!! توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تولید شده است !!
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین.
بحث امروز درباره جاذبه و دافعه مدیران است. فقط یک جمله از جلسه قبلی باقیمانده که آن را میخوانیم و سپس وارد بحث جاذبه و دافعه میشویم؛ جمله بسیار مهمی هم هست. حضرت میفرماید: «اذا عهد فلک ما انت فیه من سلطان او مخیلةً، فنظر الی اذان ملک الله.»
هر وقت آن جایگاهی که داری، جایگاه مدیریت و ریاست، برایت ابهتی در ذهنت آورد و خیالی در تو پدید آورد، احساس کردی که خیلی کارهای، احساس کردی که خیلی کار از تو میآید، احساس کردی که رگ حیاتی آن زیردست در دست تو است، تویی که داری به او نان میدهی، تویی که او را کنار نانخوردن میاندازی (نانخورش را قطع میکنی)، تویی که آبادش میکنی، تویی که نابودش میکنی، هر وقت این را احساس کردی، به عظمت مُلک خدا، حکومت خدا و فرمانروایی خدا بر خودت بالا سر (قدرت خدا) توجه کن. ببین تو هم در مُشت خدا همین حالت را داری و در مُشت خدا چقدر ضعیفتریم.
ما یک قطره آب گندیدهایم که خدای متعال آن را آورده، صورتگری کرده و یک بچهی ضعیف (که همهی شما شاید الان بچه کوچک را آدم میبیند) است که یک مگس را نمیتواند از خودش دور کند، یک پشه را نمیتواند دور کند، ابتداییترین نیازهایش را نمیتواند برطرف کند. ما این بودیم. حالا الان مثلاً احساس میکنیم که خیلی کار به دست ما نفوذ پیدا کرده و خیلی جایگاه مهم داریم. نه، ما با آن بچهی دو روزه و یک ماهه و شش ماههای که بودیم تفاوتی نکردیم؛ برای خدا همانقدر ضعیفیم.
بله، بر حسب ظاهر آدم احساس میکند که من دارم او را تأمین میکنم، ولی اینها خیالات است. خدای متعال است که دارد کار را میکند. ما کارگزار خداییم و در مسیر اراده خدا قرار داریم. مثالی که بنده همیشه میزدم، مثال خودکار است. این خودکار مثلاً بیاید افتخار کند و بگوید: «المیزان را من نوشتم، تفسیر المیزان، پایاننامه فلان دکتر را من نوشتم، کتاب نمیدانم مثلاً استیون هاوکینگ را مثلاً من نوشتم.» خب، خودکار! تو نبودی، یکی دیگر بود.
هیچکس کارهای نیست. ما همه نقشمان نقش آن جوهر و نقش آن خودکار است در دست خدای متعال. با ما دارد کاری را میکند. اگر درست میکند، این است. در مُشت خدایی، احساس نکنی که ما این وسط چیزی هستیم، ما کسی هستیم.
این خیلی مهم است در مدیریتی که اگر قرار است دنیای آدم، آخرتش و رابطهاش با خدا، رابطهی قوی و خوبی باشد، مدیریت کند. البته آدم در دنیا آلاف و علوفی پیدا میکند، ولی دیگر آنور معلوم نیست چه خبر است! یعنی این گردنش چه طوقی برآمده و چه وضعیتی میخواهد بعد از مرگ داشته باشد، چقدر حقالناس، چقدر دلها، آبروها لکهدار شده است؟ خب، این منطق و مرام مال امیرالمؤمنین نیست.
این مدل مدیریتی، تقوا است. یعنی واقعاً اصل و اساسی که امیرالمؤمنین لازم دارد و از مدیرش میخواهد و کار او با این اداره میشود، تقواست. آدمی میتواند برای علی کار کند که اهل تقوا باشد، مراقب خودش باشد، بپاید و هی به خودش نهیب بزند. زودتر از همه، جلوتر از همه!
در حکمت حضرت میفرماید: «اَقرِبُ النّاسِ مِنَ اللّهِ خَلفَةٌ وَ اَنفَصَهُم عاقِبةً مَن شَهِدَ لَهُ بِشِدّة و...»
(نقل به مضمون) اگر کسی قرار است امام باشد، به تعلیم خودش قبل از تعلیم دیگران بپردازد (تعلیم نفسه قبل تعلیم غیره). قبل از اینکه بخواهد کسی را جلو ببرد، کسی را رشد بدهد، با کسی کار بکند، اول از همه باید روی خودش کار کند، خودش را بسازد. اول از همه، مدیر خودش باشد. ما قبل از اینکه مدیر هرکسی باشیم، مدیر خودمانیم. خودمان را باید مدیریت کنیم.
آدمی که نمیتواند خودش را مدیریت کند، قطعاً در مدیریت غیر خودش ضعیفتر است. در یک کلام، در چند روایت حضرت فرمود: «هر کسی نسبت به خودش، مدیریت خودش، شناخت خودش، تنظیم خودش، کنترل خودش، نسبت به اینها ضعیف باشد، نسبت به هرآنچه بیرون از اوست، ضعیفتر است.»
