!! توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تولید شده است !!
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله و صلی الله علی سیدنا و نبینا طاهرین و آیت الله علی القوم الظالمین.
در این نامه ۵۳ به مالک اشتر، حضرت میفهمانند که من از خدای متعال میخواهم برای تو ـ یعنی از تو در واقع میخواهم ـ نسبت به این امر که خدا را نصرت دهی و در کار خودت، خودت را ناصر خدا بدانی با قلب و دست و زبان. مسئولیتها و فعالیتهایی که در اختیارمان هست، همه جور فعالیت، حتی اگر مثلاً بنده پاکبان شهرداری باشم و جارو بزنم، این به نحو نصرت الهی است و یک زمینه است برای نصرت الهی؛ چون دارم نیازی را رفع میکنم، گرهی را باز میکنم، یک سیستمی را تقویت میکنم. اگر غرض من و انگیزه من و نگاه من، این تقویت باشد، این میشود نصرت الهی.
اگر نصرت الهی بود، آن کار را خدا از خودش میداند. وقتی خدا کار را از خودش دانست، خودش کار را به دست میگیرد، خودش متولی امر میشود. اگر هم کار را از ما دانست، به ما واگذار میکند و هیچچیز هم بدتر از این نیست که خدا کسی را و کاری را به خودش واگذار بکند. میگوید: "خودت برو درستش کن دیگر، خودت تأمین بودجه کن، خودت مشکلات را برطرف کن، خودت از موانع رد شو." هیچچیز از این بدتر و هیچچیز هم از این بهتر نیست که خدای متعال خودش کار را درست بکند. خودش، آن مَثَل معروف که میگفت: "کار خوبه خدا درست کنه، سلطان محمود خر کی باشه." اینکه آدم کار را از خدا بداند و رمز موفقیت حضرت امام (رضوان الله علیه) همین بود.
رهبر انقلاب فرمودند که من برای یک ماجرایی خدمت امام رسیده بودم. خدمت ایشان عرض کردم که: "آقا ما مثلاً برای فلان حوزه کمبود داریم و اینها." در ناوگان هوایی ما دو تا هواپیما داشتیم که بتواند خلاصه باهاش حمل و نقل داشته باشیم برای رزمندگان. س-۱۳۰ بهش میگفتند، دو تا ظاهراً س-۱۳۰. به امام عرض کردم که ـ یک جوری ته دل خودم هم خالی بود ـ چه کار بکنیم؟ به امام که عرض کردم: "آقا ما نداریم امکانات تو این زمینه." لبخندی با یک حالت بیخیالی و طمأنینه زدند و گفتند: "این حرفها را بریز، خدا درست میکند." حالا این بیخیالی از سر آدمی بیفکر و خوشخیال نیست، از سر مطمئن بودن به فضل پروردگار است. چون مطمئن است که دارد وظیفهاش را انجام میدهد، از این جهت میگوید من آن بخش مربوط به خودم را دارم انجام میدهم، بقیهاش دیگر با من نیست، با اوست. نیست دیگر دست من، دست اوست. او دیگر باید بیاورد. من چون در مسیر نصرتم، این دیگر بقیه کار با اوست.
آقا میفرمودند که بعضی از این س-۱۳۰ها ـ وقتی که فرمودند، سال ۸۸ بود به نظرم ـ همین الان دارد کار میکند توی ناوگان هوایی ما. آن موقع ما گفتیم آقا این دو تا اسقاطی است، همین الان دارد کار میکند. به خود آقا فرموده بودند، حاج قاسم نقل میکند. حاج قاسم توی جلسهای فرمودند که نصرت الهی فقط به این معنا نیست که خدا عِده و عُده بهتان میدهد. اصل معنای نصرت الهی این است که با یک انگیزه و هدفی که شروع کردی، بر خداست که این انگیزه و هدف را محقق کند. اگر شما با خلوص شروع کنید، ولو همه کشته شوند، "آقا همه آدمهایی که این پرچم را بلند کردند، کشته شدند. خب نصرت دیگر چی شد؟" جریان کربلا نه از بالا چیزی آمد، نه پایین چیزی آمد، نه از بغل چیزی آمد، نه جِنّی آمد، نه بادی آمد، نه مَلَکی آمد. نه، شما میبینید این نصرتش چیست؟ نصرتش این است که "وَاللهُ مُتِمُّ نورِهِ وَلَوْ کَرِهَ الکافِرُونَ." آن نور را اتمام میکند، به مقصود و به مقصد میرساند. با آن انگیزه و هدفی که آغاز شده، به آن انگیزه و هدف میرسد.
