جلسه سوم
در مجموعه جلسات «شبکهٔ حقیقت» سورهٔ «والعصر» با نگاهی تازه و عمیق بازخوانی میشود؛ از راز زمان و مفهوم خسران تا راه رهایی انسان از زیان. بیانی پرکشش از ایمان، عمل صالح و صبر که با حکمتهای امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و سیرهٔ امام حسین (علیهالسلام) جان میگیرد. این گفتارها پلی است میان تفسیر ناب قرآن و زندگی امروز، برای آنکه انسان بداند چگونه از «عصرِ خسران» به «فجرِ ایمان» برسد
!! توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تولید شده است !!
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجه. آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری، و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
در این جلسهای که خدمت عزیزان هستیم، مروری داشتیم بر معارف و حقایق سورهی مبارکهی عصر. معارفی بسیار فوقالعاده و شگفتانگیز. یکی از نکاتی که در مورد خسران مطرح است –که خب فعلاً بحث ما عنوانش بود: «داستان خسران انسان»– این است که اساساً ماجرای خسران چیست؟ جای بحث دارد، جای کالبدشکافی دارد. قرآن چه تعریفی از این خسران دارد؟
قبل از اینکه بخواهیم یک تعریف دقیق داشته باشیم، هرچند جلسات قبل هم مروری داشتیم بر این بحث، خود این آیات میفرمایند که آنهایی که ایمان و عمل صالح دارند، از این انسانهای خسارتزده خارجاند. خب، جای بحث دارد. مگر آنهایی که ایمان و عمل صالح دارند چه دارند که از دایرهی خسران زدهها بیروناند؟ یک جور مهندسی معکوس میشود روی این آیات. حالا هر توصیفی که خدای متعال دارد در مورد آنهایی که ایمان و عمل صالح دارند؛ هر پاداشی، هر جزایی، هر نتیجه و عاقبتی که خدای متعال برای ترکیب ایمان و عمل صالح بیان کرده، این از آن کشف میشود؛ نبود این، میشود خسران.
دوباره میگویم: قرآن کریم در آیاتی میفرماید آنهایی که ایمان و عمل صالح دارند، بهشان فلان چیز را میدهم، یک فلان وصفی دارند، فلان حال را دارند، فلان وضع را دارند. این معلوم میکند که آنهایی که ایمان و عمل صالح ندارند که فرمود «إن الإنسان لفی خسر»، خسارتشان در محرومیت از همین است. این یک نکتهی خیلی مهم و طلایی است.
قبلاً عرض کردم علامه طباطبایی فرمود: «سورهی مبارکهی عصر، عصارهی کل قرآن است.» شاید این تعبیر در مورد هیچ سورهای نباشد. واقعاً شرایطی است که در تفسیر سورهی مبارکهی عصر باید کل قرآن را گفت؛ باید به کل قرآن پرداخت؛ چون دارد به همه قرآن میپردازد.
خود این بحث ایمان و عمل صالح، دیگر چه میماند از قرآن؟ سورهی مبارکهی مؤمنون وصف مؤمنین را میکند. همین «الذین آمنوا قد أفلح المؤمنون»، آنهایی که ایمان دارند به فلاح میرسند. بعد توصیف میکند آنها را. معلوم میشود که آنی که ایمان ندارد، اینها را ندارد. و آنی که اینها را ندارد، «لفی خسر»؛ تو خسران است.
چقدر آیه در قرآن داریم که دارد برکات و آثار ایمان و عمل صالح را میگوید؟ «فلنحیینه حیاة طیبة»؛ هرکه ایمان و عمل صالح دارد، بهش حیات طیبه میدهیم. باز خود این آیه از آن آیات فوقالعاده است که علامه غوغا کرده در ذیل این آیه. در آن میفرماید: این نیست که حیاتش را طیب کند، نمیفرماید: «لنجعلن حیاته طیبة»، نمیگوید حیاتش را طیبه میکنم، میفرماید: «زندهاش میکنم به یک حیات طیبه»، یک حیات جدیدی بهش میدهد فراتر از حیات حیوانی. آنی که ایمان و عمل صالح ندارد، حیات طیبه ندارد. چه حیاتی دارد؟ حیات حیوانی. خسرانش هم تو همین است که همیشه از آن حیات طیبه محروم میماند. تو همین حیات حیوانی فکر میکند زندگی همین است. اصلاً نمیفهمد یک مرتبهی دیگری از زندگی بود. میشود خسران تمام.
آن آیاتی که از ایمان و عمل صالح میگوید، اگر این شکلی بررسی بکنید خسران را تعریف میکند. یکی از آن آیات فوقالعادهای که خیلی کمک میکند، این آیه است در سورهی مبارکهی مریم. این آیه را معمولاً به این بیان و با این تفسیر کمتر گفته شده. در سورهی مبارکهی مریم، آیات پایانیاش، آیهی ۹۶، آیهی معروفی است، زیاد هم شنیدهایم. فرمود: «إن الذین آمنوا وعملوا الصالحات سیجعل لهم الرحمن ودا»، آنهایی که ایمان و عمل صالح دارند، رحمان خدا –نه الرحمان– به زودی برای آنها قرار میدهد، مودت. معمولاً این آیه را چطور ترجمه میکنند؟ آنهایی که ایمان و عمل صالح دارند، خدا محبتشنو میاندازد تو دل بقیه. شنیدهاید دیگر؟ معمولاً ترجمهی رایج، ترجمهی درستش هم هست، ولی یک چهارم ترجمه است، همش این نیست.
نکات فنی علامه طباطبایی در المیزان میفرماید که: قید نزده به اینکه این مودت از کی به کی است. خوب دل بدهید آنهایی که اهل قرآناند این نکات را شکار کنند. میفرماید: آنهایی که ایمان دارند، عمل صالح دارند، «سیجعل لهم الرحمن ودا»، خدا، الرحمان، برای اینها مودت قرار میدهد. یعنی چه؟ بله، یکیش این است که مودت اینها را میاندازد تو دل مردم، مردم نسبت به اینها محبت پیدا میکنند. ولی این همه نیست، یک چهارمش است. بقیهاش چیست؟
میفرماید: «لم یغیده بما بینهم انفسهم و لا به غیرهم و لا به دنیا و لا به آخرة». اوج، نگفته که تو دنیاست یا تو آخرت؛ نگفته که بین کی و کی محبت میگذارد؛ همه را شامل میشود. محبت اینها را میاندازد تو دل مردم تو دنیا، این یکیش. محبت اینها را میاندازد تو دل مردم تو آخرت، یکی دیگر. دیگر چه؟ یکی از آن مبانی دقیق و مهمش این است: محبت خدا را میاندازد تو دل اینها. این خیلی مهم است: «سیجعل لهم الرحمن ودا»، الرحمان تو دل اینها مودت میاندازد. یعنی چه؟ خدا مهر خودش را میاندازد تو دل اینها. این هم یکی از معانیاش است. یعنی یکی از آثار ایمان و عمل صالح چیست؟ عشق به خداست. آنی که ایمان و عمل صالح دارد، عاشق خدا میشود، محبت خدا را پیدا میکند.