کسی که مدیریت نفس ندارد، نسبت به مدیریت خود من که خودم را نمیتوانم مدیریت کنم، قطعاً نسبت به مدیریت شما ضعیفترم. خب، بنده بهعنوان کسی که حالا در مجموعهها و محیطهایی کار کردهام، دقیقاً این را دیدهام. آن مدیری که کنترل نفس ندارد، من در بعضیها میدیدم، مثلاً بعضیها آدم کار میکند؛ کار تشکیلاتی، کار اداری، هرچه. یک تعبیر نسبت به بعضیها در ذهنم میآمد؛ نسبت به اینها که کنترل نفس نداشتند: «نیروها را دارد هدر میدهد.» با خودم میگفتم که اگر آدم یک لشکر دست این بسپارد که تا سر کوچه ببرند یا بستنی برای اینها بخرند و برگردند، این لشکر که برود، آخر یکی دو نفر را برمیگرداند. لتوپار همه را آن وسط درو میکند.
اینجوری مدل مدیریتش. یعنی شمشیر دستش بود. این را میزد، آن را میزد. کنترل نفس ندارد. کنترل نفس فقط کنترل غضب نیست، کنترل هیجان است، کنترل محبت است.
کنترل محبت هم بحث مهمی است. حضرت اشاره میکند؛ بحث جاذبه و دافعه. عرض میکنم: «محبتهایت را کنترل کن.» خوشت میآید، همینطور نبندش به اینکه حالا هی بهش برسی، هی تحویلش بگیری، هی ابراز فلان کنی. یک کم که بدت میآید، بگذار گوشه رینگ هی بزنی!
حالا آدم یک کم خوشش میآید، متعادل، خوشش میآید معتدل. به کسی علاقه دارد، افراط در محبت آدم نکند که هی به این برسد، هی به این کادو بدهد، هی به این جایزه بخرد، هی به این تشویقی بدهد، به این اضافهحقوق بدهد، هی فلان. این هم برای خود آدم آسیب است. شرطی بار میآید.
ماجرای نهنگ (وقتی عرض کردم خلاصه)، برای نهنگ جابهجا شد و اینها. آن یارو گفت: «مسئولش گفت که آقا! داریم مختل میکنیم سیستم نرمافزار نهنگ را؛ چون عادت کرد هر حرکتی که کرد، یک ماهی بهش بدهیم.» شرطی شد نسبت. خب، ما که نباید اینجوری مدیریت کنیم که او به "تمرگ" میداند الان فلان کار را بکند، یک اضافه میآید تو حقوقش.
واکنش خیلی سریع، نه! یک وقتهایی لازم است مدیر یک کاری هم که از زیردست خودش میرود، واکنش مثبتی هم نشان ندهد. همانطور که آن طرف تغافل میکند، اگر یک کار بدی دید، سریع واکنش نشان نمیدهد، از ده تا که دیده، یکی دوتایش را به رو میآورد، هشت تایش را زیرسیبیلی رد میکند.
در کار خوب هم همینجور است. بهمحض اینکه حالا یک چیز خوبی انسان دید، یک فضیلتی دید، یک موقعیت خوبی دید، یک حرکت خوبی دید، بخواهد واکنش سریع نشان بدهد، آن هم شرطی بار میآید. آن مجموعهی خودمان و نیروی خودمان را شرطی بار بیاوریم با تشویق و تنبیههای آنی.
کارکن یا یک تشویق آنی بیاید یا تنبیه آنی خراب میکند. آن مجموعهی ما، آن انگیزههای ایمانی مجموعه را خراب میکند. انگیزههای ایمانی وقتی کم شد، خلاقیت از بین میرود. مجموعههایی که خلاقیت دارند، مجموعههای باانگیزه هستند.
انگیزهها، انگیزههای ایمانی، با یک دغدغه و شور دیگری دارد کار میکند. اصل یک کار هم در مجموعه خلاقیت است. حالا من امروز خدمت شفقت عرض میکردم، البته ایشان که خودش استاد، تواضع میکند، اینجا مینشیند و اینها! مدیریت را باید محضر ایشان یاد بگیریم. بحث مدیریت، گفتم که بین نظم و خلاقیت، ترجیح با خلاقیت است.
گاهی ما با نظم و با شلاق، نظم میگیریم. خلاقیت نیروی خودمان را. این بد است. ارتباط با بچهها هم همین است. تربیت میگویند (میگویند که)، یکی از چیزهایی که خلاقیت بچهها را از بین میبرد، وسواس پدر و مادر است. معمولاً آنهایی که پدر و مادرشان وسواسیاند، بچهها، بچههای خلاقی نیستند.
بچه چطور خلاق میشود؟ این پدر و مادر بگذارند این بچه با آت و آشغال و گِل و خاک و کود و پهن و اینها مشغول باشد. تو خانه بزند سر و کلهاش را، در و دیوار. نه اینکه خیلی وسواس به مثلاً بچه یک لیوان آب میخواهد بیاورد، نشکند، نیفتد. این بچه دیگر کار نمیکند.
کار هم بکنند، سر تنبیه یا اثر تشویق؛ یک پولی دوروویی بهش میدهند، یک موتوری برایش میخرند، یک کامیونی برایش میخرند یا کتکی میخورد، فحشی میخورد، تحقیری میشود، با آنها کار میکند. شور و انگیزهی تربیت، بحثهای جدی است که بچه را چه شکلی خلاق بار آورد.
