جنگ دو خانواده

جلسه چهار :درگیری کوفه و شام؛ ریشه نزاع اهل‌بیت و بنی‌امیه

01:09:03
93

جریان این جلسات از تبیین تقابل تاریخی دو خاندان آغاز شد؛ خاندان رسول خدا (ص) و خاندان ابوسفیان، که در طول تاریخ از بدر و احد تا عاشورا و نهایتاً درگیری سفیانی با امام زمان (عج) ادامه یافته است. به صلح امام حسن (ع) و مظلومیت او در برابر معاویه پرداخته شد و بعد، ماجرای حرکت امام حسین (ع) از مکه به کربلا و حوادث شب عاشورا تا شهادت اصحاب بیان گردید. در ادامه، نقش کوفه به‌عنوان مرکز حکومت مهدوی و شام به‌عنوان پایگاه سفیانی تبیین شد و ارتباط مستقیم عاشورا با ظهور روشن گردید. در نهایت، مباحث به علائم ظهور، نقش ایران، یمن و عراق، نبرد با سفیانی، نزول حضرت عیسی (ع) و استقرار حکومت عدل جهانی امام مهدی (عج) رسید

برخی نکات مطرح شده در این جلسه

مظلومیت و غربت کریم اهل بیت امام حسن علیه السلام
رهبر بیعت کنندگان با امام حسن علیه السلام
طرح معاویه برای تقابل با امام حسن علیه السلام
عبیدالله بن عباس کیست؟
تطمیع فرماندهان سپاه امام حسن علیه‌السلام
ماجرای صلح امام حسن علیه‌السلام چه بود؟
شایعاتی که سپاه اسلام را بهم ریخت
مفاد صلح‌نامه امام حسن علیه‌السلام
امام حسن علیه‌السلام برنده است یا بازنده!
رسوا شدن معاویه توسط امام حسن علیه‌السلام

متن جلسه

‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابی‌القاسم محمد مصطفی. اللهم صل علی محمد و آل محمد الی قیام یوم الدین.
بحث را شروع کردیم از درگیری دو خانواده در طول تاریخ؛ یکی خاندان رسول الله (صلی الله علیه و آله) و یکی خاندان ابوسفیان. درگیری ابوسفیان با پیامبر (صلی الله علیه و آله) را در جلسه قبل گفتیم. درگیری امیرالمؤمنین علیه السلام با معاویه و شهادت امیرالمؤمنین (علیه السلام). امروز پیرامون درگیری امام حسن علیه السلام با معاویه صحبت خواهیم کرد و درگیری امام حسین علیه السلام با معاویه، و سپس درگیری امام حسین علیه السلام با یزید. ان‌شاءالله جلسات آخر هم درگیری سفیانی با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) است که این درگیری تمام خواهد شد، ان‌شاءالله.
پایگاه ابوسفیان و آل ابوسفیان همیشه شهر شام بوده است. یک نکته بسیار مهم: پایگاه اهل بیت علیهم السلام هم معمولاً شهر کوفه بوده است؛ درگیری، درگیری قدیمی بین کوفه و شام. امیرالمؤمنین (علیه السلام) مرکز حکومتش کوفه بوده، معاویه در شام بوده. سفیانی هم در آن حوادثی که به ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ختم می‌شود، مرکز حکومتش شام است. این سوریه فعلی که می‌بینید؛ وضعیت حکومت (در آن) ثابت می‌شود، (سپس) وضعیت به هم می‌ریزد. سفیانی می‌آید سوریه را دست می‌گیرد، [و] مرکز کفر می‌شود این سوریه فعلی و یکی از پایگاه‌های حمایت از اسرائیل خواهد بود. سرانجام امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) تشریف می‌آورند و این حکومت سفیانی را از بین می‌برند و کوفه را مرکز حکومت خودشان می‌کنند.
داستان مفصل است، دوستان. عنوان مقاله این بود که: «ما اهل کوفه هستیم؛ مهدی تنها نماند. [ما] اهل کوفه نیستیم [که] علی تنها بماند.» [پس باید] «کوفه باشیم [تا] مهدی تنها نماند.» الان دیگر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) یار کوفی می‌خواهد. در روایات هم آمده است که شیران خاص حضرت، دیگر پایگاهشان کوفه است. البته کوفه‌ای که در سابق داشتیم، با اینکه الان ما می‌گوییم کوفه سراسر خیانت و خباثت است. این‌ها را عرض خواهم کرد. هر کدامش که باز شود، در جریان کربلا آدم قشنگ می‌تواند بفهمد کشتن و روضه و شهید و این‌ها [را]. [و می‌فهمد چرا] ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) دوباره در گودی قتلگاه عقب می‌افتد. وقتی ما هنوز رنگ و بوی درست و حسابی [ایمان و وفاداری] نداریم، هنوز مثل مردم کوفه [در زمان] امام حسین (علیه السلام) هستیم، ظهور هی عقب می‌افتد. راه جلو افتادن ظهور این است [که] بفهمیم مردم کوفه چه شکلی [بودند]. خیلی مهم است، خیلی مهم است، خیلی!
این [سخنان] از [جان] من نمی‌آید، [از] شما نمی‌آید. ای کاش می‌توانستم [این‌ها را] در [یک] سازمان جهانی [بگویم]. پیشینه‌اش چیست؟ مظلومیتی که کشیده چیست؟ خودم حال سخنرانی ندارم. این سوز و صفا و اخلاص [مرا] و داد و بیداد و سر و صدا [که می‌بینید، برای آن است که] بسوزم [تا] شما بسوزید. [همانند] معروف [در] تهران. خانمم به من می‌گوید: «تو خانه بنشین [و] دو خط روضه برایم بخوان.» حال [این‌طور سخنرانی] ندارم. [اما در] دانشگاه [کسانی هستند که] صاحب‌سخن را با دقت پیگیرانه یادداشت می‌کنند [و] دنبال بحث [می‌روند]. عزیز دلم [از این] لذت می‌برد. عرض کردم: [این بحث‌ها] برای شلوغ شدن و این‌ها نمی‌آید. جایی که همه جذب [بحث] شدند و [در یک] جمع رفاقتی [هستند]، آدم می‌تواند این حرف‌ها را بزند [و] مطلب را بشکافد.
