عنایت خاص امام زمان «عجل الله تعالی فرجه» به زائر امام حسین علیهالسلام
ماجرای چشم برزخی علامه میرجهانی و شیخ رجبعلی خیاط
آثار تربت امام حسین علیهالسلام
علت صدقه کنار گذاشتن در شب عاشورا برای امام زمان «عج الله تعالی فرجه»
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله، صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد، فعال الطیبین الطاهرین و لعنتالله علی القوم الظالمین من الان الا قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری ولل عقدة من لسانی یفقه. هدیه به ساحت قدس حضرت اباعبدالله الحسین، شهدا و اسرای کربلا، صلواتی.
اللهم صل علی محمد و آل محمد.
شام جمعه است، متعلق به آقا امام زمان. هدیه محضر ایشان و برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرتشان هم صلوات دیگری.
اللهم صل علی محمد و آل محمد.
یکی از ویژگیهایی که مجالس روضه و عزاداری و توسل به اهلبیت (ع) دارد این است که این مجالس بهشدت مورد عنایت خود اهلبیت و خصوصاً آقا امام زمان (عج) است. امام زمان (عج) عنایت خاصی به این مجالس و محافل، به هر چیزی که نشانهای داشته باشد از اجدادشان خصوصاً حضرت اباعبدالله الحسین (ع) دارند و توجه میکنند.
داستانی را نقل میکنند آیتالله حاج میرزا محمدعلی گلستانه اصفهانی. ایشان در همین مشهد ساکن بودند؛ برای یکی از علمایی که در مشهد ساکن بوده نقل کرده؛ چون ایشان در اصفهان ساکن و نقل میکند از عموی خودش: "عموی من (من عمویی داشتم)؛ این عموی من داستانی برای من نقل کرده، من میخواهم برای شما آن عالم مشهدی نقل کنم." داستان عجیبی است، داستان جالبی است؛ داستان جعفرآقای نعلبند (قبرش در تخت فولاد اصفهان است).
میگویند که در اصفهان شخصی بود به اسم جعفر نعلبند. مردم مسخرهاش میکردند، میگفتند این آدم دیوانهای است، آدم هالویی است، این ادعاهای الکی دارد، یک سری حرفهایی میزند، میگوید من خدمت امام زمان رسیدم، من طیالارض دارم. یک روزی من تخت فولاد اصفهان رفته بودم؛ یکی از قبرستانهای بزرگ مسلمین. بسیاری از انبیا در این قبرستان دفناند. خدا انشاءالله روزی کند اصفهان را برای این زیارت این قبور بریم. نه اینکه همیشه فقط اصفهان را با صنایع دستی، آثار باستانی و اینها بشناسیم.
برخی بزرگان اصلاً شهری میخواستند بروند برای مسافرت، میپرسیدند: "اینجا امامزادهای دارد یا ندارد؟ اگر امامزاده دارد میآییم، ندارد نمیآییم." ما به خاطر زیارت جنگل و دریا و خشت و گل که دیدن ندارد! این همه راه را طی کنیم، در کنارش جنگل و دریا هم ببینیم. نیت اینجوری میکردند.
"تخت فولاد اصفهان بودم برای زیارت اهل قبور رفته بودم. این جعفرآقای نعلبند را دیدم توی این قبرستان. حرکت کردم سمتش، گفتم راه برویم. وسط راه صحبتمان گل کرد. بهش گفتم مردم زیاد پشت سرت حرف میزنند، یک چیزهایی میگویند، بدِ تو را میگویند. ماجرا چیست؟ امام زمان را دیدهای؟ طیالارض داری؟" خیلی اصرار کردم، باز هم چیزی نگفت. گفتم: "ببین من اهلم، داستان بگو."
گفت: "من بیست و پنج سال متوالی هر سال عرفه کربلا بودم. سفر بیست و پنجمم بود. داشتم میرفتم سمت کربلا. رفیقی با ما بود، اهل یزد بود. این رفیق ما همراه ما بود، تو این قافله با هم حرکت میکردیم. مسیر جلو آمد، راهی طی کردیم، مریض شد. قدیم خیلیها در وضعیت امکانات کم و بیماریها و سختیهای راه، اگر کسی از مسافرت برمیگشت، جای تعجب بود."