برگردیم به آن قاعدهای که داشتیم میگفتیم: آنی که ایمان و عمل صالح ندارد، در خسارت است. مگر چه ندارد که در خسارت است؟ یک آیه را دیدیم، حیات طیبه ندارد که در خسارت است. یک آیه را دیدیم، فلاح ندارد که در خسارت است. بر اساس این آیه، عشق ندارد که در خسارت است. آنی که ایمان و عمل صالح ندارد، آمد، زندگی کرد، هیچی از عشق نفهمید، مرد. «سیجعل لهم الرحمن ودا»، این مودت و محبت و عشق را اینها میفهمند. تو آن آیه هم که فرمود اصلاً مزد رسالت، وارد این بحث نمیخواهم بشوم، خودش یک بحث مفصلی است.
یک جا پیغمبر فرمود: «من از شما مزد نمیخواهم.» یک جا فرمود: «اگه بخوام، فهو لکم، هر مزدی ازتون بگیرم یک چیزی میگیرم که باز به خودتون برگرده.» یک جای دیگر فرمود: «یک دونه مزد فقط ازتون میخوام: «إلا المودة...» شد مزد رسالت. مزد یعنی چه؟ یعنی ما به ازا. مگر کاری کردم؟ ما به ازای کارم باید یک چیزی به من پرداخت کنی. یک جا فرمود من بابت این کاری که کردم از شما با رضا نخواستم، من آمدم آقا همه حقایق را به شما گفتم این همه رنج کشیدم معلمتون شدم هیچی ازتون نمیخوام. جای دیگر فرمود: «اگه چیزی هم ازتون بگیرم، یک چیزی ازتون میگیرم که به خودتون برگرده، فایدهاش مودت نسبت به خانوادهی من.» این همان لب دین است دیگر. «هل الدین الا الحب؟» یک جورایی خیلی رندانه –حالا بنده گاهی مثال اینجوری میزنم– بابا به بچه کباب میخواهد بده، بچه نمیخوره. بابا بهش میگوید که: «اگه این کبابه رو بخوری، میبرمت پارک.»
بچه به هوای اینکه بره پارک، کباب میخوره. مزد کباب خوردنش چیست؟ پارک رفتن. این به بابا میرسد یا به بچه میرسد؟ همان کباب خوردن نفعش صددرصد مال تو بود، هم پارک رفتن صددرصد مال تو. این مزدی که گذاشت، چیزی به آن نمیرسد. فرمود: «مزد رسالتم، محبت خانوادهی من.» یک جورایی انگار دارد همان قضیهی دینداری را یک جور دیگر بهشان میگوید. همه دین همین محبت بود دیگر. یک جا گفت دیندار بشید، حالا اینجا میفرماید که آقا اصلاً نمیخواهد دیندار بشی، مزد رسالتمو بده. مزد رسالت، بچههامو دوست داشته باش. اما بچههامو دوست داشته باش، خانوادهامو دوست داشته باش، همون دیندار بشی. جفتش نفعش به تو میرسد.
آن عصاره و چکیده و خلاصهی ایمان و عمل صالح، میشود این محبت، میشود این عشق. آنی که این را ندارد در خسران است. میگوید: «عاشق شو، ار نه روزی کار جهان سر آید / ناخوانده درس مقصود از کارگاه هستی.» درس مقصود این بود دیگر. شعر معروفی هست، قضیهی معروفی دارد. یکی از این حکما، از این عرفا، از این آدمهای اهل دل رد میشد. زمانهای قدیم. الان که دیگر با این تکنولوژی و امکانات اینها اصلاً تبدیل به جوک شده. میگفتش که این پسر و دخترا عاشق هم بودند. حالا تعابیر امروزیشو نمیخواهم به کار ببرم، کلمات کثیفی که گذاشتهاند این را نمیدانم چیچی زده بود، آن را یک چیچی زده بود. دختره میخواست خودشو نشان بده به پسره. پسر تو خیابان ایستاده بود، چشمش به بالکن بود، به ایوان بود، دختره بیاید بیرون. گفت: دختره قالیچه رو برداشت، قالیچهی تمیز را برداشت آورد رو بالکن، شروع کرد تکاندن.
عارف داشت رد میشد، یک نگاه به اینها کرد، زد زیر گریه، نشست هایهای گریه کرد. گشت ارشادی بابت این؟ ناراحتی غصه میخوری جمعش میکنند ببرنشون؟ گفت: «نه، من تازه فهمیدم فلسفهی خلقت.» فلسفهی خلقت. داشت بوشهر، معروفی که بعضی هم تو این مطربها و اینها، توی کابارهها میخواندند قدیم، میگفتش که: «آمد سر بوم قالیچه تکان داد، قالی گر نداشت خودشو نشان داد.» آمد سر بوم قالیچه تکان داد، قالی گر نداشت خودشو نشان بده. بهانه بود این داستان در و پنجره و ایوان و بالکن و قالیچه و همه اینها بهانه بود. آمد یک خودی نشان بده، یک دلی ببرد. «خلقت الخلق لکی اورف، احببت ان اورف.» دوست داشتم شناخته بشوم، خلق کردم شناخته بشوم.
ما فکر میکنیم بهشت و جهنم و اینور و آنور و اینها غرض خلقت است. این همان قالیچه بود. قالی گر نداشت خودشو نشان بده. آمد خودشو نشان داد، برای تماشا. مرحوم آیتالله العظمی بهجت: «ما را برای تماشا آفریدند، برای تماشا.» تماشایی که اینها میگویند و میفهمیدند چه بوده. یک سکانسش را، یک پردهاش را خدا تو قرآن نشان داده دیگر، باورنکردنی است. زلیخا برداشت برای اینکه پوز این زنهای مصر را بزنه، چاقو گذاشت جلو دست اینها، خیلی عجیب است. پرتقال هم برایشان آورد. بعد گفت: «یوسف بیاید.» معمولی یوسف را نیاورد. «فقط طعنه ایدیهن تقطیع.» باب تفعیل کثرت را میرساند و شدت را میرساند. نه اینکه دستشونو خراش دادن، دستاشونو قطعهقطعه، قطعهقطعه، تیکهتیکه کردند. یعنی همینجور چند جای دستشونو بریدند. نفهمیدند. یوسف را که دیدند، چه بوده این جمال؟ چه بوده این دلبری؟ یک پرده بود، یک جلوه از جمال حقتعالی.
