‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد فعالیت طیبین الطاهرین. و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی. حق، علینا نصرالمؤمنین.
البته کی؟ این متاع نصرالله! دارد همینطور میچلناند. این چلاندن هم باید داشته باشی. خدا نصر دارد، ولی عصر هم دارد. هم عصر، هم نصر. نصرش مال بعد عصرش خوب میچلاند، بعد کمکت میکند. خوب میبینم که آقای یوسف، خوردِ خاکشیر چلانده شدی، هیچی نمانده برایت.
حالا وقت نصرت است. خدایا، با چه چیزی دیگر میخواهی نصرت کنی؟ با همین بچه کوچولو از فامیلهای زلیخا؟ تازه بچه هم نگفت حق با یوسف است. قاعده داد؛ قاعدهای که کارشناس دادگاه میداند. بهش پول میدهم. «لباس از کدام طرف پاره شده؟» اگر از پشت... از پشت کشیده، معلوم میشود یوسف فرار کرده که از پشت کشیدند. اگر از جلو، معلوم میشود که یوسف تعرض کرده که از جلو پاره شده. قاعده در ورق برگشت: زن رسوا شد.
البته خدا هم خیلی [چون خیلی باحال است، فدایش بشوم]. به به، آقای یوسف! میبینم که بیگناهی. خب، کجا میروی از اینجا؟ «خب، خدایا، آزاد شدم دیگر، بیگناهم، میروم بیرون.» «نخیر! اینجا بیگناهها را هم میفرستیم زندان. یک چند سال زندان خودم برایت بریدم!»
خیلی مثلکه احساس بیگناهی میکنی! یک چلاندن دیگر در راه است. البته چلاندنهای خدا هم اینطور است. این عصرِ خدا هم این مدلی است که هر کدام [تهش] یک چیزی میخواهد دربیاید. گفتنی است، زندان برای یوسف خوب بود؛ مملکتداریاش را آنجا تشکیل داد. حضرت یوسف علیه السلام.
ظاهرش را که نگاه میکنی، [میگویی:] «هر چه سنگ پای لنگ است مال ماست، هر چه تحریم مال ماست، هر چه بدبختی مال ماست، و [اگر] لکلک را داشتم، ما را [که] بردن استرالیا [درست بود]!» از اینجا رد میشدم، آه چه مملکت بیخودی! تلاپی افتادیم پایین. ایران به دنیا آمدیم... ذهنیتهای عدهای: هر چه تحریم و بدبختی [است]. یک قلم فقط جنگ را نداشتیم که آن هم الحمدلله اضافه شد!
«آقا، چرا ما؟ چرا ما؟» داستانش این است: خدا دارد شماها را میچلاند، چون قرار است شماها دنیا را اداره کنید. یاران اصلی امام زمان اینجا، این تو این بخشاند، تو این بخش از کره زمیناند. این چلاندنها برای این است که آن ۳۱۳ تا [یار] بیرون بیایند. البته بخش عمدهای —در بعضی روایات آمده است که تمام ۳۱۳ تا، در بعضی آمده است بخش عمدهای از ۳۱۳ تا— ایرانی و عجماند. فشارها مال این است!
با تو کار دارد. گوهرها و جواهرها اینجاست. چدن را که نمیبرند تو آن حرارت شدید! طلا را میبرند آنجا آب میکنند. ششصد بار هم هی میبرند آب میکنند، هی قالب میدهند. باز میآورند آب میکنند، باز یک فرم دیگر میدهند، با چکش میزنند.
دیدهاید طلا را آتش میزنند، ذوب میشود؛ بعد تازه با چکش میافتند به جانش. چکشهای سفت! «آقا، رحم کن به این طلا! من پدرش را درمیآورم.» روی و چه میدانم، چدن و اینها که همه جا هست؛ البته همه اینها هم گران شده است.
حضرت یوسف را میاندازد زندان. آنجا یک مشت آدم مستضعفاند، یک مشت آدماند که به ناحق زندان افتادهاند. دل شکستن هم یک فرصت خوب تبلیغی دارد. حضرت یوسف کلی مسلمان پرورش میدهد، آدمهایش را میشناسد، کابینهاش را میبندد، ارتشش را تشکیل میدهد.
