‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد، و علی آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
همه خسارت، وجود آدم را احاطه کرده است. ما غرق در خسارتیم. چرا؟ لحظه به لحظه سرمایه ما از ما گرفته میشود. ما مثل یک شمعی هستیم که لحظه به لحظه از آن کاسته میشود. به تعبیر امیرالمؤمنین، هر نفسی از ما کم میکند و کاسته میشود. هر یک نفسی که ما میکشیم، ما میگوییم یک نفس اضافه کشیدیم، ما میگوییم یک لحظه بیشتر عمر کردیم؛ در حالی که واقعیت چیست؟ واقعیت این است که یک نفس از ما کم شد. ما آن مقدار سهمیهای که داریم، دانه به دانه میرود. میگوییم: «هشتاد سال عمر کرده.» نه، هشتاد سالمان رفت، هشتاد سال تمام شد. عمر ما در حال رفتن است. نفس به نفس در حال زائل شدن، داریم از بین میرویم. اگر یک چیزی ما به ازای این کسب کردیم، بردیم؛ اگر ما به ازای آن نداشتیم، باخت محض است. ما لحظه به لحظه داریم میبازیم. همین که میگوییم مثلاً «رنگ میبازد»؛ شنیدهاید این کلمه را؟ «باختن» یعنی از دست دادن. ما هر لحظه در حال از دست دادنیم، دیگر در حال باختن هستیم. ما داریم لحظه به لحظه عمر خود را میبازیم، استعدادها و توانمندیهای خود را میبازیم، جوانی خود را میبازیم.
حالا چون از این زاویه نگاه میکنیم، میگوییم جشن تولد میگیریم، جشن تولد چهلسالگیام؛ در حالی که باید جشن ختم بگیریم. جشن نیست دیگر. در واقع مراسم ختم است. باید ختم چهلسالگی باشد. ما چهل سالمان رفت، یک مقداری مانده که نمیدانیم چقدر مانده. نکته این است: ما فکر میکنیم همیشه هستیم. «چهل سالش، الحمدلله، گذشت دیگر. حالا میآید دیگر، بقیهاش هم میآید.» از یک مقدار نامعلومی چهل سالش رفت، بقیهاش هم معلوم نیست. یک نفس دیگر مانده، پنج تا دیگر مانده، صد تا دیگر مانده، یک سال دیگر، دو سال دیگر، ده سال دیگر. «کل نفس خطوة الی اجل». امیرالمؤمنین فرمود: «هر یک نفسی، یک گام به سمت مرگ است.» یک نفس. همین نفسی که الان کشیدیم. یک لحظه، یک لحظه برگردیم به این نفسی که کشیدیم توجه کنیم. نه، یک نفس، یک قدم دیگر مرگ نزدیک شد. من یک نفس که میآید، مثلاً ده میلیون و پانصد و چهل و سه هزار و یکصد و هفتاد و دو تا نفس برای ما نوشته، یکی دیگرش هم سوخت. خیلی عجیب است! دنیا را این شکلی باید دید. واقعیت زندگی ما این است. اینجور که نگاه میکنی ما لحظه به لحظه در حال از دست دادن هستیم. از دست دادنمان قطعی است. به دست آوردنمان معلوم نیست. از دست دادن ما قطعی است؛ اینکه لحظه به لحظه یک چیزی داریم میدهیم، اینکه توش بحثی نیست. اینکه به دست بیاوریم، محل بحث است. آن معلوم میکند ما شکست بخوریم یا نخوریم.
برای همین اول میفرماید همه شکست خوردند. بعد استثنا میزند. اول همه را بازنده میداند، بعد قید میزند. اول میگوید: «إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ» [سوره عصر، آیه ۲]. همه باختند، همه بازندهاند؛ چون همه ما در از دست دادن مشترکیم دیگر. از وقتی به دنیا میآییم، داریم از دست میدهیم. بله، در عین حال داریم به دست هم میآوریم. خردهخرده آدم چیزهایی یاد میگیرد، استعدادی پیدا میکند، توانی پیدا میکند، سوادی پیدا میکند، اطلاعاتی پیدا میکند، دانشی و تجربه. این به دست آوردنها اگر ایمان بود، خب یک چیزی گیرت آمد؛ اگر چیزی غیر از ایمان بود، از جنس غیر ایمان بود، هیچی نیست. رنگ و بوی ایمان نداشته باشد، هیچی نیست، بقایی ندارد. توضیح میدهم چرا، استدلال دارد. یک بار دیگر برگردیم اول سوره را مرور کنیم: «وَالْعَصْرِ * إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ» [سوره عصر، آیات ۱ و ۲]. به عصر قسم، انسان در خسارت است. چرا پای «عصر» را کشید وسط؟ این همان عصاره و چکیدهای بود که عرض کردم. هر چیزی زیر فشار معلوم میشود چه دارد. تو فشار، شما یک لباسی که خیس است، هی میچلانید که چهچیزیاش معلوم شود؛ اگر رطوبتی، آبی، چیزی در آن مانده، بیرون بیاید. وقتی خوب چلاندی، دیدی بابا دیگر آب نمیآید، میگویی آبش گرفته شد. «عصر» عصاره است. «عصر» به این فشار میگویند. خود زندگی و روزگارمان همین است دیگر؛ در آن یک فشار است، در آن یک زحمت است. زندگی اصلاً همین است. دارند ما را میچلانند. اصلاً آمدهایم اینجا که چلونده شویم. «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ» [سوره بلد، آیه ۴]. تو رنج آفریده شدهای. داستان زندگی این است. علیالدوام در حال چلونده شدن هستیم. در این چلاندنها معلوم میشود طرف چه دارد. خدای متعال میفرماید: «من همه را چلاندام، هیچکس هیچی ندارد.» به عصر قسم، به چلاندن قسم، به فشار دادن قسم، همه خالیاند: «إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ».
