جنگ دو خانواده

جلسه شش : برنامه‌ریزی مخفی امام حسین (علیه السلام) از سال ۵۳ هجری

01:12:14
79

جریان این جلسات از تبیین تقابل تاریخی دو خاندان آغاز شد؛ خاندان رسول خدا (ص) و خاندان ابوسفیان، که در طول تاریخ از بدر و احد تا عاشورا و نهایتاً درگیری سفیانی با امام زمان (عج) ادامه یافته است. به صلح امام حسن (ع) و مظلومیت او در برابر معاویه پرداخته شد و بعد، ماجرای حرکت امام حسین (ع) از مکه به کربلا و حوادث شب عاشورا تا شهادت اصحاب بیان گردید. در ادامه، نقش کوفه به‌عنوان مرکز حکومت مهدوی و شام به‌عنوان پایگاه سفیانی تبیین شد و ارتباط مستقیم عاشورا با ظهور روشن گردید. در نهایت، مباحث به علائم ظهور، نقش ایران، یمن و عراق، نبرد با سفیانی، نزول حضرت عیسی (ع) و استقرار حکومت عدل جهانی امام مهدی (عج) رسید

برخی نکات مطرح شده در این جلسه

از ماجراهای قبل عاشورا غفلت نکنیم
عملکرد معاویه بعد از شهادت امام حسن علیه‌السلام
مظلومیت اهل بیت علیهم‌السلام با مطالعه تاریخ
سازماندهی کوفه توسط امام حسین علیه‌السلام
نامه‌نگاری مردم کوفه به امام حسین علیه‌السلام از چه موقع شروع شد؟
تقابل معاویه با امام حسین علیه‌السلام
نامه معاویه به امام حسین علیه‌السلام و جواب امام حسین علیه‌السلام به نامه
چه کسانی با خلافت یزید مخالف بودند؟
حیله‌های معاویه در بیعت گرفتن برای یزید

متن جلسه

‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین. صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. صل علی محمد و آل محمد. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدهً من لسانی یفقهوا قولی.
***
بحث ما رسید به شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام. معاویه با برنامه‌های کثیف و رذمی که اجرا کرد، یکی یکی [هدف‌هایش را پیش برد] و آخرینش در مورد امام حسن مجتبی، ترور حضرت بود به شکل مخفیانه. کاری که معاویه کرد قبل از شهادت امام حسن علیه السلام این بود که در مدینه تغییر و تحولاتی داد. وقتی امام حسن می‌خواستند برگردند به مدینه، یکی از پست‌ترین انسان‌های اطراف خود را حاکم مدینه کرد به اسم مروان. این مروان اسمش یادتان هست چند شب پیش. حالا این آدم کیست؟ کسی است که پیامبر رسماً جلوی چشم همه، او و پدرش را لعن کردند و به دست پیغمبر از مدینه تبعید شدند. شخصیت‌های معروف، [و در واقع] شخصیت‌های منفورند برای مردم. حاکم مدینه شد. به امیرالمؤمنین توهین می‌کرد. بخشنامه دولتی بود؛ عرض کردم دیشب، هفتاد هزار منبر همه با لعن به علی شروع می‌شد. [او را] حاکم مدینه کرد. حضرت مجتبی علیه السلام به شهادت رسیدند.
امام حسن که به شهادت رسیدند، معاویه در دور جدیدی افتاد. جنایات و خیانت‌های [او] فاز جدیدی پیدا کرد. دیگر دوره امام حسین، دوره سراسر غربت است. پیچیدگی کار دشمن ما [است]. این‌ها را باید بفهمیم تا عمق همه‌ی روضه‌هایی که خواندیم [و] شنیدیم [را درک کنیم]. [آن روضه‌ها] خیلی عزیز، سر جای خودشان محترم، ولی چون از داستان‌های قبل از کربلا خبر نداریم، جریان عاشورا آن‌طور که باید به دل نمی‌نشیند. حماسه‌ها و آن افتخارات و این‌هاست. آن‌ها چیست؟ [این است که] تاریخ معاویه داستان جدید را با امام حسین شروع کرد.
