
جلسه دو : کربلا ادامه دارد؛ از عاشورا تا ظهور
جریان این جلسات از تبیین تقابل تاریخی دو خاندان آغاز شد؛ خاندان رسول خدا (ص) و خاندان ابوسفیان، که در طول تاریخ از بدر و احد تا عاشورا و نهایتاً درگیری سفیانی با امام زمان (عج) ادامه یافته است. به صلح امام حسن (ع) و مظلومیت او در برابر معاویه پرداخته شد و بعد، ماجرای حرکت امام حسین (ع) از مکه به کربلا و حوادث شب عاشورا تا شهادت اصحاب بیان گردید. در ادامه، نقش کوفه بهعنوان مرکز حکومت مهدوی و شام بهعنوان پایگاه سفیانی تبیین شد و ارتباط مستقیم عاشورا با ظهور روشن گردید. در نهایت، مباحث به علائم ظهور، نقش ایران، یمن و عراق، نبرد با سفیانی، نزول حضرت عیسی (ع) و استقرار حکومت عدل جهانی امام مهدی (عج) رسید
برخی نکات مطرح شده در این جلسه
ماجرای کربلا تمام نشده است
دشمن اصلی امام زمان کیست؟
لعن به چه معناست؟
معرفی خاندان درجه یک اسلام و اهل بیت
حرام زادگانی که دشمن اهل بیت شدند
رسوایی دشمنان اهل بیت علیهمالسلام
متن جلسه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سید ابوالقاسم المصطفی محمد و آلهم الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین.
محضر منور حضرت اباعبدالله، اصحاب باوفایشان و اسرای مظلوم کربلا و بالاخص قلب نازنین حجت بن الحسن صلوات هدیه کنید.
شب گذشته بحثی که خدمت عزیزان داشتیم، پیرامون این بود که داستان کربلا و جریان امام حسین علیه السلام، همان داستان امام زمان است؛ امام زمان همان امام حسین است. حتی وقایعی هم که اتفاق میافتد، همان است. اصلاً خود امام حسین، امام زمان است؛ خود امام حسین، اتفاقاتی که میافتد، همان اتفاقات است؛ هیچ فرقی نمیکند. جریان، یکی است. فقط در داستان امام حسین، یاران کمتر بودند و حضرت به شهادت رسیدند. در جریان امام زمان، خدا دیگر نمیگذارد با یار کمتر بیاید جلو. امام حسین از مکه شروع کرد؛ امام حسین میخواست برود کوفه حکومت تشکیل بدهد؛ امام زمان میآید. شباهتهای ظاهری، حتی دیشب عرض کردم، صدای امام زمان هم صدای امام حسین است.
هدیه خدا به امام حسین بابت داستان کربلا، ظهر عاشورا وقتی آن اتفاقات دردناک داشت اتفاق میافتاد، در عالم، ملائکه سروصدا، ضجه و ناله کردند: "خدایا! با ولی تو چه میکنند؟" کنگره خدای متعال نشان داد، گفت: "به اینجا نگاه کنید." پردهها کنار رفت، دیدند مردی ایستاده، شمشیر به دست گرفته، فرزند حسین است. "این جریان را میبینید؟ این آخر کار نیست؛ ادامه دارد. آخر کار با این شمشیر است که تمام میشود." کربلا تمام نشده. داریم گریه میکنیم، زار میزنیم ولی هنوز وسط ماجراست؛ وسط سریال خیلی عجیبی!
امام صادق علیه السلام جریان را یک جور دیگر توضیح میدهد. برای من امشب این روایت را شروع بکنم، یک چند شبی برویم تو دل این ماجرا انشاءالله. ببینید، یک خورده باید حوصله به خرج بدهید. بحث سنگین نیست، جالب هم هست. ممکن است ربطش به کربلا اول مشخص نباشد، یک خورده حوصله به خرج دهید. احساس میکنیم که انگار تا حالا داستان کربلا را نشنیدهاید؛ کربلا چه اتفاقی افتاده، برای اولین بار است که داریم میشنویم. حالا برویم جلو.
