تفاوت جذابیتهای فریبنده شیطانی با واقعیتهای الهی
امتحان حضرت ابراهیم (علیهالسلام) و معنای ذبح عظیم
دعای عرفه امام حسین (علیهالسلام) و حاجت اصلی «آزادی از آتش»
تمثیل ابنسینا از پرندگان در دام بهعنوان نماد زندگی انسان
نقش دام و طعمه در فریب شیطانی
داستان پدر مقدس اردبیلی و اهمیت حلال و حرام
ازدواج پدر مقدس اردبیلی و ثمره آن در تولد عالمی بزرگ
آموزه «حُفَّت الجنة بالمکاره» و عبور از ظاهر ناخوشایند برای رسیدن به حقیقت
ضامن آهو و نگاه عرفانی به دام الهی
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین، و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا.
در جلسات قبلی که ما محضر عزیزان بودیم، بحثی را طرح میکردیم و موضوعی را خدمت دوستان داشتیم. عنوان بحثمان این بود: «واقعیت یا جذابیت». بحثمان در آن جلسات به اینجا رسید که خیلی وقتها خدای متعال واقعیتی را مخفی میکند برای اینکه ما را امتحان بکند؛ حقیقتی را پنهان میکند و آن چهرهای که از آن حقیقت نشان میدهد، چهرهای است غیرجذاب. در عین حال، امری نامناسب و ناپسند را با یک صورت جذاب به آدم نشان میدهد برای اینکه ایمان انسان را محک بزند، اخلاص انسان را محک بزند.
در جلسه اخیر و جلسه آخری که خدمت دوستان بودیم، مثال زدیم از حضرت ابراهیم علیه السلام، که این ایام، ایام ایشان است. ظاهر قضیه برای حضرت ابراهیم، ظاهری تلخ بود: سربریدن فرزند دلبند، آن هم توسط خود آدم؛ بچهای که خدا در پیری به آدم داده بود. در همین دعای عرفه، امروز امام حسین علیه السلام از این ماجرا یاد میکنند: «خدایا، تو کسی هستی که در پیری به ابراهیم رحم کردی، فرزندش را به او بخشیدی، به او برگرداندی.»
خدا این بچه را دوباره در پیری، با آن سن و سال به او داده بود. حالا اول مکلف میشود به اینکه بچه را بگذارد و برود. بعد از مدتها میخواهد بیاید سر بزند، دستور پیدا میکند که بچه را که دیدی، سر از تنش جدا کنی.
میآید به بچه میگوید: «پسر جان، "یا بُنَیَّ اِنّی اَرَیٰ فِی الْمَنٰامِ اَنّی اَذْبَحُکَ فَانظُرْ مَاذَا تَرَىٰ" (من در خواب دیدم دارم سرت را از تنت جدا میکنم؛ پس بنگر که نظرت چیست؟)». [اسماعیل] میگوید: «یا اَبَتِ افعَلْ مَا تُؤمَرُ سَتَجِدُنی اِن شَآءَ اللهُ مِنَ الصّابِرِینَ» (هرچه دستور داری انجام بده، دستور را انجام بده، امر را انجام بده، تکلیف را انجام بده، من هم صبر میکنم). این واقعه جذاب نیست، ولی صبر میکنم.
میآید [تا] سر از تن اسماعیل جدا کند. چاقو را میکشد، میبیند نمیبُرَد. ببینید! اینجا رشادت این مرد، اینجا عظمت حضرت ابراهیم فهمیده و دیده میشود. نمیگوید: «خب، خدا را شکر به خوبی و خوشی تمام شد.» دوباره امتحان میکند؛ روی سنگی میکشد، به صخره میزند، چاقو عمل میکند؛ اما روی گلوی اسماعیل عمل نمیکند. آنقدر پافشاری میکند که گلوی اسماعیل که در اثر چاقو بریده نشده بود، زخم میشود. رد چاقو روی گردن حضرت اسماعیل میماند.
