چرا برخی شیعیان مدعی، امام حسین علیهالسلام را یاری نکردند؟
احترام و تکریم راهب مسیحی نسبت به سر امام حسین علیهالسلام
ماجرای جالب مسلمان شدن یهودی
قتل فرستادهی روم و ماجرای کنیسه حافر
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آل الطیبین الطاهرین و لعنةالله علی اعدائهم اجمعین الی یوم الدین.
هدیه به ساحت مقدس آقا اباعبدالله الحسین، شهدا و اسرای کربلا صلوات. (اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم)
هدیه به روح همه شهدا، اموات الحاضرین، و محبین امام حسین (علیهالسلام) در این شب جمعه صلوات دیگری. (اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم)
یکی از عجایب دستگاه امام حسین (علیهالسلام) این است که خیلی روی ظواهر نمیشه حساب کرد. این از عجایب این دستگاه است. همیشه هم همینطور بوده، از آن اول اینجوری بوده تا آخر هم همینجور. «غلامیم»، «بیشتر عزاداری کردیم»، «بیشتر خرج کردیم»، «بیشتر مردم تعریف کردند»؛ اینها ملاک نیستند. کسانی بودند در مدینه که مردم به سر آنها قسم میخوردند و کشته شدند. بعد یک جوانی مثل وهب در راه کربلا امام حسین (علیهالسلام) را دیده بود، دو سه هفته بود که کلاً مسلمان شده بود. خودش، مادرش و همسرش، هر سه شهید شدند.
یا یکی مثل زهیر عثمانی بود؛ اصلاً شیعه نبود. در ظهر عاشورا آن طرفیها به او گفتند: «عثمانی! تو که عثمانی هستی، چرا سنگ حسین را به سینه میزنی؟» برگشت گفت: «این هم از بدبختی شماست! منی که عثمانیم آمدم طرف حسین را گرفتم، شمایی که نامه دادید به او نیامدید. شما که دعوتش کردید!» چه کسانی با اعتباری بودند و با چه عباداتی، جا ماندند از لشکر امام حسین (علیهالسلام) و چه کسانی... بعضی مورخین قائلند که تا آخر هم اعتقاد نداریم که زهیر شیعه کامل شده باشد چون همسرش را سه طلاقه کرد. سه طلاقه که اصلاً مال فقه شیعه نیست (اهل سنت سه طلاقه دارند، یعنی یکجا سه تا طلاق میدهند و کلاً رها میکند.) البته باز اینکه همسر زهیر را رها کرد یا نه، این هم توش بحثی است که ظاهراً همسر زهیر هم در کاروان ماند و آن غلامی که همراهِ این همسرِ زهیر بود، خیلی از ماجراهای کربلا رو نقل کرده است.
در هر صورت، خیلیها بودند در مدینه، مکه و جاهای دیگر که خیلی هم ادعاشان میشد. مفسر قرآن میدانستند، چندین بار حج رفته بودند. مردم به اینها اعتبار میدادند و حرفشان را گوش میکردند. اما همینها در طرف روبروی امام حسین (علیهالسلام) در آمدند. شمر (لعنت الله علیه) با امیرالمؤمنین (علیهالسلام) جنگیده بود. کسانی بودند که گذشته درخشانی داشتند و اینجا سرِ...
بعد شما ببینید: امام حسین (علیهالسلام) یک کسانی را مثل اینها روبروی خودش قرار میگیرد. اشعث بن قیس روبروی امام حسین (علیهالسلام) قرار میگیرد. آن وقت ببینید چه کسای دیگری را امام حسین (علیهالسلام) جذب میکند. من یک دو سه مورد از این موارد دیگری که بعد از شهادت امام حسین (علیهالسلام) به کاروان امام حسین (علیهالسلام) پیوستند را نقل میکنم.
