگویند: «چی میخواهی؟» میگوید این شعر را مثلاً میخواند. در مغازه، توی لوازمالتحریر، تو خرازی، آن فروشنده میگوید: «خب حاج آقا چی میخواهی؟» این دو بیت را میخواند. او باید بنشیند دو ساعت فکر کند.
کسی هم اینجا ملامت نمیکند. اینجا طرح معما خیلی حکمتآمیز است. میخواهد ببیند توانمندی شما در کشف این واقعیت چقدر است؟ چقدر قدرت داری بروی مرزها را کنار بزنی، حجابها را پس بزنی، از آن پشت پستو این حقیقت را دربیاوری؟ این خیلی هنرمندانه است، خیلی حکیمانه است، خیلی هم جذاب است. اگر کسی بخواهد با این جذابیت زندگی کند، اصلاً نوبت به بقیه جذابیتها نمیرسد. جذابترین جذابیتها همین است؛ کشف واقعیت، کشف حقیقت.
این سریالهای پلیسی را ببینید چقدر جذاب است. معروفترین رمانها، معروفترین سریالها همینهاست. یک قتلی صورت گرفته، میخواهند ببینند چه کسی قاتل بود. یک اختلاسی شده (برای ما ایرانیها خوب است!)، میخواهند ببینم چه کسی اختلاس کرده. یک جاسوسی، میخواهند ببینم به چه کسی وابسته است، تا کجاها رفته. واقعیت جذاب کشف میکند. این جاسوسه به چه کسی وابسته است؟ آن جاسوسه از چه کسی خط میگیرد؟ این مال کدام نهاد است؟ همینطور میخواهد برود بالا.
مثلاً یکی از بزرگترین رمانهایی که در قرن اخیر نوشته شد، کتاب "صد سال تنهایی" بود از گابریل گارسیا مارکز، نویسنده کلمبیایی. این کتاب غوغا کرد در زمان خودش. یک شیوهای دارد این. شیوه او در زبان اهل ادبیات معروف به رئالیسم جادویی است. رئالیسم واقعگرا، رئالیسم واقعیت است. حالا در مورد رئالیسم شاید جلسات بعد یک اشاراتی داشته باشم، حالا باید ببینیم فضای جلسه چطور است. رئالیسم مکتب فکری شیعه است؛ واقعیتگرا. دنبال واقعیت با واقعیتها زندگی میکند، واقعیتها را میخواهد. شیوه کار گابریل مارکز همین است. میگویند گزارش واقعنماییِ گزارشگرانه. شیوه کار او معما ایجاد میکند. مثلاً اولین صحنه یک انگشتری است روی دست یک خانمی. این تصادف کرده، از دنیا رفته است. میخواهد برود کشف بکند این انگشتر چیست؟ این خانم کیست؟ در مسیر کشف این انگشتر با پنج شخصیت دیگر مواجه میشویم. هر شخصیتی یک ربطی به بقیه دارد ولی ظاهراً بیربط است. باید بروی همینطور کشف بکنی ربط این با آن چیست؟
توی فیلمهای سینمایی مثلاً میبینی یک اتفاقی دارد میافتد و ظاهراً ربطی هم به ماجرا ندارد. یا مثلاً بعضی از این عزیزانی که تو این مسابقات، تو این شوهای تلویزیونی که تازه باب شده، میخواهد بیاید استعداد نشان بدهد، میگوید: «مثلاً شما این کاغذ را نصفش را پاره کن، آن را بگذار آنجا، گوشیات را بده من میخواهم زمانش پیش برود.» بعد در آخر میفهمی همه اینها به هم ربط داشته است. از تو گوشی شما به شما میگوید این اتفاق اینطور بوده، آن کاغذی که پاره کردی این ماجرا بوده؛ همه این ده تا بیست تا معما در آخر کشف میشود که ربطشان به همدیگر چه بوده است.
معما خیلی جذاب است. جذابیتی حکیمانه است؛ نه جذابیتی قلابی، نه جذابیتی شیطانی. جذابیت شیطانی این است که چهار جنبه قشنگ ماجرا را نشان میدهد. واقعیتها را محو میکند. به واقعیتها توجه نکن، به آنها فکر نکن. هر وقت میخواهی سمت واقعیت بروی، میگوید: «همین جذابیت را به آن توجه کن.» این نابود میکند.
شیوه خدای متعال و شیوه انبیا برعکس است. میگوید: «یکسری واقعیتها را خدا مخفی کرده است، برو کشف کن.» کشف واقعیت خیلی جذاب است. چه جذابیتی بالاتر از کشف واقعیت؟ زحمت دارد، اذیت دارد، اشکال ندارد، میارزد. همه سیر و سلوک همین است. همه زحمت اولیای خدا همین است. همه دعای عرفه همین است، همه دعای عرفه همین است: «خدایا! واقعیت را به من نشان بده. میخواهم با واقعیتها زندگی کنم.» واقعیتها را میگوید. همه زحمت برای واقعیت است، همه سیر و سلوک برای واقعیت است.
خدا از شیوه معما استفاده کرده است. در قرآن داستان حضرت یوسف کاملاً معماآلود است. حالا من وقت مفصل ندارم که بخواهم این نکات را مطرح بکنم و حرف زیاد است و سریع پشت سر هم (باید بگذرم). اول داستان یک پسربچه خواب میبیند، پیغمبر خدا با این شروع میکند. صد آیه بعد به شما میگوید ماجرای خواب چیست. با معما شروع میکند. احسن قصص قرآن هم هست؛ هم احسن القصص است، هم قصهگویی در حد اعلا و هم قصه در حد اعلا و معما. همینطور اتفاقاتی میافتد، شما به خودت میگویی: «بعدش چه خواهد شد؟» «بچه را گرفتند، بردند، انداختند تو چاه؛ یعنی تمام؟» نه، ماجرا ادامه دارد. «این دختر، این خانم، این زن دارد فساد میکند، فتنه میکند؛ یوسف را گرفت، انداخت زندان، تهمت زد؛ تمام؟» نه، ماجرا ادامه دارد. معما طرح میکند، بعد در آخر ماجرا یکییکی همه حل و روشن میشود، میگوید: «الان حصحص الحق، الان واقعیت معلوم شد.»