بعد از همه این ماجراها، خدای متعال گوسفندی را میفرستد (مثل امشب ظاهراً باید باشد یا مثل فردایی). گوسفند را میفرستد، میفرماید که این را به جای اسماعیل ذبح کن. اول حضرت ابراهیم ناراحت میشود، گریه میکند [و میگوید]: «خدایا، مرا قابل ندانستی؟» که البته در روایات دارد خدای متعال میفرماید که: «من ذبح دیگری را در نسل تو قرار دادم»، و "فَدَیْنٰاهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ" که اینجا گفتهاند منظور اباعبدالله الحسین هستند، که «من این رشادت را در تو دیدم و ذبح دیگری را در نسلت قرار دادم.» بعد خدای متعال به ابراهیم امامت میدهد.
واقعیتی را خدا مخفی کرده است؛ امامت میخواهد بدهد به حضرت ابراهیم. نمیآید صاف و پوستکنده بگوید: «آقای ابراهیم، میخواهی امام بشوی؟» و ایشان هم بگوید: «بسم الله بفرما!» اینجوری نمیگوید: «آقای ابراهیم، در پیری به تو بچه میدهم.» که خود این ماجرا هم ماجرایی عجیب و غریب بود. همسر ابراهیم علیه السلام وقتی که جوان بود، نازا بود. بعد در پیری، خب خیلی باعث شرمندگی بود برای حضرت ابراهیم که در آن سن و سال، همسر او در آن سن و سال باردار بشود؛ در آن وضعیت خدا بچه داده است.
بعد میفرماید که: «بچه را میبری، میگذاری در بیابانها.» دو تا همسر هم داشت؛ یکی هاجر، یکی ساره. هر دو هم پیر شده بودند، سن و سالی ازشان گذشته بود. بچه را در بیابان میگذارد، برمیگردد. بچه از شدت عطش (ماجرا را میدانید) پا به زمین میکشد، آب زمزم میجوشد. بعد از مدتها میخواهد برود بچه را ببیند، مامور میشود سر از تنش جدا کند.
خدای متعال این مدلی امتحان میکند: جذابیتهایی در ظاهر قرار میدهد که پشت سرش واقعیتی نیست؛ واقعیتهایی را دارد که صورت غیرجذاب دارد. میگوید: «من حقایقی را در قالب این داستان دارم به شما میگویم.»
حالا ربطش به روز عرفه و دعای عرفه چیست؟ دل بدهید، إنشاءالله عرض میکنم. همه جانمایه دعای عرفه اباعبدالله در این داستانی است که جناب ابن سینا تعریف میکند.
میگوید: «ما چند پرنده بودیم؛ راحت پروازمان را میکردیم، زندگیمان را میکردیم. یک روزی صدای خوشی شنیدیم، آمدیم سمت پایین ببینیم این صدا از کجاست. به یک جای سرسبز و خوشی رسیدیم. نمیدانستیم این صدا، صدای صیاد است. نمیدانستیم اینجایی هم که آنقدر سرسبز است، در آن دام گذاشتهاند. دام را در آن جاهای خوب میگذارند، جاهایی میگذارند که فریب بدهد و فریب بخورد. دام همیشه جذاب است دیگر. آن شکارچی از دامهایی استفاده میکند، از طعمههایی استفاده میکند که جذاب باشد. کسی وقتی میخواهد ماهی بگیرد، آن ماهیگیر، آن صیاد سر قلابش چه میزند؟ کِرم میزند، چیزی میزند که برای آن ماهی جذاب باشد تا ماهی بیاید سمتش. از جذابیتها استفاده میکنند برای دام، برای فریب. هر چقدر خدای متعال از این جذابیتها استفاده نمیکند، شیطان از این جذابیتها استفاده میکند.
میگوید: «ما نفهمیدیم این صدا، صدای شکارچی است. این جای خوشآبوهوا هم که ما را آورده پایین، در آن دام است. فکر کردیم این صدا، صدای آشناست؛ آن مزرعه هم مزرعهای است که ما میتوانیم در آن زندگی کنیم.»
