مجالس روضه در منزل چه برکاتی دارد؟
ماجرای اهانت سرهنگ روسی به عزاداران حسینی
زندانی چگونه از زندان با توسل آزاد شد؟
حضور اهل بیت در مجالس روضه
چگونه منازل خود را نورانی کنیم؟
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و فعال الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
هدیه به ساحت مقدس آقا اباعبدالله الحسین، شهدا و اسرای کربلا صلوات دیگری هدیه بفرمایید: اللهم صل علی محمد و آل محمد.
خوب، شب آخر بحثی که خدمت شما هستیم این است؛ انشاءالله میخواهم در مورد موضوع مهمی صحبت کنم که عزیزان در طول سال انشاءالله از آن استفاده کنند و اهلش باشیم، انشاءالله. آن هم داشتن مجلس روضه در منزل است. خیلی برکات دارد، خیلی مهم است. در طول سال انشاءالله حتماً یک مجلس روضهای در منزل داشته باشید، ولو همین چند نفر خودتان، همین شما باشید و حاج خانم باشد و بچهها باشند. یک نفر هم بردارد یک کتاب مقتلی دست بگیرد. مقتل هم حالا الان زیاد است، الحمدلله بازار میفروشد. متن سادهای هم دارد، روان دارد. یک نفر میخواند، بقیه گریه میکنند. هفتهای یک بار شده اینجور بشود یا کسی از بیرون بیاید روضه بخواند؛ خیلی آثار دارد، خیلی برکات دارد.
یکی از علما که در شهر ری دفن است، برای مسافرت، برای زیارت امام رضا (ع) آمده بودند. از نجف که برمیگشتند، در شهر ری از دنیا رفتند و در حرم حضرت عبدالعظیم (ع) دفنشان کردند. استاد ایشان در درس خودشان، وقتی خبر رحلت شاگردشان رسیده بود، در درسش در نجف فرموده بود: «خبر آوردند که آقای فلانی در شهر ری از دنیا رفته. میخواهم داستانی از ایشان برای شما نقل کنم.» بعد استادش نقل کرده بود و گفته بود: «این آقایی که تازه از دنیا رفته، چند وقت قبل خوابی دید و برای من نقل کرد.»
ماجرای خوابش چه بوده؟ «در عالم رؤیا دیدم امام حسین (ع) با قمر بنیهاشم (ع) وارد مجلسی شدند. امام حسین (ع) با انگشت مبارکشان اشاره کردند به کسی فرمودند: عباس جان، نام ایشان را از دیوان بیرون بیاور. نامش را خط بزن. بعضیها را امام حسین (ع) جواب میدهد، اسمشان را خط میزند.» امام حسین (ع) فرمودند: «عباس جان، نام ایشان را خط بزن. به جایش نام این آقا را وارد کن.»
این آقای دوم کی بوده؟ همان عالمی که در شهر ری از دنیا رفته بود. امام حسین (ع) اسم ما را وارد میکند. حالا ماجرا چه بوده؟ چرا امام حسین (ع) دستور دادند اسم ایشان وارد بشود؟ میگوید: «من همان شبش حرم امیرالمؤمنین (ع) بودم. قبل از اینکه این خواب را ببینم، دلم شکست. گفتم: یا امیرالمؤمنین، ما یک عمر طلبه این درس خواندیم. روضه بلد نیستیم بخوانیم. تا حالا اشکی درنیاوردیم، برای شما اشکی نگرفتیم. با خودم قرار گذاشتم از در حرم که آمدم بیرون، اولین کتابفروشی کتابی بخرم که مقتل باشد و روضه امام حسین (ع) را تویش نوشته باشد.» میگوید: «رفتم مقتل خریدم. آمدم تو خانه. گفتم: بچهها! بچهها را جمع کردم. گفتم: شبی چند خط از این کتاب برای شما میخوانم. دور هم گریه کنیم. شبی یک مقدار روضه امام حسین (ع).» همان شب اول خواب دیده بود که امام حسین (ع) اسمش را جزء دیوان نوشته.