الان به این رسیدهاند که خلاقیت از نظم مهمتر است. لذا تو مدارس غرب خیلی جاها اینجوری است. میآیند میگویند: «بچهها! هرجا که خواستند بنشینند.» سر کلاس که وارد میشوند، میز، تو هرجور که دوست داری بچه را صندلیات را (صندلی تو که اصلاً بچه را صندلی برعکس میکند)، راحت باش.
بچهها را پادگانی، فضای کار پادگانی و تشکیلاتی و فضای نظامی. نظم خوب دارد، نظم خوب است. طرف ساعتی بار میآید. ما پدربزرگمان ارتشی بود. این را واقعاً دیده بودیم که این دیگر واقعاً سر صبح بیدار بود. چهل سال بود که بازنشسته شده بود، ولی این سر هفت صبح بیدار. نمیتوانست بخوابد.
فرم راه رفتنش، فرم شانهها بالا و نوع قدم زدن و اینها. از یک جهاتی اینها خوب است. لازمه کار باید نظم داشته باشد، هارمونی. ولی بخواهد برود به آن سمت که این نظم اولویت و اصالت پیدا کند، نظم اصالت (پیدا کند). نظم هدف نیست، نظم وسیله است.
یک کار بسیار مهمی که باید در مدیریت انجام داد، دائماً باید رصد کرد که وسیلهها هدف نشوند، هدفها وسیله نشوند. خیلی دائماً در مدیریت مراقب این بود. وسیله هدف نشود، هدف هم وسیله نشود.
مدیریت خویشتن هم همینجور است. کنترل نفسی که عرض کردیم، مدرک وسیله است یا هدف است؟ «اونا میخوام دکتر بشم.» دکتر شدن وسیله است یا هدفت است؟ اگر هدف شدی، اول سقوط است. آن وقت آدم به هر کلاهبرداری و شیادی و شارلاتانی رو میآورد.
نظم هم اگر اصالت پیدا کرد، اولین اثر بدش این است که خلاقیت نیروهای ما را میگیرد. راحت کار خودش را بکند. دیر تحویل میدهد، کثیف تحویل میدهد، ولی عوضش یک چیز جدید تحویل میدهد.
انگیزه را نداشتند، اصلاً به ذهنشان نمیرسید این کار را بکنند. تنبلی-خلاقیت هست دیگر. ما چون الحمدلله ملتی هستیم که از جهت سرانهی کاری خیلی پایینیم، کار مفیدمان در ادارات و اینها پایین است، خلاقیتمان بالاست. فکر میکنم به جای اینکه ده ساعت کار بکنم که آن مثلاً پانصد تا آجر را بردارم و در ده ساعت بیاورم اینور، مینشینم نُه ساعت فکر میکنم که چه شکلی در یک ساعت همهاش را بردارم و بیاورم اینور. در نُه ساعت فکری که کردم به این نتیجه میرسم که یک ساعته میشود اینها را با فلان فرمول آورد اینور.
یک جاهایی به اینها میدان بدهیم، اشکال ندارد. البته نه به حدی که دیگر افسارگسیختگی پیش بیاید و کل هارمونی مجموعه از هم بپاشد. نظم لازم است. نظمی میخواهد، ولی نه اینکه اصالت پیدا کند. یک جا آدم میبیند که میتواند فضا بدهد، آن طرف کار. حالا یک کم دارد کُند میرود. از یک جایی به بعد که درگیر کار شد، با کار وصل شد، گوشت و خونش عجین شد، این دیگر برود در مود (حالت) کار، دیگر کار را سریع تحویل میدهد. ولی اینجوری که کارتزنی میکنیم و خلاصه ساعتی میکنیم و بگیر و ببند میکنی، میآید، میرود.
خیلی شور و شوق و خلاقیتی هم نیست. خب، پس حضرت فرمودند که این ابهت و موقعیت، تو را نگیرد که احساس بکنی که خلاصه تو قدرت مطلقی هستی و بالاسرت دیگر کسی است. به یک روحیه دیکتاتوری. دیکتاتور حتماً لازم نیست که یک سلطانی باشد، یک کشوری داشته باشد.
خدا رحمت کند، صفایی حائری میفرمود که ما همه فرعونیم، فقط مصر ما اون فرعون مصر، مصر داشت. من فرعون همین اتاق خودم هستم، منم فرعونم. این خانهی خودم، فرعون کلاس خودم هستم. گاهی آدم (من مثلاً خودم سعی کردم با دوستان طلبه و دانشجو) فضا، فضای دیکتاتوری نباشد. اتفاقاً کلاسی هم که بیشتر از همه بچهها راحتاند با ما، کار تحقیق به اینها میدادیم، تحویل نمیدادند. یک نفر در همه جمع میرفت آن کار تحقیق را انجام. ما اصلاً با نمره و اینها مدیریت نمیکردیم.