"مسافت را حرکت کردیم به سمت کربلا. این رفیق یزدی ما مریض شد، مریضی سختی پیدا کرد، تو بستر افتاد. رسیدیم به جایی، به ما گفتند ناامن است، جلوتر از این بخواهیم برویم، مجبور شدیم توقف کنیم. آنجا تو آن محل ایستادیم. این رفیقمان هم هی بیماریاش شدیدتر شد."
"یک قافله دیگر آمد. با قافله ما یکی دو نفری تصمیم گرفتند بعد از اینکه خطر برطرف شد، حرکت کنند سمت کربلا. به ما گفتند: «خب شما...» میگفتم آره. آمدم به این رفیقمان که مریض شده بود، گفتم: «فلانی! ما دیگر با هم دوست بودیم، کاروان دارد میرود، نمیتوانم بمانم.» "
"کربلا کاری نداری؟ گریه میکند. تنهاست، غریب. تو بیابان متحیر شدم چکار کنم؟ از یک طرف هر سال بیست و چهار تا عرفه را کربلا بودم. تو رفیقم فقط یک ساعت اگر صبر کنی، من تا یک ساعت دیگر از دنیا رفتم. تو یک ساعت صبر کن. هر چه من دارایی با خودم آوردهام تو این خورجینم هست. خود الاغ، این الاغی که همراه من هست، وسایلی که با من هست، همه اینها میشود واسه تو. تو فقط صبر کن من از دنیا بروم، این جنازه من را روی این الاغ بگذار ببر کربلا."
"هیچی! چکار کنم؟ از یک طرف قافله دارد میرود، از یک طرف رفیقم یک همچین درخواستی از من دارد. مومن است. امام صادق (ع) فرمود: «هر طواف کعبه چقدر ثواب دارد؟» ثواب عجیب غریبی شمرده حضرت که از بین زمین تا آسمان اگر پر بشود، ثواب این طواف نیست. بعد حضرت فرمودند: «اگر کوچکترین احتیاج مومنی را برطرف بکنید برایت مثل ده تا ثواب ده تا حج است.» یعنی هر سال ده سال شما پشت سر هم بروی حج، آنقدر ثواب نداری که کوچکترین حاجت یک مومن را برطرف کنی."
"یک آدرس میخواهم. میپرسی آقا فلان مسجد کجاست؟ جواب این را میدهی، راهنماییاش میکنی. از ده تا حج ثوابش بیشتر است. یک لیوان آب من بنشینم بفهمم. کوچکترین نیاز مومن برطرف بشود این همه ثواب دارد. مومن نیاز دارد به من. از یک طرف کربلا... زیارتهای ما هوای نفس است دیگر. واقعاً از کجا معلوم خدا از من این همه عمره میخواهد؟ این همه کربلا میخواهد؟ چه بسا پول این واجب باشد جای دیگر خرج کنم. عمرم را هر سال هر سال و کربلا بروم. راهی شدن با کاروان را زدم. گفتم کنار همین رفیق خودم میمانم."
"یک ساعتی صبر کردم، بعد یک ساعت از دنیا رفت. جنازهاش را گذاشتم روی آن الاغ، بستم. حرکت کردم. هی این جنازه میافتاد. خیلی یک مقداری راه افتادم. دیدم که از قافله خیلی دور شدم، به قافله نمیرسم. یک فرسخ راه رفتم، شش کیلومتر. خیلی ترس من را گرفت. تو این بیابان تک و تنها، راهم بلد نیستم. قافلهام که رفت، آنهایی که راه بلد بودند. ترسی به دلم افتاد، گفتم وایستم، یک توسلی به امام حسین بکنم."
