قیمت اشک بر امام حسین علیهالسلام
ماجرای تاجر ورشکسته مسیحی که کاروان دار سفر کربلا شد
شیعیان واقعی و فرشتگان نقاله کجا دفن میشوند؟
اختصاص دادن زمینهای کربلا به زائرین امام حسین علیهالسلام توسط حضرت
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
به یاد حضرت اباعبدالله الحسین، شهدای کربلا و اسرای کربلا صلوات غرایی هدیه بفرمایید! (اللهم صل علی محمد و آل محمد)
الحمدلله، به برکت پدر و مادرانمان، به برکت لقمه حلالی که به ما دادند و به برکت نطفه حلالی که داریم، خدا را شکر محبت اهل بیت در دلمان است. محبت امام حسین در دلمان است و اشک برای امام حسین داریم. خدا را شکر! این خیلی قیمت دارد. اشک برای امام حسین، زندگیهای بسیاری را متحول کرده و بسیاری را عاقبت بهخیر کرده است. هم در دنیا و هم در آخرت، بسیار دستگیری میکند.
مرحوم حاجی نوری در کتاب شریف "دارالسلام"، جلد دوم، صفحه ۱۶۲، داستان عجیبی را نقل میکند. ایشان میگوید که ملا محمد، محمد هزار جریبی، عالمی در نجف بوده است. ایشان تعریف کرده که یک روز، ما سر درس بودیم؛ سر درس مرحوم آیتالله العظمی وحید بهبهانی، از بزرگان تاریخ شیعه، انسانی فوقالعاده. رضوان خدا بر همه فقها و همه علما باد. شادی روح همه علما صلواتی هدیه کنید. (اللهم صل علی محمد و آل محمد)
درس مرحوم آیتالله وحید بهبهانی تمام شد. رفتیم بیرون. دیدیم مرد غریبهای در ایستاده؛ لباسش لباس مردم آذربایجان است و قیافهاش به مردم آذربایجان میخورد. یک کیسهای هم دستش است؛ کیسه پر از طلا و جواهرات. این مرد سلام کرد به آیتالله وحید بهبهانی. دولا شد و دست ایشان را بوسید. بوسیدن دست فقط برای عالم، سید یا پدر و مادر است؛ غیر از این دیگر نداریم. رئیس و نمیدانم... یا عالم، یا سید، یا پدر و مادر. دولا شد و دست این عالم را بوسید. کیسه طلا و جواهر را درآورد و داد به آیتالله وحید بهبهانی. گفت: «آقا، این خدمت شما. هرجایی که صلاح میدانید، خرج کنید.»
کیسه چیست؟ داستانش چیست؟ داستان مفصلی داریم. باید بنشینم برایتان تعریف کنم. ماجرا را گفت: «من اهل شیروان و دربند بودم.» شیروان و دربند را که دیگر همه بلدند، نه؟ کسی هست که بلد نباشد تا آدرس بدهیم به او؟ الحمدلله میدانند کجاست. میگوید: «ما اهل آنجا بودیم. مشغول تجارت و کار بودیم و گفتیم خب، اینجور با این حقوق کارمندی (به قول امروزیها) نمیشود زندگی کرد. باید بزنیم به یک کار درست و حسابی. برویم روسیه برای تجارت.» آن چین و ژاپن و اینها را نمیرفتند؛ روسیه میرفتند.
میگوید: «زدیم و رفتیم روسیه. آنجا مشغول تجارت شدیم. کار و بارمان گرفت و پول زیادی جمع کردیم. یک روزی، چشمتان روز بد نبیند، چشممان افتاد به یک خانمی؛ خانمی زیبارو.» همه مصیبتها از این چشمه است. الکی میچرخد و از راه چشم فریب میدهد. روایت داریم: گاهی یک نگاه باعث میشود آدم هفتاد سال حسرت بخورد؛ یک نگاه. خدا حفظ کند یکی از علمای یزد، حضرت آیتالله سید جواد حیدری را. خدمت ایشان هم رسیدیم. در شهر یزد، ایشان از بزرگان و خیلی انسان فوقالعادهای است. سیدی. یک وقتی در منبر فریاد میزد و قسم میخورد. میگفت: «به اجداد طاهرینم، بابت هر نگاه حرام، ۲۰۰۰ سال آدم را در برزخ نگه میدارند.» ۲۰۰۰ سال در برزخ برای یک نگاه حرام! حالا بگوید و بخندد و خدای نکرده کار به جاهای دیگر برسد که دیگر هیچی!