فریب خوردیم؛ ناگهان دیدیم دست و بالمان بسته شده، حلقه دام به گردنمان آویخته است، گره به پایمان افتاده. ما این مرغها که داشتیم در آسمان پرواز میکردیم، افتادیم در دام. هرچه هم تلاش کردیم، دیدیم نمیتوانیم از دام بیرون بیاییم.
یک مدتی... (خیلی اینجایش قشنگ است عزیزان، دل بدهید؛ این تکه داستانش خیلی قشنگ است.) میگوید: «اولهایش خیلی به ما سخت میگذشت، خیلی به ما سخت میگذشت. ما آسمانی بودیم، آمده بودیم روی زمین. بعداً آرام آرام عادت کردیم به این دام، مانوس شدیم، عادت کردیم؛ تا جایی که یک عده از ما اصلاً فراموش کردند ما یک روزی در آسمان پرواز میکردیم. ما فکر کردیم اصلاً ما از اول مال همین دام بودیم، ما در این دام به دنیا آمدیم، ما در این دام بزرگ شدیم. دیگر اصلاً دوست نداشتیم از قفس بیرون برویم، از بیرون قفس میترسیدیم.»
«یک روزی از روزنه حلقههای دام، من دیدم یک سری مرغ در آسمان پرواز میکنند. اینها را که دیدم، یاد آن روزهایی افتادم که من هم در آسمان پرواز میکردم.» اینها را ابن سینا در قالب داستان میگوید.
«اینهایی که داشتند در آسمان پرواز میکردند، قسمشان دادم، زاری کردم، گفتم: "نزدیک بشوید، حرف مرا بشنوید." اینها چون خطر دام را میدانستند، به من اهمیت نمیدادند، گفتند: "ما جلو نمیآییم." من خیلی اصرار کردم، قسم خوردم، تضرع و زاری کردم، نزدیک دام شدم. راه نجات را امام یاد دادند، گفتند: "باید خودتان از این روزنهها بیرون بیایید." ما هم هر چقدر زور داشتیم، هرچه تلاش داشتیم، انجام دادیم، از این روزنه دام بیرون آمدیم. مقداری از آن گرهها هنوز به پای ما بود. از لای این زنجیرها بیرون آمدیم، ولی یک سری چیزها هنوز به پایمان بود؛ پایمان بسته بود.»
از آن مرغهایی که آزاد بودند، پرسیدیم، گفتیم که: «چگونه اینهایی که به پای ماست کنده میشود؟ این چگونه آزاد میشود؟» آنها گفتند: «ما مثل شماییم؛ ما از این قفس بیرون آمدیم ولی بند پایمان هنوز درست نشده است. همه باید با هم راه بیفتیم، برویم یک جایی به یک کسی بگوییم بند پایمان را باز کند. یک طبیبی داریم، او میتواند ما را نجات بدهد.»
حرکت کردیم با هم، رفتیم بالا [به] یک کوهی؛ خیلی سرسبز و بانشاط بود. گفتند: «هشت تا کوه روبروی ماست. اینها را اگر طی کنیم، آن کوه آخر که برسیم، بندها را از پای ما باز میکند.»
میگوید: «شش تا کوه رد کردیم. به هر کوهی که میرسیدیم، آنقدر جذاب بود که دلمان نمیآمد [از آن رد شویم]؛ قبلی جذابتر [بود]. کوه هفتم که رسیدیم، دیدیم جای بسیار سرسبز و دلپذیری بود. یک عده گفتند: "آقا، ما دیگر به کوه هشتم کار نداریم. ما همینجا میمانیم. بند هم به پایمان باشد، اشکال ندارد؛ ما همینجا میخواهیم بمانیم." یک عده گفتند که: "نه، ما این همه زحمت کشیدیم، تا کوه هفتم آمدیم، به کوه هشتم هم میرویم." گفتیم: "اینجا که آنقدر جذاب است، ما هر کوهی که آمدیم آنقدر جذاب بود، قطعاً آن کوه هشتم از اینجا جذابتر است. بند به پایمان هم تحمل کنیم، میرویم آنجا، بند پایمان هم آزاد میشود."»
