
جلسه هشت : عبدالله بن زبیر و حسادت پنهان به امام حسین (علیه السلام)
جریان این جلسات از تبیین تقابل تاریخی دو خاندان آغاز شد؛ خاندان رسول خدا (ص) و خاندان ابوسفیان، که در طول تاریخ از بدر و احد تا عاشورا و نهایتاً درگیری سفیانی با امام زمان (عج) ادامه یافته است. به صلح امام حسن (ع) و مظلومیت او در برابر معاویه پرداخته شد و بعد، ماجرای حرکت امام حسین (ع) از مکه به کربلا و حوادث شب عاشورا تا شهادت اصحاب بیان گردید. در ادامه، نقش کوفه بهعنوان مرکز حکومت مهدوی و شام بهعنوان پایگاه سفیانی تبیین شد و ارتباط مستقیم عاشورا با ظهور روشن گردید. در نهایت، مباحث به علائم ظهور، نقش ایران، یمن و عراق، نبرد با سفیانی، نزول حضرت عیسی (ع) و استقرار حکومت عدل جهانی امام مهدی (عج) رسید
برخی نکات مطرح شده در این جلسه
حرکت امام حسین علیهالسلام از مدینه به مکه
هدف از مکه رفتن عبدالله بن زبیر چه بود؟
شخصیت سلیمان بن صرد
پنج نفری که اول به امام حسین علیهالسلام نامه زدند
نامه امام حسین علیهالسلام به سران بصره
نقش مردم بصره در ماجرای کربلا
چرا با ورود ابن زیاد به کوفه ، شرایط تغییر کرد؟
چه شد که حضرت مسلم در شهر کوفه تنها شد؟
غربت حضرت مسلم در شهر کوفه
تاریخ داستان نیست!
چه ضمانتی هست که اهل کوفه نباشیم
شیعه علی بودن آسان نیست!
متن جلسه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا قاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی.
بحثمان رسید به حرکت امام حسین علیه السلام از مدینه به سمت مکه؛ که مخفیانه و شبانه صورت گرفت. شب ۲۸ رجب، حضرت از مدینه خارج شدند و شب سوم شعبان، شب میلاد خودشان، به مکه رسیدند. در این مدت، سربازهای بنیامیه دنبال حضرت بودند. به مسیر آمدند، اما حضرت را پیدا نکردند؛ با اینکه حضرت از جاده اصلی میرفتند و بین راه با برخی دیدارهایی داشتند.
وقتی میخواستند از مدینه خارج شوند، توصیهای به حضرت این بود: «اوضاع سخت شد، برو یمن. آنجا شیعیان خوبی داری. پدر شما شیعیان خوبی داشت. مردم یمن امتحان پس دادند، از اول علاقهمند به امیرالمؤمنین بودند. همین الان هم همینطور است. یمن منطقه خاصی است و در دوران ظهور، نقش اصلی را مردم یمن بازی میکنند. سید یمانی، که همزمان با سفیانی ظاهر میشود، از یمن انقلاب میکند. سپاه سفیانی را او عقب میزند و سرباز اصلی امام زمان در برخی جنگها، مخصوصاً در فتح مکه، آنجا فرمانده اصلی یمانی است.»
امام حسین (علیه السلام) به مکه آمدند و مردم استقبال خیلی خوبی از حضرت کردند. خیلی خوشحال شدند که بعد از سالیان سال، حضرت را دیدند و ایشان را بین خودشان آوردند. وقتی امام حسین میخواستند [از مکه] خارج بشوند، عبدالله بن زبیر یک شب زودتر فرار کرده بود. تقریباً همزمان [با امام حسین] به مکه رسید. عبدالله بن زبیر که [میدید] امام حسین طرفدار بیشتری دارد، هدفش از مکه رفتن این بود که نیرو برای خودش جذب کند. [چون] امام حسین طرفدار بیشتری داشت، به امام حسین حسادت کرد. در ظاهر رفتارش را حفظ میکرد؛ میآمد پشت امام نماز میخواند، در سخنرانی حضرت مینشست؛ برخورد ظاهراً خوبی داشت. ولی در آخر که حضرت میخواستند به سمت کربلا حرکت کنند، [به ایشان] کمک نکرد. [اینکه کمکش حیاتی بود یا خیر را] عرض میکنم.
خبر رسید که امام حسین (علیه السلام) [از مدینه] خارج شدند. خبر به یزید رسید. یزید اولین کاری که کرد، ولید را از مدینه برکنار کرد و گفت: «تو کوتاهی کردی که حسین توانست خارج شود!» امام حسین (علیه السلام) در همان فرصتی که در مکه بودند، مردم کوفه باخبر شدند که حضرت حرکت کردهاند. شروع کردند به نامهنوشتن برای حضرت. دور هم جمع شدند و نوشتند: «خب، معاویه که مرده است. پایههای ظلم لرزیده، قدرت کمتر شده است. شما هم که قصد بیعت نداری، از مدینه خارج شدی و به مکه آمدهای.»
