!! توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تولید شده است !!
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
در ادامه نام حضرت سفارش میفرمایند که آن چیزی که باید اساس باشد بین یک مدیر با نیروهای تحت امر خودش، رحمت و محبت است. میفرمایند که: "أشعر قلبک رحمة للرعیّة"؛ دلت را لبریز از محبت برای مردم کن. واقعاً باید مردم را دوست داشت، به معنای واقعی کلمه، با همه ضعفها و کاستیها. آدم باید مردم را عائله خودش بداند. گاهی آدم میبیند در مباحثی که رانت اطلاعاتی و اینها پیش میآید، مدیر برای خودش و خانواده خودش کار میکند. هر چقدر که حالا حلال و حروم، هرچند که در اختیارش هست. مثلاً، باخبر میشود که فلان جا چند سال بعد میشود خیابان اصلی شهر، و الان زمینهای اطراف آن ارزان است. اگر آنجا پاساژ ساخته شود، چقدر بدن به بورس میافتد و اینها. از الان میآید این را خلاصه به اقوام و نزدیکان خودش میگوید و همه میروند. با همدیگر، بیست سال بعد، یک اتوبان، خیابان اصلی... این باید اگر نسبت به همه مردم این محبت و این حس را داشته باشد، یا چیزی را در اختیار همه قرار میدهد یا در اختیار این حس است که واقعاً همه را برادر خودش بداند، خویشاوند خودش بداند.
این همان مدیریتی است که عرض میکردیم مدل مدیریتی دفاع مقدس این بود، دیگر. در این کتاب "دختر شینا"، که خاطرات شهید ستار هژیر ابراهیمی است، اینها دو برادر بودند: ستار و صمد. اسامی را برعکس به اینها میگفتند. آنی که ستار بوده، صمد صدایش میکردند؛ آنی که صمد بوده، ستار صدایش میکردند. این شهید ستار که اسم شناسنامهاش ستار بوده ولی صمد صدایش میکردند، ایشان فرمانده بود. برادر کوچکترش هم میآید جبهه و در عملیات شهید میشود. وقتی برمیگردد، یکی از جملات قشنگ این کتاب این است: وقتی که برمیگردد، مادر او بهش میگوید که: «مگر من ستار را به تو نسپرده بودم؟» شناسنامهاش صمد بوده، «ستار میگفتم، تو چرا لااقل جنازه او را برنگرداندی؟ تو که فرمانده بودی، لااقل جسدش را برمیگَر...» جواب میدهد: «مادر! آنجا هفتاد تا برادر دیگرِ من هم روی زمین مانده بودند. یا باید همه را برمیگرداندم یا هیچکس.» منطق، منطق بچههای دفاع مقدس. منطق درستی هم هست. چرا آنجا این منطق حاکم است و به پشت میز و اینها که میرسد، منطق دیگر برداشته میشود؟ برای چی؟ چه تفاوتی هست؟ آنجا فضای تعلق کمتر است دیگر. تعلق مادیات و تعلق به دنیا. بر اساس حقایق دارند زندگی میکنند، بر اساس اخلاص دارند کار میکنند. اگر اینجا هم این فضا حاکم بشود که مدیر، خدا را بالادست خودش ببیند، او را حاکم بداند، او را ناظر بداند. اگر این حاکم شد، آن وقت انسان آنقدری که تعلق به خانواده خودش دارد، به همه مردم همینقدر تعلق دارد، همینقدر دلسوزی.
حضرت امام "رضوان الله علیه" در موردِ این مقوله واقعاً بینظیر است، اگر کمنظیر نباشد. در خاطرات ایشان هست که زمانی که فرانسه بودند، امام روزنامه را باز میکنند، میخوانند که یکی از شهرهای میانی ایران، حالا مثلاً شاید همدان، یکی از شهرهای استان همدان، در برف سنگین گیر کرده است. خب امام هم زمستان پاریس بودند؛ یک ماه و نیم، دو ماهی تقریباً پاریس بودند که به زمستان، یعنی آذر و دی و بهمن پاریس، (خب پاریس هم خیلی سرد است و نوفل لوشاتو که باز از همهجایش سردتر است، روستاهای اطراف شهر است) امام میخوانند که یک شهری توی مثلاً یکی از شهرهای همدان، گازش قطع شده است. برف آمده، گاز هم قطع. امام دستور میدهند به آن خانوادهای که آنجا بودند، همراهان، میفرمایند که: «گاز اینجا را قطع کنید.»
یک شهری در ایران... خب حالا نه کسی هست که ببیند، نه برد (نه هنوز انقلاب شده بگوید ما رئیسیم داریم مانور میدهیم، نبرد تبلیغاتی برایش دارد) اهل و عیال ایشان در روزنامهها که چاپ نمیکنند، همین هفت هشت نفرند که در خانه هستند: «چه فرقی با مردم داریم؟ باید احساس همدردی کنیم.» هرچه آنها اصرار که «آقا! نه این نمیشود و فلان...» و حتی مسئله فقهی هم به ایشان گفتند که «آقا! ضرر و فلان و حرام است، خلاف شرع است. به چه حقی به خودمان ضرر وارد کنیم؟» امام می فرمایند: «باید با مردم یگانه بود.»
