‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد (اللهم صل علی محمد و آل محمد) و علی آل بیته الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
در سوره مبارکهٔ عصر، خدای متعال به عصر قسم خورد. وقتی که چکیدهٔ چیزی را با فشار میگیرند، ماهیت، هویت و سرمایهٔ درونی یک چیز را از آن بیرون میکشند، که به این میگویند: «عصر». البته این عصر ظاهری که به معنای زمانه باشد، با همین مفهوم مرتبط است؛ ساعتی از روز هم که به آن عصر میگویند، به همین مرتبط است که شبهای قبل اشارهای کردیم. خدا به این عصر قسم میخورد و میفرماید: «وَالْعَصْرِ * إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ». عرض کردم قسمهای قرآن، خودش استدلال است؛ مثل این میمانَد که شما در پیادهروی اربعین، این پیراهنهای مشکی که شوره میگرفت و وقتی عرق میکرد، سفید میشد، یک جاهایی از پیراهن، مثل این میمانَد که شما به امام حسین (علیه السلام) رو کنید، بگویید: «امام حسین! به این سفیدیهای روی پیراهنم، به این شورهٔ روی پیراهنم دوستت دارم. به این شوره قسم، دوستت دارم!» این فقط یک کلمهٔ احساسی و عاطفی نیست، این استدلال است؛ یک نشانه است. خدای متعال وقتی به چیزی قسم میخورد، همینجور یک بیان احساسی و عاطفی و قشنگ ادبی نیست؛ نه، واقعاً یک استدلالی در آن نهفته است. به این فشردنها که در فشردن معلوم میشود چه کسی چه چیزی دارد، آن پنهانی و اندرونی در فشردن معلوم میشود. به فشردن قسم: انسان در خسران است. چرا؟ چون انسان وقتی در فشار قرار میگیرد، معلوم میشود به هیچچیز اعتقاد ندارد.
البته بعضی وقتها وقتی انسان در فشار قرار میگیرد، موحّد میشود؛ این را هم داریم. دریا که موج برمیدارد، ناگهان این هم خداشناس میشود. البته اعماق فطرتش است که خودش را نشان میدهد، ولی خیلی دوام و بقایی ندارد. اگر کمی طولانی شود و در وضعیت پایدار قرار بگیرد، این گرفتاری و فتنهٔ آدم هم خودش را نشان میدهد که روی این حالش و روی این احوالش نمیماند. اول آدم یک واکنش هیجانی دارد؛ کمی که طولانی شود، عادی میشود. بعد دیگر آن چیزی که واقعاً درون آدم، خود آدم برای خودش ملکه کرده است، همان است که خودش را نشان میدهد و میماند در وجود.
همه در حال باختناند، همه خالیاند، مگر «إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَتَوَاصَوْا بِالْحَقِّ وَتَوَاصَوْا بِالصَّبْرِ». ما البته این شبها کمی در مورد ایمان و عمل صالح صحبت کردیم. در مورد «تَواصَوا بِالصَّبْرِ» فرصت نشد، آن یک بحث مفصلی دارد؛ شاید فکر میکنم إنشاءالله در فرصت دیگری بعد از محرم و صفر، إنشاءالله بحث را آغاز خواهیم کرد و به «تَواصَوا بِالْحَقِّ» و «تَواصَوا بِالصَّبْرِ» إنشاءالله مفصلتر خواهیم پرداخت. البته همین هم که الان داریم عرض میکنیم، اگر میخواستیم مفصلتر بحث بکنیم، خیلی طول میکشید. دیگر حالا اجمالاً یک مروری کردیم به ابتدای سوره مبارکهٔ عصر.
عرض کردم علامه طباطبایی فرمودند: «تمام قرآن در سوره مبارکهٔ عصر خلاصه شده است.» جالب است که خدا وقتی به چکیده و چکیدهکردن و فشردهکردن قسم میخورد، خودش هم جملاتی میآورد که همهاش فشردهٔ قرآن است؛ خودش هم قرآن را در سوره مبارکهٔ عصر چکیده میکند، عصارهٔ قرآن گرفته شده است. فرمود: «همه در خسراناند، همه دارند در یک داد و ستدی یک چیزی میدهند که آن دادن و رفتن قطعی است ولی گرفتنش معلوم نیست.» همه دارند عمر را میدهند، همه دارند حیات را میدهند، حیات دنیاییشان را؛ این را همه دارند میدهند، ولی فقط یک تعداد محدودیاند که در ازای این که میدهند، یک چیزی هم میگیرند. آنها کیان؟ آنها که ایمان دارند و عمل صالح و توصیه به حق دارند و توصیه به صبر. اینها یک چیزی گیرشان میآید؛ در ازای این دادن، یک ستاندنی دارند. خیلی هم دادن نیست، چون دارد میرود؛ این نیست که ما خودمان بخواهیم بدهیم، دارد میرود، خودش دارد نابود میشود. ما بخواهیم نخواهیم، بسپاریم نسپاریم، تحویل بدهیم ندهیم، لحظه به لحظه دارد از عمرمان، از جانمان میرود.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمودند: «نَفَسُ الْمَرْءِ خُطَاهُ إِلَى أَجَلِهِ؛ هر یک نفس آدم، یک قدم به سمت قبرش و یک گامی به سمت اجلش است.» نفس به نفس دارد از ما کم میشود. عرض کردم ما ثانیه به ثانیه را هی احساس میکنیم به عمرمان دارد افزوده میشود، در حالی که ما ثانیه به ثانیه از عمرمان کم میشود. اشتباه میکنیم، اشتباه میگوییم: «چهل سال از من گذشته، چهل سال عمر کردم.» فکر میکنیم که چهل سال به دست آوردیم. این چهل سالی که از ما گذشته، چهل سال از دست رفته است؛ واقعاً اینجوری است. یک مقداری از دست رفته که یک مقدارش هم معلوم نیست چقدر مانده. همه دارند از دست میدهند. آن کس برده است که وقتی حیات میدهد، در ازای آن حیات بگیرد. حیات مال کیست؟ «مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَىٰ وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً».
آن کسی که کار خوب بکند، عمل صالح؛ حالا مرد باشد یا زن فرقی نمیکند، به شرط آنکه مؤمن باشد. چون مؤمن، رشتهٔ اتصال به عالم بقا است. ایمان، نخ اسکناس است، آن اتصال و بارکد روی پول که این پول را به بانک مرکزی متصل میکند. آن کسی که ایمان ندارد، عملش اتصال به عالم بقا را ندارد: «وَمَن يَكْفُرْ بِالْإِيمَانِ فَقَدْ حَبِطَ عَمَلُهُ». فرمود هر که کافر باشد، اعمالش هم پوچ است؛ باطنی ندارد، واقعیتی ندارد، ابدیتی ندارد، این کد ندارد. حالا شما بگو اسم این را بگذار «تراول دویست هزار تومانی» یا «دو میلیون تومانی»، وقتی ثبت نشده، جایی تأیید نشده، جایی پشتوانه ندارد. عمل بدون ایمان، پشتوانه ندارد. ممکن است در همین دنیا آثاری برای طرف داشته باشد؛ طرف اختراعی میکند برای اینکه حالا یا میخواهد خودی نشان بدهد، یا حالا تحقیقاتش به این سمت رفته، به یک چیزی رسیده، یا میخواهد اسمی در کند. اگر ایمان نباشد، خب برای خدا که نیست. معلوم است دیگر، چگونه میشود کسی که ایمان ندارد، برای خدا کار بکند، وقتی قبول ندارد، وقتی اعتقاد ندارد؟ چگونه خدا را لحاظ کند؟ خدا هم البته اجرش را این شکلی میدهد که میگوید: «خب، من نام تو را ماندگار میکنم، این واکسن را به نام تو ثبت میکنم، این پُل را به نام تو میزنم و بیمارستان برای تو میزنم. تو دنیا خواستی، بابت این کار، من هم دنیا را به تو میدهم، بابت این کار آنی که خواستی را به تو میدهم.»