***
کدام صلح‌نامه‌ای که امضا کرده بود؟ یکی از شرایط صلح‌نامه این بود که اگر آقای معاویه مُرد، امام حسن زنده بودند، امام حسن حاکم می‌شوند. اگر امام حسن زنده نبودند، امام حسین حاکم می‌شوند. اگر امام حسین هم نبودند، اصلاً یزید حق ندارد. معاویه افتاد، مرد، تمام شد، رفت. مردم می‌نشینند تصمیم می‌گیرند: معاویه رفت، یا حسن، یا حسین، یا هیچ‌کس! امام حسن مجتبی از دنیا رفتند. به فاصله مدت کمی، [معاویه] شروع [کرد] خلافت یزید را کار کردن [و] رسماً اعلام [کرد]. چه راحت صلح‌نامه را آمد، همه را گذاشت زیر پایش. گفت: «من هر چه امضا کرده بودم، عمراً [قبول نیست].» شروع کرد روی این طرف و آن طرف، این‌ور و آن‌ور [کار کردن]. همه را مردم تحریک کنید. «یزید برای بعد از خودم...» خیلی مطلب فقط دارم تاریخ می‌گویم، تحلیل مردم همه باهوش هستند، خودشان می‌فهمند.
بحثی که هر شب داریم که تقریباً خلاصه چهار پنج کتاب است، این را باید بیاوریم ده شب تحلیلش را کنارش بگذاریم تا برسیم به جریان امام حسین. تازه سال دیگر جمع‌وجور [می‌شود]. زیاد [بن ابیه] یادتان است کی بود؟ پدر عبیدالله که گفتم آن داستان‌ها را داشت. [او را] گذاشت در کوفه. گفتم در کوفه شیعیان را می‌شناخت. با چه مصیبت‌هایی دست و پا قطع می‌کرد، آدم می‌کشت. این زیاد دو سه سال بعد از امام حسن از دنیا رفت. [فکر معاویه این بود که اگر] کوفه شهر خطرناک [است]، هنوز در آن شیعه است. ممکن است این شیعیان بعد از زیاد بیایند دوباره دور هم جمع بشوند و برنامه‌ریزی بکنند. دیگر این از دست ما دربیاید.
[معاویه تصمیم گرفت] برای خلافت یزید کار کند تا [اینکه] زیاد از دنیا رفت. دو سه سال بعد از شهادت امام حسن شروع کرد برنامه‌ریزی. از آن‌ور مردم کوفه تا زیاد مُرد، [به امام حسین پیغام دادند:] «آقا جان! برادر شما به شهادت رسیده، دوره سختی [است]. تسلیت می‌گوییم. آقا! ما پایه‌ایم. می‌خواهی حکومت تشکیل بدهی؟ قیام کنیم؟» مردم کوفه کی دارند اعلام آمادگی می‌کنند؟ سال ۵۳ هجری قمری. [در حالی که] معاویه در سال ۶۰ [هجری قمری] می‌میرد. یعنی هفت سال قبل از مرگ معاویه، [مردم کوفه برای] عاشورا [اعلام آمادگی کرده بودند]. مردم کوفه اعلام حضور کردند، نامه‌ای می‌نویسند: «آقا! ما پایه‌ایم، هستیم. اعلام کن، جمع می‌کنیم نیرو.» [امام حسین فرمود:] «خودم عاشق جنگم. فعلاً وقت [نیست]. بچسبید به زمین. منتظر باشید. هر وقت خبر مرگ این لعنتی آمد، شما نیروهایتان را جمع کنید. یک جوری کار کنید هیچ‌کس نفهمد که شما شیعیان منید و دارید برنامه‌ریزی می‌کنید.» از هشت سال قبل، حضرت به صورت نامحسوس، چراغ خاموش کار می‌کنند. کار سازمانی، تیمی می‌کنند بدون اینکه لو برود. برنامه‌ریزی دارند، مکاتبه می‌کنند.
***
موازی با این، معاویه دارد چه‌کار می‌کند؟ یزید را دارد می‌فرستد جلو. اول از همه، [معاویه از مردم کوفه خواست بیعت کنند، اما] می‌بینی شاعران معروف قبول نکردند. معاویه کسی را فرستاد پیش این شاعر. یک خورده سبیلش را چرب کردند. قبلش یک شعر بدی گفته بود در مورد معاویه و یزید و این‌ها. شاعران بصره ضد معاویه و یزید شعر گفتند. [معاویه] ده هزار درهم بهش پول فرستادند، [گفت:] «قلم [و] کاغذ بدهید.» یک شعری نوشت در فضایل یزید. بنی‌امیه چه کارهایی می‌کند! پول‌های بی‌صاحابِ معاویه همه را می‌خرد، همه را جذب می‌کند، همه را می‌آورد با پول. «جغده را تحویل رومیان می‌دادند!» این‌ها حکومت‌هایشان خیلی چیز [خاصی] است. مسلمان‌ها نباید کم بیاورند. ما هم باید حکومت در خور مسلمین [داشته باشیم]؛ خدم و حشم و نوکر و اشرافیت عجیب و غریب!