امام صادق علیه السلام فرمودند: "اصلاً درگیری در این عالم، درگیری دو تا خانواده است." امام صادق فرمودند: "درگیری بین دو تا خانواده است: خانواده ما که خانواده پیغمبر است، با خانواده آل ابوسفیان." با خانواده آنها هیچی دیگر نیست. پیغمبر با ابوسفیان جنگید. علی با پسر ابوسفیان، معاویه. امام حسن دوباره با معاویه، امام حسین با کی؟ دوباره با بچه معاویه، اسمش یزید. و مهدی ما هم با سفیانی. تمام نمیشود هنوز! یک سفیانی مانده، یکی خواهیم کرد و دور هم نیست. یک سفیانی هنوز مانده از بچههای ابوسفیان که دشمن اصلی امام زمان است. ماه رجب ظهور میکند، شش ماه طول میکشد؛ در ۶ ماه عالم را به هم میریزد. بماند، چند شب دیگر نزدیکهای شب عاشورا انشاءالله اگر بشود، میرویم تو خط "ص" و حوادث ظهور.
امام زمان با کی طرف است؟ البته این چند نفر اولی، اصل کاری ابوسفیان است! برویم سراغش، یکییکی. درگیری بین این دو تا خانواده است: "ابوسفیان و اهل بیت، تعادینا فیالله." ما و آل ابوسفیان، ما میگوییم خدا راست است. همه کربلا همین است، همه غربت امیرالمومنین همین است، همه غربت امام حسن همین است، همه غربت امام زمان همین است. دو تا خانواده.
قاتل ابوسفیان: رسول الله. ابوسفیان با پیغمبر. قاتل معاویه: علی بن ابیطالب. معاویه با امیرالمومنین. و قاتل یزید بن معاویه: الحسین بن علی. یزید با حسین. آخریاش را دیگر نمیتوانم اسمش را بیاورم، بعد سفیانی قاتل فلان. آن اسم که اگر بیاورم، سفیانی با امام زمان. دعوای خانوادگی کاملاً! مسئله را خانوادگیاش نکنیم. جهان اسلام، اصفهان! جهان اسلام همهاش یک طرف، ابوسفیان یک طرف. پیغمبر از اول هم همین بوده، تا آخر هم همین است. دیگر این سفیانی که انشاءالله به شمشیر امام زمان کشته شود، دیگر دین کل عالم را میگیرد.
ابوسفیان، شروع کنیم ببینیم چه پدرسوختهای است! چی بگویم آخه؟ "پدرسوخته" واژه قشنگیه؟ پدرسوخته خوبه آدم بسوزه، باباش سوخته باشه مثلاً، خودش هم بسوزه؟ این ابوسفیان گوربهگور! آقا، لعنت الله علیه. دست بلندتان خوب باشد. زیارت عاشورا را نگاه کن: "السلام علیک یا اباعبدالله... اللهم العن اباسفیان و معاویه..." بابا را بگو با بچهاش، با بچهاش و بقیهشان بنیامیه. تقاطعشان همهشان خانوادگی. "لعن الله آل زیاد و آل مروان الی یوم القیامه." اصلاً دیگر پدر اینها را درآورده در زیارت عاشورا: تکتک ابوسفیان، یزید، معاویه، بنیامیه کلاً خانوادگی، آل زیاد خانوادگی، آل مروان خانوادگی.
ماه محرم هر چقدر ابراز علاقه میکنی به امام حسین، میخواهی دو برابر بشود؟ بعد از آن طرف لعن داشته باشی. هر شب تو هر روضهای رفتی، ۵ بار "حسین تیکه تیکه بشه!" دیشب در مورد این صحبت کردیم دیگر. اینجا آدم باید اهل معامله باشد. دو هفته اشک بریزد، ۲۰ قطره بگیرد، کاسبی کند محرم! از این ابوسفیان فلانفلانشده که در زیارت عاشورا برایش سنگ تمام گذاشتهاند: "اللهم العن اباسفیان و معاویه علیهم من کل لعنه ابداً الابدین." دیگر همیشه، همیشه، همیشه. خدایا از ابوسفیان، لعن یعنی رحمت بهش نیاید. آدم تشنه است، تیکه تیکه بشود، رحمت الله الواسع ثانیه به ثانیه پیدا کردی. "لعنت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال بریزد!" آقا مرد حسابی، "لعنت" یعنی چی؟ بگو "رحمت بر پدر و مادر کسی که در این مکان آشغال نریزد!" لعنت پدر و مادر بدبخت چه گناهی کردند؟ دم در پدر و مادرش تو قبر بلرزد! لعنت بر پدر و مادرش باد! خدایا کدامشان سزاوارتر است به اینکه من بروم بزنمش؟ ابوسفیان!
