‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. خدا را شکر میکنیم که در این شب میلاد امام سجاد (علیه السلام)، ساعت ۱:۲۰ دقیقه (تقریباً به وقت عراق) که ساعت شهادت حاج قاسم سلیمانی نیز هست، روزی بسیار خاصی نصیب ما شد. الحمدلله، امشب به مکانهایی در عراق آمدیم که تا به حال نیامده بودیم. یکی از رفقا وسیله نقلیه داشت و همینطور حرکتکنان به سمت کربلا، در بین راه به جاهایی رسیدیم که یکی از آنها مزار صحابی شهید، جناب رُشید حجری بود.
شاید بسیاری از افراد کمتر نام این بزرگوار را شنیده باشند. ایشان یکی از شخصیتهای اعجوبه تاریخ ما و از یاران امیرالمؤمنین (علیه السلام) است که عجایبی از ایشان نقل شده. خوب، میثم تمار را اسمش را شنیدهایم و فیلمش را مثلاً در مختار و اینها دیدهایم. یا حبیب بن مظاهر (ما به اشتباه میگوییم مظاهر) را میشناسیم؛ اما نفر سوم این دو بزرگوار که همرتبه، همردیف و رفیق ایشان بوده و مانند آنها عجیب و غریب بوده، جناب رُشید حجری است که نامش را شنیدهایم. ما در این سحرگاه خلوت، تک و تنها، با سه نفر از رفقا کنار ضریح این مرد بزرگ و ربانی، نایب الزياره همه دوستان هستیم. سلام علیک یا ولی الله! نیابت از همه به این بزرگوار سلام میکنم.
چند کلمه در مورد این بزرگوار نکاتی را عرض میکنم تا به یادگار بماند و یاد این بزرگوار را زنده کنیم. انشاءالله ایشان هم در این شب عید به ما توجهی کرده و عنایتی بکنند. ایشان از "اصحاب سرّ" امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود و امیرالمؤمنین "علم منایا و بلایا" را به ایشان داده بود؛ به طوری که به ایشان "شهید البلایا" میگفتند. "علم منایا و بلایا" یعنی اتفاقاتی که قرار است در آینده تا قیامت رقم بخورد. امیرالمؤمنین این علم را به دو نفر تعلیم داده بود که یکی میثم تمار و دیگری ایشان بودند. ایشان تا قیامت از همه اتفاقات خبر داشت. قطعاً این که من و شماییم این ساعت اینجا آمدیم را خبر داشت و میدانست که ما در چنین ساعتی کنار مزارش میآییم.
ایشان از اصحاب خاص امیرالمؤمنین و یاران امام حسن و امام حسین (علیهما السلام) بود و گفتهاند حتی از یاران امام سجاد (علیه السلام) نیز محسوب میشود. البته برخی شواهد حکایت از این دارد که این موضوع خیلی محتمل نیست؛ چون ایشان به دست زیاد کشته شد و به نظر نمیآید که با امام سجاد (علیه السلام) معاصرت داشته باشد. ولی خب، بعید نیست که وقتی اهل بیت در کوفه بودند، با امام سجاد (علیه السلام) نیز معاشرت کرده باشد. ایشان اصالتاً، برخی گفتهاند بحرینی و برخی یمنی بود. عرض کردم، ایشان و میثم و کمیل از اصحاب سرّ امیرالمؤمنین (علیه السلام) بودند. گاهی در شوخیهایشان با همدیگر از شهادت یکدیگر خبر میدادند؛ حبیب و میثم از شهادت هم خبر داشتند.
روزی امیرالمؤمنین (علیه السلام) با تعدادی از یارانشان در "بُستان برنی" نشسته بودند. (فکر میکنم "برنی" درست باشد؛ خرمای برنی معروف است.) در باغی از باغهای کوفه، زیر درختی - درخت نخل - نشسته بودند. از آن نخل مقداری خرما چیدند و همه خوردند. رُشید، آن بزرگوار شهید که در محضرش هستیم، عرض کرد: "یا امیرالمؤمنین، چقدر رطب خوبی بود!" حضرت فرمودند: "خوب بود. تو را روی تنه همین نخلی که از آن خرما خوردی، اعدام میکنند و میکشند." از آن به بعد، رُشید هم صبح و هم شب میرفت و آن درخت را آب میداد و به آن رسیدگی میکرد.
تا اینکه یک روز آمد و دید که این درخت را بریدهاند. آنجا فهمید که دیگر کارش و شهادتش نزدیک است. از قَنَوا، دختر ایشان، پرسیده بودند که در مورد شهادت پدرت چه میدانی؟ بگو! او گفته بود: "من از پدرم شنیدم که امیرالمؤمنین (علیه السلام) به من خبر داد که رُشید، چطور صبر میکنی وقتی که این خبیث - یعنی زیاد بن ابیه و عبیدالله - تو را بخواهد و دست و پا و زبانت را قطع کند؟" ایشان شهیدی است که دست و پا و زبانش قطع شد. پیکر مطهرش که اینجا دفن است. عرض کردم که "آقا آخرش بهشت است؟" حضرت فرمودند: "بله، تو هم در دنیا با منی و هم در آخرت."