روضه حضرت رقیه سلام الله علیها. گفتم تاریخ یعقوبی نقل کرده است. کتاب تاریخ یعقوبی معتبرترین کتاب در مورد تاریخ عاشورا است. ولی این روضه حضرت رقیه را طریحی و این‌ها نقل کرده‌اند. کاشفی سبزواری و این‌ها. هفت هشت ده جا نقل شده و هیچ‌کدام اسم حضرت رقیه را نیاورده است. بحث دختری بوده است، بالاخره با این وضعیت ماجرای شام... ما می‌گفتیم منبرمان شب سوم تمام می‌شود. واقعاً هم همین است؛ تمام شد. اوج خباثت شام را نشان [دادیم و] نابود شدن حکومتشان را هم نشان دادیم. دیگر دختر سه‌ساله آمد [و آن را] نابود کرد. از اینجا به بعدش دیگر فقط برای این است که خودمان را به امام حسین (علیه السلام) برسانیم. شب عاشورا، امام حسین (علیه السلام) ما را [به سمت خود] می‌برد. هر سال [این] محرم جاری است، دیگر [از آن حرف‌ها] نیست.
شب عید فطر خدمت آقایی بودیم [در] تهران. گفت که: «من در جوانی آنقدر عاشق امام حسین (علیه السلام) بودم. سه بار داشتم از دنیا می‌رفتم [و] از شدت عشق متوسل شدم به امام حسین (علیه السلام). دم مرگم گفتم: «آقا! فقط بگذار بمانم، [چون] کار پشت در این خانه [دارم].» صاحبخانه بالاخره خوشش آمد [و] گفت: «بیایید.»» [امشب می‌خواهیم بگوییم] چه ظلمی بهشان کرده‌اند. امشب از بخشی از مظلومیت اهل بیت (علیهم السلام) که تا حالا معمولاً ناگفته مانده [خواهیم گفت]. نیت اول بحث این [است که] این بحث، ان‌شاءالله، خیلی گره‌های ما را باز خواهد کرد. خود بحث، [راجع به] کریم اهل بیت (علیهم السلام) است. دیگر امشب با کریم اهل بیت (علیهم السلام) کار داریم. از مظلومیت کریم اهل بیت (علیهم السلام) می‌خواهیم بگوییم. فریاد ناله [می‌زدیم] میلادشان [که در] ماه رمضان [و] پیام [آور] قدر نزدیک است. دیگر کسی حرف از امام حسن (علیه السلام) [به میان] که افتاده، [نمی‌زند]. [علت این مظلومیت، مظلومیت] رسول الله (صلی الله علیه و آله) [و] امام رضا (علیه السلام) است. دو شب [را] خود امام حسن (علیه السلام) راه باز کرده [تا] دو شبش را برای آقازاده‌هایش رسم عزاداری کنند. یکی [از این شب‌ها،] شب پنجم [محرم است که] عکس غربت امام حسن (علیه السلام) را [در آن] نابود [می‌کنند].
امیرالمؤمنین (علیه السلام) در کوفه به شهادت رسید؛ در کوفه به شهادت رسید؛ وضعیتی که شب‌های قبل عرض کردیم. دشمن اصلی امیرالمؤمنین (علیه السلام) که بود؟ معاویه! همه همت امیرالمؤمنین (علیه السلام) به این بود که با معاویه بجنگد و نابودش کند. در جنگ صفین معاویه وقتی سپاه را روبروی علی (علیه السلام) انداخت، شعار اصلی‌اش این [بود]: «انتقام، انتقام!» [انتقام] که؟ عثمان! از که؟ از علی! پیراهن خونین عثمان را [در] دست گرفتند [و] زدند روی چوب علم: «این علم ماست! هرکه می‌خواهد انتقام این خون را بگیرد، بیاید با علی بجنگد.» کدام علی؟ همین علی که عرض کردم در جلسه‌ای حمایت کرد از عثمان که عثمان کشته نشود؛ و [آن] امیرالمؤمنین [که] آب [فرات را در صفین] بست. این آب فرات هم از آن ماجراهاست؛ بین آل ابوسفیان و اهل بیت (علیهم السلام). همان‌طور که شام از اول تا آخر [در تقابل بوده]، این آب فرات هم ماجرا دارد؛ از اول بوده تا آخر هم هست. این ماجرا اتفاق افتاده بود و امیرالمؤمنین هم می‌خواست معاویه را از بین ببرد. از این‌ور اتفاق عجیبی افتاد به اسم خوارج. این‌ها آمدند و روبروی امیرالمؤمنین (علیه السلام) ایستادند و آخر، یکی از آدم‌های نحس این گروه، امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در محراب به شهادت رساند.
حالا در اوج داستان [زندگی] امیرالمؤمنین (علیه السلام)، دیگر [رسیده بود به] آخر کاری که [می‌توانست] معاویه را نابود بکند. [اما بعد از] ماجرای ابوموسی اشعری، معاویه را رسماً به عنوان خلیفه معرفی کردند [و] راه افتادند این‌ور و آن‌ور [و گفتند]: «حاکم می‌فرستیم!» از این‌ور سپاه [از] امیرالمؤمنین (علیه السلام) [حمایت نکرد، و] امیرالمؤمنین [آن را] از دست داده [بود].