[معاویه] برنامه‌ریزی می‌کند. یزید را دارد مرحله به مرحله می‌آورد جلو. از مردم کوفه دارند اعلام حضور می‌کنند به حضرت. مردم نامه‌ای زدند به معاویه. مروان نامه‌ای زد به معاویه: «معاویه! چه نشسته‌ای؟ این حسین را اشراف حجاز و عراق [به او] نامه زدند.» معاویه [به مروان یا خودش گفت:] «تا وقتی کاری به کارت نداشته باشد...» «بنی‌هاشم را من می‌شناسم.»
معاویه نامه‌ای زد به امام حسین. «آقا! این نامه را بخوانم؟ [نامه] شکن حسین [بود].» آره! این‌جوری گفت که: «حسین! به من خبر رسیده که دنبال یک کارهایی هستی، برنامه‌هایی هستی. منم قبول کنم یا نباید قبول کنم؟ پیمان کرده‌ایم جنگ نکنیم. سر قول و قرارت باش. بچه خوبی باش! مواظب باش امت پیغمبر را دو تکه نکنی! مواظب خودت باش! مواظب دین پیغمبر باش!» [امام حسین در دل گفت:] «احمق و دیوانه‌ام؟»
امام حسین جواب معاویه را داد. نامه‌اش را خواندم: «این حرف‌هایی که آدم‌های بادنجان دور قاب‌چین [می‌زنند]، باور نکن. من قصد جنگ با تو ندارم. قصد مخالفت هم ندارم. [اما] جهنم [بر] حسین! تو همان نیستی که حجر بن عدی را زدی، کشتی؟ مخفیانه، با برنامه، [با] توطئه. حجر بن عدی از یاران نامی امیرالمؤمنین [بود] که البته نسبت به امیرالمؤمنین اشتباهاتی داشت. تو جریان صلح امام حسن، تیکه انداخت [به] امام حسن [گفت:] 'ای کاش من و تو مرده بودیم و یک همچین روزی را نمی‌دیدیم.' تشخیص غلط داد، ولی آخر عاقبت‌به‌خیر شد. به دست معاویه کشته شد. همه مردم فهمیدند کشتی! اهل نماز و عبادت بود. هیچ گناهی نداشت. به کسی کار نداشت. تو همان نیستی که عمرو بن حمق را کشتی؟ همه خبر دارند. افتخار کردی به اینکه برادرت [زیاد بن ابیه]، حاکم کوفه، دست و پای مردم را می‌برید و آدم می‌کشت؟ به من گفتی که: 'مواظب خودم و دینم و امت پیغمبر باشم!' تو بزرگترین فتنه مسلمین در امت هستی، معاویه! من هیچ خطری برای دین خودم از خطر تو بیشتر احساس نمی‌کنم. من بزرگترین نیازی که الان می‌بینم، این است که مسلمین با تو بجنگند. و اگر خدا هدایتم کند که با تو بجنگم، دست به توطئه نمی‌زنم [بلکه آشکارا می‌جنگم]؛ چون تو توطئه می‌کنی. تو از وقتی که به دنیا آمدی و روح [انسان‌ها را] گرفته‌ای، این همه آدم کشتی! بعد از این همه صلح و قرار و فلان و این‌ها... از عاقبتت بترس، از آخرت بترس!»
***
همه این‌ها را نوشت. نامه‌نگاری ادامه [یافت]. دیگر وقتش نیست همه را برایت بازگو کنم. [اما] نامه امام حسین [بر] معاویه عین خیالش نبود. [همه جا را] جذب کرده [بود]، فقط مانده بود مدینه. نامه زد به مروان: «مروان! می‌روی از اهل مدینه برای من بیعت می‌گیری، برای یزید.» [معاویه بعداً به مروان گفت:] «مردکِ عرق‌خورِ بچه!» دوباره معاویه بهش نامه زد: «امروز نامه‌ات دستت رسید. از فرمانداری مدینه عزل شدی. بکش کنار.» عصبانی [بود]. آمد به فامیلهایش گفت: «بنی‌کنانه نامه نوشته‌اند، تو دیگر بکش کنار و فلان و این حرف‌ها.»
[مروان] شام عصبانی [بود]. کاخ معاویه جمعیت زیاد [داشت]. مروان این‌ها را دید، گفت: «چی می‌خواهید؟ خجالت نمی‌کشی؟ من وزیر توام. تو [باید] برنامه‌ریزی من [باشی]. کار کنی حکومت بلندبالا [داشته باشی].» [گرفتن] خانواده [بعداً گفته می‌شود، در] دوران امام سجاد و امام باقر علیه السلام.
