شناخت انسان و تصحیح رویکرد به خود، لازمه فهم نسبت با امام و دین [03:49]
چالش همیشه بشر؛ نفرت از شنیدن تعالیم انبیاء (علیهمالسلام) [07:20]
عامل دین گریزی بشر امروز چیست؟ [09:34]
چطور برخی به محض دیدن یک رفتار ناشایست از فردی مذهبی نسبت به دین بدبین میشوند؟ [12:21]
علت دینگریزی => نداشتن شناخت صحیح نسبت به خود [15:06]
چطور وقتی پولدارِ بد میبینید از پول بدتان نمیآید؟ [17:10]
بیدار بودن کار سختی است، جاذبه طبیعتِ دنیا انسان را به خواب میبرد [18:42]
چرا از نبودن امام زمان عليهالسلام بیقرار نیستیم؟ [23:02]
ماجرای عطاری که به خاطر توجه به صابونهایش از تشرف محضر امام زمان (عليهالسلام) محروم شد! [26:52]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد مع آل الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن قیام یوم الدین.
تسلیت عرض میکنیم شهادت سیده نساء العالمین، حضرت زهرای مرضیه (سلام الله علیها) را محضر آقا و مولایمان حضرت بقیه الله الاعظم (ارواحنا فداه) و خدمت همه شیعیان و محبین اهل بیت (علیهم السلام). انشاءالله که توجهات و عنایات حضرت زهرا (سلام الله علیها) شامل حال همه ما در دنیا و آخرت باشد.
خب، عزیزان مطالبی را ارسال کرده بودند برای این جلسه که محور گفتوگو باشد و چند دقیقهای به این بحث بپردازیم. یکی از سؤالاتی که عزیزان فرستاده بودند در مورد سبک زندگی حضرت زهرا (سلام الله علیها) در ابعاد سیاسی و اجتماعی است. البته خب، این بحث، بحث بسیار مفصلی است و نیاز به جلسات متعددی دارد، ولی یک مطلبی که میشود حالا امشب به آن اشاره کرد و تا حدودی به این بحث پرداخت، این است که حضرت زهرا (سلام الله علیها) در خطبههایی که از ایشان بهجا مانده، خصوصاً آن خطبه معروف به خطبه فدکیه، مطالب بسیار بنیادین و کلیدی را مطرح میکنند که حقیقتاً باید بگوییم اینها آن معارف نابی است که هر مسلمانی نیاز دارد که بداند و اینها محتوای درسی است که باید به ما آموزش داده شود. مباحث بسیار عمیق و کاربردی است.
البته یک بخشی از این مباحثی که حضرت زهرا (سلام الله علیها) مطرح میکنند، ناظر به شرایط روزگار خودشان است، ناظر به اتفاقاتی است که در آن روزگار رقم خورده، ولی آن ریشه مباحث، مطالب ریشهای که حضرت زهرا (سلام الله علیها) مطرح میکنند، اینها مال همیشه است، اینها آن چیزی است که هر مسلمانی نیاز دارد به این که بداند و به آن توجه داشته باشد. ما امروز چالش جدی که در جامعهمان از جهت فرهنگی با آن مواجهیم، در واقع همیشه این مسئله، مسئله جدی ما بوده؛ آن عمیقترین مسئله و آن اساسیترین مسئلهای که باید به آن پرداخته شود و تعلیم و تربیت باید از اینجا در واقع شکل بگیرد، مسئله شناخت انسان، تصحیح رویکرد انسان به خودش و زندگی، این که ما نگاهمان به خودمان چیست، تعریفمان از خودمان چیست، تعریفمان از زندگی چیست، تعریفمان از دنیا چیست. اگر عمیقترین مباحث درست نشود، نسبت ما با امام هم معلوم نمیشود، نسبت ما با این احکام دین هم معلوم نمیشود و اصلاً انسان ضرورتی احساس نمیکند به این که بخواهد چیزی یاد بگیرد، نه عطشی، نه طلبی.
