
جلسه پنج : مناظره تاریخی امام حسن با دشمنان در کوفه
جریان این جلسات از تبیین تقابل تاریخی دو خاندان آغاز شد؛ خاندان رسول خدا (ص) و خاندان ابوسفیان، که در طول تاریخ از بدر و احد تا عاشورا و نهایتاً درگیری سفیانی با امام زمان (عج) ادامه یافته است. به صلح امام حسن (ع) و مظلومیت او در برابر معاویه پرداخته شد و بعد، ماجرای حرکت امام حسین (ع) از مکه به کربلا و حوادث شب عاشورا تا شهادت اصحاب بیان گردید. در ادامه، نقش کوفه بهعنوان مرکز حکومت مهدوی و شام بهعنوان پایگاه سفیانی تبیین شد و ارتباط مستقیم عاشورا با ظهور روشن گردید. در نهایت، مباحث به علائم ظهور، نقش ایران، یمن و عراق، نبرد با سفیانی، نزول حضرت عیسی (ع) و استقرار حکومت عدل جهانی امام مهدی (عج) رسید
برخی نکات مطرح شده در این جلسه
سند افتخار شیعه
مظلومیت و اقتدار امام حسن علیهالسلام
نبرد رسانهای امام حسن علیه السلام با معاویه و همراهانش
دشمنشناسی امام حسن علیه السلام
بلایی که بعد از رفتن امام حسن علیهالسلام بر کوفه آمد
سیاست امام حسن علیهالسلام برای حفظ شیعه در شهر مدینه
متن جلسه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم مصطفی محمد. اللهم صل علی محمد.
بحث پیرامون درگیری تاریخی دو خانواده بود: خانواده ابوسفیان و خانواده رسول الله. شروع کردیم و انشاءالله قرار شد ختم ماجرا را به جریان سفیانی و امام زمان برسانیم. انشاءالله اگر کمی بحث و سرعتش را بیشتر کنیم، امشب شاید جریان امام حسن مجتبی تمام بشود. فردا شب وارد ماجرای امام حسین علیه السلام بشویم و یکی دو شبی پیش برویم. بعد انشاءالله برسیم به بحث حضرت ولی عصر. انشاءالله گفتم اصلاحش کنم، بحث احتیاج به این جور اصلاحات دارد.
وقتی که در کوفه صلح شد بین امام حسن و معاویه، خب، معاویه آمده بود کوفه. پیشنهاد داد (به معاویه) که بگو حسن بن علی (ایام بعد از پذیرش صلحنامه بود، همان اوایل) یک بار حضرت را دعوت کنند به منبر عمومی که حضرت را رسوا کنند؛ نتوانستند. مجلس خصوصی که حضرت را رسوا کنند، گفتند: «میآییم حضرت را بمباران میکنیم با حرفهای خودمان، تضعیف روحیه میکنیم، اینجا محتوای جلسه را منتشر میکنیم.» این مطلب چندین صفحه ذکر شده در کتاب «بحارالانوار»، جلد ۴۴.
امشب خیلی سریع وارد داستان میشویم. پیشنهاد داد: «حسن بن علی را بیاور تو مجلس خصوصی.» آنجا به (سفارش؟) معاویه گفت: «من اینها را میشناسم. داستان پیش آمد، کوتاه بیا.» گفت: «با هر مصیبتی که بود، قبولاندند که امام حسن دعوت کند و بیاید مجلس خصوص.»
دعوت کردند از امام حسن مجتبی علیه السلام. آمدند به حضرت گفتند: «آقا، معاویه شما را کار دارد؛ برای مجلسی میخواهند.» و حضرت در مصیبتها (از ظالمی میترسی، از مسافرتی میترسی، از کاری میترسی)؛ این دعا، این ذکرها، دعاها، اینهایی که به ما رسیده، نباید دست کم گرفت. همه عالم دارد با امام حسن مجتبی میچرخد، ولی خودش از این دعا استفاده میکند؛ دعای توسل، دعای فرج.
بعد گفتند که «بریم معاویه.» معاویه سلام و علیک کرد و تهنیت گفت و تحیت گفت و اینها. بعد حضرت فرمودند: «مجلس، مجلس دوستی است دیگر! چقدر چیز دوستی است دیگر! دشمن... بله، ما اینجا همه شما را در امنیت قرار میدهیم.» ولی هی به زور گفتند: «من تو را دعوت کنم؟ من نمیخواستم.» اینها گفتند: «تو را بیاورم اینجا میخواهم سر داستان قتل عثمان با تو بحث کنم.»
«قتل عثمان یادت است؟ چند شب پیش، دو جلسه پیش؟ چه کسی بانی اصلی قتل عثمان بود؟ حمید (اطرافیان نامردش)؟ چه کسی حامی عثمان بود، دفاع میکرد امیرالمؤمنین که مردم حمله نکنند، نکشندش؟» حالا امام حسن را آوردند سر داستان قتل عثمان: «بیا بنشین، جواب بده، ببینیم.»
