امام زمان «عجل الله تعالی فرجه» به هیئت بیت العباس چگونه عنایت کردند؟
ارادت خالص شیعه هندی و عنایت خاص امام حسین علیهالسلام
ماجرای سید عبدالله تقوی و مجلس روضه رقیه «سلام الله علیها»
چرا حضرت زهرا «سلام الله علیها» به منبری معروف عتاب نمودند؟
آرزوی حبیب بن مظاهر
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا و القاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرَح لی صدری و یسر لی اَمری.
این هدیه مساحتِ قدس حضرت اباعبدالله الحسین و شهدا و اسرای کربلا، صلواتی (اللهم صل علی محمد و آل محمد)
یکی از مسائل مهمی که ما باید همیشه به آن توجه داشته باشیم، این است که مجالس اهل بیت، محفل حضور خود اهل بیت است. همیشه مجلسی که به نام اهل بیت برپا میشود، مورد عنایت اهل بیت است. آدابش باید رعایت شود، شرایطش باید رعایت شود. بعضی وقتها دیده میشود در خانه، مثلاً مجلسی گرفته میشود و متأسفانه خیلی آداب رعایت نمیشود. روضه زنانه است. خانمها میآیند، با حجاب ناجور، آرایش کرده. بعضی وقتها متأسفانه مجلس روضه با مجلس دورهمنشینی زنانه اشتباه گرفته میشود. فکر میکنند مجلس روضه جایی است که باید بیایند همدیگر را ببینند، دید و بازدید کنند، به سر و وضع خودشان برسند و با یک همچین وضعی بیایند.
شما تا حالا دیدهاید کسی مثلاً مجلس ختم پدرش برود و هفت قلم خودش را آرایش کند؟ خیلی هم خوشحال و سرحال! اینها چیزهایی است که باعث سلب توفیق میشود. خدای ناکرده ممکن است توهین شود به اهل بیت. مجلس اهل بیت همیشه مورد عنایت اهل بیت است؛ سعی کنیم آدابش را رعایت کنیم. باورمان بیاید واقعاً اهل بیت در این مجالس حضور دارند.
داستانی نقل میکنند از حاج حمزه برازنده در شهر گچساران. هیئتی بوده به اسم بیت العباس. این حاج حمزه برازنده جزء مؤسسین سال ۵۵ قبل از انقلاب در حسینیهمان، در این بیت العباس، بود. بازسازی داشتیم، کارگر و عمله آمده بودند کار میکردند در بیت العباس. آقاسیدی بود به اسم حاج آقا موسوی. ایشان بس که آدم باصفا و باصداقتی بود، ما خیلی از کارها را به ایشان سپرده بودیم. مثلاً دخل و خرج حسینیه با شما باشد، انبار آذوقه با شما باشد، نظارت بر این کارگران با شما باشد. فقط هر وقت که وسایل در انبار دارد تمام میشود، شما یک روز زودتر به ما خبر بده که ما این را بیاوریم.
داستان ادامه پیدا میکند: «یک روز تابستانی بود»، این حاج حمزه برازنده میگوید: «عصری بود. آمدم بیت العباس. دیدم کارگران نشستهاند، چای میخورند. گفتم از سید چه خبر؟ سید نیست چای بخورد، خیلی حال و روز درست حسابی هم ندارد. مثل اینکه مریض شده. گفتم عجب! دکتر نمیرود. اصلاً یک گوشه رفته، زانوی غم بغل کرده، حرف نمیزند.»
آمدم یک گوشهای. دیدم که ایشان یک گوشهای نشسته، خیلی ناراحت. گفتم آقاسید، مریضی؟ چرا این گوشه نشستی؟ چرا کار نمیکنی؟ دکتر برو! اگر دیدی بیماری شدید است، زودتر اعلام کن. ما کسی را جای شما بگذاریم، کار ما لنگ مانده. دست من را گرفت و من را از بیت العباس بیرون برد. برد توی کوچه. گفت: «آقا چی میگویی؟ صاحب بیت العباس آمد اینجا. من دیدمش، دارم حسرت میخورم چرا دستش را نبوسیدم.»
میگویم: «بیماریات خیلی مثل اینکه اوج پیدا کرده.»
واقعاً میگوید: «دیروز برای من اتفاق عجیبی افتاد.»