بهخاطر روضه چندنفری در منزل! شاید چیزی به حساب نیاید، ولی خیلی برکات دارد روضه در منزل. اگر نسلتان را میخواهید تضمین کنید، بچههاتان، خانوادهتان، نسل آیندهتان، حتماً تو خونه روضه داشته باشید؛ هفتگی، ماهیانه، هر چند وقت یک بار. خیلی برکات دارد، خیلیها به برکت این روضهها هدایت شدهاند. و هدایت یکی از کسانی که توسط این روضهها هدایت شده، یک مرد سرهنگ روسی است.
یکی از علما به نام آقای حاج شیخ اسدالله جوانمردی، ایشان میگوید: «من اوایل طلبگیام تابستان بود. رفته بودم روستای غریبدوست، آنجا بودم. چند تا پیرمرد دور هم نشستند. یک پیرمردی دستفروش است، هیکل قوی دارد، چشمهای زاغی دارد، سروصورتش هم سفید است، حولوحوش شصت و پنج ساله است، دستفروشی میکند. وقتی دید من طلبهام، گفت: آقا، من را اینجوری نگاه نکن. فکر نکنی من آدم بدبختیام. من ثروتمندی بودم برای خودم. از بالا به پایین آمدم.» خدا نیاورد کسی از بالا پایین بیاید. فقر اینجوری خیلی دوره رفاه بوده، بعد خداینکرده برایش حادثهای پیش بیاید و مبتلا به فقر شود. گفتم: خب شما چی شد که اینجوری شدی؟ دستفروش شدی؟ گفت: «من ماجرایم مفصل است. بنشین برایت تعریف کنم.» نشستیم.
برای من تعریف کرد. گفت: «من اهل روسیه بودم. وقتی لنین، دیگر حتماً اسم لنین را شماها شنیدید دیگر. لنین ملعون. لنین وقتی حاکم روسیه شد، حاکم شوروی شد، علمای اسلام و مسلمانهای بانفوذ را همه را یا کشت، یا دستور داد ریختند تو دریا. خیلی از مسلمانها را هم به سیبری تبعیدشان کرد، جزیره سرد. من آن موقع تو شهربانی سیبری بودم. دایی من که پدر خانم من میشود، مدعیالعموم بود. آن موقع ما دینمان دین حضرت داوود بود، اعتقادمان یعنی پیغمبرمان حضرت داوود بود. روی این اساس زندگی میکردیم. یک روز به من خبر دادند این مسلمانهایی که تبعید شدهاند سیبری، دسته عزاداری راه انداختند. به سر و صورت هیئت گرفتند. شعر میخوانند. گریه میکنند.»
میگوید: «من هم هفتتیرم را برداشتم. شلاقم را هم دست گرفتم. راه افتادم برم اینها را سر جایشان بنشانم. آمدم دیدم جمع زیادیاند. یک نفر سرش را هم تراشیده بود. مشخص بود که قمه میزند. اهل قمهزدن نباشد. دیدم این رهبر اینهاست. دارد اینها را جلو میبرد. آمدم. گفتم: چهکار میکنی؟ این وحشیبازیها چیست؟ این دیوانهبازیها چیست؟ تو خیابان راه افتادی تو سر و صورتتان میزنید.» گفتم: «امروز روز عاشوراست. برای ما مسلمانها روز عزیزی است. ما مسلمانیم، امروز روز عاشوراست. پسر پیغمبر ما را کشتند. داریم عزاداری میکنیم.»