این بگیر و ببندی که آقا از دنیا دل ببند و ول کن و برو و اینها، برای ماها سخت است، برای ما یوسف ندیدهها سخت است. یوسف دیده را که دیگر خودش کنده، دیگر چه را دیگر به خودش قطار. ندیدی؟ تیکه ببیند و دستش هم هنوز به این دنیا باشد؟ این میشود آن مودت. این مال کیست؟ مال آنی است که ایمان و عمل صالح دارد. مودت، یک بُعدش نسبت به حقتعالی، از خدای متعال است. یک بُعدش نسبت به اهلبیت. اینها هم همان جلوهاند، همان سیما. «من رآنی فقد رآی الحق.» هرکی من را ببیند حقیقت را دیده. این عبارتی است که ابنعربی خیلی رویش مانور، حسن. از آن شاهکلیدهایی که از اول تا آخر هی ابنعربی میکشد وسط. آیه که هی باهاش بازی میکند این است: «من رآنی فقد رآی الحق.» پیغمبر فرمود: «هرکی منو ببینه حقیقت رو دیده.» مربوط به رؤیاست: «هرکی منو تو رؤیا ببینه خودم رو دیده، شیطان در قالب من تمثل پیدا نمیکنه.»
همه حقیقت دست و پا پیدا کرده، چشم و گوش و ابرو پیدا کرده، شده نبی اکرم، شده امیرالمؤمنین. «من رآنی فقد رآی الحق.» این حق است که دلبری میکند، دل میبرد. کسی اگر ببیند محو میشود. میشود اویس قرنی، میشود سلمان، میشود ابوذر، میشود شهدای کربلا. چه دیده بودند اینها؟ کلاه خود را انداخت، گفت: حالا بیاین. باز هم نمیآمد. زره را کند، گفت: حالا بیا. باز نمیآمد. گفت: آقا من بدون شمشیر بیام با شما بجنگم. چه حالی بوده، چه حسی بوده؟ این چه شوری بوده، چه عشقی بوده؟ آنی که این را ندارد در خسران است. باز تعبیر آیتالله بهجت: «فرمود کسی اگر فلسفهی خلقت را فهمید، میبیند صد بار جان دادن برای خدا هیچی نیست، صد بار تیکهتیکه شدن هیچی نیست.» فلسفهی خلقت چه بود؟ تماشا. این دارد تماشا میکند. اصلاً چرا بهش میگویند شهید؟ دارد تماشا میکند، «ینظر بوجه الله.» چقدر خوشگلتر داریم؟ اصلاً اگر از این قشنگتر داری؟ حاج قاسم وقتی شهادت میخواهد، چه میگوید؟ «تشنهی دیدارت هستم، من یک عمره تو این بیابونا از اینور به آنور دلم میچرخید در تمنای اینکه یک جا تو رو شکار کنم ببینمت.» خطاب به خود شهادت: «عروس زیبای من، اون بوسهی انفجار وقتی که به من دست بده.» بوسهی انفجار؟ تعابیر عجیبی است. انفجار نیست که، آن بوسهی وصال است. آن تماشا. وقتی که دیگر سفت در آغوش میگیری، میبوسی. آن لحظهای که پیکر من دارد میسوزد تو آتش، لحظهای که بدن من منفجر شده، آن چه میبیند، ما چه میبینیم؟ ما کجاییم، اینها کجایند؟
شهادت دیگر شهود، تماشاست. خب، وقتی ما را برای تماشا خلق کردند، اینکه ترس ندارد که. ترس از نرسیدن به این تماشاست. شما به قاسم سلیمانی که نگاه میکنی، میبینی از شهید نشدن میترسد؟ از اینکه بمیرد میترسد؟ گریه میکند؟ آن ابیات را وقتی میخواند: «هر که را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست / مرگ با خسران چه فرقی میکند؟» خسران بی شهادت. مرگ با خسران چه فرقی؟ ما ندیده بخواهیم بریم خب که چی؟ اصلاً برای چه آمدیم؟ ما این همه راه کوبیدیم. «رهرو منزل عشقی و ز سرحد عدم / در پی دیدن تو این همه راه آمدهای.» این همه راه از اصلاب آوردن، توی ارحام و از ارحام و زایمان و دنیا و آلودگی هوا و کرونا و گرانی بنزین و این همه دنگ و فنگ؟ آمده بودیم برای همینها؟ آمده بودیم اینها را ببینیم؟ دنیای بنزین پنج تومانی و نمیدانم دلار صد و بیست تومانی و چه میدانم سکهی بیست میلیونی اینها را ببینیم؟ یعنی واقعاً خدا نمیدانست؟ خیلی واقعاً نادانی میخواهد که خلق بکند برای اینها هوای آلوده و ترافیک و شلوغی و؟ نه، اینها آن گرد قالیچه است. مشغول اینها نشو. ما مشغول این گرد قالیچه میشویم، میگوییم چقدر الکی بود، چقدر عبث بود. این فضای پوچگرایی که دنیا را پر کرد همین است. خب مثلاً این همه دنگ و فنگ برای یک قالی؟ هی تق و تق تکانش هی ده دقیقه یک بار میرود میآید یک تکان دیگر. علاف کردن. عاشق قالی گر نداشت خودشو نشان داد. تو دعای عرفه چه میگوید؟ فهمیدم همه اینها سرکاری است. تو دنبال این بودی خودت را به من نشان بدی. «عطا لا اجعلک فی...» همه جا، همه جور حواسم به تو باشد. «در صد هزار جلوه برون آمدی که من / در صد هزار جلوه تماشا کنم.» تماشا. «ای لباسش عوض کل یوم هو فی شأن.» یک روز با لباس باران میآید، یک روز با لباس برف میآید، یک روز با لباس بهار میآید، یک روز با لباس زمستان میآید. لباس زمستانیام خوشگل است: «من را میبینی صبح، من را میبینی عصر، من را میبینی شب، من را میبینی سحر، من را میبینی میخوابی، من را میبینی بیدار میشوی، من را میبینی گرسنه میشوی، من را میبینی سیر میشوی، من را میبینی. من راه انداختم، تو را گرسنه میکنم، بعد سیرت میکنم، بعد تشنه میشوی، بعد آب میخوری، بعد خوابت میبرد. میبینی هی میآیم.» «فهو یشفی.»