یوسف قرار است اینجا مملکتداری کند. همینطور که زرتی برنمیدارم [و] برش دارم [و] بگویم: «صاف برو آن بالا بنشین.» نه، میخواهم قشنگ بسازمش، آدمهایش را دم دستش بیاورم. ظاهرش را که نگاه میکنی، همهاش تلخ است. به این ور که نگاه میکنی، میگویی: «آقا یوسف بدبخت! آنجا هم که گناه نکرده. آنجا هم که تازه باز ازش دفاع کردم، باز افتاد زندان. پانزده سال، بیست سال... چقدر تو زندان!»
بله، ظاهرش سخت است، ظاهرش تلخ است. باطنش چیست؟ باطنش رشد است. ایمان این شکلی است. ایمان در او رشد میکند، جوش و پرورش حقیقت. این آدم دارد رشد میکند. «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ» (مومنان رستگار شدند) دارد به فلاح میرسد. این جوانه زده تو وجودش. حیدر آتش میخورد. آفتاب... آفتاب تند... میوه میرسد.
این نخلها را دیدهاید؟ تو آفتاب تند پنجاه و خوردهای درجه. ولی خرما که میشود، اوه، چه مزهای میدهد! یک خرمای شیرینی است، ولی باید آفتاب بخورد. خوب که آفتاب بخورد، خیلی شیرین میشود. هر چه بیشتر آفتاب بخورد، شیرینتر. هندوانه و خربزه و ... هم همین است دیگر. آفتاب باید بخورد، خوب گر بگیرد تا بپزد. این فشارها داستانش این است. بقیه ازش فرار میکنند، بدبخت میشوند. اینجا هم عمرشان میرود، آنور هم چیزی گیرشان نمیآید، سرمایهای برایشان تولید نمیشود. مؤمن تن میدهد به این درد، به این زحمت.
رفته بود باشگاه بدنسازی. چند تا روایت: البته اینجا یک روایت این است که گفتش: «آقا، اینجا من میخواهم بیایم ورزش و اینها. فردا میتوانم؟» بگو: «از هفته بعد میشود بیایم؟» گفت: «چرا؟» گفت: «یک نوتلا تو یخچال دارم. یک هفته این را بخورم، تمام! بعدش بیایم ورزش کنم.» این یک روایت بود.
البته یک روایت دیگر هم این است که رفت و گفتش: «آقا، میخواهم بیایم ورزش کنم و اینها.» گفتند که: «هفته اولش فقط کمی اذیت میشوی. درد دارد. بدنت پرس و اینها میخواهد بشود و اذیت میشود.» گفت: «خب، پس من میروم هفته دوم.» [گفتند:] «نه، هر وقت بیایی، هفته اولش درد دارد!»
این داستانش این شکلی است. آنی که میبینی همچین بدن توپی دارد، حالا «سیکسپک» یک بخشش است؛ ایربگ ندارد، «سیکسپک» دارد! آن آقا دمبل زده، پرس زده، زحمت کشیده، روزی چند ساعت روی تردمیل بوده. امثال رونالدو، که الان حضرت رونالدو، داماد برکات است، در سن چهلسالگی که هنوز هم جزو گرانترینهاست، میزان چربی زائدش گفتند که در حد صفر است. میزان تمرینش چقدر است؟ در اوج کرونا که همه تعطیل کردند، مسی با سگش فوتبال بازی میکرد، تمرین میکرد. استراحت ندارد! او اگر میخواهد در اوج باشد، اول باشد، باید بدود. چهل سال باید بدود.
اینکه دنیایش است. حالا طرف میخواهد بشود آقای بهجت؛ نه نماز شبی، نه نافلهای، نه زیارتی، نه حرمی! [میخواهد] اتومات یک دکمه بزنیم، دیگر [بشود]! شنیدهام میگویند یک «یا علی» بگویی، پنجاه هزار تا ختم قرآن است. مال کی ختم قرآن است؟ آن «یا علی» کی؟ «یا علی» آقای بهجت! «یا علی»های او اثر میکند. دنبال یک چیزی میگردیم که همچین یک حبه میاندازیم، تمام!
کار دارد آقا، زحمت دارد. علامه طباطبایی ذیل این آیات میفرماید که خیلی این قاعدهای که ایشان میفرماید، عجیب است. میفرماید: «این آیه نشان میدهد که «عملوا الصالحات»، دقت بکنید، «عملوا الصالحات»، میگوید تمام صالحات را باید انجام داد. تمام کارهای خوب. یک دانه هم از دستت در برود، به اندازه همان یک دانه دچار خسارت میشوی.»
