جنگ دو خانواده

جلسه سه : معاویه در شام؛ مرکز پرورش کینه علیه علی (ع)

01:05:12
90

جریان این جلسات از تبیین تقابل تاریخی دو خاندان آغاز شد؛ خاندان رسول خدا (ص) و خاندان ابوسفیان، که در طول تاریخ از بدر و احد تا عاشورا و نهایتاً درگیری سفیانی با امام زمان (عج) ادامه یافته است. به صلح امام حسن (ع) و مظلومیت او در برابر معاویه پرداخته شد و بعد، ماجرای حرکت امام حسین (ع) از مکه به کربلا و حوادث شب عاشورا تا شهادت اصحاب بیان گردید. در ادامه، نقش کوفه به‌عنوان مرکز حکومت مهدوی و شام به‌عنوان پایگاه سفیانی تبیین شد و ارتباط مستقیم عاشورا با ظهور روشن گردید. در نهایت، مباحث به علائم ظهور، نقش ایران، یمن و عراق، نبرد با سفیانی، نزول حضرت عیسی (ع) و استقرار حکومت عدل جهانی امام مهدی (عج) رسید

برخی نکات مطرح شده در این جلسه

تولی و تبری در کنار هم
نقش بنی امیه در شام
چه اتفاقی برای خلیفه سوم افتاد؟
ارتباط جریان کربلا و ماجرای خلیفه سوم
نکاتی در مورد شهر شام
ماجرای حکمیت در جنگ صفیان
غربت و مظلومیت امیرالمومنین علی علیه السلام
دو کار مهمی که در ابتدای خلافت امیرالمومنین علی علیه‌السلام شدند
دشمن شماره اول امیرالمومنین علی علیه‌السلام

متن جلسه

‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و ابی‌القاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد. لعنت الله علی القوم الظالمین.
اکنون نکته مهمی که می‌خواهم در آغاز عرایضم عرض کنم، این است که شاید برای برخی دوستان جای تعجب باشد؛ که ما چسبیده‌ایم به کثیف‌ترین آدم‌های عالم و کثافت‌کاری‌هایشان؛ در حالی که این همه وقت ایام محرم هست و ما آمده‌ایم با امام حسین (ع) رفیق شویم و حسین را بشناسیم. چه دلیلی دارد، چه نیازی است که برویم سراغ ابوسفیان؟
یک نکته خیلی مهم این است که ما در زیارت امین‌الله می‌خوانیم: "خدایا، مرا شبیه دوستان و اولیای خود قرار بده و هر آنچه از اخلاق دشمنانت در من است، کاری کن که از آن‌ها جدا شوم." یعنی اخلاق دشمن را باید بشناسیم و بفهمیم. از جن و بدها خیلی گفته است. یک‌سوم قرآن در مورد خوب‌هاست، یک‌سوم در مورد بدهاست و یک‌سوم احکام است. در مورد فرعون هم همان‌قدر گفته است که از ابراهیم گفته است؛ از دشمنان ابراهیم هم همان‌قدر گفته است. بعد خود لعن کردن؛ تا آدم اهل لعن نباشد، رفاقتش خیلی...
امیرالمومنین (ع) رفیق کم نداشت. امام حسین (ع) رفیق کم نداشت. خیلی‌ها دوستشان داشتند؛ اما دشمنانشان! مشکل با دوستی حسین (ع) حل نمی‌شود؛ این «قیچی» را هم احتیاج دارد؛ از دشمن حسین (ع) باید ببرید. لعن را باید جدی بگیریم.
شعرهای قدیم دو تا از دشمنان را می‌خواندند. یک برنامه‌ای سابقاً بود، «تعزیه‌خوانی» بهش می‌گفتند؛ نمی‌دانم شنیده‌اید یا نه؟ تعزیه‌خوانی (شبیه‌خوانی) درست می‌کردند، مردم برای قمر بنی‌هاشم (ع) اشک می‌ریختند. توی این تعزیه‌خوانی‌ها، از دشمنانشان بدشان می‌آمد، فحش می‌دادند. من یادم است بچه بودیم، این تعزیه‌خوانی در منطقه ما (تهران، در منطقه صادقیه تهران و سرِ پیامبر، بلوار مرزداران) آن طرف هم برنامه تعزیه‌خوانی آنجا خیلی معروف بود. قبل تهران، نقش حضرت عباس (ع) بازی... احتیاج داریم ما به این حس کینه، این حس نفرت.
