در مجموعه جلسات «شبکهٔ حقیقت» سورهٔ «والعصر» با نگاهی تازه و عمیق بازخوانی میشود؛ از راز زمان و مفهوم خسران تا راه رهایی انسان از زیان.
بیانی پرکشش از ایمان، عمل صالح و صبر که با حکمتهای امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و سیرهٔ امام حسین (علیهالسلام) جان میگیرد.
این گفتارها پلی است میان تفسیر ناب قرآن و زندگی امروز، برای آنکه انسان بداند چگونه از «عصرِ خسران» به «فجرِ ایمان» برسد
سوگند قرآن به «زمان»؛ بزرگترین استدلال بر ورشکستگی قطعی انسان. [02:02]
هشدار قرآن: انسان نه «زیاندیده»، که در باتلاق «زیان» غرق شده است. [06:55]
خطاب خداوند به انسان: تو «صاحب» عمر نیستی؛ تو «خودِ» عمری که ذرهذره تمام میشوی. [11:15]
زرنگ آن کسی است که همانند زمان، از تکتک لحظاتش پارهای میکَند و میبرد. [14:28]
وقتی عمر تو در چنگال رذائل باشد؛ حسادت و تکبر، پارههای وجودت را بیصدا میدزدند. [29:00]
خسران مضاعف از آنِ کسی است که با جلوهگری، سرمایه عمر دیگران را هم تباه میکند. [31:00]
ابراهیم هادی الگوییست که چون برای خدا از چشمها پنهان شد، امروز عالمگیر شده است. [34:40]
هر نفسی که بی یاد حق بگذرد، مصداق بطالت و خسران محض است. [41:48]
امام حسین(ع) کلید خروج از خسران؛ ذکر خدا را برای ما مثل «آب خوردن» ساده کرد. [45:05]
خسران ابدی و تاریخی وقتی بود که دستی برای نجات دراز شد، اما حنجره ششماهه با تیر پاسخ گرفت. [49:55]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد، فعالیت طیبین و الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری، و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
در تفسیر سوره مبارکه "عصر"، مرحوم علامه طباطبایی (رضوان الله علیه) فرمود: «عصاره قرآن توی این سوره جمع شده.» میخواهند چکیدۀ قرآن را در دو خط، سه خط، یا یک خط – البته کل سوره تقریباً یک خط است – بگویند که قرآن چه میگوید؟ پاسخش همین سوره مبارکه «عصر» است. خلاصه و مفید، جمعوجور قرآن میشود سوره مبارکه «عصر». جالب است که خود کلمه «عصر» هم از «عصاره» است؛ یعنی معنایش عصاره است. خدا به عصاره قسم خورده و قرآن را عصاره کرده در یک سوره. ولی یکی دیگر از معانی «عصر»، «زمان» است؛ همینی که ما میگوییم زمانه فلان. مثلاً میگویند عصر تکنولوژی؛ یعنی زمانه تکنولوژی، دوران تکنولوژی. «عصر»، یکی از معانیاش دوران و زمان است. خدا به عنصر زمان و به زمانه قسم خورده. چرا؟ این توضیحاتی دارد. پس یکی از معانی کلمه «عصر» میشود زمانه و دوران.
خب چرا خدا به عنصر زمان قسم خورده؟ چه نکتهای تویش بوده؟ نکتهای که زیاد عرض کردیم در جلسات دیگری که خدمت دوستان داشتیم، این است که قسمهای قرآن خودش استدلال است؛ یعنی یک چیزی در آن چیزی که خدا دارد قسم میخورد، نهفته است. یک حقیقت نمایانی تویش است. خدا آن را دارد نشان میدهد و از وضوح آن دارد استفاده میکند برای اینکه یک مطلب دیگری را ثابت بکند. قسم قرآن این شکلی است؛ مثل ماها نیست که حالا مثلاً به جان مادرم، من بمیرم و تو بمیری. قسمهای قرآن این مدلی نیست که ما وقتی چیزی کم میآوریم از قسم استفاده میکنیم. معاذالله، مثلاً حالا تو در حرف کم بیاوری، بعد تازه شروع کنی قسم بخوری به نمیدانم زیتون و سم اسب «العادیات»! معنا ندارد، دیگر جرقه زیر پای سم اسب قسم نیست؛ بلکه یک نکتهای توی آن مسئله است که خدای متعال دارد قسم میخورد. بحث قسمهای قرآن هم کلاً غریب است، مخصوصاً با این رویکرد. آنقدر هم که در ذهن من است، علامه طباطبایی یک جا فقط در «المیزان» این نکته را اشاره میکند، آن هم مال اواخر «المیزان» است. انگار یکهو جرقهای میزند، نور این مطلب در وجود ایشان، که میفرمایند: «قسمهای قرآن استدلال است.» در قرآن باید یک دور برگردیم، خود «المیزان» را از نو با این نکته متفاوت بخوانیم. دیگر قسمها اصلاً کلاً داستانش عوض میشود.