این شیوه بیان قرآن است. خدای متعال قرآنش اینشکلی است. زندگیهای ما را اینشکلی برنامهریزی میکند. زندگیهای ما همینشکلی است، همه بر اساس معماست. خدا با ما دارد با معما زندگی میکند، دائم برای ما معما طرح میکند و چه جذابیتی بالاتر از حل معماها؟ چه کسی از معما بدش میآید؟ آدمی که دنبال امور سطحی و بیهوده است و علاف است، میخواهد یک پشتکوپارویی ببیند و برود دنبال کارش. ولی آدم دقیق و تیز، خدای متعال با آدمهای تیز و با آدمهای زرنگ (کار دارد). خودش هم میگوید: «وَ مَا یَعْقِلُهَا إِلَّا الْعَالِمُونَ.» من با آدم عاقل کار دارم. این کتاب را برای عاقلها فرستادم. من با عاقلها کار دارم، من با آدمهای حکیم کار دارم. اینها میآیند ببینند چه خبر است پشت این ماجرا، پشت این حجابها میآیند واقعیت را کشف کنند.
یک تعبیر حضرت نوح (سلام الله علیه) دارند در سوره مبارکه هود (آیه ۲۸). دقیقاً کلمه «عمّیت» به کار رفته است. معما از مادّه «عمی» (امیه)، واژه عربی (به آدم نابینا میگویند «أعمی» و پوشاندن چیزی از چشم میشود «تعمیه»). معما یعنی چیزی که از چشم پوشیده شده؛ پوشاندن آن.
به حضرت نوح میگفتند: «آقا! تو هیچچیزی به آن فضای ذهنی ما نمیخورد.» جلسه دوم بحث عرض کردم، انبیا محاسبات ظاهری بشر جور درنمیآید. بشر نمیتواند قبول بکند. آخر این نه ثروت دارد نه قدرت. آدمهایی که دور و برش را گرفتهاند، هیچچیزش با محاسبات ما جور درنمیآید. این حرفها را به حضرت نوح گفتند. حضرت نوح پاسخی که به آنها داد، عالی بود. فرمود: «یَا قَوْمِ إِنْ کُنْتُ عَلَىٰ بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّی وَآتَانِی رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّیَتْ عَلَیْکُمْ أَنُلْزِمُکُمُوهَا وَأَنْتُمْ لَهَا کَارِهُونَ.» مردم! خدای بینهای به من داده، رحمتی به من داده، حقیقتی با من است. من حامل حقیقتم، من دعوت به حقیقت میکنم. بر شما «عمّیت» (معما) شده است. خدا (آن را) نخواسته شما (درک کنید) و من هم نمیتوانم شما را مجبور کنم؛ چون شما نمیخواهید ببینید. «معما چو حل گشت آسان شود.»
معما را طرح میکنند که قیچی را نگویند. آن دو بیت را دارد میگوید که قیچی را نگوید. اگر بخواهد دو بیت را بگوید (و بعد بگوید) قیچی، خب دیگر چه طرحی شد؟ خدا عالم را خلق کرده است که معما ایجاد کند. آثار را نگاه کن، برو به او برس، به سمت او حرکت کن. (خدا به) ملائکه هم از همان اول نشان داده است (که لازم نیست وارد این وادی شوند). لازم نبود تو را خلق کنم، تو را خلق کردند که بیایی روی زمین، معماها را بگیری، ببری و حل کنی. بله، خدا برای ملائکه و حیوانات معما طرح نکرده است؛ (زیرا) سطح وجودی پایینی دارند و با همان زندگی میکنند. کارهای خدا معماگونه است؛ خیلی زیباست.
یک آیهای در قرآن داریم، من هر وقت یاد این آیه میافتم، از شدت وجد میخواهم فریاد بزنم. خیلی این آیه زیباست و خیلی هم غریب؛ چقدر این منطق این آیه غریب است! چرا این درسهایی که ما در مدرسه میخوانیم، حتی در حوزه میخوانیم، این حرفها تویش نیست؟ ما آمدهایم به کمال برسیم. خب، کمال چیست؟ ما آمدهایم معما حل کنیم. خدا در پس پرده حجاب رفته، گفته: «بیا من را پیدا کن.»
لذا بزرگان میگفتند عارفانهترین بازی کودکی ما، بازی قایمباشک بود. حالا بعضی بچهها میگویند «قایمموشک». قایمباشک (یا قایمموشک) خیلی بازی عارفانه نیست، که البته در روایت هم دارد امام جواد علیه السلام با مأمون این بازی را انجام دادند. (مأمون) حضرت به او فرمود: «تو برو چشم بگذار، من قایم میشوم.» مرحوم علامه طباطبایی در کتاب شریف "مهر تابان" فرمودند این داستان (چنین) میگوید: مأمون رفت چشم گذاشت. بعد از چند روز امام جواد را دید. گفت: «آقا کجا بودی؟» حضرت فرمود: «با طیالارض یک دور دنیا را برگشتم.» قایمموشک (بازی عرفانی): «برو پیدایم کن! بیا من را پیدا کن!» «مَنْ طَلَبَنی وَجَدَنی.» (حدیث قدسی: هرکه من را طلب کند، پیدایم میکند.) «من خلق کردم، من را پیدا کنید، بیا من را پیدا کن.» همه حرف قرآن این است: «بیا من را پیدا کن.» من معما برایت میاندازم، بعد تازه وقتی میخواهی بیایی، یکچیزهایی بهت نشان میدهم و همینطور تعجب میکنی. این مسیر اینشکلی است؛ همهاش با معماست، رمزآلود.
چند روز دیگر عید قربان است. حالا من نمیخواهم وارد آن وادی بشوم، چون بحثمان از دست خارج میشود. حضرت ابراهیم علیه السلام، شما ببینید، صد و اندی سالگی تازه پدر میشود. به محض اینکه پدر میشود، مأمور میشود بچه را در بیابان با مادرش رها کند. برمیگردد منطقه خودش. بعد از دوازده سیزده سال مأمور میشود برود به بچه سر بزند. سه روز تو راه، هر شب خواب میبیند دارد سر بچه را از تن جدا میکند. میرسد به بچه. بعد از سیزده سال این جوان را میخواهد ببیند. (میگوید): «پسر جان! برویم، میخواهم سرت را از تن جدا کنم.» میآید، بچه را میخواباند، چاقو را میکشد که در روایت دارد آنقدر کشید که گلوی اسماعیل زخم شد.