لذا برخی گفتهاند که امام زمان که ظهور میفرمایند، حضرت از مکه میآیند و حکومت را در کوفه تشکیل میدهند. فرمایش لطیفی برخی بزرگان دارند؛ گفتهاند که این وجهش و حکمتش در واقع چیست که امام زمان حکومت را در کوفه تشکیل میدهند؟ پیامش کأنه این است که: "اباعبدالله الحسین به غرض حکومت در کوفه خروج کرد، من همان حسین بن علیام که به کوفه و حکومت در کوفه رسید." تمایل ۲۰ قرن فاصله، ۱۰۰ قرن فاصله، محقق میشود یک روز. این نصرت الهی است. مدیر باید خودش را در مسیر نصرت الهی قرار دهد، در این جریان قرار بدهد. اگر تو این جریان بود، اصلاً خدا برایش میآورد. اصلاً خدا ـ به تعبیر نه چندان زیبا ـ خدا منشیِ او میشود، خدا کارپرداز او میشود، خدا هماهنگ کننده میشود، خدا تدارکاتچیِ او میشود. "بقیهاش با منه. من باید اَثر بدم، من باید دلها را بیاورم، من باید ذهنها را به این سمت جلب بکنم، من باید انگیزهها را بیاورم."
میفرماید که: "تو اگر هر آنچه روی زمین است را انفاق کنی لَوْ أَنفَقْتَ مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا مَا فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا". هرچه روی زمین است انفاق کنی و نزدیک کنی ـ یعنی مثلاً دریای خزر را به یک نفر ببخشی، هرچه روی زمین است انفاق کنی ـ "وَلَاكِنَّ اللَّهَ أَلَّفَ بَيْنَ الْقُلُوبِ". من تألیف میکنم. دو نفر که با هم دارند یک جا کار میکنند، "فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْوَانًا." من حقوق دادم، اخلاقم خوب بود، برخوردم خوب بود، خوب تا کردم، چشمپوشی کردم... همه اینها که باشد، آخر خداست که دارد دل را به سمت شما جذب میکند، دلها را با هم هماهنگ میکند. اگر کسی در مسیر نصرت بود، اینها برایش مضاعف میشود، این اتفاق به اضعاف مضاعفه رخ میدهد.
وقتی میبیند که از یک جاهایی خدا یک آدمهایی را میرساند، یک نیروهایی را میرساند، این به خواب شبش نمیدیده. برای امثال بنده که به کرات پیش آمده، طبعاً برای شما هم بارها و بارها پیش آمده. گاهی آدم میبیند یک دفعه با یک جریانی مواجه میشود، با کسی مواجه میشود. سلام علیکم و رحمة الله. از خودم تجربه زیاد دارم. ما در مسیر نصرت الهی هم نبودیم و خلوص و اخلاص و بندگی هم نداشتیم، ولی یادم میآید مثلاً آن زمانی که، یک زمانی یادم است ما متن مینوشتیم، کلاس نویسندگی رفته بودیم، کلاس نویسندگی هم گذاشته بودیم. مخاطب یک وبلاگی داشتیم، کلاً سه نفر وبلاگ ما را میخواندند. بعد ما هم حسابی وقت میگذاشتیم. گاهی برخی مقالاتی که ما مینوشتیم، شاید ۴ ساعت، ۵ ساعت از ما، بلکه بیشتر، وقت میبرد. برای چی؟ "سه نفر آدم میخواهند بخوانند." هیچ کامنتی هم تقریباً پای هیچکدام از این مطالب نیست؛ یعنی حتی در حد یک کامنت هم سه تا آدم حال نداشتند کامنت بگذارند. تا اینکه حالا به واسطه همان وبلاگ، یک نفری با ما آشنا شد، از بچههای مشهد. بعد ما را وارد یک جریانی کرد، بعد از آن جریان وارد جریان دیگر. همینجور سلسله دومینویی، تا اینجا. تا اینجا رسید که الان برخی متنهایی که نوشته میشود، تا آن سوی پیاز! یکی از بچهها، یکی از نشریات خیلی کثیرالانتشار کشور برای من فرستاده بود که عکست و متن تیتر یک روزنامه، هفتهنامه شده. رسیده و میرسد. صدا و سیما منتشر میکند. به کرات نوشتیم. همانجا روی آنتن خواندند. بعد چقدر تبعات برای یک ماجرا میآید دیگر. "تو میخواستی مخاطب داشته باشی. تو کارت را بکن، مخاطب با منه دیگر. من باید بیاورم." من میگفتم "نه، من نمینویسم تا آن وقتی که مخاطب میلیونی داشته باشم." میگوید "نه، سه نفر میخوانند. بنویس، من آدمت را میآورم برایت، مخاطبت را."
حالا ما که اخلاص نداشتیم، اگر اخلاص داشتیم قطعاً برکات خیلی بیش از این نصیب حال ما بود. غرض این است که این اگر در مسیر نصرت باشد، کاری که دارد میکند با چه انگیزهای است؟ میخواهی مشهور بشوی؟ میخواهی چند نفر فالوور داشته باشی؟ چند نفر... خدا به همینها واگذار میکند. یک مدت هم هستی و بعد میبینی دهها هزار فالوور دارد. یک تقی به توقی میخورد، همه اینها برمیگردند علیهش. بهش میگه، میمیرد. آدمی وجود داشته روی کره زمین، اصلاً کسی یادش نمیآید. چون در مسیر نصرت نبوده، هیچچیزی از او نمانده. اصل بر فنا و مبنای مدیریتی ما باشد: "کُلُّ شَيءٍ هَالِکٌ إِلا وَجهَهُ." همه چیز فناپذیر و هلاکت پذیر است، مگر چیزی که وجه خدا باشد. اگر کار من و شما، مدیریت من و شما، سیستم من و شما، وجه خدا بود، باقی میماند، به نتیجه میرسد. مبنای دیگر است. آن هم وجه الله نیست، آن هم باطل است.