البته در سوره مبارکهٔ اسراء فرمود: «اگر دنیا بخواهد، آنقدر که من بخواهم به آن کسی که بخواهم، میدهم. «مَن كَانَ يُرِيدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ فِيهَا مَا نَشَاءُ لِمَن نُّرِيدُ وَمَن أَرَادَ الْآخِرَةَ...» دو تا آیه است پشت سر هم. بعضیها کاری که انجام میدهند، دنیا را میخواهند؛ بعضیها هم کاری که انجام میدهند، آخرت را میخواهند. اگر آخرت را بخواهد، من بهش میدهم. هرکه انجام بدهد و آخرت را بخواهد، من بهش میدهم. اگر کسی کاری انجام بدهد، از آن آیاتی است که زیر آب قانون جذب و کلاً از ریشه میزند و از بیخ میکند. کسی دنیا را کار انجام بدهد و دنیا را بخواهد، میدهم، ولی به آن کسی که خودم بخواهم، آن مقداری که خودم بخواهم، نه به هر کسی؛ نمیگویم آنقدر که تو بخواهی. بنشین هی فکر کن، آخر جذب میکنی! فکر تو چیست؟ عالم تقدیر دارد، صاحب دارد. آنقدر که من بخواهم به آن کسی که من بخواهم: «عَجَّلْنَا لَهُ فِيهَا مَا نَشَاءُ لِمَن نُّرِيدُ». اگر آیه را درست خوانده باشم، آخر بر آن کسی که بخواهم، آنقدر که بخواهم. ولی آخرت چی؟ بی قید و بند به همه میدهم، هر چقدر بخواهی، برایش باید کار بکنی. برای دنیا را بخواهی، کار هم بکنی، آنقدر که آخرش من بخواهم. ولی آخرت را بخواهی و کار کنی، آنقدر که تو بخواهی، بلکه «وَلَدَيْنَا مَزِيدٌ»؛ بیشتر از آن چیزی که تو بخواهی، من هم بهت بیشترش را میدهم. خدا کریم است، خدا «ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ» است؛ فراتر از آن چیزی که تصورش را بکنی: «فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَّا أُخْفِيَ لَهُم مِّن قُرَّةِ أَعْيُنٍ». یک چیزهایی مخفی کردم اینجا، هیچکس نمیداند اینجا چه برایش کنار گذاشتهام، از آن چیزهایی که چشم آدم را روشن میکند، برای آن کسانی این آیه را فرموده که سحر از خواب بلند میشوند، «تَتَجَافَى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضَاجِعِ». در پهلویشان را بلند میکنند، سحر از خوابش میزند، به امید چی؟ به امید جلب فضل خدا، رحمت خدا. ایمان است دیگر؛ ایمان عمل صالح میآورد. باور داری خدا درِ فضل و فیض و رحمت و خیر و برکت را باز کرده است، سحر؟ خب، اگر باور داری، پس چگونه میخوابی؟ چه باوری؟ آدم باید باور داشته باشد؛ اگر باور داشته باشی خودرو ثبت نامی ایران خودرو اسم درمیآید، میگویی میخوابی آن ساعت؟ اگر باور داشته باشی اسمت در نمیآید هم نمیخوابی، صد بار ثبتنام میکنی. بد آدم باور داشته باشد که سحر است که کمالات و فضائل و عنایات جاری میشود، بعد میگیرد و میخوابد. ایمانی؟ ایمان البته مراتب دارد دیگر. این آدمی که سحر از دست بدهد، آن ایمانهای عالی و بالا و اینها را ندارد.
به قول استاد بزرگوارمان آیتالله جوادی آملی (خدا به ایشان طول عمر بدهد) میفرمودند که تعداد نماز شبخوانها را با تعداد نماز صبحخوانها مقایسه کنید. برای نماز شب، وعده بهشت دادهاند، برای نماز صبح از جهنم ترساندهاند. برای نماز شب گفتند اگر بخوانی، میروی بهشت؛ برای نماز صبح گفتند اگر نخوانی، میروی جهنم. ایشان فرمودند که اثر جهنم بیشتر است در مردم تا بهشت؛ به هوس بهشت خیلی کسی کاری نمیکند، ولی از ترس جهنم: «یک ساعت دیگر، ده دقیقه دیگر، پنج دقیقه دیگر، دو دقیقه دیگر، میرویم جهنم، پاشو!» نماز صبحخوانها خیلی بیشتر از نماز شبخوانها هستند. مراتب بالا را به آنهایی میدهند که این فقط میخواهد جهنم نرود. آخرش هم با مدیون جهنمی است. بهشتی هم که میرویم، اثر ترس از جهنم است. این هم البته یک مرتبه از ایمان است، ایمانهای ضعیف. ایمان ضعیف فقط میخواهد جهنم نرود. این هم خوب است البته؛ این هم از یک حدی از خسارت نجات پیدا میکند. این دیگر در خسارت محض نیست. چون اگر جهنم برود: «رَبَّنَا إِنَّكَ مَن تُدْخِلِ النَّارَ فَقَدْ أَخْزَيْتَهُ». خدایا، هر کسی را بفرستی جهنم، خوارش کردهای، بدبختش کردهای. خسارت محض، جهنم رفتن است. عمرت را بدهی، هفتاد سال زندگی کنی، آخرش هم بروی جهنم! امام سجاد (علیه السلام) فرمودند: «بدبخت آن کسی که دونه دونههایش از دهتا دهتاییهایش بیشتر باشد.» یعنی چی؟ فرمودند: «خدا حسنات را دهتا دهتا مینویسد: «مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا»، ولی سیئات را دونه دونه مینویسد.» چقدر باید آدم بدبخت باشد، پنجاه سال زندگی کند، خدا حسنات را ده تا ثبت میکند، سیئات را یکی یکی ثبت میکند. یک دانه حسنه بیاید، سیئات را میبرد: «إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ». کبائر انجام نده، گناه کبیره انجام نده، خدا سیئاتش را میبخشد. مشرک نباشد، خدا گناهانش را میبخشد. این همه خدا وعده داده است، این همه راهحل گذاشته برای اینکه سیئات و گناهان این را پاک کند، حسناتش را چند برابر کند، با حسناتش سیئاتش را از بین ببرد. بعد آدم بیاید برود آنجا، در پیشگاه خدا نگاه کند و ببیند سیئات غلبه دارد به حسنات. این دیگر خیلی بدبخت است؛ این کیست دیگر؟ که البته کم هم نیست. این بدبختی بشر این است: «إِنَّ الْإِنسَانَ لَفِي خُسْرٍ».
محرم و صفر میگذرد؛ گذشت دیگر، تمام شد. از ماه صفر خارج شدیم. شب اول ربیعالاول، درِ رحمت و فیض خدای متعال باز است. یک آه کشیدن برای اهل بیت (علیهم السلام) آدمها را از جهنم نجات میدهد. محرم و صفر بگذرد، پروندهٔ من قطورتر شده باشد در محرم و صفر، چقدر آدم بدبخت است. ماه رمضان بگذرد، آدم پاک نشود، چقدر آدم بدبخت است. عرفه بیاید، آدم پاک نشود، اینها بدبختی آدم است، اینها خسران محض است. چه میشود که آدم خسارتزده میشود؟ یک انتخابی آدم میکند که خسارتزده میشود؛ بین عالم بقا و عالم فنا، یک انتخاب غلطی دارد، یک تحلیل غلطی دارد، یک تشخیص غلطی دارد.
دو تا آیه بخوانم از سوره مبارکهٔ نحل، آیه ۹۶. خیلی این آیه مهم است. این جملهٔ اول این آیه را علامه میفرماید: «تَحْتَوِي جُزْئِيَّاتٍ كَثِيرَةً مِنَ الْمَعَارِفِ الْإِلَهِيَّةِ». میفرماید: «خیلی معارف در این جمله نهفته است.» چیست این جمله؟ شاید شنیده باشید، از آیات معروف قرآن است: «مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَمَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ». آنی که پیش شماست، تمام میشود، آنی که پیش خداست، میماند. علامه میفرماید: «خیلی معارف در این جمله است.» واقعاً هم همینطور است. ما لحظه به لحظه در حال انتخاب بین این دو هستیم. اگر من خودم این جمله را بفهمم، حالم خیلی عوض میشود، خیلی عوض میشود. اصلاً این جمله اگر برای آدم فهمیده شود، آدم از دنیا پرت میشود در آسمان، در ملکوت. راز خوشبختی اولیای خدا فهمیدن همین یک دانه است؛ به نظر بنده اینطور میرسد. البته کلمات و عباراتشان این شکلی فهمیده شده. هرکه این جمله را با گوشت و پوستش بفهمد، خوشبخت برده است، از خسارت درآمده است: «مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَمَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ». اینجاییها تمام میشود، آنجاییها میماند. آنی که پیش خداست، میماند، آنی که پیش ماهاست، تمام میشود.
