جنگ دو خانواده

جلسه هفت : چرا لعن در زیارت عاشورا محوریت دارد؟

01:12:10
73

جریان این جلسات از تبیین تقابل تاریخی دو خاندان آغاز شد؛ خاندان رسول خدا (ص) و خاندان ابوسفیان، که در طول تاریخ از بدر و احد تا عاشورا و نهایتاً درگیری سفیانی با امام زمان (عج) ادامه یافته است. به صلح امام حسن (ع) و مظلومیت او در برابر معاویه پرداخته شد و بعد، ماجرای حرکت امام حسین (ع) از مکه به کربلا و حوادث شب عاشورا تا شهادت اصحاب بیان گردید. در ادامه، نقش کوفه به‌عنوان مرکز حکومت مهدوی و شام به‌عنوان پایگاه سفیانی تبیین شد و ارتباط مستقیم عاشورا با ظهور روشن گردید. در نهایت، مباحث به علائم ظهور، نقش ایران، یمن و عراق، نبرد با سفیانی، نزول حضرت عیسی (ع) و استقرار حکومت عدل جهانی امام مهدی (عج) رسید

برخی نکات مطرح شده در این جلسه

وحدتی که حربه‌ای شد در دست معاویه
باید امام حسین علیه‌السلام به شهادت می‌رسید تا عده‌ای بیدار شوند!
رفتارهای فریب‌کارانه‌ی معاویه با امام حسین علیه‌السلام
کینه‌هایی که همه در عاشورا جمع شده بود
جنگ نرم امام حسین علیه‌السلام با معاویه
سکانسی زیبا از زندگی امام حسین علیه‌السلام
اقتدار امام حسین علیه‌السلام
هرکسی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله او را لعن کند ، علاقه‌مند به یزید می‌شود
موضع مردم مدینه در قبال بیعت با یزید و امام حسین علیه‌السلام چه بود؟
خداحافظی امام حسین علیه‌السلام با اقوام خودشان در شهر مدینه
گفتگوی پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله با امام حسین علیه‌السلام
تقابل حضرت علی اکبر علیه‌السلام با آل ابوسفیان

متن جلسه

‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد الطیبین الطاهرین. و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن إلی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری، و یسر لی أمری، و احلل عقدة من لسانی یفقه.
محکم‌ترین متنی که ما در مورد زیارت عاشورا، در مورد عاشورا و کربلا و جریان امام حسین علیه السلام داریم و می‌توانیم بهش تکیه بکنیم، متن زیارت عاشوراست. حدیثی است که خود خدای متعال فرموده بخوانی: "قال الله تبارک و تعالی: السلام علیک یا اباعبدالله." جبرئیل به پیامبر، پیامبر به اهل بیت و در دوران امام صادق علیه السلام این گوهر ارزشمند را به دست ما دادند. معارف عجیبی در زیارت عاشوراست؛ عظیم است این زیارت عاشورا. همین بحث لعن است؛ گفتن دشمنان اهل بیت. اطلاع داشته باشیم این‌ها کی‌اند، چی‌اند.
باید نکته‌ای را عرض کنم، امشب که شب جمعه است و جلسه خلوت است و هدیه‌ای باشد به کسانی که زودتر آمدند: یکی از دستورات مهم اساتید و بزرگان این بوده که از روز عاشورا تا روز اربعین، هر روز زیارت عاشورا خوانده شود. روز اول و روز آخر، کل زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام در یک برهه، یعنی از اول تا آخر زیارت [خوانده شود]. روز اول [و] روز آخر، بقیه روزها صبح زیارت عاشورا را شروع کنیم، به صد لعن و صد سلام که رسیدیم، دیگر [می‌توانید] دستتان باشد، [چه در] محل کار و این طرف و آن طرف، [تصویرش] را داشته باشید، [ادامه دهید] تا شب تمام شود.
همچنین هدیه [داده شود]: روز اول به امام حسین، روز آخر (یعنی در خود روز عاشورا و روز اربعین) هدیه به حضرت زینب. این ما بین هم، هر روز به یکی از اصحاب و یاران، [مثلاً] یک روز به حضرت علی‌اصغر، [یک روز به] حضرت قاسم. بررسی بکنید [اسامی] بقیه اصحاب امام حسین را، هر روز به یک کدام [هدیه] زیارت عاشورا کنید. یادگاری باشد. اول جلسه گفتیم آن‌هایی که دیرتر می‌آیند، محروم شوند تا فرقی بین شب‌ها باشد.
الحمدلله، توانستیم کمی ماهیت این شخصیت‌های پست و نجس را نشان دهیم. ما گاهی آن‌قدر خوبی امام حسین به چشممان می‌آید که دیگر بدی [دشمن] را فراموش می‌کنیم. کم‌کم آدم، خدای ناکرده، مبتلا به ساده‌انگاری می‌شود؛ [تصور می‌کند] دیگر دشمن قصد بدی ندارد. یکی از مشکلات آدم‌های خوب این است که زودباور می‌شوند، آدم‌ها را قبول می‌کنند و همه را خوب می‌دانند. مشکل اطرافیان امام حسین هم این بود: "بابا! این خیلی وضعش خراب است! حالا تو، پسر عمر، به امام حسین، امت پیغمبر را به هم می‌ریزی؟! بابا! وحدت باشد دیگر! همه دور [هم باشیم]! چه فرقی می‌کند؟"
برنامه دشمن را از الان من به شما بگویم برای انتخاباتی که سال دیگر در پیش داریم: همین‌ها [هستند]. هفت، هشت ماه قبل به ما گفتند: "یک عده می‌خواهند بیایند، دوباره مشرکین و کفار، آدم‌های پست، را برگردانند تو این مملکت." ["می‌گویند:] وحدت! همه دور هم! اختلاف نباشد! گزینش نباشد! همه با هم بخوریم! چرا یک عده فقط؟" شعار انتخابات بعدی [شان]: "همدیگر را، ان‌شاءالله، بعد از انتخابات می‌بینیم و صحبت می‌کنیم." این‌ها با شعار وحدت می‌آیند جلو. امام حسین را هم می‌خواستند با شعار وحدت، کنار بکشند. وحدت، آخه سرِ چه چیزی؟! وحدت با همین [افراد]؟ با همین "وحدت، وحدت، وحدت" آمدیم کلاً جریان بنی‌هاشم را حذف و قالب کردید. یزیدی که اصلاً اعتقاد به اسلام ندارد، شده خلیفه پیغمبر، بعد می‌گوید: "وحدت! شلوغش نکنیم!"