و مشکل این است که چون جریان حق به جریان نیفتاده، باطل یک نمودی دارد. "جَاءَ الْحَقُّ وَزَهَقَ الْبَاطِلُ إِنَّ الْبَاطِلَ كَانَ زَهُوقًا." باطل که رفتنی است. من و شما اگر راه افتادیم، بله صهیونیستها حمله میکنند، ۶ تا کشور عربی را ۶ روزه میگیرند، جنگ شش روزه. ولی حماس، گردانهای قسام، حزبالله لبنان با سنگ! ارتش کویت کم ارتشی است؟ ارتش امارات کم ارتشی است؟ اینها ۶ روزه میگیرند. عظیم الجثه و عجیب و غریب. ولی آن جمعیت غزه، نمیدانم چقدر جمعیت؟ ۱۰۰ هزار نفر؟ فکر میکنم، نه. قضیه یک میلیون جمعیت دارد، فکر نمیکنم. غزه که آن جمعیت دارد، جمعیت یک میلیونی، بدون هیچ امکاناتی، همه طرف محاصره است. با سنگ، کمکم تجهیزات هم رسیدند. انتفاضه اول و دوم با سنگ بود دیگر.
حالا ما مثلاً چقدر مگر این جریان را از جهت ایدئولوژیک بر حق میدانیم؟ من تازگی عرض کردم خدمت رفقا: کدام نصرتش شامل حال بنیاسرائیل شد؟ کدام بنیاسرائیل را نصرت کرد؟ بنیاسرائیلی که وقتی از آب رد شدند، اینها به موسی گفتند که: "اجعَل لَنا إِلَهًا كَما لَهُم آلِهَةٌ." ما یک خدایی مثل بت اینها میخواهیم. این بنیاسرائیل! خدا فرعون را جلو چشمشان غرق کرد. ایمانشان خالص بود؟ چی میشدند اینها با این حد از ایمان و سطح فکر؟ نصرت الهی شامل کمترین درجه حق اگر باشد، توی یک سیستمی بالاترین برکات شامل حالش میشود. "آقا من خوشفکرم، من تحصیلاتم اینجاست، من آنجا درس خواندهام، من شاگرد فلانی بودم، من ازم کار برمیآید."
اصلاً قرآن در مورد قارون چی میگوید؟ قارون آدم بسیار مدیر، بسیار باسواد. "گفتند که آقا زکات بده." چی گفت؟ گفت: "قَالَ إِنَّمَا أُوتِيتُهُ عَلَى عِلْمٍ عِنْدِي." راستم. این سیستم و تجهیزاتی که راه انداختم، برای چی باید بیایم به شما کمک کنم؟ و تجهیزات و سیستم آنقدر بود که: "إِنَّ مَفَاتِحَهُ لَتَنُوءُ بِالْعُصْبَةِ ذَوِي الْقُوَّةِ." کلید گنجهایش را ۴۰ تا آدم قلدر بلند میکردند. کلید! فقط کلید. حالا گنج چی بوده؟ کلید را ۴۰ نفر با هم بلند میکردند. گنج چی بوده؟ بعد این وقتی آمد: "فَخَرَجَ عَلَى قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ." سوره مبارکه قصص. این آمد و با این تجهیزات و یک مانور اشرافیت داد بین مردم. مردم یک نگاهی کردند، گفتند: "يَا لَيْتَ لَنَا مِثْلَ مَا أُوتِيَ قَارُونُ." خدا چه کار کرد؟ توی همان کاخش که پشتوانه این داشت گردنکشی میکرد، زور میگفت، توی همان فرو رفت: "فَخَسَفْنَا بِهِ وَبِدَارِهِ الْأَرْضَ." خودش و خانهاش، با خانهاش، با کاخش رفت توی زمین. نه فقط خودش با کاخ رفت توی زمین. مردم که این را دیدند، گفتند که: "وَيْكَأَنَّ اللَّهَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشَاءُ وَيَقدِرُ وَكَأَنَّهُ لَا يُفْلِحُ الْكَافِرُونَ." نه، مثل اینکه رزق و روزی دست خداست، یکی دیگر باید گشایش ایجاد کند. کار دست یکی دیگر است.
"منطقه قارونی" به تعبیر حضرت استاد آیتالله جوادی. اینکه "من انجام میدهم، من مدیریت میکنم، من درست میکنم، من بلدم، من سواد دارم، ازم برمیآید." اگر اینها را شکاف زد و آمد بیرون خودت و کاخت نجات پیدا میکنی. لذا نصرت الهی را نباید توی مجموعه مدیریتی کم گرفت. این فرمایش امیرالمؤمنین به مالک، اساس کار اینهاست. اساس کار از همه چیز مهمتر است. و گاهی خدای نکرده ما ممکن است در سوءبرخوردی این نصرت را از دست بدهیم، این حمایت را از دست بدهیم. اگر ظلم در مجموعه ما وارد شد، اگر حقخوری وارد شد، اگر تغافل نسبت به مسئولیت وارد شد، اهمالکاری وارد شد، بینظمی وارد شد، ولنگاری مدیریتی و اجرایی وارد شد، اینها نصرت الهی را بیرون میکند.