[مردم] جمع شدند در خانه سلیمان بن صرد، که از کبراء کوفه بود. او شخصیتی میانهای بود؛ در جنگ جمل، علی (علیه السلام) را کمک نکرد، ولی در جنگ صفین کمک کرد. از آن طرف وقتی که معاویه پایبند به صلحش نبود، به امام اصرار میکرد که: «آقا! شما بیا، ما این حاکم کوفه را برکنار کنیم.» او برخی مواقع یار اهل بیت بود و برخی مواقع نبود. در داستان نامهنوشتن به سمت امام حسین (علیه السلام)، اولین کسی که برای نگارش نامه آمد، سلیمان بن صرد بود.
شیعیان کوفه در خانه سلیمان بن صرد جمع شدند. او سخنرانی کرد و گفت: «مردم! این طاغوت از دنیا رفت. از آن سو، شما که همه شیعه علی و شیعه فرزندش حسین را هم دوست دارید، الان هم که فضا برای ما فراهم شده است، کنار همدیگر بایستیم، نامه بدهید به حسین (علیه السلام)، بگویید ما یارتیم، با دشمنانت میجنگیم. ولی اگر واقعاً مردش نیستید، میترسید بعداً کم بیاورید، همین الان خودتان را گول نزنید!»
نامه را نوشتند: «بسم الله الرحمن الرحیم. به حسین بن علی از سلیمان بن صرد و مسیّب بن نجبه و حبیب بن مظاهر و رفاعة بن شدّاد و عبدالله بن وال.» این پنج نفر در رأس نامه بودند. حبیب بن مظاهر، پیرمردی ۹۰ ساله بود. سلیمان بن صرد، مسیّب، رفاعة و عبدالله بن وال، هیچکدام حسین (علیه السلام) را کمک نکردند. در رأس نامهها، اصلاً نامهنگاریها به امام حسین (علیه السلام) را این پنج نفر شروع کردند. بعد از مرگ یزید، پشیمان شدند و قیامی راه انداختند به نام قیام توابین که همهشان هم کشته شدند.
[نامه ادامه مییابد:] «این نامه را ما پنج نفر و جماعت شیعه شما داریم به شما مینویسیم. حسین جان! اعلام میکنیم که ما بعد از [مرگ] معاویه، خیلی خوشحالیم. اینجا هم امیر ما نعمان بن بشیر است. او را بعد از زیاد، حاکم کوفه گذاشته بودند. از یک طرف نماینده بنیامیه بود، از یک طرف علاقهمند به علی بود؛ یزید را بیشتر دوست داشت. آدم ما نیست که بخواهیم با او قیام کنیم. حسین جان! اینجا میوهها رسیده، شهر آماده است، غذا آماده است، مردم عاشق تو هستند. پاشو! همه دربست در اختیار تو هستند.»
نامه را نوشتند، همه با همدیگر امضا کردند و به دو نفر دادند. این دو نفر نامه را بردند و به امام حسین (علیه السلام) در مکه رساندند. دو روز بعد، دوباره مردم نشستند و ۱۵۰ نفر دیگر نامه نوشتند. هر کدام از این نامهها را دوباره بردند به سمت امام حسین (علیه السلام). نامههای اول که به خدمت امام حسین (علیه السلام) رسید، وقتی نامهها را رساندند، دو روز بعد نامههای بعدی را نوشتند و برای حضرت فرستادند. جمعیت زیادی نامهها را امضا کردند. در نامهها نوشتند که: «حسین جان! همه منتظرت هستند، چرا نمیآیی؟ اینجا همه سپاه در اختیار توست.»
یکی از کسانی که در این نامهها جزو سران [و نویسندگان] نامه بود، و از کسانی که مردم را تحریک کرد تا نامه بنویسند، [عاقبت به جایی رسید که] از فرماندهان اصلی سپاه عمر بن سعد شد. پنج نفر بودند که جزو سران سپاه عمر بن سعد بودند: یکی شمر بود، یکی شبث بن ربعی. [در واقع] اینها نامهنگاریها به حسین (علیه السلام) را شروع کردند.
حضرت رفتند بین مقام (ابراهیم) روبروی کعبه. دو رکعت نماز خواندند، سجده رفتند و دعا کردند و گفتند: «خدایا، خیر را برای من رقم بزن.» در آن حالت خوابشان برد. از خواب بیدار شدند و به یارانشان فرمودند: «ما عزم کوفه میکنیم.»
از آن طرف، [ایشان] بیعت یزید را قبول نکرده و از مدینه خارج شده بودند. مردم، یعنی سپاه یزید، دنبال امام حسین هستند که حضرت را بکشند. [به] مکه آمدهاند، مکه امنیت ندارد. عنقریب است که [یزید] سپاهش را بفرستد و همین جا در حرم، امام حسین را بکشند. از آن طرف، مردم کوفه دارند ابراز بیعت میکنند؛ جمعیتی زیاد [هستند]. حضرت فرمودند: «ما عزم کوفه میکنیم. برادرم مسلم، خبر بده که چه خبر است. اگر دیدی همه موافقند و دلها با ماست، [آمادگی] کارم را [در] نامه بنویس تا من حرکت کنم و بیایم به سمت کوفه.»