آقای تهرانی از اولیای خدا، قیمتش دست... کربلا، حرم امام حسین (ع)، پیرمردی آمد و حال... یزید، فلان فلان... چی می‌گوید؟ "رفتم شب خانه، در عالم رؤیا، نشانم پاک می‌شود وقتی از دشمنان خدا بدش می‌آید. اصل کثافت در عالم این‌هایند. همۀ گناه‌ها از وجود نحس این‌هاست. هرچه دروغ در عالم است، از وجود خبیث این‌ها دارد درمی‌آید. هرچه ما اهل بیت (ع) ریشه همه خوبی‌ها، دشمن‌هایمان هم ریشه همه بدی‌ها. دستشویی کردن می‌بینند، بشارت بهشان دارد از کثافت‌کاری‌ها. آلودِ نجاست‌ها، خباثت‌ها دارد از توی دل آدم درمی‌آید. احتیاج داریم این را."
بچه‌ها، من منبر زیاد رفتم در فضایل اهل بیت (ع). خاطره محرم، رندومش دیگر نرمالش یک ساعت سخنرانی. ماه محرم یزد هشت تا منبر می‌روند در روز! شهرستان یزد. بچه‌های تهران بودند، یکی از هنرستان‌های قدیمی تهران، مال میدان توپخانه تهران. ایام ماه صفر از کربلا آمدیم، آنجا یک اردو داشتیم، فوتبال بازی کردیم، کتفمان شکست.
"حسین، سخنرانی، آرایش هفت قلم لوازم آرایش خلیفه دوم." سخنرانی در مورد این خلیفه دوم کردیم، چه ظلم‌هایی کرده! فدک را غصب کرده، چه‌کار کرده، چه‌کار کرده، چه‌کار کرده! یکی‌یکی گفتیم: "مشکل ازدواج به‌خاطر این است. این یک کارهایی کرد، مردم همه به گناه زنا می‌افتند." امیرالمومنین (ع) گفت: "اگر این‌جور نمی‌کرد، هیچ جوانی..."
گفتیم، گفتیم: "آقا، این‌ها «گر گرفتند، گرگ گرفتند، گرگ گرفتند»!" همین بچه سوسول فُکُولا! یکی از عجیب‌ترین مراسم‌های روضه ما شد. سلام! غذاخوری‌مان، بچه‌ها لحن می‌گرفتند، داد می‌زدند: "آقا، اصلاً نمی‌دانی چه!" و شب اربعین آمدنی به مشهد، در یکی از این کوپه‌های قطار، قاب مهتابی را شکسته بودم. رئیس، با همین بچه‌ها برمی‌گشتیم؛ قمه‌کش و چیه! همه‌جوره توشان برمی‌گشتیم. در همان کوپه، بچه‌ها دو ساعت لخت شدند سینه زدند. "چه خبره اینجا؟!" تازه فهمیدم دشمنی با دشمن اهل بیت (ع) چه‌کار زنده می‌کند آدم را. به خدا قسم بچه‌ها، خیلی گوهر بزرگی است؛ داشته باشیم این را.
نباید بدانیم مثلاً روز مرگ مأمون چه روزی است، روز مرگ هارون چه روزی است. نه جشنی می‌گیریم، نه برنامه‌ای داریم. اینکه دیگر اتحاد شیعه و سنی را به‌هم نمی‌زند که ملی اعلام شود، روز مرگ مأمون همه جشن بگیرند، همه بریزند بیرون. روز نیمه رجب، روز مرگ معاویه، دشمن‌های اهل بیت (ع).