برگشت گفتش که: «بابای تو، اینها میگویند که بابای تو عثمان را کشته است. حرف میزنند، جوابشان را بده. گردن اینها هیچ ارادهای نداری که این یعنی خیلی گاگولی؟ یا با اراده تو آمدم که یعنی خیلی نامردی؟» در دو حالت اینها شروع کردند حرف زدن. پنج نفر صحبت کردند. نفر اول عمر بن عثمان.
«روایت از آن روایتهای سند افتخار شیعه است و ثبت جهانی بشود. امام ما را بعد از صلح، بدون یاور برداشتند، آوردند تو یک مجلس. قدرت دست [آنها] بود.» گفته: «بدترین تو اینها را [انجام] کردند.» امام تکتک (خطاب کرد): «اول تو، شما، شما، شما، شما، شما.»
اول پسر عثمان برگشت گفتش که: «من فکر نمیکردم از بچههای عبدالمطلب هیچکدام زنده مانده باشند. این کرهی زمین؟!» «با این تعجب میکنم، حسن، تو هنوز زندهای؟! گور به گور چرا نمیشوی؟! تو خبیث [هستی]! برداشتید بابای ما را کشتید، خلیفه را، عثمان را! فامیلتان هم بود. من میشناختمش، میدانستم نسبت به پیغمبر چه جایگاهی دارد. چه ذلتی است که این بچههای عبدالمطلب که عثمان را کشتند و زنده زنده روی زمین راه میروند؟! عثمان ما را زدند، کشتند؛ هنوز عین خیالشان هم نیست، راحت زندگی میکنند!» این نفر اول.
نفر دوم، عمرو عاص [بلند شد و] سخنرانی کرد: «الحمدلله الذی... فلان فلان...» گفت: «ای پسر ابوتراب، ما تو را گفتیم بیا اینجا که ازت اقرار بگیریم که بابایت هم ابوبکر را کشته، سم داده به ابوبکر، هم عمر را کشته، شریک بوده در قتلش، هم عثمان را کشته، با مظلومیت ادعای ناحق داشته، ادعای خلافت میکرده، چیزی که اصلاً لیاقتش را نداشته. هرچه فتنه هم بوده، گردن ای بچهی عبدالمطلب! خدا بهتان نداده، دنبال ملک و حکومت و فلان و اینها هستید. خدا به شما نداده، دیگر بکشید کنار. حسن، تو یادت نیست که بابا چه کارها کرد، چه ظلمهایی کرد؟!»
«من خلیفهام، من لیاقت خلافت اینها را دارم. عقل این حرفها را نداری، مال این حرفها نیستی. ببخشید! تا مگر میتوانی از ما آتو داشته باشی، از ما سوتی بگیری؟ سوتی نداری!»
نفر سوم بلند شد. کیست؟ برادر معاویه، پسر ابوسفیان، عُتْبَه. برگشت گفتش که: «حسن، بابای تو بدترین آدم قریش بود برای قریش. هرچه آدم بود کشت، هرچه خون بود ریخت. تو هم خودت عثمان را کشتی؛ حقّت هم این است که همین جا [بمیری]. ادعای خلافت هم داری برای ما.» حضرت تکتک جواب [دادند].
نفر چهارم، ولید بن عقبه برگشت گفتش که: «آی بنیهاشم، شما زدید عثمان را کشتید، مردم را تحریک کردید بیایند عثمان را بکشند. حکومت به شما برسد. علی خودش حسود است، همه حریص هستند، دنبال دنیا راه افتادید، عاشق دنیاییم. عثمان دایی شما بود، چه دایی خوبی هم بود. داماد شما بود، داماد پیغمبر بود. عثمان، دختر پیغمبر به اسم رقیه، زن عثمان بود. آنقدر رقیه را اذیت کرد [که] جوانمرگ شد. داماد پیغمبر، دامادتان هم! حسادت میکردید، ضایعتان کرد، حکومت دستتان نبود.»
نفر پنجم، ای همهشان را لعنت کن این آخریه را! نفر پنجم، مُغِیرَه. روضههای حضرت زهرا... روضهی مغیره.
«حسن، عثمان مظلوم کشته شد. بابای تو عضوی ندارد؟ همه میدانند که بابای تو عثمان را کشته است. بابا [با] شمشیر دراز و زبان دراز بود. غیبت میکرد همیشه. بنیامیه برای بنیهاشم بهتر از بنیهاشم برای بنیامیه بوده است. از ما به شما خیر رسیده است، از شما هیچی نرسید.»
«گرفتی؟ بابا دشمن پیغمبر بوده، پیغمبر بوده. به زور با ابوبکر ما بیعت کرد. بعداً به ابوبکر ما سم داد، ابوبکر را کشت. با عمر درگیر شد، میخواست گردن عمر را بزند. هرچه به دهنش رسید در مورد عثمان گفت. کشتن چی میگویی تو، حسن؟ خون عثمان گردن شماست. ما حق داریم شما را بکشیم. هیچکس هم نمیتواند جواب بدهد.»