سختی هم میخورد. بعد از آن ماجرا. این هم باز خیلی قشنگ است. ایشان سرما که میخورد، خانم دباغ در خاطراتش میگوید که: «توی خیابان میآمدم، دیدم که گاری گذاشتهاند، لیمو شیرین میفروشند، ارزان است. دو کیلو خریدم. دو کیلویی که خریدم، آمدم و برای امام مقداری آب گرفتم. مقداری دیگر بود.» امام فرمودند که: «اینها چیست که گرفتی؟» گفتم: «آقا! دیدم ارزان است، شمام که لازم دارید، مریضید. ممکن است دیگر این گاری پیدا نشود، الان ارزانتر است، دو کیلو گرفتم.» امام فرمودند که: «من نیازم با نیم کیلو، یک کیلو اینها برطرف میشد. برای چی یک کیلو اضافه گرفتی؟ شما الان میروی این یک کیلو را تقسیم میکنی، یعنی یک کیلو را جدا میکنی ورمیداری، میروی در خانه این همسایهها، به هر کدام یکی دو تا، چون ممکن است بعضی از این همسایهها قدرت خرید لیمو شیرین نداشتند، گذاشتهاند لیمو شیرین ارزان بشود، این گاری بیاید لیمو شیرین ارزان بفروشد که آن را بتوانند بخرند. شما با این کاری که کردی، نان آنها را در واقع بریدی. میروی این لیمو شیرینها را بین همسایهها تقسیم میکنی.» شاید خدا از گناه تو... شاید! با یک عتاب سنگینی امام این را به من فرمود: «نیم ساعت همچون هم اسرافگره هم ظلم کردی به همسایه.»
آن چه منطقی است؟ چه نگاهی؟ آن مردمی که حالا یا بیدیناند یا مسیحیاند. چه جور امام برای اینها دل میسوزاند؟ در همان پاریس که بوده، چمنها. میخواستند رد بشوند، شنیدهاید، معروف است دیگر. از خیابان میخواستند رد بشوند. دیدم که امام مسافت طولانی را رفتند که به خلاصه راه وسط چمنها برسند، از آن وسط رد بشوند. گفتم: «آقا! از چمن رو رد شوید.» ایشان فرمودند که: «نه، حقالناس.» گفتم: «بابا! حقالناس چیست؟ مال دولت است. دولت، اینها هم ظالماند. دولت با پول مردم این را برایشان درست کرده است.» امام می فرمایند: «این حقالناس مردم است.» «مردم فرانسه، پول اینها شده چمن.» این منطق دیگری است دیگر. این قلبی که سرشار از محبت مردم است.
جناب دکتر عارفی در خاطراتشان میفرمودند که: «امام را برای سرویس بهداشتی، ما روزهای آخری که بستری بودند، سوار ویلچر کردیم، آوردیم که ببریم یا برای تنفس. حالا شاید برای تنفس، نفسی تازه کنند. چرخاندیم ایشان را در فضای بیمارستان. فضایی که امام توش بودند، فضایی بود که معلولین و بیماران خاص و اینها بودند.» ایشان میگوید که: «امام یکم که آمدند، این معلولین و بیماران خاص را با مرضها و مشکلاتشان که دیدند، قلب امام دوباره مشکل پیدا کرد.» سری خودشان را برگرداندند. از دیدن مشکلات مردم اینجور غصه میکشید. آنجور درد تحمل میکرد.
خب گاهی این حس نیست در آدم. حالا یک مجموعه کوچکی هم داریم، کار میکنیم، با ده نفر بیست نفر پانزده نفر، هیچ احساس مسئولیتی نسبت به اینها و عائله اینها نداریم. هیچ اینکه الان این نیروی (حالا عموم مردم به کنار) این نیرویی که با من در ارتباط است، امشب گرسنه خواب یده، سر سیر نگذاشته؟ بچهاش حالا مثلاً، بچه فلان بیماری... این بچهاش خوب شد، خوب نشد؟
حضرت امام، اعضای دفترشان خیلی رابطه ویژهای داشتند، یکی از اینها اگر مثلاً مریض میشد، خانمش مریض میشد، بچهاش مریض، چه جور پیگیری میکردند، چه جوری دنبالش میافتادند که این وضعش چطور شد؟
در مورد آقای بهجت مثلاً خاطراتی که ازشان نقل شده آزاد است. ایشان میفرمود که: «وقتی به پدر من التماس دعا میگفتم، میگفتم: پدر من مثلاً عمل جراحی کرد.» آزاد شما گفت که: «پدرِ ما در میآمد، بس که پدرم را سراغ میگرفت.» آقای بهجت سراغ او فلانی را میگرفت. میگوید: «این باباش چی؟» هی سؤال!
یکی از اساتید ما میفرماید: «مرحوم آیت الله پهلوانی تهرانی، منزلشان را که خودشان با دست خودشان این را بنایی کرده بودند و اینها. همه جا وقتی که خانه را درست میکنند، آب را به کدام سمت میدهند؟ به سمت کوچه، حیاتی که شستند، آب برود به سمت کوچه. ایشان یک کاری کرد که آب کوچه بیاید توی خانهاش.» مردم راحت باشند، یک وقت آب منزلشان نرود در کوچه، آب جمع بشود، بقیه اذیت بشوند؛ بلکه اگر آب جمع شد، بیاید توی حیاط خانه. یعنی چی؟ این چه محبتی است به مردم؟ که قطعاً کسی که مدیر است، صد برابر به این نیاز دارد.
