قواعد رسیدن به نفس مطمئنه
خداباوری در همه حال
استرس و اضطراب ما ناشی از چیست؟
اعتماد به خدا، اعتقاد به خدا!
در عزا و عروسی یاد خدا باشیم
‼️توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است‼️
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد، و آله الطیبین الطاهرین، و لعن الله من الآن إلی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی أمری واحلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
گذشته درباره این صحبت کردیم که امام حسین (علیه السلام) صاحب نفس مطمئنه بود. خدای متعال ایشان را با این ندا خطاب کردند: "یا أیتها النفس المطمئنه ارجعی إلی ربک راضیة مرضیة." رسیدن به مقام نفس مطمئنه نیاز به تلاش دارد، نیاز به عنایت الهی دارد؛ ولی قواعدی دارد. این قواعدش در دسترس ماست، در اختیار ماست. [خداوند] به ما یاد داده است. مقامی نیست که در اختیار ما نباشد. مقامات الهی کلاً اینگونه است؛ همهاش در اختیار ماست. نه تنها در اختیار ماست [بلکه] ما را دعوت کردهاند به آن. راه بسته نیست. فرق میکند با مقامات دنیوی.
مقامات دنیوی مزاحم زیاد دارد. یک ریاست ۵۰۰ نفر، یک مجلس شورای اسلامی ۳۰۰ تا نماینده لازم دارد. صد هزار نفر کاندید میشوند [برای] مجلس. از آن ۳۰۰ نفر آخر، یک نفر رئیس میشود؛ ولی مقامات معنوی اینطور نیست. به تعداد آدمهای روی کره زمین، اگر همه بشوند عباسبنعلی، اصلاً آفریده شدهاند برای اینکه اینطور بشود.
خدا رحمت کند مرحوم آیتالله العظمی بهجت را. ایشان میفرمود که در قیامت خواهیم فهمید که همه باید میشدیم سلمان و نشدیم سلمان. [خداوند] ما را آوردند که سلمان بشویم، بالاتر از سلمان بشویم. فرمود: «ماها مکلفیم به اینکه معصوم بشویم.» خب، حرف، حرف عجیبی است! یعنی ما وظیفهمان این است که معصوم بشویم؟
آقا، مگر میشود؟ ایشان فرمود: «اگر علی نبود، به شما نمیگفتند هیچ گناهی انجام نده.» وقتی دستور میدهند معصوم بشو، یعنی میشود شد! اینها دستور نمیدادند. همه میتوانند معصوم بشوند، به مقام عصمت برسند. همه میتوانند به مقام نفس مطمئنه برسند. در اختیار ماست این بحثها، این صحبتها. در این شبها لطفی دارد در معرض دید کسی قرار دهیم که خودش صاحب این مقام است؛ یک گوشه چشمی از آن جایگاه بلند.
امثال حُر که خب، یکخورده هم تو این شبها از او بد گفتیم و دلیل هم داشت، خواستیم ببینیم کسانی با این مرتبه را امام حسین برد به آن درجات رساند که شما هر وقت زیارت عاشورا بخوانی، سلام بفرستی: سلام بر تو، و بر حرم، و بر اصحاب الحسین.
این درجات را پیدا کرد که وقتی آن شاه صفوی رفت کربلا، گفت: «من باورم نمیشد بخشیده شده باشد.» رفتند، شکافتند، دیدند یک دستمال سرخی به سر [حُر] بسته شده. جسد، صحیح و سالم، تر و تازه، انگار نیمساعته [که شهید شده]. گفتش که: «خب حالا، یک چیزی! حالا بگذار من این را تبرکی ببرم.» این دستمالی که به سرش بسته شده [بود را]، [وقتی] جدا کرد، دید خون تازه فواره [زد]. [دستمال را] حسین به سر [او] بسته بوده. [حُر گویا گفته بود:] «من راضی نیستم که دستمال از سرم جدا بشود.» دوباره دستمال را بست، خیالش راحت [شد]. اینکه خدای متعال بعد چند صد سال اینجور ماجراهایی را اجازه میدهد اتفاق بیفتد، برای اینکه به ماها بفهماند دستگاه اباعبدالله یک همچین دستگاهی است؛ امثال حُر را میگیرد، تربیت میکند، تحویل میدهد؛ در کسری از ثانیه، در چند دقیقه، در چند ساعت.