چه حالی است! « هو الذی یطعمنی.» کی بهت غذا میدهد؟ کی آن را از گلوت داد پایین؟ کی واست لقمه میگیرد؟ شما بنشین پیش آقای بهاءالدینی مثلاً آقای بهاءالدینی لقمه بگیرد، بگذارد تو دهنتون، چه کیفی میکنی؟ سریع سفره بشینی بگویی آی حسنزاده یک کم از ته پیالهی آبگوشتش ریخت تو، تا ۲۰ سال فکر کنم مزهاش از زیر زبونتون بیرون نمیآید. آقا از آن حذفها، لقمه گرفت گذاشت تو دهنم. آقای حسنزاده که رب. به آقای حسنزاده رب. پیغمبر رب، همه انبیا. آنی که یوسف در دیدن جمالش دستش را قطعه میکرد با هر لقمهای، لقمه میگیرد تو دهنت میزند. مریض میشوی پرستارته. پرستارته. عشقها خیلی خودشو نشان میدهد. این زن و شوهر که خیلی همدیگر را دوست دارند، تو بیماریها معمولاً نشان میدهند. بی تاب میشود. آقای بیمارستان بستری است. این خانمه مثلاً از دو ساعت قبل ساعت ملاقات بیقرار است. بچهها میفهمند. مثل مرغ پرکنده شده از صبح پا شده چیزی درست کرده، مرتب کرده، رفته خرید کرده، این وقت ملاقات بشود برود. بعد با دستمالی عرق این را پاک کند، چه میدانم هی یک جوری دوروبر این بپلکد بهم بگوید من خیلی دوست دارم، خیلی حواسم به تو هست، من خیلی بیقرارم وقتی تو نیستی. این را کی دارد ۲۴ ساعته برای ما انجام میدهد؟ «نوم فهو یشمی.» «من یک لهکم بالیل و النهار.» شب و وقتی میخوابی، یک طرف بدنت ممکن است خواب برود. کی جابجا میکند آن طرف؟ «الرحمن، الرحمان.» شبها از اینور به آنور.
با آن خدایی که ما تو مدرسهی اصول دین میگوییم خیلی فرق میکند. این خدایی که باهاش میشود زندگی کرد. این آن خدایی است که نداشته باشی خسران است. آن ایمان و عمل صالحی که ما تو مدرسه میگفتیم نداشتنش خسران، این خداست که نداشته باشی باختی. اصلاً برای چه آمدی؟ اصلاً چه کار داری میکنی؟ اصلاً این زندگی چه ارزشی داشت؟ تو فکر میکنی من دنبال این دنگ و فنگ بودم؟ این بگیر و ببند بودم؟ من دنبال قدرتنمایی بودم؟ من بهشت و جهنم خلق کردم بگیر و ببند و زد و خورد راه بندازم؟ «قالی گر نداشت خودشو نشون داد.» چه کنم تو حواست جمع نمیشود؟ بگیر و ببند برای آنجاست. اسرا را گرفته بودند، زنجیر کرده بودند، پیغمبر نگاه میکرد. ایرانی بودند ظاهراً. زن به همه میخندد. گفتند: «یا رسولالله بخندیم؟ بخندی؟» اسیر گرفتی، خوشحالم از میخندم که باید با زنجیر ببرمتون بهشت. بهشت؟ آخه بهشت را با زنجیر میبرند؟ شما را به بهشت بردارند ببرند، کلاردشت مثلاً. خنده ندارد؟ کلاردشت ویلای اختصاصی برایش گرفتهام. با چک و لگد و تازیانه باید ببریم؟ این خنده ندارد؟ پیغمبر به این میخندد. ویلای اختصاصی برایش خلق کردند. تازه این کف داستان است. بهشت که به اینهایش نیست. بهشت به آن رحیم است که بهشت است.
یکی آنجا ایستاده بیا بهش سلام کند. بعد تو روایت فرمود: «وارد بهشت که میشود از اندرون قلبش.» چه روایتی است! به به! خدا کند بفهمیم. اینها اصلاً حتی شنیدن مزه دارد. تو بهشت که مستقر میشود از درون قلبش این نجوا را میشنود: «سلام قولاً من رب رحیم.» رب رحیم. خود همین رب خالیش هم میکشت آدم را. صحابت بهت سلام میکند. نه رب خالی. «من رب رحیم.» آخر مهربانی. از درون قلبش بدون واسطهای که این بگوید و آن بگوید و صدا بیاید و اینها، میبیند بابا این از تو دل دارد میگوید. میشنوند، غش میکنند. چهل روز بیهوش میشوند. مزهی بهشت را اینها.
برای تماشا حرف بزنیم. برای دیدار آمدیم. «تشنهی دیدارت هستم.» حاج قاسم چه میگوید؟ میگوید: «از آن دیدارهایی که با موسی داشتی بیقرار میشد، از خوراک میافتاد، از آنها میخواهم.» خب وقتی این باشد جان دادن مگر سخت است؟ جان ندادن سخت است. هر جنگی که امیرالمؤمنین برمیگشت گریه میکرد. این «فمنهم من ینتظر» در شأن امیرالمؤمنین نازل است. برمیگشت میگفت: «یا رسولالله من از این جنگ زنده برگشتم. پس چه شد تو گفتی شهید این عمر دیر نیست میرسد، محاسنت را با خون سرت خضاب میکند.» نمیخواهم روضهاش را بخوانم، وارد آن فضا بشوم، ولی این روزهای آخر خیلی هم سخت گذشت. این داستان قاد شد تیکهتیکه، معاویه کند از حکومتش برد و مردم کوفه هم خیانت کردند. روزهای آخر بالا منبر دست به محاسن: کجاست آنی که قرار بود اینها را خونه. بیا دیگر «منهم من ینتظر.» انتظار میکشد. آدم انتظار چه را میکشد؟ انتظار تماشا میکشد. انتظار این مال کیست؟ «سیجعل لهم الرحمن ودا.» مشتاق، تشنهی ملاقات.