گفتم: «ماجرا چی بوده؟»
گفت: «من طبق قراری که همیشه داشتیم، باید یک روز زودتر از وقتی که انبار خالی میشود، به شما خبر میدادم. قند و شَکرمان تمام شده بود، یادم رفت به شما خبر بدهم. صبح آمدم دیدم که در انبار چای نداریم. آب گذاشتم. گفتم میروم خانه یک مقدار چای از خانه میآورم. بازار چای بخرم؟»
«کسی را که دم گذاشتم، از بیت العباس که بیرون آمدم به سمت خانه، یک آقایی جلو من را گرفت. گفت: "آقا ببخشید، شما خادم بیت العباس هستید؟"»
گفتم: «بله.»
«گفتش که: "شما بودید قند و شَکر میخواستید؟"»
«میگوید: "بله."»
«در دستش مقداری قند و شَکر داد، چند بسته گذاشت جلوی ما. نگاه کردم دیدم کسی نیست. میگوید خیلی ناراحتم از اینکه با یک همچین انسانی، حالا یا خود امام زمان بودند یا فرستاده امام زمان بودند، کی بوده، چی بوده ماجرا… خیلی ناراحت آمدم در حسینیه و زانوی غم بغل کردم.»
میگویند از آن قند و شَکر استفاده کردند، سالیان سال. از آن یک مقدار قند، چند سال دیگر هیچ وقت قند و شَکر نخریدند. همیشه قند و شَکرشان تأمین بود، بدون اینکه از بیرون… عنایت دارند اهل بیت به مجلس روضه.
داستان دیگری را نقل میکند حاجی نوری در کتاب «دارالسلام» از شیخ عبدالحسین اعظم نجفی. در هند محب اهل بیت بود. شیعه بود. دوستدار امام حسین بود. خب بین هندیها زیادند کسانی که عاشق اهل بیت هستند؛ زیارتگاهها هم زیاد است. میگوید این آقا ثروتمند بود، دارایی خوبی داشت. ایشان هر سال مجلس روضه میگرفت، دهه عاشورا. همه فقرا و درماندههای هند در مجلس این آقا شرکت میکردند. هم غذا میداد، هم منبر روضه بود، هم کسی نیاز داشت، بیشتر از آن برای سالش هم که میخواست، ایشان از وسایل منزل طرف هرچه میخواست، به او میداد. مجلس شلوغ و باشکوهی بود. مردم خیلی میآمدند در این جلسه شرکت میکردند.
یک روز والی آن منطقه، حاکم آن منطقه دید جمعیت خیلی زیاد است. اطرافیانش میگویند که: «چه خبر است اینجا؟»
میگویند: «آقا این یک رافضی است، به قول خودش امام حسینشان را دوست دارد. حکومت ما در خطر است، این همه جمعیت یک حرکت بخواهند ضد ما بکنند، چیزی از ما نمیماند.»
دستبند میزنند، میبرند صاحب حسینیه را، این مرد شریف هندی را. دستش را میبندند، میزنندش، توهین به او میکنند، دشنام میدهند. میبرند اموال حسینیه را؛ به طوری که دیگر خیلی فقیر میشود، به ابتداییات خودش محتاج میشود. مدتی میگذرد، یک سالی میگذرد. در اوج فقر زندگی میکند. نزدیک ماه محرم میشود. با خودش میگوید که ما هر سال روضه میگرفتیم، امسال نشد. نمیشود. با این چیکار کنیم؟ با زنش مشورت میکند. زن خوبی داشته. خدا انشاءالله به آنهایی که ندارند، زن صالح و مؤمن و باتقوا بدهد، و آنهایی که دارند، انشاءالله زنانشان پاک باشند.
میگوید: «این زن، زن با تقوایی بود.» گفتش که: «آره ما هرجور شده باید این روضه را برقرار کنیم.» با هم صحبت کردیم، گفتیم چیکار کنیم؟ دوران قدیم بود، آن موقع بردهفروشی باب بود. هیچ دارایی نداریم، غیر از اینکه این یک دانه پسر بچهای که داریم، ببریم در بازار بردهفروشها بفروشیم، پولش را بگیریم، بیاوریم خرج هیئت کنیم، باهاش امسال روضه بگیریم.