امشب شروع کنیم، برویم تو فاز ابوسفیان. هر سال ماه رمضان، امسال محرم، یک خورده از آدمبدها بگوییم، اشکال دارد؟ اشکال ندارد. اول از ابوسفیان. ابوسفیان از اولی که پیغمبر، پیغمبرش را شروع کرد، دشمنی (کرد). رئیس این دشمنی پیغمبر اول از همه ابوجهل بود. خیلی عمرش به دنیا نبود. ابوجهل اول رئیس دشمنهای پیغمبر. ابوجهل در جنگ بدر که کشته شد، علم را دادند به کی؟ ابوسفیان. جنگ احد را ابوسفیان انداخت روبروی پیغمبر. جنگ خندق را امروز نوشتم. جنگ بدر و احد و خندق و اینها را راهانداخت و در همهشان فرمانده بود. فامیلی هم میآمدند میجنگیدند. ابوسفیان مشتی پاکار ایستاده بود.
تا پیغمبر از مدینه آمد و مکه را فتح کردند. مکه را که فتح کردند، خبر به ابوسفیان رسید: "ابوسفیان! چه نشستی؟ الان پیغمبر میآید پدر تو را درمیآورد." ابوسفیان با عباس، عموی پیغمبر، خیلی رفیق بود. عباس، عموی پیغمبر، ابوسفیان را گرفت و آورد و ابوسفیان موقع فتح مکه شد، آمد و (نزد) پیامبر افتاد به گریه و زاری. (پیغمبر به او) گفت: "گریه و زاری نکن! بگو لا اله الا الله." آخه این مردی که در جنگها شعار درمیآورد: "خدا مولای ماست، مولای شما نیست." هفت جای مختلف، پیغمبر ابوسفیان را لعن کرده. داستان کربلا از اینجا شروع شد. ابوسفیان به زانوی پیغمبر افتاد و گفت: "بیا ما را ببخشید، عفو کنید و اینها." "لا اله الا الله" در دلش بود، اما آخر هم قبول نکرد. عباس آمد، گفت: "یا رسول الله! یک چیزی به او بدهید، جذبش کنیم. این همینجوری خالی خالی مایه فتنه است." دشمنان پیغمبر را (نباید) بکشند؟ اینها گفتند: "نه، (اگر رها شود) همینجوری فتنه بزرگ (از او) سر میزند."
پیغمبر ادامه داد. بعداً دوران امیرالمومنین که شد، آقا خیلی تیز بودیم! خیلی. یک جمله طبری دارد از علمای اهل سنت: "أَلَا كَانَ صَاحِبَهَا وَ قَائِدَهَا وَ رَئِيسَهَا أَبُو سُفْيَانَ." (مخفیانه) کارش را زد، پیغمبر از دنیا رفت. سال آخر پیغمبر بود که الکی اسلام آورده بود. پیغمبر از دنیا رفت. امیرالمومنین دارد پیغمبر را غسل میدهد، سقیفه تشکیل شده. رفتند عمر، ابوبکر، بقیه بچهها. و ابوسفیان را ببین! آمد پیش علی گفت: "علی جان! دستت را بده بیعت کنیم. مدینه را برایت پر از نیرو میکنم. میزنیم همه اینها را." و (به آنان که) تازه به دوران رسیده بودند، داد میزد (میگفت): "دشمن خدا و پیغمبر (هستید) شما! (بگذارید) شما (کارها را) پیش ببرم!"
از هر راهی استفاده میکرد بیاید فتنه ایجاد کند، تفرقه بیندازد بین علی و بقیه. آنها حواسشان جمع بود. دوران عثمان شد. عثمان یک پول هنگفتی داد به ابوسفیان. و ابوسفیان کور شده بود، آمد توی مجلسی گفت: "کسی هست یا نه؟ مجلس خودی است، خب؟" "بچهها! بهتون بگویم این عمر و ابوبکر و محمد و اینها، اینها کلاً خالیبندی است. نه بهشتی است، نه جهنم." (برای بچهها بریزید، مال دوره انقلاباتی نوشتم، خودم نمیدانم کجا نوشتم: "نه بهشتی است، نه جهنمی؛ خبری نیست.") البته خلفا هم یک خورده با اینها رابطهشان خوب بوده ها. درست است که اسلام نیاورده بودند. این معاویه، خفّت باباش را چسبید. خلیفه دوم (عمر) معاویه را (برای حکومت) آماده کرد. فرمانداری شام را کلاً دادند به اینها. گفتند خانوادگی مال شما. (ابوسفیان) حاشیه کار میکرد و زد و (در دوران) عثمان، حرف ما در مورد ابوسفیان است، ابوسفیان برگشته بود، گفته بود که: "پیغمبر مُرد، عمر و ابوبکر مردند، دوره، دوره ماست. این توپ دیگر دست خودتان است." بنیامیه که میگویند باباشان رأسشان ابوسفیان است. هزار ماه اینها حکومت کردند، ۹۰ سال.