«نگاه حرام میکردیم به این دختر. دل از ما برد. خیلی زیبا بود. یک مدتی گذشت. دیدم نه، من دیگر بیتاب این دخترم. باید بروم خواستگاریش. رفتیم برای خواستگاریش اقدام کنیم. پرسوجو کردیم این اهل کدام خانواده است. گفتند: "این مال فلان خانواده است؛ خانوادهاش جزء اشراف نصارا است." نصارا یعنی چه؟ مسیحیان. خوب، ما پسر مسلمان و بچه شیروان رفتیم عاشق یک دختری شدیم مال یک خانواده مسیحی. با یک نگاه. خواستگاری و صحبتها را کردیم. گفتند: "آقا، ما خوشمان آمد، پسندیدیم. پسر خوبی هستی. مشکل چیست؟ آقا، این که مسلمانی! دست از اسلام بردار!"
آمدیم بیرون. چند روزی مشغول فکر کردن. دیدم نه، من بیتاب شدم. دیگر از کارم هم دارم میافتم؛ مثلاً تجارتم را نمیتوانم بکنم. با خودم گفتم خیلی خوب، میروم به اینها میگویم آقا من مسلمان نیستم. در ظاهر میگویم مسلمان نیستم، در واقع میآیم کار خودم را انجام میدهم و مسلمانی خودم را نگه میدارم.
آمد و اعلام برائت از اسلام کرد پیش این خانواده. دختر را به او دادند و با مسیحیها وصلت کرد. بعد از مدتی، دیدم عقایدم شلتر شده، شلتر شده، شلتر شده. خیلی پشیمان شدم. چه کاری بود! بهخاطر یک دختر، بهخاطر یک زن، آخرت خودمان را اینجوری خراب کردیم و دست از اسلام برداشتیم. کاری نمیتوانست انجام دهد. هر کار میخواست بکند، نمازی، روزهای، چیزی، بقیه باخبر میشدند. اگر هم میفهمیدند. گفت: دیدم که نه، من خیلی عقایدم شل شده. از اسلامم دیگر هیچی توی دست و بالم نیست، غیر از اشک بر عبدالله. دیدم از اسلام هیچی دیگر نمانده برایم غیر از کمک. روزها مینشستم برای حسین گریه میکردم؛ به یاد مصیبت حسین. هرچه گریهام برای امام حسین بیشتر میشد، میدیدم عقایدم برای اسلام هی قویتر و محکمتر میشود.
ماجرا را به همسرم گفتم: "خانم، ما ظاهراً به شما گفتیم مسلمان نیستیم، ولی باطناً مسلمانم. من مسلمانم و اشک من برای امام حسین است." گفتم: "ماجرا چیست؟" ماجرای امام حسین را برایش توضیح دادم. گفت: "همانجا، زن من همانجا برگشت و گفت: من همینجا مسلمان شدم." حالا بگو با هم گریه برای امام حسین. گریه کردند. بعضیها خوشزمینهاند. در دعای قرآن هم داریم مسیحیها رابطهشان با مسلمانها خیلی بهتر است تا یهودیها. مسیحیها دل نرمتری دارند.