حالا آقایمان میخواهد حرف بزند. اماممان، آقایمان، قربانش بروم!
«الحمدلله الذی هدانا اولکم به اول، و صلی الله علی سیدنا محمد النبی و آله علی محمد و آل محمد.»
«حرفهایم را گوش بدهید، عقلتان را به کار بیندازید، بفهمید. معاویه، با تو شروع میکنم. به خدا قسم، همهی اینها که به من توهین کردند، همهشان با... با هیچکدام کار ندارم. همه حرفهای تو بود؛ از دهن اینها [بیرون آمد]. اینها به من توهین نکردند، اینها به بابای من فحش ندادند؛ تو بودی توهین کردی. این از شدت دشمنی و حسادتی است که به ما و خانواده پیغمبر [دارید]. فکر کردی مرا تنها گیر آوردید، پیروزید؟»
«میآوردید مسجد، بین مهاجرین و انصار، آنجا بحث خلوت [میکردید]؟ در مورد کسی صحبت کردید: علی! مرد جگر دارد؛ حرف زدن [برای شما] ندارد. به زور هم صلحنامه گرفتم، مردم هم تنها گذاشتند. حالا این آقا در مورد کسی حرف زدیم، معاویه، در مورد علی صحبت کردیم که به دو تا قبله نماز خواند، وقتی تو با هردو قبله دشمن بودی! آن وقت تو داشتی لات و عزی میپرستیدی! داداش بابایم داشت به دو تا قبله [نماز میخواند].»
«بابای من دو تا بیعت کرد: بیعت رضوان و بیعت فتح. تو توی یک بیعت کافر بودی، تو یک بیعت خیانتکار. قسم میخورم برای شما: بابای من بود، روز بعد کمک پیغمبر بود، پرچم مسلمانها را گرفت. معاویه، تو هم پرچم مشرکین دستت بود؛ لات و عُزّی هی میگوید! تو جنگ احد، بابای من علی وایساده بود، پرچم دستش گرفته بود؛ باز دوباره تو پرچم مشرکین دستت بود، داشتی [لات و عزی میپرستیدی]. تو جنگ احزاب، پرچم پیغمبر دست بابای من بود؛ باز پرچم [مشرکین] دست تو بود.»
«معاویه، اینها برایت حرف نمیزند؟! معاویه، تو همهی این جاها پیغمبر از بابای من راضی بود، تو را نفرین میکرد. دلم نمیآید نخوانم.»
از جنگها گفت: «جنگ فلان، جنگ فلان.» فضایل امیرالمومنین تکتک، در ازای هر فضیلت توی عیب داری. «تو دشمن بودی. تو مکه دهان باز و زبان دراز [داشتی]. هرچه به پیغمبر و خدای پیغمبر میگفتی!» پیغمبر داستان غدیر و مفصل غدیر و فلان و فلان و فلان و اینها داریم. «شما، تو، بابایت کسی است که پیغمبر هفت جا جلو مردم لعنش کرد. بگویم: «یکی آنجا، دو اینجا، سه اینجا، چهار [آنجا].» تو همانی هستی که پیغمبر در مورد تو گفت: «انشاءالله شکمش هیچوقت سیر نشود!»»
معاویه برگشت [و در حالی که] دست خالی غذا میخورد، دوباره رفت [و] برگشت؛ صبح تا شب میخوردی. شکم گنده و ناف بزرگی هم داشت. پیغمبر یک وقت سخنرانی میکرد، معاویه بغل پیغمبر وایساده بود. پیغمبر شمشیرش را گذاشت روی ناف معاویه [و گفت]: «مردم، در آینده یک خلیفه شکمگنده و گلو گردن [میآید]. شکمش را پاره کنید.» «شمشیر فشار [بدهید]. معاویه، دیدید شکمش را پاره کنید؟! چقدر نفهماند مردم! خلیفه، معاویه!»
«تو همانی هستی که تو یکی از جنگها شتر بابایت را دستت گرفته بودی، میبردی. پیغمبر آمدند گفتند: «خدا لعنت کند همین که شتر دارد.»» پیغمبر لعن کرد.
معاویه، یکی آن داستان شام بود، یکی آن داستان یوم العین بود، یکی روز احد بود، روز حنین بود، یکی روز احزاب بود، یکی روز آن آیه «وَلِتُهْدِيَ مَعْقُوفًا» بود. تکتک گفت. لعنهای پیغمبر رسید به خود ابوسفیان.
«این ابوسفیان، بابای تو کسی بود که آمد تو مجلس عثمان گفتش: «مردم، هیچ بهشت و جهنمی نیست.»» [این] حرفهای ابوسفیان. امام حسن: «من اصلاً آدم حسابت نمیکنم [که] حرف بزنم. [اگر] خوبی داشته باشی، [این] بیشتر داشته باشد. تو خوبی نداری که من بگویم [از] تو [بگویم].»