عده‌ای از مهاجرین و انصار، یاران امیرالمؤمنین (علیه السلام) با مردم شرق اسلام، یعنی مردم مصر و این‌ها، این‌ها آمدند و با امام حسن (علیه السلام) بیعت کردند. بیعت [او، با] مشکلات [زیادی همراه بود]. از عجایب این است [که] اهل سنت نمی‌دانم چرا امام حسن (علیه السلام) را جزو خلفا نمی‌گویند؛ [و] خلیفه [را] ابوبکر، عمر، عثمان، علی، معاویه [و] یزید [می‌دانند]. [با اینکه] آدم [حدود] شش ماه تقریباً طول کشید [تا] این‌ها [با او] بیعت کردند. رهبر کسانی که با امام حسن (علیه السلام) بیعت کردند، عبدالله بن عباس بود. ابن عباس یک شخصیت بسیار [ارزشمند و] ساخته شده در جهان اسلام [است که] هم شیعه قبولش دارد، هم سنی. از شخصیت‌های دانشمند؛ کسی که امیرالمؤمنین (علیه السلام) دستش را می‌گرفت، می‌برد [به] نخلستان، تا اذان صبح با او حرف می‌زد. بعد حضرت فرمودند که: «از سر شب تا الان در مورد حقایق «بسم الله الرحمن الرحیم» برای تو گفتم، ولی [هنوز] از «بسم الله» تجاوز نکردی.» [یعنی] «همه حرفی که بهت زدم، اهل [باطن و] اهل سر و اهل راز [آن را] می‌فهمد.» امیرالمؤمنین (علیه السلام) به او حرف می‌زد. [او] مفسر قرآن و شخصیتی شناخته‌شده [بود]. اولین کسی که آمد به حمایت امام حسن (علیه السلام)، [عبدالله] ابن عباس بود. [البته] دو [نفر از آن‌ها]: یکی عبدالله بن عباس [بود]، [و] یکی عبیدالله ابن عباس. این‌ها را داشته باشیم. عبدالله بن عباس قبول کرد. [و] بعدش عبیدالله ابن عباس [که] برادرش [بود]، آمد [و] قبول کرد.
همه فریاد زدند، بیعت کردند [و گفتند]: «با معاویه بجنگیم!» معاویه کجاست؟ شام. امام حسن (علیه السلام) کجاست؟ کوفه. [تصمیم گرفتند] از کوفه سپاه بفرستند [تا] لب فرات، از آنجا درگیر شوند با سپاه معاویه. سپاهی که فرستادند، [چه کسی] فرمانده [آن بود]؟ امام حسن (علیه السلام) عبیدالله بن عباس، برادر عبدالله بن عباس را به عنوان فرمانده فرستاد. پشت سرش این اسم‌ها را داشته باشیم. سه چهار تا اسم بیشتر نیست، [تا] ماجرا جا بیفتد. خدا می‌داند هر شب، [این‌ها را از] کتاب [می‌خوانم]. امشب [هم از] کتاب «قصه صلح» ایشان و چندین جلد کتاب دیگر [استفاده می‌کنم].
عبیدالله را فرستادند. رفت. حضرت دو تا جانشین برایش گذاشتند، گفتند: «عبیدالله! تو می‌روی با معاویه درگیر می‌شوی. اگر تو را زدند، بعد از تو قیس می‌شود [و] سعید می‌شود فرمانده.» پس دو نفر جانشین: قیس [و] سعید. عبیدالله را فرستادند، رفت. معاویه مشغول برنامه‌ریزی بود: «چکار بکنیم سپاه حسن (علیه السلام) را [به هم] بشکافیم؟» [دو جاسوس فرستاد،] یکی [برای] کوفه، یکی [برای] بصره. اونی که مال کوفه بود، تا رسید رفت توی قصابی. از رفیقاش تو قصابی مشغول فعالیت شد. شناسایی منطقه و این‌ها. آمد کم‌کم، کم‌کم از تو کوفه، از تو قصابی مشغول فعالیت شود. کم‌کم [به میدان آمد، ولی] یه خرده ناشی بود، زود لو رفت. گرفتند [و] دستگیرش کردند. امام حسن (علیه السلام) [پیش‌تر] عبیدالله ابن عباس را فرستاده بود [و به فرمانداران مناطق] نامه زدند [تا] جاسوس‌ها دستگیر شوند. [مثلاً] به عبدالله ابن عباس [نامه زدند که]: «جاسوس آمده [است] در بصره. دستگیرش کنیم.» دستگیر کردند [و] هر دو تا را اعدام کردند.