میگوید این زن ما مسلمان شد. بعد از مدتی برگشتم به همسرم گفتم: "خانم، ما که اینجا زندگی سخت است برایمان در کشور روسیه با این وضعیت، بیا بزنیم برویم کربلا. زندگی همین امام حسینی که باعث شد تو هم مسلمان بشوی." عشقش آمد. گفت زنم قبول کرد. شروع کرد وسایل را جمع کردن. آماده میشدیم پولی جمع بکنیم، وسیله جمع بکنیم. حرکت کنیم. مریضی سختی افتاد در بستر. بعد از چند روز از دنیا رفت. ما ماندیم چهکار بکنیم. برادرهای زن جمع شدند. این زن را به آیین مسیحیت دفنش کردند. بدون غسل و بدون کفن. هرچه هم طلا و جواهرات داشت، چون آیین مسیحیها این است، وقتی میخواهند زنی را دفن بکنند، همه طلا و جواهرات دفن میشود. شلوار و لباس خوب.
من غصه این زن تازه مسلمانشده را میخوردم که میخواست بیاید در راه امام حسین و کربلا برود و از دنیا رفت. حالا اینجور هم دفنش کردند. با خودم گفتم شبانه میروم قبرش را میکنم، جنازه را درمیآورم، کربلا دفن میکنم. کربلا برویم. آمدم تیشهای آوردم، تبری آوردم. قبر را کندم. دیدم جنازه زنم توی قبر نیست. یک مردی است با سبیل بلند، بدون ریش و قیافه اخمو. تعجب کردم. خیلی ترس مرا برداشت.
نبش قبر هم اینجور جاها اشکال ندارد. دیگر میدانید، اگر کسی را طبق آداب دفن نکردند، حتی شما میدانید این آقایی که دفن کردهاند، یک جایی از بدنش چسب بوده موقع غسل. این چسب را یادشان رفته بکنند. باید بروند نبش قبر بکنند، جنازه را دوباره در بیاورند، دوباره غسلش بدهند و دفن کنند. خیلی هم متأسفانه رعایت نمیشود. الان مریضهایی که از بیمارستان میآیند، خیلی نگاه نمیشود، دقت نمیشود که چسب این بدن هست، چسب خوب پاک نمیکند. خیلی مشکلات.
نبش قبر اینجاها اشکال ندارد. خب، این زنم که نه غسلی، نه کفنی، میشد نبش قبر کرد.
«جنازه این مرد توی این قبر. ترسیدم. آمدم بیرون. رفتم خوابیدم. خوابی دیدم. در عالم رؤیا کسی فریاد زد و مرا صدا کرد. گفت: "فلانی، خوشحال باش! این خوشحالیات هم زیاد باشد. بدان که اگر رفتی سر قبرش دیدی که این قبر زن تو نیست، زن تو در این قبر نیست، بدان این را که جنازهاش را ملائکه بردهاند کربلا." بعد نشانی داد: "وسط صحن امام حسین، طرف پایین پای حضرت، نزدیک مناره کاشی. آنجا دفن کردهاند." نشانی قبر را کامل به من داد. گفت: "این که میبینی جای زنت دفن کردهاند، یک گمرکچی عراقی است که دیروز، همان ساعتی که زن تو را اینجا دفن کردند، او را هم در حرم امام حسین، کنار امام حسین دفن کردند." او لایق نبوده کنار امام حسین باشد. "ملائکه جنازهاش را آوردهاند و گذاشتهاند اینجا."»
خیلی خوشحال شدم. از خواب پریدم. با خوشحالی وسایل را جمع و جور کردم و راه افتادم سمت کربلا. رسیدم کربلا. خادمان حرم را صدا زدم و گفتم: «آقایان خادمان، فلان روز، فلان ساعت، فلان جای حرم کی را دفن کردند؟» نشانی را دادم؛ همان نشانی که در خواب به من گفته بودند: «گمرکی عراقی را دفن کردهاند اینجا.» ماجرای خوابم را تعریف کردم. گفتم: «اجازه بدهید قبر را بشکافیم و جنازه زن من را پیدا کنیم.» اجازه دادند. قبر را شکافتند. بقیه رفتند کنار. خودم رفتم پایین. دیدم دقیقاً زن خودم با همان مشخصاتی که در روسیه دفنش کرده بودند، اینجا، کنار حرم امام حسین، کنار مناره کاشی. میگوید: «طلا و جواهرات را برداشتم از دست این زن. الان آمدهام خدمت شما، آیتالله وحید بهبهانی، این طلاها را بدهم به شما.»