در این مملکت، چهار سال پیش یک عده آمدند رسماً به امام حسین توهین کردند. دوباره با یک چیز دیگر [در] روز عاشورای ۸۸ این‌طور آمدند توی خیابان. آن کسانی که رئیس این‌ها بودند، لیدر این‌ها بودند، با مجوز آن‌ها، این‌ها آمدند توی خیابان، پرچم امام حسین را آتش زدند، امام جماعت ظهر عاشورا را سنگ‌باران کردند، قمه کشیدند رویش. هر که ریش داشت، تیغ موکت‌بری کشیدند رویش. چند تا بسیجی را گرفتند و کشتند. ظهر عاشورا، خیابان حافظ، زیر پل حافظ، توی خیابان ولیعصر... شما نبودید، ما بودیم. سال ۸۸ تهران چه وضعی بود! حواست باشد [که] امت پیغمبر تکه‌پاره کنند همدیگر را، مردم مشکلات اقتصادی پیدا کنند، یک عده خونشان ریخته شود. وقتش نیست [که] چند شب بعد از عاشورا این روضه‌ها را بخوانیم، ولی الان من نمی‌توانم این را نگویم.
وقتی سر مبارک امام حسین را برای یزید آوردند، می‌دانی یزید چه شعری خواند؟ "لیت اشیاخی به بدر شهدوا..." جنگ بدر، جنگ چه کسانی بود؟ بگو: پیغمبر با مشرکین. رهبر مسلمانان که بود؟ پیغمبر. رهبر مشرکین که بود؟ ابوسفیان. ["کاش] پدربزرگ‌های من که در جنگ بدر بودند، می‌دیدند ما پیروز شدیم." داری چه می‌گویی؟ همان جنگی که پیغمبر با مشرکین کرد و ما (از [طرف] مشرکین بودیم) همان جنگ را بردیم. ما الان پیروز شدیم. تو جنگ [بدر] من ظاهراً شکست خوردم، پیغمبر مشرکین را کشت، الان ما حسین را کشتیم، پیروز شدیم! خلیفه پیغمبر کسی است که دارد می‌گوید: "ما همان مشرکینیم که با پیغمبر می‌جنگیدیم!" حالا جنگ بدر، [یا] جنگ پدر من ابوسفیان با پیغمبر. حالا ما [حسین را] کشتیم. از روز اول خباثت را در درون [آن‌ها] می‌دیدیم.
یک عده آدم احمقی می‌گفتند: "چرا این‌قدر..." بعد تازه بعد از شهادت امام حسین، یک عده بیایند بروند یزید را ببینند، با او گفتگو کنند، تازه ببینند یزید اصلاً نماز [خوان]، عرق‌خور، زن‌کاره است! تازه بیایند سر و صدا کنند، مردم بیایند با یزید بجنگند. یکی توابین بودند، یکی مختار. امام حسین آمد کربلا، [در حالی که] توابین بودند. این‌ها خیلی می‌گفتند: "حالا [این] چه اهمیتی دارد؟ چه اهمیت دارد؟ چه اهمیت دارد؟" حالا یزید کیست مگر؟! فرمانده‌شان بود؟ پیرمردی بود! ["باید] تیکه تیکه شود تا تو بفهمی دردهای ماست!" این‌ها حرف محرم است؛ جواب بدهید. مشهد [مردش]، شما یک مرد [و] یک شیر [دارید]: علم‌الهدی. آقا [علم‌الهدی] شلوغش می‌کند [و می‌گوید در] نماز جمعه: "یک نفر آن جلو دارد داد می‌زند، دارد می‌میرد!" بابا! این وضعیت خیلی خطرناک است! این وضع بی‌حجابی دارد افتضاح! بس است دیگر!
بس است دیگر! معاویه آمد ببیند مزه دهن این سران مدینه چیست. دیشب آمد، دید همه ساکتند؛ چهار نفرند فقط مخالفند: پسر ابوبکر، پسر عمر، پسر زبیر، پسر علی. پسر علی که بود؟ امام حسین. از این چهار نفر، یک نفر نصفه‌نیمه ابراز موافقت کرد؛ آن که بود؟ پسر عمر. به هم می‌ریزیم! اگر همه با هم گفتند خلیفه یکی باشد، ما قبول [می‌کنیم]. از آن سه تای دیگر، یکی که اصلاً دعوا شد: پسر ابوبکر. [گفت:] "قبول نمی‌کنیم!"
حالا معاویه چه‌کار کرد؟ "من الان دارم می‌روم تو جمع مردم شام." تشکیلات سلطنتی [بودند]. این‌ها در مدینه، رفیقان شمالی [معاویه]، همراه من با هم می‌رویم تو جمع مردم شام. من اعلام می‌کنم، می‌گویم: "شما بیعت کردید، صدایتان در بیاید! چه بخواهید قبول کنید چه نخواهید، صدا ازتان در بیاید! نفری دو تا شمشیرزن بغلتان گذاشتم! صدا [که] در بیاید، کلامتان تمام نمی‌شود!"
