ماجرای زیبای مسلمان شدن حکیم ثروتمند هندی
آیا عزاداری امام حسین علیهالسلام بیمار را هم شفا میدهد؟
حساب و کتاب فوق العاده پیچیده دستگاه اهل بیت!
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسمالله الرحمن الرحیم، الحمدلله ربالعالمین، سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد (اللهم صل علی محمد و آل محمد)، الهی قیام یومالدین، تپش رحی صدرری، و یسرلی امری.
دستگاه اهل بیت، دستگاه فوقالعاده پیچیدهای است؛ یعنی واقعاً حسابوکتابهای ویژهای در آن نهفته است که آدم خیلی وقتها نمیتواند به آن پی ببرد. از یک طرف، شنیدید وقتی که ظهر عاشورا امام حسین(ع) سخنرانی میکردند و مزاحم ایشان میشدند، حضرت فرمودند: "مُلئت بطونهم من حرام"؛ چون شکمهایشان از حرام پر شده است، روبروی من ایستادهاند و حرف مرا گوش نمیدهند.
از طرفی دیگر، میبینیم کسی مثل حُرّ، شکمش از حرام پر شده است، ولی آخر میآید توبه میکند و به امام حسین(ع) شهید میشود. پس آخر چه شد؟ کسی که لقمه حرام خورده، آخر روبروی حسین میایستد یا کنار حسین قرار میگیرد؟ خب، عموماً روبروی حسین(ع) قرار میگیرند؛ ولی گاهی هم ممکن است در باطن طرف، یک نقطه نورانی باشد؛ همان باعث هدایت میشود.
یک داستان خیلی زیبا و عجیبی نقل شده است از مرحوم حکیم غلامحسین هندی. خیلی داستان جالبی است. مردی بوده هفتادساله در کربلا زندگی میکرده، هندی بوده. مرحوم حاجی نوری در «دارالسلام» نقل کرده است. میگویند این آقا حکیم بود، دارو میداد، دارو گیاهی میداد به مردم. رفتوآمد داشتم با مرحوم حکیم هندی، میدیدم که خب، هندی مسلمان شده است. مثلاً جالب بود که یک هندی حالا چطور مثلاً آمده کربلا و دارد زندگی میکند، ولی نمیدانستم ماجرای مسلمان شدنش چی بوده است.
گذشت تا اینکه یک روزی یک شخص سنّی آمد کربلا، آمد برای مناظره، خانه ما بود. آن سنّی هم آمد، حکیم هم منزل ما بود. شروع به حرفهایی زدن در ردِّ اهل بیت و امیرالمؤمنین و امام حسین(ع) کرد. حکیم هندی دیگر جوش آورد، نتوانست تحمل کند، رگ گردنش متورم شد. برگشت گفت: «چی میگی آقا؟ تو چی میفهمی؟ چی میدونی؟ من میفهمم حق با کیه. من آتشپرست بودم، من اصلاً مسلمان نبودم. حالا شیعه شدم.»
گفت: «من اصلاً نه نامی از علی شنیده بودم، نه نامی از عمر. حالا آمدهام اینجا شیعه شدهام، من حق را میدانم.»
گفتند: «ماجرا چیه آقای حکیم هندی؟»
گفت: «من خوابی دیدم، نمیخواستم این خواب را نقل کنم، این آدم سنّی من را مجبور کرد که این خوابم را بگویم که چی شد من مسلمان شدم.»
گفتم: «خب تعریف کن.»
گفت: «من اهل مولتان هند بودم، نزدیک کشمیر. آنجا زندگی خیلی خوبی داشتم. در دربار بودم، جزو کارمندهای پادشاه بودم. خیلی وضعم رو به راه، وضع خیلی خوبی داشتم، زندگیام را میچرخاندم. در محله مسلمانها مینشستند. در این محلهای که ما بودیم، کسی از ما ثروتمندتر دیگر نبود. ایام عاشورا که میشد، مسلمانها در آن منطقه عزاداری داشتند، پول جمع میکردند از خانهها. هر خانهای که حالا مثلاً یک پولی بدهد و اینها بتوانند مراسم عزاداری محرمشان را داشته باشند.