حالا یک آدم سادهای که دستش به جمعبندی نیست. ما چقدر در حوزه مدیریتی خودمان نسبت به اینها مسئولیت داریم؟ باید واقعاً دوست بداریم، نه به عنوان اینکه این چقدر برای من منفعت دارد، این چقدر ازش کار برمیآید، این چقدر حرف گوش میدهد. ما معمولاً اینجور ترازو میکنیم دیگر: فلانی را دوست داریم چون خیلی به درد من میخورد. خب این که عین تکبر است. حضرت فرمودند که: «تو مدیریت، اگر میخواهی مدیریت الهی و خالصانه باشد، باید تکبرت را بشکنی.» آنی که حاکم است، خواست خداست، رضای خداست؛ نه رضای من، نه خواست من. اینکه همان دیکتاتوری است؛ دیکتاتوریای که جلوه اسلامی و با یک پوشش اسلامی خود را نشان می دهد.
«مهر و لطف، محبت کن به مردم.» قلب سرشار از محبت مردم باشد، سرشار از لطف مردم باشد. «و لا تکونن علیهم سبعاً ضاریاً.» یک گرگ درنده بر مردم نباش که هر چقدر توانستی اینها را دریدی و از اینها یک چیزی گیرت آمد، غنیمت بدانی «تغتنم و اُکلهم» که اکل اینها را، دریدن اینها را غنیمت بدانی.
وقتی که میخواهیم رای از اینها بگیریم، خوب به اینها میرسیم و هوایشان را داریم، از توی جیب این رای دربیاید؛ ولی وقتی که قرار است مسئول باشیم و مسئولیت داشته باشیم، جواب پس بدهیم، مردم نمیرویم. یک وقتی نکند مواجه بشویم. خیلی از این حضرات همین چند وقت پیش بود دیگر، نماز جمعهها را میله میزدند. با چه منطقی جور درمی آید، سؤال بپرسند؟ چطور همین حضرات وقتی میخواهند رای بگیرند، بین مردم میروند، مینشینند، در روستاها میروند؟ حالا که وقت جوابگویی است، از آن پشت ایشان را میآورند با پنج تا محافظ، جلو مینشیند و جلو میلهها، و از آن برمیگردد که یک نفر حتی نتواند اینها را ببیند. کجای منطق امیرالمؤمنین است؟ بعد تو نباید حاجب داشته باشی. مردم از خودشان مستقیم بیایند با تو حرف بزنند، نامه بدهند و گزارش بدهند و فکر کنی دفتر ات را منتقل کنی... این حرفها نیست. خودت باید مستقیم در ارتباط باشی، ببینندت.
مسائل امنیتی جدی است، آن بحثش به کنار. منِ مدیری که با نیروی خودم فاصله ندارم، اتاق بغلیاش هم او بخواهد یک چیزی بیاید به من بگوید، باید بیاید به مسئول دفتر بگوید، او بررسی کند، وقت باید بدهم، بیایند بنشینند صحبت بکنند. چقدر انسان علاقه دارد واقعاً؟ چقدر وقت میگذارد؟ دلسوزی میکند؟ اهل بیت که انسان عجیب و غریب میبیند اینها را دیگر، این محبت و دلسوزی را.
«فإنهم صنفانَ.» مردم دو صنفاند. «إمّا أخٌ لک فی الدین و إمّا نظیرٌ لک فی الخلق.» مردم یا برادر دینی تو هستند یا اگر برادر دینی تو نباشند، در دین شریکت نباشند، در خلقت شریکتاند. از یک گوشت، از یک پوستید، از یک خونید، از یک نژادید. هر دو انسانی هستید. حقوق انسانی مردم؛ یعنی از باب انسان بودنشان دوستشان داشته باش. اگر مؤمناند، دو برابر دوستشان داشته باش به خاطر ایمانشان. اگر مؤمن نیستند، پس حقوق انسانی. حقوق ایمانی مضاعف است. اگر نبود، حقوق انسانی.
«شیعه نیستند؟ اینها که نماز نمیخوانند؟ اینها که فلان نیستند؟» از باب حقوق انسانیشان آدم باید دوستشان داشته باشد. «یفرط منهم الضلال.» از اینها لغزش سر میزند، اشتباه، کم و کاستی هست. حالا ما بخواهیم به اینها گیر بدهیم، مگر خودمان نمرهمان چند است که حالا منی که مثلاً نمراتم ۱۷ بوده، حالا که معلم شدم، دانشآموز من ۱۹ و نیم که میشود، میزنم توی گوشش، چرا این نیم نمره را نیاورده؟ خب من خودم ایراد کارم چقدر است؟ اشکالم چقدر است که بخواهم اشکال بگیرم؟ از لغزش تو اینها هست، کوتاهی تو اینها هست. حتی گاهی عمداً کوتاهی میکنند.