دیشب یکی از این سران کله‌گنده دشمنی با اهل بیت (ع) را گفتم. کی؟ ابوسفیان! می‌دانم یادداشت نکنید، چند جلسه جلوتر گیر می‌کنیم؛ چون همه بحث‌های ما به هم ربط دارد. دیشب نبودید، امشب نمی‌فهمید. همه دامنه دارد، ادامه دارد. از یک جا شروع کردیم تا آخر بحث می‌آید اینجا.
گفته می‌شود در صورت این ابوسفیان در دوران عثمان خوب... داشته باشید در دل بحث امشب. یکی از مهم‌ترین بحث‌های امشب، شب عاشورای ماست. کسی از امشب به بعد دیگر نخواست... امشب خلاصه همه مطالب را می‌خواهیم بگوییم. امشب می‌خواهیم برویم شام. با شام کار داریم؛ جایی که معاویه دست خاندان ابوسفیان را از همان اول خلفای اول و دوم آمدند شام دادند به این‌ها.
ابوبکر به پسر ابوسفیان... عمر دوباره وقتی آمد، معاویه را فرستاد شام. معاویه شام بود. عثمان دوباره حاکم شد، باز معاویه در شام بود. عثمان پسردایی معاویه است. عثمان حاکم شد، خلیفه سوم. خلیفه اول کیست؟ ابوبکر. خلیفه دوم عمر. خلیفه سوم عثمان. ابوبکر و عمر مدیریت قوی دارند. مردم... مثل عثمان خیلی مدیریت درست‌حسابی ندارد. آدم شُل و وَل، عیاش. یک عده آدم مفت‌خور آشغال هم گذاشته این طرف و آن طرف، حاکم مملکت. افتضاح! بدتر از وضعیت سکه و ارز. مروان. مروان را داشته باش؛ باهاش کار داریم.
یکی از عوامل قتل امام حسین (ع) مروان است. مروانِ عالم. مروان‌ها خانوادتاً نجسند. رفیق جون‌جونی عثمان. عثمان حرف‌شنو این‌هاست. یک عده دله‌دزدند، دارند می‌خورند. صدای مردم هم درآمده. معاویه هم در شام. شام را خربزه گرفته‌اند. مردم صدایشان درآمده. آمدند مردم مصر پا شدند، آمدند در خانه عثمان. عثمان خیلی حکومت نکرد.
"آقای عثمان، این چه وضعی است؟! درست کن وضع مملکت را!" امیرالمومنین (ع) عجیب است، از عثمان دفاع می‌کرد. "درست است کثافت‌کاری زیاد می‌کند، ولی خلیفه است، جای پیغمبر نشسته، مدیریت کند."
خانه عثمان را کشیدند کنار؛ همسایه خانه‌به‌خانه امیرالمومنین (ع) است در مدینه. فامیل عثمان بوده. گفت: "علی جان، آقا! این‌ها آمدند ریختند در خانه ما. بی‌زحمت این‌ها را یک صحبتی باهاشان بکنید و این‌ها. مردم را برسان، آدم جمع کن."
عثمان از آن طرف... قدم‌به‌قدمش نکته است. از آن طرف یک عده هستند به خون عثمان تشنه. طلحه در مدینه است. نامه می‌زند: "مردم مسجد بصره، آی مردم بصره، بیایید بریزید!" مخالف‌های عثمان کیانند؟ چه‌کسانی بودند؟ طلحه، عایشه و این‌ها. رفیقی که از عثمان دارد حمایت می‌کند، کیست؟ علی (ع). داستان را داشته باش.
عثمان. امیرالمومنین (ع) نصیحتش کرد: "مردم بقیه جاهای دیگر هم به‌محض اینکه نامه‌ات رسید به دست فرماندار در آن شهر، باید وضعیت درست بشود." گفت: "خیلی خوب، علی جان، باشد آقا! آی مردم، این به من قول داد. گفت وضعیت خودم درستش می‌کنم، فلان و این‌ها." مردم مصر رفتند. بقیه جهان، شهرهایشان را ولش می‌کنند، آدم نیستند.