گفتم: «چند وقته کشتند؟» جواب داد: «بیشتر از هزار سال است.» گفتم: «بیشتر از هزار سال است کشتند، شما تو سرتان میزنید؟ بابا، مرده دیگر، کفنش پوسیده دیگر. بس است دیگر. چقدر عزاداری میکنی؟» برگشت گفت: «ما اعتقاد داریم امامان ما نمیمیرند. همیشه زندهاند. درسته ظاهراً از دنیا میروند، ولی همیشه زندهاند، آگاهاند، حاضراند.» گفتم: «اگه آگاهاند، حاضراند، بگیم بیاید به داد شماها برسد. تو این وضعیت، با این فلاکت زندگی نکنید.» میخواست متلک به ما بزند. گفتم: «اگه آگاهاند، اگه زندهاند، بیاید با شما کاری داشته باشم.»
آن هم طرف برگشت به همان زبان روسی گفت: «آقامون را نمیخواهیم برای اینکه بیاید به جان شما صباخلار بیفتد.» صباخلار به زبان اینها یعنی سگ. «آقای من عزیزتر از این است که بخواهیم بیاید به جان شما سگها بیفتد.» این حرف را که زد، دیگر من عصبانی شدم. از کوره در رفتم. شلاقم را درآوردم. یک جوری به تنهایی میزدم شلاقم که بیرون میآمد، هر سری که بیرون میآمد یک تکه از پوست این را هم میکند با خودش. میگوید: «دیگر اعصابم به هم ریخته بود. به سر و صورت شلاق میزدم. پوست صورتش کنده میشد. پوست تنش کنده میشد. گریه نمیکرد. هر شلاقی که میخورد فقط داد میزد. میگفت: یا ابوالفضل!»
میگوید: «یک مرتبه دیدم وسط "یا ابوالفضل" گفتنها یک ضربه سیلی به من خورد. پرت شدم. برگشتم. ظاهراً دایی من من را زد که مدعیالعموم بود. گفت: چهکارش داریم بدبخت؟ اینجوری میزنی؟» ولی ضربش به دایی من نمیخورد. بعدها بعد چند سال فهمیدم آن ضرب دست ابوالفضلالعباس بوده است.
خلاصه می گوید: «این سیلی که به من خورد، گیج و مست شدم. دیگر اصلاً نفهمیدم کجا هستم، کی هستم، چه هستم. با همان حالت گیجی برگشتم خانه. گرفتم خوابیدم. تو عالم خواب دیدم قیامت به پا شده. همه مردم از اولین و آخرین تو صحرای محشر جمعاند. همه تحت فشارند، عرق میریزند. آفتاب روی سر مردم گرم دارد. فشار میآورد به مردم. همه تشنهاند، دنبال آب میگردند. آب هم فقط تو حوض کوثر. حوض کوثر هم دست پیغمبر و امیرالمؤمنین است. دیدم هر کس میخواهد آنجا سیراب بشود، باید برود پیش پیغمبر. با هر وضعی بود، خودم را رساندم به حوض کوثر. گفتم: آقا، یک مقدار هم آب به من بدهید.» امیرالمؤمنین به من فرمود: «به تو آب بدهم؟ تویی که عزادار پسر من را امروز با شلاق زدی؟ به تو آب بدهم؟» گفتم: «غلط کردم، جبران میکنم. چهکار کنم؟ مسلمان بشوم؟ شما به من آب بدهید.»
میگوید: «وسط همین حرفها بودم. داشتم میگفتم یک مقدار به من آب بدهید، مسلمان میشوم، آب بدهید. زنم من را بیدار کرد.» گفت: «بیا. انقدر تو خواب مسلمان میشوم، به من آب بدهید، بیا، من خودم بهت آب میدهم. واسه چی انقدر التماس میکردی رئیس مسلمانها بهت آب بدهد؟» سرهنگ روسی میگوید: «برگشتم به زنم گفتم: نه، من چیزی نگفتم.» گفت: «چرا الان داشتی میگفتی تو خواب؟» صورتم دیدم آب فاضلاب، آب گندیده برای من آورده. گفت: «کسی که مسلمان شده، دیگر از این آب بهتر بهش نمیدهند.» میگوید: «فهمیدم زنم فهمیده من مسلمان شدهام تو خواب. اینها هم اگه میفهمیدند که من مسلمان شدهام، دخل من را در میآوردند.» گفتم: «الانه که پدر خانم من که مدعیالعموم این منطقه هم هست، بفهمد من را دار بزند. بفهمد من مسلمان شدهام. اعدام کند.» گفتم: «این زن اگه برود به پدرش بگوید، دیگر پدر من در میآید.» گفتم: «باید سریع زنم را بکشم که نتواند برود به پدرش بگوید.»