بعد حضرت جواب داد:
«اما تو، نفر اول، پسر عثمان، به شما بگویم... به شما بگویم... به شما بگویم...»
بعد حضرت به عمرو عاص گفتند: «بچه [ی ابوسفیان] منه؟! ابوسفیان مال منه؟! آخه قرعهکشی کردند، دادند به عاص. بچهی ابوسفیان را دادند به عاص. مادرت که فاحشهی مشترک بود. پدرت هم اشتراکی بود: ابوسفیان، ولید بن مغیره، عثمان بن حارث، نضر بن حارث، عاص بن وائل. دعوا شد. آخر دادندت به عاص که از همهشان هم پستتر. بعد خدا در مورد بابای تو آیه نازل کرد: «إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ.» پیغمبر جعفر طیار را فرستاده بود حبشه برود تبلیغ کند، پادشاه حبشه که جذب مسلمانها نشود، هی تبلیغ کفار میکردی. شما همان نیستی [که] راست بابای مرا داری حرف میزنی؟ شما کفار بود [که] حضرت [خواست] بکشدش؟ ۷۰ بیت شعر در فحش به پیغمبر [گفتی]؛ بعد پیغمبر [در مورد هر] یک بیت هزار تا لعن بهش فرستاد. پیغمبر شماها... عمرو عاص... بارون امام...»
«اما شما آقای ولید بن عقبه، بابایت را کشته، آیات قرآن در مورد بابای من نازل شده، بابای من را گفته مؤمن، در مورد تو نازل شده، گفته فاسق. خب، بالاخره باید دشمنی کنیم. مامان، بابای من کیست؟ مامانت هم بهت راستش را نمیگفت.»
«آقای عتبه بن ابوسفیان، داداش معاویه! در مورد... البته شما اصلاً عقل نداری، داخل آدم نیستی. تو در حد بردهی علی بن ابیطالب هم نیستی که من بخواهم جوابت را بدهم. در مورد خانوادهی شما آیه نازل شد: «عَامِلَةٌ نَّاصِبَةٌ، تَصْلَى نَارًا حَامِيَةً.» شما همانی هستی که ای خدایا، شما بالاخره مادرت مشکل داشت و چند نفر و اینها، آنها بچه اینها...»
«و اما شما، مُغِیرَه! ای زن آزاد، سنگسارت میکردند؛ خلفا مانع شدند. فاطمه، مغیره، تو همانی هستی که [فرزند مادرم]، جنین مادرم، سقط شد به خاطر ضربهی تو. تو فاطمه، دختر رسول الله را کشتی! رسول...»
بعد به خود معاویه هم جواب دادند. «بابا، چقدر از این شهر بزرگ جمع کرد!»
امام حسن مجتبی به سمت مدینه کاروان را راه انداخت، خانواده را ببرد. معاویه پیغام فرستاد: «حسن، کجا؟ ما یک دشمن مشترک داریم. بیا دوتایی با همدیگر نیرو بفرستیم، سپاه بفرستیم، بزنیم دشمن مشترکمان را بکشیم؛ خوارج را بکشیم. نه تو را قبول دارم، نه من. دشمن مشترک ماست. با هم به دشمن باید همیشه سوءظن داشته باشی. دشمن کار [خاصی میکند]. دشمن [وقتی] نظر [مثبت] [نشان] بدهد، باختی. دشمن هر کاری میکند، ضرر [به تو میرساند]. شبه آدمهای خوبیم به ما. هر سال اوباما نامه میدهد، اول سال تبریک میگوید: «مردم ایران، نوروزتان مبارک! نمیدانم، هر سالهتان فلان.» رئیسجمهور شده، گوگولی، مبارکت باشد! احمق! بکشیم سرش را بفرستیم برایت؟ خنده؟!»
دشمن باورشان میآید؟ جواب حضرت چیست؟ معاویه: «میخواستم با کسی از اهل قبله بجنگم، اول خودت، خودت از همه لایقتری برای [جنگیدن].» دشمن اصلی دشمنتراشی میکند برایت. یکی از ترفندهای [او این است که] معرفی میکند: «سنی دشمن بهت قالب میکند.» تو اوج جنگ امام نمیفهمد. «دشمن اصلی ما آمریکا است. سگ آمریکا است.»
«یا معاویه، کسی که حق را دوست دارد ولی دارد اشتباه میکند، مثل کسی نیست که عاشق باطل است، دنبال باطل است.» [این] جمله را داری؟ بعضیها دنبال حقاند، اشتباه میکنند. بعضیها دنبال باطلاند، فرق میکند. اصل راهش درست است، اینجا دارد اشتباه میکند؛ نه بزنی، نه فحشش بدهی. ولی یک آدم خبیث که دنبال به جان هم انداختن است، یک کلمه [اشتباه] دارد به هم [میاندازد]. تو گوشش بخوابانی، دنبال باطل است. خوارج بودند، اشتباه کردند، کشتند. و امام حسن مجتبی رفتند مدینه. معاویه برگشت [و] شام [را] حکمش [کرد].