امروز ما یک جلسهای با دوستان یکی از دانشگاههای مازندران داشتیم. تجربه جالبی بود. محل دقت است، باید روی آن تحلیل شود و به هر حال توجه ... جمعیت فکر میکنم سیصد چهارصد نفر، شاید هم بیشتر، خانم در یکی از این دانشگاههای مازندران. حالا مثلاً کلاسی را، دو تا کلاس اینها را تلفیق کرده بودند و هماهنگ کرده بودند که برای گفتوگو برویم. ما که رفتیم شروع کنیم، مثلاً گفتیم: «من تا دو ساعت میتوانم خدمت شما باشم.» همه صداها بلند شد. گفتیم: «خب، مثلاً میخواهیم یک ربع تمامش کنیم؟» خوشحال شدند. یک پنج دقیقه تقریباً صحبت کردم، گفتم: «آنهایی که دوست دارند دیگر ادامه ندهیم، صلوات بفرستند.» تقریباً اکثریت. بعد بعضیها از مسئولینشان گفتند: «نه، یکم ادامه بدهید.» تا شروع کردیم ادامه دادن، پا شدند رفتند!
این تحلیل دارد. بحث شخص بنده نیست که مثلاً حالا به هر دلیل ممکن از بنده خوششان نیاید. چرا این حالت اشباع؟ این حالت در واقع عدم طلب، عدم نیاز... اگر یک نفری بیاید اینجا استندآپ کمدی کند، سه ساعت، چهار ساعت مینشینیم نگاه میکنیم، گوش میدهیم. فوتبال جام جهانی روزی سه تا چهار تا مثلاً نگاه میکردم. بعضی از این برنامههایی که در این نمایش خانگی میساختند، مثل جوکر و اینها، مثلاً فکر میکنم هر قسمتش هفت هشت ساعت بود. مینشستند مردم هشت ساعت گاهی نگاه میکردند؛ چند نفر آدم دور هم جمع شدند همدیگر را سرکار بگذارند، بخندانند، هر که بخندد اُوت میشود!
این البته مسئله امروز ما لزوماً نیستا و مسئله تقصیر جمهوری اسلامی، تقصیر آخوندهاست، تقصیر فلان اینها نیست. این اصلاً یک بنیادین در بشر است، اصلاً مسئله ما نیست. با فاطمه زهرا (سلام الله علیها) هم همین قضیه بوده؛ چالش همیشه بشر است. آیه قرآن میگوید که حضرت نوح گله میکند از اینها، میگوید: «من هر چه میخواهم با اینها حرف بزنم، استغشوا ثیابهم.» اینها دستشان را روی گوششان که نمیگذارند، معمولی نمیگذارند. اول پیراهنشان را میکشند روی صورتشان، روی گوششان، بعد انگشتانشان را میگذارند روی گوش که یک وقت خدای نکرده یک صدایی به گوششان نرسد. کلام حضرت نوح است. نهصدوپنجاه سال تبلیغ کرده. حضرت نوح مثل بنده نبوده دیگر. هم قیافه داشته، هم صوت داشته، هم عمل داشته، هم نورانیت داشته، صفا داشته، سواد داشته، همه چیز داشته دیگر. جمهوری اسلامی هم نبوده دیگر، بودجه و بیتالمال هم دستش نبوده، اختلاس هم نکرده. همه چیز حضرت نوح اوکی بوده. با این حال میگوید: «هر چه من اینها را بیشتر دعوت میکنم، ما زادهم الا نفوراً.» فقط نفرتشان بیشتر میشود. خیلی تعبیر: «ما زادهم الا نفورا.» کمتر گوش میدهند، بیشتر نفرت پیدا میکنند، نفرتشان بیشتر میشود. هر چه بیشتر میگویم، نفرتشان بیشتر میشود.