جمله از علامه طباطبایی در تفسیر المیزان ذیل این آیه: «یک دانه عمل صالح از دستت در برود، به همان یک ذره خسارت دیدهای.» خیلیها میگویند: «حالا اینها را من خودم که اصلاً سر درنمیآورم. وزنم خراب است!»
میگوید: «در قیامت، این ساعتهای زندگی مؤمن، هر دانهاش مثل یک صندوق باز میشود. هر یک ساعت، بعضیاش نور است؛ آن ساعت عبادت است.» عبادت هم البته فقط به نماز و روزه و اینها نیست. عبادت آن انگیزه پاکی است که پشت همان کار معمولیاش [بوده]: درس میخوانده، کار میکرده، آچار میکشیده، مکانیک بوده، آچارکشی میکرده، ولی انگیزهاش این بوده که کار خلق خدا را راه بیندازد. برای خدا کار میکرد، تقوا داشته، کارش را درست انجام داده، اندازه انجام داده، اندازه حقوق گرفته، دل سوزانده. ایمان و عمل صالح...
همین آچارکشی روز قیامت باز میشود، یک طاقچهای از نور، یک میدانی از نور. ساعتهایی که عبادت کرد. یک ساعتهایی هم باز میشود، سیاه است؛ آن ساعت گناه! پناه بر خدا! میگوید: «یک ساعتهایی هم باز میشود، این عجیب است. آن ساعت گناهش چی میشود؟» این است: «ساعت گناهش چیست؟» میفرماید که: «روایت میشود پوچ است؛ هیچی تویش نیست، خالی.» اینجایش عجیب است!
میفرماید: «مؤمن بابت آن ساعت خالی که میتوانسته نور بریزد تویش، یک کاری بکند.» حتی خوابش را! پیغمبر به ابوذر فرمود: «برای خوابت هم نیت کن، خوابت هم میشود عبادت. خوابت را با وضو بخواب.» گفتند: «با وضو که بخوابی، تمام این ساعتهایی که خوابی، انگار در محراب مشغول عبادت [هستی].» درست است، با وضو که میخوابیم، [ممکن است] وضو باطل شود، ولی چون با وضو خوابیدی، وارد عبادت شدی. با نیت بخواب! توجه داشته باش.
آقا، چرا میخوابی؟ «یکم جان بگیرم، پاشم یک خدمتی کنم، یک کاری راه بیندازم.» چرا میخوابی؟ «خب، خستهام دیگر. میگوید: "نخوابم، خوابم را از ما بگیرند!"» خواب، خواب داریم تا خواب.
میگوید: «آن ساعتهایی که خالی و پوچ است، مؤمن یک حسرتی در قلبش میافتد. خیلی عجیب است! بابت اینکه 'این چرا پوچ است؟' آن حسرت را بین همه خلایق در محشر تقسیم بکنند، همه از شدت [حسرت] میمیرند.» این حسرت ساعتهای پوچش است؛ نه ساعت گناهش! «من چهکار میتوانستم تو آن یک ساعت الکی گذارنده [انجام دهم؟]» امشب [چه] خسارتی داشتم؟ این عمرم، سرمایهام رفت، هیچی نیامد جایش. نه اینکه سرمایه را دادم، معصیت گرفتم، عذاب گرفتم؛ آن چیست؟ پنجاه سال از خدا وقت گرفتم، پنجاه ساله با خدا جنگیدم؛ آن چیست؟ آن که دیگر هیچ! احمد [چه کارها] میتوانستم بکنم! من ماشین خالی که داشتم میرفتم، دو تا زائر سوار میکردم، پای امام رضا مینوشتم، میگفتم: «یا امام رضا، اینها زائران شمایند.» بابت هر یک دانهشان، یک بار امام رضا میآمد زیارت من! الکی ماشین خالی رفتم، گناه نکردم، ظلم هم نکردم، حق کسی را نخوردم، ولی چه چیزی را از دست دادم؟ بقیه از چه چیزها گرفتند؟
همین چهار تا زائر سوار کرد، دو تا زائر سوار کرد، یک پذیرایی کرد، یک اطعام کرد، یک احترام کرد. زائر امام رضا بود. یک تخفیف داد به گل روی امام رضا. همینها را اینجا چه دارند میخرند؟
میگوید: «برای بچهات میخواهی کادو بگیری؟ این چند تا را بگویم و برویم تو روضه، دیگر بیشتر وقت عزیزان را نگیرم. انشاءالله فردا شب بحث را به نقطهای برسانیم.» میفرماید: «برای بچهات میخواهی کادو بگیری، بهش بگو: 'جمعه برایت میگیرم.' » حالا نمیخواهد خود جمعه لزوماً [چیزی باشد]. میخواهد به ما یاد بدهد این روایت.