چه ارادتی! زیارتهای کربلا دیدم یک جمعیتی آمدند سر اینکه پرتقالش کوچک است و بزرگ است و چه میدانم اتاقش مثلاً این طرف و آن طرف است، دارند فحش و دریوری میدهند، داد میزنند. گفتم آقا قدیم کربلا میآمدند، دم ورودی شهر کربلا میخواست بیاید، باید دستش را میبریدند تا میآمد میرفت زیارت امام حسین. حالا الان میرود با هواپیما میرود، بهترین غذای عالم را میخورد، بهترین جنس را هم میخرد، در بازار میچرخد، کلی هم طلبکار برمیگردد.
زن و شوهر تصمیم گرفتند پسرشان را به بازار بردهفروشها بفروشند. خب برای اینکه در شهر خودشان مردم اینها را میشناختند، این مرد به شهر دیگری میرود. فردا صبحش بچه را آماده میکند. با خودش راه میاندازد که در بازار بفروشد. یک آقای نورانی و خیلی باجمالی روبهرویشان ظاهر میشود. ایشان میگوید: «آقا کجا میروی؟»
میگوید: «دارم میروم فلان شهر. برای چی میروی؟»
«چند میخواهی بفروشی این بچه را؟»
فلان کیسه طلا را درمیآورد، میدهد. میگوید: «این بچه را من خریدم.»
این مردم خوشحال میشوند از اینکه پولی گیرشان آمده، میتوانند بیایند روضه امام حسین را راه بیندازند. برمیگردد شهر خودش. میآید در خانه، در را که باز میکند، میبیند بچهاش در خانه نشسته. پرسید: «فرار کردی از دست این آقا؟»
میگوید: «نه بابا جان. شما که رفتی، من بغض گلوم را گرفت، خیلی ناراحت شدم. آن آقا گفت: "چرا گریه میکنی؟" گفتم: "این آقایی که من را فروخت، مولای خوبی نبود، دوستش داشتم." آن آقا گفت: "نه، این مولای تو نبود؛ این پدرت بود. من جفتتان را میشناسم. فرمود من عزیز فاطمه، حسین بن علی هستم، همان که به خاطر من میخواستی روضه بگیری." بعد حضرت به من فرمود: "چشمهایت را ببند." چشمهایم را بستم، باز کردم دیدم در خانه خودمانم.»
«آن آقا هم این ماجرا را شنید، خیلی خوشحال شد. همانجا دیدند در میزنند. کسی رفتند جلوی در، دیدند نماینده حاکم آمده و کلی پول و وسایل هم دستش است. همه را داد، گفت: "آقا اینها خدمت شما."»
پرسیدند: «اینها چیست؟»
«حاکم هند فرستاده. لطفاً برای چی؟»
«گفت: "حاکم هند سلام رساند. همه اینها را فرستاد، گفت سالی ده هزار درهم هم به اینها میدهم."»
پرسیدند: «برای چی؟»
«گفت: "شب خواب امام حسین را دیده، حضرت فرمودند: 'به چه حقی روضه من را تعطیل کردی؟ به چه حقی به این مرد ظلم کردی؟' همه جنسها را به او برمیگرداند.»
میگوید از آن به بعد آن حاکم هم دیگر در آن روضه شرکت میکرد. روضه هم خیلی باشکوهتر شد.
حاج سید عبدالله تقوی، منبری بوده در تهران. یک سالی منبر زیاد داشتم در شهر تهران. هر روز و هر شب منبر میرفتم ماه محرم. یک شب بعد از منبر آمدم منزل. ساعت ۹ شب بود. تلفن زنگ زد. جواب دادم. یکی از دوستان بود. گفت: «آقای فلانی، فلان بازاری ثروتمند از دنیا رفته. فردا ساعت سه بعد از ظهر، مسجد فلان جا، مجلس ختم است. من شما را به عنوان منبری معرفی کردهام. حتماً شرکت کنی.»
یک دفعه یادم افتاد که من امروز به یک خانمی در مجلس روضه قول دادم. آن خانم به من گفت: «حاج آقا، حتماً فردا ساعت سه بیا. نذر حضرت رقیه کردهام، حتماً فردا ساعت سه بیا اینجا واسه ما روضه بخوان.»
منم به او قول دادم. آن آقا برگشت پشت تلفن گفت: «حاج آقا، من به فکر شما هستم. نان و آب دارد این روضه. برو در مجلس ختم بازاری، به دردت میخورد.»