بعد در آخر خدا گوسفند میفرستد. خب، «خدایا! از همان اول گوسفند را میفرستادی، ما قربانی میکردیم، میدادیم.» خدا (میفرماید): «میخواهم معما طرح کنم.» حالا میشوی امام. حالا به اینجا رسیدی: «إِنِّی جَاعِلُکَ لِلنَّاسِ إِمَامًا.»
آن آیه طلایی که میخواهم برایتان بخوانم و خیلی زیباست. ایام حج است. مسلمین مأمور شدهاند بروند حج، با شرایط بسیار سخت، در ناامنی و وضعیت اقتصادی بغرنج، که در تفاسیر به این اشاره کردهاند. در مسیر به اینها دستور دادند: «آقا، صید حرام است. حق نداری چهکار کنی.» خب، حالا آن منطقه خیلی منطقه شکاری نیست؛ برهوت است، بیابان است، خیلی چیزی ندارد، جنگل نیست. مردم گرسنه و خسته و تشنه و درمانده به دو منطقه حرم رسیدند. تا آنجا رسیدند، دیدند هرچه آهو و بز و قوچ است، دور خیمهها را گرفته است. خدا دستور داد: «صید نکنید.»
حالا اینها اگر میخواستند صید کنند، باید کلی زحمت میکشیدند، میرفتند، میگشتند تا پیدا کنند. حالا دستور داده است صید نکنید، هرچه حیوان شکاری است آمده دور خیمه اینها. آیه را ببینید! صدای عجیبی (است در) سوره مبارکه مائده. «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَیَبْلُوَنَّکُمُ اللَّهُ بِشَیْءٍ مِّنَ الصَّیْدِ تَنَالُهُ أَیْدِیکُمْ وَرِمَاحُکُمْ لِیَعْلَمَ اللَّهُ مَن یَخَافُهُ بِالْغَیْبِ ۚ فَمَنِ اعْتَدَىٰ بَعْدَ ذَٰلِکَ فَلَهُ عَذَابٌ أَلِیمٌ.» (یعنی) ای مؤمنان! من میخواهم امتحانتان کنم. خدایا! چهشکلی؟ (اینکه) صید را به شما حرام کردم، بعد صید را میفرستم سمت شما، یکجوری که با دستت میتوانی بگیری؛ اول دست، بعد تیر. آنقدر دم دست است آهو را با دستت میتوانی پایش را بگیری. «لِیَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ یَخَافُهُ بِالْغَیْبِ.» میخواهم ببینم کیا واقعاً راست میگویند. «فَمَنِ اعْتَدَىٰ بَعْدَ ذَٰلِکَ فَلَهُ عَذَابٌ أَلِیمٌ.» ولی هرکس هم دست از پا خطا کند، او را مجازات میکنم.
یکم سختش کردی! جذب نمیکنیدها! اینها دفع داردها! ما میخواهیم به واقعیت جذب کنیم، جذب میکنیم. ما آدمهای فکور و فهمیده و فهیم و اینها را میخواهیم جذب کنیم. من که دنبال شکم است (او را رها کن)، برو! خودت را اذیت نکن. دنبال واقعیت باش. (برای) بچهای (که) حس و حالی پیدا میکند؛ حاجیِ گرسنه، اینها در فقر اقتصادی شدید، که سال به سال طبق آنگونه که مفسرین فرمودند، گوشت گیرشان نمیآمد بخورند. حالا آمده (و) مُحرِم شده است. بهترین گوشتهای عالم، گوشت تیهو، آمده است دورش دارد میچرخد. ای بیانصاف! (او) نگاه میکند، یک لبخندی هم دارد میزند. این هم همینطور در دلش آتش است و هیچ کاری هم نمیتواند بکند. حاجی! مدل کار خداست، مدل کار اولیای خدا هم اینشکلی است. خیلی معماآلود است، معماآلود.
حالا یک اشاراتی جلسه قبل کردم. خدا ناگهان امام را میآید هفتساله قرار میدهد؛ یک کودک. (این) آنگونه که فکر نمیکنی، به هم میریزد. حالا جوان دانشجو میآید پیش بنده، میگوید: «من این آقا پسر را دیدم.» یا دختر خانم میگوید: «من آقا پسر را دیدم.» یا پسر آقا پسر میگوید: «من دختر خانم را دیدم.» مهرش به دلم نشست. بعد گفتم: «خدایا!» حالا در مشهد میگویند رفتم گفتم: «یا امام رضا! اگر مصلحت نیست ما به هم برسیم، خودت کاری بکن.» بعد این را که گفتم، بعد دیدم که همینطور داریم به هم میرسیم. ولی این محاسبه اینشکلی نیست ها!
«خدایا! اگر قرار است ما تیهو نخوریم، آهو نخوریم، کباب نخوریم.» برعکس عزیزم! وقتی قرار است آهو نخوری، آهوها میآیند. تو چهکار میکنی؟ این بود که جلسه قبل عرض کردم خیلی وقتها آنکس که سر راهت قرار میگیرد به سادگی، اتفاقاً شریک زندگی تو نیست. سادگی نیست. برویم بگوییم: «خدایا! اگر نیست، خب هرجور بشود.» اینجوری نیست.
حضرت یوسف برگردد بگوید: «خدایا! این زلیخا که خب اینجوری است، یکصد سال همدیگر را نبینیم.» نه، اصلاً باید بیاید. بروی تو اتاق، خدمتکار خصوصیش بشوی. هفت در هم روت قفل کند. حالا در را [بستهاند]. «خدایا! من را بنداز هشتصد کیلومتری زلیخا، راحت [باشم].» [اما تو] پنج متری زلیخا در را قفل کردهاند، هیچکس هم خبر ندارد. تو را در برابری میخواهم ببینم اینجا چهکار میکنی؟ میگوید: «من با خودم گفتم خب این کار خیلی ساده است، هرجا میروم به من فلان کار را پیشنهاد میدهند، خب بروم این کار را انجام بدهم.» انتخاب شغل، انتخاب همسر اینجوری نیست.