امام صادق فرمودند: «شیعیان ما نگران نباشند کجا دفن میشوند. اگر اهل باشند، هر جای عالم دفن شوند، ملائکه (اسم ملکش هم "ملک نقاله" است) این ملائکه نقاله جسدشان را میآورد و به ما ملحق میکند. اگر اهل نباشند، کنار ما هم دفن شوند، ملائکه برمیدارند و میبرند جهنم.» الان به این آقا علی بن موسی الرضا چه کسی نزدیکتر از هارون الرشید است؟ جنازه هارون الرشید کنار امام رضا دفن است، ولی همان روز برداشتند و ملائکه بردند. چه بسا شیعیان گمنامی در اطراف و اکناف عالم که جنازهشان آمده توی این حرم! چه بسا آدم نااهلی که توی این حرم دفن شده، جنازهاش مهم این است که اهل باشیم.
داستانهای دیگری هم هست در این زمینه که بعضیها دیدهاند. زندهام. فرزندانشان سلام نجف بودهاند. جنازه پدرشان را در رادیو سلام نجف پیدا کردهاند. ملائکه منتقل میکنند و میبرند. اینها همه از برکت اشک بر امام حسین است. این زن مگر نماز خوانده بود؟ عبادت کرده بود؟ چند روزی اشک ریخته بود برای امام حسین. امام حسین اجازه دادند جنازه این زن بیاید توی حرمش. این اشک چه کارها که نمیکند!
ماجرای دیگر تعریف میکنند. در همین کتاب "دارالسلام" هست. از یک جوان دیگری، جوان مسیحی دیگری. تاجری بوده در بصره. تجارت میکرده. شرکایی داشته در بغداد. شرکایش به او نامه میزنند. میگویند: «آقا، شما خیلی پیشرفت کردی در کار خودت. حیف است که دیگر در "بسته" بمانی. بار و بساطت را جمع کن و بیا اینجا، در بغداد.» جمع میکند. راه میافتد سمت بغداد. در راه بغداد، دزدها میزنند به اجناس و داراییاش و مفلوک و دست خالی و فقیر میماند. چهکار بکند؟ اعراب بادیهنشین در یک گوشهای خیمهای دارند. بغداد. رفقای من مرا با این وضع ببینند، چهبگویم؟! لقمه نانی هم به او میدهند. بعد از چند وقت یک کاروانی میآید. قبیلهای میآید و در خیمه مستقر میشود. این قبیله چند تا جوان بینشان هست. با آنها رفیق میشود. بعد از مدتی میبینند که این خیلی حالش گرفته است. این جوان مسیحی. به او میگویند: «چرا اینقدر ناراحتی؟» بار اضافی هم برای شما. «توی این خیمه، غذای شما را میخورم، مهمان سراست.» خرج و دخلش هم مشخص است. خوشحال میشود و میماند.
میرسد به ماههای محرم. نزدیک ماه محرم میشود. کاروانی از یک جای عراق راه میافتد. اینها ظاهراً زائر امام حسیناند. میخواهند بروند سمت کربلا. میآیند بغداد. در راه بغداد، در این خیمهای که این جوان در آن بوده، اطراف بغداد، مسیحی در این خیمه است. کاروان زائران امام حسین آمدهاند. بچههای آن قبیلهای که اینجا بودند، با آن زائران امام حسین رفیق میشوند. همه با هم راه میافتند. میروند کربلا، نجف، زیارت امیرالمؤمنین. حرکت میکنند سمت کربلا. شب عاشورا میرسند کربلا. شب عاشورا کربلا میرسند.