بله، «عصر» خیلی چیز مهمی است، حالا یا معنایش این است یا آن است و به هر حال چیز مهمی است. خدا خواسته بگوید این خیلی مهم است، من بهش قسم میخورم. نه، این همان استدلال برای حرف بعدی است. حرف بعدی چیست؟ «ان الانسان لفی خسر.» حالا گفتم، جاهایی - نمیدانم این بحث را گفتم یا نه - که میآید، برخی اینجور تلقی میکنند که «اِنَّ» یعنی تأکید؛ یعنی مثلاً هی شدیدتر. «به خدا، نمیدانم به قرآن.» حالا آن که قسم میشود، این تأکیدش هم هی مثلاً «باور کن، نمیدانم...» حالا ما خیلی کلماتی نداریم در فارسی که بخواهیم باهاش تأکید را برسانیم، ولی در زبان عربی قسم میشود به «مرگ خودم، نمیدانم به جان بچهام.» اینها خلاصه یک اداتی، یک ادواتی، یک کلماتی میآورند برای تأکید. حالا میگویند مثلاً طرف به مقابل شک وقتی دارد، هی تأکید بیشتر میکند. در مورد کلمه «اِنَّ»، شاید هم اینطور باشد؛ ولی چیزی که مهم است این است که میآید، حالا بحث کمی طلبگی هم شد، اشکال ندارد، عبور کنیم. «اِنَّ» که میآید، دو تا کلمه بعدی که میآید، میخواهد بگوید اینها نسبتش با همدیگر نسبت قطعی است؛ گهگاهی و شاید و احتمالاً و اینها نیست. مثلاً میگویند: «آقا اکبر آمده»، «اکبر در خانه است.» حالا مثال معروف طلبگی: «زید قائم است.» خب، بعد شما ممکن است در ذهنت بیاید که خب همین الانم معلوم نیست که زید ایستاده باشد، اکبر آمده باشد. اکبر آمد خانه، معلوم نیست تا الان بوده باشد. طرف میگوید: «آقا اِنَّ اکبر در خانه، اِنَّ زیداً لقائم.» حالا گاهی یک «لام» هم آخرش میآید؛ یعنی اصلاً تردید به خودت راه نده، شک نکنی، ابهام نیاید. قطعی، بیبروبرگرد، حتمی است، کامل رخ داده، همین الان هم دارد رخ میدهد. میتوانست بگوید: «الانسان فی خسر»، «الانسان خاسر»، «انسان خسارتزده است»، «خسارتدیده است.» ولی مطلب آنقدر وضوح نداشت. میفرماید: «ان الانسان لفی خسر.» ترکانده مطلب را در شدت تأکیدش. آقا همه را دارم میگویم، همیشه را دارم میگویم، همه جا را دارم میگویم. کلاً آدمیزاد نابود است. انسان در خسارت است، نه خسارتزده است. «فی خسر»، نه خیس است در آب، نه خسارتدیده؛ در خسران است، در ضرر است.
من در بورس ضرر کردم. یک وقت میگویی من در بورس ضررم. این «در ضررم» خیلی فرق میکند با اینکه «ضرر کردم». ضرر کردم، خب یک دولتی بود پدرمان را درآورد. ولی این یک دولت نیست، هرکی هم بیاید همینجور پدرت را درمیآورد. هرکی میآید، این بورس ادامه دارد. «لفی خسر». شما در خسران هستید، در ضرر افتادید، هی پشت سر هم دارید ضرر میدهید. در ضرر هستم؛ یعنی این میگوید: «آقا من در بورس در ضررم.» در ضررم؛ یعنی همینجور امتداد دارد. نه فکر کنی یک ساعتهایی خوب میشود ها! بیستوچهار ساعته در ضرر است. نه فکر کنی فقط من هستم، همهمان در ضرریم. این میشود «اِنَّ الانسان لفی خسر.» داستان انسان این است. داستان انسان، داستان خسران است. آدمیزاد در خسران است، همه.
خیلی جالب است. بنده گاهی فکر میکنم، میگویم مثلاً این کلمات قرآن را بردارم، عوض کنم، یک جور دیگر بخوانم، ببینم مثلاً حالم عوض میشود؟ حالا دل ما را که غفلت گرفته، دلمان مرده. آدمی که دلش زنده باشد خیلی حالش عوض میشود. مثلاً بگوییم: «اِنَّ الانسان» را برداریم، اسم خودمان را بگذاریم؛ مثلاً «اِنَّ شهرام»، «اِنَّ مثلاً نمیدانم علیرضا لفی...» خودِ خودِ من را دارد میگوید. بقیه را که میگویند، آدم به خودش نمیگیرد. دیوانهای آمد در مسجد، برگشت گفتش که: «ملت، همهتان دیوانهاید! همهتان خلید!» آن همه خندیدند. بامزه است. اینها مقاومت ایستاد. رفت در محراب شروع کرد از امام جماعت: «تو را گفتم! تو را گفتم!» گفت: «ده نفر شهرداری» استفاده دیگر میکرد، میگفت: «من فهمیدم باید تبلیغ چهرهبهچهره باشد. کلی که میگویی فایده ندارد، دانهبهدانه در پیوی پیام بدهی. کلی را کسی نمیخواند.» حالا اینجا هم کلی که میشود، به خودمان نمیگیریم ها! «انسان»، «آره، آره، در خیابان، آره، آره، همه در خسرانند.» نه بابا! خودت را دارم میگویم. همین خود شما در خسرانی. به چی قسم؟ به عصر قسم، به زمانه قسم، به دوران قسم، به زمان قسم.
زمان چطور میرود؟ نمیماند. دست شما نیست. تمام میشود. شما تلاشت را بکن جمعه از دست نرود. شما تلاشت را بکن ۲۰۴۰ تمام نشود. شما تلاشت را بکن پیر نشوی. امثال ما که دیگر کمکم سر و صورتمان دارد سفید میشود، به خودمان که نگاه میکنیم، یک عمری رفت. چه جور گذشت؟ حالا زور بزنیم سفید نشویم. حالا هی رنگش کنی، واقعیت مگر عوض میشود؟ دیگر کمکم میبینی چشمت هم درست کار نمیکند و استخوانهایت هم ترقترق میکند. آدم دیگر دارد میرود. انرژی است که دارد میرود، آن نشاط است که دارد میرود، جوانی است که دارد میرود، شادابی است که دارد میرود، حسوحال است که دارد میرود. حسوحال هم دیگر آدم ندارد. یک زمانی یک حرفهایی میشود، یک تصمیمهایی، یک تکونی میخورد، برنامه میگذاشت به اینکه یک کاری بکند، ولی آن کار هم به جایی نمیرسید. دیگر از یک دوره، آدم دیگر تصمیمش را، حوصله تصمیمش را هم دیگر آدم ندارد.
سن که میگذرد. «یابن آدم، انما انت ایام.» عجب روایتی است! خدای متعال خطاب میکند به انسان، میفرماید: «تو چند» نه «چند روز زندگی میکنی.» نه، «خودت چند روزی.» آدم چند روزه است، نه چند روز دارد. اشتباه نکنیم. کلاً چند روزیم ما. مثلاً یک ده پانزده هزار روز میشویم. ماه درسته. سیصد و شصت و پنج روز میشود یک سال. آنی که بیست ساله است، چند روز عمر میکند؟ هفت هزار. یک آدم بیست ساله هفت هزار روز است. نه هفت هزار روز دارد. ما از زمان جدا نیستیم. ما خود زمانیم. وجود اینجاییمان خود زمان است. همین دقیقه و ساعتها تعیین تکلیف میکند برایم. آقا! این بحث خیلی بحث عجیبی است؛ یعنی آدم اگر یکم روی این فکر کند، خیلی اوضاعواحوالش عوض میشود. خدا کند من بیدار بشوم.