فضای کلاس. این بچههایی که کار میکردند، میآمدند سر کلاس و ارائه میکردند. من میگفتم که (میپرسیدم، البته برای اینکه اینها معلوم شود کیها خواندهاند، کیها نخواندهاند، کیها کار کردهاند) گفتم شما چطور؟ شما، شما دو نفر ارائه دهید. من نمره نمیدهم، تنبیه و توبیخ و اینها هم ندارم، همین که تو این کلاس شرمنده شدید، برایتان بس است. این واقعاً از صد تا فحش برای اینها بدتر بود. یعنی آن، آن بعد آن رابطه و آن کششی هم که این وسط، چون هم حرمت او حفظ شده بود، کرامتش حفظ شده بود، این فضا، فضای رودربایستی، چون بود. فضای مدیریت حفظ رودربایستیها خیلی مهم است.
بحث مدیریت زمان هم میگویند که زمانت را با کسی مدیریت کن که باهاش رودربایستی داری. او کنترل زمان را در دست بگیرد. ۱۱ شگردهای کنترل زمان. آدمهایی که وقتشان تلف میشود، یکی از کارهایی که میتوانند بکنند این است: «قرار و مدار بگذارند ساعتهای حساس.» مثلاً خواب میماند، هفت صبح باید بیدار شود. هفت صبح یک قراری بگذارد با یک کسی که باهاش رودربایستی دارد. مثلاً اتوبوس سوار شوند، بروند. یه هو به این زنگ بزند، این را بیدار کند. مدیریت زمان، شگردهای خوبی است.
اصلاً رودربایستی در مدیریت یک امر فوقالعاده است. این را نباید (این پردهها نباید از بین برود)؛ تا جایی که میشود آدم با اهرم رودربایستی بیاید جلو. این در بحث تربیت فرزندم هم همین است.
روایتی که آمده برای اینکه شما این رابطه رودربایستی پدر و پسر حفظ شود، روایت داریم که باباها بچهها را حمام نبرند. عجیب است در وسائل الشیعه. حالا سنش چقدر است و چطور است و اینها، دیگر طبعاً از سنی که بچه میفهمد. حمام، حمام قدیم دیگر با لباس میآید میشوردش. نه! من خودم بچهام، پسرم را میبرم حمامهای قدیم که این با لُنگ بوده، آن هم با لُنگ بوده و اینها. ابهت این بابا پیش این بچه میشکند. این رودربایستیها برداشته میشود.
آره، آره، همین است، همین است. حمامهای خزینهای بود. وجوهش اینها هم هست توش که مثلاً حالا پدرش را قیاس میکند، بالاخره این پدر با آن پدر در خانه، آن پدری که باید مقتدر باشد، فرق میکند دیگر. تا اینجاها را لحاظ کرده که مادری که جلو بچهها مثلاً در بابای داد بزند، این چیکار بنیان زندگی را نابود میکند.
بحث کنم؟ یکی از خط قرمزهایی که باید در خانه داشت، این است که پدر و مادر هیچ وقت جلو بچهها بحث نکنند. «بچهها که خوابیدند.» وقتی یک جایی این تعبیر را کردم، هفده هجده سالمان بود. همه به ما خندیدند با این سنت: «این چه حرفی است میزنی؟» پدر و مادر همانطور که اتاق خواب دارند، باید اتاق دعوا هم داشته باشند! یعنی چطور عملیات اتاق خواب یک عملیات سکرتی است که بچهها هیچ ذرهای بو هم نباید ببرند، بحث، گفتگو، بگومگو، اینها مال همان فضا است. یعنی همچین فضایی میخواهم.
این هم عورت پدر و مادر است که باید پوشیده بماند. هیچ فرقی با عورت ظاهری نمیکند. به همان قدر که کشف عورت ظاهری خار میکند این پدر و مادر و حقیر میکند این را در چشم بچه، کشف عورت باطنی به مراتب بیشتری و خار و ذلیل میکند. مراقبت کرد.
پس بحث مهمی است. تا جایی که میشود از فضای رودربایستی استفاده کنیم. در فضای مدیریتی هم در عین حال خوب میشود انسان با یک عظمتی برخورد بکند، ولی برای خودش هم عظمت را این خیلی (یعنی انسان از یک موضع مقتدرانه برخورد بکند). قضیه موضع فعال و قدرتمند برخورد بکند، در عین حال خودش را در برابر خدا یک عبد حقیر، ذلیل، کوچک و بیمقدار (با هم جمع میشود). اصلاً باید جمع بشود. اگر کسی قرار است با متد امیرالمؤمنین مدیریت کند، باید اینجور باشد.
همزمان داشته باشی. امیرالمؤمنین وقتی با نیروی زیردست و کارگزار خودش دارد صحبت میکند، چطور مقتدرانه برخورد میکند، چطور با صلابت برخورد میکند؟ امیرالمؤمنینی که شب میرود نخلستان از شدت گریه غش میکند، با هم دارد. این، آن حقارت در برابر خدا. این اقتدار.