آقای معاویه، [آدم] آشغالی است که لنگه سه شیفته کار میکرد واسه مردم. روزی ۵۰ رکعت نماز، همه جماعت با نوافل قبلش [و] بعدش. بیایید بنشینیم قضاوت کنیم. همین جور که من غذا میخورم، ۵۰ نفر را راه بیندازیم. یکی از دوستداران امیرالمومنین آمد تو شام. با جمل آمده بود. به شتر ماده میگوید: «ناقه.» به شتر نر میگوید: «جمل.» «۵۰ نفر هم بفرستید شهادت بدهند بگویند این شتر [ماده] مال این آقا نیست.» ۵۰ نفر آمدند شهادت دادند، گفتند: «ما همه شهادت میدهیم این ناقه مال این آقا نیست.» مردم، بگو [معاویه]: «من با یک کسی طرف بودم، ۵۰ نفر آمدند شهادت [دادند].» ۵۰ نفر شهادت دادند شتر ماده مال ماست، شتر نر [نیست]. داد دارد میزند شام! آقا دو قبضه چسبید [به] حکومت.
تشکیل داد. اول از همه دستور داد: «آقا، وزارتخانهی حدیث بسازید. بگذارید خانهی حدیث. هرچه حدیث داریم، از اول اسمها را عوض میکند. هر جا علی نوشته، میکنیم ابوبکر. هر جا بد گفتن ابوبکر [و] عمر، میکنی حسن و حسین.» چندصد هزار حدیث تولید شد در فضایل عمر [و] ابوبکر. هرچه فضایل علی بود... پیغمبر مسجد النبی را زد، باب عمر فاروق. اسم علی [را] ابوبکر. «ابوبکر صدیق»، آمده همین الآن که الآن سنی از دهانش نمیافتد. «ابوبکر صدیق، عمر فاروق.» بکن عمر و ابوبکر، «شیخ شیوخ اهل جنّتاند.» «عمر [و] ابوبکر پیرهای بهشتاند.» [برای] ابوحدی حدیث ساختن، حدیث ساختن. عثمان، برایش حدیث بسازیم. بساز، بساز، بساز! هرچه واسه معاویه حدیث. قرآن هم بگویید تفسیر مفصّل [داشته باشد]. اینها توضیح اینها... جمع که سر ندارد. قرآن [فقط] مسابقات که قشنگتر میخواند، صوتش و لحنش را بالا و پایین [میآورد]. الله... تفسیر... توضیح اینها... این آیه در مورد علی، آن در مورد چی. اینها علیه.
مردم برگشت گفتش که: «اسم شیعیان علی را از دیوان بیتالمال بابت هدایا اینها پاک کنیم. شیعه علی به همه پول میدهیم به عنوان هدیه و عیدی و فلان اینها، به شیعه علی پول نمیدهیم. بلکه شیعه علی را اگر جایی پیدا کردی، سریع سرش را میزنی. علی هست یا نیست، چون شک کردید، اشکال ندارد، سرش را بزنید!»
آقایان ابلاغ [کردند]. یک شرایطی شد. شیعیان میخواستند با هم حرف بزنند، میرفتند تو خانه، تو پستو. خادم را بیرون میکردند، نوکر و کنیز و همه را بیرون کردند، در را هم میبستند. ۵ دقیقه [برای] ولایت عزیزم. ببین، این الان سایهی ولایت از این مملکت برداشته [شده]. همین است که داری میبینی. ریش داشتی، گردن میزدند. اول فتنه، دو تا آخوند عقب ماشین نشسته بودیم، رفتیم یکی از شهرهای شمال. بله عزیزم، ریش، عمامه، اینها... «چند سال دیگر سر شیعه [را] بیاوری، آنقدر پول میگیری.»
دوران معاویه یک جور شده بود، مردم میگفتند: «ما یهودیایم!» شیعیان گفتند: «ما یهودیایم، دین یهودیم.» برداشت [و] بازی درست کرد. فقیه درست کرد. این قاضیها را بفرستید، قوهی قضاییه را بدهید به اینها، قاضی و فقیه و اینها. یک جریانی بود. معاویه آمد رسماً بالا منبر. زیاد بن ابیه... یادته داستانش را گفتم؟ زیاد بن ابیه که بچه شد... عبیدالله گفت که: «مردم، سالیان سال این حقیقت برای شما پوشیده بوده است. این آقا داداش من است. هیچکس نمیدانسته ابوسفیان چند تا کاندیدا داشته در مورد باباش و اینها. الان اعلام میکنیم این داداش من است.» مادرش هم فاحشه بود. [پرسیدند:] «از کیست؟» زیاد برادر! این زیاد قبلاً تو دوران امیرالمومنین خودش حاکم کوفه بود. دارم برایت علی ابراز علاقه کرده، دست و پا بزند بمیرد. شیعیان کوفه، همانهایی که امام حسین را تنها گذاشته بودند، سیل خون راه افتاد تو کوفه. اینها همه آوار از این... بله عزیزم!