معاویه خیلی عصبانی شد. آقا یک خصلت عجیب دارد معاویه؛ همین است که همه کار را پیش می‌برد؛ صبوری و تحمل می‌کند، بروز نمی‌دهد، داد و بیداد نمی‌کند. [برخلاف مروان که] عصبانی [شد، معاویه گفت:] «عزیزم یزید که عزیزم [است].» برگشت یک پول مشتی هم داد به این مروان: «هزار دینار اول هر ماه. شما برو ماهیانه هزار دینار بهت [می‌دهم].» فرماندار مدینه حالا کی شده بود؟ برادرزاده معاویه. پیغمبر گفت: «خدا این نسل را لعنت کند؛ معاویه و بابایش، آن داداشش، این داداشش.» یک بچه داشت به اسم ولید. داستان امام حسین و قیام امام حسین [به دست او افتاد]. حسین خودش به مرگ طبیعی از دنیا رفت، دیگر تمام شد. این ولید برنامه‌ها را خراب کرد. مدینه را [هم] همین‌طور. [پس معاویه] زیاد زور ندارد. معاویه دوباره نامه زد به سعید بن عاص.
***
شب اول بشارت دادیم. کسی یک جلسه نباشد تا آخر نمی‌فهمد. این مژده و خبر شادی را بهتان دادیم. بیست بار [گفتم] نفهم! برو از مردم برای من بیعت بگیر. [سعید بن عاص رفت از] مردم مدینه بیعت بگیرد. اول مروان گفت: «مردم! هفت سال آخر عمرش فقط برای یزید کار می‌کرد. گناه دارند این‌ها. معرفی کند.» مردم مدینه گفتند که: «اگر آدم معقولی باشد اشکال ندارد. چه اشکالی دارد؟ انتخاب کرده. به سیره خلفای دیگر عمل می‌کنند. پسرش یزید آن‌قدر بچه خوبی است! همین را گفته برای بعد از من باشد.»
اولین کسی که پاشد اعتراض کرد، عبدالرحمان بن ابوبکر، پسر ابوبکر، آقا. پنج نفر تو مدینه این‌ها از سران مدینه، بزرگ‌های مدینه [بودند]: یکی پسر ابوبکر، یکی پسر عمر، یکی پسر زبیر، یکی امام حسین، یکی ابن عباس. مدینه از عجایب [است]! هر پنج نفر گفتند: «پسر! چه می‌گویی تو؟ خدا [چطور] راضی [باشد]؟! این مرتیکه عرق‌خورِ میمون‌باز! آیا خدا به این راضی است؟» عبدالرحمان پسر ابوبکر، عایشه هم دختر ابوبکر است. از عایشه هم حساب می‌بردند. مسجد. پیرمرد ۹۰ ساله. عایشه سریع با جمعی از زنان آمد تو مسجد. [مروان یا معاویه گفت:] «یا ام‌المؤمنین! من دارم با مردم در مورد مسئله حقی صحبت می‌کنم. [چرا] درگیر شدی؟» [عایشه گفت:] «به خدا خودم شاهد بودم، از پیغمبر شنیدم جلوی مردم تو را لعن کرد، مروان! پدرت را لعن کرد! از شهر تبعیدتان کردند. گفتند: 'کسی حق ندارد به این‌ها پناه بدهد.'» عایشه هم مخالف [بود]. اصلاً عایشه با خود معاویه هم مخالف [بود]. بعداً می‌گویم معاویه با چه طرحی عایشه را کشت. صحبت می‌کنی [که] عایشه رضی الله عنها [فقط برای] علی و فاطمه [گریه می‌کرد]. [ای] پسر! دوباره نامه زد [به مروان]. [معاویه] سخنرانی کرد: «خلیفه باشد...»
عبدالله بن زبیر، خدا لعنتش کند ان‌شاءالله به حق حضرت زهرا. امام سجاد زانو بغل گرفته بود و گریه می‌کرد، می‌گفت: «خدایا! ما از فتنه ابن زبیر چه‌کار کنیم؟» اهل بیت، [یعنی آن] پنج نفر هم قبول نمی‌کردند. تنها بچه باقی‌مانده از رسول [خدا]، عبدالله ابن زبیر، همانی است که جنگ جمل را مدیریت کرد. زبیر می‌خواست بکشد کنار، وقتی علی بهش گفت: «زبیر! تو آمدی با من بجنگی؟ علی! [چرا] وای‌نمی‌ایستی [با من]؟ کجا [می‌روی]؟» بابا! امیرالمؤمنین فرمود: «زبیر از ما اهل بیت بود تا این بچه ناکسش بزرگ شد.» این عبدالله، این پسر که بزرگ شد، زبیر را از ما گرفت. از ما اهل بیت بود؛ «مِنا اهل البیت» بود. عبدالله ابن زبیر گفت: «من با یزید بیعت کنم؟ عمراً!» یعنی آن‌قدر [وضعیت] ضایع بود.