مسلم را به همراه سه نفر دیگر از یاران ناب خودشان، به سمت کوفه فرستادند. این چهار نفر، ۲۰ روز در راه بودند از مکه تا کوفه. بعد از ۲۰ روز، اوایل ماه شوال به کوفه رسیدند. وارد کوفه شدند. خبر بین مردم کوفه پیچید و استقبال خیلی شدیدی از اینها شد.
حضرت در همین ایامی که مسلم را فرستاده بودند، نامهنگاری به مردم بصره را شروع کردند. بصره هم جایی بود که بالاخره شیعیان [در آنجا بودند]. حضرت به پنج نفر از سران بصره نامه نوشتند و نامهها را فرستادند. این پنج نفر از سران بصره، نامهها را کتمان کردند.
یکی از اینها مُنذِر بود. این مُنذِر، برادر زن عبیدالله بن زیاد بود. حالا حاکم بصره کیست؟ عبیدالله بن زیاد. عبیدالله بن زیاد حاکم بصره است. امام حسین (علیه السلام) به آن پنج نفر نامه نوشتند که سرانِ برادر خانم عبیدالله بودند. [مُنذِر] شک کرد، گفت: «نکند عبیدالله میخواهد ما را امتحان بکند؟» [نامه به مردم بصره اینگونه بود:] «بدعتها زنده شده، حقایق دفن شده، اسلام دارد از بین میرود. به کمک همدیگر مبارزه کنید.» این نامه را چه کسی آورده بود؟ غلام امام حسین به اسم سلیمان، که از شهدای مظلوم امام حسین [در کربلا] است.
[عبیدالله گفت:] «به خدا قسم، اگر هوس بکنید با حسین باشید، تکهتکهتان میکنم!» مردم بصره آرام نشستند. در این جمعیت، چند نفری مخفیانه دارند کار میکنند و علاقهمند شدهاند به امام حسین (علیه السلام) ملحق بشوند.
یکیشان یزید بن مسعود، آدمی موجه، شناخته شده، با اعتبار، و معتمد مردم بود. چند تا از قبیلههای بصره را جمع کرد و برای اینها در منزل خودش سخنرانی کرد و گفت: «مردم!» هر کدام از این قبایل، سران قبیلهشان بلند شدند. چهار پنج تا قبیله، هر کدام از سران قبیلهشان گفتند: «ما هم هر جا [که شما] بروی، [میآییم].» مدتی شروع کردند مخفیانه جمع شدن و آماده شدن برای مسافرت و اینها. راه افتادند به سمت کوفه. [یکی از آنها] گفت: «چه خبر؟» [دیگری] گفت: «کجا میروی؟» [جواب داد:] «داریم میرویم سمت حسین.» چند ده تن از یاران ناب حسین از بین این مردم بصره [بودند]. یک نفر دیگر هم هست به اسم یزید بن نوید، پیرمردی عاشق. شبانه، مخفیانه، به سرعت [خود را به حسین] زد. از جاده کوتاهی کردند، [ولی] به حسین نرسیدند. [اما] این یکی [یزید بن نوید] رفت و از شهدای ناب کربلا شد.
مردم ابراز علاقه شدید میکنند. مسلم وارد کوفه شد و رفت به خانه مختار. مردم باخبر میشوند، دسته به دسته هی میآیند و با مسلم بیعت میکنند. اول ۱۰۰ تا ۲۰۰ تا نامه نوشته بودند، الان شدند ۱۸ هزار [نفر].
از آن طرف، حاکم کوفه نعمان بن بشیر است. او آدم خنثایی است و اهل سروصدا نیست. [وقتی دانست مسلم آمده و] دارد برای حسین (علیه السلام) بیعت جمع میکند، [گفت:] «میدانم مسلم آمده...» بنیامیه دیدند که این نعمان خیلی جدی نیست، ضعیف است. نامه زدند به یزید [که او] عرضه ندارد با اینها درگیر بشود.
یزید نامه را خواند. یک مشاور [مسیحی] داشت که کاتب معاویه بود. این مشاور یزید، از قدیم نامههای معاویه را مینوشت. [مشاور به یزید گفت:] «من یک نامه از پدرت دارم که پدرت قبل از اینکه بمیرد، در نامه نوشته بود: 'بعد از من، روزگار تو را مجبور کرده که دست به دامان من بشوی؟ مسلم آمده کوفه!'»
خبر به عبیدالله بن زیاد رسید. او در بصره بود. شبانه آمد. حالا از آن طرف مسلم در کوفه دارد نیرو جمع میکند. به شدت مردم به او علاقهمندند. روز به روز دارد تعدادشان بیشتر میشود و به چند هزار نفر میرسند. دستور رسید که عبیدالله بن زیاد تصمیم گرفت برود کوفه. از بصره راهی به سمت کوفه شد. مردم کوفه به شدت مشتاق امام حسین (علیه السلام)، منتظر حسین [هستند]. با خودشان میگویند: «ما این همه جمعیت هستیم! [اگر حسین بیاید...]» مردم [در آن زمان] منتظر حسین بودند.