یکی از اینها یک جوان مسیحی راهبی بود. عبدالملک بن هشام نحوی بصری در کتاب تذکرة الخواص نقل کرده است: وقتی عبیدالله بن زیاد ملعون سر مبارک حضرت اباعبدالله (علیهالسلام) را به سمت شام فرستاد، از کوفه سرباز فرستادند برای یزید. اینها همراه بودند که این سر را ببرند و برسانند. وضعیت را نقل میکند که این کاروان اسرا که این سر همراهشان میرفت، چه وضعی داشتند. منازلِ خوب بین راه، اگر منزلی بود توقف میکردند، استراحت میکردند. در یکی از منازلی که توقف کردند برای استراحت، دیری بود؛ محلی که مسیحیها بالاخره آنجا عبادت میکنند. یک راهبی هم آنجا بود، کشیش مسیحی. «فاَخرج رأس علی عادَتِهِم» (سر نازنین حضرت اباعبدالله (علیهالسلام) را طبق عادت خودشان بیرون آوردند.) کهای ابزار چوبی و نیزهای داشتند. وقتی کاروان حرکت میکرد و در مسیر شهرها بودند، این سر مبارک را به آنجا میگذاشتند و قفل میکردند تا کسی نتواند به آن دست بزند. وقتی به شهرها میرسیدند، سر را بیرون میآوردند و به نیزه میزدند تا در شهرها این سر مبارک به نیزه زده شود و آن را از جلوی این دیر رد کردند. جلوی دیر نیمهشب شد. این راهب مسیحی که «راهب النورا من مکان رأس الى عنان السم» از این سر مقدس نوری دارد به آسمان میرود، به این کسانی که همراه این سر بودند، گفت: «من أنّتم؟» (شما کی هستید؟) گفتند: «ما اصحاب عبیدالله بن زیاد هستیم.» گفت: «هذا رأس من؟» (این سر مبارک سر کیست؟) گفتند: «رأس الحسین بن علی، بنپسر فاطمه، که فاطمه دختر رسول الله بود.» گفت: «نبی و همان پیغمبر خودتان؟» گفتند: «بله!» گفت: «چقدر شما (اگر مسیح فرزندی داشت، «لاسکنّاه حداقَنا» ما او را بر پلک چشممان نگهداری میکردیم)،...» شما رفتید فرزند پیغمبرتان را کشتید؟ گفت: «من یک درخواستی از شما دارم. من ده هزار دینار دارم، این را به شما میدهم. یک شب این سر مبارک را به من بدهید.» پولها را داد و سر مبارک را گرفت. این سر مبارک را شست و خوشبو کرد و «ترکه على فَخِذ» سر نازنین اباعبدالله (علیهالسلام) را گذاشت روی پایش. کُلِ شب را به گریه گذراند. وقتی صبح شد، گفت: «یاراس! لا املکو الا نفسی.» (ای سر نازنین! من فقط خودم را میتوانم به تو تسلیم کنم.) و «شهد ان لا اله الا الله» شهادتین را جاری کرد و مسلمان شد و «اشهدالله اننی مولا» و خدا را شاهد میگیرم که دیگر من شدم برده تو ای حسین! خادم تو.
دیگر از آن دیر خارج شد، رفت و خادم اهل بیت (علیهمالسلام) شد. اصلاً کسی باور نمیکند! هیچکس باور نمیکند یک همچین کسی جذب امام حسین (علیهالسلام) بشود با این سر نازنین.
داستان دیگری نقل کردند. شاید همین داستان یا داستان دیگری است. میگویند این منزل اسمش نسرین بود که وقتی این راهب از دیر خودش بیرون آمد، میگوید دیدم از دهان مبارک حسین بن علی (علیهالسلام) که سر مبارکش به نیزه بود، نوری دارد به آسمان میرود. این پول را دادم به آنها، گفتم که امشب سر نازنین را به من بسپارید. بعد میگوید گفتم خدایا، به حق عیسی تو به این سر امر کن با من حرف بزند. «نازنین امام حسین (علیهالسلام) به حرف آمد و فرمود: «یا راهب! چی میخوای؟» گفتم: «من ان...» خودش را معرفی کرد: «عن بن محمد المصطفى محمد و آل محمد و عجل علی مرتضى و عن بن فاطمۀ الزهرا و أنا المظلوم بکربلا و أنا المظلوم عن الاعتشان، من حسینم مظلوم. من حسینم.» راهب صورتش را گذاشت و صورت امام حسین (علیهالسلام) را بوسید. گفت: «به خدا صورتم را از صورتت برنمیدارم تا اینکه تو شفیع من بشوی و شفاعت من را بکنی روز قیامت.» «فتکلم الرأس» سر نازنین امام حسین (علیهالسلام) خطاب کرد به این راهب مسیحی: «اگه میخوای شفاعتت کنم، اول باید مسلمان بشی.» راهب مسلمان شد و «فَقبِل لَهُ الشفاعهَ» امام حسین (علیهالسلام) قبول کرد شفاعتش کند. وقتی صبح شد، آمدند دیدند هر چه درهم از این راهب گرفته بودند، همه چند تکه سنگ شده است.