***
رفیق رفقای معاویه بعضی‌هایشان می‌گفتند: «یزید را انتخاب کنی؟ آخه چی بگوییم؟» اگر معلم مسیحی داشت، [او را به] معارف مسیحیت [آشنا می‌کرد] و صلیب گردنش می‌انداخت. یزید از بچگی رفیقش میمون و سگ [بود] و به میمون عرق [می‌داد]. خلیفه مسلمین! معاویه! تو داری برای یزیدی بیعت می‌گیری که پیغمبر به مردم گفت: «اگر کسی یک بار مسکر خورد، زن ندهید!» عرق‌خور، فاسق، شهادتش تو دادگاه قبول نمی‌شود. آقا! رفتند [و در مورد] طلاق گفتند: «احکام، احکام... [باید] بگوییم! برود خط کل دهه! آقا! تو دادگاه، شاهد عادل، [اگر] بچه [نابالغی] شهادت بدهد برای طلاق، طلاق باطل است! [یا اگر] صورت‌تراشیده‌ای [شهادت بدهد، قبول نیست].» حالا این عرق‌خوری که شهادتش تو دادگاه قبول نیست، می‌گویید خلیفه مسلمین شود؟ جای پیغمبر بشود؟ احکام!
***
معاویه برای همه مخالفین، صد هزار درهم فرستاد؛ برای پسر عمر گفت: «اینو بگیر، دیگه چیزی نگو!» مراسمی راه انداختند به عنوان حج، [و] مدینه هم رفتند. [وقتی] مراسم برای حج را راه انداختند، [و] به مدینه آمدند، مردم به استقبال آمدند. یکی از سیدهای جوانان [به معاویه] گفت: «سلام آقای پسر عمر! پسر فاروق! آقای پسر ابوبکر! آقای پسر زبیر!» امام حسین فرمودند که: «این‌هایی که شما می‌گویید در حق ما درست نیست.» سخنرانی کرد. اصل بحث ان‌شاءالله شب‌های دیگر است. [معاویه در] مسجد مدینه [حاضر شد و گفت:] «انتخاب کردم پسرم یزید.» جدا جدا صحبت کن [با آن‌ها]. از منبر آمد پایین. عایشه آمد پیشش. [معاویه] باز صحبت کرد.
اول از همه آمد پیش امام حسین. [معاویه گفت:] «حسین! همه جهان اسلام خلافت یزید را قبول کردند، فقط پنج نفر از قریش ماندند: پسر زبیر، امام حسین...» چون [ابن زبیر] از اصحاب پیغمبر بود و نظر امام حسین بود، نفر دوم [بعد از امام حسین]، پسر زبیر بود. [معاویه] برگشت به پسر عمر گفت: «این امت بیچاره گناه دارند. من بخواهم این را همین‌طور ولشان کنم [نمی‌شود]. همان‌جوری که همان سبکی که بابای [عمر] خلافت را دست به دست کرد، از همان راه وارد شد. اذیت نکن. بعد از تو مردم سر هر کس [می‌جنگند].» همه با همدیگر گفتند: «ما به فلانی رأی می‌دهیم.» [پسر عمر گفت:] «پایه‌ایم!» پسر [عمر] آمد. از بین این پنج تا، یک نفر یک کوچولو موافقت کرد: «تو را قرآن، توطئه‌ها را...» نفر چهارم عبدالرحمان [بود]. [معاویه به] عبدالرحمان [گفت:] «بیعت کن!» [عبدالرحمان گفت:] «جهنم! آدم [احمق]!» عبدالرحمان [دید] وضعیت ناجور [است]. از این چهار تا، یک نفر (او هم) گفت: «حالا اگر دیدم همه با هم به یکی اجماع کردند، من قبول می‌کنم.»