میگوید من آتشپرست بودم، از اینها بدم میآمد، اصلاً قبولشان نداشتم. از جلوی در مجالسشان هم که رد میشدم، رویم را آنور میگرفتم، چشمم به مجلسشان نیفتد. دیگر اینها محرمها که میآمدند پول جمع میکردند، من میدیدم برای شانم بد است بخواهم پول ندهم. بالاخره ما ثروتمندترین مرد آن منطقه بودیم. ما هر سال یک کمکی به اینها میکردیم. محرم امام حسین که میشد، هر سال یک مقدار پولی میداد. سی سال همینجور گذشت، ما هر سال محرمها پولی حالا میداد برای هیئت.
بعد از سی سال، فرنگیها حمله کردند به هندوستان، پادشاه هندوستان را عزلش کردند. هر کسی هم که کارمند شاه بود، دستگیر میشد و هرچه اموال داشت، میگرفتند. ما دیدیم که اموالمان را میخواهند. از این فرنگیها امان خواستیم. گفتیم: "شما حداقل به ما اجازه بدهید کسبوکاری بکنیم، فکر کنند که ما اموالمان را از کسبوکار به دست آوردیم، از ما نگیرند." اجازه دادند. در کار کسبوکار در شهر مولتان زندگی میکردم، ولی میرفتم بمبئی جنس میفروختم. از مولتان میبردم، با کشتی میرفتم، از راه دریا، چند وقت یک بار میرفتم بمبئی جنس میفروختم، برمیگشتم. مدتها همینجور کار ما بود، میرفتیم و میآمدیم.
خب، شهر بمبئی هم شهر خیلی بزرگی است، شهر بندری، از همه جای دنیا در آن میآیند، از همه جور مذهبی در آن هست. رفتم بمبئی، خانه یک پیرزنی. خانه پیرزنه. پیرزن مسلمان بود. یک اتاقی گرفتم، بیرونی خانهاش را کرایه میداد. چند روزی میماندم و برمیگشتم. پاتوق من در بمبئی خانه همین پیرزنه بود که مسلمان بود.
این آتشپرستهای هند آنقدر نسبت به مسلمانها کینه دارند: غذای مسلمانها را که نمیخورند که هیچ، اگر از سر دیگشان یک مسلمانی رد بشود، سایه مسلمان بیفتد روی دیگ، اینها دیگشان را چپه میکنند، ظرفها را، همه آشپزخانه را خراب میکنند، از نو میسازند.
پیرزن مسلمان. سفر آخرم بود. آمدم بمبئی، جنسهایم را فروختم، سوار کشتی شدم برگردم. میآمدند همراههای ما بودند، همشهریهایمان بودند. چون مولتان گفتیم محلهای که مینشستند مسلمان نبودند. همه دیگر اینهایی هم که با من میآمدند مسلمان بودند. آتشپرست بودم. سوار کشتی شدیم برگردیم. اینها همه مسلمان بودند. گفتند: "آقای کاپیتان، ماه رمضان است. اگر میشود چند روزی بمان، ما بمبئی بمانیم، روزههایمان از دست نرود. در راه که بیاییم نمیتوانیم." کاپیتان هم قبول کرد.
چند روزی (ماه رمضانمان) ما دیگر جایی نرفتیم. اینها هم دیگر جایی نرفتند. در همین کشتی بودند. شبها تا صبح بیدار بودند. صبح زود یک خورده میرفتند بیرون حالا چیزی تهیه میکردند، تفریح میکردند، میآمدند دیگر میخوابیدند تا شب، چون روزه داشتند. از بین همه اینها فقط من روزه نبودم. در بقیه چیزهایشان هم با آنها شریک بودم.