امام حسین لباس سرخ بلند تنش کرد، یک لباس زرد بلند تنش کرد. پسر زبیر یک لباس یمانی تنش کرد. آن پسر ابوبکر هم که اصلاً کلاً گذاشته بود و رفته بود. ابن‌عباس هم که برای ظاهرسازی با این‌ها شروع کرد مشغول گفتگو و خنده و این‌ها [شد]. با هم وارد مجلس شام شدند. معاویه برگشت گفتش که: "مردم شام، به شما بشارت بدهم! این‌ها سران مخالفین با امیرالمومنین معاویه موافقت کردند و قرار شد که یزید را بپذیرند." مردم شام برگشتند گفتند: "بیعت مخفیانه که قبول نیست؛ باید علنی بیعت کنید!"
["چهار نفر] قبول کردند. آمدند بیرون. مردم جمع شدند. از امام حسین پرسیدند: "چه شد آقا؟" معاویه رفت شام اعلام کرد: "رفتم، همه جهان اسلام موافقت کردند، فقط مدینه مانده بود، آن هم پذیرفت." مکه رفته بود. آنجا باز دوباره امام حسین را دید. به معاویه [گفت:] "کارش نداشته باش! اگر من را بکشد، همه‌تان بدبختید!" یزید [گفت:] "با این حسین کار نداشته باش!"
از آن‌ور، مردم کوفه نامه‌نگاری می‌کردند با امام حسین. ولید حاکم مدینه شده بود. [ولید به امام حسین:] "ای مرتیکه ظالم! برای چه قطع کردی حسین؟ [تو را باید] بیاوریم! ['ای حسین!] تا وقتی دستت را دراز نکنی، ما از حرف زدنت می‌گذریم، وگرنه [اگر] دستت را دراز کنی، گردنت رفته! حسین، مواظب خودت [باش]! روح جفتشان [معاویه و ولید]، روحیات یکسان است. شجاعت هر دو، منطق هر دو، صبر هر دو، یکسان است."
امام حسن به امام حسین [می‌گفتند:] "چپ نگاه می‌کردی، داد و بیداد، پیمان و فلان و این‌ها. تحملش کن!" خوب بفهمی چه کینه‌هایی [داشتند]! این‌ها آدم‌هایی بودند که یک عمر از حسین می‌ترسیدند. حالا، سال‌های آخر معاویه بود؛ یک سال مانده [بود] معاویه بمیرد، جهان اسلام [را] بردارد. یک سال به مرگ معاویه مانده بود. امام حسین آمد، حرکت کرد [به سمت] مکه. برای تو من [۷۰۰] نفر را جمع کردند. امام حسین رفت بالا منبر، سخنرانی کرد. سخنرانی مفصل، ۱۵ تا از فضایل امیرالمومنین را گفت. برای ۷۰۰ نفر از مردم، [از] سران جهان اسلام. معاویه آمده، کل مردم عالم را دارد ضد علی می‌شوراند. ["می‌گوید:] علی کیست؟ [او] در مباهله، فلان [مقام را دارد]. در [جنگ] احد، جنگ خندق، جنگ فلان، جنگ فلان... این‌ها فضایل [اوست]؛ بین همه جا پخش کنید. دستش است. بهترین فضایش هم حج است. امام حسین همیشه از حج استفاده [می‌کرد]. داستان گذشت. آخرای عمر معاویه. این را خوب گوش بدهید. تمام شد دیگر. از امشب اوج بحث داغ می‌شود.
آخرین [روزهای] عمر معاویه بود. معاویه مشاورانش را برداشت [و] آورد. مشاورانش کیان [بودند]؟ این مروان و سعید؛ دو تا شخصیت بزرگ مدینه که دیشب [به آن‌ها] اشاره [کردیم]. مروان به [معاویه] گفت: "مروان، به نظرت من با حسین چه‌کار کنم؟ [این] شام بغل خودت [است]. مردم کار داشته باشند، راحت زندگی‌مان را بکنیم. تحمل کنم. هوایت را دارم. می‌میرند مردم برایش. چقدر دوست [دارند او را]!"
آخرین [روزهای] عمر معاویه است. بیعت مجدد باید از همه بگیرم، دیگر خلاص شوم و با خیال راحت بمیرم. همه اطرافیان را جمع کرد و به یزید گفت: "پسرم، تو به عنوان خلیفه، همه را قبول کن! همه با او بیعت کنید!" بعد معاویه آنجا یک سخنرانی کرد، گفت: "پسرم، می‌خواهی طبق سیره کدام یک از خلفا عمل کنی؟" [یزید] گفت: "نه بابا! من نمی‌توانم مثل ابوبکر [باشم]. [او] کل عمرش را بین توالت و آشپزخانه سر کرد!" آرزوی من این است که تا قیامت، حکومت دست بچه‌های من [باشد]. می‌خواهم آل ابوسفیان پیروز شوند نسبت به بچه‌های ابو... شب اولش را گفتم؛ دعوا خانوادگی است. جنگ امام زمان هم خانوادگی است.
۷۰ تا از سران شام را آوردند. این سران شام، تک‌تک، آمدند [و گفتند:] "بچه‌های علی را هر جا بگویی، خودمان تکه‌تکه می‌کنیم." مردم شام همه ابراز علاقه کردند به معاویه. معاویه گفت: "خب پسرم! برو بالا منبر!" عمامه معاویه را سرش گذاشت، لباس معاویه را پوشید، انگشتر معاویه را دست کرد، پیراهن خونی عثمان را تنش کرد. یزید [با این کارها] بدبخت کرده ما را. نصف روز صحبت کرد، آمد پایین. معاویه می‌خواهد وصیت کند به یزید. وصیت را داشته باش! این‌ها از مهم‌ترین حرف‌های ماست.