از ابوسفیان شروع کنم برایت بگویم. دیگر بیشتر حرفها را طول ندهم، خیلی هم مطلب دارم. جلوی پدر خانم پیغمبر هم بوده این را هم بهتون بگویم. خواهرش، شوهرش مُرد و زن پیغمبر شد. ابوسفیان مسلمان شد. بعد معاویه میشد برادر خانم پیغمبر. داشته باشید.
ابوسفیان یک همسری داشته به اسم "هندِ جگرخوار". اصل ماجرا از تو حاشیه آمدیم بیرون. ابوسفیان یک همسری داشته به اسم "هند". وای وای وای وای وای! این خانم "هند" چهار تا شوهر همزمان داشته با هم. ابوسفیان بوده، عشق و عاشقی اینها بوده، یکی خیلی شجاع بوده، یکی سیاه بوده. خانم هند، مادر معاویه، بهترین خواننده آن روزگار هم بود. این خانم هند ۸۰ تا رقاصه تربیت کرده بود. دور تا دور کعبه، بزن و بکوب، حالش را ببر! یک غلام داشت به اسم "وحشی". به این غلامش گفت: "وحشی! تو این جنگ احد، هوای حمزه را داشته باش." این وحشی گفت: "والا، علی را نمیتوانم (بکشم)، ولی حمزه را (میتوانم)!" برداشت، از بس کینه هم داشت، جگر حمزه را به دندان گرفت، گاز زد. گفت: "صورتش را تکهتکه کن، بینی و بقیه جاهای بدنش را تکهتکه میخواهم. گردنبند از اعضا و جوارح تکهتکه شده حمزه سیدالشهدا را." که پیغمبر فرمود: "مدینه بیایی، نروی حمزه را زیارت کنی، به من جفا کردهای."
هندِ مادر معاویه را دارم عرض میکنم خدمتتان. میگویم معاویه بچهاش است ولی پنج تا نظر در مورد اینکه بابای معاویه کیست؟ چون همزمان پنج نفر در ارتباط بودند با این خانم. چهار تا شوهر داشته، یک نفر هم رفیق داشته، غلامش بوده، ولی رفیق بودند. این هند جگرخوار در جنگها سرمهدان بزرگی درست کرده بود و با یک میلهای که میرفت تویش، (وقتی) سپاه کفار داشت ضعیف میشد، آرایش میکرد. میآمد داد میزد: "من مردم!" آقا کثافتی بوده این "هند الاکباد" (هندِ جگرخوار). ایشان مادر معاویه تشریف دارند. جناب معاویه (فرزند) این خانم هند (بود)؛ میگویند مادرش هند بوده. حالا میگویند از این خانم به دنیا آمد.
بعداً چند سال بزرگتر شد، رفت کجا؟ آنجایی که تهرانیها بهش میگویند "شهر نو". یک جاهایی زنان خراب را میبردند، آنجا میگذاشتند. عرب غیرت داشت، از آن ور شهوتش هم زیاد بود. "هر زنی را بگیرند، نمیشود." یک جا درست میکنیم، پرچم میزنیم سرش. پرچم سیاه میزدند سر این خانهها. به زنانی که در آن خانه بودند، میگفتند: "ذوات الاعلام" (صاحبان پرچمها). اینها پرچم (بودند). آقای معاویه رفت در این خانه، یک خانمی را پیدا کرد به اسم "میسون". کثافتکاری کرد، یک بچه به دنیا آمد به اسم آقای "یزید". مادرش کی بود؟ مادر معاویه اسمش چی بود؟ هند جگرخوار. (هند خالی نگو، چون هند خوب هم داشتیم؛ امسلمه، همسر پیغمبر، زن خوبی بود.) هند جگرخوار (فرزندش معاویه بود). یزید از میسون به دنیا آمد.