شبانه عبیدالله بن زیاد عمامه سیاه به سر پیچید، صورتش را پوشاند و با یک لباس زنانه در دل شب از سمت جاده حجاز وارد کوفه شد. مردم منتظر حسین بودند و [با دیدن او] گمان کردند حسین وارد شده است. عبیدالله [در حین ورود] حسین را لعنت میکند. پشت دارالاماره، مرکز کوفه، عبیدالله بن زیاد با سر و صورت پوشیده [بود]. مردم هی میآیند سمتش. یکی از اطرافیان عبیدالله [خواست توضیح دهد، اما] مردم ترسیدند. [در همین حین] نعمان بن بشیر در دارالاماره است. [عبیدالله] در زد. نعمان گفت: «کیست؟» [او] شنیده بود صدا میآید، فکر کرد حسین آمده است. گفت: «حسین! آقا جان! [تو] پشتم [هستی]! قربانت بروم، دستت را ببوسم، پایت را ببوسم، خوش آمدی! [چه خوب شد آمدی!] از وضعیت این شهر ناراحت بودم.»
خبر به مسلم بن عقیل رسید. مسلم [به] مسجد کوفه رفت. هانی بن عروه، از شخصیتهای بزرگ کوفه و پیرمردی قابل اعتماد بود. [مسلم در خانه او پناه گرفت.] عبیدالله بن زیاد فردا آمد، رفت بالای منبر. گفت: «مردم! من عبیدالله هستم. امیرالمؤمنین یزید مرا فرستاده است. به من گفته که به شما مهربان بشوم، هوایتان را داشته باشم، هوای پیرانتان، هوای ضعیفانتان. من از پدر برای شما مهربانترم، از مادر برای شما دلسوزترم. [اما بدانید که] من از شمشیر تیزترم، تازیانه دستم است!»
مسلم رفت در خانه هانی بن عروه [و گفت:] «هانی، وضعیت خراب شده، [عبیدالله] آمده در این شهر.» حالا عبیدالله بن زیاد کیست؟ زیاد را که میشناسی؟ آن حرامزادهای که تا سالیان سال کسی نمیدانست بابایش کیست، [تا اینکه] بابایش ابوسفیان [معرفی شد]. بعد این حاکم کوفه شد. در کوفه دست و پا میبرید [و] از این شیعیان [میکشت]. [اشاره به یزید بن معاویه:] او سه سال حکومت کرد. تقریباً ۳۵ سال عمر کرد. تقریباً همسن و سال قمر بنیهاشم، عباس (علیه السلام) است. دو نفر ۳۵ ساله: یکی یزید، یکی عباس.
این [یزید] حکومت کرد. در این سه سال حکومت، سال اول حسین (علیه السلام) را کشت. سال دوم مدینه را خراب کرد. سال سوم کعبه را خراب کرد. سپاه یزید داشتند کعبه را خراب میکردند. یک نفر آمد به فرمانده این سپاه یزید: حُصَین بن نُمَیر. (حُصَین با صاد). [حُصَین بن نُمَیر] در کربلا چه جنایتهایی [کرد]؟ [بماند.] حُصَین بن نُمَیر فرمانده بود. کعبه را داشتند با منجنیق خراب میکردند. امیرالمؤمنین یزید مرد. چرا؟ دیشب، چند شب پیش، از سر شب تا ته شب فقط عرق خورد، هی خورد، هی راه رفت. یک میمون روی کولش بود. میمون مغزش را گاز گرفت. صورتش آنقدر سیاه شد. تاریخ گفتند: «[صورتش] مثل قیر سیاه [شد].»
بعد از چند سال، و حتی بعد از چند صد سال [که] قبل [تر] اینها را شکافتند، یکی [قبر] یزید، یکی [قبر] معاویه را. توی این باغ صغیر شام. قبر یزید یک تکه رد باریک زغال [بود]. یک چیزهایی که [در] سر و مفصلم هست، اینها هم در آن دیده میشود، ولی آن هم سرش سوخته. هم او، هم معاویه، و هم عبدالملک بن مروان، پسر مروان، که بعداً حاکم شد و مدینه را خراب کرد و خون به دل اهل بیت (علیهم السلام) کرد، که بماند. کجا بودیم؟
مسلم آمد به هانی بن عروه گفت: «به من جا بده. خانه تو را کسی به این زودیها شک نمیکند. تو شخصیت معتمدی هستی بین این مردم. قبولت دارم. خانه تو [میتواند] مرکز شیعیان [شود].» [هانی] گفت: «من حوصله داد و بیداد و درگیری و جنجال و اینها را ندارم.» ولی چه کند دیگر؟ به مسلم جا داد در حیاط خانهاش. آنجا شد محل رفت و آمد شیعیان. جمعیت روز به روز بیشتر شد تا نزدیک ۳۰ هزار نفر.