روایت فرمود: «اینی که تشنهی ملاقات خداست، خدا بیشتر تشنهی ملاقات اوست.» خیلی زیباست. یک عالمی است خدا کند بفهمیم. بعد میرود میگوید: «خدایا من خیلی بیتاب بودم.» میگوید: «من بیتاب.» میگویم: «مگر تو هم بیتاب میشوی؟» بیتابی خدا از جنس دیگری است. محتاج که نیست. ما به او محتاج بودیم، او به ما مشتاق. علی بن مهزیار وقتی چندین سفر رفت (۱۵ تا ۱۷ تا) برای دیدار امام زمان خسته شد. این سفر آخری که رفت دیگر خسته شد، گفت: «من دیگر نمیآیم. این دفعهی آخر برای ملاقات میآیم. هر سری میآییم دنبال یک نشانهای، یک راهی، چیزی نصیبمان نمیشود.» این سفر آخر، یکی آمد پیش گفت: «بیا، اجازه دادند. قرار گذاشتند کنار کعبه و قرار شد که ببرد پیش امام.» با خودش گفته بود: «حضرت را ببینم یک گلایهی مشتی میکنم. چرا این قدر طول کشید.» خیلی لطیفه. تو ذهنش آماده کرده بود حضرت را که دید توبیخ کند. اصلاً ما نمیفهمیم اینها مال عالم عشق است. اصلاً از ذهن ماها بیرون است این حرفها. صدا زد: «عرض تسلی که جواب نمیدن به ما، با ما کار نداره.» خودشو آماده کرده بود امام زمان را دید گلایه کند. تا رسید به حضرت، حضرت: «میدونی چند وقته من منتظر؟ چرا یک کاری میکردی این دیدار به تأخیر بیفته.» خیلی عجیب است. ما فکر میکنیم ما مثلاً وقت ملاقات میخواهیم آقا مثلاً چانه بالا میدهند، طاقچه بالا میزنند، پا نمیدهند. وای دارد میگوید: «پس چرا نمیآیی؟ چقدر منتظرتم! کم اتیل النظر من، چقدر نگاه بکشم به این راه شماها برگردی.» نه، عالم عشق است.
« و ان الانسان لفی خسر.» آدمیزاد در خسران است. از این عشق بیخبر است. دل خوش کرده به یک چیزهای پوچ الکی. مست است، مستی را گذاشته زندگی. راهش چی بود؟ ایمان و عمل صالح.
یک تعبیری دارد در سورهی مبارکهی منافقون. من حالا بحثم را نمیخواهم خیلی هم طولانیش بکنم. انشاءالله جلسات بعد توفیقی باشد که جلسهی بعدی ما قاعدتاً میافتد در ماه رجب؛ ماهی که دیگر به هر حال اولیای الهی مشغول عیش و نوشاند. یک کلیدی دارد در سورهی مبارکهی منافقون، کلید این داستان خسران است. جمع و جور بستهبندی بگویم و برویم انشاءالله جلسه را تمامش کنیم.
خسران یعنی چه؟ آقا خسران یعنی باخت. این باخت مال کجاست؟ این باخت مال معامله است. «فما ربحت تجارتهم.» قرآن آدم را، انسان را، موجود کاسب معرفی کرده. این خیلی نکتهی عجیبی است. یکی از فرقهای جدی انسان با بقیهی موجودات این است. حیوان ناطق، حالا نطقش به هر معنایی کار ندارم، بحثهای منطقی فلسفی نمیخواهم بکنم، ولی نکتهای که هست این است که قرآن به انسان میگوید: «حیوان تاجر.» هیچ موجودی جز انسان تاجر نیست. کدام باهاش وارد فضای تجارت نشدی؟ داد و ستدی نیست. انسانی که تو داد و ستد و تجارت، یک چیز داده. بعد بهت گفته بده. هیچ موجودی دعوت نکرده که: «آقا بیا وجودتو بده، اونی که بهت بدم ببخش.» همه همین است. من بالاتر میروم، نه پایینتر.
انسان را دعوت کرده، گفته: «بیا بده، جایگزین بهت بدهم.» دمای سرمایه را به او نمیدهیم، جایگزین هم پیدا نمیکنیم. سرمایه هم میرود. این میشود داستان خسران انسان. سرمایه میرود، جایگزین هم نمیآید. سرمایه چیست؟ حواست جمع باشد، خسته نشوی. سرمایهی انسان چیست؟ قبلاً گفتیم عمرمان، زندگیمان. حالا دقیقترش کنیم. دقیقترش کنیم. سرمایهی انسان توجه قلبمان است. قلبمان هم لبش، حقیقتش، خلاصهاش، عصارهاش میشود توجه. توجه و تعلق. حالا عناوینش میتواند مختلف باشد. این سرمایهی ماست، دارد میرود این توجه. دارد میرود. ما را دعوت کرده به تجارت. چه تجارتی؟ خوب دل بدهید. این نکته مهمی است. یک شاهکلیدی است. خیلی این بحث، بحث کاربردی و مهمی است. خیلی میشود رویش کار کرد و فکر کرد.
ما یک سرمایهای داریم. ما را دعوت کرده به اینکه این سرمایه را بده. «من بهت جایگزین بدهم.» تو سرمایه را به او نمیدهی، جایگزین هم پیدا نمیکنی. سرمایه هم میرود. این میشود داستان خسران انسان. سرمایه میرود، جایگزین هم نمیآید. سرمایه چیست؟ حواست جمع باشد، خسته نشوی.
سرمایهی انسان چیست؟ قبلاً گفتیم عمرمان، زندگیمان. حالا دقیقترش کنیم. دقیقترش کنیم: سرمایهی انسان، توجه قلبمان است. قلبمان هم لبش، حقیقتش، خلاصهاش، عصارهاش میشود توجه. توجه و تعلق. حالا عناوینش میتواند مختلف باشد. این سرمایهی ماست، دارد میرود. این توجه دارد میرود. ما را دعوت کرده به تجارت. چه تجارتی؟ خوب دل بدهید. این نکته مهمی است. یک شاهکلیدی است. خیلی این بحث، بحث کاربردی و مهمی است. خیلی میشود رویش کار کرد و فکر کرد.
ما یک سرمایهای داریم. ما را دعوت کرده به اینکه این سرمایه را بده. «من بهت جایگزین بدهم.» گفته توجه تو را بده به من. چه میدهی؟ اگر من توجهم را به تو بدهم؟ من هم توجه خودم را میدهم به تو. «اذکرونی اذکرکم.» میشود داستان انسان. تو همه وجودت مال من، ششدانگ حواست به من، من هم ششدانگ حواسم به تو. چه معاملهی خوبی شد! میدهی؟ اگر دادی، خوب برد. اگر ندادی، امشب خسرو، خسران عظیم. چون توجهت دارد میرود.
ما بهازای پیدا نمیکنیم. اینجا آن کلیدواژه مطرح میشود. اینها بحثهایی است که مبانی معرفتی است. میآید تو نظامهای مختلف قالب پیدا میکند. یکی از این نظامها نظام رسانهای است. اینها بحثهای مهمی است. همهی داستان رسانه و همین داستان را برمیگرداند. رسانه از شما یک چیز میخواهد، آن هم توجهت. توجه تو را کار دارد. مهمترین چیز توجه است. مهمترین چیزی هم که داری، هم همین است. حالا امروز اسمش را گذاشتهاند اقتصاد توجه، تجارت توجه. از این توابع. همه هم دنبال توجه شما. همه، همه با توجه به شما کار دارند. بنا، قصاب، خیاط. هرکی هرچیزی دارد، آن آورده. آن سودی که تو زندگی نصیبش میشود تو این است که توجه شما را جلب بکند. راضیت بکند به اینکه دست تو جیب بکنی با او معامله بکنی.