بنر میزنند، اسم میزنند، کلیپ میسازند، هی عنوان میدهند، من هم کیف میکنم. خب، یک سال، دو سال، پنج سال. او! آنقدر اسمهای گنده گنده داشتند، تریلی نمیتوانست اسمشان را ببرد. قبل از اینکه بمیرند، اسمشان تمام شد؛ یعنی قبل از رفتنشان، اسمشان رفت. اسمش را تریلی نمیتوانست بکشد. الان در خیابان راه میرود، اصلاً کسی او را نمیشناسد. بعضیها قبل از مردنشان نامشان نمیرود، بعضیها با مردنشان نامشان میمیرد، بعضیها بعد از مردن نامشان میمیرد، آخر میمیرد: «كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ * وَيَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ». تمام میشود اسم و رسم و شهرت و کف و سوت و رأی و آقای دکتر و آقای رئیس و اعلیحضرت و جاوید شاه و اعلیحضرت همایونی. موشها در قبر میخواهند بخورندت، نمیگویند ایشان اعلیحضرت همایونی است. آنجا کسی به اینها کار ندارد. استخوانهای اعلیحضرت همایونی هم زیر خاک مثل فلان رفتگر، فلان بزاز و فلان نجار، او هم پودر میشود، تمام میشود. اگر زودتر از بقیه، اینجایش که این همه با هم مشترک است، میماند. آن ورش که پدر آدم را درمیآورد: رئیس بودی، سیر بودی، اینها پس چه بوده؟ اینها چه میگفتند؟ اینها چه کار میکردند؟ چقدر عدالت به خرج دادی؟ چقدر به حق عمل کردی؟ چقدر دانش داشتی؟ چقدر تخصص داشتی؟ چقدر اهلیت داشتی؟ چقدر اهل را به کار گرفتی؟ حساب میکرد، پدر آدم را درمیآورد آنجا. اگر کسی جواب داشت، حجت داشت، دستش پر بود، ریش سفید بود، این ارزش به اینجا که رأی و بوق و سر و صدا و کارناوال راه میاندازند، عکس سر دست میگیرند. نمونههای عینی عجیب جلو چشم ماست دیگر؛ یکیاش مثلاً مصدق. «درود به مصدق!»، «مرگ بر مصدق!». بردندش بالا، نخستوزیرش کردند، آوردندش پایین، تبعیدش کردند احمدآباد مستوفی، با چه بدبختی، با چه حقارتی، با چه فلاکتی از دنیا رفت. دنیا همین است دیگر؛ بالا و پایین دارد. «مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ». اینها هیچ کدامش نمیماند. فلانی آقای سلفی! آی امضا کن، بیا! پنجاه سال بعد کسی او را میشناسد؟ در گوگل بزن ببین اصلاً پیدایش میکنی؟ تمام میشود. ولی خاری از پای کسی برداشتی، هیچکس هم خبر نداشت، هیچکس هم ندید. ایمان، عندالله میماند؛ میبینیاش. میماند تا ابد، تا خدا خداست، تا عالم عالم است، تا بهشت بهشت است، تا خدا خدایی میکند. این خاری که از پای ضعیفی درآوردی، دل شکستهای را ترمیم کردی، تا خدا خدایی میکند، این نورش با تو است. چقدر باید آدمیزاد نادان باشد، به اینها دلخوش بکند، آنها را ول کند برای چهار روز اینجایش، آنجایش را نابود کند! خیلی بدبختی است، خسارت محض همین است: «مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَمَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ». میماند، میماند. خوبهایش میماند، بدش هم میماند. سایهٔ این ظلم روی سر ظالم تا ابد میماند، یقهٔ تو را میگیرد. در این تجربیات نزدیک به مرگ ناگهانی که حالا بعدها نقل شده بود، نشان میداد: مشتی که در صورت فلانی زده بودم، میدیدم این دائم دارد در صورتم میخورد، تمام نمیشود. یک مشت زده بودم، میماند، این اثر عملت است. «مَا عِندَ اللَّهِ بَاقٍ». خوبش هم تا ابد میماند، بدش هم تا ابد میماند. چه کیفی است! یک لذتی است، یک مزهای؛ یک لحظه خودت را خالی میکنی، آرام میشوی، یک چک میخوابانی، یک مشت میزنی، یک لگد میزنی، شیشهٔ طرف را خُرد میکنی، یک فحش بهش میدهی، تمام شد! «وَيَوْمَ يَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَىٰ يَدَيْهِ يَقُولُ يَا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا». روز مظلوم بر ظالم شدیدتر است از روز ظالم بر مظلوم.
این صهیونیستها را ببینید! این موجودات نجسالعین، کثیفترین خلایق؛ نه روزگار ما، کثیفترین خلایق تاریخ. جشن تعیین جنسیت میخواهد بگیرد؛ آبی و صورتی، که با آبی معلوم میکنند بچه پسر است و با صورتی دختر. زن حامله است، مثلاً میخواهد به شوهرش اعلام بکند حالا الان یا مثلاً بادکنک میترکانند، از این جشنها، از این بازیها درمیآورند. سرباز یهودی صهیونیستی، سرباز زن خبیث، میخواهد به شوهرش اعلام بکند بچهای که – تولهای که – در راه دارد، از چه جنسی است؟ یک بمب آبی میاندازد روی سر خانهای در غزه؛ این منفجر میشود، همهجا آبی میشود. میگوید: «دیدی بچهمان چیست؟ از رنگ آبیاش فهمیدی؟» چند تا بچه را میکشد، نابود میکند که اعلام بکند ما بچهمان پسر است. اسم اینها را چی میشود گذاشت؟ خیلی هم خوشخوشحالشان. حالا باید رفت؛ فردا و فرداها، دانه به دانه این بچهها، دانه به دانه این ظالمین، یقهٔ آنها را میگیرند تا ابد، ولشان نمیکنند تا ابد، تا خدا خداست. امروز سخت است، ولی روزی که مظلوم یقهٔ ظالم را میگیرد، سختتر است. اینها تمام میشود، دردهایش اینجوری است. البته ما وظیفه داریم بایستیم، برخورد کنیم، قوی باشیم، زیر بار زور نرویم. این حسابش جداست. این نیست که بگوییم حالا دنیاست، یک دو روز بگذار ظلمش را بکند. نه، نباید ظلمش را بکند. غلط میکند ظلمش را بکند؛ پدرش را درمیآوریم. ولی آخرش همهٔ اینها تمام میشود. «مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ». با اینها نمیشود فهمید کی برده، کی باخته.
یک روایتی از امیرالمؤمنین (علیه السلام) است. خیلی این روایت زیباست؛ از آن روایاتی است که باید تابلویش را درست کرد و جلو چشم گذاشت. فرمودند: «الْفَقْرُ وَ الْغِنَى بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَى اللَّهِ». خیلی معنا دارد این. چه کسی دارا، چه کسی ندارد؟ چه کسی معلوم میشود؟ بعد از اینکه آدمها عرضه کردند بر خدا، بعد از عرض بر خدا معلوم میشود چه کسی فقیر است، چه کسی غنی است، چه کسی دارد. اینجا به تیپم، به کتشلوار چند میلیونی، به خانهٔ فلان جا، به ماشین چند میلیاردیام، خودم را پولدار میدانم، بقیه من را پولدار میدانند، غنی میدانم. بعضی وقتها پشتوانه همین دارا بودن، چهار نفر را هم تحقیر میکند. رفیق ما گفته بود: «این پیکانت را در کوچه ما نگذار، کسر شأن است برای محلهٔ ما، زشت است در این محل که ده تا شاسیبلند پارک است، یک پیکان در لابهلایشان!» غرور است دیگر. یهویی برش میدارد. چه کسی معلوم میشود چه کسی دارد، چه کسی ندارد؟ «بَعْدَ الْعَرْضِ عَلَى اللَّهِ». حسابکتابها که شد، خدا که تأیید کرد دارایی تو را، وقتی خدا به حساب آورد، آنجا بهت میگویند: «دارا». حالا چه کسی میتواند ببرد؟ چه کسی آنجا میتواند جواب بدهد؟ چون آنجا آبرو دارد. چه کسی آنجا به حساب میآورد؟ یک چیزهایی البته هست، ثروت است، آدم دلش به اینها خوش است اگر إنشاءالله بتوانیم ببریم؛ چی؟ آقا، محبت اهل بیت (علیهم السلام). به امام باقر (علیه السلام) گفت: «آقا خیلی اوضاعم خراب است، یک فقر شدیدی دارم، گرفتار هستم.» حضرت فرمودند: «تو که اوضاعت خیلی خوب است، تو ثروتمندی.» گفت: «آقا، شوخی نمیکنم، جدی گفتم.» فرمودند: «من هم جدی گفتم. بدهی دارم.» بعد شما میفرمایید: «تو خیلی ثروتمندی!» حضرت فرمودند: «دنیا را بهت بدهند، محبت ما را میدهی؟» گفت: «نه.» حضرت فرمودند: «یک چیزی داری که از کل دنیا ارزشمندتر است. یک چیزی داری که با دنیا عوض نمیکنی.» برمیگردد: «دنیا گرانتر است؟» آدمی که یک چیزی دارد که از دنیا گرانتر است، فقیر است؟! استدلال را دیدید؟ دو دوتا چهار. تو یک چیزی داری که نه یک شاسیبلند، نه یک محل در احمدآباد شمیران، مثلاً لواسان، چه میدانم، نه خاورمیانه، نه آسیا. کل عالم را بهت بدهند، نمیدهی. معلوم میشود که این گرانتر است. آدمی که این را دارد، احساس فقر میکند. البته نمیشود آدم مغرور بشود، برای اینکه بردنش سخت است، بردنش سخت است.