امام خمینی روز اولی که آمد در بهشت زهرا گفت: «من تو دهن این دولت میزنم.» این «من»، منِ چی بود؟ این «من»، عین عبودیت است. این اقتدار «تو دهن این دولت میزنم، من به پشتوانه مردم دولت تعیین میکنم» عین بندگی و خاکساری در برابر خداست. این من، آن ابهت سلطانی که خیالات برش داشته باشد، نیست. چون آن منی که دارد اینجا حرف میزند، آن «من» روحالله خمینی نیست؛ آن منی است که عبد محض در برابر خدای متعال است و قرار است او همه کار بکند. «من» یعنی او. ولی در برابر دشمن چون ایستاده، در کنار مردم چون ایستاده، روز مقتدرانه دارد بروز از سر.
بله، در عین حال میگوید: «خرمشهر را خدا آزاد کرد.» امام یک جمله دیگر هم دارند. امام یک جملهای دارند. مسئولین و اینها دور ایشان نشستهاند. «من شما را کارهای نمیدانم در پیروزی این انقلاب. خودم را هم کارهای.» هر آنچه بود، کار خدا. خیلی جالب است. منصوری! حالا مثلاً اینها همه کلی زحمت کشیدند. «من شما را در پیروزی انقلاب کارهای نمیدانم.»
با یک انگیزهای آمدند، کلی زحمت کشیدند، خوشحال نه! خودم، کنار هم باید داشته باشیم. همان جا میگوید: «من تو دهن این دولت میزنم.» همین جا میگوید که «من هیچکس را کارهای نمیدانم.» یا «خرمشهر را خدا آزاد کرد.»
خیلی از این جملات را این کنار هم داشت. میفرماید: «و قدرةٍ منک علی مالا تقدر علیه من نفسک.»
ای خدایی که قدرتی بر تو دارد که خودت بر خودت نداری. خیلی قشنگ است. بوی توانایی بر تو دارد خدای متعال که تو خودت این توانایی بر خودت نداری.
آنقدر پیش آمده برایت (من که پیش آمده، برای شما هم شاید پیش آمده) آدم یک حرفی را میزند، به تعبیر حضرت استاد آیت الله جوادی آملی، «خدا وقتی بخواهد آدم را مؤاخذه کند، با زبان خودش مؤاخذه میکند، با قلم خودش مؤاخظه میکند، با دست خودش.» «لله جنود السماوات والارض.» همه عالم سپاه خداست. این دست و زبان و چشم منم سپاه خداست. آدم یک حرفی را میزند، آبروش را یک کلمه را مینویسد. «این واژه را نوشتم، چرا این مطلب را فوروارد کردم؟ چرا این مطلب را پست کردم؟ چرا آنجا این حرف را زدم؟ چرا از این واژه استفاده کردم؟ چرا به این موضوع پرداختم؟»
آدم میبیند سیلیهای خدا را که خدا دارد با زبان من به من سیلی میزند. «او قدرتی بر من دارد که من بر خودم ندارم.» او زبان من را مدیریت میکند، ذهن من را مدیریت میکند. دست من. خواستم شاخ بشوم برای خودم روبروی خدا، با همان دست من، من را نابود میکند. رسوا شدن. اینها خودشان خیلیهاشان یک چیزی را فکر میکنند که این باعث مثلاً جذابیت میشود و طرفدارهایش بیشتر میشود، میآید منتشر میکند. اتفاقاً میشود برایش مایه شر و بدبختی.
خیلی میبینی از این سلبریتیها در این فضای مجازی، یک فیلمی را منتشر میکند؛ مثلاً یک کلاسی برایش باشد، یک جایی مثلاً بوده، با یک کسی بوده، در یک موقعیت خاصی بوده. کامنت فحش. زیر آن کامنتها را میبندد یا اصلاً پست را پاک میکند. وای! زبان خودش، خودش را رسوا میکند. این در مدیریتهای ما باید ببینیم، در محاسبات ما دائماً خدا باید پای ثابت همه محاسبات و پای ثابت همه تصمیمگیریهای ما باشد.
«هر جا، هر کاری خدا! این تصمیمت کجاست؟ خدا کجای این ماجراست؟ خدا کجای این کار است؟» همه اینها درست است، این خدا کجاست؟ نیرو داری، اینقدر چی داری؟ برای برنامهریزی کردی، پلنبندی کردی، زمانبندی کردی. همه اینها درست. خدا همه اینها را چیدی، یک تقه میزند، همه را میفرستد هوا. هیچ چیزش را نداری. خدا باید تا محاسبات ما باشد. اگر خدایی نکرده ما متکی به خود شدیم، که این را قبلاً زیاد با گفتگو (گفتیم). اگر ما متکی به خودمان شدیم، خدا ما را به خودمان واگذار میکند. میگوید: «خودت برو جمع کن.»
آن ضربالمثل معروف که ظاهراً از مولوی است: «گردکان بر گنبد.» حالا بیتش یادم نیست. کسی که کیسهای از گردو دارد، دارد از گنبد میرود بالا. این کیسه گردو پاره میشود. گردو همینجور دارد میریزد. هم گردو گِرد است، هم گنبد گِرد است. این دارد آن، قُل میخورد. این هم خودش بند به یک چیز دیگر است. گردو دارد میرود. این حال و روز کسی است که خدا او را به خودش واگذار میکند. میگوید: «این گردوها را روی گنبد.»