***
فردایش آمد پیش امام حسین. [معاویه با آن‌ها] صحبت کرده بود و [درباره] این دین [که] پیغمبر آورد، [و اینکه] پیغمبر این را نگه داشت [و] حفظش کرد [که] متلاشی نشود، [گفت]. جواب مشتی [از] پسر عمر [گرفت]. [اما او] چراغ سبز [نشان داد]. [معاویه] پسر زبیر، پسر عمر، پسر ابوبکر و این‌ها [را] کنارش جمع کرد. برگشت به پسر عمر گفت: «شما خودت گفتی من قبول می‌کنم. حرفی ندارم. درسته من گفتم اگر همه با هم قبول کردند، قبول می‌کنم. [اما] معاویه! چه برنامه‌ای درست کرده‌ای؟ هیچ‌کدام از خلفا بچه‌هایشان را بعد از خودشان نگذاشتند. [تو فکر می‌کنی] ما اینجا بوقیم [و هر چیزی را] قبول می‌کنیم؟!» [معاویه پرسید:] «پسر عمر، تو قبول کردی؟» عبدالرحمان برگشت گفت: «من که قبول نمی‌کنم.» معاویه بهش گفت: «ببین! [اگر] رفتی بیرون به کسی نگویی من قبول نکردما! [چه رسد به] این مردم.» [معاویه از] پسر زبیر [پرسید:] «تو قبول می‌کنی؟» گفت: «آخه من با دو تا خلیفه هم‌زمان چطوری بیعت کنم؟» [پسر زبیر را] تو کعبه کشتندش، با منجنیق زدند، کعبه را خراب کردند. مدینه همه قبول کردند. همین‌ها بودند: امام حسین و [پسر] زبیر.
امام حسین، بنی‌هاشم دورش [بودند]. خسته شد. ابن عباس گفت که: «ببین! این‌ها دیگر قبول کردند. به حسین بگو آن هم ساکت شود. بدهید دست یزید، تمام شود دیگر، خلاص!» [معاویه با] حسین کار داشت. «با حسین! ان‌قدر دور و بر حسین نگردید!» [معاویه فکر می‌کرد] پسر [ندارد، پس] بکشد کنار.
***
برای آخرین بار رفت بالا منبر [و گفت:] «[همه] قبول کردند. قبول کردید. قبول نکردیم.» امام حسین علیه السلام پای خود را از [مقابله با] معاویه پس نکشید. [معاویه گفت:] «به خدا قسم کسانی هستند الان که هم پدرشان از پدر یزید بهتر است، هم مادرشان، هم خودشان.» معاویه برگشت گفت: «خب بگذار جواب تو را بدهم. من بهترم، به خدا! مادرت هم که از مادر یزید بهتر است. مادر تو فاطمه است، مادر یزید [کسی دیگر].» [معاویه ادامه داد:] «بابات هم خوب، بهتر است. بابات هم پول می‌داد به مردم، می‌گفت: 'کی از علی خاطره دارد؟ بیاید برای من تعریف کنید!'» [راوی می‌گوید:] از علی خاطره تعریف می‌کردند، [معاویه] گریه می‌کرد. در کتاب ناسخ‌التواریخ - اگر اشتباه نکنم - [آمده است] بیشتر خاطرات کسانی که می‌آمدند برای معاویه از علی می‌گفتند، معاویه گریه می‌کرد. [او گفت:] «علی چی؟» [سپس گفت:] «بابات هم که بهتر است، ولی خودت، حسین!»
اما تو گفتی که: «من خودم از یزید بهترم.» [معاویه پاسخ داد:] «نه به خدا! یزید برای امت خیلی بهتر از تو است، حسین!» [راوی می‌گوید:] دو تا راست می‌گوید، وسطش یک دروغ جاسازی می‌کند. [مثل] مستندی که برای مقام معظم رهبری بی‌بی‌سی ساخت: هشتاد تا راست آن وسط گذاشته، بیست [تا] دروغ مشتی را جاسازی [کرده]. کلاس این [دروغ‌ها] هم همین است؛ این‌جوری فیلم می‌سازند. [این کار] نابود می‌کند. با همین [حرف‌ها] رأی مردم مدینه را برگرداند. [می‌گوید:] «قمارباز از من و حسین بهتر است!» [بعد می‌گوید:] «پشت سر مردم حرف نزن! پشت سر پسرعمو بدگویی نکن!»