حالا ماجرا ادامه دارد. آقای ابوسفیان یک شب حالوهوایی برداشته بود، عرق زده بود، مستِ عرق کرده بود. گفت: "بریم بیرون، یک حالی عوض کنیم." آمد تو خیابان، دید پرچم زدهاند و اینها. ابوسفیان پا شد، آمد، رفت تو خانه. مستِ پلید برگشت به آن زنی که مرکز (فحشا) بود، گفت: "چیزی نمانده؟" ببخشید، "بدبوی گَنده مانده." "همین هست، اگر میخواهی... ایام عادت است، اشکال ندارد." سمیه، مادر عمار بوده. (البته) آن زن خوبی بوده. این سمیه (فاحشه) بود. با سمیهای که در ایام عادت بود، زنا کرد. نطفه بسته شد به اسم کی؟ "زیاد". ماجرا دارد، دیگر! قاطی نکنیها! داشته باش! با من باش! زیاد. زیاد بچه باباش! چند سال گذشت، معاویه گفت: "بابا! این داداش خودمونه. بیاریدش اینجا." بابا! یک مراسمی گرفتند، مراسم اعلام اینکه ایشان داداش من است. اصطلاحاً (او را) ملحق کرد به (فامیل) خودش. "بابای ما یک وقتی رفته بود کثافتکاری و اینها، ایشان مال خودمونه."
داداش زیاد، مال ابوسفیان. با هند، معاویه به دنیا آمد. معاویه زنا کرد، یزید به دنیا آمد. حالا ابوسفیان با سمیه، زیاد. دوباره در این خانههایی که پرچم میزدند، یکی را پیدا کرد به اسم "مرجانه". زن مجوسی! عبیدالله ابن زیاد شد کی؟ شخصیت اول کشتن امام حسین. عبیدالله ابن زیاد شد کی؟ شخصیت دوم کشتن امام حسین. همه از کی؟ از این بیصاحب ابوسفیان! خدایا به حق حضرت زهرا، هر آن عذاب مرده این بیصاحب، این نقطه ننگ تاریخ را، هر لحظه از آبش را بیشتر بفرما! سگمرده است؛ این نسل را راهانداخته، دشمنهای امام حسین. از قبل (یعنی از ابتدا) ابوسفیان، همه اینها (زیر سر) ابوسفیان است. حالا یکی از بچهها شده معاویه، بچه زیاد دارد. الحمدلله در جنگها همه را راهانداخته.
امیرالمومنین، امیرالمومنین به معاویه... بچهها اهل بیت میخواستند پدر اینها را در بیاورند. همیشه (با) دست بابای حضرت زینب، کاخ یزید را ریخت به هم. "آزادی (برای شما) جلوی چشم (من) نیاید!" یعنی صدقه سر این، بقیه نگرتون داشتم، نکشتمتون. رئیس پیغمبر، رئیس (بود)؛ نسل اندر نسلِ نوزادی! زیارت ناحیه مقدسه را بخوان. امام زمان اوج روضهاش کجاست؟ یکی از جاهاش اینجاست: "تو را کشتند که ننههایشان سرِ خانهشان پرچم میزنند! آدمهایی که رایگان دستبهدست میشدند، اینقدر بیارزش بودند. بچههای اینها آمدند شدند رئیس مردم. به خاطر آنها تو را... تو را به قرآن! نباید آدم بمیرد؟"
مردم آمدند... ای جانم فدایت علی جان! علی جان! "از ده نفر (مردم)، حتی گفته میشود: 'معاویه...'" روضه غربت خودش. امیرالمومنین (میفرمود): "اینقدر روزگار من را پایین آورده، پایین آورده، پایین آورده، مردم اسم من را کنار اسم معاویه (میآورند)! معاویه کسی بود که همین علی در جنگ بدر دنبالش کرد تا بکشدش. در سپاه کفر از ترس علی فرار کرد، تا مکه پیاده دوید، پاهایش ورم کرده بود."