هفتتیر را درآوردم زنم را بکشم. زنم فرار کرد، رفت تو خانه پدرش. صاف همه ماجرا را گذاشت کف دست پدر. سریع بعد چند ثانیه ریختند سر ما. ریختند تو خانه ما. درجههامون را کندند. دستم را بستند، بردند زندان. من هم یک دانه بچه. پدر مادرم هم تک فرزند. رفتم زندان. ممنوعالملاقات شدم. فقط دوبار پدر مادرم توانستند بیایند من را ببینند. مادرم خیلی گریه میکرد. هیچکس هم دیگر شک نداشت که من را اعدام میکنند.
جرمم این بود که از دین خودم بیرون رفتم. مسلمان شدم. یکی دیگر میخواستم زنم را بکشم. حالا مدعیالعموم پدر خانممه. میگوید: «شب و روز تو زندان گریه میکردم. گفتم بگذار به همان کسی متوسل بشوم که این مسلمانها گفتند ما داریم برایش عزاداری میکنیم. به پیغمبر و امیرالمؤمنین و امام حسین و حضرت عباس متوسل شدند.» گفتم: «آن مسلمانی که کتک میخورد یا ابوالفضل میگفت، بگذار من هم یا ابوالفضل بگویم، شاید دست من را هم بگیرد، به داد من هم برسد.»
دو سه روز مانده بود من را محاکمه کنند. شب خواب دیدم، نمیدانم کدام یکی از این بزرگواران بود. تو خواب من. تو خواب به من فرمود: «چیزی نمانده تا محاکمهات کنند. اگر محاکمه کنند، میکشندت. فردا راه زیرزمین را میروی به پشت زندان. این راه باز است. پدر مادرت را هم بهشان گفتیم که بیایند پشت زندان منتظرت باشند. فردا شب از نور فرار کن. با پدر مادرت برو سمت ایران. نجات پیدا میکنی.»
میگوید: «من صبر کردم. فردا شب شد. سر وقت رفتم طرف زیرزمین. دیدم یک روزنهای به بیرون باز است. راه افتادم. دیدم پدر مادرم پشت زندان منتظرند. با هم راه افتادیم. رفتیم سوار قطار شدیم. حرکت کردیم به سمت ایران. یک دفعه وسط راه قطار بیموقع ایستاد. ناراحت شدم. گفتم: چرا قطار را نگه داشتند؟» یکی داد زد: «یک فراری تو قطار است. از زندان فرار کرده تو قطار ماست. قطار را نگه داشتیم این فراری را بگیریم.» میگوید: «باز دوباره تو دلم گفتم: یا ابوالفضل! تو که نجات دادی ما را، اینجا ما را نجات بده.»
میگوید: «همه مأمورهای قطار آمدند. به من هم نگاه میکردند، ولی نمیشناختند. انگار من را نمیدیدند. دنبال من میگشتند. همه قطار دنبال من میگشتند. هر چی هم بغل من رد میشدند، من را نمیدیدند.»
قطار راه افتاد رفتیم. مرز ایران رسیدیم. کنار رود ارس پیاده شدیم. مرز ایران و شوروی. آمدیم خودمان را رساندیم اردبیل. اردبیل به دست یک عالم شیعه مسلمان شدیم. اسم خودم را گذاشتم غلامحسین، اسم پدرم شیرینعلی، اسم مادرم هم شیرینخانم. هر سه تایمان شیعه شدیم. رفتیم کربلا. پدر مادرم نجف ماندند، همانجا از دنیا رفتند. تو نجف دفن شدند. من دوباره ایران برگشتم. یک جایی از ایران مشغول فعالیت شدم. قطعات هواپیما درست میکردم. دیگر بعد یک مدتی معلول شدم. الان افتادم به این کار دستفروشی.»