امام سجاد علیهالسلام، خادمشان را صدا کردند، نیامد. حضرت رفتند بالا سرش، گفتند که: «تو چرا هر چی صدایت میکنم نمیآیی؟» جواب داد: «هر چقدر هم که حرف شما را گوش ندهم، شما کسی نیستید که به من تشر بزنید، با من بد برخورد کنید.» حضرت سجده شکر به جا آوردند که: «خدایا! من از تو تشکر میکنم که من را در نگاه بقیه اینجور قرار دادی.» از من به این معنا نمیترسند که حالا اگر یک سوتی دادند، یک لغزشی، یک اشتباهی، چه جوی قرار است برای من درست بشود، چه موجی قرار است برای من راه بیفتد؟ یک امنیت روانی باید حاکم باشد دیگر. امنیت روانی در هر مجموعهای یک اصل اساسی بسیار بسیار ضروری و مهم است؛ یعنی من به عنوان عضو این مجموعه باید امنیت روانی داشته باشم که نسبت به لغزشهای من با کرامت برخورد کنند، با محبت. منی که مثلاً امام جماعت این مجموعه هستم، اگر یک اشتباهی کردم، یک تپقی زدم، یک حرفی زدم، یک نکتهای گفتم، اصلاً صد درصد اشتباه، از این جمع نباید خارج بشود. خارج نمیشود. با محبت و با کرامت برخورد میشود؛ یعنی سعی میکنند عیب من را برطرف کنند نه اینکه عیب من را منتشر کنند.
میان اول از همه به خود من میگویند تا اینکه ببینم که اینور اونور رفتم، پشت سر من این به او چی گفته، او به این چی گفته؟ بعد او چه جور گفته؟ با چه لحنی گفته؟ با چه فضا... محبت حاکم نیست. رفاقت و صمیمیت حاکم نیست. این محبت هم باید از طرف مدیر به این مجموعه پمپاژ بشود. اینی که عرض میکنیم، مدیر یک مجموعه باید باحوصلهترین آدم آن مجموعه باشد، سعه صدرش از همه بیشتر باشد، تحملش از همه بیشتر باشد که او با اینکه خودش تحت فشار است، هزار تا مشکل و مصیبت دارد، یک کسی که حالا او خودش ده تا قمه توی تنش است، یک نفر یک خار توی پایش رفته، همدردی میکند و نوازشش میکند، به آن میرسد.
برعکس، خیلی وقتها برعکس است. میبینی آن نیروی تحت امر ده تا قمه توی تنش است، این آقای مدیر یک خار به پایش رفته می گوید: «بیچاره شدم! آی ببینم از چه بلایی سرِ من آمده!» این برعکس است. اینها مدیریت مطلوب امیرالمؤمنین نیست.
پس از مردم لغزش سر میزند، اشتباه سر میزند. بعد میفرمایند که: «و تعترض لهم العلل.» علتها، بیماریها، مشکلات بر اینها عارض میشود. «و یطأ علی أیدیهم فی العمد.» یک چیزهایی از دست اینها به عمد درمیرود. اشتباه، نمیخواسته، میخواسته واقعاً خیر برساند. یک کاری کرده که ضرر رسانده، ضرر برساند. خطاست. اصل اولیه مدارا و کرامت و محبت است که آدم بنشیند پای آن که: «برای چی این کار را کردی؟» خیلی منطقی. «آقای فلانی! شما این کار را انجام دادید. من میدانم، حالا من میدانم که شما این کاری که انجام دادی، یک وجهی داشته، یک مسئلهای بوده.»
«شما فلان جا به من فحش دادی مثلاً! خانهی مدیر.» با کرامت وقتی برخورد میکند، آن آقا را میخواهد یا خودش میرود. کریمانهتر است خودش میرود پیش او: «آی فلانی! یک جمله، یک چیزی شنیدم. حالا البته خیلی مهم نیست. من فقط میخواستم ببینم که شما ناراحت بودی؟ عصبانی بودی؟ این مثلاً چی بود شما؟ چیزی شده مثلاً؟ مشکلی پیش آمده؟ ناراحتی؟ عصبانی؟» افسانه است دیگر. «آقا! سریع کسر حقوق، اخراج، لغو عضویت.» سریع برخوردار. در حالی که اول از همه باید خب این الان یک عنصری است که میرود بیرون، سرخوده، سرافکنده است، سرشکسته، بیهودگی میکند، احساس میکند که من به درد هیچجا نمیخورم. «بیهودم که هیچجا برای من ارزش قائل نیستند.» و چقدر اینها به تبهکاری و بزهکاری اجتماعی منجر میشود، چقدر مفاسد از توش درمیآید.