این جوان مسیحی میبیند این جوانها، چه عشق و حالی دارند! چه گریهای میکنند! چه شوری دارند! با چه حالی این همه راه را پیاده آمدهاند برای زیارت امام حسین! این جوان مسیحی هم در این کاروان، از وسایل اینها نگهداری میکرده. یک غذایی هم به او میدادند. کارش این بود: «استراحت کنید، من از وسایلتان نگهداری میکنم. از غذای خودتان یک مقدار.» کربلا میروند کنار حرم امام حسین علیه السلام. خدا انشاءالله به حق این ماه محرم روزی همه ما را قبل از اینکه بمیریم، دوباره زیارت کربلا قرار بدهد.
اینها وسایل خودشان را میگذارند کنار حرم. به این جوان مسیحی میگویند: «تو نگهبان این وسایل ما باش. این هم غذایت. ما میرویم. فردا میآییم. امشب شب عاشوراست. میخواهیم عزاداری کنیم. دیگر نیستیم. تو اینجا تک و تنها باش با وسایل ما. ما فردا بعدازظهر میآییم.» این جوان مسیحی را تک و تنها میگذارند و میروند مشغول گریه و زاری.
جوان مسیحی میبیند چه خبر است کربلا شب عاشورا! شیون و زاری و دستههای عزاداری میآیند و میروند. خسته بوده. خیلی خوابش میگیرد. در عالم رؤیا، همانجور که نشسته بود کنار حرم امام حسین، میبیند از توی حرم امام حسین، آقایی با جلال و جبروت و شکوهی از حرم میآید بیرون. دو نفر چپ و راست حضرت را همراهی میکنند. دفترهای بزرگی توی دستشان است. امام حسین علیه السلاماند و حضرت عباس و حضرت علی اکبر.
امام حسین به یکی از این دو بزرگوار میفرماید: «تو برو اسم آنهایی که خارج از صحناند را همه را تک تک بنویس. اسم آنهایی که داخل صحناند را تک تک بنویس.» این دو بزرگوار میروند. اسم همه را یادداشت میکنند. این جوان مسیحی میگوید که من دیدم بعد از مدتی سریع برگشتند. پروندهها را دادند به امام حسین. امام حسین نگاهی کردند. فرمودند: «هنوز کامل ننوشتید. بعضیها جا ماندند. دوباره بروید.» هرچه اسم هست.
دوباره میروند. اسامی را یادداشت میکنند. برمیگردند خدمت امام حسین. حضرت نگاهی میکنند. میفرماید: «که نه! باز هم هنوز ناقص است. بعضی اسامی را ننوشتید.» اینها میروند. برای بار سوم میآیند. حضرت نگاهی میکنند. حضرت میگویند: «همه را نوشتید؟» اینها عرض میکنند: «آقا جان، همه را نوشتیم. هرکی بود نوشتیم، غیر از همین جوان مسیحی که اینجاست. این هم چون مسیحی بود، اسمش را ننوشتیم.» حضرت میفرمایند: «سبحانالله! لیث قد نزل به ساحتنا! مگر این به حریم ما پناه نیاورده؟ چرا اسمش را جزء زائران ما ننوشتید؟» وارد لیستش کردند.
از خواب پریدم. خوشحال و گریان. امام حسین مرا پذیرفته. مسلمان شد. زندگیاش عوض شد. خودش دیگر کارواندار زیارت امام حسین شد.
امسال یادداشت کنید. شاید هر شب محرم، امام حسین لیست مینویسد. امشب کیها آمدند. امشب اسم ما هم یعنی نوشته آقا. امام حسین یعنی جنازه ما را هم بعد از مرگمان میبرند کربلا، ملحق میکنند به امام حسین.