یک روایت خطرناک برایتان بخوانم؛ خیلی روایت. اولین باری که من شنیدم، جا خوردم، خیلی خلاف توقع. اولش یکی به امام باقر (علیه السلام) گفت: «آقا، فلانی روایت کرده، یک شخصی را اسم آورد، یک روایتی برای ما نقل کرده که گفتند ابلیس گفته: "من پنج تا اسم دارم؛ اینها را گذاشتهام. قیامت خدا را به این پنج تا اسم قسم میدهم، اهل نجات میشوم."» اسم این بندگان خدا، مثل بنده، گُرخیده بودند وقتی شنیده بودند این جمله را. برگشت گفت: «آقا، این درست میگوید؟» «بله!» یعنی شیطان پنج تا اسم دارد، در قیامت قسم میدهد، میرود بهشت؟ همهٔ ما هم سر کار هستیم اینجا؟ این همه آدم جهنم! اینها با پنج تا اسم، همه چی حل است؟ بله، ولی در سکرات موت، آنقدر شدائد مردن سخت است و فشارش سخت است، همه را یادش میرود. بردنش پنج تا اسم. لذا آیتالله جوادی در درس میخواندند، از امام (امام رحمتالله علیه) در درس شنیدم. این هم از آن روایات ترسناک است. بعداً پیدا کردم روایتش را، در بحار دیدم. میفرماید: «طرف هزاران سال در جهنم است.» (حالا هزاران سال تعبیر من است، شاید ایشان تعبیرشان باز متفاوت با این بوده). هزاران سال طرف در جهنم است، یهو بعد از چند هزار سال که در جهنم است، یهو صدایش بلند میشود، میگوید: «وایسا، یادم آمد، یادم آمد.» میگویند: «چی شد؟» میگوید: «یکی بود بهش قرآن نازل شده، من قبولش دارم. پیغمبری بود، میگفتند قرآن بهش نازل شده و اینها، قبول دارم.» آنجا ایمانش به پیغمبر خودش را نشان میدهد، نجاتش میدهند از جهنم. آقای ایماندار! چرا اینقدر طول کشید؟ برای اینکه ایمانش خیلی آن ته بود. برای زندگی ماها خیلی آن پشتمشها است. بعضیها ایمانشان جلویِ جلو است؛ تا میآید کسی یک کاری بکند، ایمانش میزند بیرون. بعضی از ماها خیلی آن پشتمشها است؛ صد تا بدبختی سرمان بیاید که یک بار دیگر مثلاً یاد امام رضا (علیه السلام) بیفتیم. امام رضایشان خیلی جلویِ جلو است؛ تا یک چیزی میخواهد بشود: «یا امام رضا!» بعضی صد جا میرود، تازه یادش میافتد: «راستی شنیده بودم میگفتند از امام رضا میشود حاجت گرفت. حرم هم برویم، آخر شهر نجاتم.» چون خود زیارت آدم را نجات میدهد، خود این محبت آدم را نجات میدهد. بعضی دیگر خیلی پیفو، خیلی نازک، یک چیزی در وجودشان است. این هزاران سال در جهنم، تازه یهو یادش میافتد که پیغمبری بود، قرآن بهش نازل شده بود. چه جوری است داستان؟ این یک رشته است، این یک تعلق است، این آن وابستگی است. آنی که آدم را نجات میدهد، اتصال به اهل بیت (علیهم السلام) است. آدم از خسارت نجات مییابد. عشق، محبت، این اصلاً خود ایمان است، این اصل ایمان است، این اصل عمل صالح. حتی «تَواصَوْا بِالْحَقِّ» هم گفتند سفارش به ولایت امیرالمؤمنین (علیه السلام) در اوجش، اصلش همین است.
آقا، این جلسات هیئتی که شماها آمدهاید، این دو ماهی که شرکت کردهاید، صاف، روکو، پوستکنده و صریح و جمعوجور و خلاصه بخواهم بهتان بگویم، این چند شب، این دو ماه، این عزاداریها، این هیئتها، این گریهها، هم ایمان بود، هم عمل صالح، هم «تَواصَوْا بِالْحَقِّ» بود، هم «تَواصَوْا بِالصَّبْرِ». از خسارت نجات یافتیم. بعداً یک روزی میبینیم. نوری در آن است. خیلی ارزش دارد نفس به نفسی که در این مجالس کشیدید. اگر آه کشیدیم که دیگر چقدر بهتر. «نَفَسُ الْمَهْمُومِ لِظُلْمِنَا تَسْبِيحٌ». همان کسی برای ظلم ما نفس بزند، آه بکشد، تسبیح برایش مینویسیم. اگر کسی اشک از صورتش جاری شود، به اندازه بال مگس در چشمش جمع شود، همه گناهها بخشیده میشود. اشک جاری شود. این روایت امام رضا (علیه السلام) است. بنده هم آوردم امشب، چون وقت نمیشود کاملش را نمیخوانم. ادامه همان حدیث معروف «یابن شبیب» که تکه اولش را معمولاً بلدیم. اشک جاری شود، خدا این را ساکن بهشت میکند، در غرفههایی کنار پیغمبر و اهل بیت. چیست؟ عشق است، ایمان است، عمل صالح. البته نگه داشتن و بردنش سخت است. آدم نمیتواند مغرور بشود. بودهاند کسانی که اشک و گریه و روضه و ناله و اینها هم داشتهاند و آخرش هم جور دیگر اوضاعشان تمام شده. پناه میبریم به خدا. نگه داشتنش هنر میخواهد، زحمت دارد، ولی همین راه، همین است. محبت همه کار میکند. چون شب آخر است، حالا بنده هم البته آخرین سخنرانی محرم است دیگر. این جلسه هم آخرین سخنرانی، آخرینِ دو ماه صفر تمام شد، ولی آخرین مجلس محرم و صفرمان اینجاست امشب.
این روایت را گفتم در این جلسه بخوانم؛ خیلی روایت زیبایی است. یک چند دقیقهای إنشاءالله دل بدهیم، شاید جستهوگریخته بعضی عبارات این روایت را شنیده باشید، ولی احتمالاً کاملش را نشنیدهاید. داستان دعبل خزاعی را نمیدانم کامل شنیدهاید یا نه؛ این روایتش را برایتان امشب بخوانم و با امام رضا (علیه السلام) إنشاءالله سفرهٔ محرم و صفرمان جمع بشود. خیلی داستان زیبایی است؛ حالا هم اشک در آن دارد، هم لبخند دارد. یعنی داستانش یک بانمکیها و بامزگیهای خاصی هم دارد. در کتاب شریف «عیون اخبار الرضا» از مرحوم شیخ صدوق، جلد ۲، صفحه ۲۶۳. عبدالسلام بن صالح هروی میگوید که دعبل خزاعی، اسمش دعبل بن علی، میگوید که آمد خدمت امام رضا (علیه السلام) در مرو. مرو کجاست آقا؟ کی میداند؟ ترکمنستان. گفت: «یابن رسول الله! من یک قصیدهای در وصف شما سرودهام. «آلیْتُ عَلَى نَفْسِی أَنْ لَا أُنْشِدَهَا أَحَدًا قَبْلَکَ». قسم خوردهام که قبل از شما برای کسی نخوانم.» حالا این اصلاً، این خود این جمله داستان دارد. جلوتر برویم در داستان، یهو چیزهای عجیبی شنیده میشود. خیلی داستانی است. اصلاً یک فیلم سینمایی است دیگر. امشب به نیت دیدن یک فیلم سینمایی این روایت را گوش بدهید. لذت یک فیلم را هم بدون اینکه بلیط به ما پرداخت بکنید، لذت یک فیلم مجانی داشته باشید. خیلی یک روایت باصفایی است؛ هم داستانش عجیب است، هم لابهلای آن یک عشقی است دیگر. خلاصه یک صفایی کنیم امشب، إنشاءالله اگر حال داشتیم بعد از این، حرم باحال و باکیفیت این روایت را برویم، حرم، بیشتر کیفمان تکمیل بشود إنشاءالله.