این یک تحلیلی میخواهد. چرا این جوری میشود؟ چرا این جوری است؟ چرا دینگریزی پیش میآید؟ چرا یک کسی احساس میکند که با یک آخوند حتی در حد پنج دقیقه نمیتواند ارتباط بگیرد؟ حتی در حد پنج دقیقه هم به آن نیاز ندارد؟ حتی پنج دقیقه نمیخواهد بشنود چه میگوید؟ این زمانهای که عصر گفتوگو، همه عالم به ریا و فریب پی حرف از گفتوگو و اینها میزنند، اتفاقاً کمترین گفتوگو را معمولاً همین همین قشر دارند، کمترین حوصله را برای گفتوگو دارند، هیچ وقت هم حاضر نمیشوند مناظره کنند، نه مینشینند حرف گوش بدهند، قبول کنند. میآیند برای این که حرف بزنند.
یک تجربهای که ما معمولاً داشتیم، از کجا نشئت میگیرد؟ یک نقطه کلیدی دارد، از رویکرد غلط به خودش و زندگی. از اینجا نشئت میگیرد. اصلاً نمیداند آمده دنیا چیکار کند. نمیداند چیکاره است. نمیداند کیست. نمیداند چیست. نمیداند زندگی برای چیست. نمیداند محصول چهل پنجاه سال زندگی چیست. زندگی برایش تعریف شده توی قیافه و فرم، و لب باد کرده، و بینی کشیده، و قد بلند، اندام لاغر، موهای بلند آنچنانی، و رژ لب فلان، تاتوی ابرو. زندگی همینهاست دیگر: چهل سال، پنجاه سال خوشگل باشیم و دلربا باشیم، کم نیاوریم از این و از آن، و برویم ببینیم چه باز مد است و کدام رنگ و کدام قیافه و کدام فرم و کدام کفش و کدام عینک و عینک آفتابی، عینک دودی. چهل سال، پنجاه سال زندگی همین است. محصول زندگیم چهل پنجاه سال گشتن و خوردن و چرخیدن و خسته میشویم، یک سفری میرویم.
این نگاه نسبت به انسان اصلاً نیاز به پیغمبر ندارد، آخوند که هیچی، پیغمبر هم نمیخواهد، خدا هم نمیخواهد، قرآن هم نمیخواهد، دین هم نمیخواهد، هیچی نمیخواهد، بلکه اینها همه مزاحماند، مانعاند برایش. پیغمبر یک سد است بین او و کیف و حالش. «ای بابا، ناخن که نمیشود کاشت، ابروتم که نمیدانم خالکوبی هم که نمیشود کرد، آن کارم که نمیشود کرد، این کارم که غسل باطل است، آن هم که نمازت باطل است.» این هم که همهاش مزاحم کیف و حالمون، از عیش و نوش ما را میاندازند. این نگاه به انسان و زندگی، نتیجهاش این فاصلههاست. این فاصلهها از اینجا نشئت میگیرد.
البته بنده قبول دارم و اشکال در کارمان زیاد بوده. من طلبه هم در عملکردم، مسئولین ما در کارشان اشکال زیاد بوده، متدینین ما در کارشان اشکال زیاد بوده، همه اینها هست. ولی خب چطور بعضی وقتها بعضی دوستان مثلاً به ما میگویند: «میگویند آقا فلانی مثلاً از روحانیت متنفر است.» چرا؟ میگوید: «مثلاً یک آخوندی فلان جا دیده که مثلاً این طور بوده.» چرا من متنفر نشدم؟ اعتماد داشتم، رفاقت داشتم، ازشان اینها را دیدم، آن که از اول نفرت داشت، دنبال میگشت یک چیزی ببیند از آخوند و مثلاً دیده.