«سفینة الحسین أوسع و أسرع.» سرعتش خیلی بالاست. میتواند در همین دهه محرم ما را به مقام نفس مطمئنه برساند؛ دهه محرم، در همین شب، نه، در همین شب، در همین دقیقه! اباعبدالله الحسین را نباید دستکم گرفت. قدرت لایزال الهی در اختیار اوست. ملکوت الهی در اختیار اوست. فرمانروای عالم! چه بکنیم؟ خودمان را در معرض [ایشان] قرار دهیم، امام حسین عنایت بکند به ما. ما هم بیاییم [به] مقام نفس مطمئنه. البته راه دارد، چاه دارد، روش دارد.
راهش چیست؟ چطور میشود به نفس مطمئنه رسید؟ راه اصلیاش باور خداست. آدم خدا را باور کند در زندگی. باورِ خدا! ما خیلی جاها خدا را باور نداریم؛ یک جاهای معدودی خدا را باور [داریم]. تکوتوک یک وقتهایی خدای ما خدای یک اوقات خاصی است. خدای ما خدای مسجد است. خدای ما خدای شب قدر است. خدای ما خدای ماه رمضان است.
پمپ بنزین نیست! مسجد، سلّمکم الله. صف پمپ بنزین، یکخورده طرف طول بدهد موقع بنزین زدن، یکجور دیگر میشود برخورد با همان آقایی که تو پمپ بنزین الان دارد لفت میدهد. موقع خروج از مسجد، دو ساعت گلاویز [میشوند که]: «شما بفرمایید! نه شما بفرمایید!» همان بنده خداست. همانقدر هم دارد لفت میدهد. خدا همان خداست. چی عوض شد؟ من واقعاً تعجب میکنم الان چی عوض شده در این ماجرا؟ آدمها که همان آدمها[یند]. وقت تلف کردن هم که همان است. خدامان... بابا تو مسجد میآید، ولی دیگر تا پمپ بنزین با ما نمیآید. نه اینکه نمیآید، نمیبریمش!
برای بعضیها حرمها میروند، ظاهرشان عوض میشود، تیپشان عوض میشود، باز میآیند بیرون. امام رضا چون فقط پشت این دیوار است، امام رضا از این دیوار شروع شد، از اینجا دیگر دارد من را میبیند! بنا گذاشته [ایشان] بنده خدا. حالا ۲۰ سال دیگر این دیوار ۱۰۰ متر میرود [عقب]. باور نداریم. باور نداشتنها مال اینجاهاست؛ این مدلیهاست. پشت میز که مینشینیم، رئیس که میشویم، دیگر خدایمان فرق [میکند]. پرونده میآید زیر دست آدم، میخواهد امضا بکند، دیگر [گویی] خدا خلق [نکرده]. ولی همین آدم میرود... من نمیدانم شب قدر وقتی میگویند که ۵۰ میلیون، چقدر جمعیت میآید تو مساجد و مراسم و اینها، من نمیدانم پس این اختلاسها کار ترکیه و اندونزی [است]؟ اینها وقتهای دیگر چند میلیون وارد میکنند برای اختلاس و جرم و جنایت و این دادگاههای خانواده و پروندههای رشوه و اختلاس و آزار و آزار همسر و آزار همسایه و... [که] وارد میکنند؟ یا آنهایی که شب قدر میروند، دیگر خدایشان تا شب قدر است با آنها، بعد دیگر عوض میشود؟ فردا روز از نو، روزی از نو، خدا از نو!