نشانهاش چیست؟ نشانهاش این است که همین چلاندنهای ظاهری زندگیمان، وقتی توش میافتیم، میبینیم میچلانیم، ایمان درنمیآید. این نشانهاش در قیامتمان هم همین است، خدا نکند. این نشان میدهد اوضاع قیامتمان هم این است. تو مشکلات زندگی میافتیم، تو مشکلات خانوادگی میافتیم. البته بخشیش هم تقصیر خودمان است، اشتباهاتمان است. ولی اصلش چیست؟ اصلش لازمه جبری زیستن آدمیزاد و این رنجها، این مصیبتها، این چلاندنها مال همه است. بدون این چلاندنها معلوم نمیشود که چه کسی در چه وضعی است و اصلاً کسی به چیزی نمیرسد. خدا نمیخواهد ما را بچلاند که حالمان را بگیرد: «ای بدبخت، دیدی هیچی نیستی؟» بابا، همش این نیست. خدا میخواهد یک وقتی بچلاند، بگوید: «ای خوشبخت، دیدی چی داشتی؟» خدا حضرت ابراهیم را که میچلاند، میگوید چاقو بگذار رو گلوی این بچه. این هم چلاندن است دیگر. خودش میفرماید «بلاءٌ عظیم» بود. اسم این حرکت را میگذارد «بلاء عظیم». در قرآن، سوره صافات، میفهمیم خوب چلاند حضرت ابراهیم را. ولی چه شد؟ از تویش یک گوهری درآمد. دیدیم بابا ابراهیم خیلی مرد. گوهر وفا از تو وجودش درآمد. «وَ إِبْرَاهِيمَ الَّذِي وَفَّىٰ» [سوره نجم، آیه ۳۷]. به این میگویند آدم. ببین! به این میگویند وفادار، به این میگویند صادق، به این میگویند مشتی، به این میگویند بنده، به این میگویند خلیل. میچلاند، آن چلاندن آخر یک گوهر دیگر از وجودش در میآید. واسه همین وقتی خوب میچلاند، میگوید: «آها! إِنِّي جَاعِلُكَ لِلنَّاسِ إِمَامًا» [سوره بقره، آیه ۱۲۴]. حالا گوهر امامت از وجودت خودش را نشان داد. از امروز دیگر تو امامی.
این داستان فقط مال حضرت ابراهیم نیستها! این داستان همه چلاندنهای عالم است. اصلاً خدا دارد ما را میچلاند که همینها بزند بیرون. ولی امثال من هی چلونده میشویم، هی فقط سر و صدایمان در میآید. هیچی هم آن تو ندارد. هرچه بیشتر میچلانند، بیشتر خالی میشود. همین دو زار ایمانی هم که داریم، به قیمت طلا و دلار... بینا! بنده نمیخواهم آنها را توجیه بکنم. هرکه هر غلطی جایی کرده، گردنش گیر است. هرکه هم جایی ظلمی کرده، اختلاسی کرده، حقی را بالا پایین کرده، خدا لعنتش کند، خدا عذابش را بیشتر کند. آن حسابش جداست. من با آنها کار ندارم. من فعلاً با خودم کار دارم؛ با خودم که ایمانم به قیمت طلا و دلار و اینها بند است، که یکم این جابجا بشود، زیرا به همه چیز پشت میکنم. باز وقتی دلار گران شده، دیگر روزه نمیگیرم! روزه تو به قیمت دلار چه ربطی دارد؟
امام حسین فرمود: «النَّاسُ عَبِیدُ الدُّنْیَا، وَ الدِّینُ لَعْقٌ عَلَی أَلْسِنَتِهِمْ یَحُوطُونَهُ مَا دَرَّتْ مَعَایِشُهُمْ فَإِذَا مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّیَّانُونَ» [تحف العقول، ص ۲۴۸]. مردم بنده دنیا هستند و دین لعاب روی زبانشان است، تا وقتی معیشتشان تأمین میشود، بر گرد آن میگردند؛ و آنگاه که با بلا آزموده شوند، دینداران کم میشوند. خیلی جمله عجیبی است. فرمود: تا وقتی معیشتشان تأمین میشود، دینشان لعاب روی زبانشان است. [یا به تعبیر استادمان آیت الله جوادی آملی میفرمود: این «لعق» به معنای آدامس است. اینجا منظور تشبیهش میشود آدامس]. دین مثل آدامس تو دهان است؛ تا جایی که مزه میدهد. دین بالاخره یک چیزهایش مزه میدهد دیگر. حالا امام حسین قیمه دارد، چلو دارد، پلو دارد، خیلی حال میدهد. تا آنجایی که مزه میدهد. دین دیه دارد، مهریه دارد، خیلی چیز خوبی است. یک استخوانت میشکند، پول خانه بهت میدهند. یک زمانی میشد با بعضی از این دیههای خردهریزه خانه خرید. هیچکس هم صدایش از «اسلام» آنوقت دیگر درنمیآید، دارد این پول را میگیرد و همه هم راضیاند. حالا هیچ جای دنیا بابت شکستگی دیگر ناراحت نمیشود که «این چه دینی است؟ هیچ جای دنیا چرا دیه نمیدهد؟» آفرین، به این میگویند اسلام! هیچ جای دنیا مهریه ندارد، این هم ناراحت نیست، نمیگوید چرا هیچ جای دنیا مهریه ندارد. ولی میگوید: «چرا هیچ جای دنیا زن برای اینکه خارج از کشور برود، اجازه شوهر نمیخواهد؟ فقط اینجا؟ چطور سر مهریه حرف نمیزدی، به اینجایش که رسیدی صدایت درآمد؟» دین یک آدامس است؛ مزه میدهد دیگر. مهریه دارد، خیلی حال میدهد. آنجاهایش که دیگر میافتد به خرج و رنج و زحمت و هزینه و اینها... که البته هزینهای که ما حسابش را داریم، در حساب عالم که هزینه نیست، سر جایش است، درست است؟ آنجایی که به خیال من میآید که دیگر منفعت ندارد و ضرر است، صدایم در میآید. «مُحِّصُوا بِالْبَلَاءِ قَلَّ الدَّیَّانُونَ». تو یک فشار بلا که میافتند، دیگر دیندار پیدا نمیشود. این جمله از امام حسین، تلاوت عجیبی است. یک فشار که میآید، یک واهمه، یک ترس، یک گرفتاری، یک سختی، یک فشار، قید همه چیز را میزند، به همه چیز پشت میکند، هیچکس را نمیشناسد.