چطور من دیدم متنفر نشدم؟ «نماز نمیخواند.» چرا؟ چون مثلاً یک مداحی کلاهش را برداشته. بنده اولین تجربه اختلاس که در عمرم داشتم، ده سالم بود. یک نوار مداحی داشتم. کلاً هم دو تا نوار داشتم آن موقع. نوار متنی، نوارم کلاً کم بود، به سختی هم نبود، میشد پیدا کرد. یک مداحی مال مسجدمان که چند سالی از من بزرگتر بود، نوار از من قرض گرفت که بنشیند گوش بدهد، سبکش را دربیاورد، بخواند. ده سالم بود، ده یا یازده سالم بود. بهش گفتم بعد چند روز که نوار به ما برگرداند، گفت: «برنمیگردانم.» گفتم: «نوار مداحی؟» با هر غلطی دلت میخواهد بکن. اولین تجربه اختلاس ما در کودکی بود از یک مداح. مداحی میخواهد بخواند، میخواهد مثلاً تهش یعنی چی؟ یعنی مثلاً آدم مداحی با حق الناس و دزدی؟ مثلاً مداحی مثلاً برای امام حسین؟ مگر نیست امام حسین که با اختلاس که خیلی مشکل دارد؟ با دزدی خیلی مشکل دارد؟ چطور دقیقاً از امام حسین (علیه السلام) چه میخواهد برود بگوید وقتی این قدر با امام حسین (علیه السلام) مشکل دارد؟
اولین تضاد جدی من بود با قشر مذهبیها. ولی در همان سن و سال توانستم حلش بکنم، گفتم: «خب، فاصله بیعقلی.» خب چطور خیلیها به این چالشها که میرسند، عبور میکنند؟ چطور بعضیها وقتی میرسند، نمیتوانند عبور کنند؟ «من این را که دیدم دیگر نمیتوانم مداحی گوش بدهم، دیگر نمیتوانم به هیچ متدینی اعتماد بکنم، از نماز زده شدم، از هیئت متنفر شدم.» انگار خیلی این چالش، چالش جدی نیست. واقعی نیست که من چون یک رفتاری در یک نفر دیدم، متنفر شدم. این به یک چیز دیگر برمیگردد. تو از اولش دنبال یک راه فراری بودی، الان انگار خودت وجدانت را داری خفه میکنی. آرامش بدهی، آخ جونم! یک چیزی پیدا کردم که بتوانم خودم را خفه کنم. «یه مؤمن دروغگو پیدا کردم. آخ جون! خدایا شکرت که یک مؤمن دروغگو گذاشتی جلویم که من از این به بعد...» «یک آخوند دزد پیدا کرد، یک نمیدانم مثلاً مداح فلان پیدا کرد.» اینها بهانههایی است که ما دنبالش میگردیم برای فرار که باز ریشهاش برمیگردد به این که ما از دین فراری هستیم. چرا؟ چون تعریفمان از خودمان غلط است، از زندگی غلط است. وگرنه آنی که خودش را شناخته، زندگی را شناخته، این قدر میگردد تا واقعیش را پیدا کند.
شما اگر دنبال لباس بودید، چقدر خندهدار است به یکی بگویم: «چرا تو خیابان مثلاً کفش پایت نیست؟» میگوید: «من دو تا کفاشی رفتم، اینها متقلب بودند، کفش بهم انداختند، از همهشان متنفر شدم!» تست الکل میگیرند ازش! «ساقیت کیست؟ دقیقاً کی بهت جنس میدهد؟» دو نفر کفش انداختند، نفر سوم، نفر چهارم، نفر دهم. تو اگر مشتری باشی، نیاز داشته باشی، کفش بخواهی، این قدر میگردی تا پیدا کنی. بله، صد تا کفاش دروغگو هم داریم، کفاش متقلب هم داریم، جنس قلابی هم داریم. آنی که نیازش را فهمیده، میگردد تا پیدا کند.