گفت: «آقا، من شعر گفتم در وصف شما. قصیدهای گفتم. قسم خوردم قبل از شما برای کسی نخوانم.» حضرت فرمودند: «هَاتِهَا.» (بیاور ببینم، بگو.) شروع کرد: «مَدَارِسُ آيَاتٍ خَلَتْ مِنْ تِلَاوَةٍ * وَ مَنْزِلُ وَحْيٍ مُقْفِرُ الْعَرَصَاتِ». گفتش که آن محافلی که در آن عشق قرآن خوانده میشد، قرآن تفسیر میشد و تدریس میشد، الان خالی شده است. در وصف اهل بیت (علیهم السلام) است، مظلومیت اهل بیت. آنجایی که محل وحی بود، الان شده مثل یک بیابان بیآبوعلف. «أَرَى فَيأَهُمْ فِي غَيْرِهِمْ مُتَقَسِّماً * وَ أَيْدِيهِمْ مِنْ فَيْئِهِمْ صُفُرَاتِ». آن غنائمی که باید بیتالمالی که باید دست اهل بیت میبود، بیتالمال مسلمین، این را دارند دیگران بین خودشان میچرخانند. اهل بیت دستشان از بیتالمالی که حق خودشان است، سهم خودشان است، خالی شده. حالا امام رضا (علیه السلام) را ببینید چقدر اهل حال است. اصلاً آدم کیف میکند. یک بار در جمع هنرمندها در حرم سخنرانی داشتم، بچههای دانشگاه صداوسیما بودند. بهشان گفتم که این داستان را میگفتم، گفتم که امام رضا اینقدر هم هنر میفهمد، هم اینقدر واکنش نشان میدهد. اثر هنریتان را بردارید، بیایید اینجا به امام رضا (علیه السلام) عرضه کنید. امام رضا چقدر هنر فهم است، چقدر از خودش کیف نشان میدهد. هر بیتی که دعبل خواند، امام رضا یک واکنشی نشان دادند. آخرش هم خودشان دو بیت به دعبل اضافه کردند، به همان سبک دعبل، با همان بیان. فرمودند: «دو بیت هم من اضافه میکنم به شعرت، این دو بیت را هم بزن تنگش.» خیلی کیف میدهد آدم برای امام رضا شعر ببرد، بعد بیت به بیت امام رضا واکنش نشان بدهد. دو بیت هم آخرش اضافه کن. خیلی حال میدهد. هر یک بیتش ازت یک واکنشی نشان دادند. این بیت را که خواند که اینها بیتالمالی که مال اینها بود، در دست دیگران دارد میچرخد، دست خودشان خالی شده. «بکی ابوالحسن الرضا (علیه السلام)». حضرت زدند زیر گریه. فرمودند: «صَدَقْتَ يَا دِعْبِلُ». (راست میگویی.) دستمان را خالی، بین خودشان پخش و پلا کردند.
میگوید آمدم بیت بعدی: «أَكُفُّ عَنِ الْأَوْتَارِ مُنْقَبِضاً». اگر کسی دست دراز کند به سمت اینها برای اینکه به اینها ظلم کند، جنایت کند، اینها دستشان را به سمت دیگران، به سمت مؤمنین، مسلمانها، جامعه اسلامی، به سمت کسی دراز نمیکنند که به کسی ظلم کنند. دست اینها از ظلم به دیگران کوتاه است. واکنش نشان نمیدهد، تلافی نمیکند. میگوید این را که گفتم، «جَعَلَ أَبُو الْحَسَنِ يَقْلِبُ كَفَّيْهِ وَ يَقُولُ أَجَلْ وَ اللَّهِ مُنْقَبِضَاتٌ». میگوید دیدم حضرت هی دستهایشان را اینجوری کردند، فرمودند: «آره، ما دستهایمان را دراز...» آدم چقدر کیف میکند امام رضا چه عشقی نشان میدهد وقتی برایش شعر میگویند. خیلی حال دارد. امام زمان، خسارت همین است که آدم فکر کند امام رضایی که زمان حیات بوده، با این امام رضا فرق دارد. این همان امام رضا (علیه السلام) است. واکنشی که به دعبل داشتند. برو شعر بگو، تو هم برو صفا کن. همان واکنش؛ حرم هم نمیخواهد بروی. امام رضا حرم هم امام رضا است. همینجا هم هست. امام رضا لندن هم هست، امام رضا شیکاگو هم. فقط امام رضا مشهد که نیست که. امام رضا مشهد هم. نمازهای توی ضریح. امروز همهٔ عالم همینجا. شعر بگو، هر جا دوست داری، هر مدل که بلدی، باش، صفا.
رسیدم به این بیت، چقدر فدای امام رضا بشوم، چقدر امام رضا خوب است. «لَقَدْ خِفْتُ فِي الدُّنْيَا وَ أَيَّامِ سَعْيِهَا * وَ إِنِّي لَأَرْجُو الْأَمْنَ بَعْدَ وَفَاتِي». میگوید که من خیلی میترسم در دنیا و ایامی که در دنیا زندگی میکنم، ترس دارم از این فتنهها و اینها. امید دارم بعد از مرگم، خدا من را در امان قرار بدهد. فرمودند: «آمَنَكَ اللَّهُ يَوْمَ الْفَزَعِ الْأَكْبَرِ». (خدا در امان نگهت دارد روز قیامت.) آموزش چه واکنش جدی به هر بیت دعبل! رسیدم به این بیت: «وَ قَبْرٌ بِبَغْدَادَ لِنَفْسٍ زَكِيَّةٍ * تَضَمَّنَهُ الرَّحْمَنُ فِي الْغُرُفَاتِ». (قبری در بغداد، منظور قبر کیست؟ امام کاظم (علیه السلام)، نفس زکیه آنجاست که خدا او را در غرفهای از غرفههای بهشت یاد...) این را که خواندم، یعنی برای اهل بیت گفت؛ البته برای امام زمان هم دارد ابیاتی آن لابهلا. برای امام زمان. اینجا که رسیدم که موسی بن جعفر بود، امام رضا (علیه السلام) فرمودند که: «أَ فَلَا أُلْحِقُ لَكَ بِهَذَا الْمَوْضِعِ؟» چون جایش هم همینجا است. امام رضا چقدر حرف ساختار شعر را به هم نمیزند. همین جا جایش است که به امام کاظم (علیه السلام) رسیده. الان دیگر نوبت شعر برای امام رضا (علیه السلام) است. فرمودند: «دو بیت برایت اینجا اضافه کنم؟ اینجا جای دو بیت خالی است.» گفتم: «بَلَى يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ». فرمودند این دو بیت را اضافه کن؛ این دیگر آن بخشیش که سوز دارد، اینجایش: «وَ قَبْرٌ بِطُوسٍ يَا لَهَا مِنْ مُصِيبَةٍ * تَوَقَّدُ فِي الْأَحْشَاءِ بِالْحَرَقَاتِ». (از آن قبری که در بغداد و کاظمین گفتی، یک قبری هم در طوس است. خیلی غریب است، چه مصیبتها سرش میآید. مصیبتهایی است که جیگر آدم را آتش میزند.) این مصیبتها «إِلَى الْحَشْرِ»، این مصیبت هم تا قیامت ادامه دارد. غربت این قبر طوس، مظلومیتش و آتشی که مظلومیت و غربتش به پا میکند، تا روز قیامت ادامه دارد: «حَتَّى يَبْعَثَ اللَّهُ قَائِمًا يُفَرِّجُ بِالْهَمِّ وَ الْكُرُبَاتِ». تا اینکه خدا قیام کنندهای بفرستد و ما را از غم و غصه در بیاورد. چون بیت قبلی در مورد امام کاظم (علیه السلام) بود، بیت بعدی میرفت در مورد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف). این دو بیت را امام رضا (علیه السلام) این وسط در نظر گرفتند. بیت قبلی را به بیت بعدی پیوند داده، از امام کاظم (علیه السلام) به امام رضا (علیه السلام)، از امام رضا (علیه السلام) بردن به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف). هنر را ببین! چقدر آدم صفا میکند با اینها. دو بیت مشتی گذاشت، با همان وزن و قافیه و ردیف و مضمون. تا قیامت این قبر مظلوم است. البته قیام کنندهٔ اهل بیت که میآید، یک مقداری غم و غصهها را کم میکند.
دعبل میگوید: «گفتم: "یابن رسول الله! هَذَا الْقَبْرُ الَّذِي بِطُوسَ قَبْرُ مَنْ هُوَ؟" (این قبری که در طوس است، قبر کیست؟ ببخشید من خبر ندارم.)» فرمود: «قَبْرِی.» (این قبر من است.) «وَ لَا تَنْقَضِی الْأَيَّامُ وَ اللَّيَالِی.» چی فرمود؟ امام رضا! امروز چند میلیون زائر داشت؟ امام رضا مشهد. یحیی هم؟ چند میلیون؟ گفتند شش هفت میلیون زائر داشت. هفت میلیون. امام رضا با دعبل که صحبت میکرده، حواسش به این هفت میلیون آخر صفر بوده، تازه بعد از یحیی هم حواسش به بقیهاش هم بوده. همه را خبر داشته، همه را، همه جلو چشمش بودهاند. فرمود: «أَيَّامٌ وَ لَيَالٍ لَا تَنْقَضِی حَتَّی تَصِيرَ أَرْضُ طُوسَ مُخْتَلَفَ شِيعَتِی وَ زُوَّارِی.» (ایام و روزگار نمیگذرد، مگر اینکه این سرزمین طوس محل رفت و آمد عاشقهای من میشود، محل رفت و آمد زائرهای من میشود.) یک جمله هم یادگاری اینجا امام رضا برای من و شما فرمود. نمیدانم آن وقتی که این را میفرمود، حواسش حتماً بوده. حواسش به من و شما بوده، حواسش به این شبی که قرار است من و با هم بخوانی من بوده. امام است دیگر، سر درمیآورد، خبر دارد. شب آخر دو ماه عزاداری و نوکریمان را با این روایت محرم و صفرمان را تمام میکنیم. فرمود: «أَلَا فَمَنْ زَارَنِي فِي غُرْبَتِي بِطُوسَ كَانَ مَعِي فِي دَرَجَتِي يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَغْفُوراً لَهُ». هر کسی در غربتم بیاید زیارت من، این «در غربتم» یعنی همیشه غریب است. هر کس زیارت بیاید، زیارت امام غریب آمده، در غربت امام رضا آمده. هر کس در غربتم بیاید زیارتم، روز قیامت همدرجه با من است، در حالی که گناهانش بخشیده شده است.