«خلاصه میگوید: "ما رفتیم آنجا، به کوه هشتم رسیدیم، به یک ملکی رسیدیم که آن ملک از شدت عظمت و جذابیت قابل توصیف نیست. به او سپردیم و آخر ماجرا، دیگر دستورالعمل او ملک به اینها میدهد و اینها هم از این بند آزاد میشوند."»
جناب بوعلی میفرماید که: «این داستان، داستان انسان است در این دنیا. ما آمدیم در این دنیا، پایمان بند شده به این جذابیتهای ظاهری دنیا، یادمان رفته مال کجا بودیم. بچه را دیدید؟ اول به دنیا میآید، چقدر گریه میکند، از اینجا میترسد، وحشت [میکند]. میگوید: "مرا از آسمان انداختند در این دنیا، اینجا چه داری که من میخواهم زندگی کنم؟" ولی یک کم میماند، میماند، عادت میکند، عادت میکند، عادت میکند. یادش میرود اول کجا بود، یادش میرود در قفس افتاده، در دام افتاده. یادش میرود باید از این قفس بیرون بیاید، پرواز کند.»
روز عرفه، روز پرواز، روز باز کردن بند از پا، روز رهایی از قفس است. به تعبیری در روایات ما هست، خیلی این تعبیر، تعبیر زیبایی است. میفرماید: «حُفَّتِ النّارُ بِالشَّهَواتِ وَ حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَکارِهِ.» خدای متعال جهنم را در پس شهوتها قرار داده، بهشت را در پس ناخوشیها قرار داده است. جهنم، ظاهرش آن مسیری که آدم را میبرد به جهنم، یک مسیری است که به شدت جذاب است. مسیری که آدم را میبرد به بهشت، مسیری است که به شدت دلهرهآور است؛ مثل ماجرای حضرت ابراهیم که عرض کردم. ولی وقتی آدم از این رد شد، تازه با واقعیت روبرو میشود، تازه حقیقت را میبیند.
یک داستانی را نقل کردهاند از پدر مرحوم مقدس اردبیلی. این شخصیت، شخصیت ممتازی است. مقدس اردبیلی انسانی فوقالعاده بود، صاحب سِرّ بود برای اهل بیت. یک وقت در حرم امیرالمومنین به او گفتند: «اگر میخواهی امام زمان را ببینی، همین الان برو مسجد کوفه، حضرت آنجایند.» انسان ممتازی بود، مقدس اردبیلی. صاحب جواهر در کتاب شریف «جواهر» میگوید که: «اگر قرار باشد ما عدالت را در مورد عدالت امام (عج) از عدالت فقیه بخواهیم سختگیری بکنیم، دیگر روی این کره زمین، بعد از ائمه معصومین، عادل پیدا نمیکنیم، مگر مقدس اردبیلی.» همچین شخصیتی [داشت]. در مورد پدر مقدس اردبیلی این داستان نقل شده است.
پدر او در اردبیل یک روزی سوار بر قاطر بود، داشت میرفت. یک سیبی توی آب داشت چرخ میخورد. یک رودخانه؛ این آبهایی که از این باغها میآید و از کنار این باغ رد میشود. برداشت، گاز زد. [پدرش به خود] گفت: «اگر میدانی این سیب مال کیست؟ مگر میدانی صاحبش راضی است؟ اگر صاحبش راضی نباشد چه؟» خیلی مهیب زد به خودش، ناراحت شد. رد آب را گرفت تا به باغ رسید و به صاحب باغ گفت: «آقا، من از این سیب خوردم، آمدم که حلالیت بطلبم.» آن آقا برگشت، گفت که: «حالا داستان دو جور نقل شده است. برخی نقلها اینطور است که آن آقا گفت که: "من با یکی دیگر از برادرانم شریکم. این باغ مال ما دو تاست." یک نقل دیگر داستان این است که ما چهار تا برادریم که دوتایشان در ایراناند، دوتایشان خارج از ایراناند، یکیشان هم ظاهراً سمت شوروی بوده است، طبق این نقل. حالا من با آن نقل دوم کار ندارم؛ همان نقل اول به اندازه کافی عجیب است. نمیخواهد به این نقل دوم برسی.»