میگوید: «چون جمعه روز عید است. ما چهار تا عید داریم دیگر. عیدالله الاکبر کیست؟ عید غدیر! دو تا عید مهم دیگر داریم: عید فطر، [عید] قربان. یک عید دیگر هم داریم که معمولاً به عنوان عید حساب نمیکنیم: عید جمعه است. روز جمعه روز عید است.» جالب است که همه این عیدها جزو اعمالش این است که بروی ملاقات امام: نماز عید فطر، نماز عید قربان، نماز جمعه. عید غدیر هم که اصلاً خودش دیگر بیعت با امام است. عید به این است که میروی امامت را میبینی، پشتش نماز میخوانی، خطبهاش را میشنوی. عید است دیگر! میگوید: «جمعه چون عید است، سید الایام است. جمعه برای بچه چیزی میخواهی بخری، بگو: 'جمعه.' » این بچه از جمعه خوشش میآید.
آقا، انقدر مفت! انقدر مفت میشود کاسبی کرد. انقدر مفت از خسارت میشود در آمد. ایمان و عمل صالح انقدر مفت است، راحت است. یک چیزی تنگش میزدی! حالا یک لباس داری میخری، یک چیزی میزدی، «صبغة الله» (با صاد و غین). رنگ خدا. یک رنگی میزدی! بابا، میگفتی: «به مناسبت اینکه مثلاً نمازت را امروز دیدم اول وقت خواندی.» به مناسبت چه میدانم، میلاد شمسی مثلاً امام جواد علیه السلام. داریمها! آدم زرنگ میرود اینها را پیدا میکند. تمام میلاد اهل بیت قمری، شمسی هست. ایامش هم جالب است. اگر بروید آمارش را در بیاورید، بهانه پیدا کن. چهارده تا میلادت را بکن بیست و هشت! بخیل که نیستیم که! مناسبت الکی درست کن.
شیرینی میخواهی برای زن و بچه بگیری، بگو: «امشب به شمسی میلاد امام جواد علیه السلام است.» مناسبت نیستا! یک چیزی درست کن، یک رنگی بهش بزن. غذا داری تو خانه درست میکنی برای شوهرت، برای بچه، بگو که: «حالا اینکه الان که هیئت نیست، شب میخواهد برود هیئت.» بگو: «من ناهارش را میدهم که جان داشته باشد، شب میخواهد برود هیئت.» میخواهم مفت [بدهم]. این میشود ناهار هیئت! روز قیامت میگویند: «آقا، شما آشپز امام رضا بودی. برای چه؟» میگوید که: «غذا میپختی؟» میگفتی: «شب شوهرم میخواهد الان برود، شب شوهرم هیئت امام رضا میخواهد برود، روضه امام رضا میخواهد برود.» مفت بود! آره، [ولی] اگر خاک بر سرم اینجاست که حسرت قیامت امام رضا نوشت. آره، خب چرا من ننوشتم؟ خب، چون بدبخت بودی. «إنا الإنسان لفی خسر» (همانا انسان در زیان است). انقدر مفت بود، انقدر ساده بود، انقدر الکی بود، بیهزینه بود. یک توجه میخواست همین! یک رنگی بزن، یک پیوندی بده، یک خطی بهش برایش ایجاد کن، وصلش کن، بریز به پای امام رضا. تمام شد!
با رئوف طرفی! رئوف همینجوریش خریدار است. امام رضا همینجوریش خریدار است. از تهران میخواستم بیایم. شوهر به زنش گفتش که: «بریم مشهد.» گفت: «من حوصله زیارت و میارد ندارم، و برندار [و] زیارت [برو].» گفتی: «بالاخره زیارت که باید بریم!» گفت: «خودت برو. من نمیآیم. من نزدیکهای حرم هم نمیخواهم بیایم. هتل دورا میگیری. دارم میچرخم، وکیلآباد، این ور و آن ور، شاندیز، طرقبه. شرط من این است که حرم باشم.»