حالا ادامهٔ داستان را بگویم و هنوز فعلاً نمیخواهم به روضه بروم. چند دقیقهای میخواهم داستان را تمام بکنم، چون خیلی لطافت دارد. آقا سعید عزیزمان هم هست و آنقدر که این سید عزیز با تواضع و باادب است که آدم به خودش اجازه میدهد. یعنی بعضی جاها من میترسم از بعضی روضهخوانها؛ میگویند پدر ما را درمیآورند، ولی آقا سعید اینقدر عزیز است که من دارم حقش را بخورم، چیزی نمیگوید. خدا حفظش کند إنشاءالله. إنشاءالله که تا آخر نوکر اجدادش باشد و ما هم إنشاءالله نوکر اجداد ایشان باشیم. میگوید که این دیگر مخصوص روضهخوانهاست دیگر. از اینجا به بعدش البته همهٔ ما به دردمان. شعر خواند، تازه روضه هم نخواند. شعر برای امام رضا (علیه السلام) سروده بود. آمد عشقش را نشان داد به امام رضا. گفت: «یک شعری گفتم، قسم خوردم اول برای شما میخوانم؛ تا برای شما نخواندم برای هیچکس نمیخوانم.» از ایشان هم که دو بیت بهش اضافه کردند. میگوید امام رضا (علیه السلام) پا شدند. شعر که تمام شد: «أَمَرَ أَنْ لَا يَبْرَحَ مِنْ مَوْضِعِهِ». (فرمود از جایش تکان نخور.) «من میروم، برمیگردم.» رفت داخل خانه. بعد از چند دقیقه خادم حضرت آمد بیرون، با «مِائَةَ دِينَارٍ رَضَوِيَّةٍ». صد دینار آورد؛ از آن سکههایی که به نام امام رضا هک شده بود. از دست امام رضا (علیه السلام) بگیری، صد دینار بگیری، سکهای که به نام امام رضا هم هک شده، سکهٔ رضویه! چقدر دعبل باصفاست. این قضیه من را یاد آقای فرشچیان میاندازد؛ خدا روحش را شاد کند إنشاءالله و با امام رضا محشور بشود. فرشچیان هم همین حال و هوا را داشت. خیلی خاطراتی که آدم ازش میشنود. پول نمیگرفته، تازه کباب هم بهش داده بودند موقع ساخت این ضریح. پولمان را هم حساب کرده بود. برده بودند برای رونمایی. پول سفرش را هم حساب کرده بود، گفته بود من خرج از این خانواده خرج نمیخواهم، من میخواهم برای اینها کار کنم. میگوید این پول را برداشتند، آوردند و «يَقُولُ لَكَ مَوْلَايَ». گفت این خادمه گفت: «آقای من میفرماید که: «اِجْعَلْهَا فِي نَفَقَتِكَ». (این پولها را بگذار توی این پولها. در سفر لازم است، یعنی در پولهایی که برای سفر.)» دعبل میگوید: «گفتم: "وَ اللَّهِ مَا لِهَذَا جِئْتُ! (به خدا من برای پول نیامدهام.) وَ لَا قُلْتُ هَذِهِ الْقَصِيدَةَ طَمَعاً فِي شَيْءٍ." (من شعر نگفتم به طمع چیزی.)» گفت: «نمیخواهم این را به آقا بدهید.» حالا میخواست ادبش را برساند، عشقش را برساند، ولی به شما دادند این کار را نکنید البته. به من که بدهند، من میگویم که اصلاً من به طمع همین سروده بودم، کم هم هست تازه. شماها که با صفایید که اینها را نسرودید، وقتی حضرت داد، بگویید: «جمع زیاد است بابا! آن پول موضوعیت دارد، این تبرکی امام رضاست.» حالا داستانها و قضایایی هم هست که وقت نیست بهش بپردازیم. گفت: «این پول را نمیخواهم. «سَلَبَاً مِنْ ثِيَابِ الرِّضَا (علیه السلام)». (پول نمیخواهم، به آقا بگویید یک دانه لباس تبرکی به من بدهد که خودش پوشیده باشد، لباسهای خودشان، یکی از لباسها.)» حالا این هم باحال بوده، چیزی که خواست. میگوید رفت و این برگشت. این خادمه یک لباس آورد از امام رضا (علیه السلام). دوباره این کیسه دینار هم کنارش بود. امام رضا (علیه السلام) به خادم فرمود: «قُلْ لَهُ: خُذْ هَذِهِ الصُّرَّةَ فَإِنَّكَ سَتَحْتَاجُ إِلَيْهَا. (بهش بگو حالا لباس را که بهش دادی، بهش بگو این پولها را هم بگیر، لازمت میشود، داشته باشی.)» خیلی این داستان قشنگ است. از اینجا به بعدش اصلاً یک عالمی است. «وَ لَا تُرَاجِعْنِي فِيهَا.» (دیگر برنگردانی پولها را ها! بگیر، دیگر لازمت میشود.) دعبل هم پولها را گرفت، هم لباس را گرفت. راه افتاد و از مرو حرکت کرد.
رسید به محلهٔ «میانقوهان». حالا بعضی گفتند میانقوهان، قوچان بوده. نمیدانم. حالا اینها با قوچانیها بد بودند. چون این میانگوهان ظاهراً نیشابور بوده، محلهٔ خودمان بوده. حالا چند تا داستان اینجا دارد، بامزه است اینها، خندهدار. میگوید که به میانقوهان که رسید، یک تعدادی از این راهزنها راه را بستند روی این کاروانی که دعبل در آنها بود. دستهای این قافله را بستند و کتفهایشان را بستند و دعبل هم جزء آنهایی بود که دست و پایش را بستند و پولها را همه را برداشتند و بردند. و یکی از اینهایی که داشت دزدی میکرد، داشت اینها را خالی میکرد، همینجور که داشت خالی میکرد، مثل ماهاست، ترانه میخوانیم مثلاً برای خودمان وسط کار کردن، اینها یک چیزی هم در گوش شعر میخوانند. حالا شعر چه کسی را داشت میخواند؟ شعر دعبل را داشت میخواند. کدام شعر را داشت میخواند؟ همین شعری که برای امام رضا (علیه السلام) خوانده بود. این دیگر خیلی عجیب است. این نشان میدهد که شعری که دعبل برای امام رضا گفت، هنوز دعبل از مرو خارج نشده، همهجا پخش شده بود. حالا تلگرامشان کجا بود آن موقع؟ همه استوری کرده بودند! خندهدار این که آن یک بیتی بود که در مورد این بود که پول اهل بیت را بین خودشان تقسیم میکنند و اینها، همان یک بیت را هم داشت میخواند: «فَيأَهُمْ فِي غَيْرِهِمْ مُتَقَسِّماً * وَ أَيْدِيهِمْ مِنْ فَيْئِهِمْ صُفُرَاتِ». یارو دزد داشت این را میخواند. دعبل شنید، گفتش که: «لِمَنْ هَذَا الْبَيْتُ؟ (اینی که خواندی مال کیست؟)» گفت: «یک مردی است از خزاعیها، بهش میگویند دعبل بن علی.» «بابا، قَائِلُ هَذِهِ الْقَصِيدَةِ مَنْ؟ (کل این را گفتم، این یک بیت اوست.)» این پسره که دزدی میکرد، دوید رفت پیش رئیسشان. خیلی بخش فیلم سینماییاش اینجا است. رئیسی داشت چه کار میکرد؟ «كَانَ يُصَلِّي عَلَى رَأْسِ تَلٍّ». (روی تپهای نشسته بود، داشت نماز میخواند.) عاشق این رئیس دزدها شدم من! روی تپه داشت. حالا شاگردهایش و نوچههایش را فرستاده دزدی، خودش فرستاده نماز میخواند و «كَانَ مِنَ الشِّيعَةِ». (شیعه هم بود بزرگوار!) شوخی دارم من با اینها! این شاگرد و نوچه آمد، گفتش که: «آقا یک خبر، این شعرِ بود که بین خودمان میخواندیم، شاعرش را پیدا کردم، در این قافله است. دعبل این را...» این پا شد آمد پیش دعبل و گفتش که: «أَنْتَ دِعْبِلٌ؟ (تو دعبل هستی؟)» گفت: «بله.» گفت: «بخوان ببینم کل قصیده را.» این هم شروع کرد خواند و: «بَازِشْ كُنِيمْ دَسْتَ وَ پَايِشْ بَازْ كُنِيمْ، دَسْتَ وَ پَايِ كُلِّ قَافِلَةٍ بَازْ كُنِيمْ، وَ پُولَاشُونَمْ بِهْشُونْ بَرْگَرْدُونِيمْ لِكَرَامَةِ دِعْبِلٍ». (بازش کنیم دست و پایش را باز کنیم، دست و پای کل قافله را باز کنیم، پولهایشان را هم بهشان برگردانیم به احترام دعبل.) هیچ چی، آقا راه افتادند.