خبر دادند به معاویه. معاویه [گفت]: «سر جایت بمان، سر و صدا نکن.» [سپس به عمر عاص گفت:] «جاسوس‌ها [را] چکار کنیم؟» ای! این عمر و عاصت چی بگویم [که]... [به عبیدالله بن عباس] نامه [یا] پیغام بزن، بگو: «آقا! صد هزار درهم پیش ما داری اگر بیایی.» نامه زد [به] عبیدالله. عبیدالله ابن عباس سپاه [خود] را با ۴۰۰۰ نفر راه انداخته، رفته [بود]. رسیدند به آن منطقه. نامه معاویه آمده [بود] به عبیدالله ابن عباس. نامه را خواند. شبانه قبل از اذان صبح [رفت] کجا؟ شام! تک و تنها. بزرگترین فرمانده امام حسن (علیه السلام) با ۵۰۰ هزار درهم نقدی که گرفت، غیر [از آنکه] همه چی را [هم] زد [و با خود برد]. از خواب [بیدار شدند،] منتظرند برای نماز صبح بیاید بیرون، پشتش نماز بخوانند. هرچه وایسادند، نمی‌آید. هی یالا، آقا! بسم! چه خبر است؟ فلان کسی نیست؟ این‌ور آن‌ور... قیس آمد نماز خواند [و] سخنرانی [کرد]. [گفت]: «مردم! عبیدالله در رفته، [معاویه] او را خریده [است]. بزرگترین [فرمانده] [ما را با پول و] دختران بهش دادند. رفت.» چکار کرد؟
حالا این عبیدالله بن عباس کیه؟ پدر دو تا شهید، دو تا شهید پای رکاب امیرالمؤمنین (علیه السلام)! زمان امیرالمؤمنین (علیه السلام) حاکم یمن بوده. تا ۱۰ سالگی شاگرد پیغمبر بوده. بله! برادر من! [این] سلسله کشک دوغ و قروت [است!] عبیدالله [که] کت و کلفت بود، [او را] برداشتند، دزدیدند، بردند. [بعد] فرمانده [جدیدی] فرستاده معاویه به اسم بُسر بن ارطاة، [که] از فرمانده‌های بزرگش [بود]. به مردم کوفه [می‌گفت]: «ببینید! ما فرمانده شما را خریدیم. فرمانده شما یار ما شد.»
در [این میان]، امام حسن (علیه السلام) ۱۰-۱۵ تا سخنرانی محکم کرد. [خطاب به معاویه می‌فرمود:] «مرتیکه فلان‌فلان‌شده! شایعه ننداز، دروغ نگو! فرمانده شما به ما ملحق شده؟ امامتان هم آقای حسن بن علی (علیه السلام) به ما نامه زده؟» گفتند که: «آقای من [امام حسن] نامه نزده!» بله! «فرماندهمان فرار کرده، گور به گور شده؛ [اما] [ما از شما] محافظت می‌کنیم.» سخنرانی کرد: «مرتیکه! به یاران من کاری نداشته باش!»
نامه دوباره زد برای خود قیس. [گفت:] «آقای قیس! باشد، بیا ببین.» معاویه [هم] کسی را فرستاده بود، گفت: «آیا امیرالمؤمنین معاویه می‌گویند که در خدمتتان باشیم؟ [ما] آماده کردیم.» [قیس به] یک زن گفت: «برو به امیرت بگو: «به خدا قسم، این جمله را داشته باش [که] این جمله [چه] اتفاقاتی [رقم می‌زند!] به خدا قسم من تو را نخواهم دید مگر اینکه دستم شمشیر و نیزه باشد.»» آن وقت آقا [معاویه] دوباره آمد و معاویه عصبانی شد، نامه زد: «مرتیکه یهود!» قیس دوباره نامه زد: «مرتیکه بت‌پرست! حرامی! تو به من می‌گویی پاشو بیا، برو گمشو؟» [و ادامه داد:] «[شما] مشرکین و منافقین بودید و ما همیشه افتخار کردیم [که] با پیغمبر بودیم، با امیرالمؤمنین بودیم. سر وقتش می‌رویم [و] چکار کنیم؟»
جنگ تبلیغاتی بی‌[وقفه]، [چرا که] فقط باید روی مغز مردم کوفه کار بکنیم [و] بگوییم: «امام شما حسن بن علی (علیه السلام) [دیگر] پایه کار [و] جنگیدن نیست، بلکه می‌خواهد صلح کند.» فردا شب چند نفر از این جاسوس‌ها و از این حرفه‌ای‌هاشان، از این شیپورچی‌ها را فرستادند تو کوفه. سر و صدا [راه انداختند و به] مردم [می‌گفتند]: «آقای شما پیشنهاد مذاکره داده [است] با آمریکا! آقای معاویه قبول نمی‌کنند.» مردم! حالا معاویه هی دارد پشت سر هم نامه می‌دهد به امام حسن (علیه السلام): «بیا با هم صلح کنیم!» امام حسن (علیه السلام) می‌گوید: «من صلح نمی‌کنم، بلکه اصلاً می‌خواهم بیایم بجنگم!»
تاریک [بود] تاریخ! خیلی هم مهم است! «آقای ما معاویه قبول نمی‌کند.» این‌قدر روی مغز مردم کار کردند، کار کردند، کار کردند، [تا] مردم سپاه کوفه [را از دست] مردم کوفه [گرفتند]. امیرالمؤمنین (علیه السلام) روزهای آخر داد می‌زد. از معاویه دلش خون نبود، [اما] از [مردم کوفه] دلش خون بود. داد می‌زد. یه روز آمد مسجد گفت: «مردم! امروز صبح خواب برادرم رسول الله (صلی الله علیه و آله) را دیدم. از شماها بهش شکایت کردم. برادرم رسول الله (صلی الله علیه و آله) گفت: «علی! نفر!» خدایا! من را از این‌ها بگیر.» آن موقع تازه علی (علیه السلام) را با آن همه سوابق [شان] [اینگونه] دیدند. حالا امام حسن (علیه السلام)... مردم سست‌مغز، دمدمی‌مزاج، شل و ول، [و] آویزان! «من می‌خواهم با معاویه بجنگم!» [این در حالی بود که] صلح داشتم.
سلمان فارسی آنجا بوده سالیان سال [و] نیرو تربیت [کرده بود]. مختار [که] عمویش [فرمانده] مدائن [بود]. اصلاً فرمانده‌های مدائن عموی مختار [بودند]. خانوادگی مختار و بچه‌ها [در] [مدائن] آمدند. مدائن آماده است، حضرت نیرو دارد. نیرو راه انداختند [که] سپاه برود سمت ساباط. یه روستا است نزدیک [مدائن]. «بریم سراغ معاویه [و] شام را لت و پارش کنیم!» دیگر مردم کوفه [را نمی‌توان] حساب باز کنم. عمراً! «شما همانی [بودید] که بابای من را تنها گذاشتید!» آن داستان [خود] حضرت این‌ها را گفتند. خبر بین مردم پیچید: «من که حال ندارم، قسطم مانده، بچه‌ام عروسی‌اش است، آن یکی نمی‌دانم چی‌چی‌اش است، وام بازنشستگی چی [شده]، فلان این‌ها. یارانه‌ها را می‌خواهم شارژ کنند. پس فردا کار دارم، نمی‌توانم بیایم.»