دقیقاً آنکس که پشت پرده است، استاد اخلاق حقیقی، استاد عرفان حقیقی همان است که شیطان تو دل آدم ور میرود، میگوید: «سمت این نرو.» یک کاری میکند از او بیزار بشوی. آنکس که نگاه میکنی ناگهان مهرش میافتد تو دلت، استاد نیست. خدا کارش اینشکلی است؛ وقتی میگوید: «آهو نخور»، آهو را هم میآورد جلویت. میخواهم تو دستوپنجت گرم بشود، نرم بشود، راه بیفتی، با جذابیتها درگیرت میکند.
یک کاری را وقتی نمیخواهی انجام بدهی، همه عالم جمع میشوند میگویند: «انجام بده.» میخواهی انجام بدهی، اما (همه) آدمها جمع میشوند میگویند: «انجام نده.» «خدایا! میشود برعکس بشود؟ من یکم جذب بشوم، راه بیفتم.» دقیقاً برعکس عزیزم! حضرت امام (ره) این تعبیر غریب را داشتند. من تکلیفم را اینشکلی کشف میکنم: هر وقت همه جمع شدند (و) نگذارند من کاری انجام بدهم، میفهمم که من باید این کار را انجام بدهم؛ (این به معنای آن است) که شیاطین فعال شدهاند.
خیلی مانع دارد، زحمت زیاد دارد. فلان کار را انجام دادم، (و) کمک کردم. فلان حرف را زدم، پنج هزار تا فالوورهایم را از دست دادم؛ آن یکی حرف را زدم، پنج میلیون فالوور پیدا کردم؛ «دیگر من پیدا کردم مسیرم را.» [نه!] مسیرت را پیدا کردی؟ مسیرت را شیطان بهت نشان داد و برد. مسیر الهی اینشکلی نیست. مسیر الهی غربت دارد. حرف حق و واقعیت چهشکلی است؟ مردم عموماً اینشکلیاند؛ مردم با جذابیتها زندگی میکنند، نه با واقعیتها.
یکی از دوستان برگشت گفت که: «آقا، هویج بخور.» [دوستش] گفت: «چرا؟» [او] به یکی دیگر گفت: «چرا؟» [او] گفت: «برای عقل خوب است.» [دوستش] گفت: «واقعاً نشنیده بودم هویج برای [عقل خوب است]؟» گفت: «آره، عقل مردم تو چشمشان است، هویج چشم را قوی میکند، عقل مردم هم تو چشمشان است، عقلشان قوی میشود.» واقعاً عقل مردم تو چشمشان است. این عبارت درستی است. مردم به جذابیتهای ظاهری (اهمیت میدهند). مردم که میگویم یعنی آن طایفهای که دنبال حقیقت نیستند، نه یعنی هرکسی. حالا پیدا کردیم (و میگوییم) خیلیها با همین پارامترهای ظاهری زندگی میکنند. یک نگاه میکند، دلش میرود، دیگر این را میخواهد. جذاب است دیگر.
امام باقر علیه السلام وقتی که به امامت رسیدند، یکی از شیعیانشان جناب جابر بن عبدالله انصاری بود، اولین کسی که روز اربعین رفت زیارت اباعبدالله (ع). میخواهم درباره دو جابر صحبت بکنم. شب جمعه هم هست، روح همه اموات شاد باشد، خصوصاً این دو جابر بزرگوار، انشاءالله دعاگوی ما بشوند. جناب جابر بن عبدالله انصاری، انشاءالله امشب زیارت اربعین را برای ما بگیرد از اباعبدالله (ع). اولین زائر اربعین اباعبدالله (ع)، این پیرمرد.
پیغمبر اکرم (ص) به او فرموده بودند که: «جابر! تو یکی از فرزندان من را میبینی؛ اسمش اسم من است، شمایلش هم شمایل من است. وقتی او را دیدی، سلام من را به او برسان و وقتی با او ملاقات کردی، سلام من را به او رساندی، بعد از او خیلی عمر نخواهی کرد.» یعنی دیگر به امام بعد او نمیرسد. جابر بن عبدالله انصاری که از اصحاب پیغمبر بود، پیرمردی با سن زیاد، تقریباً هشتاد، نود سال بعد از پیغمبر (ص) زنده بود. خب، شما تصورش را بکنید، یک کسی هشتاد، نود سال (داشت) و تنها باقیمانده از اصحاب پیغمبر (ص) هم بود. تو خیابان مینشست، همینطور میگفت: «باقر، باقر!» مردم میگفتند: «این جابر دیوانه شده است.» گفت: «نه، شما نمیدانید. حبیب من، پیغمبر، به من فرموده که تو پسر من را میبینی.»
روایت دارد: یک روزی در کوچه جناب امام باقر علیه السلام رد میشدند. «فَلَمَّا نَظَرَ إِلَیْهِ قَالَ: یَا غُلَامُ! أَقْبِلْ.» [جابر گفت:] «آقا، شما بیا! رسولالله! [این] هیکل و تیپ، هیکل پیغمبر است.» بعد گفت: «اسم شما چیست؟» حضرت فرمودند: «من محمد بن علی [امام باقر] هستم.» (جابر) سر حضرت را بوسید. گفت: «بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی! أَبُوکَ رَسُولُ اللَّهِ یُقْرِئُکَ السَّلَامَ.» [یعنی] پدرت پیغمبر به تو سلام رساند. به من گفت که به تو سلام برسانم.
امام باقر علیه السلام سلام کردند به پیغمبر (ص) و دویدند سمت منزل و دیگر آفتابی نشدند. تعبیر روایت این است. یک مدتی گذشت. امام سجاد علیه السلام از دنیا رفتند. امام باقر علیه السلام رفتند سر بزنند به جابر، به عنوان یک صحابی جلیلالقدر از اصحاب پیغمبر (ص). میرفتند، گاهی سر میزدند. در آن مدتی هم که در منزل بودند و آفتابی نمیشدند، جابر صبح و عصر میآمد خدمت امام باقر علیه السلام (که) سن و سالی (زیادی) نداشتند. در آن دوره مردم میگفتند که: «این جابر آخر عمری عقلش کم شده است.» صحابی پیغمبر (ص) پا میشود، میرود پیش این آقازاده، کلاس برداشته است. به قول امروزیها با امام باقر (ع) کلاس برداشته است این پیرمرد.