نصرت الهی وابسته به تلاش، وابسته به جهاد. جهاد، جهاد به معنای اتمش، به معنای واقعیاش، به معنای فراگیرش در مسئولیتی که من دارم. باید هرچه دارم بگذارم وسط. اگر هرچه داشتم گذاشتم وسط، حالا خدا هرچه دارد، این کار پیش میرود، برکت. برکت را نباید دستکم گرفت. حرکت خیلی با کار ماها، نه. ماها نه، یعنی من و شما، "ایکس و ایگرگِ بشر." بشر با کار بشر که نمیشود کار کرد. طبعش به این نیست که بخواهد درش پیشرفت و رشدی باشد. قدرت از جای دیگری میخواهد. قوت جبرئیل از مطبخ نبود. با این چیزهای ظاهری و اینها که کار پیش نمیرود. در خیبر را کی کَند؟ جثه ظاهری؟ اینها در خیبر ۴۰ نفر با هم در را باز میکردند. یکتنه کَند، پرت کرد در را. سامانه به قوت جسمانی این کار را نکرد، به قوت رحمانی و الهی این کار را کردند. دست دیگری است.
بزرگترین خطری که از سر این نظام برداشته شد، ماجرای جنگ نظامی بود. واقعاً زمینه جنگ نظامی، امکاناتش را برای درگیری نظامی با آمریکا نداشتیم. اولین انقلاب، واقعاً نداشت. با عراق هم خلاصه هزار و یک مشکل داشتیم. آمریکا اگر میآمد، پفت محکم میشد، یک پایگاه نظامی میتوانست در ایران داشته باشد و بیاید مستقر کند و پلیس تجهیزات بیاورد و اینها. "بودند یا علی برد بردند آن"، با نوعی که به حسب ظاهر میشود فهمید که هیچچیزی از نظام نمیماند، تمام، متلاشی بود.
من رفتم، نمیدانم طبس رفتید یا نه؟ مسیر بین طبس و یزد ۷۰ کیلومتر است. طبس فاصله وسط یک بیابان عجیب و غریب. تابلو زده که شنها مأمور خدا بودند. آنطرف نگاه، لاشه هلیکوپتر آمریکاییها هستش. بله، فنس کشیدهاند. یک چیز عجیب و غریب. خیلی آن منطقه منطقه دیدنی است. بعد سرتاسر خاک بیابانها، یعنی بیابان به معنای واقعی کلمه. یعنی شما در عمرتان در ایران با هیچ جا با بیابانی مواجه نمیشوید. من در ایران بیابان اینجوری ندیدم. پمپ بنزین نداشت. ۳۰۰ کیلومتر راه میرفتی، هیچ خبری نبود. بنزین تمام میکردی، مرده بودی واقعاً. همین الان بیابان. الانش یک آبادی درش نبود. یک شهر، هیچچی. بیابان مطلق. هلیکوپتر، مجهزترین هلیکوپترهای آمریکایی. بعد امام با یک لحنی: "کی اینها را ساقط کرد؟ ما ساقط کردیم. شنها ساقط کردند." با یک پز ابرقدرتی دارد صحبت میکند. هرکی نداند، مثلاً فکر میکند که امام خمینی مثلاً الان ۵۰ تا موشک آماده داشته که تَقّی... باور به نصرت خداست.
یعنی ما در جریان مدیریتمان نباید دلبسته به این کارکرد خودمان و توان خودمان و قدرت خودمان بشویم و غافل بشویم از آن نصرت. اساس ماجرا این است. بعد امیرالمؤمنین میفرمایند که: "اعزَازُ مَن اَعَزَزَ." کسی که متکفل به نصرت خداست، خدا نصرتش میکند. "اعزَازُ مَن اَعَزَهُ." کسی که در مسیر عزتبخشی به خداست، خدا به او عزت میبخشد. عزت خیلی مهم است. نفوذ، نفوذ کلام. نفوذ کلام. عزت به معنای آبرو نیست، عزت معنای نفوذ است. نفوذ کردن و نفوذ نپذیرفتن، این میشود عزّت. اینکه حرف شما نفوذ داشته باشد، این میشود عزت. شخصیت شما، شخصیت نافذی. اگر هم ارزش و آبرویی برای شما قائلم، به خاطر نفوذتان باشد. برای هر کسی که ارزش قائل نیستم. برای کسی من برای شما ارزش قائلم که بدانم شما نفوذی در زندگی و نفوذی در کار من داری، درست است؟ اگر نفوذ در زندگی من نداشته باشی، احترام جلو پای شما بلند نمیشوم، به شما احترام نمیگذارم. وقتی دانستم که شما تأثیری در روند زندگی من داری، برای شما ارزش قائلم.