برگشت گفت: "پسرم، من دارم از دنیا می‌روم. مهم‌ترین وصیت من به تو این است: یزید، این حکومت بعد از من دست توست. ['می‌خواهی] حکومت بماند؟ با حسین کار [نداشته باش]! [مواظب] پر و پای حسین [باش]! این پسر فاطمه است، مردم [طاقت] تحملش [را ندارند]. یزید، حسین اگر با تو انتقاد [یا] شورش ظاهری داشته باشد، جنگ نمی‌کند. لازم نیست تو بکشیش. وصیت‌ها را داشته باش! یزید، این خال [یعنی عبدالله بن زبیر] خطرناک است. عبدالله ابن زبیر [خطرناک نیست]. نه، اگر حمله کرد بهت، بزن تکه‌تکه‌اش کن! یزید، یادت نرود ها! مهم‌ترین مشکل و مهم‌ترین خطر برای تو، حسین است ها! پیغمبر [فرموده:] شنیدم قاتل حسین در جهنم است. پیغمبر چقدر کار فرهنگی کرد در مدینه! سفارش کرده در مورد اینکه 'این پسر من کشته می‌شود، قاتلش یقیناً جهنم است.' همه می‌دانند. یزید، من خودم از پیغمبر شنیدم قاتل حسین رسوا می‌شود، عاقبت‌به‌خیر نمی‌شود، بدبخت می‌شود. تو قاتلش نباشیا! من اگر باشم، با حسین درگیر بشوم، حسین هر چه زخم بزند، تحمل می‌کنم. یزید، عصبانی نشوی! با حسین درگیر بشوی، تحملش کن!"
بعد گفت: "یزید، این مردمی که می‌بینی، مردم مکه و مدینه را بیشتر از همه تحویل بگیر. این‌ها اصل و اساس اسلامند. مردم کوفه نه، آدم‌های بی‌خودی‌اند! یزید، [اگر] رفتار کنی، اگر هر روز بهت گفتند 'امیر ما را عوض کن'، هر روز عوض کن! این‌ها را باید با همین حرف‌ها نگه‌شان داشت. این‌ها آدم‌های بی‌خودند؛ یعنی مردم کوفه [نیاز به] تربیت [دارند]." من دارم می‌گویم معاویه به یزید گفت: "من این بچه‌های خودم را تربیت کردم." تو [به] یاد روضه امام سجاد بیفت که فرمود: "الشام الشام الشام." گذشت. "پسرم یزید، من این‌ها همه را تربیت کردم. این‌ها همه کشته، کشته‌مردند. تو فقط با حسین نیزه به سمتش نفرستی، شمشیر سمتش نفرستی، جنگ و درگیری فیزیکی نداشته باشی!"
روزهای آخر معاویه، پسرش (اللل و تللش) [فکر می‌کرد] بابایش دارد می‌میرد، با بچه‌ها و رفقا [گفت:] "بریم شکار!" گذاشت رفت شکار. برگشت، [دید] بابایش مرده. "بابا دارد می‌میرد!" تو آن لحظات آخر معاویه ماساژشان دادند، گفتند: "تکان بدهید کسی را که از اول عمرش تا لب مرگش فقط به دنبال مال بوده و می‌داند که دارد می‌رود تو جهنم!" ["به معاویه] بگو: "بار سنگینی روی دوشم احساس می‌کنم. ای کاش با علی نمی‌جنگیدم! ای کاش نمی‌کشتم!" سنگین [است] احساس ملاقات خدا. "امیدوارم که او را ملاقات کنم." آدم ریاکار بی‌خود.
بعد وصیت کرد، گفت: "من خودم پیراهنی از پیغمبر گرفتم. یک روز هم پیغمبر ناخن‌هایشان را کوتاه می‌کردند، از ناخن‌های پیغمبر جمع کردم. از موهای پیغمبر هم جمع کردم. این‌ها همه را گذاشتم کنار. پیغمبر، موقع دفنم تنم کنید! موهای پیغمبر تو گوشم بگذارید! ناخن پیغمبر تو دهنم!" آدم عوام‌فریبی دیگر!
نیمه ماه رجب سال ۶۰ هجری، در ۷۷ سالگی، بعد از ۲۰ سال خلافت کثیف، [معاویه مُرد]. یزید از شکار برگشت، بهش گفتند: "بابایت مرده! می‌خواهی چه‌کار کنی؟" نامه می‌زنیم مدینه. "به کی [بفرستیم؟] ولید؟" ولید که بود؟ فرماندار مدینه. نامه‌اش چیست؟ "بسم الله الرحمن الرحیم. انا لله و انا الیه راجعون. پدرم درگذشت. از مردم مدینه بیعت بگیر، خصوصاً حسین بن علی. اگر قبول نکرد، همین جا سرش را برایم [بفرست]!" بابا! این همه وصیت [پدرت] هست! بابا! حرف شیطان را گوش بده! لامصب! ابلیس، آقا، مخصوص عاشق‌های امام حسین [بود؟] از آنجا دیده بود حسین [و می‌دانست به] بهشت [می‌روند]. ["بیعت] این‌ها را یا برایم می‌فرستی، سریعاً سرشان را برایم می‌فرستی!"
نامه رسید دست ولید. ولید نامه را خواند و با مروان مشورت کرد. [ولید به مروان:] "از این چهار تایی که مخالفند، دو تایشان که بخار ندارند. می‌مانند دو تا: حسین [و] پسر زبیر." "پسر زبیر را هم که فعلاً کاریش نداریم. حسین... حسین هم قبول نمی‌کند. اصلاً نمی‌خواهد بروی با او بحث کنی!" "ولی [فرمان یزید این است]: "قاتل حسین [باش]!" چی گفته [است]؟ "حسین را بکشم؟ عمراً!"" [ولید] گفت: "حالا بگو حسین اینجا بیاید، با هم بنشینیم و گفتگو کنیم."