"سر جایم ایستادم، دستی به سینه گذاشتم به سمت کربلا. گفتم: «السلام علیک یا ثارالله! آقا جان! این زائر شماست. من هم به خاطر این از قافله جا ماندم. چکار کنم؟ گیر کردم.» چهار تا سوار از تو بیابان دارند میآیند. این چهار تا سوار آمدند. دیدم یکیشان خیلی باوقار، خیلی با هیبت و زیبایی دارد. تا رسیدند به من. آنی که از همه باوقارتر بود، فرمود: «جعفر! با زائر ما چکار میکنی؟»"
"گفتم: «آقا! درمانده شدم، تو راه ماندم.» میگوید آن سه نفری که همراه ایشان بودند، پیاده شدند. یکیشان یک نیزه به زمین زد، چاه آبی باز شد زیر الاغ. میگوید آب برداشتند، این مرد زائر امام حسین که تو راه زیارت از دنیا رفته بود، غسلش دادند. آن آقایی که از همه ملکوتیتر بود، جدا ایستاد. آن سه نفر هم پشت سرش نماز میت خواندند. بعد به آن سه نفر دستور دادند: «این جنازه را بگذارید روی الاغش.» همراه همدیگر راه افتادم. من هم حرکت کردم."
"دیدم سرعت عجیبی دارم. تو این مسافت که دارم میروم، یک خرده که راه رفتم، دیدم قافله خود من را رد کردم. جلوتر رفتم، یک قافلهای که چند وقت قبل راه افتاده بود. جلوتر رفتم، قافلهای که خیلی زودتر از آنها راه افتاده بود. جلوتر رفتم، دیدم رسیدم به پل سفید کربلا. چند ساعت شد؟ حرکت نکردم. تو کربلا ساکن شدم. جنازه رفیقم را بردم وادی ایمن، قبرستانی تو کربلا. آنجا دفن کردم."
"که میگویند یک وقتی آب افتاده بود تو این قبرها، قبرها را شکافتند. کتاب داستانهای شگفت نقل میکند به یک نحوی دفن شده بودند که برای اینکه صورتشان رو به قبله باشد، باید پایشان را به سمت حرم امام حسین میزدند. میگوید برخی قبرها خراب شده بود، میخواستند تعمیر بکنند. باز کردند دیدند جنازهها تو قبر برگشته، صورت به سمت حرم امام حسین، پا به سمت حرم دیگر دراز کشیده. میگوید تو این قبرستان رفیقم را دفن کردم."
"بعد بیست روز که صبر کردم، تازه قافلهای که با همراه افتاده بودیم، رسیدند کربلا. بعد از اینکه آنها رسیدند خیلی باور نکردند. راه افتادم بروم زیارت امام حسین. خیلی زودتر از روز عرفه رسیدم کربلا. کار مومن راه افتاد. چه جور کارش راه افتاد؟ چه سرعتی پیدا کرد؟ از همه هم زودتر، وظیفه چون انجام داد، تکلیفش را انجام داد."
"میگوید رفتم حرم امام حسین. روز عرفه آمدم زیارت کنم، دیدم همه کسایی که تقریباً اکثر کسانی که تو اطراف این حرماند، به شکل حیواناند، آدم کم میبینم. چشم برزخی وقتی باز میشود اینجوری دیگر سخت میشود زندگی کردن برای آدم. ابوبصیر، یار صمیمی امام صادق (ع)، نقل میکند، میگوید: «خدمت حضرت بودیم، داشتیم طواف به جا میآوردیم، حج بودیم. گفتم: «ما اکثر حجی و اقل الزوار.» چقدر حاجی زیاد است، ناله کم است. حضرت فرمودند: «ما اکثر از زوار و اقل الحجیج.» چقدر ناله زیاد است، حاجی کم است."