زن نسبت به مرد، مرد نسبت به زن. سیاستمداران نسبت به مردم، مردم نسبت به سیاستمداران. دنبال جلب توجه همدیگر. توجه رئیسجمهور را جلب بکند، رئیسجمهور توجه این را جلب بکند. دنبال جلب توجه همدیگر. واقعاً آنی که داریم ما همهمان توجه. خیلی معانی عمیقی دارد. واقعاً هم درست استها، این با آن مال اعتباری فرق میکند. واقعاً مالکیت حقیقی. حالا نمیخواهم وارد بحثهای دقیقش بشوم. همه هم دارند از ما میگیرند و هیچکس هم ما بهازا نمیدهد. همه دزد توجهند. ندارند که بدهند. چون محتاج توجهند. همه محتاج توجهند. کسی توجهی که با توجهش فعلیت بدهد، ندارد. همه توجهی دارند که باهاش میگیرند. توجه ندارند که باهاش ببخشند. یک نفری که با توجهش میبخشد، آن هم خداست. همون یه دونه برگشته، گفته: «توجه رو بده به من. به بقیه نده. اینها فقط میگیرند. ندارند چیزی بهت بدهند. بده به من، من هم توجه میدهم به تو.» تمومه. دیگر چه میخواهی؟ من ششدانگ توجهم به تو. توجه کنی یعنی چه؟
زمین داستان توجه دیگر. آقا، همه حواس یک مادر به بچه باشد. حواس مادر است دیگر. بچه باید یک کاری بکند که فقط حواس مادر بهش باشد. همین حواس که باشد دیگر، همه چی حل است. کی بچه بدبخت میشود؟ وقتی که حواس مادر بهش نباشد. حالا مادرها حواسشون پرت میشود تو مثال ما. تو مثال خدا، خدا حواسش پرتش نمیشود. تو خودت را از کانون توجه خارج میکنی: «نسوا الله فانساهم انفسهم.» از کانون توجه میآوری بیرون و نمیدانی چه بدبختی سرت میآید. خودت با دست خودت از کانون توجه میآیی بیرون. این را داشته باشید. بقیهاش انشاءالله باشد جلسهی بعد دقیقتر بهش بپردازیم.
یک دوگانهای را قرآن مطرح میکند بین ذکر و لهو، که از آن دوگانههای کلیدی و فوقالعادهی قرآن است. هم تو سورهی منافقون بهش اشاره میکنم، تو سورهی جمعه. دو تا سورهای هم هستش که سفارش شده در نماز جمعه خوانده بشود که هیچکدامش هم تو نماز جمعه نمیخوانند! الحمدلله! روز جمعه این اتفاق بیفتد؟ اصلاً نماز جمعه داستانش این است. نماز جمعه آن رسانهای است که شما را از همه اخبار و جریانات و مسائل اجتماعی باخ، در چهارچوب ذکرالله بدلش میشود. رسانههای دیگری که حواستو فقط پرت میکند، مشغولت میکند. حتی آن وقتی که دارد اخبار منطقهای و بینالمللی و سیاسی و اینها بهت میدهد، آن وقتش هم ذکرالله نیست. وقتش هم سرگرمی و مشغولیت است. این حتی وقتی که کاسبی هم داری میکنی، از نماز جمعه میآیی بیرون، جمعه بازار است، آنش هم ذکرالله است.
یک نکته کلیدی، یک دوگانه بین ذکر و لهو. در آیهی ۹ سورهی منافقون میفرماید که داستان خسران این است: مشغول لهو میشوی از ذکر میافتی، میبازی. تو دایرهی ذکر باید قرار بگیری. این ذکر چیست؟ مفصل، یک اشاره و ارزان تمام روزه. این ذکر، ذکر قلبی، توجه. از جنس ذکر و توجهی که مجنون به لیلا دارد. خب بله، آن اوجش است. ذکر، ذکر شدید. ولی آن لایههای سبکتر و سادهترش، توجه به دستور، با دستور زندگی کردن. این خیلی مهم است. راز خروج از حیوانیت و ورود به انسانیت همین است. به تعبیر برخی آقایون: از غریزه خارج میشود، وارد وظیفه میشود، وارد حیات طیبه میشود، از خسران درمیآید. صبح پا میشود، برای چه بیدار شدی؟ غریزهام دیگر. از خیلیها سؤال که میکنی، پاسخی ندارد. آدم ازدواج میکند دیگر. آدم بچهدار میشود دیگر. آدم برای بچهاش لباس میخرد دیگر. غریزه زندگی میکند.
این خسران مبین. آن لایهی اول ذکر چیست؟ برای چه این کار را کردی؟ وظیفه. چرا ازدواج میکنی؟ وظیفهام است. چرا بچهدار میشوی؟ وظیفهام است. چرا بچهات را مدرسه میفرستی؟ وظیفهام است. چه درسی بهش میدهی؟ هر درسی که وظیفهام است. خیلی تو کلمه ساده است، ولی کلاً دو تا عالم، عالم متفاوت ایجاد میکند. کلاً دو تا عالمش، آدم متفاوت میشود. جنس ارتباطش با همسرش عوض میشود، جنس ارتباطش با بچهاش عوض میشود، شغلش، کارش، همه چی عوض میشود. آرام آرام میکشد به سمت آن عشق. میکشد به سمت آن تماشا.
یک نکتهی عمیقی است. بعد دیگر بچهاش را به چشم بچهاش نگاه نمیکند. مادر مریم نمیگوید: «یک بچه به ما بده.» زکریا نمیگوید: «یک بچه به ما بده.» میگوید: «خدایا یک غلامی بده ارث ببرد این معارف را. «یرثنی و یرث من آل یعقوب.» مادر مریم میگوید: «خدایا یک بچهای بده، نذرش کنم در راهت محرر شود. تمام حقوق مادریم را ازش بردارم، برود تو عبادتگاه مشغول تو باشد.» آدم حسابی که قرآن نشان میدهد اینجوری بچهدار میشوند. حالا خصوصاً سورهی مریم و سورهی آل عمران که این داستان یک بچهدار شدن دیگر است. تست چیچی مثبت و بچه و خب دیگر بچه است دیگر. به دنیا. از قبل مأموریت دارد، داستان دارد، جریان دارد، هدفگذاری دارد. یک چیزی میخواهد، یک چیزی دارد تربیت میکند.