رسیدند به قم. به قم که رسیدند، اهل قم معلوم میشود که حتی خبر به قم هم رسیده بوده. اهل قم برگشتند گفتند: «آقا، این شعری که برای امام رضا (علیه السلام) گفت، خیلی خوب است. بگویید همه در مسجد جامع جمع بشوند، من میروم روی منبر آنجا شعر را برایتان میخوانم.» همه جمع شدند، رفت بالا منبر، قصیده را خواند. مردم کلی صله بهش دادند، کلی لباس بهش دادند. یهو خبر درآمد که یک لباس هم از امام رضا (علیه السلام) با دعبل هست. این خبر که رسید، ملت ریختند سرش، گفتند: «آقا، هزار دینار بهت میدهیم، لباس را بده به ما.» گفت: «نمیدهم.» گفتند: «هزار دینار بهت میدهیم، یک تکه از لباس را بده به ما.» گفت: «نمیدهم.» هیچ، آقا، چیزی بهتان میدهند، حواستان باشد کسی هم نفهمد. این هم نکته مهمی است. دعبل راه افتاد از قم. چهار تا از این جوانهای عرب، از این شیعیان عرب قمی دنبال دعبل راه افتادند. بیرون قم خفت کردند و جناب لباس را دزدیدند از او. برگشتند قم. دعبل هم دنبال اینها برگشت قم. هرچی اصرار و التماس: «آقا لباس را به ما بدهید.» قبول نکردند. گفت: «آقا، من هزار دینار میدهم لباس به من بدهی.» پیرمردهای قم را واسطه کرد به این جوانها بگویند که آقا به خاطر اینها. پیرمردها واسطه شدند، جوانها گفتند: «نمیدهیم آقا، مال امام رضاست، لباس امام رضاست.» «آقا، هزار دینار میدهم، برگردان.» نه، «هزار دینار میدهم یک تکهاش را برگردانید.» قبول کردند که یک تکه از لباس را به دعبل برگردانند، بقیهاش بین خودشان بماند. راه افتاد با این پولها برگشت.
حالا قبل از اینکه ادامهٔ داستان را بخوانیم، این نشان میدهد ما ایرانیها سابقهٔ درخشانی داریم؛ هم شیعه بودن و هم ظاهراً شغل شریفشان هم دزدی بوده. هم آنها در محلهٔ میانقوهان شیعیان دزدی میکردند و هم در قم و اینها. خلاصه ظاهراً این شمع دزدیه! سابقهٔ فلانی! آبروریزی ایرانیان در طول تاریخ، چهار تا شیعه کلاً در ایران بودند، آنها همه دزد بودند! لختش کردند، یک بار در قم لختش کردند بنده خدا! خلاصه اینها را خیلی نباید خواند برای بقیه، فقط بین خودمان. راه میافتد و خدمت شما عرض کنم برمیگردد شهرش. به شهرش که میرسد، به خانه که میرسد، میبیند که آقا، دزد زده به خانه! هرچی در خانه بوده، دزد برده. این بدبخت چه [روزگار] دوز و بارانی شد. یک سفر امام رضا آمد، زیارت کرد، برگشت، زار و زندگیش را از دست داد. رسید خانه و دید که آقا: «فَوَجَدَ اللُّصُوصَ قَدْ أَخَذُوا جَمِيعَ مَا كَانَ فِي مَنْزِلِهِ». هرچه در خانهاش بوده، دزدها. آن صد دیناری بود که از امام رضا گرفته بود. حضرت فرمودند: «بگیر، لازمت میشود.» این را برداشت، رفت بین مردم، گفت: «آقا، این سکهٔ رضویه است، از امام رضا گرفتهام.» بزرگ، کسب و کارش هم خوب بوده. این صد دینار را چقدر فروخت؟ هر دینارش را صد درهم فروخت. هر یک دینار، صد درهم. البته اینها ربا است. حالا باید چه کار کرده که روا نشود، حتماً بلد بوده دیگر. نمیدانم بلد بوده یا بلد نبوده. حالا معمولاً هنرمندها خیلی اطلاعات دینی و فقهیشان [کامل نیست]. کاری کرده که روا نباشد. خلاصه هر یک دینار صد درهم فروخت، ده هزار درهم دستش را گرفت. یهو یاد کلام امام رضا افتاد که حضرت فرمودند: «بگیر، لازمت میشود.»
یک کنیزی داشت، آخر داستان است. یک کنیزی داشت. خیلی این کنیز را دوست داشته. این کنیز چشمدرد شد. خیلی چشمدرد سنگینی. طبیب آوردند، نگاه کرد به این کنیزه، گفتش که: «آقا، چشم دومش، چشم راستش، این خوب نمیشود، کور میشود. چشم چپش را میتوانیم مداوا کنیم که کور نشود. تلاشمان را میکنیم دیگر، امید داریم چشم چپش لااقل کور نشود، چشم راستش که کور است.» خیلی ناراحت شده. اینجا را ببینید! کیف! خیلی زیباست. «فَاغْتَمَّ لِذَلِكَ دِعْبِلٌ غَمّاً شَدِيداً». (یک غم شدیدی، دعبل خیلی غم دلش را گرفت، خیلی بیتاب شد.) یهو یادش آمد که یک تکه از لباس امام رضا را قمیها به هر حال، همه را که بردند، یک تکه را به ما دادند. گفت: «راستی من یک تکه لباس امام رضا دارم.» آن یک تکه لباسی که داشت، شب بست به چشم این کنیزه. «این تکه لباس به چشم این کنیزه باشد تا صبح ببینیم چی میشود.» این را بست به چشمش با یک پارچهای. «فَأَصْبَحَتْ وَ عَيْنَاهَا أَصَحُّ مَا كَانَتَا». (دیدن چشمش از روزهای اولم بهتر شده بود.) کنج جفت چشمها به برکت ابوالحسن الرضا (علیه السلام)، به برکت امام رضا (علیه السلام). اللهم صل علی محمد و آل محمد. یک عنایت امام رضا، یک لباس امام رضا، یک تکه لباس امام رضا اینجور کار میکند. برکت امام رضا شوخی نیست. برکت تن امام رضا، برکت دست امام رضا، برکت نام امام رضا، برکت قبر امام رضا غوغا میکند. خیلی داستانها هست دیگر، چون وقت گذشته، فرصتش نیست. خیلی قضایا هست از برکات امام رضا (علیه السلام). این یک نمونهاش بود. آن محبت و لطف را ببین. چند بیت شعر گفته، چه جور امام رضا بهش توجه کرده، بهش پول داد. فرمود: «بعداً لازمت میشود.» زائر ما، زائر همین الان و فردایش را نگاه میکند. امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) تا تهش را دارد میبیند. یک چیزی که بهش میدهد، میگوید: «این را دارم میدهم، بیست سال بعد لازمت میشود، ده سال دیگر لازمت میشود.» امام رضا اینجوری است عنایتش. چند بیت شعر خواند، حضرت یک همچین لباسی بهش داده. یک بزرگی به یک کسی، به روضهخوانی گفته بود (خیلی جملهٔ زیبایی است، مخصوص برای چند تا از این رفقای مداح معروف، گفتم، او هم خیلی صفا کرده). یک بزرگی اهل معنایی گفته بود به یک کسی، به روضهخوانی گفته بود: «آن لباسی بود که امام رضا بابت آن چند بیت، امام زمان هم به هر شاعر و به هر روضهخوانی از آن لباسها یکی بابت هر روضهای عنایت میکند.» خیلی اینها خاندان کرماند. حالا فقط هم مال شاعر و مداح و روضهخوان نیست ها! آنی هم که گریه میکند، گریه نمیکند، آه میکشد، آه نمیکشد، احترام مجلس روضه را نگه میدارد. دو ماه عزاداری کردید، دو ماه مشکی پوشیدید، تمام شد. خیلی واقعاً یک درد سختی در آن است. آدم این پیراهن مشکی را بعد از دو ماه میخواهد دربیاورد. از فردا آدم این ساعتها یهو دلش تنگ میشود. شب و روز میرفتیم هیئت، میرفتیم. حالا امثال ماها که تمام این دو ماه درگیر بودیم، یهو خیلی یک خلئی در زندگیمان میآید. بعد از دو ماه یهو دلمان تنگ میشود برای روضهها، برای مراسم. زندگی بود، کیف و حالی بود؛ از این روضه به آن روضه, این مجلس آن مجلس، صفایی بود. دور امام حسین (علیه السلام)، دور امام حسن (علیه السلام)، محرم و صفر برای دو تا میوهٔ دل فاطمه (سلام الله علیها) گریه کردی، ناله کردی. شب آخر هم رفتیم در خانهٔ کریم رئوف، امام رئوف. سفره را با امام رضا (علیه السلام) جمع کردن. این مدلی که با دعبل برخورد کرد، شب آخر امام رضا با نوکرها برخورد میکند. اینجور عنایت. امشب دست ما به گدایی دراز است در محضر امام رضا (علیه السلام). آقا، ما کاری بلد نبودیم، نه هنری داشتیم، نه چیز به درد بخوری داشتیم، ولی خیلی به شما امید. خیلی از کرم شما دیدیم، خیلی شنیدیم. میتوانیم این شب آخری نوازشی، نمیگوییم جیب ما را پر کن، یک تلطفی کن، یک توجهی. لبخند رضایتی، امضایی، یک سفارشی پیش حضرت زهرا (سلام الله علیها). یک سفارشی این نوکریها را از ما بپذیر. قبول کن ما مواسات کرده باشیم در این غم با فاطمه زهرا (سلام الله علیها). دیدید آدم میرود مجلس ختم، یک جملهای که معروف است به صاحب عزا میگویند: «میگویند ما را در این مصیبت شریک خودت بدان.» ما دو ماه آمدیم به حضرت زهرا (سلام الله علیها) بگوییم ما را در این مصیبت شریک خود بدان. ما بیتفاوت نبودیم، ما بیمحلی نکردیم. خیلی کاری هم شاید ازمان بر نیامد. همینقدر برمیآمد در روضه بنشینیم. حالا اگر بتوانیم اشکی بریزیم، دستی به پیشانی بگذاریم. خیلی کریماند این خانواده، خیلی کریماند، خیلی کریم. یا الله!