چند نفر جمع شدند [در] کوفه، ۴ نفر را مأمور کردند برای ترور امام حسن مجتبی (علیه السلام): اشعث بن قیس و قیس بن ربعی و دیگران. جنایات [یکی پس از دیگری آمد تا] بعد سلسله مراحل طی شد تا رسید به قتل امام حسین (علیه السلام). همین الکی یک شبه که کسی قاتل امام حسین (علیه السلام) [نمی‌شود]! یار امام حسین (علیه السلام) شدن هم الکی نیست. بله! این چهار تا مأمور ترور حضرت شدند. حضرت با تعداد یارای کم راه افتادند. کوفی‌ها [سپاه] کشیدند [و] گروه به گروه، مرحله به مرحله کم می‌شوند. هی می‌کُشند [یاران امام را]، هی می‌کُشند، هی می‌کُشند [یا کم می‌شوند]. سه هفته دیگر کنکور، فلان کار امام حسین (علیه السلام)...
حضرت رفتن ساباط. [رسیدند] سحر. رسیدن ساباط. اوکی! [معاویه گفت:] «[این] روستای چسبیده [به] مدائن [است]. ۲۰۰ هزار درهم بهتان می‌دهم. یکی از لشکرهای خودم شما را فرماندهش می‌کنم. دخترم را بهتان می‌دهم.» [معاویه برای فریب،] شیرین [سخن می‌گفت]. اصلاً دنبال آن قتل امام حسن (علیه السلام) بودند [و او را] تنها گذاشتن[د]. دیگر امام حسن (علیه السلام) همیشه زره [بر] تن [داشت]. [لباس عادی] لباس [او نبود]. کسی می‌خواهد گریه کند، [باید] بسوز[د]. اشک بر امام حسن (علیه السلام) [دارای] آثار [خاصی است]. [او] در نماز ایستاده [بود]. تک و تنها. از دور تیراندازی کردند به امام حسن مجتبی (علیه السلام). تیر خورد به بدن حضرت. زره بود، تیر تو گوشت نرفت. دو روز گذشت. [به] ساباط رسیده بود. صبح دوم حضرت فرمود: «هر که یار ماست، جمع کنید. می‌خواهم سخنرانی [کنم].» مردم را جمع کردم، منتظرند. این موضع‌گیری حضرت خیلی اساسی است. وسط این وضعیت [که] به هم ریخته [و] آشفته [بود،] به جای اینکه بخواهد حکم جهاد صادر کند، [و بگوید] «مردم! بریزیم، بکشیم!» فرمود: «مردم! من امام شمایم. حکم شما را بهتر می‌دانم، خیر شما را بهتر [می‌دانم]. هرچه می‌گویم قبول می‌کنید؟»
از این به بعد حرف‌های حضرت [اینگونه شد که] یه خودش شل شده، از قدرت انقلابی حماسی درآمد. کسی جواب نداد. [آن‌ها فکر کردند:] «خیلی [خب]! منظور آقا چی بود؟ فکر کنم می‌خواهد بکشد کنار. بحث مذاکره جدی است. بحث صلح جدی است. این‌ها دستشان بیاید، بکشیم کنار. بکشیم کنار، بکشیم کنار. شما می‌کشی کنار، ما می‌کشیم کنار.» باز دوباره خو! رفقای خوارج تو سپاه امام حسن (علیه السلام) [آمدند و گفتند]: «این بابام [که] از دین زد بیرون! بچه‌ها! بریزیم این را هم بکشیم، مثل باباش!» نیرو جمع کردند، شبانه ریختند تو خیمه امام حسن مجتبی (علیه السلام). سجاده را از زیر پای حضرت کشیدند. حضرت را زدند. هرچه تو خیمه بود به غارت بردند. عبا را به زور از روی دوش حضرت برداشتند. حضرت را پرت کردند. [به او] جسارت کردند، توهین کردند. [این‌ها] در ساباط [اتفاق افتاد]. شرایط آماده نیستند.
حضرت گفتن: «حضرت تو مدائن [بودند].» یه نفر از جاسوس‌های معاویه بغل جاده کمین [کرد]. [نامش] جراح بن سنان [بود]. خدا لعنتش کند به حق حضرت زهرا (سلام الله علیها)! [در] خلوت [بود]. افسار [اسب] امام حسن (علیه السلام) را کشید. دست به یقه شد با حضرت. درگیری شده [بود]. یکی از یاران حضرت سریع آمد. [شمشیر] درآورد. یکی با شمشیر زد تو صورت این جراح. بینیش پرید. پای حضرت هم تکان خورد. همان وسط درگیری‌های که آمده [بود] این وسط [و] کار می‌کرد، به مردم کوفه [گفت]: «مردم! چه نشستید؟» سپاه قیس بود. آنجاها داشت با معاویه می‌جنگید. زدند، کشتند قیس را. سپاه شکست خورد.