جنس تعاملش هم با این بچه فرق میکند. پوست کندش کنم. امیرالمؤمنین از قبل برنامهریزی دارد برای قمر بنی هاشم. یک بچهای میخواهد: «فإنه لَغُلامٌ فارِساً.» به تعبیری که به کار برد: «ولدتها الفحول من العرب.» یک زنی میخواهم، فحول ازش به دنیا بیایند، شیر نر به دنیا بیاید. مرد جنگ میخواهم. بچهدار شدن معمولی و اینها فرق میکند. از قبل، قبل از ازدواج هدفگذاری کرد. بعد عقیل میگردد برای امیرالمؤمنین پیدا میکند، حضرت امالبنین سلامالله علیها را. به خاطر این ازدواج کرد. به خاطر این بچهدار شده. این از روز اول کربلا را دیده. برای کربلا برنامهریزی کرده، برای کربلا آدم تولید کرده. بچه تربیت کرده. امالبنین هم برای کربلا بچه شیر داده، شیر پرورش داده. این خیلی حرف است. این نبود که حالا مثلاً حضرت عباس علیه السلام به هر حال توی روندی رشد کرد و شد یک همچین شخصیتی که حالا تو کربلا اینطور. سرمایهگذاری چند ده ساله بوده برای اینکه این، اینطور بشود.
اینها که مثل ما بچهدار نمیشوند. چاله، یک بچهای حالا دیگر ببینیم چه کارش میتوانیم. از روز اول نشسته حسابکتاب کرده کجای این عالم، من کجای این داستانم؟ کجای این پازلم؟ بچهای که از من باید به دنیا بیاید کجای ماجراست؟ نقش من چیست؟ سهم من چیست؟ چهکارش باید بکنم؟ اصلاً برای علمداری با مادر او ازدواج کرده. با امالبنین ازدواج کرده. علمدار برای کربلا بیاید. خیلی حرف است. موبایل به بچههام. با این نگاه بچه ۱۰، ۱۲ سالم را نگاه نمیکنی. قبل تولد، قبل ازدواج حسابکتاب این چیزها را داشته باش.
دخترهایی که خدا بهمون میداد. استادی داشتیم خیلی خوشذوق بود. هر گروه این بچهها کوچکها، دخترها را که میآوردیم مثلاً ایشان اذان بگوید، دستی بکشد اینها. دخترت همسر امام زمان بشود. آدم باید دختردار بشود بپرسم برای چه؟ دختر میگوید میخواهم همسر امام زمان پرورش بدهم. انشاءالله ظهورشان نزدیک باشد و بعد ظهور بیایند خواستگاری دختر ما. ما در حد بسیجی سر کوچهمان هم دختر دنبال این نیستیم که خب دیگر. این میشود همان نگاه خسران و از قبل هدفگذاری که نه حالا اینجور. آن فاکتورهای ظاهری و صوریاش هم بنشین برای خدا ببندیم. افقت بلند باشد. «رَبِّ ابْنِ لی عِنْدَكَ بَيْتاً فِی الْجَنَّةِ.» من تو خانهی فرعونام، ولی میخواهم یک خانه پیش خودت تو بهشت میخواهم. افقت بلند باشد. امالبنین افقش بلند است. امیرالمؤمنین هم میشناسد امالبنین را. به امیرالمؤمنین هم امالبنین سرمایهگذاری کرده سلامالله علیها. امر بچهاش را چطور پرورش داده؟ آقا شوخی نیست. شهید معمولی پرورش نداده، شهید پرورش داده.
«باب الحسین.» علی آقای قاضی فرمود: «آن چهل سالی که من آواره بودم تا در به روم باز بشود تمنا داشتم.» چه کربلاها میرفته پیاده. مثل امروز هم نبود ماشین و امکانات موکب و دم و دستگاه و خیلی. «طریق العلما» هنوزم مسیرش مسیر صعبالعبوری است. آقای بهجت را میگفتند هر چهارشنبه راه میافتاد، هر جمعه برمیگشت. ولی اهل بیانش نبودند. مرسوم بود بین اینها که اهل سلوک بودند، از نجف به کربلا، آیا بازی همین شکلی بود؟ میگوید: «آقا من ۴۰ سال در به در کشیدم.» خصوصاً تو توسلات و کربلا رفتن، شب جمعه کربلا رفتن دری باز نمیشد. هیچ، هیچ، هیچ. غذای معروف، میشود که نماز مغرب را حرم حضرت عباس علیه السلام میخواند. میآید بیرون، یک آقایی بوده قیافهاش میخورده به اینکه همچین عقل درست حسابی نداشته باشد. مسخرهاش میکردند، کربلا میگفتند این دیوانه است. یک اتو بینالحرمین که حالا به این شکلم بینالحرمین نبوده، خانه بوده آنجا. بیرون حرم حضرت عباس علیه السلام. آقای قاضی میگوید با انگشت اشاره میکند که نقل شده به گنبد حضرت عباس علیه السلام. بهش میگوید که: «امروز قبله اولیا ابوالفضل العباس. همه اولیا محتاج یک نگاه اویند.» میگوید: «شعلهور کرد من را این جمله.» ریخت. میخواست برود نماز بعدی را حرم امام حسین بخواند. میگوید: «نفهمیدم چطور دوباره برگشتم تو حرم حضرت عباس.» چیزی که ۴۰ سال برایش در زده بودم دیدم در باز شد تو حرم عباس علیه السلام.
بعد آن جملهی معروف اینجا دارد. آنجا این حقیقت را فهمیدم. رحمتالله الواسعة اباعبدالله الحسین و باب این رحمت قمر بنی هاشم. آنی که این باب رحمت را پرورش داده امالبنین است. آن زنی که میتوانستیم «باب رحمت» را پرورش بدهد امالبنین بود. امیرالمؤمنین خوب شناخت امالبنین را. به امیرالمؤمنین هم امالبنین سرمایهگذاری کرده سلامالله علیها. امر بچههایش چی؟ پرورش داده. آقا شوخی نیست. شهید معمولی پرورش نداده. شهید پرورش داده. «باب الحسین.» علی آقای قاضی فرمود: «آن چهل سالی که من آواره بودم تا در به روم باز بشود تمنا داشتم.» چه کربلاها میرفته پیاده. مثل امروز هم نبود ماشین و امکانات موکب و دم و دستگاه و خیلی. «طریق العلماء» هنوزم مسیرش مسیر صعبالعبوری است. آقای بهجت را میگفتند هر چهارشنبه راه میافتاد، هر جمعه برمیگشت. ولی اهل بیانش نبودند. مرسوم بود بین اینها که اهل سلوک بودند، از نجف به کربلا، آیا بازی همین شکلی بود؟ میگوید: «آقا من ۴۰ سال در به در کشیدم.» خصوصاً تو توسلات و کربلا رفتن، شب جمعه کربلا رفتن دری باز نمیشد. هیچ، هیچ، هیچ.