"گفت: «آقا! این همه حاجی...» میگوید حضرت دستی کشیدند رو صورت من، کلماتی را خواندند، چشمم باز شد. دیدم همه تقریباً غیر از یکی دو نفر، الاغ و خوک و سگاند. اکثر کسانی که دارند میچرخند. یک جایی دیدم یک آقایی ایستاده دعا میخواند. روحانی بود. گوششان را آوردند بغل دهان، این موقع قنوت، دیدند دارد این دعا را میخواند: «اللهم اجعل هذا الحمار انسانا.» خدایا این الاغ را آدمش کن! ماجرا چیست؛ یک همچین دعایی میکنی؟"
"گفت مرحوم ملا حسینقلی همدانی، آن عارف بینظیر که تو حرم امام حسین دفن است ایشان، ایشان تو حرم امام حسین بود، مشهور بود. میگفتند ایشان چشم برزخیاش باز است. به چه شکلی میبینی؟ ایشان جواب نداد. خیلی اصرار کردم، خیلی پاپیچ شدم. ببخشید که میگویم ولی شما را به شکل الاغ میبینم."
مرحوم علامه میرجهانی از علمای اصفهان، نزدیک علامه مجلسی دفن است. زیارت قبر این بزرگواران را نصیب بکند. سه نفرند: علامه مجلسی، پدرشان و پسرشان تو ضریح دفناند. کنار دست چند تا از بزرگان دفناند؛ یکی علامه میرجهانی، یکی مرحوم آیتالله صافی اصفهانی. خیلی فضای باصفایی است. بازار اصفهان متصل میشود به مسجد جامع. فضای قدیمی و خیلی باصفایی است. "از دنیا میروم با امام زمان برمیگردم، دوران رجعت ایشان."
ایشون یک ماجرایی داشته. میگوید: "یک مدتی ما تو مدرسه اصفهان درس میخواندیم." اینها همه را دارند به مناسبت آن داستان جعفر نعلبند که میگوید رفتم حرم امام حسین، دیدم آدم کم است. میگویم داستان هنوز ادامه دارد.
"مدرسه اصفهان درس میخواندیم. فقر شدید زندگی طلبگی. هویج زردفقط زردک، فقط هویج زرد بود که میخوردیم. هیچی دیگر نبود. مدتها این غذا را استفاده کردیم. دیگر خیلی ضعف ما را گرفته بود. یک روز مدرسه آمدم بیرون، آمدم تو بازار. دیدم اکثر افرادی که تو بازار دارند میروند و میآیند به شکل حیواناند. به من هم سلام میکردند، من میترسیدم." داستان عجیبی است.
"مغازهای دیدم، فقط دو نفر تو دو تا مغازه، فقط دو تا آدم دیدم. بقیه دیگر همه حیوان بودند. خیلی ترسیدم. دویدم آمدم تو مدرسه. ترسیده بودم، میلرزیدم. رفتم به استادم گفتم: «استاد! من رفتم بیرون، یک همچین صحنهای دیدم.» ایشان گفت: «دواش دست من است.» گفتم: «چیست؟» گفتند: «مقداری پول از من میگیری، میروی تو بازار، مینشینی، یک مقدار سیراب شیردان میخوری.»"
"میگوید گفتم: «آقا! کار خوبی نیست. غذا خوردن تو بازار مکروه است. بوی این غذا میپیچد، مردم احساس میکنند گرسنهاند. کار خوبی نیست.» من نمیخورم. استاد هم گوش کردم. رفتم چند لقمه سیراب شیردان خوردم. آمدم بیرون دیدم عادی است."
"تو مکروه بوده. چه چشم برزخیهایی که بسته نمیشود با این غذاهای بازار. کبابی، دود، گرسنه و یتیم و فقیر و اینها همه دارند رد میشوند، بوی غذا به مشامشان میخورد، آه میکشند. این آقا نشسته غذا میخورد. گرفتاری تو زندگیمان افتاده. نظر و نیازها برطرف نمیشود. چه مشکلات از اینجا ناشی میشود."
خیاط میگوید تو بازار تهران از گلوگاه تا انتهای بازار رفتم؛ مسافت زیادی. اگر کسی بازار تهران رفته باشد، میداند بزرگترین بازار کشور، بازار تهران است. از چهارراه گلو بندک، میدان اعدام که میآید بالا (فضلالله نوری را اعدام کردند) مستقیم که میآید میشود چهارراه گلو بندک، میدان سبزه میدان، سمت راست حرکت میکند تا انتهای بازار. مسافت طولانی. ایشان میگوید: "من این همه مسافت را رفتم."