حالا خدا به چه آدمی عزت میدهد؟ به آدمی که شما در مسیر ایجاد نفوذ برای ارزش الهی باشی. اگر خواستی مسیر نفوذ آنور را وا کنی، مسیر نفوذ خاص الهی و ارزش الهی را باز کنی، خدا به خودت تأثیر کلام میدهد. با بگیر و ببند و فحش و دریوری و تشویق و تنبیه و... نه اینکه نمیشود هیچ کاری کرد. میشود. نفوذ نیست. امام شامل امام مگر چی داشت؟ امام مدیریتش، صفایی حائری جملهای دارد. این جمله فوقالعاده طلایی است. میگوید: "نه سیاست هاشمی رفسنجانی میتوانست کاری بکند، نه مدیریت بهشتی." این دید الهی و عظمت معنوی خمینی بود که کار را پیش برد. عبارت سیاسی ندارد. اصلاً سه جلد کتاب نوشته، "درسهایی از انقلاب." من سه جلد را خواندهام، همهاش منتظر بودم یک جایی یک درسی از انقلاب میخواهد بگیرد. بله، جلد اولش انتظار، جلد دوم تقیّه، جلد سوم قیام. فوقالعاده هم هست. در تمام این سه جلد، یک کلمه حرف از انقلاب نزده. اسم کتاب "درسهایی از انقلاب" است. یک کلمه حرف از انقلاب نزده! کتاب نوشته است "از معرفت دینی تا حکومت دینی." چگونه درسم گرفتیم. اتفاقاً در تمام این کتاب یک کلمه حرف از حکومت جمهوری اسلامی نیست. ۴۰۰ صفحه کتاب. اصلاً آدم سیاسی به این معنا نبوده. تنها جمله سیاسی که من در تمام آثار ایشان که خواندهام ـ حالا شاید دو سه تا اثر از ایشان نخوانده باشم ـ در همه آثار یک جمله سیاسی فقط ازشان دیدهام، آن هم این است، میگوید که: "نه سیاست هاشمی رفسنجانی میتوانست کار را پیش ببرد، کار انقلاب را. نه مدیریت بهشتی." شهید بهشتی خیلی مدیر بوده. مثلاً شهید بهشتی اینها را داشته باشید. خیلی صفایی حائری انشاد. ایشان، شهید بهشتی از مدیریتش یکیش این بوده: "قیمت کتاب آخری که از ما چاپ شد، ماجرا را آوردم." شهید بهشتی یکی از کارهایی که داشته، یک دفترچه داشته. هر جای دنیا با هر آدمی با هر توانمندی و قابلیتی که مواجه میشده، در این دفتر مینوشته: "رفتم آمریکا، با دانشجوهای ایرانی فلان ایالت در فلان دانشگاه دیدار داشتم. این پنج نفر را دیدم. نفر فلانی به درد فلان مسئولیت میخورد." بعداً خیلی از اینها وزیر شدند، مسئول شدند بر اساس اینکه تشخیص شهید بهشتی. بعد حالا من دو سه تا خاطره از این کتاب ایشان آوردم در این کتاب آخر. "آن سازمان پیامبری، ریاست جمهوری به شهید بهشتی گفتم: «آقا، غرض رجایی، میدانی که من برای هر پستی ۱۰ نفر دارم.» من به شما میگویم که برای پست ریاست جمهوری ۱۰ نفری که داریم، بهترین ۱۰ نفر رجایی است. قبول کن." دفتر داشت، یک چیز عجیب و غریب. لیست. مدیریت بهشتی نمیتوانست کار را پیش ببرد. سیاست هاشمی رفسنجانی که خب معلوم است دیگر، اصلاً نیاز به توضیح ندارد. سیاست ایشان. آن نفوذ دید و عمق معنویت امام بود که کار را پیش برد. نصرت خدا را جلب میکرد. وگرنه مدیریت کسی نصرتجلبکن نیست. سیاست کسی هم اگر نصرتپرور نباشد، نصرتجلبکن نیست. خدا به خاطر سیاست کسی بهش کمک نمیرساند. به خاطر مدیریت چقدر شما… نیستیم. هرجا که توئی، دیگر خدا نیست. هرجا تو نبودی، خدا هست. آدمی که از خودش خالی است، این را خدا پر میکند.