«میگویند ما یک معلم دینی داشتیم که مثلاً خیلی بداخلاق بود دوران راهنمایی.» جلسات معلم دینی داشتیم، روانشاد باشد، با کرونا از دنیا رفت. یعنی بنده رگههای مذهبی داشتم خودم اصلاً از قبل مدرسه داشتم. این معلم بزرگوار در آن کلاس تنها کسی که علاقه داشت به دینیاش، نمرهاش هم خوب بود، مثلاً سر صف قرآن میخواند اینها ما بودیم. معلم مشکل داشت، ما بودیم. هنوز هم نفهمیدم اگر بنا به این است که آدم معلم مذهبی دیده، متنفر بشود، معلم مذهبی مثلاً بد، ماهواره... خیلیهای دیگر هم اینها را دیدند، چرا آنها متنفر نشدند؟ اینها بازی است. اینها... دیدم یک توییتی زده بود، توییت قشنگی گفت. گفت: «اینی که میگوید من مؤمن بد دیدم، مؤمن دروغ... از دین متنفر شدم، چطور وقتی پولدار بد میبینم، از پول متنفر نمیشوم؟» پولدار بد، پولدار مغرور، کلاش، دزد... از پول بدش نمیآید وقتی اینها را میبینم. «پول خوب است، این جوریاش نه.» خب، دین هم خوب است، این جوریاش نه. ریشهها برمیگردد به آن اعماق قضیه.
کار فرهنگی حضرت زهرا (سلام الله علیها) که در واقع امتداد کار نبی اکرم (صلوات الله علیه و آله) و چالش اصلی امیرالمؤمنین (علیه السلام) در دوران حکومتش هم هست، همین تصحیح این رویکرد نسبت به خود، زندگی و دنیا است که حالا یک معجون جامعی از فاطمه زهرا (سلام الله علیها) به ما رسیده به نام خطبه فدکیه. و همین معجون را به صورت پراکنده ما جاهای مختلفی در نهج البلاغه داریم. چالش امیرالمؤمنین (علیه السلام) بعد از رسیدن به حکومتش این است. یعنی فقط این نیست که بگوییم اینها چالشهای حضرت زهرا (سلام الله علیها) با مردم مدینه بود، با آن کسانی بود که نمیگذاشتند علی (علیه السلام) حاکم بشود. نه، اینها چالشهای امیرالمؤمنین (علیه السلام) هم بود با آن کسانی که گذاشته بودند علی (علیه السلام) حاکم بشود.
چالش همیشه است. انسان فراموشکار، یادمان میرود. انبیا آمدند برای تذکر، برای یادآوری، برای بیداری. و این بیدار بودن هم کار سختی است. اکثریت به این بیداری نمیرسد. همیشه این بیدارها اقلیتاند. چون طبیعت دنیا یک جاذبههایی دارد، یک کششهایی دارد، یک ریتمی دارد که این آدم را به خواب میبرد. آدم را غافل میکند. زندگی یکنواختیهایی دارد که منافات دارد با هوشیاری، با بیداری. آدم در یک برهههایی از زندگی اتفاقاتی برایش میافتد، متنبه میشود، هوشیار میشود. فرزندش را از دست میدهد، بیمار میشود، گرفتاریهای سختی برایش پیش میآید، ورشکسته میشود. یک هو به خودش میآید که انگار تو خیلی ضعیفیا! انگار این دنیا هیچ چیزی برای دل بستن ندارد. این دنیا خیلی رفتنی است، خیلی پوچ است، خیلی الکی است. این زندگیها...
بچه هفت هشت ساله آدم به راحتی از دنیا میرود. ما در اقواممان داشتیم این را. خدا همه اموات را بیامرزد. مادرمان یک عمهای داشت از پدربزرگ ما بزرگتر بود. نود و خوردهای سال عمر این بنده خدا. یک کمی حالا به قول معروف شیرین عقل بود. خانه پدربزرگمان از ایشان نگهداری میکردند. یعنی برادر کوچکترش از او نگهداری میکرد. الان قبرشان همه با این بنده خدا. دیگر از جوانی در خانه پدربزرگمان. مادربزرگ ما در سنین مثلاً پنجاه سال و اینها سرطان گرفت، به رحمت خدا رفت. سه چهار سال بعدش دایی بیست و یک ساله ما در همین شمال، نور، جلو چشممان رفت در آب غرق شد. پدربزرگمان هم جوان رعنا. این دو تا اتفاق با هم افتاد. یک پسرخاله هم داشتیم. یعنی مادربزرگم در سال هفتاد و سه از دنیا رفت. پسرخالهمان هفت سالش بود، سرطان خون گرفت، در سال هفتاد و هفت از دنیا رفت. داییم یعنی آذر هفتاد و هفت. پسرخالهام هم بود، تیر هفتاد و هشت. داییمان بود. همه پشت سر هم. کم سن و سال بودیم آن موقع. مجلس ختم داییمان. بعضیها که میآمدند، قضایا سه تا پشت هم رخ داده بود. این عمه مادر ما را چپ چپ نگاه میکرد که «این پیرزن باید بماند با این شیرین عقلیاش، روی دست بقیه؟ اینها جوانها، آن بچه هفت ساله، این جوان بیست و یک ساله، اینها میروند.» گنده دیگر! این قدر دست به دستش کردند که آخر بردند سالمندان کهریزک گذاشتند و بنده خدا دیگر آنجا دق کرد. خیلی سخت است. خودش پیر شده بود و بقیه هم خواهر برادرها پیر شده بودند. بچهها هم که خب عملاً دیگر توان رسیدگی به این بنده خدا را نداشتند. یعنی همه میگفتند که «این چرا نمیمیرد؟» همه میرفتند، این بنده خدا مانده بود.