عربها ۳۶۰ تا بت داشتند. هنوز شب که میشد، بتِ آن روز [را رها میکردند]. [اما ما] از اذان صبح تا اذان مغرب امساک کرده، روزه گرفتهایم. [بعد] میخوریم! چه باید کرد؟ باید خدا را باور کرد در زندگیات. متن زندگی خدا [است]. همین الان او آنجاست.
خدا رحمت کند مرحوم آیتالله کوهستانی را، رضوان الله علیه. بروید اگر شمال مشرف شدید. شمال هم مشرف میشوند! برکت امام حسین، جای خوبش نصیبمان میشود. لب دریا میرویم [یا] برای روضه میرویم؛ جاهای خوبش میرویم که لابد فسقوفجوری الحمدلله دیده نمیشود. الحمدلله، من به برکت روضه امام حسین، یکی از جاهایی که من مقیدم اگر بتوانم در مسیر باشم، و ساعتم بخورد و اینها، [آنجاست.] بین روستای کوهستان تابلویی دارد؛ زیرگذری دارد، میآید، میرود بالا. روستای کوچکی [است]. روستایی که امام زمان اینجا رفتوآمد میکردند؛ [اینجا محل] حضور امام زمان [بود]. مرحوم آیتالله شیخ محمد کوهستانی. شاگردان بزرگی هم تربیت کرده؛ شهید هاشمینژاد یکی از این شاگردان بزرگ ایشان [است]. [ایشان در] مدرسهای تربیت شده [بود]. مدرسهای فوقالعادهای هم هست، خیلی مدرسهای عجیب و باصفا. زیلوهای ایشان هنوز پهن است. اصلاً شما میروی آنجا حالت عوض میشود، یک حال دیگری آدم پیدا میکند. حیاط درخت پرتقال دارد، حوضچهای دارد؛ خیلی باصفا، خیلی باصفا.
منبر ابتدای [روستای] کوهستانی هنوز هست. ایشان اینجا روضه میگرفته. یک دیگ آنقدر [بزرگ] که هر کسی میآمده، از آن دیگ [به او غذا میدادهاند]. ایشان چند جمله دارد توی آن منزل. وقتی مشرف میشوید روی دیوار چند تا جمله دارد. بیرون هم چند تا جمله از خود [آیتالله] کوهستانی [هست]. روی در مسجد ایشان یک جمله دارد. سر کوچه مدرسه یک جمله دارد. تو منزل هم چهار تا جمله، چهار طرف که یادم بیاید. یکیاش این است: ایشان فرموده بوده که «من سخن بیهوده را کمتر از لقمه حرام نمیدانم.» یکی دیگر این بود که: «ای کاش موقع تشییع جنازه، خدا به من اجازه میداد سر از تابوت بیرون میآوردم [و میگفتم] قدر این لا إله إلا الله را بدانید!» یکی دیگر این است [که] میگوید: «پیش ما لنگولُوجها [چطور] بخواهند شیعه علی را جهنم ببرند؟!» یکی دیگر این است: «الحمدلله خدا یک علی داشت، آن هم [امام]! خدا یک علی داشت، آن هم [امام باشد]!»