فرستادند دنبال امام حسین؛ [یکی از] قشنگ‌ترین جاهای زندگی. فرستادند دنبال امام حسین که بروند امام حسین را بیاورند توی دربار فرمانداری مدینه، با امام حسین گفتگو کنند. دنبال حسین و پسر زبیر آمدند. نیمه‌شب رفت در خانه امام حسین، دید خانه نیست. "خانه نیستی؟ کجایی؟" شما شیعه امام حسین [هستید]؟ این [فرد] می‌دانست حسین وقتی خانه نیست، یعنی مسجد است؛ خانه نیست، حرم است؛ مسجدی کنار قبر پیغمبر. نیمه‌شب آمد، دید یک عده دور امام حسین نشسته‌اند. ابن‌زبیر هم آنجاست. این پسربچه برگشت گفت: "امیر را اجابت کنید، با شما کار دارد." ابن‌زبیر برگشت گفت: "حسین، به نظرت این موقع شب با ما چه‌کار دارد؟ وقت سخنرانی نیست الان."
امام حسین فرمودند: "معاویه مرده، کسی خبر ندارد. خواب دیدم روی منبرش چپه شد، خونش [را] آتش [گرفت]." امام حسین فرمودند: "خب تو برو، ما می‌آییم." امام حسین برگشت تو منزل، تو محله بنی‌هاشم که الان خرابش کرده‌اند؛ کلاً خرابش کرده‌اند، با خاک یکسان کرده‌اند. محل بنی‌هاشم کلاً با خاک یکسان است. ابوبکر سوراخ داشته. این مسجد پیغمبر یک سوراخ کوچک [داشته] وقتی درهای خانه‌ها را همه را بستند، پیغمبر [فرمود]: "یک سوراخ کوچک توی خانه‌ام داشته باشم، فقط ببینم وقت نماز و سخنرانی." در خانه حضرت زهرا و امیرالمومنین [هم بسته شد]. الان می‌رویم مدینه، می‌بینی در خانه حضرت زهرا را گِل گرفته‌اند. آن سوراخ کوچک ابوبکر را کرده‌اند سه تا در: "بابا ابوبکر صدیق، باب الاول، باب الثانی، باب الثالث."
عبدالله آل سعود رسماً می‌آید با جورج بوش عرق می‌خورد! به کجا برویم؟ دخترش کشف حجاب می‌کند رسماً! تو مملکتی که شما بدون پوشیه نمی‌توانی بیرون بیایی، [این‌ها] انواع سلاح‌ها می‌فرستند، بعد بچه‌های نوزاد غزه را تکه‌تکه [می‌کنند]، مردم سوریه را بزنیم! یزید عرق‌خور است! چه‌خبر است؟ خدایا، به حق حضرت زهرا، توفیق تکه‌تکه کردن این‌ها را به ما عنایت بفرما! مرد باش! دل داشته باش!
امام حسین فرمود: "من می‌روم، من می‌روم خودم تنها." همه رفتند. امام حسین برگشت محله بنی‌هاشم. رفت در خانه اصحاب و یاران نزدیک: عباس، مسلم، علی‌اکبر. علی‌اکبر از بزرگترین یاران امام حسین [است]، از امام سجاد هم بزرگ‌تر است؛ پسر اول امام حسین. تک‌تک در زد: "بچه‌ها، آماده باشین! کار داریم امشب. شمشیرها زیر عبایتان، شمشیرها آماده کشیده [باشند]." وقتی یار دارد این‌جوری می‌آید، جیگر!... بعد آمد داخل، پیرهنش را عوض کرد، لباس سفید تنش کرد و وایستاد دو رکعت نماز خواند. اصلاً این حسین کشته‌مرده نماز [بود]! نماز! نماز! مشتی! خون! باحال! قربون! دعای مفصلی کرد. آمد از خانه بیرون. "بچه‌ها، آماده باشین!" ۳۰ نفر دور امام حسین [را] گرفتند. دارند می‌روند سمت کاخ ولید. امام حسین فرمودند: "بچه‌ها، من تنها می‌روم داخل. صدایم اگر بلند شد یا صدای سر و صدا آمد، اجازه دادم [که] سر بزنید. اجازه ندادم، کسی را نمی‌کشید. منتظر دم در وایستید. شمشیرها کشیده [باشند]." ۳۰ نفر پشت در وایستادند. امام حسین رفت داخل.
به [ولید] ندانستن که مثلاً نمی‌دانم معاویه مرده. "سلام علیکم! حال شما؟ احوال شما؟ فلان این‌ها... طاغوت امت مرد! تسلیت عرض می‌کنیم و این‌ها..." ["ولید به حسین:] حسین! یزید نامه داده، گفته 'یا بیعت می‌کنی، یا سرت را ببرم.' چه‌کار کنم؟" حضرت فرمودند که: "اولین [کسی که این را] گفت، [تو بودی]. امیرالمومنین تو را دعوت به بیعت کرده است." حضرت فرمودند: "کذبت والله! به خدا دروغ گفتی! این [کسی که تو گفتی] امیرالمومنین [نیست!] تو یزید عرق‌خور، بزباز، خرباز، سگ‌باز، میمون‌باز! با این‌ها بیعت کنم؟ 'مِثْلی لا یُبایِعُ مِثْلهُ.' مثل منی عمراً با مثل یزید بیعت نمی‌کند! صبر کنید، بنشینید آخر کار چه‌کار می‌شود. حرام است! برادرم وقتی صلح کرد با معاویه، گفت "اگر معاویه مُرد، حکومت حق حسین است." یزید کیست؟ با من بیعت مخفیانه که به دردتان نمی‌خورد؛ من بیعت علنی بکنیم دیگر! بعد تازه مردم همه جمع شوند، همه با شما بیعت کنند، یک نفر آخر بماند آن هم من. آن موقع بیعت می‌کنم." ولید آدم محافظه‌کاری است، می‌ترسد شلوغ بشود، سر و صدا بشود. "برو!"