مسیحی دیگری. نه یک مرد یهودی بود. میگویند در مسیر شام. خوارزمی در کتاب خودش نقل میکند. در یکی از منازلی که رد میشدند، به منزلی رسیدند. مرد یهودی آنجا بود. «فَلَمّا شَربوا و سَکِرو» اینهایی که سر نازنین امام حسین (علیهالسلام) همراهشان بود، در کنار این سر چند شیشه مسکرات و عرق و آبجو و اینها همراه خودشان میبردند. به هر منزلی که میرسیدند، سر مبارک را در میآوردند. کنار این به شراب نشستند، شراب خوردند و مست کردند. «قالوا لَهُ عِندَنا رأسُ الحسین.» به این یهودی گفتند که «این را میبینی کنار ماست؟ این سر را...» یهودی به اینها گفت: «أروُنیا.» (به من نشانش دهید.) وقتی آمد و صندوق را باز کرد، دید یک نوری دارد به آسمان میرود. «فأُعجَبَ الیهودی.» یهودی تعجب کرد. برگشت به این سر مبارک گفتش: «فاعلی عند جَدِّک الشفاعه.» (شما پیش جدت پیغمبر شفاعت من رو بکن.) «فَنَطقَ اللهِ الرأس.» خدا این سر را به کلام آورد. سر مبارک به این یهودی فرمود: «شفاعت ما فقط مخصوص کسانی است که مسلمان باشند.» این یهودی رفت و همه نزدیکانش را جمع کرد. سر مبارک را در تشتی گذاشت، گلاب به این صورت مبارک پاشید، کافور و مشک و عنبر زد و به نزدیکانش و به فرزندانش گفت: «میدونید این سر کیه؟ این سر نوه پیغمبر شماست.» «ثُمَ قالوا لَها» گفت: «چقدر حیف شد!» یهودی گفت: «من جد شما را ندیدم که به دستش مسلمان بشوم. من شما را در دوران حیاتت ندیدم که به دستت مسلمان بشوم، در راه تو کشته بشوم. الآن اگه مسلمان بشم، آیا شفاعت میکنی من را روز قیامت؟» سر مبارک به صدا درآمد به «لسان فصیح» فرمود: «إن أسلَمتَ فَإن لَکَ الشفاعة.» (اگر مسلمان شوی، شفاعت تو را خواهم کرد.) این را سه بار فرمود. همه این خانواده یهودی مسلمان شدند به برکت سرِ نازنین حسین (علیهالسلام).
از این ماجراها زیاد است، قصههای عجیبی نقل کردند.
یهودی دیگری بود. رئیس هیئتی بود که از طرف یهودیها فرستاده شده بودند برای مجلس یزید. وقتی یزید در شام مجلسی برپا کرد، قرار شد خانواده امام حسین (علیهالسلام) وارد این مجلس بشوند و سر مبارک امام حسین (علیهالسلام) وارد بشود. از جای جای دنیا نماینده خواسته بود که بیایند و این مجلس باشکوه را -به قول خودش- نگاه کنند، شاهد پیروزی یزید باشند. هیئت یهودیها وقتی وارد شد، رئیس هیئت یهودیها برگشت گفت: «این سر سر کیه؟» به یزید گفت. گفت: «این سر یک یک خارجی است.» گفت: «این خارجی کیست؟» گفت: «حسین.» گفت: «پسر کیست؟» گفت: «پسر علی.» گفتند: «مادرش کیست؟» گفت: «مادرش فاطمه است.» گفتند: «کدام فاطمه؟» گفتند: «فاطمه دختر پیغمبر.» این یهودی گفت: «پیغمبر خودتان؟» گفتند: «آره.» گفت: ««لا جَزاکُم اللهُ خیراً.» خدا به شما جزای خیر ندهد. دیروز پیغمبرتان بود، امروز بچهاش را میکُشید؟» بعد گفتش: «بین منِ یهودی و داوود پیغمبر هفتاد و چند فاصله است. من فرزند هفتاد و چندم داوود پیغمبرم. قوم یهود وقتی من را میبینند، تمامقد خم میشوند پیش من چون فرزند نسل داوودم. بعد شما رفتید پسر پیغمبرتان را کشتید!» آمد و سر مبارک امام حسین (علیهالسلام) را بوسید، شهادتین را گفت. یزید دستور داد این یهودی را که مسلمان شده بود، کُشتند.