همان مردم مصر که رفتند... "وردار به این‌ها بگو!" عثمان آمد سخنرانی کرد و از آن‌ور مردم مصر وعده داده: "کارتان را درست می‌کنم." درست نشد. مردم مصر دوباره برگشتند. برگشت گفتش که: "علی جان، آقا! لطفاً..." امیرالمومنین (ع): "ما فامیلیم با هم، حرف به‌گردن هم داریم و این‌ها. حرف زدم. عثمان، این مروان و معاویه و این‌ها پدرت را دارند درمی‌آورند. هرچه من می‌گویم، گوش نمی‌دهی؛ هرچه آن‌ها می‌گویند، گوش می‌دهی."
حضرت مردم را جمع کردند. سی نفر از مهاجرین و انصار را هم آوردند دور خودشان به سخنرانی. "آی مردم، بیایید اینجا! گفتی خدا را شاهد بگیر؟ مردم را شاهد بگیر! حرفی که به من زدی، به این‌ها بگو. گفتی همه‌چیز را درست می‌کنم. درست است؟"
سخنرانی کردند. برگشت گفتش که: "مردم، بدبختی، آلودگی! خیلی آدم بدبد. بنده ذلیل. بیایید به گردنم ریسمان بیندازید، مرا آدم کنید. من دیگر به شما بدی نخواهم کرد." همه این‌ها را گفت. "خدایا، من توبه کردم. من دیگر از این کارها نخواهم کرد. من دیگر می‌آیم." مردم کلی گریه کردند و قبول کردند حرفش را.
آمد پایین، رفت توی اتاقش. مهدی، که گفتم: "غلط کردم!" گفته: "هیچ خبری نیست. برو عمو جان، برو برو!" امیرالمومنین (ع) عصبانی شد. "مردم شاهد باشید؛ من برای عثمان آمدم جلو، ببین چه‌کار کرد!" پیش عثمان گفت: "آخه مرتیکه! عقلت را سپردی به این مروان؟ نابود کنی! دین ندارد این. عقل ندارد. چرا حرف این را گوش می‌دهی؟"
گریه کرد: "آقا، ببخشید. درستش می‌کنم. هرچه شما بگویی، همان را گوش می‌دهم و این‌ها." داستان را داری؟ کسی بیرون نرفته؟ پیام بازرگانی این‌ها... کانال را عوض نکنیم! هستی؟ همه خیلی مهم‌اند!
ببین جریان کربلا کاملاً کاملاً ربط دارد به داستان. مردم عصبانی ریختند، عثمان را محاصره کردند، آب را رویش بستند. امیرالمومنین (ع) امام حسن (ع) و امام حسین (ع) را فرستاد، با شمشیر گفت: "بروید جلو در خانه عثمان؛ کسی حمله نکند. باب خلیفه‌کشی اگر الان باز بشود، تا قیامت دیگر هیچ خلیفه مصونیت ندارد."
در بیت‌المال را شکستند، در را باز کردند، اموال ریخت بیرون. مردم آمدند از این اموال برداشتند. محاصره آب شکسته شد. طرح تک‌و‌تنها... "محاصره آب شکسته شد!" خبر به عثمان رسید، خوشحال شد، آب بردند برای عثمان. "الله اکبر! در کربلا چرا آب را روی حسین (ع) بستند؟!" گفتم: "به‌خاطر اینکه روی خلیفه ما شماها آب بستید!" "الله اکبر! در کربلا، حسین (ع) گفت: «عثمان ما!» شما..."
علی (ع) آمد آب را باز کرد. به عثمان: "چه؟ چه خب؟ چه ظلم؟ نفس راحت بکشد!" مردم مصر بودند، آمده بودند در خانه‌اش، برگشته بودند. یادتان است؟ ریختند سرش. غلام عثمان، یک سری نامه دارد می‌برد مصر. نامه‌ها همه امضای عثمان. متن نامه چیست؟ به قلم مروان. توش نوشته‌اند: "به فرماندار مصر، برگردیم."
"بچه‌ها، برمی‌گردیم مدینه." برگشتند مدینه. "خانه عثمان را محاصره گذاشتی، ورش دار! عثمان: یک، خودت بیا کنار؛ دو، می‌کشیمت؛ سه، خارج نخواهیم کرد." جمعیت زیاد ریختند، عثمان را کشتند. الان کشتند. پنج دقیقه بعد ریختند در خانه امیرالمومنین (ع). "علی جان، تو آقا! فقط خودت آقا!"