این خاطره را برای شما بگویم، با یک واسطه. استاد ما میفرمود. این خاطرهای است که خیلی هم منتشر نشده. استاد ما میفرمود که خدمت مرحوم آیتالله بهاءالدینی رسیده بودیم. پس یک واسطه شد دیگر. بنده دارم از استاد ما از آیتالله بهاءالدینی نقل میکنم. امام بهاءالدینی خیلی ارادت داشت، خیلی اعتقاد داشت. آیةالله بهاءالدینی هم به امام خیلی علاقه داشت، شدید. آیتالله آقا بهاءالدینی مسجدی داشت، خارج از شهر بود قبلاً. الان افتاده توی قم. مسجد ۱۴ معصوم که من یادم است میرفتیم، بیابان بود وقتی که ما میرفتیم طلبگی. الان یک تکه از قم شده، منطقه بنیاد. آقا بهاءالدینی برای چلهگیری و خلوت و اینها میرفت مسجد ۱۴ معصوم. آقای بهاءالدینی بعد از اینکه از آنجا آمده بودند، به چند تا دور و بریهایشان که یکی این استاد عزیز ما بود، فرموده بودند که: "من آنجا که بودم، امام با حاج احمد آقا..." این ماجرا قبل انقلاب، بعد شروع نهضت، سالهای ۴۲-۴۳. البته این را با چند سال تأخیر آیتالله بهاءالدینی فرموده. فرموده بودند که: "یک وقتی من توی آن مسجد که بودم، بعد از اینکه امام نهضت را شروع کرده بود، امام و حاج احمد آقای خمینی آمدند آنجا. پیش خلوت بود و اینها." امام گفت: "برو، من ماندم." و من برگشتم. "حالا آقای بهاءالدینی که خودش کوهی است." برگشتم به امام گفتم که: "آقا تو به چه پشتوانهای؟ شوخی است مگر؟ مگر تو میتوانی حکومت، جلوی شاه وایستادی؟" آن موقع ضربالمثل معروفی میشنیده بودند. میگفتند: "آدم مستأجرش را از خانه..." ضربالمثل خیلی معروفی بود. مخصوص مذهبیها این را میگفتند. "مردم مگر پای کار هستند؟ میمانند؟ تو این قدر مطمئنی به این مردم؟" آقای بهاءالدینی فرمود: "امام یک جمله گفت، من خیالم تا آخر کار تخته." آقای بهاءالدینی خیالش تخت بشود، خیلی حرف است. امام به من فرمود که: "همه عالم از آن من است و من از آن خود نیستم." یک جمله! خیلی حرف است. "همه عالم از آن من است و من از آن خود نیستم." اینی که خدا همه را جنود او میکند، شنها مأمور خدا میشوند برای او. از آن خود نیست! به هر کسی کمک نمیرساند. آن کسی را کمک میرساند که بداند آخر تو جیب خودش نمیگذارد. آخه قراره هرچه هست بیاید تو کاسه من. "متکبّر، المتکبّر، المتَعال." متکبّر. متکبّر این است که حقش است تکبّر داشته باشد. ما حق نداریم تکبّر داشته باشیم، چون چیزی نداریم. نه تنها از خودمان چیزی نداریم، بلکه همانیم که از خدا داریم، فکر میکنیم که داریم. واقعاً نداریم. او هم دارد، هم از خودش دارد. متکبّر باشد. موجود متکبّر ویژگیاش چیست؟ خصلتش چیست؟ خصلتش این است که آخر باید حرف من بشود، اونی که من میخواهم بشود. اگر برای من چیزی دارد، میآیم پای کار. "خیر شریکَهام." میفرماید: "اگر تو سهمیهبندی کنی، ۹۹ درصد مال من، یک درصد مال شریک، أنا خیرُ شریکٍ." من شریک خوبیام. چون متکبّر خدا میگوید. چون یک درصد دادی به یکی دیگر، ۹۹ تا هم برایت باشد. قبول میکند دیگر، من قبول نمیکنم. اگر کسی را پذیرفت، به این معنا که او از آن خود نیست، میشود از آن من. پس این کارم از آن من است.
این نظام جمهوری اسلامی، همه عظمتش به این است که دو تا رهبری داشته که اینها از آن خود نبودند، از آن خود نیستند، از آن خداست. این نظام چون از آن کسی نیست، از آن خداست. چون از آن خداست، درگیری با این نظام، درگیری با خود خداست. خودش پشت سیستم است، خودش پشت کار است، خودش دارد میبرد. این مجموعه کوچکتر هم اگر اینجور شد، یعنی خدا متولی امر او هم میشود. منی که توی گوشهای از این نظام دارم کار میکنم، اگر به این رود متصل شد، به این دریا متصل شد، متولدین جریان...
بعد میفرمایند که کاری که باید بکنی این است که خودت را باید بسازی: "اَمرَه اَن یَکسِر نفسَه مِنَ الشَّهوات." شهواتت را بشکن. کسی که ما باید کی را مدیر کنیم؟ در چه مجموعهای مدیریتی وارد بشویم؟ مدیر کیست؟ در این فرایند، مدیر کسی است که بیش از همه خودش را شکسته است. بیش از همه با خودش فاصله دارد، خودش یعنی خود تخیلی توهمیِ "من". من مدیر اینم! توی مجموعه خالصترین آدم را باید گذاشت مدیر، مجاهدترین آدم، فداکارترین آدم، مدیر. اگر قرار شد کار اینجور بشود، الهی باشد، آن وقت یک سر سوزن ناخالصی... مدیر خالصتر.
مدل مدیریتی دفاع مقدس چیست؟ مدل مطلوب، مدل آقا. مدل مدیریتی دفاع مقدس را مطالعه کنید یا مدل مدیریتی اربعین. مدل مدیریتی الگو است. اینها مدل مدیریتیشان چیست؟ "رئیس" معنا دارد؟ اگر توی یک موکبی گفتند که این آقا رئیس موکب است، شما چی میفهمید؟ یعنی بیش از همه دارد کار میکند، درست است؟ معنایش این است دیگر. رئیس است، یعنی آن آقا اگر ۵ ساعت میخوابد، این رئیس یعنی ۲ ساعت میخوابد. رئیس موکب یعنی خواب ندارد اصلاً، زندگی ندارد. دفاع مقدس این بود. فرمانده گروهان داشتیم، بعد بالاتر چی بود؟ فرمانده اول دسته بود، بعد گروهان، بعد گردان، بعد چی؟ اگر کسی فرمانده دسته بود، میشد فرمانده گروهها، شما میفهمید این خالصتر است. این به شهادت نزدیکتر شده، کارش بیشتر میشود، خوابش کمتر میشود. اگر فرمانده گردان میشد، دیگر بدتر. فرمانده لشکر دیگر حرفش را نزن. میرفت بالا. مثل امام جماعت میماند. مدل مدیریتی خدا این است. وقتی کسی امام جماعت میشود، یعنی چی میگوید؟ میگوید: "برو پایینتر از همه." همه بالا، امام آن پایین. میگوید: "من کسی را میگذارم امام که از همه پایینتر باشد." محشر! خیلی قیمت دارد، خیلی قیمت.