امیرالمؤمنین (علیه السلام) به رُشید فهم خوب داده بود. وقتی زیاد حاکم کوفه شد، دنبال رُشید بود که ایشان را دستگیر کند. یک قضیه خیلی عجیب اینجا داریم که این را بگویم، یادگاری بماند کنار این پیکر مطهر و قطعه قطعه این بزرگوار؛ این ولیّ الهی که در این دل شب ما را در این بیابانها مهمان کرد؛ تک و تنها در این حرم خلوت، بدون هیچ زائری؛ در این فضای بارانی خیابان و جاده و اینها. انشاءالله یادگاری بماند و ایشان هم عنایتی به ما و همه کسانی که این دقایق صحبت ما را میشنوند بکند. چند نفری هم زنده دارند گوش میدهند. بله، در روایتی هم دارد که منزلتش نسبت به امیرالمؤمنین (علیه السلام) مثل منزلت سلمان نسبت به پیامبر (صلی الله علیه و آله) بود. اینطور رُشید!
این داستان، داستان خیلی عجیبی است و احتمالاً اولین بار است که همه ما خواهیم شنید. این را یادگاری داشته باشیم. انشاءالله به ما و همه آنهایی که این داستان را میشنوند، این بزرگوار عنایت ویژهای بکند. این شخصیتی که آنقدر دست و بالش باز است و از آن شخصیتهای کمنظیر در طول تاریخ اسلام است. "ابوعراکه" که یکی از بزرگان شیعه بود، یک روز در خانهاش با تعدادی از رفقایش نشسته بودند. ناگهان دید که رُشید وارد شد. حالا رُشید تحت تعقیب زیاد بود و این هم در خانهاش بود. ناگهان دید رُشید وارد شد. این خیلی ترسید و گفت: "چهکار میکنی تو؟ میخواهی سر من را به باد بدهی؟" رُشید گفت: "برای چه؟" ابوعراکه گفت: "مگر نمیدانی که همه این شهر دنبال رُشید هستند؟ راست راست میآیی؟ بچههای من را یتیم میکنی؟" رُشید گفت: "برای چه این را میگویی؟" ابوعراکه گفت: "آقا، همه دیدندت دیگر! اینها بچهها و رفقای من دم در بودند، تو را دیدند از اینجا رد شدی و آمدی تو. اینها الان میروند راپورت میدهند؛ زیاد هم میفهمد و میآید اینجا تو را میگیرد و میکشد." رُشید گفت: "آقا، هیچکس من را ندیده." ابوعراکه مسخره کرد و گرفت دست و پای رُشید را بست و او را در خانهاش حبس کرد. در را هم به رویش بست و آمد بیرون.
از رفقایش پرسید که: "من احساس میکنم یکی آمد تو خانهمان، شما هم دیدید؟" اینها گفتند: "نه." باز برای چند بار از باب احتیاط سؤال کرد و اینها هم جواب دادند. گفت: "که نه، اینها ندیدهاند؛ احتمالاً یکی از بیرون دیده و رفته راپورت داده به خود زیاد." گفت: "یک دستی بزنم ببینم او چه میگوید؛ یک وقتی خبر بهش نرسیده باشد که این رُشید تو خانه ماست." رفت پیش زیاد و به زیاد سلام کرد و نشست. ناگهان دید که رُشید دارد سوار شتر میآید. این ابوعراکه دیگر رنگ از سرش پرید و گفت: "هیچی دیگر! این را تو خانه من حبسش کردم، پا شده آمده اینجا؛ پدر من را در میآورد." رُشید آمد سمت زیاد. این ابوعراکه که دیگر اینجا دارد میلرزد. رُشید با زیاد سلام و علیک کرد و آمد احوالپرسی و روبوسی کردند. زیاد بهش گفت: "چطور آمدی؟ با که آمدی؟ چطور بود راه؟" با هم گپ زدند.
ابوعراکه برگشت به زیاد گفت: "تو این را میشناسی؟ میدانی کیست؟" منظور او این بود که میخواست بیاید دستی بزند ببیند که حواست هست که این رُشید است؛ "یکی از رفقای ماست از شام پا شده آمده؛ یکی از رفیقهای ماست از شام." یعنی با یک چهره مبدل، رُشید در سیمای یکی از زیادیان پا شده آمد آنجا.