«مَن عفوِک.» از عفو خودت به اینها عطا کن. عطا، فقط هدیه دادن و کارت اعتباری دادن و پول دادن و جایزه دادن و اینها نیست. بزرگترین هدیهای که مدیر میتواند به نیروی تحت امرش بدهد، عفو است؛ ندیده گرفتن لغزشها، به رویش نیاوردن خطاها و کمکاریها، به رویش نیاوردن. او هم میفهمد که این ماجرای شهید رجایی را گفتم بهتان دیگر، نگفتم؟ اول انقلاب شهید رجایی، اوایل که رئیس جمهور شده بودند، به یکی از این پادگانها که مال ارتش بود میروند که بررسی کنند و اینها. آنها که رئیس جمهور مکتبی و سادهزیست و فلان و ایناست، چند تا گلابی پوسیده در بشقاب ملامین میآورند پیش رئیس جمهور. شهید رجایی که این را نگاه میکنند، میتوانست لگد بزند پرت کند، بگوید: «اینها چیست؟ فلان فلانشده خوردهاند.» میگوید که: «الهی قربان این انقلاب بشوم! ببینید چقدر وزن بعد انقلاب خوب شد! قبلاً یک مدیر کل یک روستا و شهرستان اگر میآمد اینجا، چه میکردند، الان رئیس جمهور مملکت میآید بهش گلابی پوسیده میدهند.» چه ادبیاتی است! چقدر توش محبت دارد! میگوید که: «من فهمیدم اینکه امام فرمود عقلش از علمش بیشتر است، به خاطر همینها بود دیگر.» چقدر عاقلانه است این رفتار. «نفهمی نمیزنم که او جدیدتر بشود برای این کارها. تنبیهش میکنم ولی کریمانه، با محبت.»
«این را کی آورده؟ یک نیم ساعت آنجا یک لنگ پا وایسا، یک لنگ را بده بالا.» بعضی میگویند: «این را خوردش کنم.» اثرمان چیست؟ حالا من او را خورد کردم، نتیجهاش این است که او خودش را حقیر میبیند. وقتی او خودش را حقیر دید، راندمان کاری مجموعه من پایین می آید. شما وقتی ارزش برای او قائل شدی، برای خودش در خودش کرامت دید... آن آخر کار حاصلجمع کار همه بر سر آن اثر دارد. «مفیدیم من، چقدر آدم به دردبخوریام. اشتباهم از من سر میزند ولی با این روحیهای که به من میدهند، من اشتباه میتوانم برطرف بکنم، نقصم میتوانم برطرف بکنم.» اینها خیلی نکات مهمی است در مدیریت.
بعد میفرمایند که: «فامحَن عفوک و صفحِکَ مثل الذی تحب و ترضا أن یأتیک الله من عفوه و صفحِهِ.» دوست داری خدا نسبت به کم و کسریها و لغزشها و نقصها چشمپوشی کند، بگذرد، ببخشد، ندیده بگیرد. ببین مدل مدیریتی در اینجا این چنین است: هر جور دوست داری خدا با تو باشد، تو هم بگذارد دستت، همان. یک منطق دیگری است.
واقعاً هم همین است؛ یعنی خدا با ما آنجوری برخورد میکند که ما با دیگران برخورد میکنیم. اگر مو را از ماست میکشیم، او هم مو را از ماست. اگر نسبت به منافع شخصی و حقوق شخصیمان زیر سیبیلی رد میکنیم... خدا هم نسبت به آنهایی که مربوط به خودش است، زیر سیبیلی رد می کند. نسبت به حقالناس هم باید سختگیر باشیم. نه اینکه من هر جا که به حقالناس میرسم، بگذرم، خودم میرسم سفت بشوم! گفتی در مورد من بود؟ این برای چی بود؟ مهم نیست این حق مردم است، حق بقیه است، این را ازش نمیگذرم. خلاصه با این منطق باید کار کرد که هر جور شما با زیر دست خود عمل کنی، خدای متعال با شما همان طور برخورد می کند. اگر کریمانه باشه، محترمانه باشه، با محبت و رحمت باشه، خدا هم همینجور.
مدل مدیریت باید مدل دیگری باشد. صرفاً بحث این نیست که آقا! کاری که قرار است خروجی ما از ما دربیاید، خوب باشد. نه، خودت این وسط باید ساخته بشوی. فقط من از تو که ماشین نیستی که فقط یک قطعهای را تولید کنی. تو انسانی. من میخواهم همین وسط این کاری که دارد صورت میگیرد، خودت هم ساخته بشوی. خروجیم چنین است: «او که فلان، در این مجموعه شما باید تلویزیون خوب به من تحویل بدهند. فقط من از کارخانه، فقط تلویزیون میخواهم. حالا هر کی هر جور بود، به من دیگر ربطی ندارد. تلویزیون خوب میخواهم.» هم آدم خوب میخواهم که آن تلویزیون خوب ساخته بشود. این هم برای من مهم است.
«فإنّ فوقَکم و والِأمرِ علیکُم فوقَکم.» تو بالادست مردمی، والی امر بر تو هم بالادست توست؛ یعنی امیرالمؤمنین. و الله فوق من والله. خدا هم بالادست امیرالمؤمنین است. این نگاه سلسله مدیریتی به خدا. آخر ما با همه باید به او جواب پس بدهیم، نه به فلان وزیر و فلان مدیر کلی که چهار روز هست و چهار روز دیگه هم در وزارت که درمیآید، اصلاً کسی بنده خدا را نمیشناسد. مسئولیت وثیقتر و محکمتر و جدیتری داریم ولی نسبت به خدای متعال. با آن مسئولیتی که داشتیم.