امام هادی علیهالسلام کودک بودند، از ظاهر به اصرار حکومت وقت برای ایشان معلم گذاشتند. به تعبیر روایت "مؤدّب". در روایت دارد، مرحوم شیخ عباس در "مفاتیح الجنان" نقل کرده، دیگرانم در "حجره". بعد جایی که آن معلم میآمد به حضرت درس میداد، اتاقی بود متصل به دهلیز و اندرونی منزل که منزلشان هم کجا بود؟ مدینه. میگوید که این "مؤدّب" داشت به حضرت درس میداد. کاغذ در دست امام هادی علیهالسلام بود. یک آن دید که این کاغذها از دست حضرت افتاد. حضرت شروع کردند دوان دوان به سمت دهلیز. صدای انفجار گریه از داخل اندرونی بلند شد. برگشت. بعد چند دقیقه آمد نشستند. آمدند نشستند کنار این "مؤدّب". "چی شد؟" فرمود: "الان پدرم، امام جواد علیهالسلام در بغداد به شهادت رسید." گفت: "سؤال. ببینید جواب را ببینید." گفت: "آقا شما از کجا میفهمید که امام شدید؟" جواب فرمود: "یک حالتی از ذلّت در برابر خدا به ما دست میدهد که پیش از آن سابقه نداشته و احساس میکنیم در عالم، موجودی از ما ذلیلتر در برابر خدا وجود ندارد. آن وقت میفهمیم امام شدیم." این منطقه امامت و مدیریت بر مبنای امامت. تفاوت ما با بقیه این است. اونی که در برابر خدا از همه کوچکتر میداند، اون امام است، او مدیر است، او رئیس است. این نصرت شامل حالش میشود. این را خدا کارش را پیش میبرد. در نماز جماعت امام این است دیگر. فکر کنم همینجا گفتم، توی نماز جماعت، شما رکوع اضافه کنی... اینجا گفتم یا جای دیگر گفتم. "رکن سهواً هم اضافه بشود، نماز باطل است." توی نماز جماعت باید اضافه کنیم. این از ولایت امام جماعت بر شماست. چرا به او ولایت دادی؟ چوب عدالت دارد. "عدالت دارد" یعنی چی؟ مدیر هرم مدیریت ما بر این مبناست. آن رأس هرم کسی است که چیزی نمیداند خودش را در برابر خدا. اگر چیزی دانست، میآید یک مرتبه پایینتر. هرم دیگر است. آن در آن منطقی که امیرالمؤمنین دارد برای حکومت این است. تنها میماند معاویه. نه، معاویه آدمهای شاخ و شاخدار را برمیدارد جمع میکند دور و بر خودش. اصلاً آن نظامش نظامی است که به هرچه متکبرتر باشد، بالاتر میرود. مدل حکومت امیرالمؤمنین جوری است که یک ذره تکبر داشته باشد، میرود کنار. اصلاً این جریان با تکبر سازگار نیست. باد توی دماغت بیفتد، احساس کنی تو کسی هستی، با امضای تو کسی به روزی تو… به کسی نان میدهی، تو کسی را از هستی ساقط میکنی، تو به کسی هستی میدهی، تو یک کسی را از خاک بلند میکنی، تو یک کسی را به خاک میزنی. اگر اینها باشد، هیچچی نیستی توی این منطقه. مدل حکومتی.
مدیر موفق و نمونهای باشیم. مدیری باید باشیم که اگر امام زمان ظهور کردند، از ما کار بخواهد. باید ببینیم که آن شاخصههای مدیریتی دوران امام زمان چیست. همینهاست. همین شاخصههای امام زمان و امیرالمؤمنین که تفاوت دارد، امام زمانی منطقه جدا از منطقه امیرالمؤمنین دارد؟ همینهایی که امیرالمؤمنین خواستند، امام زمان از مدیرانشان میخواهد. همینها. امیرالمؤمنین هم محور حرفهایش چیست؟ عبودیت. مدیریتی که از عبودیت بجوشد. این را من میخواهم. اصل و اساس ماجرا عبودیت است. آدم فداکاری میکند. حالا من فردا ظهر یک بحثی در مورد این دارم. فداکاری کار مؤمنین است. هرچه ایمان بالاتر برود، فداکاری بیشتر. در روایت دارد، موسی بن جعفر مخیّر شد بین اینکه خودش به زندان بیفتد و یک حبس طولانی تحمل کند یا شیعیان او دچار ابتلایی بشوند. او بلا را به جان خود خرید. چندین سال، آن هم سلول انفرادی. موسی بن جعفر. مقتلخوانی کنم برای ایشان. تعابیر مقتل عجیب است. "استخوان ساییده شود و شکسته شود در اثر نمناکیِ زندان." چه فداکاریای! کی میتواند فداکاری بکند؟ کسی که خودش را در بالاترین درجه از ذلّت در برابر خدا ـ نه در برابر خلقها ـ در برابر خدا بداند. "خدا موجودی از من ضعیفتر..." من ادراکم از ضعف بیش از همه است. ادراکم از ضعف بیش از همه است. بیش از همه خودم را ضعیف میدانم. بیش از همه خودم را هیچچی میدانم.