وسط جنگ احد، تا جنگ قبلی، جنگ بدر، که زدند و بردند و ملائکه کمک کردند و اینها بودند. جنگ احد هم تا وقتی داشتند پیروز میشدند، غنائم بود، بودند. آنجا که داشتند شکست میخوردند دیگر فرار کردند. البته سر غنائمش هم، آنهایی که تنگه را گرفته بودند، پیغمبر به اینها فرموده بود: «تو هیچ حالتی تنگه احد را ول نمیکنید.» آن بالا بودند که اینور رفیقهایمان رفتند، دارند غنائم جمع میکنند. «پس من چی؟ من وایستم اینجا تنگه را سفت بچسبم؟ غنیمت را جمع کن بابا! صاحب دارد این، پیغمبر تقسیم میکند، به همه مساوی میدهد. غصه چه را میخوری؟» یکهو یک طمعی تو آدم، یک حرصی تو آدم وقتی میافتد... خود ماها اینها را تست کردهایمها. خیلی عجیب است! هرکسی هم یک جایی یک مدلی است. یکی پولکی است، یکی ریاست. طمعش تحریک میشود. یکی با زن تحریک میشود، یکی با نام تحریک میشود. هرکسی یک مدل است. یکی را با پول خیلی کسی نمیتواند انگولکش کند تو وجودش، خیلی کسی قلقلکش نمیتواند بدهد. ولی با مقام، نه! مقام حسابوکتابش فرق میکند. «پول میخواهی بگیری؟ بگیر. به قدرت من آسیب نزن!» آن، آنجایی که آن نقطه ضعفش است. یکم قلقلکش میدهند، میبینند. خدا میشناسد، نه پیغمبر! شما صحبت میکنی بالا منبر چقدر شیک و شقورق! پا رو دمش بگذارند، یک فحشهایی میدهد، اصلاً باورت نمیشود این حاجآقا. هوش مصنوعی است؟ نه، هوش واقعی خود حاجآقا! پا رو دمش بگذارند، منبرش را بخواهند ازش بگیرند. خودم را میگویم دیگر، به کسی برنخورد. هنوز تنها کسی که الان میتوانم چیزی بگویم خودم هستم. من میگوید: «ببینم! یک رقیب برایم تراشیدهاند و منبر ما را دارند از ما میگیرند.» و اینها. اوف! بیا ببین، بساطی راه میاندازد بالا و پایین! همه را به هم میدوزد! چه شیطانی تو وجود تو خوابیده بود، صدایش درنمیآمد؟
همه خوباند تا وقتی کسی پا رو دم کسی نگذاشته. همه مسلماناند، همه خوباند. خود عمر سعد هم خوب بود تا قضیه ملک ری نشده بود. تازه ملک ری هم خیلی اذیتش نکرد. عبیدالله بهش گفت: «پس نمیروی حسین را بکشی؟ دیگر ملک ری را بدهم به شمر!» گفت: «چیچی؟» فکر کنم یعنی تا خود ملک ری هم مشکلی نداشت که حالا به او ملک ری را ندهند، به من ندهی، بخواهی به شمر بدهی، آن را دیگر نمیتوانم تحمل کنم. یک جایی یک نقطهای است و خدا همه ما را تو آن نقطه قرار میدهد و میفرماید آن نقطه، نقطه فشار است، نقطه چلاندن است، نقطه «عصر» است و میگوید همه را وقتی میچلانم، میبینم از هیچکس هیچی درنمیآید. «إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ» [سوره عصر، آیه ۳]. مؤمن باشد، عمل صالح. تو یک آیه دیگر هم از قول حضرت داوود (علیه السلام) فرمود: «وَ قَلِيلٌ مَا هُمْ» [سوره ص، آیه ۲۴]. آن هم که تک و توک مؤمن مگر پیدا میشود. مؤمن عمل صالح اگر پیدا شود، تک و توک، قلیل ما هو پیدا میشود.
یکی از دوستان، از دوستان خیلی خوب ما، باتقوا، مخلص، باصفا، خانواده خیلی خوبی، میگفت که رفتیم برای تقسیم ارث. رفتی محضر، سند باید میزدیم و اینها. یک چیزهایی هم بود بین خودشان. بعد تقسیماتی بود و اینها که توافقی پنج شش تا خواهر و برادر بودند. محضر دار، کار که تمام شد، من آمدم بروم بیرون، گفت: «وایسا! وایسا! بیا اینجا.» حالا یادم نیست با جزئیاتش. «بیست ساله، سی ساله چقدر؟» گفت: «مثلاً من سی ساله اینجا محضر دارم، اولین خانوادهای که دیدم بدون کتککاری، فحشکاری، داد و دعوا دارید انجام میدهید شماها.» اجازه داد و او هم به این بخشید و او هم گفت این را صرفنظر میکنم و این هم مال آن باشد و چه جوری میشود؟ «قلیل ما هم...» و همهشان آدمهای حسابی، مؤمن، خدا، پیغمبر سرش میشود، جهنم سرش میشود! آدمها را همین آدمخوبها. همینی که پارسال نود کیلومتر پیادهروی رفته بود، گفته بود نه، من باید سال بعد صد و بیست کیلومتر بروم! نمیخواهم پیادهروی را تحقیر کنم، ظاهر را تحقیر کنم، سر جایش عزیز، درست است، عالی است. ولی همین ماهایی که گاهی تو ظاهرمان خیلی هم درجهیک، یکهو تو همین قضیه ارث و میراث و اینها، یک ارثی، یک حرصی، یک طمعی، یک چیزی! «یا بتوانم بکنم، یا دارند میکنند!» اوف! بیا ببین شلینگتختهای راه میاندازد! چه فحشهای رکیکی بلد بود این حاجآقا! بهش نمیخورد شوخی! «این دو دانگ مغازهام را از من گرفته، این فلانفلانشده!» ده تا فحش. آدمها وقتی چلونده میشوند، معلوم میشود که «إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ». به چلاندن قسم! به چلاندن قسم! هرچی را میچلانی معلوم میشود چه دارد. آدمیزاد وقتی میچلانند، هیچی ندارد. یکم تو فشار میافتد، یکم تو گرفتاری میافتد، یکم نانش کم بشود، آبش کم بشود، زندگی سخت بشود...