با خودم حساب کردم، گفتم: «ما این همه روضه میخواهیم برویم، چند قران به ما بدهند. میرویم در مجلس بازاری پولدار، یک دفعه جای همه اینها پول درمیآوریم، چه کاری است؟»
بعد از این تماس، گرفتم خوابیدم. در عالم رؤیا رفتم به سمت آن منزلی که آن خانم روضه برای حضرت رقیه قرار بود داشته باشد. پدری با یک دختر کوچک. سلام کردم به سید نورانی. گفتم: «آقا، شما کجا ساکن هستید؟ کجای تهران مینشینید؟»
ایشان فرمودند: «در هر جا که مجلس روضه ما باشد.»
گفتم: «مگر شما کی هستی؟» اشاره به دخترشان کردم. فرمودند: «این دخترم، دختر سه ساله من، حضرت رقیه است. خیلی ناراحتم.»
فرمودند: «ما را حالا با پول عوض میکنی؟»
گفتم: «برای چی، آقا؟»
فرمودند: «مگر به آن زن قول ندادی بروی برایش روضه حضرت رقیه بخوانی؟ ما الان داریم میرویم مجلس آن زن، پای روضه حضرت رقیه بنشین.»
از خواب پریدم. ساعت دو بعد از نصف شب بود. به دوستم تماس گرفتم. گفتم: «من دیگر جایی نمیروم، فقط میروم روضه حضرت رقیه.» فرداش رفتم و این ماجرا را در روضه نقل کردم. حال عجیبی به مجلس حاکم شد. یک دفعه دیدیم بوی عجیبی در مجلس پیچید. فهمیدیم امام حسین و حضرت رقیه به این روضه زنانه عنایت داشتند.
محدث زاده قمی، فرزند شیخ عباس قمی، نقل میکند، میگوید: «یکی از منبریهای مشهور تهران که منبر زیاد داشته، شب آخر ذیحجه از منزل بیرون میزند. من که دیگر باید بیاید و برود به سمت منبرهایی که برای محرم شروع میشود و اینها.»
یک خانمی در کوچه راهش را میگیرد. میگوید: «ما یک روضه زنانهای داریم در منزلمان. شبها شما هر ساعت، فقط یک روضهای واسه ما بخوانید.»
بیاعتنایی کرد. گفتم: «باشد دیگر. حالا روضههایمان همه جا رفتم. آخر شب که میشد، آمدم در روضه اینها شرکت کنم. آمدم پشت در ایستادم. "یا الله" گفتم. آمدم، رفتم در یک اتاقی. دیدم سه چهار تا زن با چادر مشکی. منبر هم نداشتم. دو سه تا آجر گذاشتند که من روی آنها بنشینم. در مجلس نشستم، روضه خواندم. در مجلس اینها شرکت کردم.»
بعد چند روضههای دیگر که برمیگشتم، گفتم: «آن روضه آن پیرزن هم خیلی مهم نیست.»
آمدم خانه، شامی خوردم، خوابم برد. در عالم رؤیا حضرت زهرا سلام الله علیها را دیدم. سلام کردم خدمت بیبی. دیدم بیبی جواب مرا نداد، بیاعتنایی کرد. پرسیدم: «چرا بیمحلی میکنی؟»
حضرت فرمودند: «پیرزن در روضه منتظر تو است. چرا نرفتی؟ مجلس ما را تحلیل نگرفتی؟»
میگوید: «سریع از خواب پریدم. فهمیدم هرجا روضه اهل بیت است، حضرت زهرا در مجلس شرکت دارد و به بانی همه روضهها عنایت دارد.»
یکی از علمای بزرگ در عالم خواب، در عالم معنا، جناب حبیب بن مظاهر را میبیند. میگوید: «خوشا به حالت حبیب. تو کسی بودی که از کودکی محضر پیغمبر بودی، نوجوانی محضر امیرالمؤمنین بودی، جوانی محضر امام حسن، و همینجور تا پیر شدی و آخر هم در پیری در راه امام حسین شهید شدی. خیلی حتماً جایگاه خوبی داری آنجا. آرزویی هم داری؟»
حبیب بن مظاهر؛ کربلا رفتهها رفتند دیگر. سر مزار حبیب بن مظاهر، ضریح جداگانه دارد. هم موقعی که وارد میشوی باید زیارتش کنی، هم موقعی که میخواهی خارج شوی. «حبیب بن مظاهر، آرزویی داری که به خاطرش دوست داشته باشی برگردی دنیا؟»
گفت: «آره.»