هارون دستور داد به یکی از این مأموران خودش، گفتش که: «برو پشت در خانهٔ امام رضا (علیه السلام). میریزی تو خانه، هرچی در خانه هست، برمیداری، خالی میکنی، میآیی.» خبر رسیده بود که امام رضا (علیه السلام) دارد شورش میکند علیه هارون. هارون خواست یک حملهٔ شبیخون بزند به امام رضا شبانه. گفت: «هرچی در خانهاش است، جمع میکنی، میآیی ببینم اسنادی، نامهای، چیزی پیدا کنم که امام رضا دارد شورش میکند.» این یارو راه افتاد؛ جلودی بود اسمش. جلودی آمد پشت در خانهٔ امام رضا (علیه السلام). به سربازانش دستور داد حمله کنند. امام رضا (علیه السلام) مدینه بود آن موقع. دستور داد حمله کنند به خانهٔ امام رضا. امام رضا آمدند پشت در، فرمودند: «چی میخواهی؟» گفتش که: «به من دستور دادهاند هرچه در خانهات است باید خالی کنم و ببرم.» حضرت فرمودند: «من اگر تضمین بدهم، خودم هرچه در خانهام هست بردارم بیاورم، قبول میکنی؟» گفت: «قول میدهی هرچه بود بیاوری؟» فرمود: «آره.» گفت: «باشه، قبول است. من هم نمیریزم تو خانهات.» دید امام رضا رفت. هرچه در خانه بود آورد؛ حتی گوشوارههای زنها را آورد، طلا و جواهرات آورد. فرمود: «هرچه در خانه داشتم، اینها بود. تو هم به اینها بگو، به این نامحرمها بگو از خانهٔ من دور شوند.» این رفت.
قضیهٔ امام رضا (علیه السلام) آمدن به خراسان. یک وقت یک مجلسی بود، مأمون با جلودی به چالش خورده بود. کی امام رضا (علیه السلام)؟ رفقا، رفقا، کیست امام رضا؟ کیست امام رضا؟ مأمون دنبال بهانه میگشت جلودی را بکشد. در یک مجلسی بودند، چند نفری هم بودند. مأمون به جلودی گفتش که: «میخواهم اعدامت کنم، ولی وایسا قبلش با ابوالحسن رضا مشورت کنم. هرچه علی بن موسی الرضا گفت، عمل میکنم.» شروع کرد نجوا کردن با امام رضا. جلودی با خودش گفت: «نکند من آن روز ریختم دم خانهٔ امام رضا، این کینه از من داشته باشد؟ هرچه طلا و جواهرات، هرچه در خانهاش بود، من بردم. لابد الان امام رضا در گوش مأمون میگوید این را اعدام کن.» وسط گفتگو امام رضا با مأمون، جلودی داد زد، گفت: «به حرف این گوش ندهی. هرچه گفت، برعکسش را انجام بده.» مأمون بهش شروع کرد گفت: «تو چقدر بدبختی؟» گفت: «چرا؟» گفت: «علی بن موسی الرضا داشت سفارش تو را به من میکرد. گفت: "یک بار آمد پشت در خانهٔ ما. احترام ناموس من را نگهداشت. بهش گفتم در خانه نیا. قبول کرد، حریم من را هتک نکرد، احترام زن و بچهٔ من را نگه داشت."» مأمون گفت: «ملعون! این سفارش تو را کرد، حالا تو خودت میگویی برعکسش عمل کنم؟ باشه، من هم برعکس عمل میکنم، اعدامت میکنم.» امام رضا این است. همین که دست نینداختند گوشوارهها را بکنند، امام رضا سفارش او را کرد. چقدر این خانواده کریماند! شماهایی که برای این گوشهای پاره گریه [میکنید]، چقدر امام رضا به شماها محبت دارد. برای خیمههای سوخته گریه کردید، برای چادرهای سوخته گریه کردید. شب آخر است، جمع شد سفرهمان رفقا، جمع شد سفرهٔ من. فردا شب کجا گریه کنیم؟ یا امام رضا! ما دلمان برای این روضهها تنگ میشود. ما دلمان برای مشکیها تنگ میشود. ما دلمان برای مقتلخوانی ظهر عاشورا تنگ میشود. یا امام رضا! سال دیگر هستم کولهام را ببندم در مشایه راه بیفتم، هی بشمارم چقدر دیگر مانده، چند ساعت دیگر کربلا میرسم؟ کربلا رسیدم هی چشم بچرخانم گنبد را کی میبینم؟ دستم باز است. یا الله! اگر ما نبودیم این روضههایی که گرفتند، ما را هم این گوشه موشه [یاد کنید]. یا امام رضا! شما به یاد ما باش. شما اسم ما را هم بنویس. من دوست داشتم تا قیامت، تا ابد اگر بودم، برای حسین (علیه السلام) گریه کنم. تا ابد اگر بودم، روضه را... یا الله!
بگذار جملهٔ آخر این مجلسمان را هم، حالا آقا سید إنشاءالله فیض میدهد. بگذار با امام رضا (علیه السلام) تمام کنم. بگذار روضه را از دهان امام رضا بشنویم: «إِنَّ يَوْمَ الْحُسَيْنِ أَقْرَحَ جُفُونَنَا وَ أَسْبَلَ دُمُوعَنَا وَ أَذَلَّ عَزِيزَنَا بِأَرْضِ كَرْبَلَا». فرمود: «روز حسین پلکهای ما را زخم کرده و اشک ما را جاری کرده، چرا؟ عزیز ما را در زمین کربلا ذلیل کرده.» یک جمله دیگر هم امام رضا (علیه السلام) اینجا دارد. من سختم است ترجمه بکنم. نمیدانم اصلاً میشود خواند یا نمیشود خواند، ولی این جمله امام رضاست؛ تأکید خاصی در این جمله است. امام رضا میخواهد بفهماند به آینده، به تاریخ که جدش را چه شکلی کشتند. فرمود: «ذَبَحَ الْحُسَيْنَ كَمَا یُذبَحُ الْكَبْشُ». (سر از بدن حسین جدا کردند.) یا الله! (توضیح نمیدهم.) انگار امام رضا میخواهد بگوید: «یک وقت فکر نکنی با آرامش سر بریدند! یک وقت فکر نکنی معمولی سر بریدند، آنجوری که همهتان میدانید، همانجوری که همهتان دیدید، همانجوری که حیوان را سر میبرند.»
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
در حال بارگذاری نظرات...