آن جملهای که میخواهم عرض بکنم این است که روی در سر کوچه زده [بود]: «در عزا و عروسی، یاد خدا باشید.» در عزا و عروسی، یاد خدا! تو جفتش یاد خدا نیست. [میگویند:] «نماز بخوان!» [جواب میدهی:] «نه آقا جونم! مرده. بدبخت! میآیی [و در] قبر گذاشتی! یکخورده باید انس بگیری [با او]!» مرده! بهشت رضای مشهد، خانواده مشهدیه. رحلتش [و] سیری [یا سفری] داریم دیگر بین خواهر و برادر در ترددیم. الحمدلله مشهد هم مقیدم برم. بهشت رضا میروم. مادربزرگ، یعنی جده حاجخانم، رفته بودیم. مادر مادربزرگ. قطعات قدیمی. بعد دیدم که چند تا ماشین شاسیبلند آمدند. مثل همان روز [که] دفن کرده بودم، دور قبر نشستند و با هم قشنگ گپ زدند. همه هم همهرقم تیپ. [یکی] مشتی [بود و] [دیگری] ست مشکی. نشستند و با هم گپ و بگو بخند. خوشحال و شادان. معلوم بود ارث تپُلی گیرشان آمده. قشنگ مشخص بود. خیلی خوشحال رد کردند رفتند. من ناخودآگاه آنجا که نشسته بودیم، شعر به زبانم جاری شد: «ای که دستت میرسد، پیش از آن کس که تو [را] نیاید.» اینها جمع کردن برای بچهها. خوشحال و شاداب. «یک فاتحه هم بخوان، نماز برای بابات بخوان!» گفت: «زیاد خوانده. خودش!» گفت: «میگرفت تو غذایم.» یاد خدا نیست. گریههایم که میبینی، تو گریه برای خودم است. من دلم تنگ میشود، چکار کنم؟ از این به بعد من بیبابا شدم، من بیهمسر شدم، من بدبخت شدم، آی بیچاره شدم! همش «من، من، من!»
پیغمبر گریه میکرد برای بچه. گفتند: «یا رسول الله، شما دیگر! بچه از دنیا رفته. من دلم برای این بچه دارد میسوزد. این الان چه وضعی دارد آنطرف؟ این الان عقبات سنگین و سخت قبر و قیامت را...» مادر امیرالمؤمنین، فاطمه بنت اسد، پیراهن مبارک را آوردند. محرم بود. فاطمه بنت اسد. پیغمبر [فرمود]: «فاطمه بنت اسد را در پیراهن خودشان کفن کردند، دفن کردند.» گفتند: «یا رسول الله، تشریفات ندارد؟ یک کفن ساده بگیریم، دفن کنیم. همان روز قیامت همه عریان محشور میشوند.» [فرمود:] «[میخواهم] در پیراهن خودم [دفنش کنم] تا به برکت این لباس، مادر علی اولاً محشور نشود، [ثانیاً] مادر علی [را وقتی] میخواند [تا] نمازش را بخواند، نخورند بقیه.»
شب سوم، بچهها با هم دعوا کردند: «بابا بگذار کفنش خوش باشد. بگذار برود از این در بیرون. فلانی مرد. خدا بیامرزتش. چی گذاشته حالا؟» یا دلمان میسوزد، آن هم برای خودمان است. خاطرات داشتیم باهاش. «حالا از این به بعد شمال میرویم، یکی کم شد. حالا کی صبحها برود نان بگیرد؟» ناراحتی [این است]. چکار کنیم؟
در عروسیام که دیگر... باور خدا مال همهجاست؛ هم در عزا، هم در عروسی. فاطمه زهرا (سلام الله علیها) اینها خدا را باور کردند، زندگی کردند، لذت بردند، لذت بردند. شب عروسی، دختر، تکدخترِ بابا! آن هم دختر پیغمبر! آن هم پیغمبر مدینه، نه پیغمبر مکه. پیامبر مدینه و پیغمبر مکه فرق میکرد. پیغمبر مدینه دیگر رئیس بود. دختر رئیس. تکدختر، در سن پایین. مادرش هم از دنیا رفته. عروسی، سنگین [باید] تمام [کنند]. بگذارند دیگر! ها؟ غیر از این است؟
سائل آمده در زده: «خانم جان، یک چیزی هدیه کنیم.» [حضرت فاطمه زهرا فرمودند:] «یک لحظه صبر کن.» رفتند، آمدند، لباس عروسی به دست گرفته، آورده [بود]. «لباسم را عوض کردم.» لباس سرِ لباس عروسی! شش ماه دعوا دارند خانوادهها با هم که چی بخرند. از خانه پیغمبر رفته خانه امیرالمؤمنین. فاصله دارد خانه پیغمبر با خانه امیرالمؤمنین؟ چقدر فاصله دارد؟ حجره بغل هم بوده. [شما] مشرف شدید مدینه. خیلیها مشرف شدند، دیدید خانه حضرت زهرا کجاست؟ از خانه پیغمبر آوردند خانه امیرالمؤمنین. امیرالمؤمنین، فاطمه زهرا دارد گریه میکند: «علی جان، من از خانه بابام منتقل شدم خانه تو. یاد وقتی افتادم که قرار است از خانه دنیا منتقل بشوم به خانه آخرت. کجا میافتند اینها؟ قبر و قیامت، دستم خالی است.»