بعد از شهادت امام سجاد (ع)، امام باقر (ع) رفتوآمد داشتند. این تکّه روایت عجیب است. میخواهم این را داشته باشید، ببینید جذابیت برای مردم چیست؟ حضرت فرمودند که: «من اگر میآیم به خاطر این است که شما همنشین پیغمبر (ص) بودی و همین یک فضایی را ایجاد کرد برای اینکه مردم میآمدند، مینشستند و سخنرانی گوش میدادند.» بالاخره جابر خیلی اعتبار داشت بین مردم. میشد سخنرانی میکرد، حدیث از پیغمبر (ص) نقل میکرد. مردم گوش میدادند. امام باقر (ع) هم به او رفتوآمد داشتند. کمکم یک بابی باز شد برای اینکه حضرت سخنرانی کنند.
روایت اینجا این است، میگوید: امام باقر علیه السلام شروع میکردند سخنرانی: «یُحَدِّثُهُمْ عَنِ اللَّهِ.» سخنرانی امام باقر (ع) میفرمود: «خدا اینطور فرمود.» تعبیر را ببینید! «فَقَالَ أَهْلُ الْمَدِینَةِ: مَا رَأَیْنَا أَحَداً قَدْ أَجْرَأَ مِنْ هَذَا.» مردم مدینه میگفتند: «ما هیچ آدمی با جرأت، (جرأت به معنای منفیش)، جَریتر از این آدم ندیدیم.» «این بچه کمسن و سال نشسته است، میگوید: «خدا اینطور فرمود.»»
بعد از مدتی امام باقر (ع) فرمودند که: «پیغمبر اینطور فرمود.» اینها گفتند: «این بچه بعد از صد سال بعد از پیغمبر (ص) آمده است. میگوید پیغمبر؟ تو مگر پیغمبر را دیدی؟» اینجا روایت جالب است. «یَقُولُونَ.» وقتی امام باقر (ع) دیدند مردم اینطور میگویند، (سخنانش را) از جابر بن عبدالله (ع) نقل کرد. دیگر میخواست روایت جابر بن عبدالله را اینطور بگوید: «جابر بن عبدالله میگوید پیغمبر اینطور فرمود.» مردم [میگویند:] «راست میگوید.»
عقل مردم تو چشمشان است! جابر آدم فهمیدهای است، میآید مینشیند از امام باقر (ع) حرف یاد میگیرد. این مردم مدینه حرف امام باقر (ع) (و) خود حرف امام باقر (ع) را قبول ندارند؛ اگر بگوید جابر اینطور گفته، قبول میکنند. بعد ماها میخواهیم با حرف مردم زندگی کنیم، با تأیید مردم، با رد مردم. مردم اینطور میگویند، پشت سرمان حرف میزنند. جذابیت دارد البته. آدم وقتی یکجوری زندگی کند که بقیه تعریف کنند (و) حمایت کنند، جذابیت دارد. ولی خیلی وقتها اینجور زندگی واقعیت ندارد.
بگذار من چند جمله دیگر از امام باقر (ع) برایتان بخوانم. در سفارش امام باقر علیه السلام دقیقاً این جمله هست: «اگر میخواهی با واقعیت زندگی کنی، اول کاری که باید بکنی، باید از حرف مردم دربیایی.» برخی از بزرگان معنویت مثل مرحوم آیتالله بهاری همدانی هم همچین تعبیری دارند. البته تعبیر ایشان خیلی تند است و من هم امشب برایتان نمیگویم، چون تعبیر ایشان خیلی تند است.
ایشان در کتاب شریف "تذکرةالمتقین" میفرماید که: «کسی میخواهد وارد راه خدا بشود، وارد سیر و سلوک بشود، روی دو چیز تعبیر تند و رکیکی استفاده میکند.» من ترجمه میکنم به فارسی سخت. ایشان میگوید من به فارسی ساده میگویم، ترجمه فارسی روانش این است که باید پا بگذاری (بر روی) نجاست و آن را بپاشی، (یعنی) اول خودت، دوم مردم.
نه مردمِ دنبال حق، نه مردمِ طرفدار اباعبدالله (ع) و نه مردمِ در رکاب اهل بیت (ع) (بلکه) مردمی که با ظاهر، با چشمشان، با جذابیتها، با همین فهم ساده زندگی میکنند. روی اینها (نمیشود تکیه کرد). آدم نمیتواند وارد این وادی بشود، نمیتواند بیاید دنبال حل معما. اینها نمیگذارند. اینها مردمیاند که از امام باقر (ع) روایت قبول نمیکنند. امام باقر (ع) باید بگویند: «جابر چی میگوید؟» «آقای جابر! ایشان را تأیید میکنی؟» «بله.» «خب، حالا بگو چی میگویی؟»
یک شخصیت فوقالعاده؛ جابر دومی که میخواهم اسم ببرم و بنده خیلی به ایشان علاقه دارم، جناب جابر بن یزید جُعفی (رضوانالله علیه)، شخصیتی ممتاز. ما کم مثل اینها در طول تاریخ داریم. اول یک روایتی که امام باقر (ع) به او فرمودند را به شما بگویم. بعد چند داستان از زندگیاش بگویم و تمام.
جابر بن یزید جزء اصحاب سرّ امام باقر علیه السلام بوده است. خودش میگوید که: «من آمدم محضر امام باقر علیه السلام، جوان بودم. از کوفه پا شدم، آمدم مدینه.» روایت (اینگونه است). حالا من دو، سه تا روایت اول در مورد شخصیت ایشان بگویم، ببینید کیست؟ جابر بن یزید خیلی دوست داشت، میگوید: «آمدم خدمت امام باقر علیه السلام.»
حضرت فرمودند که: «کیستی؟» گفتم: «اهل کوفهام.» حضرت فرمودند که: «جزء کدامیک از کوفیها هستی؟» گفت: «من جعفیام.» حضرت فرمودند: «برای چه چیزی اینجا آمدی؟» گفت: «طلب العلم. دنبال علم آمدم. شما باقرالعلوم هستی دیگر؛ علوم را کشف میکنی، حقایق را بیرون میریزی.» حالا روایت عجیبوغریب (است)، دیگر فرصت نیست. تعابیری که در مورد علم امام باقر علیه السلام هست، تعابیر عجیب و غریبی است. حضرت میفرماید: «حقیقت من را صدا زد، به من گفت من را به مردم نشان بده.» «اسْتَصْرَخَنِی الحقُ.» (حق من را صدا زد، داد زد سر من، گفت من را به مردم نشان بده.) باقرالعلوم است. همه حقیقت را آورد، واقعیت را به مردم نشان داد. هرکسی در حد فهم و استعدادش فهمید که این جناب جابر بن یزید استعداد بسیار بالایی داشت، لذا حقایق عجیب و غریبی را فهمید.