اما ماجرای عجیب دیگری. این را بگویم، دیگر انشاءالله اشک بریزیم. شام غریبان امام حسین (علیهالسلام) در همین مجلس یزید. فرستاده روم، سفیر روم وارد مجلس شد. دستور داده بود بساط عرقخوری و شرابخوری را در این مجلس به پا کنند. مشغول شراب خوردن بودند. فرستاده روم وارد شد، گفت: «یا مَلکَ العَرَب! رأس مَن هذا؟» (خطاب به یزید کرد.) گفت: «ای پادشاه عرب! این سر کیست؟» این را میخواهم وقتی برگشتم روم، ازم پرسیدند کدام مراسم بودی، بگویم کی در این مراسم پیروز شده بود و کی شکست خورده بود و سر چه کسی را وارد این مراسم کردند. ماجرای این سر چی بوده؟ گفت: «هذا رأسُ الحسین بن علی بن ابیطالب.» گفت: «مادرش کیست؟» گفت: «فاطمة الزهرا.» گفت: «دختر کیست؟» گفت: «بنت رسول الله.» گفت: «اُفّ لَکَ وَ لِدِینِکَ!» این فرستاده روم برگشت و به یزید گفت: «اُف بر تو! بر دین تو! چقدر دین پستی دارید شما!» بعد گفت: «من از نوادگان داوود هستم. نصارا به من احترام میگذارند، خاک زیر پایم را برمیدارند، مسیحیها... چون که از فرزندان داوود هستم. بعد شما پسری را که فقط یک مادر با پیغمبر فاصله دارد، گرفتید و با این وضع کشتید؟» بعد گفت: «ماجرای کنیزهی حافط را میدانی؟» یزید گفت: «نه، این چی هست؟» کنیزه همان عربی کلیسای خودمان است، "فارسیش میشود کلیسا". حافظ به معنای «سُمُّ الاغ»، «حمّار» (چهارپا). یک کلیسایی در یکی از جزایر. اسم این کلیسا را گذاشتند «کلیسای سم». ماجرای این کلیسا چیست؟ فرستاده روم که مسیحی بود، شروع کرد برای یزید ماجرا را تعریف کردن. گفت: «در یکی از این سرزمینهایی که جزیره بزرگی هستش، کلیسایی هست به اسم کلیسای سم. در این کلیسا محرابی است. در این محراب ظرفی است. این ظرف را با طلا نقش و نگار بهش دادند. ظرف طلا را در محراب این کلیسا آویزان کردند. در این ظرف طلا، سُمّ الاغ حضرت عیسی است. به خاطر عشقی که به حضرت عیسی داشتند، سُمّ الاغش را در ظرف طلایی گذاشتند. ظرف طلا را در محراب آویزان کردند. مردم سال به سال میآیند، دور این ظرف طلا طواف میکنند چون سُمّ الاغ حضرت عیسی است. این ظرف طلا را میبوسند، زیارتش میکنند، حاجتشان را از این ظرف طلا میگیرند که سُمّ الاغ حضرت عیسی در این ظرف طلا است. اینها با مرکبی که پیغمبرشان حضرت عیسی (علیهالسلام) سوار میشد، با سُمّ این مرکب یک همچین برخوردی دارند. آن وقت شما با فرزند پیغمبرتان این چنین برخوردی کردید؟» یزید برگشت و به اطرافیانش گفت: «این مسیحی را ببرید بکُشید! این اگر برگردد شهر خودش، از ما آبرو نمیگذارد.» تا آمدند این مسیحی را بکُشند، گفت: «یا یزید و قتلی؟» (میخواهی من را بکُشی؟) گفتند: «آره.» گفت: «من دیشب خوابی دیدم. معنای این خواب را نمیدانستم تا الان فهمیدم معنای خوابم چیست.» گفتند: «چه خوابی دیدی؟» مسیحی گفت: «دیشب خواب پیغمبر شما را دیدم. پیغمبر شما به من فرمود: «یا نَصرانی! أنتَ مِن أَهلِ الجَنَّة.» (ای مسیحی! تو بهشتی هستی.) نفهمیدم منظور پیغمبر شما چیست از کلام پیغمبر شما تعجب کردم تا الان که تو داری به من میگویی میخواهند من را به خاطر این حرفم بکُشند.» شهادتین را جاری کرد. «ثُمَّ أخَذَ الرَّأسَ وَ زَمَّ» خود را روی سر بریده امام حسین (علیهالسلام) انداخت. این سر را بغل گرفت. آنقدر این سر نازنین را بوسید، آنقدر گریه کرد تا همانجا روی سر مبارک امام حسین (علیهالسلام) کُشتنش و به کاروان شهدای کربلا پیوست.