عرض کردم برای بار چندم، من هیچوقت نمیخواهم کسی را تبرئه بکنم. اگر کسی مقصر است، کوتاهی کرده، ظالم است، آن حسابش جداست، سر جای خودش. من به آن کار ندارم. من به ایمان خودم کار دارم. [امام سجاد گفتند که:] «طعم ارزاق اینها خیلی گران شده، همهچیز گران شده.» حضرت فرمود: «ارزاق گران شده، رازق که عوض نشده! خدا که همان است.» این دانه چه میدهند به کبوتر؟ دانه چه میدهند میخورد؟ ارزن مثلاً. کبوتر صبح میخواهد بیاید بیرون. «ارزن هم گران شده، امروز چهکار کنیم؟» تو چهکار به گرانی و ارزانی ارزن داری؟ نوشتهاند، بهت میدهند دیگر. پیامبر فرمود: «شما اگر توکل به خدا داشته باشید، مدل پرندهها خدا بهتان روزی میدهد.» این روایت از پیغمبر را یادگاری داشته باشید. [شهادت پیامبر اکرم.] اونی که توکل دارد، مثل پرندهها زندگی میکند، نه آن پرندهای که یک چیزهایی را جمع میکند، زمستان یادش میرود، آن مال بقیه است. مگر توکل ندارند آنجوری زندگی میکنند؟ نه، پرنده صبح که میآید بیرون، استرس ندارد. شب هم که میخواهد بخوابد، استرس ندارد. کبوتر نر هی از اینور میچرخد به آنور میچرخد، کبوتر ماده میگوید: «چی شده؟» میگوید: «الان پیامک آمده تو اخبار، میگویند ارزن دو درصد میخواهد گران شود، وارداتش کم شده، حالا فردا چهکار کنیم؟» کبوتر شب میخوابد، صبح پا میشود، تقتق پر میزند، یک جای ارزنی. خدا میبرتش. خدا میبرتش دیگر، ارزن را میرساند. او عالم را بسیج میکند ارزن این را میخواهد برساند. داستانهای عجیبی دارد این روزیرسانی خدا، خیلی عجیب!
این را میگویند مؤمن. مؤمن این است. مؤمن اهل توکل است. مؤمن یکی دیگر را رازق نمیداند. بعد دیگر هرچقدر که این افت میکند، هی ایمانش آلوده میشود به شرک. از یک جایی به بعد دیگر ایمان آلوده به شرک نیست، ایمان یعنی در واقع شرک خالی از ایمان است که به آن میگوید نفاق. اگر ظاهرش را هنوز دارد نگه میدارد، خبری تو باطن نیست، به آن میگویند نفاق. این فکر میکند روزیاش دست ترامپ است، سر بقیه هم داد میزند که «چرا نمیآییم بریم با ترامپ ببندیم؟» اسمش ایمان نیست، این نفاق است. اسم امام حسین به زبانش نمیافتد ها! اصلاً میگوید: «این کاری که ما با ترامپ نبندیم حرام است!» دو تا روایت، دو تا فتوا میآورد! شورای قاضی کی بودی تو؟ امام حسین را میخواهد بکشد، فتوا میتراشد. آیه پیغمبر، روایت هم میآورد، آیه هم میآورد، حرف جهنم هم میزند. به امام حسین گفتند: «تو از جهنم نمیترسی؟ روبروی یزید وایستادی؟» به امام حسین میگوید: «از جهنم نمیترسیدی به یزید وایسی؟ بین امت پیغمبر داری اختلاف میاندازی؟ جواب پیغمبر چه میخواهی بدهی؟» جالب نیست برایتان؟ این حرفها را به امام حسین میزدند. نفاق! نفاق، مدلی است، هیچ! اصلاً تو پیغمبر را مگر قبول داری؟ پیغمبر کیست؟ تو قیامت را قبول داری؟ امام حسین هم دارد به چالش میکشد. فرمود: «دین ندارید، از قیامت نمیترسید؟ لااقل آدم باشید، قواعد جنگی را مراعات کنید! من با شما جنگ دارم، با زن و بچه چهکار دارید؟ به خیمه چهکار دارید؟» دارد رسوایشان میکند که شماها حرف از قیامت و خدا و جهنم و اینها میزنید، میفهمی؟ اصلاً قیامت حالیت میشود؟ آدمیزاد وقتی چلونده میشود، تو فشار قرار میگیرد، معلوم میشود هیچی خبری نیست، ایمانی نیست. یک چیزهایی میگفت، نمیدانم برای شماها پیش آمده اینها را تجربه کردهاید یا نه. خیلی عجیب است! بنده خودم به چشم خودم دیدم، خیلی ترسناک! یکهو آدم با خودش مواجه میشود، میگوید: «من چقدر کافر بودم؟ این همه من گفتم توکل به خدا، خدا هست، ما صاحب داریم، ما امام زمان داریم. گرفتاری که داری، امام زمانت کو؟ توکلت کو؟ خدا کو؟ خدا کجای زندگیات است؟ الان کجای حسابوکتابات است؟» «حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ» [سوره آل عمران، آیه ۱۷۳]. «حسبنا الله» یعنی حساب کتابمان چیست؟ اینکه خدا هست. میگوید به مؤمنان چقدر زیباست! شوخی نیست. سوره عصر، همه قرآن. علامه طباطبایی میگوید: وقتی به مؤمنان میگویند: «إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ فَاخْشَوْهُمْ فَزَادَهُمْ إِيمَانًا وَقَالُوا حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ» [سوره آل عمران، آیه ۱۷۳] – «ان الناس» نه حالا یک چهار تا طایفه شرور جنایتکار روبروتان وایستادند – «همه کره زمین روبروتان!» من! مثل الان که ما روبروی اسرائیلیم. یک باند تبهکار و جنایتکارند و چهار تا دولت خبیث و ارتشهایشان. بشریت کره زمین علیه اسرائیل است. پیادهروی اربعین دیدید؟ اصلاً ما را باورمان نمیشد این همه علقه و این همه پیوند باشد. این همه شور تو دل مردم باشد. از چهار تا موشکی که ما زدیم! آقا ما زدیم، از خودمان دفاع کردیم، تو چرا سوار چی هستی؟ تو چرا انقدر خوشحالی؟ دشمن بشریت را زدی آقا! تو را که نزده بود که! آخر خودمان را زده و ما هم زدیمش! الان وضعیت ما با اسرائیل این است دیگر. همه دنیا با ماست، آحاد بشر با ما، چهار تا دولت فاسد با ما نیستند. قرآن این را نمیگوید. میگوید آن وقتی که چهار تا مؤمناند، کل کره زمین ضد اینان. کل کره زمین! «إِنَّ النَّاسَ قَدْ جَمَعُوا لَكُمْ» به اینها میگویند: «فَاخْشَوْهُمْ» – بترس – «فَزَادَهُمْ إِيمَانًا وَتَسْلِيمًا» [سوره آل عمران، آیه ۱۷۳]. یک آیه است. وقتی میبینند تنها شدند، ایمانشان بیشتر میشود. این همان فشار است. مؤمن وقتی تو فشار و تنهایی قرار میگیرد، اتفاقاً دلش میرود سمت خدا. میگوید: «خدایا! بیکس، تو را دارم.» این وقتی میچلانم. بقیه را وقتی میچلانی: «ای! هیچکس هم از ما حمایت نکرد! ولش کن!» این همان «إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ». یکی را که چلاندند، همه رفتند. بابا، مؤمن وقتی میچلانی، تنها که میشود، تازه ایمانش بیشتر میشود، عشقش بیشتر میشود، شورش بیشتر میشود.