هر که گریزد ز خراجات شاه / بارکش غول بیابان شود.
امام حسن: «با ناز و نعمت بیایید، برویم بجنگیم، تمامش کنیم.» هر سال محرم گفتم، امسال هم میگویم: «ولی خدا را اگر یاری نکنی، برای ولی خدا هر چقدر کم بگذاری، همانقدر برای دشمن خدا مایه میگذاری؛ بدون سود و با [زحمت]. برای دشمن خدا، بدون زحمت و با سود زیاد مایه نذاشتی؟! الان برای دشمن خدا با زحمت و بدون هیچ سود [میروی] و میروی جهنم.»
حرکت تاریخ، حقیقت تاریخ.
معاویه بخشنامه کرد: «[اگر کسی] علاقه به علی داشته باشد، اگر تو دادگاه شهادت داد، شهادتش قبول نیست.» «از کی؟» آقا، عرض من [این است که] تمام شام را کردند مرکز حکومت خودشان. احادیث جعلی راه انداختند، مدرسه راه انداختند، به این بچهها احادیث را درس میدادند. همه حکومت را عوض کردند و مدینه را آمد چیکار کرد؟ دستور داد: «هرچه مطرب، رقاصه، عرقخور و اینهاست، بفرستید مدینه. مطرب بروند دور قبر پیغمبر.» مدینه شده مرکز کثافتکاری. هرکی تو هر جای جهان اسلام کثافتکاری کنه، بهش گفتند: «برو مدینه.» شهر امام حسن، شهر اهل بیت، صادر میکرد معاویه امور مسلمین. «ما به این کفار بت میفروشیم، پول درمیآوریم.»
بابا پیغمبر ۷۰ هزار تا منبر تو سراسر جهان اسلام بود. دستور داد به همه: «هر کدام میخواهد سخنرانی کند، اول علی را لعن کند.» بعد، ۷۰ هزار منبر صبح تا شب به علی [فحش میدادند]. دستور تو شام بودید؟ اذان میگویند: «محمد رسول الله.» «اسم چی بود؟ اسم کی بود؟» «اذان بدهم؟ میآید مردم به فامیلاش هم علاقهمند میشوند؛ به این علی و حسن و حسین و اینها.» مردم نماز جمعه همه آمدند نماز جمعه خواندند. «ملت گاگول! فرمان حکومت!» تاخت و تاز. مردم خسته شدند. یک حضرت فرمودند: «برویم تو خانههایتان بنشینید، خبر مرگ معاویه را برای من بیاورید.» آن وقت یک مقدم [بر] کربلا چی شد؟ بس که مردم فریب [میخورند]. مگر کسی باور میکند این آدم بیدین است؟ نمازی میخواند، قضاوت میکند، فعالیت از اینور به آنور پول میدهد، هوای مردم را دارد، فقیر فقرا اینها. خودش سیاست معاویه [بود]؛ علنی کردن نبود. یزید فرق میکرد. یزید عقل نداشت، همهچیز علنی [میکرد]. «مردم، ببینید من عرق میخورم، با سگ بازی میکنم، با مادر زنا میکنم.»
سیاست امام حسن مجتبی رفتن مدینه. مدینه شد مرکز حکومت [و] حفظ شیعیان. پول، سیاست امام هرچه داشت خرج کرد. یک سفرهخانه بزرگ راه انداخت تو مدینه. هرکی از هر جا میماند، از هر جا رانده میشد، آواره میشد، خانهی امام [میرفت]. با دو سه بار هرچه اموال داشت حضرت داد. نصف اموال [خود را] داد. خانههای مدینه قدیمی این جور بود [که] از بوی دودی که از خانه بلند میشد، فهمیدند اینجا دارند غذا درست میکنند. هرکس هر جا میآمد، غریبه بود، میرفت تو آن خانه؛ خانهی امام حسن مجتبی. همچین خانهای بود. شب تا صبح [باز] بودش. بلند [میشدند]، غریبهها از شام میآمدند مدینه، میرفتند خانهی امام حسن. بعد میرسیدند به حضرت: «خسته شدی؟ صورتت را پاک کنم؟» «پسر علی، من نفرت دارم از علی.» با پول خرج کردن، احسان، بخشش، واسه همین میگویند: «کریم اهل بیت.» از این راه نگه داشتم. محبوبیت امام حسن هی روز به روز تو مدینه دارد بیشتر میشود. معاویه هم نمیتواند تحمل بکند، چه کار کرد؟
با چراغ خاموش کسی نفهمد، [دستور داد] من [حسن] را بکشد. امام حسن یک زن دارد به اسم جُعْدَه. جُعْدَه کیست؟ دختر اشعث بن قیس. اشعث بن قیس کیست؟ یکی از قاتلان امام، یکی از فرماندهان کثیف. مخفیانه کسی نفهمد، یک زن را فرستادند، آمد در خانهی امام حسن مجتبی. وقتی که حضرت منزل نبودند، در زد. جُعْدَه آمد بیرون. «جُعْدَه، بیا کارت دارم.» مخفی... مخفیگاه خانه نشستند. گفت: «جُعْدَه، برایت پیام آوردم از معاویه.» «پیام چیست؟» «من زن حسن [هستم]. زن یزیدت [شوم]. اطراف کوفه باغهای بزرگ، تو شهر سورا بهت باغ میدهیم، صد هزار درهم پول بهت میدهیم. من باید چهکار بکنم؟ هیچ.» «اینو میبینی؟ [این] غذای شوهرت.»