دو سوم ماه رمضان گذشت. کاپیتان دستور داد که: "جمع کنید، دیگر میخواهیم راه بیفتیم." شب بیستوسوم ماه رمضان هم رسید. اینهایی که همراه ما بودند، به ما گفتند که من تنها بودم. این دوستان قبلش رفتند شهر، خریدی بکنند که دیگر برگردیم، برویم. گفتم: "نه، من نمیآیم. حال و حوصله بیرون رفتن ندارم. من هستم، شما بروید خریدتان را بکنید، سوار کشتی شویم، راه بیفتیم."
من تنها بودم. رفتم پشتبام کشتی. تکیه دادم به یک چیزی. همانجا که تکیه دادم، بین خواب و بیداری، حالم عوض شد. پردهها دفعهای برای من کنار رفت. آدم آتشپرست میگوید: دیدم یک شخصی آمد پیش من، گفت: "بیا میخواهم ببرمت پیش رسولالله." رسولالله، پیغمبر مسلمانان. "مسلمانها، من با مسلمانها کار ندارم، پیغمبرشان را کار ندارم. بیا، بیا، کاریت نباشد."
میگوید: "من را دنبال خودش راه انداخت. رفتیم توی باغ بسیار زیبا، پر از درخت. جلوتر آمدیم. به من گفت: 'به پیغمبر سلام بده.' گفتم: 'پیغمبر کجاست؟' ایوان. دیدم یک هیئت بسیار زیبا، یک شخصی با هیبت بسیار زیباست، چهره سفیدرو، مثل قرص ماه میدرخشید که از شدت هیبتش نمیتوانستم به صورتش نگاه کنم. یک مردی هم کنار ایشان بود با عمامه سبز. بس که هیبت ایشان من را گرفت، همانجوری که جلوی پادشاهان احترام میگذارند، افتادم به زمین، دستهایم را گذاشتم به زمین، شروع کردم احترام گذاشتن.
ایشان فرمود: 'ای فلانی پسر فلانی!' با جزئیات اسم من را صدا زد. 'میدانی تو را برای چی خواستیم؟' گفتم: 'نه آقا، نمیدانم.' ایشان فرمود: 'خواستیم بهت پاداش بدهیم به خاطر احسانی که در حق ما کردی.' 'کدام احسان؟' 'همانی که هر سال محرمها که میآمدند پول جمع میکردند برای عزای پسرم حسین(ع)، تو هم یک مقداری پول کمک میدادی. میخواهیم ازت تشکر کنیم و پاداش بدهیم. فقط مشکل این است که مشکل این است که شما مسلمان نیستی. اگر میخواهی من بهت پاداش بدهم، مسلمان شو.'
گفتم: 'آقا، مسلمان شدن به چیست و اینها؟' ایشان به این کسی که همراه من بود (من را آورده بود) فرمودند که: 'بهش اسلام را یاد بده. هر زیارتگاهی هم که باید برود، بهش نشان بده.' تعجب کردم، یعنی چی؟ 'آمدیم برویم.' حضرت فرمودند که: 'بیا. مسلمانها دو دستهاند. میگویم مسلمان شو، منظورم این است: «الزم طریقت الحسین.» آن راهی که توش برای پسرم حسین عزاداری میکنند، تو آن راه برو، به آن راه اعتقاد داشته باش.'
همراه ما دست ما را گرفت و به من یاد داد: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسولالله و عجل فرجه. با هم راه افتادیم. گفتم: 'این آقایی که کنار پیغمبر نشسته بود، عمامه سبز بسته بود، ایشان کیه؟' گفت: 'پیغمبر بهت گفت راه حسین را در پیش بگیر. این آقایی که کنار پیغمبر نشسته بود، پدر حسین، علی بن ابیطالب است.'