امام حسین... بله، مثل میثم تمار. احسنت! امام حسین هرچه به لحظه شهادت نزدیکتر میشد، میدیدند چهرهاش شادابتر، نورانیتر. «لَا یُبَالِی بِالْمَوْتِ» [یا لا یبالی من الموت]. این جمله نقل شده از روایت، از امام سجاد (علیه السلام). فرمود: «لشکر دشمن پدرم را به هم نشان دادم، گفتم این را ببین! اصلاً انگار نه انگار دارند میکشندش. حالش دارد بهتر میشود.» اثر ایمان! هرچه میچلانند، هی ارتباطش با خدا قویتر میشود، عشقش به شور میآید. ما دیگر اولی را خوردیم، بیدین نشدیم. دومی را بخوریم، بیدینی! «علی اکبر را گرفتند، فحش ندادیم به خدا، معاذالله! علی اصغر را بگیرند، دیگر بد و بیراه... چه ورزش است، چه خبر است؟» حالا من هیچی نمیگویم، من مسلمانم، یک کمکی برسان. این همه نماز خواندم، من پسر پیغمبرم، کربلا رفتم، چی شد؟ دیگر اصلاً نمیآیم کربلا! دیدید؟ ما یکم تو فشار، نمازم را هم نمیخوانم! این همان چلاندن است که «إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِی خُسْرٍ». وقتی میچلانم معلوم میشود هیچکس هیچی ندارد، همه خالیاند. مؤمن را که میچلانند، نه! هی یک گوهری از وجودش میزند بیرون. تازه نمازهایش باحال میشود. علیآقای قاضی فرموده بود: «ما وقتهایی که نداریم، اوضاعمان خراب است، نمازهایمان هم باحالتر است.» نمازش تازه با وقتی که دارد مشغولش شد، حواسش پرت شد. الان که جیبش خالی است، یک نمازی بخواند تا «الله اکبر» میخواهم بگویم، میخواستم باحال بگویمها، دیدم که جیبم را خالی کردی! «الله اکبر! قاسم، الله اکبر! خوب بگویم!» ما همش کاسبی با خداییم دیگر. عبادت تجارت است دیگر. بستگی دارد. میگفت طرف از اینور علف میداد، از آنور هی دنبه را چک میکرد، یک علفی که خورد چقدر شد؟ ما حسابوکتابمان با خدا این مدلی است. یک حدیث کسا خواندم و چک میکنم هنوز پیامکش نیامدهها! ولی گفتند چهل روز. حالا دو روز، سه روز میخوانم، هی دیدم هیچ خبری نشد، دیگر ادامه نمیدهم. «الکی گفته بودند حدیث کسا مشکلات را برطرف میکند!» اجازه دادن نام پنجتن را به زبان بیاوری، همین بس است. «ما حاجت نگرفتیم، چهل روز نشستیم حدیث کسا خواندیم، هی گفتیم قالت فاطمه سلام الله...» ها؟ فاطمه! چیز دیگر نمیخواستم من. بردم چهل روز به مناسبت، به این مناسبت اسم اهل بیت را آوردم.
یک دوستی داشتیم، خدا رحمتش کند. خیلی هنرمند بود، انقلابی درجه یک هم بود، کهنهکار بود، از رفقای شهید بهشتی بود، جزو مؤسسین حزب جمهوری توی قم بودند. جزء اعضای بیت امام هم بود، از دوستان ما بود. مریضی خیلی سختی هم گرفت، خیلی به طرز دردناکی از دنیا رفت، روحش شاد باشد. خیلی آدم باصفا و مهربان و جهادی، از این آدمهای دم دست حاج قاسم که از اینور زندگی نداشت، پا میشد میرفت سوریه. مثلاً میگفت: «حاج قاسم گفته که این خانههایی که مردم ترک کردهاند، رفتهاند، دیوارهایی که سوخته، شهرشان سوخته است، کسی برنمیگردد سر خانهوزندگی. شهر و دیوار را رنگ کن، ملت برگردند.» پا میشد میرفت مفت و مجانی در و دیوار رنگ میکرد. برگردم به خانه آدم باصفایی که روحش شاد باشد. خیلی هم بنده به ایشان علاقه داشتم، خیلی خیلی صمیمی بودیم و با اینکه فکر میکنم چهل سال، پنجاه سال از من بزرگتر بود، رابطه پدر و پسری ما با هم داشتیم. یک خاطره برای من تعریف میکرد، خیلی این خاطره را شاید هفت هشت بار تا حالا تعریف کردهام. خیلی خاطره جالبی بود. میگفت که ما تو بیت امام که بودیم، همان ایام اول انقلاب، خدا دختری به من داد که وقتی به دنیا آمد، یک مدت که گذشت، فهمیدیم بچه معلول است، مشکل دارد، مشکل ذهنی هم داشت. بچه را بردیم امام اذان بگوید. دستی کشید رو سرش، فرمود که: «این بچه رحمت است برای شما.» هنوز آن موقع معلوم نشده بود که این بچه مریض اینجوری، بچه مشکل دارد. دو سه سال بچه عمر کرد. من کارم این بود که این بچه رو دوشم بود، از این روضه به آن روضه، از این امامزاده به آن امامزاده، از این هیئت به آن هیئت. ته کوچه هیئت بود. تازه از هیئت آمده بودم خانه، گفتم ده دقیقه برم اینجا بنشینم، شاید اینجا حاجت داد. روضه قاسم شاید حاجت، روضه رقیه شاید حاجت. بیست و هشتم صفر، این نذری شاید حاجآقا... دو سه سال کار ما شده بود صبح تا شب نذری دادن و روضه رفتن و هیئت رفتن. گفت: «بچه از دنیا رفت. همان این مجلس تازه فهمیدم امام خمینی گفت این بچه رحمت است برای شما یعنی چه.» تا بچه بود، ما همش کارمان با اشک، با ناله، این هیئت با آن هیئت بود. ای مؤمن! این را وقتی میچلانند، ایمان ازش در میآید. البته میفرماید: «شما تو گرفتاری مؤمن میشوید، پایتان که به خشکی میرسد دوباره کافر میشوید.» مؤمن اونی است که پایش به خشکی هم که رسید، ادامه بدهد. مگر تازه راهش را یاد گرفتهام؟ دو سه سال دستم به این هیئت و آن هیئت بود، بچه رفت، اتفاقاً از این به بعد با فراغ بال میروم از این هیئت به آن هیئت. اینجور اگر شد، درجه یک است. اینجور اگر شد، خسارتزده نیست. بقیه همه تو خسران.