این آقا گفت که: «من شریک دارم در این باغ. باغ همهاش مال من نیست.» [پدر مقدس اردبیلی] گفت: «شریکت کجاست؟» [صاحب باغ] گفت: «کربلا.» [پدر مقدس اردبیلی] گفت: «من گاز زدم از این سیب، باید حلالیت بطلبم.»
پا شد، وسایلش را جمع کرد، راه افتاد به سمت کربلا. آدرس گرفته بود از این برادر. رفت کربلا، رسید. صاف رفت جلوی در خانه آن برادری که شریک در اردبیل بود. گفت: «آقا جان، من آمدم حلالیت بطلبم.» [برادر] گفت: «من شما را میشناسم؟» [پدر مقدس اردبیلی] گفت: «نه.» [برادر] گفت: «حلالیتِ چه؟» [پدر مقدس اردبیلی] گفت: «من در اردبیل از این سیب که از زیر باغ شما آمده بود بیرون، از این برداشتم، یک گازی زدم. برادر شما حلال کرده، نصفش هم سهم شماست. شما باید حلال کنید.»
[پدر مقدس اردبیلی] از این بازیها هم در نیاورد که: «خب، این را من میگذارم به حساب اینکه این از این نصف باغ برادر است، مثلاً دیگر نمیخواهد بروم از آن حلالیت بطلبم.» [برادر] گفت: «برای چه؟» [پدر مقدس اردبیلی] گفت: «شرط دارد. اگر میخواهی حلال کنم، یک دختر دارم. این دختر من نابینا، شل، لال و کَر است. اگر قبول میکنی با دختر من ازدواج کنی، من هم این سیب را حلال میکنم.»
[پدر مقدس اردبیلی] تعجب کرد. گفت: «خب، من اگر بخواهم جهنم بروم به خاطر این سیبی که خوردم، نمیارزد. لااقل یک ۵۰ سال در جهنم دنیا زندگی میکنیم.» با خودش اینجور فکر کرد. «حساب کتاب ۵۰ سال جهنم دنیا زندگی میکنیم، آن ور نجات پیدا میکنیم.» [پدر مقدس اردبیلی] گفت: «قبول است.» [صاحب باغ] گفت: «قبول است.»
بعداً مراسم ازدواج را برگزار کردند. ایشان هم دختر را ندیده بود. حجله را فراهم کردند، عقد را خواندند، ایشان را فرستادند در حجله. تا رفت داخل حجله، دوید، آمد بیرون، داد زد، گفت: «آقا، اشتباه شده است!» [آنها] گفتند: «برای چه؟» [پدر مقدس اردبیلی] گفت: «آن مشخصاتی که به من گفتید نیست، یکی دیگر را فرستادی در حجله. شما گفتید نابینا، این چشم دارد؛ چه چشمی! در نهایت زیبایی! شنوای، کَر نیست؛ شل نیست؛ یک پنجه آفتاب است.»
پدر دختر گفت که: «اشتباه نفرستادم، درست فرستادم.» [پدر مقدس اردبیلی] گفت: «چطور مگر شما به من آنجور نگفتید؟» [پدر دختر] گفت: «چرا. این دختر کور است تا حالا حرام ندیده، کَر است تا حالا حرام نشنیده، شَل جای حرام نرفته، لال حرام نگفته. دیدم روی این کره زمین اگر یک نفر لیاقت داشته باشد شوهر این دختر بشود، تویی هستی که به خاطر یک گاز سیب از اردبیل آمدی اینجا حلالیت بطلبی.»
ازدواج کرد. ثمره این ازدواج، مقدس اردبیلی شد.
خدا این شکلی امتحان میکند. ظاهر قضیه بسیار تلخ: «من با یک نابینا که پا ندارد، گوش ندارد، نمیشنود، حرف نمیزند، با این زندگی کنم؟» امتحان خدا این شکلی است؛ ظاهر هرچه جذابیت دارد، از آن میگیرد. «حُفَّتِ الْجَنَّةُ بِالْمَکارِهِ»؛ پشتش بهشت است. جهنم چیست؟ یک ظاهر جذاب [دارد]. آدم فکر میکند یک دو روزی خوش است.