راه افتادند، آمدند و چند روزی زن هتل [بود]. حالا گهگداری میآمد زیارت. روز آخر آمدند [که] از این زیرگذر [رد شوند]، [و] بندازند [که] همان پشت بروند جاده نیشابور. زن نگاه کرد به گنبد، گفت: «یا امام رضا، مشهدت به ما خوش گذشت.» راه افتادند، رفتند. زن در ماشین خوابش برد. در جاده یکم رفته بودند. یکهو زن از خواب پرید. به شوهره گفت: «برگرد!» گفت: «چی شد؟» «خواب امام رضا را دیدم. چی شده؟» گفت: «حضرت محمد خوشحالم، تو شهر من بهت خوش گذشت.» دیدم اینها خیلی کریماند. «برگرد، میخواهم بروم زیارت امام رضا.» این است! اینجوری خریدار است. اینجوری خریدار است.
مظهر رضایت خداست. روایت فرمود: «واسه همین بهش میگویند رضا.» «راضی شدن خدا» در امام رضا جلوه کرد. راضی شدن خدا چگونه است؟ در دعای کمیل چه میگوید؟ «یا سریع الرضا!» کدام سریع الرضاست؟ اصلاً دنبال بهانه میگردد برای راضی شدن. الکی یک چیزی بچسباند. رئوف این مدلی خوب میخرد، راحت میخرد، سریع میخرد، بیقید و بند، بیقید و شرط. حیف از این سریع الرضا که انقدر غریب شد. سریع الرضا شد غریب الغربا. حیف سریع الرضا که شد غریب الغربا.
از زن و بچه و خانواده دورش کردند، از اصحابش دورش کردند. وقتی میخواست راه بیفتد سمت خراسان، خودش زن و بچهاش را جمع کرد، با اینها خداحافظی کرد. فرمود: «یکم گریه کنید، خودتان را خالی کنید.» آنها گفتند: «آقا، خوب نیست پشت سر مسافر.» فرمود: «نه، آن فرق میکند. مسافری که قرار است برگردد، خوب نیست پشتش گریه کند. شماها با من خداحافظی کنید، راحت اشکهایتان را بریزید.» صدای غربتت! یا امام رضا! یا غریب الغربا!
تنها امامی است که به حسب ظاهر —البته شاید از جهتی بشود موسی بن جعفر را همین شکلی به حساب آورد— موقع دفنش، به حسب ظاهر هیچ کدام از اقوام و خویشان و دوستان بالای سر امام رضا نبودند، مگر یکی دو تا از اصحاب حضرت. از خانوادهاش تقریباً میشود گفت هیچکس کنارش نبود؛ نه همسری، نه بچهای. در غربت مطلق امام رضا علیه السلام را دفن کردند.
به اباصلت فرمود: «من دارم میروم تو این مجلس مأمون. تو این پشت در منتظر باش. اگر بیرون آمدم و دیدی اوضاعم روبهراه است، میخواستی باهام حرف بزنی، حرف بزن. اگر دیدی عبا کشیدم رو صورتم، بدان که دیگر لازم نیست باهام صحبت کنی، حال و روزم خراب است. باهام گفتگو نکن.»
چقدر دست و پای حضرت بسته بود که حالا این داستانی دارد، الان وقتش نیست بهش اشاره کنم. حتی همین قدر نمیتوانست بگوید که مأمون من را کشته، چون ذرهای اگر جرقهای ایجاد میشد بین شیعیان برای اینکه انتقام بگیرند، همهشان به کشتن میرفتند. برای اینکه این جرقه را نزند، شیعهای کشته نشود به خاطر امام رضا، الکی کشته نشود، چون نمیتوانست با مأمون پیروز نمیشدند. یک جوری مدیریت کرد که اصلاً انگار معلوم نشود که مأمون کشته. البته برای اینکه به تاریخ هم برسد، به آینده برسد که مأمون کشته، یک راهی هم این بغلها گذاشت، خیلی نرم و لطیف. به اباصلت [رساند که] «من مسموم شدم.»
اباصلت حالا دل تو دلش نیست. امام رضا میخواهد از مجلس بیاید بیرون. خیلی لحظه سختی است! امام زمانت را میخواهی ببینی، نگران جانش. یکهو در باز شد. میگوید: «دیدم ابرو [و] صورت گرفته، امام رضا علیه السلام هی دارد به خودش میپیچد. 'یتململ تململ السلیم'، مثل کسی که مار گزیده باشد. 'سلیم' به مار گزیده میگویند.»