پیغمبر فرموده بودند: 'هر زیارتگاهی که باید برود، ببرش نشان بده.' ما را برد. رفتیم به یک جایی رسیدیم، دیدیم دو تا گنبد طلایی کنار همدیگر. گفتم: 'اینجا کجاست؟' گفت: 'اینجا حرم کاظمین است، موسی بن جعفر و جواد.' یک نگاهی کردم. من را آورد، گفت: 'راه بیفت.' دوباره رفتیم. گفتم: 'اینجا کجاست؟' گفت: 'اینجا کربلاست.' حرم امام حسین را به من نشان داد. گفت: 'این هم حرم حضرت عباس است.' گفتم: 'بگذار بروم داخل زیارت کنم.' گفت: 'نمیخواهد، بعداً سر وقتش میآیی زیارت.'
دوباره من را راه انداخت. رفتیم. گفتم: 'اینجا کجاست؟' گفت: 'اینجا نجف است، حرم امیرالمؤمنین.' دوباره راه انداخت. رفتیم جلوتر. گفتم: 'اینجا کجاست؟' گفت: 'اینجا حرم عسکریین است، سامرّا.' راه افتادیم به یک کوهی رسیدیم. دیدیم بالای این کوه مردم آتش روشن کردهاند، دارند زندگی میکنند. پشت کوه یک... گفتم: 'اینجا کجاست؟' گفت: 'اینجا مشهد امام رضاست، حرم امام رضا.'
دیگر من را جایی نبرد. برگرداند. من در کشتی. چشمهایم را باز کردم، به حال خودم آمدم. ماجرا چی بود؟ من چی دیدم؟ کجا رفتم؟ چه اتفاقی برایم افتاد؟ میگوید: خیلی حالم عوض و متغیر شد. پا شدم. تا صبح در کشتی قدم زدم. به دوستانم گفتم: "شما بروید، من دیگر با شما برنمیگردم." از کشتی پیاده شدم. رفتم در شهر بمبئی، خانه همان پیرزن مسلمانی که هر وقت میآمدم خانهاش را کرایه میکردم. آمدم خانهاش. به پیرزنه گفتم: "پیرزن، برایم غذا درست کن، میخواهم غذایت را بخورم." پیرزنه گفت: "شما که غذای ماها را نمیخورید! از دینت دست برداشتی؟" گفت: "کاریت نباشد، به من غذا بده."
غذا را از دست پیرزنه گرفت. با خودش گفت: "باید بروم از یکی بپرسم راه حسین چه جور راهی است؟ به من یاد بده. مسجدی پیدا میکنم، از یک روحانی سؤال میکنم در این مسجد، به من یاد بدهد راه حسین چه جور راهی است." اولین مسجدی که دیدم و در ذهنم آمد، همین مسجد. بروم. ذهنم مشغول بود و به یاد ماجرایی که برایم پیش آمده بود، یادم رفت این مسجد را رد کردم. رفتم به مسجد دوم رسیدم. گفتم: "همین جا میروم."
رفتم داخل. امام جماعتی داشت. امام جماعت نابینا بود. امام جماعت از در مسجد آمد بیرون. با خودم گفتم: "این که نابیناست." گفتم: "ولش کن، من به چشمهایش کار ندارم، من به زبانش کار دارم." با هم همراه شدیم. رسیدیم منزل ایشان. رفتیم داخل منزل. گفتم: "آقا، من آتشپرستم، بتپرستم. راه حسین را به من نشان بده."
گفت: "تو کی هستی؟ از کجا آمدی؟ آدرست کجاست؟" گفت: "فلان خونه فلان پیرزن." گفت: "آها، همان پیرزن به تو گفت راه حسین دنبالش برو؟" گفت: "نه، خودم همین جوری دنبالش راه افتادم. مسجد قبلی بروم، یادم رفت. مسجد قبلی بروم." امام جماعت گریه کرد، سجده شکر به جا آورد. گفت: "خدا را شکر که نرفتی آنجا. مسجد سنّیها بود، امام جماعت سنّی متعصب است. هرکی اسم حسین را پیشش بیاورد، اعدامش میکنند." این هم لطف خدا، آمدی پیش من. حالا ماجرا چیه؟
میگوید ماجرای خوابم را تعریف کردم. ایشان گریه کرد، به من یاد داد، شیعه شدم. مدتی بمبئی خانه پیرزنه ماندم. نامهای از مولتان از بچههایم به من رسید: "بابا! شنیدهایم از دینت کافر شدی. یا سریع برمیگردی به دین خدا نیاورده برای کسی بچههای ناتو." این پدر عوض شده، حالا بچهها بهش میگویند که: "به دین خودت اگه برنگردی، میکشیم." این دید که دیگر این جوری نمیشود. اگر بخواهد برگردد شهر خودش، بچههایش میکشندش.