از این یاران اطراف امام حسن (علیه السلام) هی دارند نامه می‌دهند به معاویه [که]: «معاویه! بکشیمش؟ آقا! جانم! دستور چیست؟ [او] تک [و تنهاست].» معاویه نامه فرستاد برای امام حسن (علیه السلام) [که]: «یکی پس از دیگری [یارانت] می‌گویند: «بکشم؟ بفرستم برایت؟» دستور چیست؟ [وقتی] تک و تنها [بشوی،] چه اتفاقی می‌افتد؟ راحت می‌گیرند، می‌بلعند، می‌کشند. تمام شد، رفت! خبری نبود از این خانواده.» سپاه روم پشت مرز کمین کرده [بود] [تا] مسلمانان به جان هم بیفتند. معاویه و ابوسفیان هم که با سپاه روم رفیق [و] شفیق [بودند]. معاویه وقتی می‌خواست امام حسن (علیه السلام) را بکشد، [شاید می‌گفت:] «[این] زهرا (س) چی داری؟ [که] سه سوت [بزند و] بکشد؟ فردا به دست زنش کشته شدی!» حالا امام حسن (علیه السلام) تو این شرایط گیر کرده: بدون کس و کار، بدون یاور. چکار کند؟ پاشد [که] بجنگد؟
معاویه [به روی او] با لحن مهربان [آمد و گفت]: «حسن جان! پسرعمو! ما با هم برادریم و با هم فامیلیم. دعوا نداریم. بیا قبول کن. صلح‌نامه را هم سفید امضا برایت می‌فرستم. هرچه دوست داری توش بنویس، ولی با عزت.» البته قبل از اینکه صلح‌نامه را امضا بکند، حضرت همین چند تا خرده‌مرده یاری که داشتند جمع کردند [و] گفتند: «سخنرانی مهم دارم.» مردم! «معاویه دشمن ماست. سرسخت ما وایساده.» «اگر شما همراه من باشین، ای به فدای این غربت! اگر شما، شما همراه من باشید، تا آخر کار وایمیستم، جانم را کف دست می‌گیرم، همه‌شان را می‌کشیم.» مردم سست [شدند]، با صدا زدن: «البغیه! البغیه!» [در آن] محل زندگی، صلح‌نامه پایین [صفحه] امضا شده. معاویه نوشته: «هرچه در اینجا نوشته شود، من قبول دارم. به گردن من [است و] باید انجام بدهم.»
از موقعیت استفاده کرد، شروع کرد ۵ تا ماده را نوشت. ببین چه صلح‌نامه‌ای! این صلح‌نامه، این صلح‌نامه، دلیل اصلی به وجود آمدن داستان کربلاست.
۱. حکومت به معاویه واگذار می‌شود، به شرط اینکه طبق کتاب خدا، سنت پیغمبر (صلی الله علیه و آله)، [و] سنت خلفای صالح پیغمبر (صلی الله علیه و آله)، منظور امیرالمؤمنین (علیه السلام) [عمل کند].
۲. اگر معاویه افتاد [و] مرد، حکومت مال حسن بن علی (علیه السلام) است. اگر معاویه افتاد [و] مرد، [و] حسن بن علی (علیه السلام) هم نبود، حکومت مال حسین (علیه السلام) است. حکومت مال حسین (علیه السلام) است! متن صلح‌نامه است. خارجی‌ها نمی‌فهمند. قلب آقام در فشار [است]. امام [می‌گوید]: «سلام! بچه‌ها! داستان چیست؟ حق مال این‌هاست. اصلاً اینجا ذکر شده.»
۳. معاویه حق ندارد جانشین معرفی کند، حتی اگر حسین (علیه السلام) هم نبود. [در حالی که] حسین (علیه السلام) هم هست، [و] جانشین هم معرفی کرده [بودم، اما] هیچ‌کس قبولش ندارد.
۴. معاویه باید قول بدهد دیگر به بابام [امام علی (علیه السلام)] فحش ندهد. بخشنامه [صادر کند]، سخنرانی کند.
۵. اول سخنرانی حکومت معاویه. خطیب جمعه آمد خطبه بخواند. شروع کرد خطبه‌اش را خواند، تمام شد. آمد پایین. از خود من یادم [هست که] معاویه بخشنامه صادر کرد تو نمازها [که]: «هر که می‌خواهد نماز بخواند، [باید بگوید] مرگ بر آمریکا.»
بعد هر نماز، بیت‌المال کوفه ۵ میلیون توش [بود]. ۵ میلیون درهم پول [بود]. به حسین (علیه السلام) برنامه‌ریزی [شد]. امام حسن (علیه السلام) هموار می‌کند برای حسین (علیه السلام). «من این وسط سوختم، اشکال ندارد. [من] راه بازکن حکومت حسین [باشم].» سالی ۲ میلیون باید به حسین (علیه السلام) مالیات بدهد. هرچه هدیه می‌خواهد بفرستد، اول به بنی‌هاشم، بعد به بنی‌امیه. خانواده شهدا [که] کشته شدند، خانواده شهدای صفین، شهدا، با خانواده‌هایشان بد برخورد نکند. به اسم شیعه علی (علیه السلام) بودن، کسی را اذیت نکند. شیعیان هر جا [که] مردم هر جا هستند، باید امنیت کامل داشته باشند. ذره [ای] توطئه نباید باشد. ذره [ای] اذیت به شیعه نباید باشد. به بنی‌هاشم توهین [نباید] بشود. این‌ها پنج تا ماده قراردادی [بود]. خداوکیلی امام حسن (علیه السلام) برنده است یا بازنده؟
معاویه صلح‌نامه را امضا [کرد]. [سپس از] شام پا شد آمد کوفه. مسجد کوفه. این مسجد کوفه! چه اتفاقاتی [آنجا افتاد]! همه مردم را جمع کرد تو مسجد کوفه. مراسم صلح. یه طرف حسن (علیه السلام)، یه طرف معاویه. معاویه گفت: «حسن! تو اول برو بالا منبر، اعلام کن که حاکم نیستی، حاکم خداوند [است].» [معاویه] خطبه‌ای خواند در فضایل اهل بیت (علیهم السلام) [که]: «اهل بیت [و] بنی‌امیه...» [ادامه داد:] «من بابام کیست؟ بابام کیست؟ بابام کیست؟ بابام کیست؟ مادرم کیست؟ جدم کیست؟» [با طعنه به شیطان] «کی؟ کی؟ روز خوش! شیطان! [تو را] سپردم!»