هواپیما دارد سقوط میکند که همه مسلمان میشوند، عارفبالله میشوند. دوباره برمیگردد آدم، گوشی را برداشته، فحش میکشد بالا و پایین. این داستان ماهاست دیگر. فقط یک گروهند که تو خسارت نیستند: عمر میدهند، ایمان میگیرند. بقیه همه عمر میدهند، هیچی نمیگیرند. کیف و حال و اسم و رسم و اینها همهاش هم تمام میشود. گاهی زودتر از خودت تمام میشود، گاهی با... گاهی ده پانزده سال بعد خودت تمام میشود. طرف زنده است، کسی دیگر نمیشناسدش. میگوید: «بابا، من پنجاه سال آرتیست بودم، عکسم سینماها...» تو خانهسالمندان به فلان بازیگر است. خودت هم که میمیری، تمام میشود. ده پانزده سالی میشناسنت، بعد دیگر نسل بعدی... تو این قطعه هنرمندان بهشت زهرا یک بار رفتم. البته حالا یک بار پزشک تعریف کردم چی شد که رفتم و بعدش چی شد و اینها که دیگر نمیخواهم بروم آنجا. قضیه شد دیگر. حالا ما گفتیم بریم یک دوری بزنیم. خیلی صحنه عجیبی بود. یکی نشسته بود آن وسط گیتار میزد و این بغلها پوستر میفروختند. پوستر اموات را میفروختند، فردین و اینها را عکسهایشان را میفروختند. آلبوم مرتضی پاشایی را آن یکی میفروخت کنار قبرش. یک چیز عجیبی بود. قطعه هنرمندان! بعد این قبرها را گل گرفته و ملت با کفشهای گلی رد میشدند. یکی از این بازیگرها و مجریها و اینها... [دیگر توصیفاتش را نکنم که نشناسید، از آن درجهیکها] آمدم کنار قبرش. بعد یک بچه به بابایش گفت: «بابا، این کی بوده؟» اصلاً باباهه جا خورد! گفت: «من این را چهشکلی؟» حالا مثلاً تو زمانه ما، مثلاً آقای مدیری، مثلاً مهران مدیری... مثلاً مهران مدیری را کی میخواهد معرفی کند؟ خیلی مهم بوده، خیلی معروف بود، برنامه را اجرا میکرد چهل سال پیش. این داستان ماست. اسمش را هم میگذاریم: «برای مردم، برای میهنم، برای شاد کردن دل مردم.» باشد، ببین! باشد! اول ایمان. وگرنه هیچی نمیماند برایت. ایمان برای مردم، برای شاد کردن اینها، ولی مؤمنانه، برای خدا، آنجوری که خدا گفته، خدا پیغمبری. اول خدا! برای خدا یک جنس دیگر است این ایمان. آن رشته ارتباط و اتصال است.
توضیح بدهم و بحث را تمامش کنم. ایمان نباشد، خسارت محض است. چرا؟ حیات میدهی، چیزی نمیگیری. عمرت میرود، چیزی نمیگیری. آنی که باید بگیری چیست؟ حیات است. چه حیاتی؟ حیات بالاتر، یک روح بالاتر. آن روح بالاتر با چی در تو دمیده میشود؟ با ایمان. «فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً» [سوره نحل، آیه ۹۷]. آنی که مؤمن است، خدا درش روح میدهد. ببین، یک روحی است که خدا در ما دمیده، همینجور اتوماتیک، آن روح حیوانی بوده. یک روح دیگر است که ما باید کاری بکنیم که خدا بدمد. آن روح ایمانی. یکی را به همه داده، یکی را به همه نمیدهد. یکی را بدون صلاحیت داده، یکی را با صلاحیت میدهد. باید تلاش بکنی برایش. آن روح ایمان است. از اینجا که رفتی زندگی بعدی، روحی که میخواهد برای زیستن، آن روح را نداشته باشی، مردهای. مردهای. کافر مرده است. چندین آیه و روایت دارد. ایمان مرده است. نه یعنی آنجا شعور ندارد، ادراک ندارد، دارد! زندگی ندارد. لا... نه میمیرد، نه زنده. تصور کنیم نه تمام میشود آن زندگی که آنجا دارد که بشود مرگ، نه زندگی اینی که آنجا دارد. زندهبودن با زندگی کردن تفاوت دارد. کفار زنده هستند بعد از مرگ، ولی زندگی نمیکنند، زیستنی ندارند، خوشی ندارند، حال و روز روبهراهی ندارند.