میفرماید: «این روایت خیلی روایت عجیبی است.» مو به تن انسان راست میشود. میفرماید که: «یک نفر اگر مدیریت بر ده نفر داشته باشد، روز قیامت با غل و زنجیر واردش میکنند.» از او نسبت به این ده نفر سؤال میکنند. اگر از این سؤالات نسبت به آن ده نفر با سربلندی بیرون آمد، غل و زنجیر را باز میکنند وگرنه همان اول کار او تمام است. یعنی اصل در مدیریت، بابت این مسئولیت است. «جهنمی است.» بداند این پست جهنم است، این ریاست جهنم است، این مسئولیت جهنم است. وارد جهنم شدی، باید سعی کنی که "و إن منکم إلا واردها"، "نظر الظالمین فیها جسّی". جهنم رد شوی. همه وارد جهنم میشوند. آیه قرآن خیلی لطیف است، سوره مریم. وارد جهنم میشوند، بهشتیها از جهنم رد میشوند. خب جهنم چیست؟ جهنم همین ریاست، همین درسی که من معلم دارم میدهم، این جهنم است. جهنمِ دیگر، ذات خودش جهنم مسئولیت است. یک کلمه اگر حقی ناحق بشود، یک ذره اگر به کسی ظلم بشود، نامش جهنم است. با همه زورم بزنم این جهنم رد شم.
این نگاه کسی است که مسئول است، نه اینکه این را یک طعمه این، اینجا که حضرت: «طعمه ندون برای خودت ریاست، طعمه نیست.» یک چیزی است، یک طوقی است بر گردن تو. «مسئولیت دست و پایت بسته میشود.» من که دست و بالم باز میشود، میگوید: «حالا پس فردا رئیس میشوم، دست و بالم باز میشود. دعا کن من پس فردا اینجا جلسه رایگیری هیئت مدیره است. دعا کن من رئیس بشوم، خیلی دست و بالم باز میشود.» نگاه الهی و علوی چیست؟ میگوید: «اگر خدایی نکرده من مسئول شدم، خیلی دست و بالم بسته میشود. از اینم که هستم بستهتر می شوم، رو به جهنم نزدیکترم، مسئولیت بیشتر است.» این منطق امیرالمؤمنین است.
«فقط استکفا که امرهم و ابتلا که بهم.» مدیریت و ریاست یک ابتلا است. خدا بعضیها را با فقر مبتلا میکند، بعضیها را با ثروت. یک نگاه بسیار ظریف، قرآن میفرماید که: «فقدّر علیه رزقه.» خدا بعضیها را، در سوره فجر است این آیات که خوندم، خدا بعضیها را مبتلا میکند، گشایش در نعمت و روزی بهشان میدهد. ابتلا. اول هم این بلا را آورده. مبتلا میکند، رزقشان بسته میشود. ما فقط او را بلا میدانیم. آخه بنده خدا مبتلا شد. رئیس، مدیر که نگاه میکنی، میگوید: «بابا! دماش گرم، خوش به حالش، چه زود بارش را بست!» «این بدبخت کارتنخواب شده، آن بدبخت خانهاش خراب شد، زلزله آمد، باغ آتش گرفت، فلان شد.» اینها را یک جور بلا میدانی. آن هم بدبخت، آنی که باغش محصول خوب داده، سود چند میلیونی از این باغ کرده، آن هم بدبخت است. آنها بدبختند. باید جواب همه اینها را پس بدهد چه کار کرد؟ روز قیامت هر امضای ما را جواب میگیرند، هر تأیید ما، هر رد ما را جواب میگیرند. اینها منطق مدیریتی امیرالمؤمنین است.
حاج احمد آقای خمینی خواب میبیند امام بعد از رحلت امام، این خواب را که ایشان میبیند، سکته، از شدت فشاری که بهشان در اثر این خواب وارد میشود، سکته میکند و بعد مدت کوتاهی از دنیا میرود. علت مرگ حاج احمد آقا، علتهایی که علتهای سیاسی که میگفتند، مسخرههایی که حرفهای مسخرهای که میزدند، اینها نبود. این بود که دچار بیماری قلبی میشود و مدت کوتاهی بعدش از دنیا میرود. دو بار هم ظاهراً این خواب را دیده. خواب میبیند که از حضرت امام میپرسد که آقا! «اونور چطور است وضعیت؟» حالا امام خاطرات گفتیم از امام. امام میفرمایند که: «پسرم! حقالناس، حق الـ...» میفرماید که: «مو را از ماست اینور بیرون میکشند. من که به سختی گذشتم، تو به فکر خود باش.» بعد میگوید امام این را، حاج احمد آقا برای برخی مراجع قم هم تعریف کردند. وقتی که تعریف کرده بود، دستش را آورده بود، گفته بود: «امام تو خواب اینجوری کرد به من، گفت: این دستی که روی بالکن جماران تکان دادیم، از من پرسیدند، بابت هر کدامش پرسیدند! این را برای چی تکان دادی؟ هر یکیش را که تکان دادم.»
اگر مدیریت و ریاست این است، آدم برود یک گوشهای، کسی را نبیند، کسی او را نبیند، خیلی اوضاع بهتر است. دست و پا زدن ندارد که آدم موقعیت... خدا تو را مبتلا کرده به آنها. یک ابتلای سخت امتحانی است. ما به آن نیروهای تحت امرمان داریم امتحان میشویم. الان شما با بنده دارید امتحان میشوید. حالا الان ساعتی هم هست که میخواهید استراحت کنید و خوابتان میآید، شدیداً دارید امتحان میشوید. این خود این حرفها امتحان است. اینی که امسال اینجور بشود، ما مثلاً خدمت شما برسیم، سخنرانی مشهدمان کنسل بشود، سخنرانی تهرانمان کنسل بشود، اینجا جور بشود خدمت شما برسیم، خدمت شما بعد این حرفها مطرح بشود، اینها گفته بشود، اینها همه امتحان است. همهاش برای من امتحان است، برای شما امتحان است. موقعیت شما امتحانی است. چند روز دیگر با هم هستیم، امتحان. حرفهایی که اینجا مطرح میشود، امتحان. حرفهایی که شنیده میشود، امتحان است، امتحان خدا.