امام حسین پرید سمت [ولید]، [شمشیر را] انداخت. ای بنازم اقتدار حسین را! اقتدار تا آخر اگر حفظ [شود]، من این صدا را دارم. آقامان امام زمان، ان‌شاءالله، بیاید [و] حرف بزند. عالم همه خط خون [شود]! خدایا، به حق این ساعت، در فرج آقامان امام زمان تعجیل بفرما!
ولید نامه زد به یزید: "یزید! حسین بیعت نمی‌کند." تا نامه را خواند، یزید عصبانی شد. عصبانی! مجسمه حماقت است. یعنی اگر خواستند حماقت را به شکل یک آدم در بیاورند، یزید را [می‌سازند]. متأسفانه عکسش تو تاریخ نمانده. دیشب تو بحرین یک [نفر] را دستگیر کردند، گفتند به جرم اهانت به امیرالمومنین یزید. تو بحرین دیشب دستگیر [شد]! خدایا، خدایا، ما چقدر بدبخت، چقدر غریب!
یزید عصبانی شد، نامه را خواند. سریع برداشت نامه نوشت به ولید. [به ولید نوشت:] "ولید! از الان که نامه‌ام به دستت رسید، سریعاً اسامی کسانی که تو مدینه زودتر از همه بیعت کردند را برای من می‌فرستی. کنار نامه، سر حسین [را]!" "عمراً! مگر مغز خر خورده‌ام؟ من با حسین جنگ ندارم!" مروان با ولید [گفت:] "دهنت [را ببند]! من آخرتم را نابود نمی‌کنم! قاتل حسین بدبخت، شقی، ته جهنم [است]." ناامید شد. مروان دم در خانه امام حسین [رفت]: "خیر دنیا [و] آخرتت توش است." حضرت فرمودند که: "و علی الاسلام السلام، از قبولیت برائت. مثل یزید. اگر اسلام یک حاکمی مثل یزید پیدا کند، باید با این اسلام بای‌بای کرد!"
عمر [جدم] پیغمبر می‌فرمود که: "الخلافة محرم علی آل ابی سفیان." خلافت حرام است بر خانواده ابوسفیان. مروان، پیغمبر لعنت کرده. علاقه‌مند شدی به یزید؟ اصلاً هر که پیغمبر لعنش کند، ناخودآگاه علاقه‌مند به یزید [می‌شود]! چه جمله‌ای است این جمله! یک ماه رمضون اگر هر شب بنشینیم [درباره] این جمله صحبت کنیم، باز حرف داریم. مروان عصبانی شد. مروان [گفت:] "مگر تو از جد من نشنیدی که فرمود: 'هر وقت معاویه را روی منبر من دیدید نشسته، بیایید شکمش را بشکافید.'؟" چرا چند روز پیش معاویه آمد روی منبر پیغمبر نشست، هیچ‌کس نرفت شکمش را بشکافد؟! همین مردم مدینه [که] پیغمبر [حرفش را] نشنیده بودند، این مردم مدینه نرفتند شکم معاویه را بشکافند، خدا مبتلایشان کرد به یزید. حالا می‌کشد [آن‌ها را] مردم مدینه. سال بعد چی شد؟ چند هزار نطفه حرام شکل گرفت به دست سپاه یزید. سال بعدش، یک سال بعدش، سه روز گفت: "هر چه آدم دیدید، می‌توانید بکشید. هر چه زن دیدید، می‌توانید تجاوز کنید. هر چه پول دیدید، می‌توانید بردارید." سه روز مدینه را غارت کردند. یک خانه فقط امنیت [داشت]. التماس می‌کردند [از] امام سجاد: "یک گوشه حیاطتان را به ما جواب بده! جای سگ‌هایتان را به ما بده!" خدا دارد! الکی نیست! [مروان] عصبانی برگشت: "بشارت می‌دهم روز قیامت، پیغمبر جد من تو را [به جهنم] می‌گذارد! برو!"
تو این وسط مردم مدینه بینابین [هستند]. حرف من [این است]: مردم مدینه بینابین منتظرم ببینم چه‌کار می‌شود آخر کار. از یک طرف مروان هم دستش کوتاه [است]. اگر مروان فرماندار بود، [یزید] می‌زد سریع [او را] می‌کشت. مخفیانه سم می‌دهیم به حضرت آقا، سکته کرده و از دنیا رفته‌اند. عبدالعزیز حکیم و آیت‌الله حکیم را کشتند. چند سال پیش آمریکا هر چه آمد برنامه ریخت برای ترور ایشان، نشد. [ایشان در] اردن سرطان گرفت، بعد چند وقت از دنیا رفت. آخه ایشان (خدا رحمتش کند) مریض شده بودند، [تا اینکه] دنیا ترور [شان] کرد. پشت حرم امیرالمومنین به هم ریخت مملکت، نمی‌شود جمعش کرد. چند کیلومتر فاصله دارد با قبر امیرالمومنین؛ دو تا [تابوت] غریب، [در] طبلی تاریک، یک گنبد، یک ضریح تنها. یک نفر را زدند کشتند، مردم شلوغ کردند، [او] نفهم [بود]، مریض شده بودند، از دنیا رفتند.
امام حسین می‌داند کشته می‌شود، ولی نمی‌خواهد [که] مخفی [باشد]. می‌گوید: "من می‌آورم این را جلو چشم همه. همه باید ببینند. شما [هم]... من یک جور کشته می‌شوم [که] همه ببینند. شما علی‌اصغر کو؟ شما رقیه [کجا]؟ زن..." فعلاً علی‌الحساب جایی نداریم غیر از مکه. ولی مخفیانه در این چند روز، حضرت مخفیانه نیروهایش را جمع کرد. ولید هم فرصت داده بود به امام حسین که برود مردم را جمع کند و این‌ها. شبانه، شب ۲۸ رجب، فردای مبعث، امام حسین شبانه مخفیانه از مدینه زد بیرون به سمت [مکه].