حالا این چیست؟ رفته به سپاه [و] به حاکم روم گفته مهلکترین سم اروپای [خودش را بدهد]. [گفت:] «خودمان به دست ما نابود میشود.» به دست امام زمان [نابود میشوند]. از اول تا الان از دشمن خونی همیشگیمان، اروپاییها، این رومیها، اصلیترین [دشمنان] امام زمان هستند که اینها میآیند تو شام یار سفیانی میشوند، با امام زمان میجنگند. شبهای بد میگویم [از آنها]. از پادشاه روم بدترین سم گرفت، تو شیر امام حسن مجتبی [ریخت]. حضرت روزهدارند، میخواهند افطار [کنند]. خورد. جرعهی اول که نوشیدند، فرمودند: «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ.» زن حضرت [حسن] فرار کرد. خبر پیچید. امام حسین، زینب آمدند.
امام حسن مجتبی چه روزی افتادند تو [بستر]. زهر اثر کرد. تو این ۴۰ روز، هی امام خون بالا میآورد، درد [میکشید]، از حال میرفت. هی امام حسین علیه السلام بالای بدن امام حسن نشست، نگاه به این بدن سبز میکرد. پیغمبر از معراج یاقوت سبز، یاقوت سرخ آورده بود. جبرئیل بهش گفت: «یاقوت سبز، حسن است؛ یاقوت سرخ، حسین. حسن بدنش سبز میشود از دنیا میرود. این حسین بدنش سرخ [خواهد شد].» بدن [قاسم] را [امام] نگاهی کرد به بدن برادر. [معاویه] چه جور [کشت]! گفت: «عزیزم، یک سم است، من هم از دنیا میروم، تمام میشود.» «لَا يَوْمَ كَيَوْمِكَ يَا أَبَا عَبْدِاللَّهِ!»
امام حسن تا [آخر] روضه. یادگاری امام حسن برای حسین. «تو [میدانی که] من اینجا راحت دارم جان [میدهم]. تویی که سی هزار [نفر] [به تو حمله میکنند]. حسین، من زن و بچهام در امان است؛ اصلاً زنم قاتل من است. تویی که زن و بچهات اسیر میشوند، شهر [به شهر میگردند].» لحظات آخر وصیت کرد: «برادر، دیگر تمام. حسین جان، بچههایم را به [تو میسپارم]. از بچههای شیر [خودت هستند] و خودت عاشق امام حسن. بچه سهساله... دیگر نهایتاً. حسین جان، عایشه از من کینه دارد، نفرت دارد. نمیگذارد مرا تو خانهی پیغمبر دفن کنند. یک وقت درگیر نشوی. صبر کن. داداشم، تو اینجا صبر کردی از دنیا [رفتی]. قرار شد بیاورم تو قبرستان بقیع دفن کنم.» عایشه دستور داد جنازهی امام حسن را تیرباران کنند. «پاشو، کینه.» حسین سکوت کرد؛ دستور برادر.
حالا این وسط امام حسن یادگاری گذاشته که هر وقت حسین دلش تنگ شد، این یادگاری را ببیند، آرام شود. یادگاری چیست؟ کربلا رفتی، خیمهگاه دیدی؟ تو خیمهگاه همهی خیمهها بغل هماند. یک خیمه آوردند جدا کردند: قاسم. «یاد برادرم حسن کنم.» تا آخر عمر اباعبدالله داغدار امام حسن بود. تا آخر عمر اسب استفاده نکرد. گفتند: «آقا، چرا عطر نمیزنی؟» «می [خواهم] هنوز داغدار هستم.» «از چی؟» داغ حسین را آرام میکند. [وقتی] نگاه به [قاسم] میکند: «ای قربانت بروم! چقدر شبیه بابایت شدی! راه میروی، عمو، قربانت بروم!»