تصمیم گرفت برود کربلا. میگوید با جمعی از این هندیهایی که همراه ما بودند، راه افتادیم در مسیر کربلا. یکی گفت: "از یکی بپرسیم، ما که کربلا را بلد نیستیم." من گفتم: "خودم راه را بلدم. همه جا را به من نشان دادند." از دروازه بغداد واردشان کردم. گفتم: "اینجا شهر کربلاست." کوچهپسکوچهها بردم. گفتم: "یک خانهای را به من تو خواب نشان دادند." بردم در همان خانه. در زدم. صاحبخانه ما را راه داد. وسایل گذاشتیم. گفتیم: "حرم برویم، بلد نیستی؟" من گفتم: "حرم هم میبرمتان. به من حرم هم نشان دادند."
میگوید مثل کسی که انگار کربلا را مثل کف دستش بلد باشد، ما را راه انداخت، آورد حرم امام حسین، زیارت کردیم. حرم حضرت عباس، زیارت کردیم. بعد یک مدت کاظمین رفت، نجف رفت، سامرّا رفت. دوستانش گفتند: "آقا غلامحسین، شما همه جا رفتی، استطاعت مالی هم داری، باید مکه هم بروی." گفت: "در خواب من را مکه و مدینه نبردند. همه جا بردند غیر از مکه و مدینه." گفتند: "این حرفها برای ما حرف نمیشود."
حرف اینها را گوش کرد. ثبتنام کرد برای حج. سال اول، آمد حج. تا نجف آمد، مریض شد. افتاد. مریضی خیلی سختی پیدا کرد. نتوانست حج برود. سال دوم، حج ... تا نجف آمد. سفیر انگلیس چیزهای الکی که اشتباهی گرفته بودند، این را دستگیرش کردند. بعد ایام حج آزادش کردند. سال سوم، دوباره آمد حج برود. راه مکه را از هم بست. آخرش هم که از دنیا رفت.
به من مکه و مدینه را نشان نداده بودند، همه زیارتگاهها را نشان دادند. یک ذره تو باطن صفا بود؛ همین ماه سال به سال یک مقداری برای امام حسین، امام حسین. برای امام حسین میداد، هدایتش کردند. در کربلا دفنش کردند.
در کربلا یک شخص دیگر هندی هم بوده به نام افتخارالدوله. ایشان هم در هند منصب داشته. ایشان هم همین ماجرا را داشته. هر سال میآمدند برای محرم پول جمع میکردند، یک پولی میداده. یک سال یک خورده بیشتر میدهد. مریضی سختی پیدا میکند. به حالت اغما میرود. میبینند خوب میشود. به هوش میآید. میگوید: "من میخواهم مسلمان شوم." بیهوش شدم. در عالم خواب امام حسین(ع) را دیدم. حضرت به من فرمود: "قم قد آفاک الله تعالی به برکت اقامتک تعزیتی." "پاشو، خدا شفات داد به خاطر اینکه برای من عزاداری کردی." به خاطر عزاداری برای امام حسین شفاش دادند.