اولین معمایی که امام باقر علیه السلام طرح کرد، (این بود. آری،) شیوه اینها معماست. حضرت فرمودند: «وقتی از اینجا رفتی بیرون، اگر ازت پرسیدند اهل کجایی، نگو اهل کوفهام، بگو اهل مدینهام.» معما! (جابر) برگشت گفت: «آقا، اشکال ندارد من دروغ بگویم؟ من آمدهام آدم بشوم، شما همان اول به من میگویید دروغ بگو؟ ببین آقای جابر!» (حضرت فرمودند): «معما.» حضرت فرمودند: «نه، این دروغ نیست. هرکس هرجا که هست، میتواند بگوید من اهل همانجا هستم، تا وقتی آنجاست.» «مَنْ کَانَ فِی مَدِینَةٍ فَهُوَ مِنْ أَهْلِهَا حَتَّى یَخْرُجَ.» (یعنی) هرکس تو مدینه [است]، تا از آنجا خارج نشده است، میتواند بگوید من اهل مدینه هستم. [این] دروغ [نیست].»
حضرت یک کتابی دادند دستش. فرمودند: «همان اول دیدند این مشتری است (و) معما طرح کردم، رفت دنبال حل معما.» هرکس دیگر بود میگفت: «آقا! به من گفتند دروغ (بگو)! ما رفتیم (و) معما میخواهد کشف کند.» آفرین! تو اهل [کشف حقیقت] هستی. استعداد دیدند درش. استعداد ببینند، اهل بیت (ع) ول نمیکنند. دو تا کتاب دادند دست جابر. کتاب اول را دادند، فرمودند که: «تا وقتی بنیامیه از دنیا نرفتند، اگر تو از این کتاب چیزی به مردم بگویی، «عَلَیْکَ لَعْنَتِی وَ لَعْنَةُ آبائِی» (لعنت من و پدرانم بر تو باد).» «اگر بعد از اینکه بنیامیه از دنیا رفتند، از این کتاب به مردم چیزی نگویی، (باز هم) لعنت من و پدرانم بر تو (باد).» «تا وقتی بنیامیه هستند، این کتاب را مخفی میکنی (و) کتمان میکنی. بعد از اینکه بنیامیه از دنیا رفتند (و) نابود شدند، از این کتاب به مردم میگویی.» بعد یک کتاب دیگر دادند، فرمودند: «از این کتاب تا ابد اگر چیزی به مردم بگویی، لعنت من و پدرانم (بر تو باد). این دیگر مال خودت است.»
جابر بن یزید میگوید: «من هفتاد هزار (و در یک روایت دیگر پنجاه هزار) روایت از امام باقر علیه السلام دارم که به احدی نگفتهام.» هفتاد هزار! میدانید آقا یعنی چی؟ (هفتاد هزار تا!) (باز) میگوید: «آمدم خدمت امام باقر علیه السلام. (به نحو دیگری این روایت را دارد؛ دوران امام صادق علیه السلام هم هست.) [جابر] خدمت امام باقر علیه السلام گفت: «آقا جان! شما هفتاد هزار روایت به من گفتید که من به احدی نگفتهام. فداک (شوم)! إِنَّکَ قَدْ حَمَّلْتَنِی سِرّاً عَظِیماً.» (شما بار سنگینی را روی دوش من گذاشتید.)»
خیلی بار سنگینی را روی دوش من گذاشتید. اسرارتان را به من گفتید، من به کسی نگفتهام. واقعیتهایی که مخفی (بود) و معماهایی که حل شده است، اجازه نمیدهید به بقیه بگویم. گفتم: «آقا، ببینید! اسرار واقعیت اینشکلی است؛ مخفی است. راحت نیست یکی بیاید لو بدهد. مگر میشود؟ سلمان چیزهایی میداند که اگر ابوذر باخبر بشود، سلمان را میکشد. واقعیت اینشکلی است.» کلاس آدم باید بالا بیاید تا بفهمد. گفتنی نیست، یافتنی است. گفتم: «آقا جان! یا امام باقر! شما هفتاد هزار تا روایت روی دوش من گذاشتید. خیلی اینها سنگین است. من گاهی آنقدر بهم فشار میآید از اینکه نمیتوانم این حرفها را به کسی بگویم، «یَأْخُذُنِی مِنهُ شِبْهُ الْجُنُونِ.» (یک حالتی شبیه دیوانگی پیدا میکنم.) چهکار کنم؟ نمیتوانم تحمل کنم.»
حضرت فرمودند: «یا جابر! هر وقت حالت اینطور شد، برو تو بیابان. «فَاحْفِرْ حُفَیْرَةً وَ دَلِّ رَأْسَکَ فِیهَا»، (یک چاله بکن و سرت را بکن تو چاله.) «ثُمَّ قُلْ: حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بْنُ عَلِیٍّ بِکَذَا وَ کَذَا.» (بعد به زمین بگو: «این حدیث را امام باقر به من [گفت].») (در یک روایت دیگر دارد که وقتی زمین را کندی، بعدش هم پرش کن.) که این همیشه (حالا هر وقت...) (این تیکه آخر را میمانم یعنی چی: «بعد پرش کن، پاشو برو».) هر وقت دیدی خیلی دارد فشار میآید، برو به زمین بگو.»
این جناب جابر بن یزید جعفی، شخصیت ممتاز. امام باقر علیه السلام به او فرمودند: «جابر! پنج چیز را در میان مردم غنیمت بدان.» (ببینید جذابیتهایی که باید از آنها عبور کرد به سمت واقعیت.) «اگر پنج تا چیز نصیبت شد، خیلی اینها مغتنم است، خیلی فرصت ممتازی است، اینها را غنیمت بدان.»
یکی اینکه: «إِنْ حَضَرْتَ لَمْ تُعْرَفْ.» (اگر حاضر باشی شناخته نشوی.)» (یعنی) شهرت [نداشته باشی]. بیچاره!
اگر نبودی کسی پی تو را نگیرد.
اگر جای شاهد بودی (و) حضور داشتی، کسی از تو مشورت نخواهد. مردم بهت اعتنا نکنند. این خیلی فرصت فوقالعادهای است.