مولوی شعر قشنگی دارد، میگوید: «صد هزاران دام و دانه است ای خدا، ما چو مرغان حریص بینوا. دم به دم ما بسته دام نواییم، هر یکی گر باز و سیمرغی شویم. میرهانی هر دمی ما را و باز سوی دامی میرویم. ای هِی! از یک دام در میافتیم به یک دام دیگر، میافتیم به یک دام دیگر، میافتیم به یک دام دیگر...»
حقیقت اینها چیست؟ جهنم. لذا امام حسین علیه السلام در دعای عرفه که امروز شما عزیزان جمع شدید تا با حال امام حسین شریک بشوید، با نفس امام حسین پیوند بخورید... یک تعبیری امام حسین علیه السلام در دعای عرفه دارند؛ این تعبیر خیلی مهم است. تقریباً اواخر دعا محسوب میشود این فراز از مناجات امام حسین علیه السلام.
حضرت عرض میکنند: «خدایا، من یک حاجتی دارم؛ جدای از همه حاجتهایی که در دعای عرفه مطرح میشود، یک حاجتی دارم. اگر تو هیچ کدام از حاجتهای مرا ندهی...» (اذعان! دقت بکنید شما میخواهید دعای عرفه بخوانید، بدانید چه دعایی را میخواهید قرائت بکنید).
عرض میکند: «خدایا، من یک حاجتی دارم. اگر این را به من بدهی، "لَمْ یَضُرَّنِی مَا مَنَعْتَنِی". و اگر این را به من ندهی، "لَمْ یَنْفَعْنِی مَا أَعْطَیْتَنِی". (انگار به من هیچ چیز ندادهای).» «آن چیست؟»
«آقا جان، یا اباعبدالله! کدام حاجت شما؟» بعد از این همه گریه و زاری که این فراز دعا (در همین دعایی که شما میخوانید) بالایش نوشتهاند [که] «اینجا وقتی امام حسین این تعبیر را عرض میکرد به خدای متعال، دو چشم مبارک مثل دو تکه مَشک که پاره شده، اینجور داشت میبارید.» اشک اباعبدالله در این حال این عبارت را حضرت به خدای متعال عرض میکند: «یک حاجت دارم؛ اگر این را به من بدهی، بس است، هیچ چیز دیگر هم ندهی، بس است. اگر این را ندهی، هرچه دیگر بدهی به درد من نمیخورد.» آن هم چیست؟ «أَسْأَلُکَ فَکَاکَ رَقَبَتِی مِنَ النَّارِ» (این گردن مرا از آتش نجات بده).
«این زنجیر به پر و بال مرا که ابن سینا در آن داستان گفته بود، این زنجیرها را باز کن!»
به تعبیر استاد ما حضرت آیت الله جوادی آملی، میفرمود: «اگر آدم خودش از قفس بیرون [نیاید]، اگر پرنده خودش از قفس بیرون نیاید، خودش کاری نکند که از قفس بیفتد بیرون، اگر بقیه بخواهند از قفس بیرون بیاورند، از یک قفس که بیرون میآورند، در یک قفس دیگر میاندازند.» لذا همه دغدغه پرندهای که در قفس افتاده، این است [که] آنقدر به در و دیوار میزند [تا] از قفس بیرون بیاید، نه اینکه ببرندش در یک [قفس] بزرگتر.