مسلم پیشنهاد داد به هانی بن عروه و گفت: «هانی، نظرت چیست؟ این ۳۰ هزار نفر جمعیتی که داریم، ما هم اینجا یک قیامی بکنیم، در کوفه به عبیدالله بزنیم؟» از آن طرف، عبیدالله بن زیاد فضا را کاملاً در شهر کوفه تشدید کرده بود. [مأمورانش] را برداشت و در هر فاصله یک ایست بازرسی گذاشت. بازرسی پشت بازرسی. صبح تا شب ورودی و خروجی شهر را بست. سران قبایل را جمع کرد و گفت: «ببینید! ما میدانیم یک عده مخالف یزید در این شهرند. گوش میدهید؟ ما خودمان الان با یک وضعیتی داریم پیگیری میکنیم اینها را پیدا کنیم. ولی آقایان، سران قبایل، بدانید: ما از هر قبیلهای اگر یک شیعه پیدا کنیم که نامه نوشته به حسین (علیه السلام)، میآییم شما سران قبایل را سر میبریم! همین الان در قبیلهتان هر چه رفیق مسلم دارید، معرفی کنید تا بعداً دستگیرشان کنیم؛ [وگرنه] سرتان را [میبریم].» تعداد زیادی بازرسی در شهر گذاشته بود. دائم مراقب است. ولی مسلم هنوز طرفدارش خیلی بیشتر است. مردم خیلی بدشان میآید. [این اوضاع] از چندین سال اخیر، اتفاقات صدام را هم شدیدتر [کرد].
هانی بن عروه جزو شخصیتهای شناخته شده کوفه است. هر روز رفت و آمد دارد با عبیدالله بن زیاد. چند روزی مریض شد و در بستر افتاد. عبیدالله گفت: «من چند روز است هانی را نمیبینم، کجاست؟» گفتند: «آقا مریض است.» [عبیدالله] گفت: «میرویم عیادتش.» حالا [در] خانه خبر رسید [که] عبیدالله میخواهد بیاید عیادتت. مسلم [به هانی گفت:] «وقتی عبیدالله آمد اینجا، به تو آمار میدهم [تا] از پشت پرده بپری سرش را ببری. [من] کتاب دارم برایتان. من میگویم آب بیاوری. فضا آماده است، عبیدالله حواسش نیست.» عبیدالله بن زیاد آمد، نشست و هانی را دید و [پرسید:] «حالت چطور است؟ احوالت چطور است؟» [هانی جواب داد:] «بد نیستیم، الحمدلله خدا را شکر.» [هانی اشاره کرد:] «از پشت پرده آب بیاورید.» دیدند کنیزش وارد شد، آب آورد. مسلم نیامد. دوباره بعد چند دقیقه [عبیدالله گفت:] «من تشنهام، یک خورده آب بیاورید.» دوباره یک کنیز دیگر آمد، مسلم نیامد. [هانی] پشت پرده [اشاره کرد:] «آب بیاورید.» دوباره مسلم نیامد. کنیز آمد، [و بعضی] از اهل خانواده [هانی] آمدند و گفتند: «در خانه ما خونریزی نکن.»
اینجا مسلم هنوز طرفدار دارد. اینها هم دارند دنبال مسلم میگردند. هر چه راه را میزنند، مسلم را نمیتوانند پیدا کنند. [عبیدالله] یک نوکر دارد به اسم مَعقِل. همیشه همراه عبیدالله [است]. [عبیدالله به او گفت:] «مأموریت تو این است: این ۳۰۰۰ درهم را بگیر، برو مسلم را پیدا کن. [در] مسجد جامع شهر، آنجا شیعیان را پیدا میکنیم.» [مَعقِل رفت به] مسجد جامع شهر. مسجد کوفه شناخته شده بود. [معقل گفت:] «من از شام آمدهام، غریبم، اینجا را بلد نیستم. خیلی هم علاقهمند به اهل بیتم. دربهدر دنبال مسلم بن عقیلم که بیایم به او ۳۰۰۰ درهم پول بدهم.» [شیعیان] به او گفتند که: «یکی از فرماندهان ما هست در مسجد. او میداند مسلم کجاست. فرماندههای رده بالا که آنها رابط بین ما و مسلم [هستند].» یکی از اینها مسلم بن عوسجه است، یکی از یاران ناب امام حسین (علیه السلام). [معقل به مسلم بن عوسجه گفت:] «یک نفر از شام آمده، پولدار است. [میخواهد] در راه سپاهمان کمک کند به ما. یار اهل بیت [است].» [مسلم بن عوسجه گفت:] «[نمیشود] امام حسین را فریب داد. نمیشود. من باید چند روز بروم با مسلم صحبت بکنم. هر روز وضعیت را بررسی بکنیم، ببینیم شرایط گفتگوی شما هست یا نه.» هر وقت [معقل] فهمید که مسلم در خانه هانی بن عروه است، عبیدالله، مسلم را در خانه هانی دستگیر کرد.