رجب علی خیاط میگوید: "فقط دو تا آدم دیدم." همه حیوان. پشت درشکه، درشکهاش را میراند. یک نفری بدون اینکه حواسش باشد، پرید جلوی درشکه. میگوید: "این حواست کجاست؟"
خلاصه این جعفرآقای نعلبند میگوید که: "ما آمدیم حرم امام حسین (ع) دیدیم، ترسیدیم. برگشتیم، دوباره آمدیم بیرون. دوباره دیدیم وضعیت همون سالهای بعد غیر از عرفه که میرفتم، دیگر این وضعیت واسم پیش نمیآمد." کسی را انگار تو ایام عرفه حالات باطنی این جعفرآقا خیلی معنویتر میشد، چشم برزخیاش باز میشد.
"میگوید مدتها گذشت. من گفتم دیگر این داستان را برای کسی نمیگویم. مردم مسخرهام میکنند. آمدیم اصفهان، مشغول زندگی خودمان بودیم. یک شب با خانم نشسته بودیم، غذا میخوردیم. دیدیم در خانه را میزنند. آمدم بیرون. یک آقایی دم در ایستاده بود، گفت: «جعفر! امام زمان با شما کار دارند.» لباسمو پوشیدم، دنبال ایشان راه افتادم. من را برد مسجد جمعه اصفهان. دیدم منبر بلندی، امام زمان روی منبر نشستهاند. تعداد زیادی هم دور و بر ایشان بودند. من هم خدمت حضرت بودم، یک گوشهای باشم."
"میگوید حضرت از بالای منبر صدا کردند: «جعفر!» آمدم جلو. حضرت فرمودند: «چرا داستان ما را برای مردم نقل نمیکنی؟» گفتم: «آقا! نقل کردم، مردم مسخرهام میکنند.» فرمودند: «به حرف مردم کار نداشته باش. واسه مردم بگو زائر امام حسین چقدر پیش ما عزیز است. آمدیم جنازهاش را وسط بیابان گرفتیم، غسلش دادیم، فرستادیم کربلا دفن کردیم. واسه مردم بگو این مجالس، این عزاداریها مورد عنایت امام زمان است. مخصوصاً کسی که زیارت امام حسین برود، آن که دیگر تربت سیدالشهدا مورد عنایت امام زمان است.»"
این داستان را نقل کنم از مرحوم شهید دستغیب است، در این محفل. هدیه به روح ایشان و به همه کسانی که به گردن ما حق دارند، صلواتی هدیه کنید.
اللهم صل علی محمد و آل محمد.
کتاب داستانهای شگفت، کتاب فوقالعادهای است. خیلی خواندنی. همه داستانهایی که ایشان خودش میگوید من یقین دارم که این داستانها واقعی است، با یک واسطه یا دو واسطه شنیدهام، همه را جمع کرده. یک داستانی نقل میکند از یک خانمی به اسم خانم خدیجه ظهوریان. خانم خیلی باتقوا، کسی که با اینکه فلج شده بود، پنج وعده نماز جماعتش ترک نمیشد. با عصا میآمد. خیلی زن مومن و پاکی بود.
میگوید ایشان نقل کرده برای ما: "وقتی ایشان این کتاب را نوشته حول و حوش پنجاه سال پیش بوده، میگوید سی سال قبل از این یعنی حول و حوش هشتاد سال پیش. این خانم یک مهره تربتی با خودم از کربلا آورده بودم. قدیم تربت امام حسین واقعاً دُر بود، پیدا نمیشد. کسی هم میرفت با چه سختی میآورد. اصل امام حسین (ع)، نماز بخوانیم. مهرهای دیگر خاصیتی ندارد."
"نوشته تربت اعلا اسم امام حسین و اینها... البته سعی کنیم که رو زمین نگذاریم. یک کاغذی یا مهر غیر تربتی بگذاریم زیرش، بیاحترامی نشود. اسم اهلبیت رو زمین نیاید. کربلا باشد. بالاخره خاکی از هر جا به اسم امام حسین، بالاخره تبرک است، از اسب آورده. تربتم را زیاد استفاده کرده بودم، مهرم سیاه شده بود. یک نهری بود وسط خیابان، قدیمیهای مشهد حتماً دیگر میدانند و ما آنجوری که شنیدیم، نهری بوده. درست است آقای خوب؟ الحمدلله خاطرشان هست."