آمد [و] شروع کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. همیشه هر پیغمبری که از دنیا رفته، بعد از آن اختلاف شده، باطل بر حق پیروز شده.» [بعد معاویه گفت:] «چی گفتیم؟ مردم! «من به خاطر نماز خواندن شما جنگ نکردم، به خاطر حج رفتن شما جنگ نکردم. مردم! هرچه با حسن بن علی (علیه السلام) قرار گذاشتم، اینجا زیر پا له [می‌کنم].» مردم! «حسن بن علی (علیه السلام) خودش را شایسته خلافت نمی‌دانست. من شایسته خلافت می‌دانستم. برای همین من [او را] انتخاب کردم.»»
یک امام حسین (علیه السلام) نشسته [بود]. عصبانی شده، از جا بلند شد برود [سمت] معاویه. امام حسن (علیه السلام) با آرامش رفت بالا منبر [و] گفت: «مردم! من جدم رسول الله (صلی الله علیه و آله) [است]. بابام علی (علیه السلام) است. باباش ابوسفیان است. مادرم فاطمه (سلام الله علیها) است. مادرش هنده. خدایا! هرکس بین ما دو تا نسبش پست‌تر است، آمین!» مردم! «آمین!» مردم! «ما اهل بیتی هستیم که مباهله در شأن ما بود [و] نازل شد. ما اهل [خانه‌ایم که] درها را [به دستور پیامبر (صلی الله علیه و آله)] دستور داد [تا] ببندند [در] مسجد رسول الله (صلی الله علیه و آله)، غیر از در خانه ما.» مردم! «معاویه دروغ می‌گوید. من ولی شما [نیستم]، من امام شمایم. مردم! ما همان‌هایی هستیم که فدک یک روز بدون مظلومیت سر نکردیم. مردم! یک وقت نکند مثل بنی اسرائیل بشینید، گوساله‌پرست بشویم [و] به جای هارون، بهتان گوساله [دهند].» امام خمینی [فرمودند]: «شما [که] قیس بن قیس [هستید]!» [قیس] فرمانده حضرت [بود]، [به معاویه گفت] «بیعت کند [؟] من با تو بیعت می‌کنم. قسم خوردم، گفتم: من معاویه را نخواهم دید مگر اینکه با نیزه و شمشیر جلوی معاویه [ایستاده باشم].» [و این همان حالتی است که] نیزه و شمشیر [گرفته بود]. [قیس] بیعت [نکرد]. به زور معاویه دستش را چسباند به دست قیس [و] گفت: «خیلی خوب، برو. نوبت حسین (علیه السلام) است. بگویید بیاید بیعت!»
امام حسنی (علیه السلام) که فرمود: «حسین (علیه السلام) بیعت نمی‌کند. همه بیعت کردیم، حسین بیعت نمی‌کند. اسمش را هم دیگر نیارید. حسین، حسین بیعت نمی‌کند مگر اینکه کشته بشود. او کشته نمی‌شود مگر اینکه اهل بیتش کشته [شوند].» [اینگونه بود که وقتی] یزید حاکم شدی، [گفت:] «بیعت از حسین (علیه السلام) نخواهید. به حسین (علیه السلام) کار نداشته [باشید].» امام حسن (علیه السلام) تو آن روضه سر جایش وایساده [بود]. «حسین (علیه السلام) بیعت نمی‌کند.» امام حسن (علیه السلام) [به معاویه گفت:] «هرکه رد [شود] یا توی روی تو [بیاید، تو] به ما خیانت [کردی].» اعتماد کرده بودیم. فکر می‌کردیم با معاویه [همراهیم]. این همان امام حسنیه که نوجوان بود. امام حسن (علیه السلام) تا وقتی علی (علیه السلام) بود، امام حسن (علیه السلام) نمی‌توانست سخنرانی [کند]. نشسته بود. دهن امام حسن (علیه السلام) می‌لرزید. کلمات آشفته می‌آمد. تته‌پته می‌کرد. امام حسن (علیه السلام) سخنرانی [نمی‌کرد، چون می‌گفت:] «بابا! علی اینجا نشسته، جایی که علی باشد نمی‌توانم.»
نوجوان بود. امام حسن (علیه السلام) به معاویه گفت: «این پسره زبانش می‌لرزد وقتی می‌خواهد حرف [بزند].» [در کتاب] ۴۴ بحار [الانوار آمده]: «ابا محمد! برو بالا منبر.» امام حسن (علیه السلام) حمد و ثنا گفت. فرمود: «من عرفنی فقط [عرفنی].» من پسر بشیر و نذیرم. من پسر رحمت‌للعالمینم. من پسر پیغمبر جن و انس. من پسر خیر و خلق‌الله بعد رسول‌الله هم [هستم]. من پسر صاحب فضائلم. من [هم] پسر امیرالمؤمنینم. بسه دیگه! حالا [معاویه] گفت: «من پسر شفیع [امت] و [قاتل] ملائکم، [از] خویشان قریش، محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله).» امام حسن (علیه السلام) نوجوان بود، آمد پایین منبر. معاویه گفتش که: «چیه؟ خلافت داری کار می‌کنی؟ خلافت [بهت] می‌خورد؟» حضرت فرمودند: «خلیفه کسی است که به کتاب و سنت پیغمبر (صلی الله علیه و آله) عمل کند. خلیفه کسی نیست که با ظلم عمل کند، سنت را تعطیل کند، دنیا را پدر و مادر خودش بداند، بچسبد [به] حکومت. دستش بیفتد، لذتش را ببرد. هرچه کثافت‌کاری می‌خواهد بکند [و] تا قیامت بار مردم را به دوش بگیرد.» امام حسن (علیه السلام) معاویه را نابود می‌کند. امام حسن (علیه السلام) [که] نوجوان [بود].