(نامه) از امیرالمومنین به معاویه: "معاویه! با کی صحبت میکنی؟ تو داری با همان کسی صحبت میکنی که در جنگ جدت، پدربزرگت، داییت، داداشت، خودم کشتمشان. همان شمشیری که اینجا آوردم برایت: "فَإِنَّا أَبُو حَسَنٍ قَاتِلُ جَدِّكَ وَ أَخِيكَ وَ خَالِكَ." شب سر (مبارزه با) این ستاره شکافتم، روز بعد من ابوحسنم. میدانی با کی داری صحبت میکنی؟ "وَ ذَلِكَ السَّيْفُ." ای شمشیر! هنوز (هم) به آنها (اشاره به دشمنان). "وَ ذَلِكَ الْقَلْبُ الْقَائِدُ." معاویه! خفه، خفه، خفه شو! مردم به اینها اعتبار میدهند (تا) حرف بزنند.
چند ماه پیش یک وهابیِ گوساله... این معاویه است، آن ننهاش است، آن باباش است، این داداشش است، این فامیلشان است. یزید که هیچی، چند شب دیگر بهش میرسیم. آن چیست؟ آن یزید کیست؟ یزید همان معاویه است. الهی غربت تو را ببرم، امام حسین! بعد ۱۴۰۰ سال هنوز این را میگویم. آن موقع مثل من بیاید برود زیر مجموعه یزید... اینکه سگهایش را... ای حسینم!
آقای سخنرانی امام حسن دارد. آخر شب معاویه به اطرافیانش گفت: "حسن را بیاوریم اینجا، دست بیندازیم (و) بخندیم." معاویه گفت: "این را بیاورید اینجا دست بیندازید، همهتان را آبروتان را میبرد، (و) تشتتان را برمیگرداند ها!" (دیگران گفتند): "نه بابا! بیاور مسخرهاش کنیم!" معاویه گفت: "پدر شما را درمیآورد!" آقا امام حسن را آوردند. چهار صفحه (سخنرانی) امام حسن رگباری میبندد اینها را. معاویه! (به) من جواب بده.
در یک مجلسی، یزید برگشت به امام حسن گفت: "من نمیدانم، خیلی از شما بدم میآید. نمیدانم چرا." (امام حسن): "یا یزید! بابای شما با یک تیم شما را به دنیا آوردند. مشکل آنجا قاطی شده (بود). دشمنی برایت آورده (بود)." کلاً امام حسن، امام حسین، امیرالمومنین، حضرت زینب (و سایر اهل بیت)، (همیشه) برای (آنها) بچه (بودند). حالا آمده به من میگوید که: "تو اسیر منی!" پدربزرگ من شما را زنده نگه داشت. نمیشنویم. همه داستان، داستان ابوسفیان است. (اینها) به دنیا آمده، زنده میکُشند. میشود به عنوان نماد اسلام، نوکرش میشوند. بعد دیگر اتفاقاتی که میافتد، داستان این خانواده (است). آمدن این خانواده. یک نگاه به خانوادهها بینداز. هر چی جنگ بوده، اینها فراری بودند. میگوید ابوسفیان آمد مسلمان شد. آخر عمرش جنگ با سپاه روم بود. دیدم ابوسفیان نشسته کنار مسلمانها (و منتظر است) که حمله (کنند). "بمالم، پایش را بشورم، به من اجازه نداد."
یک کسی میگوید: "پیغمبر و اینها ختنه شده به دنیا آمدهاند." "محمد! نامی است. اللهم صل علی..." "شما را بشورم، بمالم!" (خطاب به خاندان پیغمبر) خانواده امیرالمومنین، یزید! (چطور) در جامعه حسین باشد؟ امیرالمومنین، یزید! ای بمیرید همهتان! آدمهایی که آن (لعن) حسین به خاطر چه کسی (است)؟ خانوادهای (از خاندان پیغمبر) در میان مردم چه کسانی را گرفتند؟ چه کسی حسین بیپناه، پسر (فاطمه) را کشت؟ یا آقا! من میدانم غصه دل شما این است. آخه حسین دربهدر بیابانها بشود به خاطر اینکه رفیقهای یزید میخواهند؟ به خدا! هرچی بمیرد، فقط برای شهید باشد، (نه برای قاتلان).