زندگی در دنیا که چقدر هیچی سر جای خودش نیست. گاهی آدم این درسهای زندگی را میبیند، متنبه میشود، هوشیار میشود. تا یک مدتی حال و هوای آدم عوض میشود. ولی این فضای زندگی، کار و کاسبی، پخت و پز و بچهداری و همسرداری و درس و امتحان و مدرک و نمره و پایاننامه، آرام آرام آرام آرام آدم برمیگردد به همان ریتم یکنواخت همیشگی خودش، غافل میشود دوباره. این غفلت آدم را دور میکند. ولو گاهی از جهت ظاهری آدم مثلاً یک تقیّدی به امور دینی دارد، نماز میخواند، روزه میگیرد، ولی آن حال و هوا در آدم نیست. نشانهاش چیست؟ یکی از نشانههایش این است که مثلاً ماها واقعاً احساس نیاز جدی نسبت به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نداریم در زندگی. حالا امام زمان هم باشند، حالا میتواند بهتر هم باشد. آن هم معمولاً به خاطر همین امور دنیایی: اجاره خانهها درست بشود. «خیلی تورم زده بالا، دیگر واقعاً باید آقا...» در بنگاه املاک به یاد حضرت و ظهور و اینها میافتیم. «قیمتهایی که میفهمیم، انشاءالله دیگر آقا بیاید، خودش بیاید درست کند اینها را.» تازه احساس نیازمان به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) همین است. همین. آن احساس نیاز، آن اضطرار و آن بیتابی، آن بیقراری در ما نیست. چرا؟ برای این که فرم زندگی ما یک مدلی است که چیزهایی را به عنوان مقصد و مقصود خودمان میخواهیم. اساساً امام کارکردش این است که ما را برساند به مقصد، به مقصود، به هدف. ما هدفمان یک چیزهایی است که این خیلی ربطی با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ندارد.