گفتم: «چیست؟»
گفت: «دوست دارم برگردم در دنیا، بروم در روضههای حسین شرکت کنم، برای حسین اشک بریزم. بس که مولای خودم رسول اکرم را شنیدم، هر کس برای حسین من گریه کند، خدا هفتصد شهید به او میدهد. درجاتی.»
میگوید: «تو به من به شما غبطه میخورم که تو دنیایی میتوانید برای حسین فاطمه گریه کنی. امشب برای حسین فاطمه گریه کنیم. برای غربت حسین فاطمه گریه کنیم. برای مظلومیت حسین فاطمه.»
"السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی به فنا منی سلام الله ابدا ما بقیتُ و بقیه اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی ابن الحسین و اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین."
یکی از مصیبتهایی که ابی عبدالله در کربلا دیدند، شهادت قاسم بن الحسن بود. این جوان رشید یادگار برادرش امام حسن. از شب عاشورا این بچه هی دور ابی عبدالله میگشت تا عمو اذن میدان رفتنش را صادر کند. ولی ابی عبدالله اجازه نمیدهد. آخه یادگار برادر، امانت است، پشت و پناه مادرش. آنقدر اصرار کرد، آخر هرجور بود عمو را راضی کرد میدان برود.
روایت نقل میکند: «وقتی قرار شد میدان برود، ابی عبدالله فرمودند: "عزیزم، آغوشم بیا با هم خداحافظی کنیم."» در آغوش گرفت قاسم را. فبِکیٰ حتّی غَشیَ علَیهمَا. آنقدر دوتایی در بغل گریه کردند که از حال رفتند، هر دو بیهوش شدند، زمین افتادند. حالا میدان برود، نه زرهای اندازه این پیدا میشود، نه کلاهخودی. عربی و عبایی بر تن کرد با یک جفت کفش پاره راهی میدان شد. لشکر دشمن جمع شدند. یکی یکی را به درک واصل میکرد. دارد برمیگردد سمت خیمه. نوجوان خسته شده. یک وقت از عقب حمله کردند. حملهور شدند. و فریاد «الله اکبر». زمین افتاد. عمویش را صدا زد. ابی عبدالله مثل باز شکاری خودش را بالای سر قاسم رساند. ولی وقتی دیگر آمد دیدیم بچه دارد هی روی زمین میکشد، جان میدهد، دارد تمام میکند. سر قاسم را به دامان گرفت. فرمود: «چقدر سخت است آن وقتی که به عمو احتیاج داشتی کمکت کنم؛ حالا که عمو بالای سرت آمده، جانی در بدن نداری.»
این بچه را در بغل ابی عبدالله، سینه قاسم را به سینه خود چسباند. راوی میگوید: «دیدم پاهای بچه روی زمین دارد کشیده میشود.» ابی عبدالله کشان کشان این بچه را برگرداند سمت خیمهها. عرض روضهام همین دو کلمه. ببینم با این دو جمله چه میکنی.
الحمدلله، هرجور بود بدن قاسم را برگرداند خیمهها. ولی فدای مظلومیت ابی عبدالله! کسی نبود بدن حسین را به خیمهها برگرداند. انقدر زیر سم اسبها حسین را… .
"حسین حسین قصه، و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون."
لعنت الله علی القوم الظالمین.
«نسألک الله بسم الله الرحمن به عظمتک یا الله رحمان یا رحیم یا مقلب القلوب انک علی کل شیء قدیر یا حمید و به حق محمد یا علی یا فاطمه به حق فاطمه یا محسن به یا قدیم الاحسان به حق الحسین.»
خدایا به حق این نالهها، به حق این گریهها، به قاسم بن الحسن فرج آقامون امام زمان را برسان. نازنینش از ما راضی و خشنود بفرما. نسل ما را نوکر حضرتش قرار بده. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. اموات ما، شهدا، امام راحل را از سر سفره ما و برکت حضرت قاسم مهمان بفرما. شب اول قبر امام حسین و فریاد ما را لسان در دنیا زیارت در آخرت شفاعت فرما. دشمنان دین، قرآن، انقلاب و ولایت را اگر قابل هدایت نیستند، نابود بفرما. رهبر معظم انقلاب، مراجع عظام، علمای اسلام را منصور بدار. مرزهای اسلام را منظور بدار. شفای عاجل و کامل به بیماران عنایت بفرما. هر آنچه گفتیم و ص کردیم، برای ما رقم بزن.
در حال بارگذاری نظرات...