یک شب هزار شب نمیشود. به یاد خدا... خب همین است که آدم استرس پیدا میکند جاهای دیگر. دیشب در مورد استرس صحبت کردیم دیگر. اضطراب میآید تو زندگی. بزرگتر ندارد آدم، صاحب ندارد. تکوتنها میخواهد برود. میافتد به جانت قماشی که معلوم نیست چه سر آدم بیاورد. گرم نیست. پشتش به جایی بند نیست.
موسی بن عمران، تکوتنها. پدر ندارد، مادرش وقتی که چند روزه بوده، این را توی یک جعبه گذاشته، گذاشته توی نهر آب. او هم که سپرده به خدا. اطمینان را ببین! تو را خدا! آدم بچه کوچکی را تو جعبه آب میگذارد؟ نهری که فرعون ساخته بود، رود نیل اینطور بود؛ میآمد از زیر کاخ فرعون رد میشد. «هَذهِ الأنهارُ تَجری مِن تَحتِی.» [یعنی] رود نیل میآید از زیر کاخ من رد میشود. یعنی اینها همه رزق و نعمتتان از من است. گذاشته [بود]. فرعون بزرگ شده. بدون پدر، بدون مادر. مادرش بعداً برمیگردد. ماجرا [این بود که] آمدند شیر بدهند، دیدند کسی این بچه شیر از کسی [نمیگیرد]. خواهرش گفتش که: «من یک خانم سراغ دارم، او هم بیاید و او شیر داد و مادر برگشت.» خلاصه زیر دست فرعون بهش میگفتند «موسی بن فرعون»، بعداً معلوم شد که موسی بن عمران است.
بعد ۲۰ سال بزرگ شده بود تو این کاخ. دعوا شده، با مشت زده تو سینه یک نفر. طرف را کشته. فرار کرده تو بیابون برای اینکه نکُشندش از دست فرعون. [از] کاخ فرعون فرار کردهای تو بیابون. امیرالمؤمنین فرمود: «آنقدر علف صحرا خورد که پوست بدنش سبز شد.» تا رسیده به یک جایی. چاه کنار [بود]. بقیه آب برمیدارند. غیرتش جوشیده، آمده جلو: «چیه؟ چرا شما اینجا [هستید]؟» [دختران شعیب گفتند:] «مَحرم، نامحرم میخواهیم قاطی نشود اینجا. اصلاً چکار میکنیم ما؟» [موسی پرسید:] «این پدر پیری داریم؟» [دختران گفتند:] «بله.» [موسی] ظرف آب را برداشته، برده برای خانه شعیب پیغمبر. و دیگر ماجرا را میدانید. شعیب از او خواستگاری کرده. پدرخانم ازش خواستگاری کرده. جوان خوب دیده. اینها هم اینه دیگر! فیگور ندارد. مهریه چی بوده؟ کارآفرینی بوده! گفته: «من ازت پول چیزی نمیخواهم. باید ۸ سال هم کارگری کنی.»