بزرگ‌ترین جمعیت از غدیر خم بیشتر! بیست و پنجم ذی‌الحجه ریختند در خانه امیرالمومنین (ع). آن‌قدر جمعیت زیاد که امام حسن (ع) و امام حسین (ع) از او له شدند. سی ساله مسجد بیعت کردند. اول کسی که با امیرالمومنین (ع) بیعت کرد... "علی جانم، قربانت بروم آقا جانم! شما امام مایی دیگر. شما ولی‌ای دیگر. خلاص شدیم از عثمان و این‌ها! آخیش!" مردم: "چه روزی است امروز! علی (ع) برگشت به حکومت!" جمعیت زیاد، بی‌سابقه؛ در غدیر آن‌قدر نبودند.
امیرالمومنین (ع) اولین کاری که کرد، چه‌کار کرد؟ "پول‌های اضافی را بردارید، رد کنیم حقوق را. ببینم!" دو: "یک دشمن بزرگ ما داریم؛ مردم، فقط با او باید بجنگیم." امیرالمومنین (ع) می‌آید رأس کار: "یک نفر! فقط یک نفر! دشمنش را بزنیم: معاویه! مردم آماده بشوید! آقا، ما نمی‌رویم کنار. مال خودمان است، شام خودمان است!"
چه خبر بوده! غربت امام حسین (ع) جلو چشمت می‌آید. مظلومیت امیرالمومنین (ع) را امشب برایت بگویم. "مردم، بریم شام!" حالا این وسط، امیرالمومنین (ع) را آورده پایین. "ما با این یکی پیغمبر، رفیق‌های پیغمبر..."
"خب حالا که این‌جوری است، علی جان! عمره مکه کجا، بصره کجا؟!" این‌ها رفتند مکه. امیرالمومنین (ع) دارد آماده می‌کند برود با معاویه بجنگد. سپاه دارد راه می‌افتد برود سمت معاویه بجنگد. خبر آمد: "آقا، دشمنانت رسیدند." کی؟ طلحه و زبیر از مکه راه انداختند سپاه، با کی؟ با عایشه. برای چی؟ عایشه گفته: "عثمان ما را کشتند. خدایا، عثمان را کشتند!" مردم کاروان راه انداختند: "عثمان! خون‌خواهان عثمان! علی (ع) زده، عثمان را او کشته. همسایه بغلیش نیامد دفاع کند، کشتندش."
عکس جونم! آمدم بصره. نامه زدند: "علی (ع)، بیا اینجا ببینیم، کارت داریم." گفت‌وگوی مفصلی شد، واردش نشویم. جنگیدند. جنگ خیلی سخت شد و شتر وسط میدان. "یکی بیاید!" امام حسن (ع). حضرت فرمودند: "محمد بن ابی‌بکر، داداش عایشه، برو پیش خواهرت، دست‌بسته ببرش!"
مردم، سمت معاویه، سمت ش... مرکز دشمن شام. چه شامی! اوه اوه اوه! از اول شام را داشته باش تا آخر محرم، تا آخر ماه صفر. امشب صحبت‌هایی که دارم می‌کنم، هر وقت شام شنیدی، یاد این‌هایی که می‌گویم بیفت. داد بزن، گریه کن! شام کجاست؟ شام جایی است که هیچ نفر برای تبلیغ اسلام نرفته توش. اصلاً مردمش مسلمان نبودند. دوران آل ابوسفیان، معاویه... از معاویه یاد گرفتند. مردم از کوچک تا بزرگشان را همه را تربیت کرده با دشمنی اهل بیت (ع). دانشگاه‌ها رشته تخصصی داشتند! با کینه علی (ع) تربیت کرده. پنجاه سال! از اول دوران معاویه تا... داشته باش، مشتی! دو قبضه دشمنی علی (ع) را انداخته توی دل‌ها. افتضاح! اصلاً دشمن درجه یک مردم.