پس این ابهت و «مخیلهای» که حضرت فرمود، این خیالاتی که آدم را برمیدارد، دچار غرور میشود، باد میافتد تو گلوی آدم، باد میافتد تو دماغ آدم، اینها اول سقوط است، اول بیچارهگی مدیریت است. خیلی آسیب. عمده ضعف مدیریت یک مدیر، به تکبرش برمیگردد. اصلاً اصل نقطه ضعف یک مدیر، تکبر است.
اینی که عرض کردم خیلی مهم است. «مصداقیابی میکنی یطامن الیک من تماسع» (نقل به مضمون.)
اگر این کار را کردی، از چموشی میافتد و «ویکف عنک من قوربک.» کارهای عجیب و غریب ازت سر نمیزند. تکبر از غرور. یک عدم تعادلی دارد از خودشیفتگی.
خلاقیت، خلاقیت نیست. امر مثبت، بروز مثبت است. یک امر جدیدی که گرهگشاست. بله غریب؛ یعنی یک کاری که خودش را در مخمصه میاندازد. یک کاری میکند که «و یفیض الیک بما عزب عنک.» برایت اونی که ازت دور شده را میآورد.
ببینید! خیلی وقتها خیلیها حاضر نیستند. اینها نکات مهمی است. برای مجموعه ما، حاضر نیستند به ما کمک کنند. حاضر نیستند در مجموعه ما فداکاری کنند. چون مدیر مغرور است، احساس میکند «من اگر فداکاری کنم، دارد میرود تو جیب این مدیر مغرور، برای این رزومه.» آدمی نیست که من از بالا رفتنش لذت ببرم. ولی اگر آدم متواضعی بود، من از بالا رفتن او اتفاقاً لذت میبرم.
خدا به آدم متواضع یک ابهت و عظمت و محبوبیتی میدهد که آدم احساس میکند چقدر خوب است من برای او مایه بگذارم. برود بالا، نوش جانش. وقتی من میبینم تو برای خودت سوا نمیکنی، خودت را همیشه آخر میاندازی، اول نمیاندازی. بابا! چقدر سر نباش. دنبال این نباش که ته خط انداز. ته صف، از باب تکلیف. نه اینکه من اول از همه خودم را نوشتم با چهار نفر دوربریا. اونایی هم که کار را کردند، اصل کار را انجام دادند، اصلاً نیستند، اصلاً دیده نمیشوند. خب، معلوم است من دیگر برایم انگیزهای نمیماند که برای این آدم، برای این مجموعه فداکاری کنم.
بحث روانشناسی مدیریت از زاویه الهی و قرآنیاش. او برای خدا دارد فداکاری میکند. چرا مردم برای امام جانشان را میدادند؟ برای «چیز تو جیبمون نمیره.» خودش هم فدای (میکرد). اول از همه هم خودش را فدا کرده، آقازاده خودش را اول از همه داده. یک بار هم اسم نیاورد. یک بار از حاج آقا مصطفی، یک بار امام اسم (نبردند). پدر شهید، شما چند نفر امام را به اسم پدر شهید میشناسید؟ امام هم پدر شهید، هم پسر شهید. هم پدر شهید شده، سید مصطفی خمینی. هم پسر خمینی. کجا امام یک بار با وصف پدر شهید و پسر شهید عنوان کردند؟ کجا خودش یک بار اسم آورد؟ مجاهدین بسیار بزرگ بودهاند.
خب، این آدم را میشود آدم فدایش شود. چون هیچی نیست. یک شیشه لطیفی که فقط دارد خدا را نشان میدهد. هیچ آن شیشه دیده نمیشود. کدر است، نمیشود ازش عبور کرد. این شیشه لطیف خدا برای آدم. آدم خودش را فدای آن میکند. آن دلی که مشتاق خداست، آدم خودش را فدای این میکند. آن برای خودش چیزی ندارد، سوا نمیکند. چیزی تو جیبش نمیرود. نمیخواهد برای خودش اعتباری دست و پا کند. نمیخواهد برای خودش موقعیتی دست و پا کند.
اگر اینجور شد، هر آنچه که از «یفیض الیک من عزبک» (نقل به مضمون). خیلی زیباست. اگر اینجوری شد، «بما عزب عنک.» هرچی ازت دور شده، خودش میآید سمتت، بهت نزدیک میشود. خودشان میآیند سمت. حالا خیلی ماجراها و داستانها اینجا هست که از عقلت رفته، یعنی جز قوت عقلی پیدا میکنی، چیزهایی را میفهمی. خدا بهت عنایتهای ویژهای میکند.
«ایّاک و مسامات اللّه فی عظمته و تشبه فی جبروته.» (نقل به مضمون)
یک وقت ادای خدا را درنیاور! خدا بشوی برای خودت، احساس خداگونه پیدا کنی. حس دیکتاتوری این است دیگر: «تو هم خدایی! من اگر نباشم اینها بدبختند. من اگر نباشم اینها نمیتوانند یک روز هم بند نیستند. من اگر از اینها جدا بشوم اینها فلان میشوند. از من مشورت نگرفتند، فلان.» این من، من، احساس خداگونه. تو مگر خدایی که اگر نباشی نابود بشوم؟ آن خداست که اگر نباشد، نابود میشود. نه، «بدون من که شما اصلاً کسی آدم حسابتان نمیکند.» «بدون من که برایتان تره خرد نمیکنند.» «بدون من که گوسفند هم دستتان نمیدهم.» «فلانم نمیکند.» اینها این نگاه، این زاویه، زاویه بیچارهکننده و انحطاطکننده.