هر حاجت دیگری داشته باشیم، اگر این یکی نباشد، میشود یک قفس بزرگتر. خانه میخواهیم، ماشین میخواهیم، همسر میخواهیم، فرزند میخواهیم. خیلی خب، بعد اینهاست. وگرنه خود ازدواج میشود یک قفس بزرگتر، خانهدار شدن میشود قفس بزرگتر، بچهدار شدن میشود قفس بزرگتر. «من میخواهم از قفس بیرون بیایم. همه نعمتهایت را هم میخواهم. به همه حاجتها، همه حاجتهایی که آوردم واقعاً قلباً نیاز دارم؛ ولی اصل اولیه در همه حاجتهای من این است: اول آزاد بشود این دست و پای من، از این قفس بیرون بیایم. از این قفس که بیرون آمدم، بعد دیگر همین جور دعاهایی که امام حسین در دعای عرفه مطرح میکنند، یکی یکی (ببینید چقدر عجیب و غریب است، حس و حال عجیبی دارد)، این اولین مرحله است در این حاجتهایی که ما در دعای عرفه داریم؛ اولش این است که این پر و بالمان باز بشود.»
«بعدش چیست؟ خب، بله، این تعبیر هم هست: "إلٰهی حَقِّقْنی بِحَقائِقِ أهلِ القُربِ" (هرچه به خوبانی دادی که به تو مقرباند، هر حقیقتی که به آنها نشان دادی، به من هم نشان بده؛ من هم اهلش هستم). ولی اول آن حاجت، اول این دست و پای من از این زنجیر گناه، از این زنجیر آتش جهنم نجات پیدا بکند، بعد پرواز کنم تا آن کوه هشتمی که خیلیها به آن نرسیدند (پرندهها همه به کوه هشتم نرسیدند). اول از این قفس بیرون بیایم، بعد تا آن کوه هشتم میآیم، مرا تا آنجا ببر. هرچه به خوبان دادی. و "أسْأَلُکَ بِمَسْلَکِ أهْلِ الْجَذْبِ" (خیلی این تعبیر زیباست)؛ من از تو میخواهم همان جور که با جذبه اولیای خودت را گرفتی، بند تو شدم، دوست دارم من هم شکار خودت کنی، از این دام دنیا و از این دام گناه نجاتم بدهی، بیندازی در دام خودت.»
حافظ میگوید: «چه خوش صید دلم کردی، بنازم چشم مستت را، که کس آهوی وحشی را از این خوشتر نمیگیرد.» لذا امام رضا علیه السلام هم ضامن آهو [است]. صیاد وقتی میخواهد آهو را بگیرد، ببرد، حضرت ضمانت میکند. هم صیاد است، خودش هم به دام میاندازد، خودش هم دام [است]. خدای متعال از این دامهای بقیه ما را نجات میدهد، در دام خودش میاندازد. چه از این قشنگتر؟
«وَ اسْلُکْ بِی مَسْلَکَ أَهْلِ الْجَذْبِ». خدایا، مرا در دام خودت بینداز. من در تو باشم، همه درگیری من در تو باشد، صبح تا شب تو را ببینم. «عَمِیَتْ عَيْنٌ لَا تَرَاكَ عَلَيْهَا رَقِيبًا» (کور است چشمی که تو را نگهبان خود نبیند). در همین دعای عرفه است: «کور آن کسی است که تو را شبانهروز با خودش نمیبیند، با تو زندگی نمیکند.»
«مَن ذَا الّذی وَجَدَ مِن فَقْدِکَ وَ مَنِ الّذی فَقَدَ مِن وَجْدِکَ» (چه کسی تو را یافت و [چیزی] را از دست داد؟ و چه کسی تو را از دست داد و [چیزی] را یافت؟) در همین دعای عرفه است: «خدایا، آنی که تو را ندارد چه دارد؟ آنی که تو را دارد چه ندارد؟ آنی که در دام تو بیفتد از هر دامی آزاد است. چه خوشتر از اینکه من گرفتار تو باشم، اسیر تو باشم؟»
این دعای عرفه است، این حاجت ماست، این خواسته ماست در این دعا. خدا ما را اسیر بکند، اسیر عشق او بشود، اسیر عشق او بشود.
برویم سراغ شهید امروز، آماده بشویم برای دعای عرفه. شهید امروز کیست؟ جناب مسلم بن عقیل که امروز مظلومانه کشته شد. با چه غربتی مسلم را امروز به شهادت رساندند! اسیر اباعبدالله، گرفتار اباعبدالله، گرفتار اباعبدالله. سی هزار نامه را رساند به دست اباعبدالله الحسین [با این پیام که]: «آقا! پاشو بیا. آقا جان، فدایت شوم، این مردم مشتاقاند.» چند روزی نگذشت، این سی هزار نفر ول کردند و مسلم را بیپناه [گذاشتند].