"مردم، بریم سمت معاویه. می‌رویم می‌جنگیم. حکومت مال ماست!" حالا مردم... تو را قرآن ببین! پیغمبر از اول در مورد معاویه... هر وقت معاویه را بارش می‌کردند، مردم بفهمند: "بابا، این گاگول!" پیغمبر: "معاویه نشسته روی منبر من دارد سخنرانی می‌کند، امانش ندهید!"
پیغمبر (ص): "معاویه با باباش داشت راه می‌رفت." باباش روی شتر نشسته بود، آن یکی پسر ابوسفیان هم پشتش نشسته بود. معاویه هم این را گرفته بود می‌بُرد. پیغمبر (ص) به این‌ها رسید، یک نگاه کرد، گفت: "خدا لعنت کند هم اونی که اون بالا نشسته..." معاویه را صدا کن، آمد. "غذا می‌خواهم." سیمونی هم نداشت. "خلافت حرام است به این خانواده."
آمدیم توی جنگ صفین. جنگ شروع شد. اول کاری که معاویه سفارش کرده بود، چه‌کار بود؟ آب را روی لشکر امیرالمومنین (ع) بسته بود. برای چی؟ "خلیفه‌مان را تشنه کشته‌اند این‌ها! آب را روی خلیفه ما بسته بودند نامردها!"
امیرالمومنین (ع) سخنرانی مشتی کرد برای این‌ها. اصحابش ریختند رفتند آب را آزاد کردند: "آب به اندازه مقدار نیازتان بردارید! آب آزاد است!" موقع روضه با این‌ها بسوز.
جنگ پیش... اول سپاه امیرالمومنین (ع) را کی را فرستاد؟ الهی قربان پیغمبر (ص)! بهش می‌گفت: "عمار، تو هر جا بروی، حق همان‌جا." جلو همه مردم: "رنگ سفید از همه جلوتر هستید." کربلا دیگر بالاخره سختی دارد کربلا رفتن. عمار را فرستاد جلو. عمار آمد با لشکر معاویه روبه‌رو شد. پرچم معاویه را دید. قبلاً سه بار با این پرچم جنگیده بود؛ کفار بودند دیگر. جنگ بدر و احد و خندق. گفت: "سه بار با این پرچم جنگیدم. آن موقع معاویه جزو مشرکین بود. الان مثلاً می‌گوید من مسلمانم ولی الان از آن سه دفعه دیگر پرچمش نجس‌تر است!" "آقا، این را می‌گویند بصیرت عمار!"
جنگ شد، عمار را کشتند. "پیغمبر (ص) خبر پیچید." یک دست و پای معاویه را کشیدند کنار. سپاه علی (ع) دارد می‌رود معاویه را نابود بکند. سمت راست سپاه مالک اشتر (ره). سمت چپ سپاه ابن عباس. وسط سپاه امیرالمومنین (ع). حمله کردند. مالک نزدیک شده به خیمه معاویه. دارد می‌زند می‌کُشد، می‌رود سمت معاویه را بگیرد.
"معنی کنیم، آدم‌هامان زیاد کم." وسط جنگ، جنگ دارد تمام می‌شود. "برو بزن، مرتیکه! کار دارد تمام می‌شود!" "ما، نه، جنگ نداریم! علی، علی! ما با قرآن جنگ نداریم! علی! بگو مالک اشتر! یا می‌گویی مالک اشتر برگردد یا دو تا کار باهات می‌کنیم، علی! یک: دستت را می‌بندیم وسط میدان، می‌گوییم بکشنت. دو: خودمان همان‌جور که عثمان را کشتیم، می‌کشیمت. بگو مالک!"
مالک برگشت به من. رسید به سپاه. "ای مردم پست! ای ذلیل‌ها! ای نادان‌ها! چقدر داشتم پیروزی را بو می‌کشیدم! به من گفتی؟ کارتان حکم..." خسته نشدی که؟ یک صلوات بلند بفرست! اللهم صل علی محمد و آل محمد.