مثل قتل (و غارت) در کشور، اول انقلاب (هم) یزید دشمنی کرد. امام خمینی مثلاً از سر بزرگواری گفته: "اشکال ندارد، اینها را اعدام نکنید." بعد اینها اعدام نمیکنند. چند سال. رئیس یاران امام خمینی. پیغمبر از سر بزرگواری گفت: "اینها را نکشید!" (اما آنها گفتند:) "سر حسین را بر من بیاور! (برای رسیدن به) دنیا چقدر (پست است)؟"
امام سجاد میفرماید: "منزلهای آخری که در راه میآمدیم به سمت کربلا با پدرم، هر منزلی میرسیدیم، میخواستیم فرود بیاییم، بنشینیم، خیمه بزنیم، (پدرم) گفت: 'این دنیا چقدر (بیارزش است) که به خاطر رسیدن به این دنیا سر یحیی پیغمبر را بریدند.' برای یک هرزه، پادشاه دوران حضرت یحیی عاشق لجن بود. (گفت:) 'یحیی! سرش را ببری برایم بیاوری!'" تا بریدن دادند، (و سر را) به پادشاه (دادند). (برای رسیدن) با این (دنیا).
امام حسین روزهای آخر که میخواست بیاید سمت کربلا، هر جا میرسید تا میآمد خیمه بزند (به خودش میگفت): "برای رسیدن به تو (دنیا) سر یحیی پیغمبر (بریده شد)." "به خدا محبت دنیا از دلمان بیاید بیرون." همین پول و ماشین و خانه و ویلا و استخر و اینهایی که من و تو را دیوانه کرده، واسه همینها رفتن، (برای همینها) وجود (مان) تلف شد. عشق پول و نرخ سکهها برود بالا، (و) نرخ دلار! چقدر این دنیا پست است! به خاطر رسیدن (به این دنیا) حسین را کشتند! حسین! ای حسین! بیشتر (چرا) کشتن؟
عمر سعد تیر گذاشت تو کمان گفت: "هیچکس حق ندارد حمله کند، وایسید (و) نگاه کنید!" تیر انداخت سمت خیمه حسین. گفت: "همهتان برید به عبیدالله ابن زیاد بگید اول کسی که تیر انداخت سمت خیمه حسین، (این) نازنین حسین (بود). این حسین (را) کشتند..." هوای حسین! یک خندهاش دیوانه میکند آدم را، بیچاره میکند. چگونه دلتان میآید شمشیر دو دربه (به او بزنید)؟
دیگر فردا حسین ما میرسد کربلا. برویم استقبال. نترس! آنها هستند. در مراسم استقبال (همین است). مراسم استقبال چیست؟ تا میرسند، بچهها از دور نگاه میکنند، میگویند: "عَه! نخلها را نگاه کن!" راه بلد گفت: "اینها نخل نیستند؛ اینها نیزهاند." هر چی بچهها گفتند: "مگر ما را دعوت نکردند؟ مهمانیم." فیلم جلو در هیئت را دیدی؟ آب میریزد، جارو میکند، میگوید: "اینجا نوکرهای حسین میخواهند بیایند، گریهکنان حسین." خود حسین کسی نبود (که برایش) آب (بیاورند) و چرا (مردم) آب و جارو کردند؟ این بچههای حسینی آنقدر گریه کردند در این بیابان، کل بیابان را (اشک) شستند برای بچههای بیپناه. کسبوکار (هم) در دل بیابان تک و تنها (بودند).
و السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم.
و سلام به تو، ای بیپناه، آقا جانم! آقا جان! (ای) مادر (فاطمه)! به در میشدی (به سختی، در) بیابانها! نمیشد (آرام گرفت). با (همراهی) دو سر عائله (یعنی خانواده بزرگ)، با زن و بچه، شبها در بیابانها میخوابیدند. تا میرسیدند. حسین میرفت خارهای بیابان را (از سر راه) برمیداشت تا بچهها اذیت نشوند، راحت شوند. هر چند قدم میرفتند، صدا میزد: "کسی از بین شما تشنه نیست؟" تا بچهها (جایی) میرفتند، (امام حسین) باورشان میکرد (مواظبشان بود). بچهها را بغل میکرد، راه میرفت. بچه را رو دوش میگرفت. (میگفت): "داداشی! (تو را) کشتم! بیسر و سامان، یک ذره سرگشته از قبیله (ای) که سرزمین (ش) کجا (است)؟"
هر منزل میرفت، سوال میکرد: "اسم این منزل چیست؟" فردا تا رسید کربلا، سوال کرد از راه بلدها بپرسید: "اسم اینجا چیست؟" گفتند: "قاضریه." گفتند: "نینوا." اسمها را شنید. یک یک (سوال) کرد. هر کدام را (که نام بردند)، فرمود: "باز هم اسمی دارد یا نه؟" "قاضریه؟ باز هم دارد یا نه؟" "قادسیه؟ دیگر چه؟" گفت: "یک اسمی هم دارد: 'کرب و بلا'؛ کربلا." دستش را کشید بر سر و بر یال ذوالجناح. آهسته زیر لب به خودش گفت: "کربلا."