اینه که من بیایم چند روز اینجا باشم، این حرفا. یک سری حرفها بشنوم، شما یک سری حرفها بشنوید. یک سری... با این نگاه باید زندگی کرد. ما محل کار که میآییم، بگوییم: «خب، ببینم امروز امتحان خدا برای من چیست؟» صبح که شروع میکنی، صبح تا ظهر خدا چه امتحانی میخواهد از من بگیرد؟ این منطق مدیریتی امیرالمؤمنین است.
«و لا تنسبن نفسک لحرب الله.» خودت را در موقعیت دشمنی با خدا قرار نده. یک کاری نکنی که به خدا اعلام جنگ کنی. اگر کسی پا گذاشت روی آبروی کسی، پا گذاشت روی حق مردم، اینجا پا جای گذاشته که دارد به خدا اعلام جنگ میکند. خیلی حساس است. چقدر تقوا میخواهد. چقدر مرزنشاسی میخواهد. آدم باید حواسش به این مرزها باشد. یک قدم رد نشود، یک وجب رد نشود، سر سوزنی یک مو خدای نکرده عبور نکند.
یکی از اساتید ما مسئولیت را گرفتن از رهبر معظم انقلاب. مسئولیت مهمی هم هست ایشان خیلی اکراه داشتند این مسئولیت را بگیرند. رهبری خیلی اصرار داشتند در این موقعیت باشید. روز قبل از اینکه این حکم برایشان صادر بشود، ایشان تلفنی به من میگفت که: «برو حرم امام رضا، از خدا بخواه که تقدیرات خلاصه کلاً زیر و رو بشود، این حکم برای من صادر نشود.» بعد از اینکه حکم ایشان صادر شد و مدتی مشغول بودند، چند وقت قبل، چند ماه پیش با هم بودیم مشهد، توی ماشین ما بودیم ایشان میفرمودند که: «مدیریت، مسئولیت خیلی سخت است، خیلی سخت. وقتی آدم میخواهد مرز حق را عمل بکند، یک ذره از حق جدا نشود، یک ذره حقالناس نباشد، یک ذره بیتالمال آسیب نبیند، خیلی باید تحت فشار قرار بگیرد.» خیلی باید از خود گذشتگی داشته باشد. خیلی خیلی کار سخت است. اصلاً تشخیص این امور خیلی سخت است. هوای نفس نباشد. حالا گاهی هوای نفس میآید میگوید: «نه آقا! این را بزن برایِ این، برای مجموعه خوب است.» یک کاری آدم دارد ظاهراً ظلم… ظلم را میبیند ها، ولی ظاهراً یک پیشرفتی هم توش هست. میگوید: «نه، این مجموعه پیشرفت میکند برای جمهوری اسلامی خوب است. آخرش به نفع نظام است، آخرش به نفع فلان است.» اینها خیلی هوای نفس این وسط موش می شود. این که حالا این هوای نفس نیاید، این منافع شخصی نیاید، این لکهدار کردن حقوق دیگران نباشد، خیلی مرز باریکی است. خیلی کار سختی است.
بعد میفرماید که: «فإنه لا یدفع لک به نغمة و لا یغتیک عن عفوه و رحمته.» «لا یدفع لک به نغمته.» تو اگر او خواست نغمتش را تو جاری کند، تو دستی نداری که از خودت دفاع کنی. وضع عفو رحمت او بینیاز نیستی. «و لا تندمن علی.» هیچ وقت بابت عفوی که به کسی کردی پشیمان نشو. خیلی قشنگ. هیچ وقت نگو: «ای کاش فلانی را نمیبخشیدم.» هیچ وقت توی عفو و برخورد کریمانه پشیمانی نیست. تو رحمت خدا را جلب میکنی. آن رحمت به مجموعه تو برکت میدهد، به مجموعه تو رشد میدهد این را. لازم داریم.