قبل از اینکه از مدینه بیرون بیاید، رفت با اقوامش خداحافظی [کرد]. یک عده مثل عمه‌هایشان همراه امام حسین بودند. امام حسین رفتند با این‌ها خداحافظی کنند. تا امام حسین آمد، گفت: "ما دیگر رفتنی‌ایم." این‌ها فهمیدند ماجرا چیست. همه زدند زیر گریه. یکی از عمه‌های حسین [نوحه خواند]. یکی از جنیان [هم] دیشب شنیدم که داشت برای تو روضه می‌خواند: "داری کجا می‌روی حسین؟" قرار شد از مدینه خارج شود. آمد کنار قبر رسول الله خداحافظی بکند. خداحافظی کرد: اول رسول الله، بعد قبر مخفی مادرش، بعد قبر امام حسن مجتبی. اول از همه رفت کنار قبر رسول الله خداحافظی [کرد]. حضرت حالی بهشان دست داد. عرفا می‌گویند: مکاشفه. یک لحظه خوابشان [برد]. در این حال پیغمبر را دیدم. پیغمبر حسین را بغل کرد، بین دو چشم حسین را بوسید در عالم رؤیا. بعد پیغمبر در عالم رؤیا به حسین فرمود: "بأبی أنت، کأنی أری." فدایت بشوم! دارم می‌بینم که تو در خانه خودت [هستی]. من از امت پیغمبرم، امید به شفاعت پیغمبر دارند نه شفاعت من. "حسین، پسرم! اینجا پدرت منتظر توست، مادرت، برادرت حسن منتظر. عمو جعفر طیار منتظر، عموی پدرت حمزه سیدالشهدا منتظر. بیا پسرم اینجا." "ولی حسین، برای تو یک جای ویژه در بهشت گذاشته‌ایم که به آنجا نمی‌رسیم، اگر کشته [شوی] و تو خون [خودت]."
در همان حال، امام حسین برگشت گفت: "یا رسول الله! یا جدا! من دیگر این دنیا را نمی‌خواهم. همین الان من را ببرین پیش [خودتان]!" "نه عزیزم! امتحان خدا دوست دارد تو را تکه‌تکه ببیند [تا] به رسول الله ملحق شوی." یک پسر بهش داده [که] کپی برابر اصل پیغمبر [است]. هر وقت دلتنگ پیغمبر می‌شود، نگاه به این آقازاده می‌کند، دلش آرام می‌شود. از شدت عشق پیغمبر، خدای [من] پسر داده به حسین به اسم علی‌اکبر. پسر [معاویه به امام حسین] دیشب بهت گفتم: "تو صلاحیت حکومت نداری!" حرفم مانده هنوز. ما سخنرانی چسبیده به روضه است.
معاویه‌ای که می‌گفت حسین صلاحیت ندارد، یک روز اطرافیانش را جمع کرد [و] گفت: "به نظر شما الان کی لایق‌ترین کس برای اینکه حکومت کند؟" هر کس یک چیزی گفت: "علی بن الحسین." نه، علی‌اکبر حسین. لایق‌ترین کس برای حکومت، علی‌اکبر حسین. علی‌اکبر حسین، مادرش لیلاست. لیلا نوه ابوسفیان است. الله اکبر! از نسل ابوسفیان یک همچین آقازاده‌ای بیاید! بله، خدا از مرده زنده می‌کشد بیرون. از نسل ابوسفیان، علی‌اکبر [را] می‌آورد. ذره‌ای هم لیاقت برای ابوسفیان نیست. روی همین حساب علاقه داشتند. علی‌اکبر [گفت:] "آل ابوسفیان از جهت مادری به ما ربط دارد." خودش هم چه آدم نازنینی [بود]! این لایق حکومت است. پیشنهاد داد به علی‌اکبر، گفت: "علی‌اکبر، تو که مادرت نوه ابوسفیان است، بیا با ما بیعت کن دیگر!" علی‌اکبر فرمود که: "من با این زن‌آزاده بیعت کنم؟ عمراً! من بابام را تنها نمی‌گذارم! من افتخارم به این است که نوه رسول الله‌ام." همین حرف‌ها را زد، کینه بنی‌امیه [و] کینه علی‌اکبر افتاد توی دلشان.
برنامه امشب: برویم کربلا. بچه‌ها، شب جمعه است. چرا آخه امشب شب علی‌اکبر است؟ در کربلا که نمی‌شود روضه علی‌اکبر [خواند]! مگر نشنیدی فاطمه فرموده: "شب‌های جمعه کربلا که می‌آیی، روضه علی [اکبر را بخوان]! من طاقت ندارم!" الله اکبر! چه پسری! چه پسری! چه پسری! جوانی من به شما بگویم: شماها وقتی بزرگ می‌شوید، اکثراً (الحمدلله جوانید) یکی از دلایلی که جوان‌ها با پدرهایشان مشکل پیدا می‌کنند وقتی خودشان بزرگ می‌شوند، به خاطر این است که پدر، محبت پدر را از شما حیا می‌کند. وقتی بزرگ می‌شوید، به شما محبت مستقیم [نمی‌کند]. به دخترها محبت [مستقیم می‌کند]. پدر محبت مستقیم نمی‌کند. پدر همیشه به پسر بزرگ، محبتش غیر مستقیم است؛ رویش نمی‌شود محبت مستقیم کند. مادر نه، بچه را می‌بوسد، بغل می‌کند. پدر نه. پدر محبت می‌خواهد بکند، هوایت را دارد. آمار محبت بابا غیر مستقیم [است].