وقتی هانی بن عروه را دستگیر کردند، گفت: «مرا معذور بدارید، من خیانت نکردم.» مسلم مردم را راه انداخت. آمدند قصر دارالاماره را محاصره کردند. [هانی را] دست بسته میخواستند ببرند، سرش را ببرند. [هانی] پرید، شمشیر از یکی از سربازان گرفت، حمله کرد سمت عبیدالله بن زیاد بزندش. عبیدالله جاخالی داد. [آنها] بینی هانی را بریدند. [او را] بردند بالای دارالاماره، اعدام کردند، سرش را زدند پایین. مردم دیدند، درگیر شدند با سربازها. [هانی] مجروح شد. عبیدالله نیروهای زیادی داشت. مردم کوفه با مسلم [بودند]، [اما] تعداد [طرفداران مسلم] کم شد.
[مأموران عبیدالله] گفتند: «چه [شده است]؟» [عبیدالله] گفت: «پنج تا از این آدمهای گردنکلفت کوفه، مثل عمر بن سعد، مثل شمر، گردنکلفتهای کوفه را دَم کردند. اینها آمدند در شهر شروع کردند جار زدن [و گفتند:] «مردم کوفه! میخواهید یار حسین باشید؟ اشکال ندارد. میخواهید از مسلم حمایت کنید؟ اشکال ندارد. [اما بدانید که] امیرالمؤمنین یزید یک سپاه آماده کرده است از شام [که] بفرستد.» [آیا این] وجود خارجی دارد؟ نه، به خدا قسم! یک صدم درصد! [چه؟] یک صدم درصد!» با این حرف، با یک شایعه که «اگر ما مسلم را کمک کنیم، سپاه شام [میآید]» مردم دسته دسته دست همدیگر را گرفتند و رفتند در خانههایشان. نماز صبح جمعیت کم شد. نماز ظهر جمعیت کمتر. نماز عصر جمعیت [کمتر]. نماز مغرب جمعیت کمتر. نماز عشاء دو نفر [ماندند]. [همه] از ترس اینکه کشته نشوند به دست سپاه اهل شام. بعد چه شد؟
مسلم بن عقیل از آن طرف چند روز قبل که جمعیت خیلی زیاد بوده، نامه نوشته به حسین (علیه السلام). نامه فرستاده: «حسین جان! بیا اینجا، همه مشتاقاند، همه بیزارند از آل ابوسفیان.» [این] نامهنگاریها [انجام شد]. دو نفر البته کشته شدند. [در نهایت آنها] یاران امام حسین بودند. اللهم! [اشاره به] شهدای مظلوم کربلا! تا حالا کسی هم یادی ازشان نکرده، اسم صلوات نفرستاده بود. دیگر قرار ما باشد قیامت، دیگر همه دور هم بنشینیم بگوییم: «آقا، آن شب هیئت، شب تاسوعا، آنجا، این سه تا نامهنگار حسین که مظلومانه کشته شدند، غریبنوازنها! اصلاً خود امام حسین شفاعت کنند، خود امام!» مسلم بن عقیل شب عرفه در شهر کوفه تک و تنها [ماند]. مردمی که [میگویند] آیا یک خرده شرایط سخت میشود، کنار بکش [از اول]! چه نامههایی! ۳۰ هزار نفر نامه نوشتند. مسلم نامه فرستاده برای مکه برای ابی عبدالله.
امام حسین (علیه السلام) وسطای ماه ذیالقعده، نامه [مسلم] به دستش رسید. [فرمودند:] «بگذار بگذرد، یک عمره به جا میآوریم، [سپس] حرکت میکنیم به سمت کوفه.» [نه] کربلا. کربلا یک بیابان بین راه است که راه حضرت را بستند. مسلم شهر کوفه را بلد نیست؛ چون از اول که آمده، چند نفر فقط همراه مسلم بودند. خودش داخل شهر نمیشد هیچ وقت. به خاطر مسائل شهر گیر کرده بود. میخواهد از شهر خارج بشود، [از] شهر آمد تو کوچهپسکوچههای کوفه، پشت در نشست. شب عرفه بود. یک پیرزنی آمد پشت در که از محل کار برگردد. [پیرزن پرسید:] «آقا شما چرا پشت در نشستی؟» [مسلم گفت:] «هیچی مادر جان، من در این شهر غریبم.» [پیرزن گفت:] «تو مسلمی؟» این پیرزن اسمش «طُوعه» است. [او] آماده کرد برای مسلم، مخفیانه جا برایش درست کرد. پسرش [پسر] طوعه [بود]. عبیدالله بن زیاد [به] این پسر [دستور داده بود که] وقتی [مسلم] برگشت، از جای مسلم باخبر نشود. [طوعه] شبانه غذا میبرد برای مسلم. شب عرفه است. مسلم [یا پسر طوعه] فهمید که این مادر [مرتب] میآید و [راز او را میدانند و] پشت پرده است.