استادی داشتیم میفرمود که آقای بهجت که آقای بهجت شد، همین ساعتهایش بود که شده است. آقای بهجت هم صبح داشت، ظهر داشت، شب داشت، سحر داشت. همین ساعتها که میآید و میرود. عصر جمعه، شب جمعه، عصر جمعه جزو ساعات فوقالعاده است. همین ساعتی که شما حضور دارید. صد تا «انا انزلنا» مرحوم جواد آقای ملکی تبریزی فرمود: «جزو دستورات بینظیر آخوند ملاحسینقلی همدانی که من مانند اینها را ندیدم از نظر اثر.» یکی «ذکر یونسیه» در سحرها، دستور خاص میخواهد. سیصد و چهل تا، مسابقه قاضی. ذکرهای سنگین تا دو هزار تا و چند هزار تا. گاهی هفت هشت ساعت در سجده بودم. ذکر یونسیه که خیلی فوقالعاده و عجیب است. آنی که عمومی است، فرمود: «شب جمعه صد تا، عصر جمعه.» از بزرگان فرمودند: «در عمرم این صد تا انا انزلنای عصر جمعه را به کسی ندادم.» یعنی این ساعت مال خودم بود. آیتالله فاضل خیلی مقید بوده عصر جمعه. حالا آدم میتواند بهترش هم بکند، هدیه بکند به اموات، علما، بزرگان، اهلبیت. بعد میفرماید: «این صد را که انجام دهد، موسی بن جعفر فرمود: «صد نسیم یا هزار نسیم از رحمت برایش جاری میشود.» عجیب است. همین ساعت است که مال همه بود. همان ساعتی که همهمان همان ساعت بودیم، یکی یکهو هزار تا نسیم گرفت. یک چیز عجیب و پیچیدهای نیست. یک چیز خاص جداگانهای نیست. همین ساعتها است. یکی قدرش را میداند، استفادهاش را میکند، حواسش جمع است. یکی حواسش به شب قدر جمع است، از قبل خودش را مهیا کرده. نخودکی گفتند در احوالش: «یک سال شبها بیدار بود که نکند شب قدر یکی از این شبهای سال باشد.» حالا به ماها گفتند که شما شبهای ماه رمضان را بیدار باشید، چون بالاخره در ماه رمضان است. گفتند: «آقا! نمیتوانی نیمه دوم ماه رمضان، نمیتوانی دهه سوم ماه رمضان، نمیتوانی لااقل این سه روز: نوزدهم، بیستویکم، بیستوسوم.» دیگر بالاخره شب قدر یکی از این شبهاست.
بعضیها چه همتی، چه برنامهای! پسر آیتالله بهجت، شیخ علی آقا میفرمود: «ازش پرسیدند، آقای بهجت شبهای قدر چهکار میکرد؟» گفت: «من هرچی نگاه میکنم ببینم، پدرم شب قدرش با شبهای دیگرش هیچ فرقی نمیکرد.» همان هر شب، شب قدر. بله، برای منم فرقی نمیکند. من هر شب فوتبالم را میبینم، شب قدر هم فوتبالم را میبینم. از این جهت شبیه بهجت هستم. از این جهت شبیه همدیگریم؛ که تفاوتش این است که او هر شب شب قدر است، من هر شبم شب غفلت: فوتبالبازی، مافیا، تخمه شکستن. تازه اینها که حلال است. دیگر آنقدر حرام آمده که الان دیگر همین آدم شبهایش را به حلال بگذراند، صاحب کرامت و معجزه و اینها میشود. چیزهای دیگر اسم نمیبرم، نمیگذراند. هر شب ارتباطش با قرآن، هر شب ذکرش، دعایش، توجهش. همین ساعت «یا بن آدم، انما انت ایام.» تو فقط یک چیزی، تو فقط چند روزی. چند روزی بعضیها هفت هزار روز، بعضی ده هزار روزند، بعضی پنجاه هزار روزند. هر یک روزی که میرود، قطعهای از وجودشان تمام میشود. تمام میشود. الان ساعتبهساعتمان دارد تمام میشود. خودمان یک ساعت شنیم. از اولی که به دنیا میآییم، چپش میکند. حالا چه نقشی زدیم در این ساعتهایی که گذشت؟ بعضیها در یک ساعت چهکارها میکردند؟ در یک دقیقه چهکارها میکردند؟ حالا از استفادههای ظاهری که نقل شده بعضی افراد انجام میدادند تا آن استفادههای معنوی.
پدر آیتالله زنجانی، نقل ایشان: «حالا ما که اهل این داستانها نیستیم، بگوییم دیگر. حالا انشاءالله خدا برکت نفس شما به ما توفیق استفاده بدهد.» به من گفتند که ایشان خانمش را صدا میکرد، میگفت که: «آقا، ناهار آماده است.» سفره را که برمیبرند تا بروند غذا را بکشند، پلو و خورش و بیایند، معمولاً چهار پنج دقیقه طول میکشد دیگر تا میشود سر سفره. کفن را درمیآورد، شروع میکرد روی کفن روزی یکی دو تا آیه قرآن نوشتن. یک دور کل قرآن را ایشان روی کفنش نوشته بود. اگر ازش بپرسی: «کی؟» میگوید: «همان ساعتهایی که تو منتظر ناهار بودی.» از همینهاست دیگر. آدمیزاد همین ساعتهاست. آنی هم که شده آن آدم، همین ساعتها را استفاده کرده. از جای دیگر که ساعت و زمان نیاورده که. جای دیگر که زندگی نمیکرده. برای آن هم عصر جمعه بوده، برای آن هم شب جمعه بوده، برای آن هم شب قدر بوده. آن هم محرم و صفر داشته، آن هم رجب و شعبان و رمضان داشته. همین ساعتهاست. همهمان همین ساعتهاییم. هرکی هم هرچی شده، در همین ساعتها شده. همین سحر، آقا! همین سحری که مال همه است. همین شب جمعهای که همه دارند، ولی با برنامه. این زمان را با برنامه در چنگ آورده است. اگر تکهتکه از وجودش رفته، این زمان رفته، تکهتکه از زمان هم کنده. آدم زرنگ این شکلی است. همان جور که زمان از وجود این میکَنَد و میبرَد، این هم از زمان میکَنَد و میبرد. ولی آدمها اکثراً این شکلیاند، بلکه بگو همهشان اینجورند: زمان از اینها میکَنَد و میبرد، اینها از زمان نمیکَنند ببرند. این میشود که «اِنَّ الانسان لفی خسر.» به چی قسم؟ زمان. «والعصر! ان الانسان...» چرا به عصر قسم؟ زمان قسم. ماییم و زمان.