اگر چیزی گفتی، حرفت را قبول نکنند.
اگر خواستگاری رفتی، بهت دختر ندهند.
بعد یک جمله باید بگویم، دیگر سه نقطه طلایی [آن است]. امام باقر علیه السلام فرمودند: «این قاعده دیگر قاعدهای است که همه بحث واقعیت و جذابیت در یک جمله است.» یعنی اگر کسی از این سلسله مباحث ما غیر از این تکه از این روایت نصیبش نشود، کفایت میکند. بس است! بارش را بسته است.
حضرت فرمودند: «چقدر زیباست!» (کمتر بخوانم.) حضرت فرمودند: «فَکِّرْ فِیمَا قِیلَ فِیکَ.» (حرفهایی که مردم در موردت میزنند، در موردش فکر کن.) فکر کن! حرف مردم در مورد خودت را در موردش فکر کن. اگر این حرفی که میزنند، این بدی که در مورد تو میگویند در تو هست، دنبالش باش که درستش کنی؛ چون اگر از چشم خدا بیفتی، «فَسُقُوطُکَ مِنْ عَیْنِ اللَّهِ جَلَّ وَ عَزَّ عِنْدَ غَضَبِکَ مِنَ الْحَقِّ.» (یعنی) اگر مردم یک حرفی را گفتند، بدت میآمد، جذاب نبود برایت، ولی واقعی بود، درست بود، ولی خوشت نمیآمد، اینجا اگر از این حق، از این واقعیت عصبانی بشوی، از چشم خدا میافتی. و از چشم خدا افتادن، «أَعْظَمُ عَلَیْهِ مُصِیبَةً مِمَّا خِفْتَ مِنْ سُقُوطِکَ مِنْ أَعْیُنِ النَّاسِ.» (یعنی) خیلی مصیبت بزرگتری است از اینکه از چشم مردم بیفتی. [پس] بی ارزشی ندارد چشم مردم (در مقابل نگاه خدا).
بعد فرمودند: «اینجا را داشته باشید! عالی است این جمله.» فرمودند: «اگر حرفی که در مورد تو میزنند، بدی که میگویند داری، اصلاحش کن.» «اگر نداری، نگاه را ببینی! تو را به خدا چقدر این نگاه ممتاز است! مردم پشت سرت دارند حرف میزنند، بدی میگویند که تو نداری. «فَثَوَابٌ اکْتَسَبْتَ مِنْ غَیْرِ تَعَبٍ.» (یعنی خدا دارد مفت و مجانی بدون زحمت بهت ثواب میدهد.) شکر کنی نعمت را.»
بعد فرمودند: «مردم، عزیزان، شما را به خدا این جمله را داشته باشیم.» «وَ اعْلَمْ بِأَنَّکَ لَا تَکُونُ لَنَا وَلِیّاً.» (تو ولی ما نمیشوی، به ولایت ما نمیرسی) تا وقتی که اینجوری بشوی: اگر همه مردم شهر جمع شدند، گفتند: «تو آدم بدی هستی»، «لَمْ یُحْزِنْکَ ذَلِکَ.» (ناراحت نشوی.) آن وقتی که خودت را با واقعیت تطبیق دادی.
اگر همه جمع شدند، گفتند: «تو آدم خوبی هستی»، خوشحال نشوی. خودت را عرضه به قرآن کن. «اعْرِضْ نَفْسَکَ عَلَى کِتَابِ اللَّهِ.» عرضه کن به قرآن. اگر میبینی راهی که خدا دارد میگوید را داری میروی، چیزهایی که دارد رغبت ایجاد میکند به سمتش داری میروی، چیزهایی که دارد از سمتش نهی میکند، داری ازش فاصله میگیری، «فَاثْبُتْ وَ أَبْشِرْ.» (ثابتقدم باش، شاد باش.) «فَمَا قِیلَ فِیکَ لَا یَضُرُّکَ.» (ضرری نمیزند حرفهایی که پشت سرت بزنند.)
«وَ إِنْ کُنْتَ مُخَالِفاً لِلْقُرْآنِ فَمَا الَّذِی یَغُرُّکَ مِنْ نَفْسِکَ.» (اگر تو در مسیر قرآن نیستی، پس چه چیزی تو را از خودت فریب میدهد؟) فریب غریب، (تو را) فریب میدهد. گول نزنم! این حرف را زدیم، اینقدر جذب شدند، اینقدر فالوور شد، اینقدر لایک کردند، خبرش پیچید. گول نخور! اینها جذاب است، ولی واقعی نیست.
جابر بن یزید جعفی آدمی است که با واقعیت خوب کنار میآید، دنبال جذابیتها نیست. یک کاری ایشان کرده است که من واقعاً نمیفهمم یعنی چه. این را بگویم و بروم. نعمان بن بشیر میگوید: «من رفیق جابر بن یزید بودم. با هم یک رفاقت طولانی داشتیم.» جابر بن یزید جزء اصحاب سرّ بود. تفسیری را حضرت به او فرمودند که این تفسیر را به کس دیگری نفرمودند. لذا برخی هم که آمدند خدمت ائمه بعد، گفتند: «آقا! ما یکسری نکات از تفسیر جابر بن یزید داریم.» حضرت فرمودند: «این را دست مردم (نده)! مردم کشش ندارند. برای خودت نگهدار.» معارفی را به او دادند.
علامه طباطبایی و آیتاللهالعظمی بهجت را تصور کنید. بعد این ماجرا را بگویم. عرضم [این است که] نعمان بن بشیر میگوید: «من ملازم بودم.» (این را داشته باش! ملازم بودم با جابر بن یزید.) «با هم رفتیم، حج به جا آوردیم. از حج داشتیم برمیگشتیم سمت کوفه. محضر امام باقر علیه السلام رسیدیم. در مدینه از مدینه خارج شدیم. (اسم منطقهاش را گفته. مرحوم کلینی هم در کافی نقل کرده است.) به منزل نُعدُل رسیدیم. روز جمعه بود. نماز ظهر را خواندیم. پا شدیم که راه بیفتیم. یک آدم بلندقد گندمگون آمد پیش ما. یک نامهای دستش بود. نامه را داد به جابر. جابر نامه را گرفت، بوسید، روی چشمانش گذاشت.»