***
شما می‌دانید پیغمبر از دنیا رفت، کسی را به عنوان خلیفه انتخاب نکرد. مردم خودشان جمع شدند، ابوبکر را انتخاب کردند. ابوبکر از دنیا رفت، می‌خواست از دنیا برود [که] وصیت کرد: «مردم عمر را انتخاب بکنید.» [عمر به] کتاب خدا و سنت پیغمبر عمل کرد. موقع مرگش که رسید، گفت: «بعد از من شورا تشکیل بدهید، شش نفر تویش باشند. هر کدام رأی بیشتر آورد، عبدالرحمن ابن عوف [گفت:] 'تو هر کدام بودی، همان قبول است.'» سه نفر علی، سه نفر عثمان. عبدالرحمن بن عوف [با] سه نفر عثمان بود. تا حالا کاری که ابوبکر [و] پیغمبر نکرده بود، کاری که عمر کرد، ابوبکر نکرده بود. بعدش مردم مسلمان خودشان تصمیم گرفتند. الان هم من دارم تصمیم می‌گیرم. تا حالا مگر خلافت حساب و کتاب داشته؟ حسین! تو می‌گویی: «من مادرم بهتر است! خیلی [نه!] پدرم!» [نه!] یزید من هزار برابر از تو عاقل‌تر است. [او] عرق‌خوری که با مادر و خواهرش زنا [کند]، میمون‌بازی [کند]، قماربازی [کند]، سگ‌بازی [کند] [نیست]! [او] آدمی هزار برابر [بهتر است]! مردم که یزید را ندیده‌اند، یزید نمی‌خواهد نظر مردم مدینه مثبت [باشد]. همان یزیدی که این‌جور [است]، مردم همه حسین را می‌شناسند. [معاویه گفت:] «هزار برابر یزید من از تو عاقل‌تر است.»
[راوی می‌گوید:] علامت بالا رفتن معرفت ما [ست]؟ بچه‌ها! بالا رفته یا نه؟ [معاویه در] مجلسی به حسین گفت: «یزید من هزار برابر عاقل‌تر است!» [اگر این جمله] جان می‌دهد [برای تفسیر]، [آدم] می‌میرد [از شنیدنش]! [وقتی] یزید را با حسین مقایسه کردم. بعد می‌گویند: «یزید، عشقِ [کسی است]!» آن یزید، پسر معاویه، پسر ابوسفیان، نسل نجس است! نیت ما، غربت‌های اهل بیت، [آیا] آتیشت زد؟ بهت بشارت بدهم: اگر این مظلومیت اهل بیت، این‌جور صحنه‌ها [دیدنشان] بشارت داشته باشد... یک وقت حسین تو را برد کنار [و گفت]: «چرا؟» چون حسین [برای] علی‌اصغر [و] تنهایی بابا [این‌قدر] بلبل زد [و بی‌تابی کرد]. الان امشب بهت بگویند: «آقا! از امشب دیگر کربلا آب [ندارد].» [و] امشب، اونی که بلبل زده چه حالی دارد؟! هی یک لیوان آب! من چه‌کار کنم؟ امشب باید بروم کربلا. رباب تشنه! بروم آب برسانم [به] علی‌اصغر! دیگر آب [نیست]! اهل [بیت] منتظر روضه گودی [قتلگاه] نمی‌بینند... آبروی حسین! چون آبرو [بر] عثمان بسته بودند، ما آبرو [برای] حسین می‌بندیم! [اگر آب را] باز کرد [برای] علی، [و فقط] یک آب [که‌] همه حیوان‌ها را سیراب بکنی، ولی یک قطره آب [به] علی‌اصغر [ندهی]... می‌دانی چی شد؟ زار زد! بلبل زد! خوش [نیامد!]
***
یکی از علمای نجف از دنیا رفته بود، شاگرد یکی از مراجع. وقتی این آقا از دنیا رفت، آن مرجع تقلید آمد به شاگردهایش گفت: «گفت: 'برایتان بگویم این شاگرد من چه ویژگی [داشت].' این شاگرد من کسی بود که یک بار تو عالم رویا دیده بود امام حسین علیه السلام با قمر بنی‌هاشم وارد مجلسی شدند. عباس دفتر بزرگی بغل [داشت]. حسین اشاره کرد، گفت: 'عباسم! این آقا را...' [و] اسمش هم گفت. و [من] شنیدم. گفت: 'این آقا را اسمش را از توی این لیست در بیاور، خط بزن. اسم این یکی را...'» [یعنی:] «اسم این یکی کیست؟» این شاگرد همان مرجع تقلید که از دنیا رفته بود، گفت: «من همان شب از حرم امیرالمؤمنین آمده بودم بیرون. یک لحظه دلم سوخت. گفتم این همه سال ما طلبگی کردیم اهل بیت، منبر می‌رویم، روضه‌خوان نیستیم.» روضه [خواند]. یک دفعه یک کار می‌کنی، خوشش [می‌آید].
***
شیخ جعفر شوشتری از بزرگترین علما بود. دل شب تو عالم رویا رفت کربلا. [دید] خیمه امام حسین [است]. امام حسین به حبیب بن مظاهر فرمودند: «حبیب! یکم غذا بیاور.» غذا [را] پارچه گذاشت. روضه می‌خواند. ظهر عاشورا می‌آمد، می‌رفت بالا منبر می‌نشست. مردم نگاهش می‌کردند. زار و شیون می‌کشیدند. [شیخ جعفر می‌گفت:] «مردم! الان بوی خیمه سوخته نمی‌آید؟» گفت: «آن‌قدر مردم غش می‌کردند، رو دست می‌بردند بیرون.» آن‌قدر حال با او بد بود. «من بچه را از کجا [پیدا کنم که] بال‌بال زد؟ علی چی شد؟» [این روضه را] حسین خرید.