"یک سطلی هم همراهم بود. تربت را گذاشتم تو سطل. حرکت کردم. رسیدم به مسجد دوازده امامیان. حالا من نمیدانم مسجد کجاست، مشهدیهای قدیمی حتماً میدانند. مسجد دوازده امامی نماز بخوانم، نماز بخوانم این تربت را هم نصفش خشک شده برگردانم و نصف دیگرش خشک بشود؟ تربت را برگرداندم. یک خرده به این انگشت شستم تربت زد. انگشت من تربتی شده، چکارش کنم؟ مالیدم به دیواری که روبروی مسجد دوازده امامیها بود. رفتم نمازم را خواندم و رفتم منزل. شب در عالم رویا دیدم آقا امام زمان، سر به آن دیواری که تربت مالیدم، گذاشتهاند. میبوسند و میگویند، میفرمایند: «تربت جدم به اینجا مالیده شده. تربت جدم.»"
حالا امام زمانی که به تربت جدش که به یک دیواری مالیده شده، اینجور عنایت دارد، به صورتمان برای حسین (ع) خیس اشک میشود، عنایت ندارد؟ دوباره دل امام زمان را خون کردند. با خبر شدید حتماً دیشب حملهای شده به حرم حضرت زینب سلام الله علیها. در و دیوار حرم را مورد اصابت قرار دادند. بیاحترامی... تو این ایام به اندازه کافی مهدی فاطمه (س) حزن و ماتم دارد، باز به ماتم امام زمان اضافه میشود، به حزن آقامان اضافه میشود. به عمه سادات دوباره بیاحترامی کردهاند.
چه دل خونی دارم امام زمان! تو این اشکها و نالهها به یاد دل آقامون هم باشیم. علامه امینی شب عاشورا که میشده، راه به راه صدقه کنار میگذاشته. میگفتند: "آقا! چرا اینقدر صدقه کنار میگذاری؟" میگفت: "نگران قلب مهدیام. امشب نمیدانید آقا قلبش در چه فشاری است. صدقه کنار میگذارم تا به قلب نازنینش فشار نیاید."
لا اله الا الله. روز جمعه دیگری هم گذشت. حتماً امروز به خاطر اینکه جمعه دیگری هم گذشته، امام زمان ناراحتاند. غروب جمعه شد. دیدند بازی سرنوشت جمعه دیگر گذشت و نیامد. عرض ارادتی کنیم خدمت اهلبیت. این شبهای مقدس اشکی داشته باشیم. به خدا این اشکهای ما تسلای دل امام زمان است. شما خودتان اگر صاحب عزا باشید (خدا نیاورد کسی از ما عزادار بشود) ولی اگر صاحب عزا باشید، ببینید جمعیتی بیایند تو مجلس عزای شما برای آن عزیز شما گریه بکنند، چه حال آرامشی پیدا میکنید؟ تسلی پیدا میکنید؟ دلتان آرام میشود. هر چه بیشتر اشک بریزند بیشتر دل شما تسلی پیدا میکند.
امشب اشک بریزیم بر ماتم کربلا، تسلایی بدهیم به دل آقا امام زمان. بگوییم: "آقا جان! ما را هم تو این غم شریک بدان. دل ما هم تو این مصیبت خون است."
السلام علیک یا سیدالشهدا و ارواح التی علیکم منی سلامالله ابداً ما بقیت اللیل و النهار. ولا جعله الله آخر عهدی منی لزیارتکم.
همه با هم: السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
میخواهم خدمت آقا امام زمان عرض کنم آقا جان! تربت جد شما به آن بیاحترامی شده است. اینجور آمدی صورت به این تربت مالیدی. نمیدانم چه حال و روزی دارید آقا! وقتی میبینی ظهر عاشورا با بدن جدتون بیاحترامی میشود. لا اله الا الله.