آخرش حرف... ولی روضه شروع شد. "چه‌کار کنیم؟ یک نفر از آن‌ها، یک نفر از ما. این‌ها بنشینند بحث بکنند، ببینند ما باید چه‌کار کنیم." آقای سپاه شام، یاران معاویه: "شما کی را می‌فرستید؟ ما عمروعاص را می‌فرستیم." شما مردم کوفه، یاران علی (ع): "کی را می‌فرستید؟ ابن عباس؟ کیست؟ ابوموسی اشعری را."
ابن عباس دانشمند، عمروعاص از آن‌ور ابوموسی اشعری. "جنگ را تمامش می‌کنیم تا ماه رمضان. در این فرصت، این دو تا حکم بررسی کنند، ببینند ما باید چه‌کار کنیم." چه‌کار کردند بچه‌ها؟
"حکومت امیرالمومنین (ع) که داری... علی (ع)، ابوموسی! تو آن‌قدر آدم خوبی هستی، پیرمرد نازنین!" گفت: "یعنی چی؟" گفت: "ببین به من و تو چه! علی یا معاویه. بیا تو برو بالا منبر، بگو مردم، انتخابات راه می‌اندازیم. مردم، دو تا کاندیدا داریم. هرکه دوست دارد به این‌ها... رئیس‌جمهور."
مردم: "بسم الله الرحمن الرحیم. همان‌گونه که این انگشترم را از دست در می‌آورم، علی را از خلافت درآوردم." نفر بعدی: "بسم الله الرحمن الرحیم. مردم ببینید! یار علی هم او را قبول ندارد. همان‌گونه که او علی را از خلافت درآورد، من هم همان‌گونه که انگشترم را در می‌آورم، علی را از خلافت در می‌آورم و همان‌گونه که انگشترم را بر دست می‌کنم، معاویه را به‌عنوان خلیفه انتخاب می‌کنم. مبارک بادا آقای معاویه! رئیس‌جمهور شدی! خلیفه شدیم!"
آدم لجن! نمایش دادند. "نفهم! علی (ع) حکم گذاشتی! من نگفتم که. شما گفتید. نه حالا چه‌کار باید بکنیم؟ یا باید بگویی توبه کردم یا می‌کشیمت!"
علی (ع)، دوازده هزار نفر جمع کردند. از همین‌ها شدند خوارج. جنگ نهروان. امیرالمومنین (ع) می‌خواست برود معاویه را بزند، دیگر نابودش کند. سپاه جمع کرده بود برود معاویه را دیگر تمامش کنیم. آمدند، می‌گویند: "من دیگر خلیفه‌ام. بکشیمش!" وسط راه آمدند گرفتند امیرالمومنین (ع) را، زدند همه این‌ها را کشتند.
سه نفرشان ماندند. این سه نفر رفتند ماه رمضان شبانه قرار گذاشتند، شب قدر که "بهترین سه نفر، العیاذ بالله، سه تا جرثومه فساد روی کره زمین را بکشیم: یک: معاویه، دو: عمروعاص، سه: علی (ع)."
نفر اول رفت معاویه را بزند. معاویه... نفر دوم رفت معاویه را بزند. از بغل آمد، خود توی ران معاویه. معاویه کشته نشد. نفر سوم... فکر می‌کنی چرا ما جیگرمان تیکه‌تیکه می‌شود؟ به قرآن قسم، همه ایمانم را می‌گذارم. امام حسین (ع) دارد الان قهقهه می‌زند که من از امیرالمومنین (ع) حاجت داری. امشب بگیر نیت! آن‌قدر خوشحالم! امام حسین (ع)! ای جانم علی اکبر (ع)، علی اصغر (ع)! عاشق. امشب از علی (ع) گفتی... ج...
حالا از آن کجا را گرفته؟ معاویه شهرِ مرکز... رگباری به این‌ها اطلاعات غلط می‌دهد. دشمنی اهل بیت (ع) را می‌اندازد در رگ‌ها. فردا شب در مورد معاویه و امام حسن (ع) صحبت می‌کنیم. ولی امشب بگویم، امشب شب عاشورای ماست. آن‌قدر دشمنی ایجاد کرده بود در بین مردم شام، وقتی علی (ع) کشته شد، نماز می‌خوانده. حضرت فرمودند: "غریبه‌ای؟ درست است؟" گفت: "آره، از شام نیامدی؟" "آن شامیه که بعد از معاویه..." این شام دارد. روز... قرار است یک نفر بیاید بزند شام را. حسین (ع)، زینب (س)!