***
سید بن طاووس می‌گوید از معتبرترین مقتل‌های ماست: «الحسین مصارع الفتیانِه». و حسین آمد از خیمه بیرون، یک نگاهی انداخت. جنازه‌های یاران [بودند]، تک‌تک. دیگر کار به خود حسین [رسیده بود]. [آبروی] حرم رسول‌الله. آمد بالا سر جنازه‌ها وایستاد، گفت: «کسی هست از حرم پیغمبر دفاع کند؟»
ندای غربتت! حسین، فدای غربتت! حسین! روزی تنها شوی، تنها با صدای غریبانه‌ات صدا بزن: «کسی هست کمکم کند؟ کسی هست؟ این خیمه بی‌پر [و] بال! یخاف الله! یک خداترس پیدا می‌شود اینجا؟ پر از آدم خدا نترس است! وای از آدم خدا [نترس]!» کسی هست بیاید به داد حسین برسد؟ جملات [دیگر] بس است! برآوردن [حاجت] به خدا. این جملات از ما، [کمک] از «عندالله فی اعانت»... «یکی بیاید کمک [این] غریب تنها! مادر برایت بمیرد، حسین!» حسین! دیگر تنها شدی، حسین! صدا [زد:] «یا علی! یا مسلم بن [عقیل]! یا حبیب بن مظاهر! یا مصطفی بن...» چرا جواب [ندادند]؟ گل با من قهر کرد؟ تکان می‌خورد، انگار می‌خواهد زنده بشود. اشاره کرد: «جنازه آرام [نیست].» آرام نمی‌گیرد. «تو خیمه من مردم، بابا! مگر من خون [ندارم؟]»
شب علی، شب رباب [است]. همه دلخوشی [رباب] شبیه یک پسر [بچه] است. «ان‌قدر برایش [غذا] بگذار [که] بچه‌ام بزرگ بشود، بشود مثل عباس!» «بابا! من خون دارم برات. بچه مگر چرا خون دارد؟» هر چند دقیقه یک قطره خون می‌آید بیرون. آن هم این بچه! آن‌قدر تو بدنش منجمد شده [بود] از روز اول تا رسیدن [به] کربلا. زینب! شنیدی تو کربلا خندیدند؟ ندای غربتش که بلند شد، صدای زهرا بلند شد، صدای شیون [و] روضه‌خوان علی‌اصغر. زنان تو خیمه ایستادند. «حسین! بلدی؟ زینبم! بچه کوچولو! حسین! اگر باهاش خداحافظی نکنی...» این [حسین] خودش روپوش را باز کرد. «چرا [باید] ببوسد؟» همان حال حرم به صحنه بچه معلوم [شد]. با تیر سه‌شعبه خندیدند به این بچه. لب‌های حسین... [آیا] بچه [خواهد] رسید؟ بوسه حسین رو هوا خشک شد. زینب خوزی [گفت:] «زینب! بیا! ان‌قدر صبر کردیم [که] دست [حسین] پر از خون شد.» «لا اله الا الله! لا اله الا الله!»
چی گفت؟ گفت: «خدایا! الله! می‌دانم تو داری نگاهم می‌کنی. خدا! شرایط خیلی [سخت است]. تو از بالا [می‌بینی]. فرشته که نیامده علی‌اصغرم را [ببرد].» امام باقر فرمود: «[حسین] حتی یک قطره [خون] هم به زمین برنگرداند. همه قطرات [را به آسمان] و ملائکه [آن را گرفتند].» حال داری بازم یا نه؟ علی‌اصغر! وای از دل رباب! از دنیا می‌رود. مصیبت‌های مادر. اول می‌آید لباس‌های بچه را نگاه می‌کند. مادر به [خودش می‌گوید:] «چقدر بچه‌ام ناز [بود]!» [می‌بیند] تا [چند] گهواره [سفید]. اما بزرگترین مشکل از این سینه‌ها [است که] شیر می‌زد [نمی‌داد]! شام عاشورا [وقتی خواستند به او شیر دهند] باز کردن، [اما او] قبول نکرد. به امر زینب گریه‌اش بلند [شد]. [او] دارد از زیر آب [می‌گوید:] «شیر [می‌دهد]!» تا چند ساعت پیش علی‌اصغر شیر نداشتم، حالا شیر دارد علی‌اصغر. حسین!

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00