ابوعراکه برمیگردد خانه. رُشید حجری دست و پایش همانجور بسته است، در حبس و در کنج خانه. در چهره یکی دیگر ظاهر میشود برای خود عبیدالله (یعنی زیاد)؛ برای خود زیاد میرود و با خودش زیاد روبوسی میکند. حالا که تو همچین کسی هستی و اینجور علمی داری، اینجور تواناییهایی داری، هر کاری دوست داری بکن. هر وقت دوست داری بیا خانه ما؛ من دیگر مشکلی ندارم. اینجا نشان میدهد که این ابوعراکه هم از اصحاب خاص امیرالمؤمنین (علیه السلام) بوده؛ ولی آنقدر قضیه سنگین بوده که ایشان هم به قول ماها "گرخیده" بود از این عظمت و اسراری پیش این بزرگوار بوده که اینها خبر نداشتند.
قَنَوا، که دختر رُشید بود، میگوید: "یک روزی زیاد (لعنت الله علیه) پدرم را خواست. گفت: باید از علی بن ابیطالب تبرّی کنی و بیایی به همه بگویی که این مولای تو کذّاب است. معاذالله." میگوید: "پدر من امتناع کرد و زیاد گفت: رفیقت، یعنی علی، بهت گفته چطور کشته میشوی و ما باهات چهکار میکنیم؟" رُشید گفت: "آره، خلیل من، امیرالمؤمنین، به من گفته که تو از من میخواهی که من تبرّی کنم، من تبرّی نمیکنم. تو دست و پا و زبانم را قطع میکنی و به خدا! نه من دروغ میگویم و نه علی (علیه السلام) به من دروغ گفته." زیاد گفت: "نه به خدا! تو دروغگویی و مولایت هم دروغگوست." من فقط دستور دادم دست و پایش را قطع کردند و ایشان را انداختند بیرون. با آن حالتی که دست و پایش قطع شده بود. صحابه پیامبر (صلی الله علیه و آله) شوخی نیست؛ صحابه پیامبر (صلی الله علیه و آله) بوده. با آن حالتی که دست و پایش را قطع کردند، مردم دورش جمع شدند. میگوید: "منم (دخترش) آمدم گفتم: بابا، درد نداری؟" گفت: "دردم مثل کسی است که در ازدحام جمع باشد." همه دور ایشان شروع کردند به گریه کردن. پدرم گفت: "گریه نکنید! بروید یک قلم کاغذ بیاورید بهتان بگویم تا قیامت چه خواهد شد؛ که مولایم علی (علیه السلام) به من خبر داده تا قیامت چه خواهد شد." شروع کرد آقا چیزهایی را از اخبار غیب و از آینده گفتن. مردم هم همه جمع شدند و هی شروع کردند به شنیدن. جاسوسها ریختند پیش زیاد و گفتند: "غیب دارد به اینها میگوید؛ آینده دارد به اینها میگوید." این هم دستور داد به جلّادش، به نام "حجّام" (که خدا لعنتش کند)، گفت: "سریع میروی زبان رُشید را قطع میکنی." بعد از آن که زبانش را قطع کردند، ایشان را به دار آویزان کردند. در همان شب ایشان به شهادت رسید و جسدش را اینجا دفن کردند که شد "باب النخیله" کوفه که به "نخله" میخورد. "نخیله" این پشت است؛ مسجد نخیله که مسجد امیرالمؤمنین (علیه السلام) است. فرصت بشود، امشب روزی بشود اینها را هم برویم. و اینجا منطقه ذوالکفل است دیگر. منطقه ذوالکفل معروف است. قبر حضرت ذوالکفل هم این نزدیکی است.
این هم از قضیه عجیب ایشان که حالا تعدادی از آن را نقل کردیم. شخصیت این بزرگوار خیلی بیشتر از اینها جای گفتوگو دارد. توفیقی بود و محضر این بزرگوار روزیمان شد الحمدلله. انشاءالله که بابش باز شود و کاروانها، مردم بتوانند بیایند. ایرانیها تا حالا من نشنیدهام و ندیدهام. خودم هم اولین بار بود که روزیام شد مزار این بزرگوار. انشاءالله بشود فراهم بشود. البته این ور خوب؛ چون سمت حله و اینها میشود، معمولاً رفت و آمدی نیست. انشاءالله کمکم با ماشینهای شخصی مردم بیایند، آدرس اینجا را بگیرند و به زیارت این بزرگوار بیایند. و این بزرگوار هم که اینطور دورش خلوت است، انشاءالله پذیراییهای جانانهای بکند که انشاءالله از خلاصه حساب ما خارج شود و جبران بکند تمام این زیارتهایی که ما نیامدیم را با یک بار. انشاءالله که سلام ما را هم محضر مولای خودش امیرالمؤمنین (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام) که میلاد امام حسین (علیه السلام) بود و ماه شعبان است، برساند. و انشاءالله قرارمان قیامت، و دیدار این مرد بزرگ! شفاعت همه ما را بکند.
هدیه به روح شهید بزرگوار حضرت رُشید حجری سلام الله علیه صلواتی هدیه:
اللهم صل علی محمد و آل محمد.
در حال بارگذاری نظرات...