پیام قطعنامه را ملاحظه فرمودید؟ امام وقتی با قدرت روبروی آمریکا وامیایستد: "اماننامه کفار را امضا نمیکنیم، به اینها امان نمیدهیم. پرچم لا اله الا الله را میزنیم." بعد آخر: "خدایا ما هیچچی، بلکه هر آنچه هست تویی." آن آخر نامه را بخوانید، فوقالعاده است. از آن جایگاه دارد این حرفها را میزند. آمریکا وایستاده. آقای دکتر، فکر کنم از شما من شنیدم که فرمودید هیچ جای دنیا کسی جرئت ندارد حتی توی محافل خصوصی آمریکا وایستد. آقای پیرمرد ۶۳ ساله یک عبا دارد، یک جفت نعلین. شرق و غرب با چه پشتوانهای؟ با چه قدرتی پیش میرود؟ موجی که امام انداخته، دارد به خودش میگیرد، جلو میرود. پس اساس کار این عبودیت اخلاص است. اگر قرار است مدل مدیریتی ما مدل مدیریتی الهی، اسلامی، امیرالمؤمنینی، امام زمانی باشد، اینهاست. فنون مدیریتی بگوییم، از ما خیلی پیشرفتهترند. هر چقدر ما پیشرفت کنیم، آنها توی علم مدیریت از ما قویترند، توی تجربه مدیریت. ولی اونی که آخر اینها را آشپز میکند، آن نصرت این جبهه صدها هزار ساعت برنامهریزی میکند. مینشینیم فکر میکنیم، همه نیروهای نخبه میآیند، سرمایهگذاری میکنیم، طراحی میکنیم، اجرا میکنیم. آخر نمیدانم چی میشود، یک دست دیگر در کار است. از درون دارد مختل میکند.
این کتابهای خاطرات شهدا را بخوانید. هر کدامش یک جذابیتهایی دارد. مثلاً من توی همین سال جدید، سال ۹۷، دو ماه و خوردهای از این سال گذشته. شاید تو این سال جدید بیش از ۲۰ تا کتاب که بخش اعظمش از همین خاطرات شهدا بود، هر کدامش را رنگ و بوی ۲۰ تا کتاب اینجوری مطالعه کردم. کتاب دیگر، کتابهای علمی و بحث خودمان که جدا. ۲۰ تا کتاب مطالعاتی فرادرسی و فراعلمی، کتاب زندگینامه و خاطرات و اینها. عرض کنم که، کتاب شهید علمالهدی بود، کتاب فرا متعدد. بعد مثلاً کتاب عصر کریس کان. هر گوشهای یک نفر، یک جایی یک نفر، یک نفر دارد کار میکند. آن نصرت الهی به این آدم که بعد سیستم دارد تقویت میشود، خیلی عجیب است. دست کومله افتاده، آنها او را گرفتند. بعد نصرتی که خدا به او میرساند چیست؟ امام جماعت کرمانشاه را دستگیر میکنند، شهید، شهید اطلاعات سپاه. دست کوملهها، دست دموکراتها میافتد. یک صدایی از آن پشت میآید، میگوید: "آقا تو کی هستی؟" میگوید: "که من امام جماعت فلان جا هستم." حالا نصرت خدا! امام جماعت آن مسجد را میشناخته. آن امام جماعت مسجد بابایی این را میشناخته. "این برو به بابام بگو که به فلانی که رفیقمه، بگو که من فلان جا دستگیرم. بعد من در مسیر که میآمدم ـ زیادم مؤنث ـ که از آنجا تا اینجا با اینکه چشمهایم بسته بودند، چند بار راست رفتم، چند بار چپ، فهمیدم الان کجام. آدرس را برو بده، بچهها بیایند من را آزاد کنند." همین کوچولو دیگر. یک آدم توی این کل این مجموعه. بعد این تقویت کل سیستم. خدا اینجوری قطعه قطعه دارد نصرت میرساند. من نصرت امام در واقع... آدم نیست. نصرت امام خمینی است. آن بالا هیچچیزی از خودش نیست. همه از آن اوست. ترشحات نصرت او به این دارد میرسد. این بابایی که الان توی زندان دموکرات است، یک کتاب ۱۰۰ صفحهای اینجوری. شما توی هر کتابی لااقل پیدا میکنید. لذا همه بار روی آن نصرت الهی و آن بخشی است که خدای متعال متولی باشد.
ببخشید اگر زیاد حرف زدیم و اذیتتان کردیم. خدا انشالله که به همه و صلی الله علی سیدنا محمد و…
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...