«و سخف فنک فوق و لا تبجهن بعقوبة و لا تسرعن الا بادرجه منها مندوحه.» هیچ وقت هیجانزده تصمیم نگیر. شتابزده تصمیم نگیر به یک کاری که راه فرار هست، راه توجیه هست، راه در رو دارد. زود شتاب نکن به سمت آن کار. جایی که میتوانی توجیه کنی کارِ کسی را و اول از همه بدترین نوع برداشت را نداشته باش. سختگیرانهترین برخورد را هم همان اولین برخوردت نکن. من خیلی در مشاورهها میبینم، خانم از آقایی چیزی دیده، آن آخرین تیری که باید پرتاب کند، اولین تیری است که پرتاب میکند. حرف طلاق احمقانهترین کاری که وجود دارد. آخرین تیر است، اولین بار استفاده نکن. خیلی وقتها با اولین تیر مسئله حل میشود. اولین تیر این است که ندید بگیری. تیر سفتترت این است که به رو بیاوری، ولی کریمانه به رو بیاوری. سفتتر این است که کریمانه به رو بیاوری، یک تشری هم بزنی، یک تهدیدی هم بکنی، بعد برسد به آنجا که قهر بکنی و بعد دیگر اصلاً درخواست طلاق بدهی. آن تیر آخر است. این همان اول آقا را با یک خانم دیگر دیده، همین رفت از همانجا صاف میرود دادگاه. آسیب فرهنگیش خیلی زیاد است. فیلم پورن به مردم نشان بدهند، انقدر برای خانوادهها ضرر ندارد. جدی میگویم. یعنی همه با همدیگر بنشینند به روزترین فیلمهای کمپانی برازرس را ببینند آنقدر ضرر ندارد. فرهنگی دارد می گوید. اولین برخورد، محکمترین برخورد، سختگیرانهترین برخورد در مدیریت همین است. نباید در اولین واکنش آخرین واکنش را رو کرد، آخرین برگ را رو کرد. نه، خیلی آدم خیلی باید با برگههایش بازی کند.
خیلی هنوز این خیلی مهم است که ما این محیط کار را زمینی ببینیم، آن را یک زمین بازی بدانیم. در زمین بازی چقدر یک بازیکن از هنرها و ترفندهای مختلفی استفاده میکند. مثلاً کریس رونالدو، مسی مثلاً اینها وقتی که توپ را میخواهند بردارند، ببرند، بیندازند توی آن گل، از چه شگردها و مهارتهایی استفاده میکنند؟ دریبلش قوی باشد، سرعتش بالا باشد، یک جاهایی بتواند با بدنش فریب بدهد بازیکن روبرویی را، تکل برود، توپ را از او بگیرد، یک جایی باید لایی بزند، یک جا باید دریبل دوطرفه بزند، پاس بکشد، یک جایی باید ساند کند، یک جا باید بشوته. چقدر مهارت لازم است! یک توپ و یک دروازه با دو تا شی در ارتباط است: توپ، دروازه. حالا ما با انسانها مقابلیم. انسانی که خودش این همه ظرافت و پیچیدگی دارد، خیلی باید با او پیچیده برخورد کرد. خیلی ظرافت میخواهد. مدیریت کار کسی است که ظریف است، شگردهای مختلف را رو میکند. شما مدل مدیریتی حضرت امام و رهبری را وقتی میبینید، این ظرافتها و مهارتها را آدم میبیند. کجاها میدان میدهد طرف قشنگ کارش را میکند، یک جا یک دفعه سفت میکند، یک جایی وامیایستد، یک جا سخت میگیرد. خیلی هنرمندانه! خیلی هنرمندانه! نرمش قهرمانانه که ایشان فرمودند همین است دیگر. طرف مقابلت را ضربهفنی کنی با مهارتها و ترفندها. از هنرهای مختلف استفاده کنید، چه کار کنیم؟ انقدر بازی بدهی او را، انقدر پنجرههای فراوان را به رویش باز کنیم، یک کار این است دیگر. شما پنجاه تا پیشنهاد به او بدهی که او احساس کند پنجاه تا پیشنهاد بهش دادی، ولی در واقع یک پیشنهاد دادی. کاری که آنها با ما میکنند ها! میگوید: «ببین من این کار را برایت میکنم، آن کار را هم میکنم، آن کار را هم میکنم، آن کار را هم میکنم. تو فقط یک کار را بکن، انجام بده.» تمام شد.
نگو که من مأمورم باید اجرا کنم. برخورد مأمور معذورم. «فإن ذلک اذ قال فی القلب.» این دغل میآورد، دلها را دچار دورویی میکند. «و منحتک للدین.» دین را خراب میکند. «و تقرّب مِن الغیر.» دگرگونیها را نزدیک میکند؛ یعنی شرایط را، شرایط به هم ریختهای میکند.
طرف مترصد این میشود که یک وقتی پایت بلغزد، یکم احساس ضعف بکند در تو، یکم احساس عقبنشینی بکند، یکم احساس گسست بکند، آنجا اقدام میکند. خودم دیدم: «تقرّب مِن الغیر.» وقتی که تو گفتی: «آقا! من مأمورم، دستور میدهم عمل کنی.» طرف مترصد این میشود که شما یک وقتی موضعش یکم سست بشود، جابجا کند، صندلی را از زیر پایت بکشد. در نزدیک میشود به دگرگونیها. شرایط به سمت دگرگونی میرود؛ یعنی دلها را رمیده میکند از شما. آن حمایت دیگر نیست. تا یک حرفی میافتد، یک کسی یک انتقادی از شما میکند، این هم اتفاقاً پشتش را میگیرد؛ یعنی زمینههایی را شما ایجاد کردی برای اینکه او نسبت به تو بدبین باشد، نفرت داشته باشد، کینه داشته باشد. این برخورد چکشی قاطع، اینجوری است. این بخشنامه همین که هست، نمیخواهی برو. حقوق اضافی ندارم به کسی بدهم. راه حل ندارم. بله. خلاصه اینها شرایط را به سمت دگرگونی پیش میبرد. خدا انشاالله عاقبت ما را ختم به خیر کند. و صلی الله علی سیدنا محمد و آله.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...