سال دوم محرم، فردا دیگر امام حسین میرسد کربلا. لا اله الا الله. همین که رسید کربلا، فرمود: «بروید ببینید این مزرعهها مال کیست؟ صاحبان این مزرعهها را بگویید بیایند پیش من.» صاحبان مزارع آمدند خدمت امام حسین. امام حسین فرمودند: «من یک مقدار باغ داشتم در مدینه، همه را فروختم. پولش را آوردم اینجا. این زمینهایی که شما در کربلا دارید قیمتش چند است؟ میخواهم همه را ازتان بخرم. نمیخواهم خون من در زمین قزوین ریخته بشود. میخواهم زمین مال خودم باشد.» زمینها را فروختند. پول را دادند. امام حسین فرمودند: «یک مقدار هم پول اضافهتر میدهم برای یک کاری.» گفتند: «آقا جان، چه کاری؟» حضرت فرمودند: «بعد از من اینجا مزاری میشود. دوستان من، محبان و شیعیان من میآیند برای زیارت من. این پول را بگیرید. هر زائر من که آمد اینجا، غذایش را بدهید بهش. جا بدهید. اکرامش کنیم.» قبل از شهادتش به یاد زائرانش بوده امام حسین. الان میشود دست رد مگر به سینه ما بزند؟
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقیه اللیل و النهار ولا جعله الله عهد منی لزیارتکم.
پسر و اولاد حسین و علی اصحاب. کجا حجاز؟ کجا کربلا؟ انجام کار ما ز کجا تا کربلا؟ امام حسین فرمودند: «اسم این سرزمین چیست؟» گفتند: «قاضریه.» فرمودند: «دیگر هم دارد؟» گفتند: «شاطئ الفرات.» فرمودند: «اسم دیگر؟» دانه دانه اسامی را گفتند. فرمودند: «باز هم اسمی دارد به اینجا؟ کرب و بلا هم میگویند؟» فرمود: «اعوذ بالله من الکرب و البلاء! از این زمین! از این اتفاقاتی که در این زمین خواهد افتاد!» خواهرش به منزل رسیده. «ای رنج تو را! انت اینجاست. بعدگاه قتلگاه من از بهر من بلا و تو را.»
همین که رسیدند کربلا، زینب فرمود: «برادر، اینجا چه زمینیه؟ چه سرزمینیه؟ همین که رسیدیم دلم از این زمین بوی جدایی، بوی فراق میدهد. بیا! اینجا اون جاییه که قرار من و تو از هم جدا شویم.» لا اله الا الله. همین چند خط باشد. التماس دعا.
فردا، وقتی زینب خواست از مرکب پیاده بشود، جوانان بنی هاشم همه به صف شدند. با عزت، با احترام زینب را از محمل پیاده کردند. ولی چند شب دیگر، وقتی میخواهد از کربلا با موی سفید شده سوار محملش کنند. یک وقت نگاه میکند: جوانان بنی هاشم کجاست؟ دید همه تو خون. پاره پاره تنم. یا حسین! حسین! حسین!
و سیعلم الَّذینَ ظَلَموا أیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبونَ.
لعنت الله علی القوم الظالمین.
اللهم و ندعوک بسمک العظیم الأعظم. یا رحمان و یا رحیم. یا مقلب القلوب. یا حمید و به حق محمد. یا عالی به حق علی. یا فاطمه. یا حسن. یا قدیم الاحسان به حق الحسین. خدایا به حق این اشکها و لالهها، به حق این ایام، فرج آقامون امام زمان را برسان. نازنینش از ما راضی و خشنود بفرما. عمر ما و نوکری حضرتش، نسل ما را نوکران حضرتش قرار ده. شهدا، فقها، امام راحل را سر سفره با برکت ابی عبدالله مهمان بفرما. عاقبت ما، جوانهایمان و خانوادهمان را عالم ختم به خیر بفرما. مریضان اسلام، خصوصاً مریضان منظور را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. دشمنان دین، قرآن، انقلاب و ولایت، اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابودشان بفرما. رهبر معظم انقلاب، مراجع عظام، اعلا و مسئولین را در دنیا زیارت و در آخرت شفاعت نصیب ما بفرما. شب اول قبر، امام حسین و زندانش به فریاد ما برسان. هر آنچه گفتیم و سلام ما ... التماس دعا!
در حال بارگذاری نظرات...