یا اباعبدالله! امشب چه شبی است؟ چه خبر است امشب کربلا؟ چه خبر است امشب کربلا؟ شام غریبان حسین (علیهالسلام) امشب است. امشب، امشب طفلان حسین (علیهالسلام)... خدا بیامرزد قدیمیها را، آنهایی که با این شام غریبان اشک میریختند:
طفل یتیمی ز حسین گم شده،
قبله حسین حسین گم شده.
ساربان قیمت زینب ز غمش شده سابان،
نوبت زینب!
امروز همین که به خیمهها حمله کردن، آتش زدند. از امام سجاد (علیهالسلام) پرسیدند: «آقا جان! این زن و بچه چه کنند در این بیابان؟» فرمود: «علیکم بِالفرار.» (بگویید همه توی بیابان فرار کنند.) بچههای قد و نیمقد آنقدر با پای برهنه توی بیابانها روی خار بیابانها میدویدند، دامن آتش گرفته بود. هلال میگوید یک بچهای را توی بیابان دیدم. این بچه تنها است، غریب است. فهمیدم یتیم حسین است. آمدم سمت بچه. تا من را دید، دستش را جلوی صورت گرفت و علامت اینکه «جلوتر نیا!» آمدم جلوتر، گفت: «دوست یا دشمن؟» گفتم: «دشمن شما نیستم. خیال ت راحت. باهاش کار ندارم.» گفت: «غریبه! مقداری آب همراه داری یا نه؟» رحمت خدا به این نالهها. دست کردم، مَشک آب را آوردم. یک پیاله آب دادم به این بچه. گفتم: «بچه تشنه است، الان سراسیمه آب را میخورد.» دیدم آب را دست گرفت، ایستاد. گفت: «غریبه! گودی قتلگاه کدام طرف است؟» گفتم: «برای چی میخواهی؟» گفت: «آخه وقتی بابام داشت به میدان میرفت، تشنه بود. میخواهم برم بابام نمیدونم برای این دختر گفت یا نه.» باباش را چه جور کشتند؟ آنقدر نیزه و باران نیزه سیراب شد. آنقدر از باران سُم اسبها سیراب شد. یک سر به روی نیزه بلند شده زده. بابا را به نیزه زدند. حسین... حسین... یا قتیل العبرات...
«ینقضی اینقل» لعنت الله علیه. شب جمعه، شب زیارتی اباعبدالله (علیهالسلام) هم هست، شام غریبان هم است.
«اسئلک اللهم بسمک العظیم الاعظم، یا الله یا رحمن و یا رحیم. الهی یا حمید و به حق محمد و به حق یا فاطمه. به حق فاطمه... یا قدیم الاحسان، به حق...»
خدایا! به غربت زن و بچه ابی عبدالله (علیهالسلام) در چادرهای سوخته، به این... انگشتر و گوشوارههای غارت رفته، به این دلهای شکسته فرج آقامون امام زمان را برسان. قلبش را خوشنود بفرما. عمر ما را خادم حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. شهدا، فقها، امام راحل، این شب جمعه غریبان کربلا مهمان ابی عبدالله (علیهالسلام) قرار بده. شب اول ابی عبدالله (علیهالسلام) به فریادمان برسان. در دنیا زیارت و در آخرت شفاعت اهل بیت (علیهمالسلام) را نصیب ما بفرما. اسلام و مسلمین عنایت بفرما. حاجات حاجتمندان، شیعیان امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را حاجت روا بفرما. دشمنان دین، قرآن، انقلاب و ولایت را، اگر قابل هدایت نیستند، نیست و نابود بفرما. رهبر معظم انقلاب، مراجع عظام، علمای اعلام، مسئولین خدمتگزار را مؤید و منصور بدار.
الهی، هر آنچه گفتیم و صلات و سلام ما بود، میدانی برای ما رقم بزن.
در حال بارگذاری نظرات...