آن طلبه، آقای جوانمردی میگوید که پیرمرد برای من تعریف کرد: «ماجرایش چه بوده که دستفروشی میکند. زندگی داشتم. روزگاری افتادم. ولی الحمدلله شیعه شدم به برکت هیئت، به برکت روضه، به برکت مجلس عزای اباعبدالله الحسین.» انقدر برکات دارد این مجالس؛ قدر بدانید. خیلی برکات دارد.
یکی از بزرگان، مرحوم احمد آقای تهرانی معروف به کله احمدآقا، بهش کله احمدآقا میگفتند. ایشان میفرمود: «خونه، خونه آدم -حالا تعبیر ایشان بود- هر چند بار یک بار جنابت پیدا میکند، غسل جنابتش این است که تو این خونه اشکی برای امام حسین (ع) ریخته بشود. در و دیوار خونه کثافت میگیرد، آلوده میشود. هر چند وقت یک بار حتماً توی خونه روضه باید برگزار بشود. بلا دفع بشود. برکات بیاید. ملائکه بیایند. اهلبیت بیایند. به برکت روضه اهلبیت میآیند توی مجلس روضه.»
مرحوم بهلول را دیگر مشهدیها خوب میشناختند و میشناسند. کیست که مرحوم بهلول را نشناسد؟ این عالم بزرگوار رفته بود یک وقتی شهرستان قزوین. یک منزل ایشان را دعوت کرده بودند. ایشان وارد منزل که شده بود، پارکینگ آپارتمان را که دیده بود، اشاره کرده بودند به گوشهای از آپارتمان، به گوشه آن پارکینگ. فرموده بودند: «اینجا مجلس روضه برگزار شده.» آن منزل گفت: «نه آقا، اینجا پارکینگ است. ماشین پارک میکنند.» ایشان گفت: «نه، اینجا روضه برگزار شده.» آهان، محرم و صفر، گاهی چند روزی پارکینگ را میبندند، اینجا روضه میگیرند. گفت: «بله بله، یک چند روزی اینجا روضه گرفتند.» ایشان فرمود: «بله، اثر دست امام زمان را بر این دیوار دارم میبینم. امام زمان آمدند اینجا گریه کردند. دست به دیوار گذاشتند. اثر دست ایشان را دارم میبینم.»
مرحوم علامه طباطبایی، مجلس روضهای تو قم نزدیک حرم است. خیلی قدیمی است این مجلس روضه. وقتی برگزار میشده، بعد چند سال یکی از دیوارهای وسط را برداشته بودند. یک دیواری به بغل اضافه کرده بودند. علامه طباطبایی آمده بودند، رفته بودند کنار آن دیوار ته نشسته بودند. بهشان گفته بودند: «آقا، چرا اینجا نشستید؟ آنور بهتر است.» ایشان فرمود: «نه، این دیوار بهش بیشتر روضه خورده. نور بیشتری از آن دیوارها دارد.»
منزلی که توش روضه برگزار میشود، برکاتی بر این منزل جاری میشود. روایتی یکی از علما نقل میکرد، بنده ندیدم این روایت کجایی است. از این عالم بزرگوار شنیدم. ایشان میفرمود که امام صادق (ع) به یکی از شاگردانشان فرمودند: «دیروز که درس نیامدید، منزل روضه جدم سیدالشهدا (ع) را برگزار کردید. درسته؟» گفت: «بله آقا جان. شما از کجا باخبر شدید؟ ما چهار پنج نفر بیشتر نبودیم.» حضرت فرمودند: «بله، ما خودمان در آن مجلس حاضر شدیم، ولی شما ندیدید. مادر من فاطمه زهرا (س) هم در آن مجلس حاضر شد. جلوی در نشست. پای روضه شما گریه کرد بر پسر غریبش. شهادت گریه کن مجالس روضه فاطمه زهرا (س).»