میفرماید: «خورشید صبحبهصبح که طلوع میکند، خطاب میکند.» خیلی عجیب است. از این روایات خیلی داریم. یک وقتی در ذهنم بود این روایتها را جمع بکنم. قبلاً که حالا بهترین سالهایی که مشهد بودیم، مخصوصاً در کرونا و... یک وقت به ذهنم رسید که یک بیستوچهار ساعت را بر اساس این آیات و روایات، آنچه میگذرد در بیستوچهار ساعت، جمع بکنیم. خیلی آیات فوقالعاده است. طلوع آفتاب که میشود چی میشود؟ واسه همین که صبح میشود، خورشید با شما صحبت میکند. قبرت با شما صحبت میکند. اعضای بدنت... روایت: اعضای بدن خودشان با همدیگر صحبت میکنند، با هم سلامعلیک میکنند، احوالپرسی میکنند. بعد هرکی به زبان میگوید: «حالت چطور است؟» زبان به هرکی میگوید: «حالت چطور است؟» آنها به زبان جواب میدهند: «اگه تو بگذاری، ما خوبیم.» یعنی همهشان در پاسخ زبان، سلامعلیک که میکنند، میگویند: «تو پدر ما را درمیآوری! تو اگر بگذاری، امروز ما حالمون خوبه.» کل اعضا با همدیگر صحبت میکنند. تکتک رگها ذکر دارد، برنامه دارد، کار دارد، داستانی دارد در شبانهروز. شنیدید دیگر. شب مثلاً وقتی شام نمیخورد و میخوابد، آن رگه، نفرینش میکند. موجودات عجیب غریبی!
خیلی از این فضایی که ما از دنیا میبینیم و آن چیزی که در چشم ما متفاوت است، این چیزهاست. هر اذانی که میشود، قبرش یک بار صدایش میکند. ملکالموت یک بار سراغش را میگیرد. حضرت عزرائیل روزی پنج بار سراغ ما را میگیرد. بعد آنی که سر اذان مشغول نماز میشود، حضرت عزرائیل میگوید: «آها! خب پس حواست هست، مشغولی. منم حواسم هست به وقت جان دادن.» مدارا میکند باهاش حضرت عزرائیل، کسی که نمازها را اول وقت میخواند. قبرش باهاش صحبت میکند. روزی پنج بار خورشید هم باهاش صحبت میکند. میفرماید: «یا بن آدم، أنا یوم جدید. من روز جدیدم، سعی کن بارت را از من ببندی. دیگر منو نمیبینی.» این روز متفاوت است. یک روز دیگر. این چند هزارتایی که داشتی، قطعات چند هزارتایی که داشتی، هر یک روزش یک چیز متفاوت است. حتی اگر سال بعد هم تکرار بشود اسمش این است که آقا این جمعه همان جمعه هفته پیش است؟ نه! دیگر شکلش شبیه آن است، اسمش شبیه آن است. اینکه خودِ آن نیست که. تو در آن جمعه هفته پیش شما مثلاً هیجده سال و دو ماه و دو هفته سن داشتی، الان هیجده سال و دو ماه و سه هفته سن داری. یک جمعه دیگر است، یک روز دیگر است، یک فضا و فرصت دیگر.
آدمها چی؟ آدم به زمان کار دارند، نه به عمری که میرود کار دارند. الان که غفلت به یک جایی رسیده، اصلاً خندهدار است. یک جوری رفتار میکنند که یادش هم نیاید که دارد پیر میشود. مقصد فرهنگ غرب یک طوری رفتار میکند که اصلاً هیچ نشانهای نباشد، شما سن را به عنوان یک مشخصه قرار ندهی که بگویی مثلاً آن جوان است، آن پیر است. مفصل امروز یک بحثی در مورد همین دارد در آن مقالاتش. به نظرم «توسعه و تمدن، مبانی توسعه و تمدن» آنجاست. بحث که فرهنگ غرب پیری را مذموم میداند. چه جوری با پیری رفتار میکند که نفرتانگیز؟ هیچکس دوست ندارد که بهش این باور داده بشود که من دارم پیر میشوم؛ یعنی عمرم رفت، وقتم رفت. چیچی وقتم رفت؟ من هنوز خیلی وقت دارم. من همان آدمم، همان فرصت است، همان توانایی است. مگر چه فرقی دارم با بقیه؟ این خودش یک غفلت است. این مادر غفلتهاست. در روایاتمان هم دارد. این سنین مختلف را خدا هر روز باهاشان صحبت میکند. هر روزم هر کدامشان یک دسته است. هر دستهشان یک بیان متفاوت: «یا ابناء العشرین، یا ابناء الثلاثین، یا ابناء الاربعین.» بیستسالهها، سیسالهها، دهه میآید جلو، چهلسالهها. بعد این هی عوض میشود بیانش. شیطان هم با اینها برخوردی دارد. میگوید: «به چهل سال که میرسد، دیگر طرف در این فضاها نیست و نمیخواهد در باغ قرار بگیرد.» صبحبهصبح شیطان میآید سر و صورتش را بوس میکند و «مگه به ابی وجه لا یفلح الهی قربون این قیافه بشم که دیگه بهش نمیره.» شیطان دیگر مال خودمی. گذشت. دیگر نمیتوانی برگردی. خیلی وقت ازت، خیلی مشغولت کردم، خیلی ازت کَندم، خیلی وقتت را گل بَغده کرد. گل عمرت رفت، گل فرصتهایت رفت. وقتهایی که میتوانستی یک کاری بکنی، هنوز آنقدر در وجودت ریشه ندوانده بود این رذائل، این خبائث.