طوفان وزید از وسط دشت ناگهان. بگویم برایتان این را، خیلی وقتها (در مورد) کربلا گفتهام. در راه کربلا، خدا روزی کند که بروی. جاده بین نجف و کربلا اینقدر (سخت است). انشاءالله (هیچ وقت) نیایی با زن و بچهات آنجا. اینقدر تاریک است، اینقدر خار. خیلی وقتها گفتهام: ابی عبدالله میخواست برود کربلا. مدینه که همه باغهایش را فروخت، پولش را برداشت، (به) کربلا رسید. کربلا گفتند: "اینجا کربلاست. بریم ببینیم صاحبهای این زمینها کیان؟" حسین با شما کار دارد. (فرمود): "بیایید دنبال من (کسی را) بفرستید!" یعنی (که) با من (کار دارید؟). (صاحبان زمین گفتند): "خدا به خدا! من شمشیر ندارم. به خدا دستم سنگین نیست." (امام حسین پرسید): "بله، چه امری داری؟" (صاحبان زمین گفتند): "مال شماست." (امام حسین) گفت: "آری، (اما) قیمت زمینها چقدر است؟" (صاحبان زمین پرسیدند): "برای چی میخواهی؟" (امام حسین گفت): "قیمتش را. بیشتر ازتان میخرم. همهاش مال (شماست). نمیخواهم خونم در زمین مردم ریخته شود." چقدر هوای مردم را داشته!
(امام حسین) زمین مردم را پول داد، بیشتر داد. گفت: "بیشتر میدهم برای این." (یعنی): "اینقدر دیگر بیشتر دادم برای این است که وقتی من را اینجا کشتند، یک عده از مردم میآیند برای زیارت. هر کی آمد، عجب! سه روز از او خوب پذیرایی کنی، جای خوب، غذای خوب بهش بدهی. زائران اذیت نشوند." میشود یک بار دیگر دعوتمان کنی؟ قربانت بشوم! ضریحت را عوض میکنم. حسین! آن که بود.
ضریح امام حسین. رفتم دستم را بهش زدم. گفتم: "تو داری میروی کربلا، خوش به حال!" چند روز دیگر لبهای فاطمه به تو میخورد. "منم با خودت ببر!" بقیه روز هم همین. امشب روضه بخوانیم، داغ بشویم. فردا عاشورای ماست. شب سوم است، خبری است. فردا شب اینجا شب رقیه است. از الان میخواهم عادت کنم برای فردا شب اینجا. شبها کمتر چشم تو اینور و آنور کن. کمتر حرف بزن. مهمان خرابه بشویم. امشب آماده فردا شب میخوانم.
هرچی فهمیدی! (این را) با (زبان) شاعر قشنگ گفته (است). ابی عبدالله رسید کربلا. پردهها از جلو چشمانش کنار رفت. تا ظهر عاشورا را (دید). طوفان از وسط ناگهان پرده (ها را) دید. سرش روی نیزه زخمیتر از روی صلیب. دید (که) طوفان، قافله را برد. شمشیر بود و حنجره. و دید در منا باران بود که میآمد از کمان. بر دوش باد دید که پیراهنش رها افتاد. پرده (از برابر دیدگانش کنار رفت و) دید (که) به تاراج (رفته است)، مردی که فکر غارت (داشت). آنگاه برگشت از لب گودال قتلگاه. افتاد (بر زمین) که در آسمان (گفت): "حسین!"
جلسات مرتبط

جلسه یک : امام منصور در زیارت عاشورا
جنگ دو خانواده

جلسه سه : معاویه در شام؛ مرکز پرورش کینه علیه علی (ع)
جنگ دو خانواده

جلسه چهار :درگیری کوفه و شام؛ ریشه نزاع اهلبیت و بنیامیه
جنگ دو خانواده

جلسه پنج : مناظره تاریخی امام حسن با دشمنان در کوفه
جنگ دو خانواده

جلسه هفت : چرا لعن در زیارت عاشورا محوریت دارد؟
جنگ دو خانواده