یه مردی از بنی‌امیه آمد. نگاهش به امام حسن (علیه السلام) افتاد. یه مرد جوانی آمد. تا نگاهش به امام حسن (علیه السلام) افتاد، شروع کرد هرچه فحش بلد بود به [امام] [بدهد]. [امام حسن (علیه السلام) دعایی کرد و گفت]: «اللهم غیر ما به هذا من الن...» خدایا! این مرد را عبرت [قرار بده]. جنسیتش عوض شد! همه ریختند: «خانم! پاشو از مجلس نامحرمان برو بیرون!» [امام حسن (علیه السلام) فرمود:] «من همانم که می‌توانم با یه حرف زدن مرد را تبدیل به زن کنم.» ۱۲۰۰ [سال از] مظلومیت امام حسن (علیه السلام). امام حسن (علیه السلام) غریب ولی شجاع! عاشق آقا! بچه...
یه بچه ۱۰ ساله دارد امام حسن (علیه السلام) تو کربلا به اسم امر عمر بن حسن. کاروان اهل بیت (علیهم السلام) وقتی از کربلا آمدند کوفه، بعدش آمدند شام به اسارت. یزید به امام سجاد (علیه السلام) گفت: «این بچه کیست؟» فرمودند که: «پسر امام حسن (علیه السلام) است.» [یزید] به پسر خودش [که] سگ توله [او بود]، [و] [پسر] خاله‌اش [بود] گفت: «پسرم! بیا اینجا، بابا! [این] امر [است]! با این پسر من کشتی می‌گیری؟» پسر امام حسن (علیه السلام) داشته باش [که] جیگر داشته باش! روبروی یزید! این مثلاً اسیر است! یه بچه است! این مثلاً زده همه را کشته، این را به اسارت گرفته. برگشت بهش گفتش که: «کشتی؟ دو تا شمشیر بده.» شک [نکنید]! مار جز مار ازش به دنیا نمی‌آید. این بچه حسن (علیه السلام) است! کارش نداشته باش! بچه ۱۰ ساله کربلا. اس [شعر]: «الذین استشه...» کربلا. پسر سوم، یتیم سوم از بچه‌هایی که تو کربلا به شهادت [رسیدند]. بچه به بلوغ شهدا [رسید]. بعد [از] علی اصغر (علیه السلام)، کوچکترین شهید کربلا [بود].
امام حسن (علیه السلام) می‌خواست [بگوید]: «از حسین (علیه السلام)! من تو کربلا بچه کوچک بدهم، من نداشته باشم بچه کوچک؟» کربلا! «حسین جان! بچه‌هایم را می‌فرستم. حسین! عزیز من! داداش!» عشق حسن، حسین؛ عشق حسین، حسن. دو تا برادر [که] می‌مردند عاشق هم بودند. «ندید دیو!» آخ جانم! بهش بدیم [که] داداش را ببینیم. سید [و] شهید [ماست]. رئیس همه جوانان! بده [تا] لذت [ببریم]. بابا! این بچه یادگاری امام حسن (علیه السلام) برای گودی [قتلگاه است]. امام حسین (علیه السلام) می‌خواست بدون [او بماند]؟ دیگر همه یاران [حسین (علیه السلام)] کشته [شدند]. دیگر حسین (علیه السلام) هرچه صدا می‌زند: «حبیبم! مسلمم! مسلم بن عوسجه!» برادر! آقا! کسی جواب نمی‌دهد. سر و تنتان از هم فاصله [گرفت]. لحظات آخر، یه کس و یار بی‌کس. تک و تنها. دشمنان همه جمع شدند. عقده و کینه از رسول الله (صلی الله علیه و آله) و علی (علیه السلام) و حسن (علیه السلام) داریم. همینجا سلام بدهیم: «السلام [علیک] یا عبدالله بن الحسن!»
علی (علیه السلام) کشته [شد]. لحظات آخر تیز می‌کرد. سخت است. گفتم بگذار دست جمعه‌ای [این را بگویم]. یه بچه از خیمه‌ها بی‌تابی می‌کند: «عمو در چه حالی است؟» از بس بی‌تابی می‌کرد. زینب [کبری] (سلام الله علیها)! زینب! لا اله الا الله! بچه ۱۰ ساله [که] نگاه [می‌کرد]. همه دور تا دور [او را] محاصره [کردند]. زینب! زینب! دست این بچه را محکم [گرفت]. «فقال له الحسین...» [امام] حسین (علیه السلام)! وسط زینب [و بچه] هو! بچه را داشته [باشید]. [امام] حسین (علیه السلام)! این بچه صدا زد: «والله تنها شده [است]!» لا اله الا الله! یا صاحب الزمان! تو قتلگاه شمشیر رفته سر حسین. حرامی! چکار داری؟ دستش را این‌جور سپر کرد. حالا داشته باش [که] این بچه چی می‌گوید. اول کسی که صدا می‌زند کیست؟ تو اول حسین را صدا زد [او]؟ نه! اول [حضرت زهرا را] صدا زد [او]؟ نه! امیرالمؤمنین [را]؟ نه! رسول الله [را]؟ نه! چی گفت؟ «یا اُمَّت! آی مادر! مادر! مادر!» شمشیر و بازو شنیدم [که] با غلاف شمشیر جلو چشم بابا، جلو چشم مادر [زدند]. آی مادر حسین!

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00