بعد میفرماید که: «فان الله یذل کل جبار و یهین کل مختال.»
هر جباری را خدا ذلیل میکند. هر آدم خیالزدهای را که خیالات برش داشته، خدا خوارش میکند. سنت الهی. هر مسئولی که شاخ شد، دم درآورد، صدایش کلفت شد، ذلیل. تعارف نداریم. نطام مشکل. حالا به مصادیق کار نداریم. «خدا کجا من را ذلیل کرده؟»
تجربی. حالا اینها که خیلی جلو چشممان است، داریم میبینیم. آن وقتی که بنیصدر حکمش را از امام گرفت، چقدر بعضی از مردم بصیرند واقعاً (بودند). یک پیرمرد روستایی پای تلویزیون. این پیرمرد که تو فلان روستا بود، میگفتش که حکم تنفیذ بنیصدر را که دیده بود، گفته بود: «میبینم آن روزی که این و این خوار و ذلیل میشود.» «امام گرفت با یک بادی تو دماغش ایستاد.» و امام روی صندلی بودند، بیمارستان قلب بودند. «ما نشسته بود صاف اینجوری. فرمی که من در او دیدم، فهمیدم این ذلیل میشود، به رسوایی میافتد، بدبختی میافتد.» خیلی حکیم است این کسی که این را گفته و فهمیده.
یکی دیگر میگفت که آن فلان رئیسجمهور که دوره اولش مثلاً دست رهبری را بوسیده بود، دوره دوم که میخواست حکم بگیرد، شانه را که بوسید، من از همان شانه بوسیدن فهمیدم که این «لَمْ وَضْع» (وضعیتش) رو به راهی نیست، ثقیل است.
میفرماید: از اینجایش (آقا)، بحث جاذبه و دافعه است که وقتمان هم کم است.
میفرماید که: «انصف الله و انصف الناس من نفسه.» (نقل به مضمون)
مهمترین عامل جاذبه انصاف است. انصاف. اگر درد و مرض و سرطان و بدبختی و بیپولی مال همه، اگر پول مال من که هرچی درد و کار و فقر و بدبختی و بیپولی است، مال من است. هرچه امتیاز مال تو، رئیس و مدیر. این نیرو را از درون مضمحل میکند. اصلاً میشکند. هیمنه مدیر را میشکند در نگاه کارگزار. هزینه است. «هر وقت زحمت، هر وقت کار، هر وقت سوبسید دادن، اول او، بعد من.»
امیرالمؤمنین بود دیگر. حضرت زهرا سلام الله علیها در دو خطبه «فدکیه» فرمود: «هر وقت جنگ بود، فقر بود، دشمن بود، خطر بود، اول از همه علی. هر وقت سود بود، پول بود، امتیاز بود، آخر از همه علی.» این علی را کنار زدی، دیگران را (کنار گذاشتی).
مدل مدیریتی که حضرت زهرا دارد مطرح میکند، این است. فرماندههای جنگ کی بود که موفق بودند؟ میگفتند: «هیچ وقت نمیگفتند برید، میگفتند بریم.» دو سبک مدیریتی «برید» با «بریم» خیلی فرق میکند. بلکه «بریم» هم نبود، «بیا» بود. یعنی او رفته، بعد میگوید: «بیا برادر!» «موقع چیز خوب، یا علی میگویند، یا حسین میگویند.» «برو هر وقت شنیدی.» ولی میگویند: «نرو.» «یا حسین که میگویند، شام میدهند.» «یا علی که میگویند، هول میدهند!»
بله. «و من خاصة اهلک و من لک فیه هوا و من رعیتک.» (نقل به مضمون)
انصاف داشته باش، نسبت به خودت انصاف، انصاف، انصاف. «نصف لی نصف لک.»
میگفت داشت سخنرانی میکرد. بعد یکی پای منبر بود و به حاج آقا گفت که: «حاج آقا! آمار زمینهایت را رو کنم الان وسط سخنرانی؟» عربی میفهمید. روایت میخواند. گفتش که: «نصف لی نصف لک.» «ان الله مع الصادقین.»
نصف مال من، نصف مال تو. خودم را ساکت (میکنم). این است. حالا این هم همین است. انصاف یعنی: «نصف لک من و تو با هم شریک. نصف، نصف.»
ساخت و پاخت. ساخت و پاخت در چی؟ یعنی آقا! هم هزینهها با هم، هم زحمتها با هم، هم سود با هم. جفتش من و شما با هم. یعنی همه خودشان را در یک سطح ببینند با مدیر. این خیلی مهم استها! مدیر در سطح خودشان، از جنس خودشان، بدانند در سطح خودشان، در طبقه خودشان.
این هم در همین لول خودمونه. «من که فاصله طول و دراز رهبری در سخنرانی اخیر اشاره کردند، تفاوت درآمد مدیران با مثلاً کارمندان قبل انقلاب گاهی سیصد برابر بود، الان پنج شش برابر.» بهعنوان یکی از کارهای انقلاب، مساوی بودن.