حضرت امام (رضوان الله علیه) میفرمود: «هر یک روزی که میگذرد تربیت نفس، تهذیب نفس سختتر میشود.» یک روز نه، یک سال و ده سال و پنجاه سال. یعنی آدم فردا شروع کند سختتر است تا امروز. فردا سخت است. این بخل من میخواهم چهجوری باهاش بجنگم؟ این حسادتم را چهجوری میخواهم باهاش بجنگم؟ این حسادت امروزم دارد کار میکند. امروز که به من عرضه میشود، کیا میکنند از این؟ امروز من، همین رذائل من، همین تکبر من، همین حسادت. امروزم به چی گذشت؟ پروپاچه این را بگیرم، آن را خورد کنم، آن را از میدان به دَر کنم. این شد عمر من. کی میدونه، داره استفاده از زمان من بود؟ رذائل من، حیوانیت من، شهوات من، هوای نفس من. اینها کَندند و آوردند. مثل اینکه آقا من یک کانتینر گوشت بیاورم در خانه برای مهمانی. از در که وارد میکنم، هرچی سگ، سگ و گربه و شیر و پلنگ در خانه دارند بریزند، همه را بخورند. مهمانی. چند تُن گوشت آوردم، یک مشت استخوان مانده. به کی بدهم اینها را؟ هر وقت آدم فهمید، آن لحظه، لحظهی بیداری است. ولی چون «اِنَّ الانسان لفی خسر» است، این را کی میفهمد؟ موقع مرگ. خیلی درد دارد. بعضیها در این تجربیات نزدیک به مرگ وجودشان احساس میکنند، اصلاً یک چیز متفاوتی است با چیزهایی که بقیه تصور میکنند و اینها. یکهو آدم با خودش مواجه میشود، میبینی: «آقا! یک وقت زیادی گذشت.» بختم دیگر تا حالا دلش به وقتش خوش بود. همان هم فرصت هیچ کارم نمیشد. خودم هم مقصرشم، خودم هم این کارها را کردم. گردن هیچکس نیست.
این سن هم، آقا! گفتند: «تا کی خدا راه میآید و میگذرد و زیر سیبیلی رد میکند؟» هیجده؟ «اولم نعمرکم لیتذکر ما فیه من یتذکر.» اشتباه نخوانده باشم؟ ازش میپرسم این غلطها چی بود؟ میآید شروع کند مثلاً پاسخ دادن و جواب دادن. خدای متعال میفرماید: «مگر آنقدر که آدم، باید توش متذکر بشود، بهت سن ندادم؟ عمر ندادم؟ آنقدر که لازم داشتی برای اینکه حواست جمع بشود، بهت عمر دادم؟» در روایت فرمود: «آنقدر که آدم دیگر تو آنقدر باید حواسش جمع بشود.» آن آنقدر چقدر است؟ هجده سالگیست. یکی از اساتیدمان میفرمود خیلی اینها جملات ترسناکی است. هر یک دونش کمر آدم را میشکند. خدا کند بشکند. فرمود: «یعنی آقا از ما عارف کامل فانی فلاح، که خواستن مال سن هجده سالگیمونه.» خیلی عجیب است. «آنقدر عمر دادم که به هر جا بخواهی برسی، برسی.» چقدر؟ هجده سال. «تو هجده سال عمر کردی، هیچی نشدی!» بابا هجده سال که الان چهل سال و پنجاه سال و اینها تازه به جنبوجوش میافتد.
غرایز و شهوات، این عمر ما را، این سرمایه اصیل ما را، این خود ما را... نگو «سرمایهات»، خودت را. «تو انما انت ایام.» نه «سرمایهات»، خودت. نه «سرمایت زمانه»، نه «سرمایت عمر». تو خودت همین عمری، تو خودت هستی. دارَن از تو میکَنند. چیا؟ کیا؟ این این آلودگیها. اینها دارَن میکَنند میبرند. وقتمان گذشت به اینکه این را از میدان به دَر کنیم، آن را ضایع کنیم، این را پایین ببریم، آن را بالا بیاوریم، این را جمع کنیم؛ یا حرصمان بود یا طمعمان بود یا بخلمان بود یا حسادتمان بود یا تکبرمان بود. یا اینها کَندند زمان ما را. اینها نگذاشتند ما از این زمان چی بکنیم؟
توجه به... نمیدانم عزیزان در بحث هستند، نیستند، حوصلهشان میکشد به این حرفها یا نه. اگر دیگر حوصلهها نمیکشد، با توجه به مقدمهای که اول عرض کردم، دیگر کمکم بحث را تمام کنیم که عمر شماها را لااقل بیشتر از این ضایع نکنیم. یکی از اساتید میفرمود پدرشان از بزرگان بودند، از اولیای الهی بودند در همین تهران. کد ایشان هم از اولیای الهی. میفرمود که: «من در جوانیام منبر میرفتم، بعد پدرم از من پرسید که خب اینجا جلسه منبر رفتی چی گفتی؟» کتابی اسم آوردند. من را مصالحی نمیگویم چون ممکن است حاشیه بشود. «از فلان کتاب این مطالب را گفتم.» کتاب خوبی هم هست در مورد امیرالمومنین (علیه السلام) هم هست، ولی حالا مثلاً یک کمی حالا یک جوری آنقدر امیرالمومنینش، امیرالمومنین واقعی نیست ولی مطالب خوبی است. قیامت بیست ساعت. بعد بیست سال کَندید. حالا منبر حلالش، خوبش. وقت بقیه را گرفتیم، توجه بقیه را گرفتیم، غفلت بهشان، آتش بهشان، دچارشان کردیم برای تبرُّج خودم، برای خودنمایی خودم، برای جلوهگری خودم، برای کی فعال خودم، برای آزادی خودم. یک جوری کردم حواست را جمع کنم به خودم، مشغولت کنم، درگیرت کنم. خیلی حسابکتاب سنگینی دارد. غافلیم، نمیفهمیم. «اِنَّ الانسان لفی خسر.» اینجوری نیست؟ کی اینجوری نیست؟ کی حواسش جمع است؟
انگشتری به یکی از اساتید بزرگواری که عرض کردم، انگشتر خوشگلی بود. حالا انگشتر را دادم به ایشان. ایشان فرمودند که: «موقع نماز در خانه دست کردم.» یک ماه کلنجار رفتیم و اینها. آخر قضیه معلوم شد که منبر که مینشیند، حواس کسی به انگشترش برود، همینم ضایع کردن وجود دیگران است. چرا من باید حواست را به انگشتم پرت کنم؟ تو خلق شدی حواست به خدا باشد. چه باید کنم؟ چرا من حواسم پرت؟ حواست را جمع کن به خودت، به حقیقت، به آن رابطه اصیلت. من چهکارهام این وسط؟ پارازیت بیندازم؟ تو آمدی منبر حدیث بشنوی، از خدا بشنوی، بعد مشغول انگشتر من بشوی. مشغول عمامه من بشوی. مشغول فرم ریش من بشوی. من رفتم سه ساعت وقت گذاشتم، سه ساعت وقت گذاشتم که اصلاً شما را مشغول همین بکنم. اگر محتوا که خیلی ندارم، ولی عوضش به ریشم نگاه میکنند. یک ساعت مینشینم پای منبر: «از خودم دارم میگویم، شما به خودتان بگیرید دیگر. هرکی به خودش بگیره.» خودمو میتوانم بزنم. عمامه وَر رفتم که وقتی میآیم، همه بگویند: «اوف! تیپ مو و وجنات.» میدانی من چقدر دمبل زدم این هیکل را فرم بیاورم؟ هرجا رفتم چایی پخش کردم، عضلات من را نگاه کند! ببین مسئلهای نیستش که عمامه خوب، انگشتر خوب دست نکنی یا هیکلت رو فرم نباشد ها! مشخصه دیگر. آن توجهی که پشت قضیه است، انگیزهای که پشت قضیه است و کاری که دارد با بقیه میکند، این مهم است.