غذای معروف، میشود که نماز مغرب را حرم حضرت عباس علیه السلام میخواند. میآید بیرون، یک آقایی بوده قیافهاش میخورده به اینکه همچین عقل درستحسابی نداشته باشد. مسخرهاش میکردند، کربلا میگفتند این دیوانه است. یک اتو بینالحرمین که حالا به این شکلم بینالحرمین نبوده، خانه بوده آنجا. بیرون حرم حضرت عباس علیه السلام. آقای قاضی میگوید با انگشت اشاره میکند که نقل شده به گنبد حضرت عباس علیه السلام. بهش میگوید که: «امروز قبله اولیا ابوالفضل العباس. همه اولیا محتاج یک نگاه اویند.» میگوید: «شعلهور کرد من را این جمله.» ریخت. میخواست برود نماز بعدی را حرم امام حسین بخواند. میگوید: «نفهمیدم چطور دوباره برگشتم تو حرم حضرت عباس.» چیزی که ۴۰ سال برایش در زده بودم دیدم در باز شد تو حرم عباس علیه السلام.
پدر مشک. یعنی این دیگر مشک نبود. این یک بچهای بود، تو بغل عباس باید میرساندش به خیمهها. این بچهی حسین بود در آغوش عباس. این در حکم علیاصغر بود در آغوش عباس. چه حالی داشت! فدای او، فدای او. بگذار روضه را از اینجا اینطور بگویم: غروب جمعه است. امام زمان فرمود: «در صحرای عرفات پرسیدند آقا من میتوانم جایی پیداتون کنم؟ این خیمهها زیاد است تو عرفات. تو من.» فرمود: «نگاه کن هرجا روضهی عموم عباس را خواندند، بدان من تو همانجا هستم.» عصر جمعه است، آقا جان یا صاحب الزمان. یک توجه شما، یک لبخند محبت، یک لبخند رضایت. روضهی عباس روضهی مادر عباس است.
میگوید: مرحوم آیتالله بهاءالدینی، اینطور نقل شده از برخی نزدیکان ایشان که یک ظهر عاشورایی دیدند خیلی بیقرار است. خیلی بیقرار است. از دم ظهر دیدند که بیقرار شد. حالش بد شد، افتاد. تا چند روزی افتاده بود و نه میتوانست با کسی صحبت کند، نه آب بخورد، نه غذا بخورد. طبیبی که با ایشان حشر و نشر داشت، بعد چند روز توانست به سختی یک کمی ایشان را سرحال بیاورد و حرف بزند. از ایشان پرسیدند: «آقا چه شده چرا حالت اینطوری است؟» اینطور معلوم شد. آیتالله بهاءالدینی خواسته بوده امسال ظهر عاشورا یک پردهای از ظهر عاشورا را به من نشان بدهند. یک گوشهاش را ببینم. فهمیدند که یک چیزی را ظهر عاشورا بهش نشان دادند، بیقرار شده. بعد که خیلی پرسوجو کرده بودند که: «آقا این چه صحنهای بود دیدی؟ چند روزه افتادی.» یک یک جمله گفته بود. آقای بهاءالدینی فرموده بود: «امان از انقطاع عباس.» آن وقتی که مشک پاره شد. چه حالی! این بند دل عباس بود که یک جمله هم مادرش گفت.
معطلت نکنم. وقتی که خبر آورد، بشیر امالبنین سلامالله علیها فرمود: «أخبِرنی عن الحسین.» از حسین بهم خبر بده. گفت: «خانم جان بگذار از بچههات بگویم. چهار تا پسرت را کشتم.» دنبال حال امام حسین است. ولی این خبر را که شنید یک جمله فرمود: «قطعتَ قلبی.» رشتههای قلبم را پاره پاره کردی. بعدش فرمود: «أولادی و من تحت الخضراء کلّهم فداءٌ لأبی عبدالله.» چهار تا پسرم با هرکی زیر این آسمان است، همه فدای تو. «أخبِرنی عن الحسین.» بهم بگو حسینم چه شد. من نمیدانم آنجا برای امالبنین چه گفتند؟ کدامش را گفتند؟ از کجا امالبنینی که با شنیدن خبر شهادت این چهار تا پسر فرمود: «دلم را پاره کردی.» هنوز تازه بهش نگفتند همین چهار تا پسر را چطور کشتند. با این چهار تا چه کردند. همین که شنید گفت: «بندهای دلمو پاره کردی.» نمیدانم خبر داشت از آن لبهای تشنه؟ نمیدانم خبر داشت تو گودال چه گذشته. «فرقتٌ فرقتٌ.» یک گروه با شمشیر میزدند، یک گروه با نیزه میزدند. «بالأسواط فرّقوا الخشیة.» یک سنگ میزدند، یک عده با پاره چوب میزدند. «ألا لعنة الله علی القوم الظالمین. و سیعلم الذین ظلموا أی منقلبٍ ینقلبون.»
خدایا! به آبروی امالبنین، به آن دل سوخته، به آن جگر، در این عصر جمعه، وقت استجابت دعا، فرج آقامون امام زمان را برسان. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش، ما نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، امام راحل، حقوق زوال ارحام، ملتمسین دعا را به سفرهی بابرکت حضرت امالبنین مهمان بفرما. شب اول قبر امالبنین را بهیادمان برسان. شر ظالمین را به خودشان برگردان. آمریکا و اسرائیل جنایتکار را نیست و نابود بفرما. رهبر عزیزمون را حفظ و نصرت بفرما. خدایا! رزمندگان اسلام را غلبه و فتح و نصرت نهایی عاجلاً عنایت بفرما. بیماران اسلام را شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. حاجات مسلمین را بهدست فرآورده بفرما. در دنیا زیارت، در آخرت شفاعت اهلبیت را نصیب بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود، هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بفرما.
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه دوم : چرا انسان در ذات خود بازنده است؟
شبکه حقیقت
جلسه سوم : هر لحظه بیذکر خدا، خسارت محض است
شبکه حقیقت
جلسه اول : زمان؛ سرمایهای که خودِ انسان است
شبکه حقیقت
جلسه دوم
شبکه حقیقت
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات شبکه حقیقت
جلسه دوم
شبکه حقیقت
جلسه اول : زمان؛ سرمایهای که خودِ انسان است
شبکه حقیقت
جلسه اول : خسارت حقیقی انسان در گذر عمر
شبکه حقیقت
جلسه سوم : هر لحظه بیذکر خدا، خسارت محض است
شبکه حقیقت
جلسه دوم : چرا انسان در ذات خود بازنده است؟
شبکه حقیقت
در حال بارگذاری نظرات...