[جابر] پرسید: «از کیست؟» [پیامآور] گفت: «از امام باقر علیه السلام.» حالا چند دقیقه قبل خدمت امام باقر (ع) بوده است. میگوید: «گفتم: «کی شما محضر حضرت بودی؟»» [پیامآور] گفت: «همین الان.» میخواست نامه قدیمی نباشد. [پیامآور] گفت: «نامه را حضرت قبل نماز دادند یا بعد نماز؟» [پیامآور] گفت: «بعد از نماز، همین الان فوری رسیده، داغ داغ.» (نوتیفیکیشن امام باقر علیه السلام برای جابر بن یزید.)
نعمان بن بشیر میگوید: «دیدم نامه را باز کرد. اول خیلی خوشحال شد. خون! خون! خون! (اما) چهرهاش گرفته شد، گرفته شد، گرفته شد، خیلی پکر شد. دیگر تا کوفه دیدم لبخند نمیزد، چهرهاش گرفته بود. رسیدیم کوفه. او رفت برای استراحت، من رفتم برای استراحت.» صبح بالاخره جابر بن یزید شخصیت ممتازی است. گفتم: «بروم یک سری بزنم.»
صبح آمدم تو کوچه، دیدم جابر بن یزید سوار نِی شده، پاچه گوسفند هم دور تا دور گردنبند کرده، انداخته گردنش. وسط بچهها دارد بازی میکند، بالا و پایین میپرد. یک شعری را هم میخواند. شعرش هم این بود که: «أَجِدُ مَنْصُورَ بْنَ جُمْهُورٍ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرَ مَأْمُورٍ.» [و با این حال] تو کوچه راه میرود، بازی میکند وسط بچهها. بچهها هم کف میزنند، میخندند. مردم هم گفتند: «جنون! جنون! جابر!»
علامه طباطبایی را تصور کنید! نامه چی بود؟ به محض اینکه رسید دست جابر، حضرت فرموده بودند: «از همین لحظه خودت را میزنی به دیوانگی!» دیوانگی! کی (این) کار را انجام بدهد؟ جذاب است؟ مگر جذاب نیست؟ واقعی است. جذابیت ندارد ولی واقعیت دارد. خود را زد به دیوانگی. تمام کنم.
میگوید: «من به او یک نگاهی کردم، او هم یک نگاهی به من کرد، اخم کرد (یعنی به روی خودت نیاور). من از شدت غم زدم زیر گریه، در رفتم.» خدایا! این فقیه تراز اول عالم اسلام است، این سلمان امام باقر (ع)! تعبیر روایت، «سلمان امام باقر» بود. (من) جابر بن یزید را گذاشتم و رفتم. هشام بن عبدالملک کسی را فرستاد برای والی کوفه. گفت: «به محض اینکه نامه دستت میرسد، میروی گردن جابر بن یزید را میزنی.» (اما) نماینده ممتاز امام باقر (ع) دارد آدم جمع میکند! بابا! جابر خل شده است، تو خیابان دارد بازی میکند. [والی کوفه] گفت: «باورم نمیشود.» آوردند جابر را تو کوچه، دارد بالا و پایین میپرد، بچهها را جمع میکند، تا دم مسجد کوفه این شعر را هم میخواند: «أَجِدُ مَنْصُورَ بْنَ جُمْهُورٍ...» (و) ولش کردند، رفت. بعد از یک مدتی والی کوفه شد منصور بن جمهور امیرالمؤمنین، که مأموریت نداشت. دقیقاً همین بود. مأموریت برای قتل جابر نداشت.
بعد از آن جابر خودش را به وضع عادی برگرداند. این را میگویم: زندگی با واقعیت میارزد. من تمام [کردم]. بیشتر از این جوش نزن! این زندگی با واقعیت ائمه است. اینجور آدمهایی میخواهم، مثل جابر میخواهم. اگر اینجوری باشد، اسرار و حقایق بهش میدهند. مرد باشد، از جذابیتها بگذرد. کم داشتم مگر؟ چقدر داشتم؟ امام باقر علیه السلام از اینجور آدمها مگر چقدر داشتند؟ اهل بیت (ع) از اینجور [آدمها] (کم) داشتند.
لذا در غربت از دنیا رفت. مثل امشبی. (امام باقر) فرمود: «مردم کوچه را بگو بیایند.» (بعد) به امام صادق علیه السلام فرمود: «اینها بیایند شهادت بدهند من دارم از دنیا میروم و تو را وصی خودم کردم، بعد حرف درنیاورند همین شیعیان.» و وصیت کرد. امام باقر علیه السلام فرمود: «این پول را بهت میدهم. به مدت ده سال در منا، ایام حج، مثل این ایام، روضهخوان و نوحهخوان دعوت میکنی. نَوّادِب (یعنی نوحهخوانها) را دعوت میکنی، پول بهشان میدهی. ده سال برای من روضه بخوانند در منا.» منا با عرفات و اینها فرق میکند. (در) منا مردم سه روز حضور دارند، میروند، میآیند. «برای من روضه بخوان.»
من با خودم فکر میکردم چه روضهای برای امام باقر علیه السلام مگر میشد خواند؟ یکی از اساتید ما که الان هم حج هستند، خدا انشاءالله به سلامت ایشان و همه حاجیها را برگرداند. ایشان این روضه را میخواندند. بگویم عرضم تمام. ایشان میفرمود: «منا قربانگاه است. قربانیها را میبرند به منا. چرا امام باقر علیه السلام فرمودند ده سال برای من در منا روضه بخوان؟» ای عزیزان! شب جمعه است، شب شهادت امام باقر علیه السلام. امام باقر در کربلا چهارساله بودند که واقعه کربلا را دیدند. شاید روضهای که امام باقر علیه السلام خواستند برایشان خوانده بشود در منا، این بود: «به مردم بگویند: ای حاجیها! ای مردم! این قربانیها را میبینید؟ این گوسفندها را میبینید سر از تنشان جدا میکنند؟» «این آقای ما، امام باقر علیه السلام، چهار سالش بود، در کربلا با چشم خودش دید سر پسر پیغمبر (ص) را از تن جدا کردهاند.» «فقط به این گوسفندها قبل از اینکه سر از تنشان جدا کنند، آب میدهند؛ ولی به پاره تن پیغمبر (ص) در کربلا، آب هم...»