حواسم به چی پرت بوده وقتی که این کاره را میکردم؟ و دنبال اینم که حواس شما به چی پرت بشود وقتی من این ورزشمان را کردیم سالم باشیم، حالا عضله هم خدا به ما داده، ولی یکی میشود ابراهیم هادی. بهش میگویند: «این دختر همسایه چشمش گرفتار لباس تنگ میپوشی، ساکت را میزنی زیر بغل، هیکل ورزشکاری، این را. موهاتم که خوشگل است و اینها.» ساعت چند میآمد این دختره؟ «همان ساعتها بیایم بیرون.» این چهکار میکند؟ یک لباس گشاد تنش میکند، لباسهایش را هم در پلاستیک میکند، کلش را هم از ته میزند. مثل اینکه حواس کسی دارد را به من پرت کند. این آدمی که بناست حواس کسی را به خودش پرت نکند، خدا باهاش چهکار میکند؟ کجایی که شما به اسمی از ابراهیم هادی نباشد. نه قبری دارد، نه تاریخ شهادتش معلوم است. اصلاً معلوم است شهیدش کردند، اسیرش کردند؟ چی شده؟ قرائن معلوم که شهید شده. نویسنده «سلام بر ابراهیم» از دوستان گفتش که: «ابراهیم وقتی شهید شد، برایش مجلس ختم نگرفتند، چون نمیدانستند شهید شده یا نه.» ولی امروز در صد نقطه ایران برایش مجلس تولد میگیرند. ختم شهادت چه کسی نمیداند تولدش را. تولد میگیرم. آدم برای باباش تولد نمیگیرد. چرا؟ نمیخواسته توجه کسی را پرت کند. میخواسته توجه را جلب کند به کی؟ به خدا. میگوید: «تو میخواستی توجه به من جلب بشود. باش! منم میخواهم توجه به تو...» قشنگش هم معمولاً خوبهایش هم برای اولیایش اینجوری در نظر میگیرد که میگوید: «باشه. از این دنیا برو.» اذیت میشوی. الان اینجا تکوتوک آنهایی که هستند را خدا گرفتاری و ابتلایی است در دنیا. زمینه را ایجاد میکند که در دنیا حواسها بهشان جلب بشود. ممنوعه قاضی از دنیا که رفت، چهار تا نعشکش آمدند. این بزرگانی که میرفتند درس ایشان، وقتی میخواستند بروند در آن محل، هی اینور آنور نگاه میکردند کسی نبیند. اینها و بدوبیراه میگفتند. داستانها. دشمن قاضی بدنامیها داشتند در نجف. حالا شما برو رادیو سلام. دو شب، پنج صبح، یازده شب، سهبعدازظهر. نمیتوانی بنشینی آنجا، کنار قبر جا پیدا کنی. آقای قاضی به تو چهکار دارد؟ همسایهاش بودی؟ وام بهت داده؟ هشتاد سال پیش از دنیا رفته. بابابزرگت هم آن موقع نبوده. به تو چهکار داشته؟ یک چیزی دارد من را میکشد. کی دارد میکشد ماها؟ یک فرصتی، این فرصت را داریم یک جوری مصرف میکنیم. این زمان افتاده در چنگ رذائلمان. دارد هم از خودمان میکَنَد، هم از بقیه، هم از بقیه. این خیلی بد است. این خیلی ترسناک است. حالا خود آدم یک چیزی، اینکه خودش در خسارت است، یک گرفتاری. ولی اینکه دیگران را هم به خسارت میاندازد، آن دیگر گرفتاری بزرگتر. زمان خودم هدر یک چیز است، زمان شماها را هم هدر دادم یک چیز دیگر است. خودم مشغول شهواتم بودم یک چیز است، شماها را هم مشغول شهوت خودم کردم یک چیز دیگر است.
داستان خسران انسان در یک کلمه، اگر این خسران را بخواهیم تفسیر بکنیم، چی میشود؟ یک چند کلمه دیگر بگویم و برویم در روضه، دیگر بیشتر از این وقت عزیزان را نگیرم. «زمان و خسره هنالک المبتلون.» خسران آنجایی است که خسران معلوم میشود. اینجا خب خیلیها نمیفهمند. یک چشمی میخواهد. میفرمایید: «خسارت کرده.» تکوتوکاند که میفهمند. یکهو به خودشان میآیند، میگویند: «آقا! خیلی باختم. خیلی باختهام.» پریروز پیام دوستان برای بنده فرستادند. از یک خانم صوت فرستاده بود. همینجور گریه میکرد. روی مبحث صوتی گوش داده بود که الان جور شده بود. حالا مهم نیست. مشخص بود از صحبتهایش که گذشتهاش را چه شکلی گذرانده که حالا نمیخواهم بمونم اشاره بکنم. یک تحولی در وجودش شکل گرفته بود. فقط زار میزد: «من یک عمر اشتباه کردم. یک عمر اشتباه رفتم. میخواهم جمع کنم، میخواهم ول کنم، میخواهم فرار کنم از اینی که تا حالا بودم، از اینی که الان هستم.» خیلی حس خوبی است البته. تکوتوکاند آنهایی که پای این قضیه بمانند، چون خیلیخیلی سخت است پشت پا زدن به این غرایز. خیلی سخت است، مخصوصاً وقتی آدم غریب میشود، تنها میشود. تنها رفتن خیلی سخت است، ولی هرچه هم که از تو، در همان تنهایی، در همان پشت پا زدن است، خیلی خبر است، خیلی عنایتهاست، خیلی...