حکومت بزرگ معاویه را فقط یک نفر قرار است نابود کند: یک بچه سه‌ساله. شام. از مردم سوریه می‌پرسید؟ خدا ان‌شاءالله به حق این ساعت مردم سوریه را نجات بدهد. علی (ع) و اهل بیتش به گنبد هست! چه‌کار کرده؟ علی (ع) می‌خواست حکومت معاویه را در شام از بین ببرد، نتوانست. این بچه سه‌ساله! آقا، شاهد داری برای این حرفت؟ بله، شاهدش می‌دانی چیست؟
در دل شب "اغنیه بابا!" گرفت گریه و زاری کرد. گفتند: "یزید! چه‌نشسته‌ای؟! حکومتت به باد است! قلغله کرده! تو چه‌کارش کنیم؟ سر باباش را ببر! باید آرامش کنی این‌همه بگیر و ببند و ماجرا را! بهانه بابا... گره به‌هم‌ریخت شهر را. یا ابا... شام نابود! موقعیتش را از دست داد. آهنگ بابا گفتنش، با همین پای تاول‌زده‌اش، با همین صورت کبودش، ستون حکومت یزید را..." این بچه قدم که می‌زد در خیابان، هم می‌لرزید؛ ستون حکومت یزید. مردم نبینند این را، بفهمند ما چه ظلمی کردیم.
مجری: "السلام علیک یا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم."
"صبر کن! قبل از اینکه می‌خواهم امشب مثل رقیه (س) سلام بدهی، سر بریده الان جلویت است. و علی اولاد و علی یوسف پیغمبر، سالیان سال از بابا دور شده. یعقوب پیرمرد شده، رسید به... مثل یعقوب، از روی شتر انداخت. یوسفم، رزرو دوان‌دوان آمدند. هم خرابه؟ خرابه الان که دیگر محاصره شده. رسیدند. یعقوب پسر... رفیقش را بغل کرد. "ای سر و صورتت را می‌بوسه! خیلی نگران است. یک سؤال دارد از یوسف. گفت: "عزیزم، یک چیزی، یک سالیان سال... چیست؟ بابا به من بگو. وقتی داداش‌هات می‌خواستند تو را در چاه بیندازند، جایی از بدنت سی ساله دارد فکر..."
وای وای وای وای وای! دختر یک خصوصیت عجیبی دارد: وقتی بابا بیرون از خانه است، زخمی شده، منتظر بابا محل کار برگردد تا بابا در را باز می‌کند، چند ساعت بغل بابا. "ببین، پام زخمی شده، نوازش می‌کنه بابا! ببین، پا بوس شده! بابایی، بابایی، بابایی، بابایی، بابایی، دردهامو برات بگویم. حالا که آمدی، چرا این‌قدر کوچولو شدی؟ همیشه بغل می‌کردی. این‌قدر کوچولو شدی دلم فقط دلم برات. دست‌هام شده بابا. به دلم نرو، بغلت بابا! دلم برای پاهات. موهای سوخته‌ام را نوازش کن، بابایی! ای بابا! بابا، زانوهایم درد. بابا، می‌خواستند به شتر تازیانه بزنند، تازیانه‌شان خورد روی زانوها. دیگر نمی‌توانم بهم بدهد. بابا، چرا لباست این‌قدر خوشگل است؟ چرا همه سر و صورتت خونین... چرا بابا؟ آخه نمی‌داند بابایش..."
نمی‌داند بچه دلش برای بوسه از کتاب تاریخش، معتبرترین کتاب مقتل برای عاشورا... سر را روبه‌روی سه‌ساله گذاشته، لب‌هایش را گذاشت روی لب‌های بابا. دیگر بلند نشو، حسین.

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00