آن‌قدر حسین دنبال فرصت می‌گشت [تا] به علی‌اکبر ابراز علاقه بکند. تا آمد [و] گفت: "باباجان! می‌گذاری من بروم میدان؟" قربون اشکت بروم حسین! چشم‌های حسین نمی‌تواند ابراز علاقه مستقیم بکند. آن‌قدر [علاقه داشت] علی‌اکبرش را. علی‌اکبر انگشتش را گرفت سمت آسمان، گفت: "خدایا! می‌بینی کی را دارم می‌فرستم؟" خدایا! پیغمبر [که] دلتنگ می‌شد، به او نگاه می‌کردم. جانم به شماها که علی‌اکبر بابا! وایستاده نگاه می‌کند به این جوان. پاک‌تر باشی، هر چه آقاتر باشی، باباهایتان مخفیانه می‌نشینند [و] نگاهتان می‌کنند. هی! جانم به این پسر! نگاهت می‌کند، از نگاه محبت می‌بارد، عشق می‌بارد. مخصوصاً دنبال پدر [و] عروسی [هستید]، سنگ تمام بگذارید. علی‌اکبر من! تو میدان، بابا وایستاده نگاه می‌کند. جانم به این پسر!
آمد تو میدان: "الحسین علی، بیت الله نبی. من پسر حسین، نوه علی. نتیجه [پیغمبر]. نمی‌گذارم حرامزاده‌ها به بابام سخت بگیرند! دارم با نیزه، با سوز می‌جنگم." علی‌اکبر حسین! حتی ضربت غلام هاشمی علوی [است]. من بچه علیم! "اگر می‌خواهید شمشیر علی را ببینی، بیا روبرو وایسا!" علی‌اکبر این‌جور نگو! این‌ها دلشان پر از کینه است. امشب شب کربلا باشد! آن‌قدر جنگی، صدای کوفیان بلند شد: "این کیست حسین فرستاده میدان؟ نمی‌توانیم با او بجنگیم. کسی [حریف او] نیست!" ولی عطش غلبه [کرد]. برگشت سمت بابا. [گفت:] "بابا! تشنگی دارد من را [از پا در می‌آورد]. این‌ها جرات نمی‌کنند من را بکشند. تشنگی [است]. آب هست؟ یک مقدار بهم بدهید، جان بگیرم!"
بابا دنبال موقعیت [بود]. شروع کرد گریه کردن. اباعبدالله، بمان! چقدر سخت است به جدت! سخت است بر بابایت امیرالمومنین! سخت است بر بابایت حسین! ببینند تشنه‌ای، نتوانند آبت [بدهند]! عزیزم! عزیزم! عزیزم! یا بنی هتل! عزیزم! زبانت را بیرون بیاور! زبان [ش را] گرفت [حسین] تو کار [خودش]. چه حالی است! چه تصویری است! چشم [که] باز می‌کنی، خاتم خنده عزیزم نیست. "ولی انگشتر دارم!" یعنی چه؟ "بیا این انگشتر را تو دهنت بگیر، [شاید] سیراب [شوی] و بمکی. خاتم ز قحط سلیمان کربلا." تشنگی غلبه کرد. زبانش را به انگشتر می‌مَکید. [لب و] زبانش را به [آن] زد. برگشت [و] باز هم جنگید، ولی دیگر جانش را از دست داده [بود]. توان [جنگیدن] ندارد برای جنگیدن. خسته شده.
نامرد [حرامزاده‌ای] گفت: "گناه همه عرب به گردن من [باشد]! می‌خواهم این بچه را داغش را به بابایش [بگذارم]." گلوی علی‌اکبر را هدف گرفت، [و] شکست. خون [آمد]! من جلو چشم‌های علی‌اکبر [بودم]. فهمیده باید میدان را خالی کند. جلو [ی] چشم [او]. خون گرفته. مسیر را اشتباه [رفت]. جای اینکه برگردد سمت خیمه‌ها، رفت تو دل شمشیربازار. فقط تمام! تکه‌تکه‌اش کردند. شمشیرها بهش خورد. "یا أبتاه علیک منی السلام! رسول الله! بابا، من را سیراب [کن]!" بابا! پیغمبر می‌گوید پس چرا حسین نمی‌آید؟! الله اکبر! الله! این بخش روضه، جیگر آدم را جواب می‌کند. نمی‌دانم برایت بگویم یا نه. [بعد از اینکه] تو، علی‌اکبر، دارد خداحافظی می‌کند، شنا کردن ابی‌عبدالله [شروع می‌شود]. فرمود: "ساکت باشید! هنوز گریه‌هایم مانده!" زد به دل دشمن. لشکر متفرق شد. بچه، جون داشتم. سرعت علی‌اکبر را دیدم. زیر لب که دارد می‌آید، یک چیزی را زمزمه می‌کند: همش یک چیزی را دارد: "ولدی علی! علی! علی! ولدی علی! ولدی علی! ولدی علی! علی! علی!"
رسید بالا سر [او]. جسد علی [اکبر را] سرش را گذاشت روی دامن [خودش] و [شروع به] جعله [کردن] خون‌ها و خاک‌ها [از] صورت [او]. الان وقت ابراز علاقه [است]. بابا! بابا! بابا! بابا! بابا! چقدر دلم تنگ شده بود بهم بگویی دوستت دارم! جواب بابایت را [بده]! بابا! بابا! بابا! بابا! ببین بابا، سر و [گردن] چطوری [است]! بوسه بابا! بابا! بابا! دیگر مامان نمی‌خواهد زنده بماند. فقط از [داغ تو] راحت شدی. بابا! ببین مامان تنها شده. پاشو برایم! پاشو! بچه‌ها نمی‌توانند بند کفششان را ببندند. پاشو! بچه‌ها تشنه‌شان است. بابا! آخه تو این خیمه اول علی‌اکبر صدا می‌زند، درست است، ولی عباس ابهتش نمی‌گذارد. این زن‌ها [را] عباس [هم] آچار فرانسه خیمه حسین [است]. علی‌اکبر، پاشو بابا! ببینم این کار [را کردی]! همین حرف‌ها را داشت [می‌زد که] زنی دارد می‌دود. یا صاحب الزمان! [امام حسین] می‌گوید: "دیدم صورتش مثل خورشید [بود] علی‌اکبر..."

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00