مهمترین فرصت همان است. سوره مبارکه مریم، حالا بحثش مفصل است، نمیخواهم الان بهش اشاره کنم. چهار تا داستان میگوید از چهار تا عنایت به چهار نفر: حضرت زکریا، حضرت موسی، حضرت مریم، حضرت ابراهیم. هر چهار تا هم که بهشان عنایت شده، میفرماید: «اینها عزلت گزیدند، جدا شدند، تنها شدند، خلوت کردند، غریب شدند. این را بهشان دادم.» زکریا خلوت کرد، یحیی بهش دادم. مریم خلوت کرد، عیسی بهش دادم. ابراهیم خلوت کرد، اسماعیل و اسحاق بهش دادم. موسی خلوت کرد، هارون بهش داده. خلوت کرد بهش دادم. تنها شد بهش دادم. ولش کردند، بیرونش کردند. ابراهیم را سنگبارانش خواستند بکنند، آتیشش زدند، بیرونش کردند. همه جمع شدند، بیرونش کردند. بیرونش کردند، خانه زندگی بهش دادم، سروسامان بهش دادم. هرچی هست آن وقتی است که این تنها میشود، پسش میزند، دَکش میکند. آن فرصت استثنایی آنجاست. باید بهش توجه کرد. «خسره هنالک المبتلون.» پس یک عده اینجا میفهمند. موقع مرگ آن خسران است. یک کلیدواژه دارد آن هم چیست؟ این خیلی مهم است. بحثهای بعدیمان انشاءالله جلسات بعد توفیق باشد، بعد روی این خیلی بحث بکنیم که کیا دچار خسارتند. یعنی داستان خسران «اِنَّ الانسان لفی خسر.» در چه کلمهای؟ رازش در عبارتی؟ در این است که «هنالک المبتلون.» مبتلا. فارسیش هم قشنگ است. خود ماها میگوییم، میگوییم: «به بطالت گذرانده. به بطالت گذرانده.» ما به بطالت البته دیگر خیلی کارهای بیخود باشد، میگوییم: «بطالت.» طرف مثلاً چه میدانم، نشسته پنج ساعته پشت سر هم مثلاً دارد سیگار میکشد، چه میدانم روزی نمیدانم هشتاد قسمت سریال میبیند. وقتش دارد به بطالت میگذرد. پانزده ساعت گیم مثلاً دارد. بس است دیگر. یک ساعت، دو ساعت بطالت را دیگر از یک حدی خیلی باید بگذرد تا بهش بگوییم بطالت.
«مبتلون» که به بطالت میگذرانند هر حرکتی، این را بگویم دیگر اصل بحث را بشنویم و برویم. هر حرکتی، هر اقدامی، هر تصمیمی که توش توجه به حق نباشد، میشود بطالت. خدا رحمت کند مرحوم آیتالله خوشبخت (شاه عبدالعظیم). فوقالعاده بود. نفسی که به یاد حق نگذرد، خسران است، بطالت است. نفس توش توجه امام سجاد در مناجات عرض میکنند: «خدایا! من استغفار میکنم. از تو طلب مغفرت میکنم.» «من کل لذة بغیر ذکرک.» هر جایی که کیف کردم ولی یاد تو توش نبود. خیلی سنگین میشود، سخت میشود. الان همان قدم اولش حلال و حرامش برای ما پوستمان را میکَنَد. ادامه دارد. «مبتلون.» این هم بطالت. این هم وقتش به بطالت. به حق، توجه حق، تبعیت از حق، تذکر حق. این را انشاءالله بحث حق، جلسات و توفیقی باشد، خدای متعال عنایت بکند، بیشتر بهش میپردازیم. این توجه و تذکر میشود کلیدواژه. وگرنه میشود بطالت. بطالت که شد، میشود خسران. از عمر تو کَند. تو چیزی ازش نکَندی. هر وقتی که توش توجه نبود، میفرماید: «اگر مجلسی دور هم جمع بشوند، یاد اهلبیت توش نباشد، ولو حرام صورت نگیرد، یاد اهلبیت نباشد.» این ذکر را هم بگویم و بهرهمان را هم ببریم. فرمود: «یا صلوات بر محمد و آل محمد نباشد. اللهم صل علی محمد و آل محمد.» فرمود: «روز قیامت آن مجلس میشود حسرت و وبالی برای اهل آن.» روز قیامت احساس خسارت میکند. «یک ساعت این جلسه وقتمان را گرفت.» چیزی ازش نکَندیم. از این دور هم بودنه، ذکری شکار نکردیم. توجهی از توش درنیامد. بالا و پایینش را بزنی، هیچی ازش توجه درنیاید. ولو غفلت در گناه درنیاید. گناه هم درنمیآید، ولی توجه... هر لحظهای، هر فرصتی، هر امکانی که از توش آدم ذکر و توجه نکند، میشود خسارت.