یک دلیلش، یک دلیل دیگرش هم این است که ما یک رشته اتصال داریم به عالم بقا. یک کمی طولانی است ولی میخواهم خیلی سریع بگویم که بروم تو روضه، وقتتان گرفته نشود. ببینید آقا! شما این چکی که مثلاً میکشید، این پولی که رد و بدل میکنید، آن عدد درشت، آن پول نیستش که تعیین میکند این پول چیست و چقدر است. اولین چیزی که تعیین میکند این پول، این چک پول، این تراول وجود دارد و هست، این است که آقا این را بانک مرکزی صادر کرده یا نکرده؟ این کد دارد تو بانک مرکزی؟ شماره ردیف دارد؟ آن نخ هست آنجا؟ آن هولوگرامی که باید تویش باشد که حالا لیزری تویش چاپ میکنند، اینها تویش هست یا نیست؟ اول این را چک میکنند. بعد نگاه میکنند هزار تومان است، پانصد تومان است، پنج هزار تومان است، دویست هزار تومان است. شما فرض کنید یک دسته چک پول دویست هزار تومانی ولی هیچکدام این کدها را ندارد، این هولوگرام را ندارد. به چه درد میخورد؟ چرا؟ چون ارتباط با آن مبدأ، با آن منبع تویش نیست. زندگی بدون ایمان، زندگی قطع شده از منبع، قطع شده از مبدأ است. واسه همین کارهایش هم به درد نمیخورد. فرمود: «وَ مَن يَكْفُرْ بِالإِيمَانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ» [سوره مائده، آیه ۵]. آیه پنج سوره مبارکه مائده است. ادامهاش هم میفرماید: «این جزو خاسرین است، این خسارتزده است.» ولایت هم جزو ایمان است. میفرماید: «کسی که ایمان نداشته باشد، اعمالش پوچ است، پودر، نابود است. هیچ!» دویست هزار تومانی، صد هزار تومانی، بگو پنج میلیون! ولی آنی که هزار تومان است ولی بانک مرکزی صادر کرده، هزار تومان است، اگر مرد باش، ولو نیم کیلو. همین است. هزار تومان است ولی پول است، وصل است. کارهای گنده گنده میکند، ایمان تویش نیست. کار کوچولو میکند ولی ایمان هست. این میماند. این هست. این ثبت محضری و ثبت رسمی. این آیه را هم بخوانیم. فرمود: «فَمَن يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَ يُؤْمِن بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ» [سوره بقره، آیه ۲۵۶]. خیلی زیباست. ما مثل این میمانیم که انگار از یک جایی پرت شدیم توی جزیره تاریک، بیآبوعلف. یک رشتهای است که اگر آن را بگیریم، میکشد ما را میبرد بالا. حالا مثلاً به یک هلیکوپتری وصل است که آن هلیکوپتر، هلیکوپتر نجات است. این! آن رشته چیست؟ قرآن میگوید آن «عروة الوثقیٰ»، یک طنابی است که سفت است، بگیری میکشیدت بالا. آن طناب تو دست کیست؟ البته این ایمان قبلش چی میخواهد؟ کفر به طاغوت میخواهد. کفر به طاغوت داشته باشد، ایمان به خدا داشته باشد، این دستش به این رشته است. بقیه همه تو خسارتند، همه باختند، همه گم و گور. این جزیره هم میآید الان سیل میبرد، ولی این چون به این رشته بند است، سیل که میآید، میکشند میآورندش بالا. همه تو خسارتند، همه تو باختن. اولین سیل که بیاید، همه را برده. مؤمن است که میماند.
چند تا شاخص برای ایمان گفتم امشب که حالا یکیش توکل و تسلیم و اینها بود. آن جمله را آن فرمود: «به اینها وقتی میگویند همه روبروی شما جمع شدند، میگوینند: «حَسْبُنَا اللَّهُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ».» ما خدا داریم تو حسابمان. خداست و بس. ایمانش جلوه تو تنهاییها، تو غربت، تو بیکسی. آدم مؤمن اینجوری است. تو فشار که قرار میگیرد، حالا با یک حال بهتری میرود حرم، با یک حال بهتری نماز استغاثه میخواند. آنی که ایمان ندارد، ول میکند، تمام میشود. ایمان دارد تازه حالش خوب میشود. نشانه دیگر از ایمان را هم بگویم و بریم تو روضه. نشانه دیگر ایمان چیست؟ این روایت از پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) را مرحوم شیخ صدوق در علل الشرایع، جلد سه، نقل میکند: «لَا یُؤْمِنُ عَبْدٌ حَتَّى أَكُونَ أَحَبَّ إِلَیْهِ مِنْ نَفْسِهِ...» خیلی روایت زیبایی است. فرمود: «مؤمن نمیشود تا وقتی که من را از خودش بیشتر دوست داشته باشد.» ایمان واقعی، آن رأس ایمان. «من پیغمبر را از خودش بیشتر دوست داشته باشد.» دیگر چی؟ «وَ تَكُونَ عِتْرَتِی إِلَیْهِ أَعْظَمَ مِنْ عِتْرَتِهِ»؛ خانواده من پیشش عزیزتر باشند از خانواده خودش. «وَ يَكُونَ أَهْلِي أَحَبَّ إِلَيْهِ مِنْ أَهْلِهِ»؛ محبوبتر باشند از خانواده خودش. «وَ تَكُونَ ذَاتِی أَحَبَّ إِلَیْهِ مِنْ ذَاتِهِ»؛ ذات من را خودش دوست داشته باشد. این میشود مؤمن. مؤمن اونی است که پیغمبر را از خودش بیشتر دوست دارد، اهل بیت را از خانواده خودش بیشتر دوست دارد. این علامت ایمان است. علامت دلی است که این نور تو وجودش آمد. «يَفْرَحُونَ لِفَرَحِنَا وَ يَحْزَنُونَ لِحُزْنِنَا». به شادی ما شادند، به غصه ما غم دارند. اینی که شما پا میشوید، این مناسبتها، مراسمها، پا میشوید میآیید، اینها علامت ایمان است. اینها باعث نجات است. چنگ انداختن به آن ریسمان است. عمر دادی چی گرفتی؟ اهل بیت؟ تو خسارت نکرد. بقیه همه تو باخت. عمر دادی چی گرفتی؟ عشق گرفتی. سی سالت شد، چهل سال... چی بهت اضافه شد؟ مگر معرفت، محبت، عشق، سوز، آتش تو وجودم بیشتر؟ هرچه بیشتر میشود، هرچه سنم بالاتر میرود، آتش بیشتر تو وجودم گل میگیرد. ایمان است. این اهل نجات است. نشانهاش هم تو این ذکر مصیبتهاست. این روضههایی که آدم میشنود، مصائب اهل بیت را که میشنود، آدمی که تو رشد است، تو خسران نیست. سال به سال این آتشش شدیدتر میشود. پارسال باید ده تا روضه میخواندند تا یکم محزون بشود. الان یک اشاره میکنند، آتش. این تو خسران نیست. این هرچه عمرش دارد میرود، دارد در ازایش عشق میگیرد، ایمان میگیرد. مؤمن این شکلی است. بچه خودش را از دست بدهد، انقدر نمینشیند بیست سال، سی سال، چهل سال گریه کند. ولی بچه پیغمبر وقتی میشنود بهش جفا کردند، ظلم کردند، هرچه گریه میکند تمام نمیشود. عشق! این ایمان است. برای نوه پیغمبر اشکهایش تمام نمیشود. در مورد امام حسین به طور خاص فرمودند: «تو دل مؤمن، مؤمن، حرارتی است که سرد نمیشود، خنک نمیشود.» این آتشی که تو وجود مؤمن است، مگر اینکه مؤمن نباشد. اگر مؤمن باشد، این آتش خنک نمیشود. محرم که میشود، میرود، دارد گر میگیرد. عاشورا که میشود، میبیند تو وجودش یک چیزی دارد میسوزد. تو ذکر مصیبت اهل بیت اینطوری است.