سپاه فرستادند برای دستگیری مسلم. تک و تنها در این شهر [ماند]. در بعضی از کتابهای تاریخ نوشته که مردم وقتی دیدند مسلم [تنها] شده، از روی بلندی [او را تماشا میکردند]. در همان شرایط، آدم خیلی زود رنگ عوض میکند. حماقتی که الان داریم دل ببندیم. نرمی خاصی [است که] آدم را منحرف میکند. آدم نمیفهمد منحرف شده. تو مسجدی، تو چی، تو چی، تو چی. شوخی نیست این حرفها، داستان نیست. یک کسی [درباره] تاریخ مظلومیت حسین [میگوید]. ترسیدم. خیلی خطرناک است. امام زمان (عجل الله فرجه) لطف میکنند تشریف نمیآورند. [چراکه] آدم پاکیزه و شستهرفته [کافی] همینیم [که] ما [هستیم]. آنجا آنقدر امتحانات سخت است. چند هزار تا از این یاران نزدیک امام زمان میروند به سپاه [دشمن] پناهنده میشوند. اینها میگویند که باید مسیحیت را به رسمیت بشناسید. مسیحیت غیر از مسیح، چون مسیح با امام زمان برمیگردد. تعداد زیادی هم قرارداد هفتساله با امام زمان میبندند که با امام زمان درگیر نشوند. چه ضمانتی [است که] ما اهل کوفه نباشیم؟ کی گفته انقدر راحت؟ انقدر راحت یک خرده وضعیت عوض میشود. [برای] علی ماندن، یار علی شدن هیچ سختی ندارد؟ [میگویند:] «خوب بخور، خوب بچرخ!»
میثم تمار میخواهد [که] سوراخش کنند، از پشت زبانش را بکشند بیرون. امیرالمؤمنین به میثم میگوید: «میثم، میبینم آن روزی که زبانت را از پشت میکشم بیرون، فقط به خاطر اینکه مدح علی [گفتی].» [در] کوفه، بالای سر قبر میثم تمار این حدیث را نوشتهاند. میثم تمار در شهر کوفه با حبیب بن مظاهر با هم صحبت میکردند. حبیب بن مظاهر به میثم گفت که: «یک کسی را میبینم که بعداً زبانش را از پشت سرش در میآورند.» [میثم در آن موقع] ولی زندانی بود، کاسب بود. امیرالمؤمنین میآمدند گاهی پشت در حیاط. [حبیب بن] مظاهر به میثم گفت که: «میبینم یک کسی [است] که یک شکم گندهای [دارد].» [یعنی] شوخی میکرد با میثم. «یک شکم گنده میبینم که سر این نخله اعدامش میکنند.» میثم به او گفت: «یک پیرمردی را میبینم که سرش را در شهرها میچرخانند.» شهید حُجر (حُجر بن عدی) از اصحاب امیرالمؤمنین وارد شد. به او گفتند: «این دو تا دیوانه را میبینی؟ آن [حبیب] دارد [از آینده] میگوید! [و] میثم [هم از آینده مردم]!»
به خاطر کربلا چه خبر است؟ امام حسین گول مردم کوفه را بخورد؟ محمد بن حنفیه به امام حسین گفت: «حسین، [این مردم] امتحان [خود] را پس دادند. امتحانشان را پس دادند این مردم.» وقتی [امام حسین] میخواست از مدینه بیاید بیرون، وصیتنامه نوشته. امام حسین [اینگونه] نوشته [است]: «هذا الحسین...» تقریباً ۶ خطش فقط این است: «من خدا را قبول دارم، پیغمبر را قبول دارم، خدا را قبول دارم، جهنم را قبول دارم.» [حسین] خارجی [نبود]. حسین تنها [نماند].
امام حسین میخواست حرکت کند. به محمد بن حنفیه گفت: «محمد بن حنفیه، تو در مدینه، تو نماینده منی. من میدانم تو هم خودت را به کشتن میدهی هم بچههای من را.» [او جواب داد:] «بچههای من را دیگر [به خطر] نریزید!» مسلم را دستگیر کردند، بردند در دارالاماره. [هنگام] وصیت [گفتند]: «بگرد ببین آشنا پیدا میکنی، وصیت کنیم.» یک نگاهی انداخت به اینها. [گفت:] «عمر بن سعد خیلی برایم از همه آشناتر [است].» [عمر بن سعد پرسید:] «وصیتت چیست؟» [مسلم] گفت: «من تو را امین دانستم، خیانت نکنی! من در این شهر از کسی پول دستی گرفتم، قرض کردم. پول من را برگردان.»