از بقیه برنامه ما میخواهیم سرمان گرم باشد، لبمان خندان باشد، شکممان سیر باشد، زندگیمان به راه باشد. اتفاقاً میترسیم امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) بیاید دستور جهاد هم بدهد، این بچهام هم مجبور برود جنگ و اینها. دیگر آنجا خیلی دیگر واقعاً «تو فلان کار را تعطیل کن.» «چیکار کنم؟» یکی از امام زمان هم میترسیم که نکند مثلاً آقا بیاید خواب خوش ما را از ما بگیرد. یک داستان معروفی دارد بزرگان نقل میکنند. یک تعدادی از علمای نجف جمع شدند و بین خودشان چند تا آدم صالح پیدا کردند و گلچین کردند و یکی را به نمایندگی مأمور کردند که یک چلهای بگیرد و برود بست بنشیند برای ارتباط و اتصال با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف). رفت و مشغول شد و حالا مسجد سهله بوده، مسجد کوفه بوده، یک مدتی مشغول شد. یک شب خواب دید که در عالم رؤیا یک همسر خیلی زیبارو، جوان، جذاب به او دادند و او آمد که مثلاً به سمت این همسر، خلوت با این همسر. و این... این جوری که خود آقا خوابش را نقل میکند، میگوید که: «من تا رفتم به سمت همسر، دیدم صدام میکنند.» گفتم «کیست؟ چیست؟» گفت: «که آقا، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شما را کار دارند، کار دارم.» «کارم تمام بشود، خدمتش میرسم.» دوباره رفت سمت همسرش، دوباره صدا زد. گفت: «که حضرت فرمودند: "بگویید بیاید".» گفت: «عرض کردم خدمتتان، به حضرت بگویید کارش تمام بشود، خودش میآید.» میگوید: «دفعه سوم که گفت، شروع کردم داد زدن، گفتم: "بابا چه امام زمان وقتنشناسی! من کار دارم!"» با همان داد و بیداد از خواب پریدم. به من فرمودند که: «بابا تو داستانت یک چیز دیگر است، چه میگویی؟»
امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)... داستان رجل صابونی را شنیدید دیگر؟ تعریف میکنم. بله. طرف عطار بود، در به نظرم بصره هم بود. این کتابهایی که داستانهای تشرفات خدمت امام زمان را نوشتند معمولاً این داستان هست. به نظر، مردم عراقی هم در دارالسلام این را نقل کرده بودند. این آقا عطار بود. این قدر هم عطار خوب و مؤمنی بود که اصحاب امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) اگر کسی از دنیا میرفت، بعضی از این نزدیکان حضرت میآمدند سدر و کافور برای غسل آن میت را از این عطار میخریدند. عطار معتقد بود. او هم میدانست که بعضی از این نزدیکان حضرت میآیند سدر و کافور از او میخرند برای غسل میت. خیلی مشتاق بود به این که مشرف بشود خدمت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف). و به او گفتند که: «هنوز هم اشتیاق ملاقات داری؟» گفت: «آره.» راه افتاد. میگوید که: «رسیدیم به دریا.» به اینها گفتم: «که اینجا آب است، شما قایق دارید؟ کشتی دارید؟» گفتند: «نه، بسم الله بگو با ما حرکت کن.» میگوید: «دیدم روی آب داریم با سرعت حرکت میکنیم. یک هو دیدم ابر در آسمان جمع شد و ابرها سیاه شد و رعد و برق زد و باران گرفت. یک لحظه در ذهنم آمد که من پشت بام مغازه صابون قالب دارم، باران میزند، صابونم خراب میشود!» میگوید: «تا این در ذهنم آمد، پرت شدم در آب. اینها دستم را گرفتند و گفتند: "استغفار کن، دیگر هم به این چیزها فکر نکن."» دستم را گرفتند، من هم دیگر به این فکر نکردم. رفتیم رسیدیم. یک جزیرهای بود و دیدم یک خیمهای و نور کل این خیمه را گرفته بود. آن جذبه و دلربایی خیمه مرا مبهوت کرد. پشت خیمه اینها گفتند که: «اینجا صبر کن ما برویم از حضرت اجازه ملاقات نهایی را بگیریم.» میگوید که: «اینها رفتند و برگشتند.» با یک اشتیاق گفتم: «آقا اجازه دادند؟» گفتند: «نه.» گفتم: «چی شد؟» گفت: «حضرت فرمودند: "دعه انه رجل صابونی. برگردانید این آقا را. به فکر صابونش است."» از همانجا، فقط همین قدر من روزیم شد که به آن خیمه رسیدم، حضور حضرت را احساس کردم.
لیگ ملاقات صابونی. این فکر کتابهاش است، آن فکر مرغهاش است، آن فکر گوشتهاش است، آن فکر ناخنهاش است، آن فکر موهاش است. هر کدوم سر یک چیز با امام زمان به چالش میخوریم.
دیگر چون سؤالات عزیزان در مورد حجاب و اینجور چیزها پرسیده...
در حال بارگذاری نظرات...