شب آخر روضه ماست. انشاءالله امشب از دست فاطمه زهرا (س) مزد بگیریم. این شب آخر بی بی عنایتی کند و نظری کند.
السلام علیک یا اباعبدالله و الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار ولا جعله الله آخر العهد لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
یک مجلس روضهای هم مثل چند روز دیگر در خرابه شام به پا میشود. یک دختر سهسالهای سراغ بابا را میگیرد. شروع میکند برای بابا گریه کردن و ناله زدن. همه خرابه را به هم میریزد. صدای گریه کل شام را دگرگون میکند. یک یزید ملعون از خواب بیدار میشود: «چیست این؟ این با صدای کیست؟ صدای دختر حسین است. بهانه باباشو گرفته.» یزید ملعون گفت: «چرا این بچه را ساکتش نمیکنید؟» گفتند: «هر کاری کردیم، ساکت نمیشود.» گفت: «چرا سر براش نمیبرید؟»
یا صاحبالزمان! یک وقتی دو تا سرباز وارد خرابه، طبقی به دست دارند. رفتند جلوی این دختربچه گذاشتند. رو طبق را کنار زد، دید سر بریده بابا را برایش آوردهاند. ای صدا زد: «بابا! کی من را تو بچگی یتیمم کرده؟ من الذی قطع وریدک؟ بابا! کی رگ گردنت را بریده؟ بابا! نبودی ببینی چقدر... بابا نبودی ببینی چقدر به اشک ما خندیدند؟» صورت را روی بابا گذاشت، هی گریه کرد. یک وقت آمدند این بچه را از بابا جدا کنند. تکانش دادند، دیدند دیگر جانی در بدن ندارد. آخه لبهای تَرَک تَرَک بابا را... یا صاحبالزمان! آخه همه زخمهای سر و صورت حسین را شستند. خونها را پاک کردند. ولی یک زخم کاری کردند، زخم خوب نشد. آن هم ترکهای جان حسین بود. انقدر این لب تَرَک شده بود. دیدند اینجوری زخمها خوب نمیشود.
حسین، حسین، حسین. و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون. علی لعنة الله علی القوم الظالمین.
اسئلک اللهم و ادعوک العظیم الأعظم الأعز الأجل الأکرم. به عظمت یا الله یا رحمان و یا رحیم، یا مقلبالقلوب، قلب ما را علی دینه کن. علی کل شیء قدیر. الهی یا حمید به حق محمد، و علی به حق علی، یا فاطمه به حق فاطمه، یا محسن به حق الحسن، یا قدیمالاحسان به حق حسین.
خدایا! به حق این اشکها و نالهها، شب آخر روضه ما. به برکت این شبهایی که این جماعت اینجا گریه کردند. روضه ابیعبدالله را شنیدند، ناله زدند. به حق این ایام، به حق جگر پارهپاره زینب، به حق دل سوزان رقیه. فرج آقایمان امام زمان را نزدیک بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی و خشنود بفرما. ما را از عمر نوکری حضرتش قرار بده. نسل ما را از نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل را سر سفره با کرامت ابیعبدالله مهمان بفرما. شب اول قبر، علی و اولاد علی را به فریادمان برسان. در دنیا و در آخرت شفاعتشان را نصیب ما بفرما.
الهی، دشمنان دین و انقلاب و ولایت را اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. رهبر معظم انقلاب، مراجع عظام، علمای اعلام، مسئولین خدمتگزار را مؤید و منصور بدار. الهی، مرضای اسلام را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. حاجات حاجتمندان شیعیان امیرالمؤمنین را برآورده بفرما.
هر آنچه گفتیم و صلاح ما بود، و چه نگفتیم و صلاح ما میدانی برایمان رقم بزن. نبی و رحم الله من قرأ الفاتحة مع الصلوات. اللهم صل علی محمد و آل محمد.
در حال بارگذاری نظرات...