دیگر الان نزدیکهای کوفه [بودند]. [مسلم دستور داد:] «از تو راه کسی را بفرستید برود به حسین خبر بدهد. حسین! نیاید. خبر ناب برایت دارم، کسی خبر ندارد. حسین دارد با پای خودش میآید.» [منظور این بود که] در راه حسین [را] به کوفه نرسیده کارش را تمام کنند. لشکر فرستادند به فرماندهی حر. رفت منطقه بین راه، اسمش قادسیه بود. آنجا منتظر ایستادند تا سپاه حسین برسد. فردا شب میگویم سپاه حسین آب را بستند. ای کاش سپاه چند تا مرد داشت! ای کاش مرد میآمدند کمکت میکردند! کدام سپاه؟ ۷۰ نفر [مقابل] ۳۰ هزار نفر. یک طرف ۷۰ نفر، [یک طرف] ۳۰ هزار نفر.
نبودی تا حالا جای شلوغ بهت حمله [کنند] تا بفهمی یعنی چه؟ تنها باشی، تعداد زیادی بهت حمله کنند. [حالت] حسرت شنیدن محاسبه میشود. یک دفعه یک منطقهای جمعیت زیادی، جمعیت را محاصره میکنند. بعد اینها را میخواهند به اسارت ببرند یا با اینها بجنگند. حالت سختی [است] مخصوصاً اگر زن و بچه آدم با آدم باشد، میلرزند. خیالی نبود.
همه با هم میروی [سمت] کوفه. نگه داشتند. خبر دادند به عبیدالله بن زیاد. [عبیدالله گفت:] «امشب رسید کربلا.» صبح تاسوعا، [امام حسین] بیانیهای دادند. [بله،] شروع کنیم. [یک نفر] نسبت مادری [که] با عباس دارد، آمد پشت عباس: «جانم عزیزم! خواهرزاده گلم! جوابش را بده! حتی اگر فاسق است، دیگر جوابش را بده.»
امشب [عباس]، عباس [است]. هر کس دیگر عباس [نیست]. کشتیبان حسین، حسین کشتی نجات، ناخدای کشتی کربلا. از در [حرم عباس] وارد میشوی، زده: «ابوالفضل العباس.» خیمه عباس است. [برای روز] جمعه، عباس، امام زمانشان دربیاید. یا ابوالفضل! یا ابوالفضل! یا ابوالفضل! ظهر تاسوعا آمد. [به آن شخص] جوابش را بده: «چیست؟ چهکار داری؟ فامیلی من فاطمه [است].» [بله،] شروع کنیم.
امام حسین فرمودند: «عزیزم عباس جان! به نفسی انت و اهلی!» عزیزم، فدایت بشوم. تو که میدانی من چقدر نماز دوست دارم، عبادت را دوست [دارم]. امشب میخواهم با خدا خلوت کنم، عبادت کنم. فردا شب روزش را برایت میخوانم. شب عاشورا چهکار کردم؟ [گفت:] «قبول نکنه.» [خواستم] قبول نکنم. گفت: «میدانی کی [به] کربلا، نگاهت به گنبدش میافتد؟» حرم عباس. یک چیزی وسط خیابان هست. گنبد آبی دارد. دست عباس، دستبوس عباس، زیارت عباسم. اگر [حسین] نوشت بیا اینجا، [از] عشق حسین جان نگاه میکند، نگاه بیندازد به ما، میگوید: «خب تو هستی، خیالم راحت است. امشب ما را نجات بده.»
آقا! کثافت دلم هست. با هر یک دانه [گناه] رسوا، ۵۰ بار از مردم کوفه بدتر [است]. حسادتی که درونم هست. همین علاقهای که به پول، شهرت دارم، به مقام دارم، به شهوت دارم. عباس از مشکش محافظت میکرد، همانجوری از من محافظت کند. کل بدنش را بگیرد که تیر بهش نخورد. شیطان به من تیر نزند. مگر نگفتم نگاه حرام [است]؟
از قبل از سخنرانی چقدر این روضه سنگین مسیرمان را عوض کرد. شاید خودش یک حال دیگر بهش داد. تحمل کنیم روضه را. این [است] السلام علیک یا عبدالله و علیک من سلام الله ما بقی. و زیارتکم السلام و علی حسین اولا و...
جلسات مرتبط

جلسه سه : معاویه در شام؛ مرکز پرورش کینه علیه علی (ع)
جنگ دو خانواده

جلسه چهار :درگیری کوفه و شام؛ ریشه نزاع اهلبیت و بنیامیه
جنگ دو خانواده

جلسه پنج : مناظره تاریخی امام حسن با دشمنان در کوفه
جنگ دو خانواده

جلسه هفت : چرا لعن در زیارت عاشورا محوریت دارد؟
جنگ دو خانواده

جلسه نه : خیانت عبیدالله و طمع عمر سعد برای حکومت ری
جنگ دو خانواده

جلسه یازده : گریه عمومی شام پس از خطبههای اهل بیت
جنگ دو خانواده

جلسه دوازده : نبرد نهایی آلمحمد با آلابوسفیان
جنگ دو خانواده

جلسه سیزده : نقش ایران، یمن و عراق در حوادث پیش از ظهور
جنگ دو خانواده