مثل دیشبی، جناب مسلم نماز مغرب را خواند. بین نماز مغرب و عشا فاصله بود، افطار کرد. برای نماز عشا آمد، دید بیست سی نفر جمعیت بیشتر در مسجد نیست. نماز تمام شد، برگشتند دیدند کسی در مسجد نیست. همه فرار کردند. شهر برای مسلم غریب است. مسلم اهل مدینه است، کوفه را نمیشناسد. آمد در شهر، میخواست از شهر خارج بشود به سمت مدینه، راه را بلد نیست. کوچهپسکوچهها را آمد، به بنبست خورد. نشست پشت در خانهای با یک حال غریبی.
پیرزنی صاحبخانه بود. بچهاش بیرون سر کار بود. این پیرزن منتظر بچه بود. در را باز کرد ببیند بچه میآید یا نه. دید این آقا پشت در نشسته. [پیرزن] گفت: «غریبه! کیستی؟» [مسلم] گفت: «غریبه نیستم حاج خانوم. غریبه شدم، غریبم کردند در این شهر.» [پیرزن] گفت: «اسمت چیست؟» [مسلم] گفت: «مسلم بن عقیل.» [پیرزن] گفت: «تو سفیر اباعبداللهی؟ جان من فدای حسین تو باد.» این زن، زن شیعه امیرالمومنین بود. جا داد به مسلم، اتاقی داد در منزل. پسر این خانم، دشمن اهل بیت [بود]. خبر داشت که برای مسلم، برای سر مسلم جایزه گذاشتهاند. ماجرا مفصل است، نمیخواهم وقتتان را بگیرم. [پیرزن] مسلم را پنهان کرد. [پسرش] برایش غذا برد. پسر کمکم شک کرد و باخبر شد. آمد حمله کند به جناب مسلم.
جناب مسلم از منزل آمد بیرون. همه باخبر شدند. مثل امروز این ساعات عصر روز عرفه، محله را بستند از چند جهت. این را عرض بکنم (از یکی از اساتید): اشک بریزیم و آماده بشویم برای دعای عرفه. ایشان میفرمود: «در بین شهدای کربلا (که جناب مسلم بن عقیل یکی از شهدای کربلاست)، یک نفر – حالا همه این شهدای کربلا با لب تشنه از دنیا رفتند، سر از تنشان بریدند، مسلم هم همینطور بود، با لب تشنه سر از تنش جدا کردند – ولی یک اتفاقی برای مسلم افتاد که برای بقیه این اتفاق نیفتاده است.»
آماده هستید برای این غریب کوفه، برای سفیر اباعبدالله اشک بریزیم که خود اباعبدالله برای مسلم گریه کرد؟ یتیمهای مسلم را به آغوش کشید، دست نوازش روی سرشان کشید. مسلم را یک کاری کردند در کوفه؛ هیچ کدام از شهدای کربلا را این شکلی به شهادت نرساندند. آن وقتی که مسلم را محاصره کردند، تیراندازی کردند، سنگ انداختند برای اینکه بتوانند مسلم را دستگیر کنند، آتش ("النار") به سمت او پرتاب کردند. این [ویژگی] اختصاصی جناب مسلم [بود] که قبل از اینکه سر از تنش جدا کنند، اول تن مبارکش را سوزاندند با آتشی که از سر [باغ] به تن او انداختند.
لحظات آخر، همه حاجت مسلم این بود: «فقط یک نفر را بفرستید به آقای من که مثل امروز دیگر از عرفات دارد راه میافتد اباعبدالله، بعد از این دعا، به سمت کربلا. این آقایی که از عرفات راه افتاده، فقط یک نفری برود، یک پیکی برود بگوید: "آقا، مسلم پیام فرستاد: نیا. فدای تو بشوم، این مردم لایق نیستند!"»