حالا کربلا شده، قاسم آمده، پاپیل شده. «اما من میخواهم بروم. دلم را بازی نکن. قاسم، برو حرفم را گوش بده. نمیگذارم.» اباعبدالله [در] جریان کربلا چند بار مفصل گریه کرد. یکی وقتی خبر شهادت مسلم بهش رسید. یکی وقتی بالا سر عباس رسید. یکی وقتی بالا سر [علی اکبر رسید]. یکی وقتی تیر به علی اصغر خورد. ولی بد موقع خداحافظی القاسم بن الحسن و لم یبلغ الحلم. پسر نابالغ، هنوز بالغ نشده.
ظهر عاشورا چشم [امام] حسین [به] قاسم افتاد. بغل کرد. شدیدترین [گریه] علیهما. آنقدر گریه کردند، هردو بیهوش شدند، روی زمین افتادند. «عموجان، اجازه جنگیدن بده!» فقط با عمویش گفت: «نمیگذارم، امانت بابا.» وقتی اجازه نداد، از این راه وارد شد. [غلامی کرد،] یقه [حسین را گرفت]. آنقدر دست و پای حسین را بوسید. «بگذارید قاسم این دست را خوب بوس کند. چند دقیقهی دیگر این دستها تکهتکه میشود.» «عمو اجازه!»
اشکهاش جاری [شد]. هی داد میزند، رجز میخواند برای دشمن: «مردم کوفه، من بچهی ضد النبی المصطفی [هستم].» «هذا حسین اسیر [فی ایدی] الم... این حسین است. ببینید، شکل اسرا شده، بین نامردان [گیر] کرده، انگار دست و پایش بسته شده.» راوی میگوید: «آمد تو میدان، انگار یک تیکه [ماه] آمده تو میدان. آنقدر زیبا. با آن سن ۳۵ نفر را کشت.» «پسر حسن، من نگاهم افتاد به این بچه.» میگوید: «دیدم این بچه با پیراهن آمده، زره ندارد. آخه زره جلو تیر را میگیرد. با عبا آمده تو میدان.» «دو تا کفش [به پا] داشت.» میگوید: «دیدم کفش [قاسم] پاره شده است. این کفش انگار پایش [نبود]. هی چقدر هول بوده بیاید تو میدان، کفشش را عوض [نکرده].» «خدا لعنت کند.» گفت: «میروم کار بچه را تمام میکنم.» گفتم: «مگر نمیبینی چقدر آدم دورش است؟ همینها میکشندش.» گفت: «به خدا من میخواهم شمشیر [بزنم] مثل علی.»
ای جانم! آرام آرام گریه میکنی؟ یا با صورت روی زمین افتاد؟ «عموجان!» مثل باز [شکسته] حسین خودش را رساند بالا سر بچه. قاسم را گرفتند، آمد صفها را شکافت. یا صاحب [الزمان]! مثل شیر درنده زد به لشکر دشمن. عمر بن ابطل، قاتل قاسم، افتاد. از دست [امام] کنده شد. فریاد زد، میخواست برگردد، افتاد روی زمین. مردم کوفه آمدند نجاتش بدهند. همه با اسب آمدند. حالا حسین میخواهد قاسم را بیرون بکشد. همهی اسبها آمدند. آمدند برای نجاتش، ولی گمش کردند. همان جا زیر دست و پای اسب، قاتل قاسم گیر کرد. گرد و خاک بلند شده. حالا بچه [در] کمک، هی صدایش ضعیفتر میشود. انشاءالله نشود برایت پیش نیاید کسی ازت کمک بخواهد. بچه صدا میزند: «عمو، عمو!» حسین گیر کرده وسط این لشکر. «وَ جَلَتْ قُدْرَةُ الْحُسَيْنِ.» [قاسم] از [دست] ما رفت.
عظم الله اجرک یا صاحب الزمان.
خیلی [سخت است] تو عمویت را صدا بزنی، نتواند جوابت را بدهد، یا جوابت را [بدهد] به دل، یا کمکت کند، کار از کار تمام شده باشد. «قَتَلَ اللَّهُ قَاتِلِيكُمْ.» حالا روضهمان را تمام کنم. قاسم حسین را یاد مدینه انداخت. آخه قاسم هم زیر دست و پا [بود و] صدا میزد. گرفتی یا نه؟ مادرم تو کوچهها زیر [فشار بود]، بابا نمیتوانست کمکش کند.
جلسات مرتبط

جلسه یک : امام منصور در زیارت عاشورا
جنگ دو خانواده

جلسه دو : کربلا ادامه دارد؛ از عاشورا تا ظهور
جنگ دو خانواده

جلسه سه : معاویه در شام؛ مرکز پرورش کینه علیه علی (ع)
جنگ دو خانواده

جلسه چهار :درگیری کوفه و شام؛ ریشه نزاع اهلبیت و بنیامیه
جنگ دو خانواده

جلسه هفت : چرا لعن در زیارت عاشورا محوریت دارد؟
جنگ دو خانواده

جلسه نه : خیانت عبیدالله و طمع عمر سعد برای حکومت ری
جنگ دو خانواده