بله. «من که کار ویژهای دارد انجام میدهد، واقعاً عرق میریزد زیر آفتاب در این گرما، با زبان روزه.» جسارت کلیت، «پنجاه میلیون کولر هم نشسته بود به حق اوقات فراغت و نمیدانم.» خیلی سنگین با پنبه است.
نسبت به آنهایی هم که دوستشان داری، انصاف داشته باش. گاهی خود آدم رانتخواری ندارد، ویژهخواری. اثر محبتی که دارد، بستر ایجاد میکند برای ویژهخواری آنهایی که دوستشان دارد. خیلی مهم استها! گاهی من خودم پاکم، سالمم. اثر رفاقت هی فضا، ظرفیت ایجاد میکنم برای یک آدمی که دوستش دارم. آقازاده.
البته خوبند آقازادهها، خوبند. من عرض کردم: «آقا! کمدی شفقت کلاً حیثیت برای آقازادهها نگذاشته.» میآید، ساده، متواضع.
«فاک الا تفعل تظلم.»
ظلم به چیست؟ انسان چطور ظالم میشود؟ ظلم به این است که مثلاً «اینی که رفته این بدبخت ننهمردهای که آقای تکپسر شنیدن، خاطراتی را گفتم. یکی خوردن رفتن منزل بعد مادرشان خلاصه ده.» ما فکر میکنیم ظلم چیست. «اینی که رفته ترازوی آن بدبختی که بغل خیابان نشسته دارد دستفروشی میکند، ترازوی او را زده شکسته.» یا مثلاً سیلی زده به یک کسی. این ظلم. «معلمی که مثلاً مداد فرو کرده تو سر دانشآموزش». فقط اینها نیست. در فضای مجازی منتشر شود، عواطف عمومی جریحهدار شود.
حضرت میفرمایند: «اگر انصاف نداشتی، ظالمی.» «الا تفعل تظلم.» منصفانه برخورد نکردی. انصاف یعنی چی؟ یعنی: «اگر من در این شرایط بودم.» من که خودم که بودم، توجیه کنم که شما که بودید سخت بگیرم. میشود بیانصافی. در همین موقعیت که قرار میگیرم، برای خودم توجیه میکنم: «نه، ببین آخه من فلان بودم.»
منافقین یکی از ویژگیهایی که قرآن میگوید، این است: «لو کنا... علم القتال، لَتبعناکم.» (نقل به مضمون) والله به خدا ما بلد نبودیم بجنگیم. توجیه، توجیه کردن یکی از ویژگیهای منافقین است؛ توجیه کردن. بعد راه توجیه برای طرف مقابل نمیگذارد. «توجیه ندارد، توجیه نکن. بالاخره حسن ظن داشته باشید. کار ما را حمل بر صحت کنید.» بیانصافی. خود بیانصافی ظلم است. لازم نیست تو گوشش بزنی، فحشش بدهی، اخراجش کنی، آفتابه گردنش بیندازی. همین ظلم است، همین بیانصافی ظلم است.
و چقدر ما در این فضای مدیریت خدای نکرده (و چقدر ما در این فضای مدیریت خدای ناکرده) زمهمان مشغول میشود. گردن آدم سنگین میشود با این بیانصافی. خیلی، خیلی مدیریت خیلی تقوای زیادی میخواهد. فکر میکند: «من بروم لیف ببافم بفروشم، کمتر دینم در معرض خطر است که با همین امضاهای خودم و با همین خلاصه مدیریت خودم، دینم در معرض خطر است.»
خیلی آدم اینجا به جهنم نزدیکتر است، این میز مدیریت این خودش آقا! لبه جهنم. هر وقت پشت این میز نشستی، ساحل جهنم بدان. واقعاً اینها (روایات) تعابیر فوقالعاده عجیب و غریبی در این زمینه است. نگاهمان این باشد. «این میز الان رفتی نشستیم، لبه جهنم. جهنم، جهنم! لبه جهنم. آن یک قدمی.» چقدر آدم باید خودش را نگه دارد؟ چقدر کار سخت است آدم بخواهد انصاف را رعایت بکند؟ با بچههایش میخواهد، انصاف را رعایت بکند؟ با بچهها که انصاف رعایت بکند، پدرش در میآید. خیلی سخت است.
«تا الان این کار را کردی، ما بهت میگوییم چرا اینجوری کردی؟» دارد میگوید که: «خب حالا چه اشکال دارد؟ همین کار را ما قبلاً کرده بودیم، ما را پدرم.» پای من میخورد معروف است: «پای من میخورد، لیوان چپه میشود.» «چشم کورت را واکن!» هر وقت پای خودش میخورد، لیوان چپه میشود، میگوید: «یعنی عقلتان نمیرسد، لیوان را نباید اینجا بگذارید؟» بیانصافی. همینها، همینها آدمها را بیچاره میکند.
خدا ما را به حق این ماه رمضان و این ایام، ساعت آخر ماه رمضان، حفظ بکند.
و صلی الله علی سیدنا محمد.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...