بین اهل بیت هم حالا همهشان که حسابشان سر جای خودش است، ولی دو تا امام به طور خاص. اهل بیت مظلومیت این دو تا امام هم اشک ریختند، هم اظهار حزن کردند، هم به ما گفتند اظهار حزن کنید. در رأسش خب امام حسین است به خاطر آن مصیبت. کنار امام حسین، امام مجتبی (علیه السلام). عبارتی بگویم، بروم تو روضه، تو زیارتنامه امام حسین دارد، چند تا زیارتنامه است، این عبارت را دارد. تو همین زیارت اربعین هم بود: «عِشْتَ سَعِیداً وَ مَضَیْتَ حَمِیداً». جای دیگر دارد: «شَهِیداً». تو سعید زندگی کردی، با سعادت زندگی کردی، آخرش هم شهید. خطاب به امام حسین (علیه السلام) این است: «عِشْتَ سَعِیداً»، با سعادت زندگی. تعبیر «با سعادت» را ولی در مورد امام مجتبی یک تعبیر دیگری دارد. تو زیارتنامه امام آنجا عرض میکند: «عِشْتَ مَظْلُوماً وَ مَضَیْتَ شَهِیداً». به امام حسین میگوید: «با سعادت زندگی کردی، آخر کشته شدی.» به امام حسن میگوید: «مظلوم زندگی کردی، آخر کشته شدی.» تفاوت! همه زندگی امام مجتبی مظلومیت، درد، رنج، غصه است. آدم تا میخواهد بیاید سمت امام حسن، یک کوهی از مصیبت میبیند که کوهی از درد میبیند، کوهی از ماتم میبیند. اینجا معلوم میشود آدم ایمانش، جنس ایمان خودش را نشان میدهد. یک آتشی است با امام حسن، اسمش یک غمی دارد، یک حزنی، یک غمی تو وجود امام حسن بود، یک غمی شعلهور بود. امروز امام حسن به شهادت رسید با سمی که همسرش داد. چقدر این آقا مظلوم بود! یکی از آن وجوه تفاوت امام حسن و امام حسین هم همین است. امام حسین مظلوم بود، ولی لااقل همسری مثل رباب تو خانه در امان بود، تو خیمهها در امان بود. امام مجتبی همسرش هم قاتلش بود. «عِشْتَ مَظْلُوماً وَ مَضَیْتَ شَهِیداً». آب خوش از گلوی تو. یک عمر درد، غم، مصیبت! زن مخصوص دشمنت باشد. جاسوس معاویه بود. معاویه بهش پول داد، گفت: «این سم را به حسن بن علی بده. اگر کشتیاش تو را میکنم همسر یزید.» خیلی درد است. همسر یزید! امام مجتبی را کشت که بشود همسر یزید. آمد خبر داد، گفت: «شوهرم را...» معاویه ملعون گفت: «وقتی که زن حسن بودی، ما تو را لایق اینکه زن حسن باشی ندیدیم. حالا تو را لایق زن یزید؟ برو گمشو!» تحقیرش کرد. هیچی هم گیرش نیامد. ولی انقدر این آقا کریم بود، حرمت این نون و نمک و این همسری و اینها را نگه داشت. امام حسین عرض کرد: «برادر! کی بهت سم داده؟» فرمود: «برای چی میخواهی؟ چهکارش داری؟ اگر زندهماندم خودم میدانم باهاش چهکار کنم، اگر هم از دنیا رفتم، میروم گلایهاش را به جدم رسولالله میکنم.» لو نداد همسرش را. واسه همین قصاص نکردند همسر امام مجتبی را. همه، همه میدانستند کی قاتل امام حسن است، ولی چون امام حسن نفرمود، بینهای نداشتند برای اینکه اعدامش کنند. چقدر این آقا کریم است! حیف این کریم انقدر مظلوم باشد! همه، هر دوش هم هی تو خودش ریخت. فرمود: «میروم گلایههایم را به پیغمبر میگویم.» شام شهادت امام حسن و شام شهادت رسولالله. امشب امام حسن به پیغمبر رسید. چه گلایهها گفت به جدش؟ چه گلایهها گفت؟ چه درد دلها، چه درد دلها کرد. آخریهایش همینها بود: «یا رسول الله! امتت من را تنها گذاشتند، ولم کردند، من را تسلیم دشمن کردند. آمدند سجاده از زیر پای حضرت کشیدند، دستهایش را بستند، تحویل معاویه بدهند.» فدای غصههای وجودت بشوم. همسرت هم بهت خیانت کرد. همسرت تو را به شهادت رساند. فرمود: «میروم با پیغمبر گلایه میکنم.» دیگر چه گلایههایی داری امشب با رسولالله؟ دیگر چه درد دلهایی میکنی؟ «یا رسول الله! تو که رفتی، ریختند پشت در خانه، دست بابایم را بستند.» «یا رسول الله! یا رسول الله! بین در و دیوار!» «یا رسول الله! دستم تو دست مادر بود، از کوچه رد... هیچکس جز من نبود. نامرد یک جوری دست رو مادرم بلند... یا رسول الله! یکهو چشم باز کردم دیدم مادرم نقش زمین.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...