این کلمه کلیدی برای ذکر و توجه به خدا یک کاتالیزور گذاشتند، راحت میکند قضیه را. سادهاش میکند. آن هم امام حسین (علیه السلام) است. «قرآن للذکر فهل من مدکر؟» ساده کردم، راحتش کردم، عمومیش کردم، همهفهمش کردم. در اهلبیت هم خدا یکی را ساده و عمومیش کرد، آن هم امام حسین است. برای توجه بهش کار سخت نیست، کار راحت است. روایت: «نصف شب پاشدی تشنهات شد، رفتی آب بخوری. یک نگاه به این آب بکن، بگو: عجب! از این آب به حسین فاطمه ندادند!» بعد دیگر در آن روایت دارد، خدای متعال چطور عنایت میکند به آن کسی که اینجور متوجه میشود. شنیدی؟ میگویند: «آقا فلان کار مثل آب خوردن است.» امام حسین ذکر خدا را برای ما کرده مثل آب خوردن. با آب خوردن. آدم در آب خوردن خیلی وقتها حواسش جمع نیست، یادش نیست این نعمت خداست، خدا عنایت کرده، شکر میطلبد. ولی یاد عطش کردن خیلی سخت نیست، راحتتر آدم یادش میافتد. مخصوصاً وقتی عطش وجود آدم را میگیرد. ماه رمضان آدم تشنه میشود. تابستانه. لبانش خشک میشود. سر سفره افطاری آب خنک گذاشتند. آدم نگاهش میافتد. یاد این جمله میافتد. خودش فرمود: «شیعتی مهم حواسم بهتون. به شهید او غریب فذکرونی. فذکرانی.» خودش فرمود: «یاد من باشید.» آب گوارا به جانت نشست، تشنگیات را گرفت، یاد من کن. محتاج ذکر ماست. نه، میخواهد ما را اهل ذکر کند. آمده ما را از خسارت نجات بدهد. کشتی نجات است دیگر. نمیتوانی آنجور اهل ذکر و توجه و اینها باشی، یاد تشنگی من که میتوانی بیفتی.
بعد آدم میبیند وقتهایی تشنگی که آب میخورد، یکم که برای آدم مَلکه بشود، غذا خوردن هم یکهو یادش میافتد، میگوید: «فکر کنم وقتی که شهیدت کردند، گرسنهام بودی.» یاد گرسنگی حسین هم میشود. وقتهایی که خسته میشود، میگوید: «شنیدم وقت یاد خستگی تو میافتم.» غریب میشود، تنها میشود، حرفش هم خریدار ندارد، اعتنا بهش ندارند، یاد غربت تو میافتم. آن وقت دیگر قرآن سر دست گرفتی، فرمودی: «مسلمان! نمیدانید قرآن را که قبول دارید؟ با پدرم جنگ کردید، قرآن را گرفتید، پدرم کوتاه آمد، شمشیر زمین گذاشت. منم قرآن دست گرفتم. بازم راه نیامده، قبول نکرده. تیربارانش کردند، همان وقتی که قرآن در دست داشت.» غریب. او شهیداً غریب. دیدی غربت؟ دیدی غربت داشتی؟ یاد شهید دیدی؟ یاد من کن. این شهدای جنگ دوازده روزه - یک ماهی چقدر طول کشید تا تشییع شد. سید حسن نصرالله کیام سالگردش است. یک شش ماهی طول کشید تا تشییع شد. ولی آخرش الحمدلله تشییع شد. آخرش تشییع شد. یک چند روزی غریبانه دفنش کردند، ولی با احترام دفنش کردند. رفیقهایش دفنش کردند. خودیهایش دفنش کردند. خانوادهاش از قبرش خبر. یک نفر است در این عالم، در بیابان هجدهم مهرماه. بر تاریخ شمسی عاشورا بیستم مهرماه بوده، یعنی از جهت تاریخ شمسی، امشب میشود شب تاسوعا. همین ایام. مثل همین ایام بود. فدای غربتت یا اباعبدالله!
«والعصر، ان الانسان...» به عصر قسم، آدمیزاد در خسارت است. به عاشورا قسم، آدمیزاد در خسارت است. در خسارت. فرصت پیدا میکند، با این فرصتش چه میکند؟ تو فرصت پیدا کردی میوه دل پیغمبر را داری از نزدیک میبینی، صدایش را میشنوی. چرا حرف میزند؟ دستت را، دستش را دراز کرده دستت را بگیرد. این چه فرصتی است؟ دست ولی خدا به سمت تو دراز است؛ ولی «ان الانسان لفی خسر.» با این دست چه کرد؟ با این دست چه کردند؟ انسانِ خسارتزده بدبخت با این دست چه کرد؟ یا الله!
روضه را طولانی نکنم، اذیتتان نکنم. این دستی که دراز کرده بود، این وجودی که همش ذکر است، همش هدایت است، همش حق است، همش حق. چقدر دارد مایه میگذارد. بیدار کند، متوجه کند. میوه دلشان را برداشته، آورده، کف دست گرفته: «بچهی شیرخوارهی من! چهکار کنم شماها را بیدار کنم؟ متوجهتان کنم؟ آقا! من از دین خدا خارج شدم! من سنت پیغمبر را تغییر دادم! من مهدورالدمم! باش. این بچه چهکار است؟ این چهکار کرده؟ اصلاً خودتان بگیرید ببرید، سیرابش کنید.» فکر نکنید سپرش کردم آب بگیرم، خودم سیراب بشوم. اصلاً نگذاشتند حرفهایش تمام بشود. نه، «لااقل حرفش را به شورا بگذاریم. گفتگو کنیم، بررسی کنیم، تحلیل. حرفش هم مطرح بشود بین ما. بالاخره یک حرفی است، یک پیشنهادی است. بعد بنشینیم فکر کنیم حالا چه شکلی این بچه را سیراب کنیم که حسین تقویت نشود.» وسط حرفش بود. یکهو دید دستش گرم شد. نگاه کرد. دید سر روی پوست آویزه. آنجا بود دیگر. شروع کرد با خدا نجوا کردن. هی این خون را به آسمان پاشید. عرض کرد: «میدانم تو داری میبینی.» فدای دلش بشوم! چه حالی داشت امام حسین آنجا. خدا تسلیت داد به امام حسین. ندا دادند از آسمان: «رها کن بچهات را! آرام باش! فان له مرضع.» لا حول و لا قوة الا بالله.
لعنت الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون. خدایا، در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش از ما راضی بفرما. الهی آمین! عمر ما را نور حضرتش قرار بده. نسل ما را که آن حضرتش قرار گرفته، ام شهدا و فقها امام راحل. ذوی الارحام سر سفره با برکت ابی عبدالله مهمان بفرمایید. شب اول قبر امام فریادمان برسیم. شر ظالمین را به خودشان برگردان. آمریکا و اسرائیل جنایتکار را نیست و نابود بفرما. رهبر عزیز انقلاب را حفظ و نصرت عنایت بفرمایید. بندگان اسلام را غلبه و فتح و نصرت عنایت بفرما. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهلبیت را نصیب ما بفرما. بیماران اسلام را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. هرچه گفتی و صلاح ما بود، هرچه نگفتی و صلاح ما میدانیم، برای ما رقم بزن.
در حال بارگذاری نظرات...