ایستاد کردند، خطاب کرد: "مردم کوفه! شما بودید من را دعوت کردید، حالا لااقل کمک کنید رهایم کنید برگردیم شهر خودمان." یک وقت دیدند نامرد (عمر سعد) تیری به سمت خیمهها پرتاب کرد. پیش امیر عبیدالله بن زیاد شهادت داد: "اولین تیر را من پرتاب کردم سمت خیمه حسین."
لا اله الا الله. یک به یک جنگیدند. همه اصحاب، بنیهاشم، همه. ابیعبدالله مانده، زن و بچه، حرم. الله اکبر. یک بار آمد میدان، نگاهی انداخت به نظر من. یک نگاهی به راست، یک نگاهی به چپ انداخت. فقال: "مسلم ابن عقیل، یا حبیب ابن مظاهر." شروع کرد تک تک صدا زد اصحاب. "مگر نمیبینید آقا، آقاتون تنها شده! به خواب راحت رفتید! ولی من ماندهام و یک مشت دشمن حرام زاده."
چه جنگی ابیعبدالله! چه جور مرحله به مرحله عبدالله را تعرض کردند. آخر از همه دور امام حسین گرفته شده بود. هنوز آقا زنده است. میخواهند کلاه خود از سرش بردارند. لا اله الا الله. یک وقت عبدالله بن حسن، آن یتیم هشت نه ساله امام حسن، این دستش تو دست عمهاش زینب بود. تا دید عمو شلوغ شده، دست از دست عمه رهایی داد. دوان سمت گودی قتلگاه. ای صدا میزند: "وا اُمّا!" نیست به خدا همان تنها بماند.
یک وقت دیدی شمشیر بلند کردند میخواهند بر تن عبدالله وارد کنند. دست کوچکش را سپر قرار داد. شمشیر به دست بچه وارد شد. دست پوست آویزان شد تو بغل عمو. ناله زد: "یامتا وای مادر!" آمادهاید این تیکه را بخوانم؟ التماس دعا. برخی گفتند چرا این بچه اینجا مادرش را صدا زد؟ حسین را صدا زد! نه. باباش امام حسن را صدا زد! نه. امیرالمومنین را! نه. رسولالله را! مادرش فاطمه را صدا کرد. شاید برای این بوده تا یاد بازوی مادرش بیافتد، یاد بازوی ورم کرده، آن بازویی که میون کوچه... یا زهرا. یا زهرا. یا زهرا.
لعنتالله علی القوم الظالمین. یعلم الذین ظلموا نسلک. اللهم و ند العظیم الاعم الاعز الاجل الا به عظمتک یا الله. یا رحمان و یا رحیم. یا مقلب القلوب، ثبت قلبی علی دینه. کنک علی کل شی! الهی! یا حمید و به حق محمد. یا به حق علی. یا فاطمه! به حق فاطمه. یا حسن! به حق الحسن. یا قدیم الاحسان! به حق الحسین.
خدایا! به حق این اشکها و نالهها. به حق این شب. به حق داغ دل آقامون امام زمان، فرج آقامون را زمان برسان. قلب نازنینش از ما راضی و خشنود بگردان. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. امامان تو نما. شهدا، فقها، امام خمینی را سر سفره با برکت ابیعبدالله مهمان بفرما. شب اول قبر امام حسین و فرزندانش را به فریاد رسان. مرزهای اسلام، مریض منظور شفای عاجل و کامل عنایت الهی. عاقبت ما جوانها و خانوادهمان و شیعیان را به خیر بفرما. در دنیا زیارت و در آخرت شفاعت اهلبیت نصیب ما بفرما.
دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت، صهیونیست، وهابیت خبیث، اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود گردان. رهبر معظم انقلاب، مراجع عظام، علمای اعلام، مسئولین خدمتگزار را منصور بدار. بداد رس. هر آنچه گفتیم و صلاح ما بود و چه نگفتیم و میدانی برای ما رقم بزن. نبی و آله رحم نامفهوم.
در حال بارگذاری نظرات...