دوستان را کجا کنی محروم؟ تو که با دشمنان نظر کنی، دشمن بتپرستی که میگوید: "از کنار مجلس روضه رد میشدم، رویم را برمیگردانم، نگاهم نیفتد." به خاطر اینکه سال به سال یک پولی میداد، امام حسین هدایتش کرد و دستش را گرفت. میشود آنهایی که هر سال از زندگی و زن و بچه و مالشان میگذرند برای امام حسین، آخر ... آقا شب هفتم محرم، دیگر از امشب بلاها و داغها در کربلا شروع میشود. دیگر از امشب آب را روی حرم امام حسین میبندند. دیگر از امشب تشنگی زن و بچه امام حسین شروع میشود. از امشب دیگر تشنگی علیاصغر شروع میشود، گریههای علیاصغر شروع میشود. امشب برای علیاصغر حسین گریه کنیم تا حسین به ما نظر کند، عنایتی کند، کرامت.
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک؛ علیک منی سلام الله ابداً ما بَقی تو و بقیه الله النه ولا جعله الله آخر عهد من زیارتکم. السلام علی الحسین و علی و علی.
وقتی مختار حرمله را دستگیر کرد، پرسید: "ای ملعون، آیا در کربلا جایی بود که دلت بسوزد با این همه بیرحمی؟" گفت: "آره، یک جا خیلی دلم سوخت." گفتند: "کجا بود؟" "وقتی که با تیر سهشعبه گلوی شیرخوارش را از هم دریدند، دیدم حسین میخواهد به خیمهها برگردد ولی دیگر رویش نمیشود. بچه را زیر عبا، پشت خیمهها با غلاف شمشیر قبر کوچکی کرد. ابیعبدالله ایستاد به نماز. بچه زیر شش سال که نماز میت ندارد. این چه نمازی است حسین میخواند؟ فهمیدیم این نماز صبر است؛ یعنی خدایا به من صبر بده، دیگر صبر از کفم رفت."
خیلی جگر ابیعبدالله را آتش زد این تیر سهشعبه. زیر گلوی علیاصغر. قطره قطره خون را جمع کرد، هی به آسمان پاشید. قطرهای از این خون به زمین برنگشت. یک وقت صدایی شنید: "یا حسین، الجنّه، بچهات را به ما بده. الان تو بهش شیر میدهند. دیگر نگران تشنگی بچهات نباش." این دو سه خط را هم برای خانمها بخوان و روضه را بگو. خانمها ناله بزنند با این روضه. یک وقت روز یازدهم محرم که آب روی حرم نبود دیدند: رُباب یک گوشه نشسته، زار زار گریه میکند. گفتند: "چیه رُباب؟ چرا گریه میکنی؟" "آخه تا امروز از پستانم برداشتم ولی شیر نداشتم، حالا که آب خوردم شیر دارم ولی علیاصغر ندارم."
حسین حسین جان حسین حسین ... (دعای وند یا الله) ... لعنت الله علی القوم الظالمین. اللهم و ند یا الله یا رحمن یا رحیم یا مقلب القلوب انک علی کل قدیم. الهی یا حمید و به محمد (صلوات)، یا علی به حق علی، یا فاطمه به فاطمه یا محسن به حق الحسن یا قدیم به حق الحسین. اللهم عجل لولیک الفرج. خدایا فرج آقامون امام زمان را برسان. قلب نازنینش از ما راضی و خوشنود باشد. به فرمان عمر ما نوکری نسل ما نوکران حضرتش قرار بده. شهدا، فقها، امام راحل سر سفره برکت علیاصغر مهمان بفرما. الهی شب اول علی اولاد علی به فریادمان برسان. در دنیا زیارت، در آخر شفاعتشان را نصیب ما بفرما. مریضای اسلام شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. حاجت حاجتمندان شیعیان امیرالمؤمنین حاجت روا. دشمنان دین، قرآن، انقلاب، ولایت اگر قابل هدایت نیستند، نابود بفرما. رهبر معظم انقلاب مراجع عظام علمای اعلام منصور بدار. هر آنچه گفتیم و سلام ما بودن، چه ما میدانیم، برای ما رقم بزن. نبی و آله رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات و آل محمد.
در حال بارگذاری نظرات...