خیلی عجیب است! «من اینها را نمیدانستم. امروز از این هوش مصنوعی خواستم توضیح به من بدهد، مار گزیده چه شکلی میشود. یک توضیحاتی داد. اصلاً عجیب ذهنم درگیر شد که این سمی که وارد بدن میشود، اول تو دل و روده چه اثری میکند، تو عضلات چه اثری میکند، رو نخاع.» گفتم: «این قضیه 'تململ السلیم' امام رضا را یکم به من توضیح بده.» توضیحات مفصلی داده هوش مصنوعی. اصلاً جیگر آدم خون میشود! میگوید: «یک جوری است که این عضلات یکهو میگیرد، مجبور میشوی درجا بنشینی. دوباره باید از شدت درد به خودت بپیچی. نفست بند میآید، عرق میریزی.» این آن حالت «تململ السلیم» است؛ حالتی که مار گزیده به خودش میپیچد.
خدا رحمت کند مرحوم آیتالله حاج آقا مجتبی تهرانی. ایشان این روضه را میخواند، میفرمود: «امام رضا از مجلس مأمون که بیرون آمد، پنجاه بار هی نشست و بلند شد از شدت درد. هی به خودش میپیچد، هی خودش را جمع میکند، هی روی این خاک خودش را میاندازد. عرق روی پیشانیاش نشسته است.» عجیب هم این است رفقا! سمی که به اهل بیت دادند، غالباً این شکلی بوده: یک هفته، ده روز، یک ماه، دو ماه طول میکشیده این سم اثر بکند. امام به شهادت امام صادق، امام باقر، حتی خود امام مجتبی توی بیماری طولانی مدتی افتادند تا به شهادت رسیدن. ولی در مورد امام رضا گفتند: «سم را که الان دادند، شب کار حضرت تمام شده بود.» چه بود این سمی که به امام رضا دادند؟ چه حالی پیدا کرد این غریب در غربت؟ یا الله!
شب آخر ماه صفر است. خیلی نمیخواهم روضه بخوانم، ولی دیگر روضه آخر ماه سفرمان است. این پرونده محرم و صفرمان دارد جمع میشود. خود امام رضا فرمود: «یابن شبیب، ان کنت باکیاً فابک للحسین.» برای هر چه خواستی گریه کنی، برای حسین گریه کن. این شب آخری است. به دستور امام رضا، برای امام رضا هم که میخواهیم گریه کنیم، برای حسین گریه کنیم. اگر آمادهای، من یک دو خط روضه بخوانم، این شب آخری ناله بزنیم. انشاءالله دل امام رضا راضی بشود که او اگر راضی بشود، پروندهمان را با امضای امام رضا بزنند، مهر کنند، تمام است. بردیم! از خسارت نجات پیدا [کردیم].
فدای امام رضا! عرق نشسته بود به پیشانیاش. بدنش پر درد بود. هی به خودش میپیچید. ولی خوب، خدا را شکر، الحمدلله، آخرش روی پای پسرش جان داد. امام رضا لحظه آخر جوادش آمد، سر بابا را در آغوش گرفت. رفقا، الحمدلله، امام رضا محترمانه دفن شد. این را که میدانید. خدا را شکر، الحمدلله، امام رضا را غسل دادند، امام رضا را کفن کردند، امام رضا را دفن کردند، محترمانه دفن کردند.
من روضه اینها را دیگر نمیخواهم بخوانم. میخواهم برگردم به همان داستان. یک عبارتی دارد، عربیاش را هم نمیخواهم بگویم. خیلی سریع و پوستکنده میخواهم حرفم را بزنم. هر کس خودش را به روضه رساند که رساند. جانمانی از این مقتل!
امام زمان در زیارت ناحیه میفرماید: «نفسهایت به شماره افتاده بود. لحظات آخر عرق مرگ روی پیشانیات نشسته بود. با گوشه چشمت هی خیمه نگاه میکردی، کسی سمت خیمهها نرود. [و] اگر فریاد میزنی...» اینجایش را بگویم: فرمود: «هنوز داشتی دست و پا میزدی که سرت را به نیزه زدند.»
در حال بارگذاری نظرات...