یک پول و پُلهای جمع کرده، یکخرده گاو و گوسفند اینها تهیه کرده. میخواهد برگردد سمت مصر. شب تاریک، زن زائو. به قول ما درد بچه خواسته متولد بشود. رفته آتش بیاورد. بهش گفتند که پیغمبر شدی! خب حالا چکار کنیم؟ [موسی] گفت: «بابا خدایا، من آنجا آدم کشتم! من بروم آنجا، اول از همه میگیرند من را اعدام میکنند. کی میرود؟ قبول نمیکنند حرف من را. [چه] حرف بزنم؟» پا شده، آمده. باز به تعبیر امیرالمؤمنین هیچی از دار دنیا ندارد غیر از یک عصا، [و] پشمی. دوتایی شدهاند، آمدهاند تو آن کاخ عریض و طویل عجیب و غریب. [فرعون] گرفته دستش: «ایمان بیار! گرفتیم بزرگش کردیم، از نهر آب گرفتیم بزرگش کردیم، اینجا هم زده آدم کشته، در رفته. آمده میگوید حالا ایمان بیار!» خیلی فضا علیه آدم است دیگر. دستش را گرفت جلو حضرت موسی. نور از کف دستش زد و عصا را انداخت. اژدها شد و دیگر هیچ! ولولهای تو کاخ فرعون شد و همینجور مردم ایمان آوردند. کار به کجا رسید؟ کار به آنجا رسید که همین فرعون را تو همان نهر آب غرق کرد با همه این تشکیلاتش. از همین عهد گذشت و رفت.
باور که باشد، زندگی رو به راه [است]. زیاد پیش میآید برای ما. میگوید: «برو خدایا! برو تو! برو بابا!» باور کن! ماجرا شنیدهاید دیگر. کوهنورد بود. معروف است این از این داستانهای تلگرامی است دیگر. منبر بگویم؟ کوهنورد بود، از آن بالا پرت میشود و این طنابش آن بالا نگهش میدارد و بین زمین و آسمان معلق [مانده]. یک صدایی میآید بهش میگوید که: «طناب را ببر!» فردا تو روزنامهها نوشتند: «کوهنوردی که آویزان بود از کوه در فاصله نیم متری با زمین یخ زد و مرد.»
«ببر! ببر!» دیگر باور نیست. «بابا خدایا، من جهیزیه باید تهیه کنم، قرض دارم، بدهی دارم، مستأجرم!» یکجور صحبت میکند، اشک خدا هم در میآید. «من زیاد میکنم! خمیازه میدهند!» حرف حسابشان چیست؟
استادی میگفتش که: «استاد من به من گفتش: "هر وقت بیپول شدی، برو پول قرض کن، پول قرض کن، مهمان دعوت کن. هرچی قرض کردی با اینها خرج کن."» [من به او گفتم:] «هم آبروم را زدند، پیش یکی از او قرض کردم، بدهکارش شدم!» این استاد میگفت: «من ۵۰ ساله از این راه تمام مشکلاتم را حل کردم.» ایمان داشتیم، برگشت. زندگی با خدا کلاً هیچی نمیخواهد، فقط خودباوری میخواهد، اعتماد. اعتماد به خدا خیلی [مهم است]. اعتقاد هم نمیخواهد، اعتماد میخواهد. اعتقاد را که همه دارند! «باباجان، خدایا! یک غلطی کردم. تو جدی نگیر! من که میدانم تو خدایی.» اعتماد است. اعتقاد را که لشکر عمر سعد هم داشتند به خدا. نماز اول وقتشان ترک نمیشد.
وقتی اباعبدالله الحسین را کشتند، چهار تا مسجد به شکرانه کشتن امام حسین تو کوفه ساختند. چهار تا مسجد ساختند تو کوفه! «خدایا، شکرت که به ما توفیق دادی برویم حسین بن علی را بکشیم.» مسجد ساختند! شوخی نیست. همین حسینیه را ساخته [اید]. چقدر زحمت کشیدید؟ اذیت شدید؟ بودجه میخواهد، کارگر میخواهد، تأمین اعتبار میخواهد. بیا، برو زیر آفتاب وایسا! برات درست کن! بده بالا! او بگیرد! چهار تا مسجد ساختند! بابا، اعتقاد داشتند، اعتماد نداشتند. گفتند: «حسین بیاید جیبهایمان خالی میشود. با این چکار کنیم؟»
این وقتها هم که دیدی اصلاً مردم هر وقت یک حرکتی میزنند، یکخرده از دین میزنند برای اینکه هم دینشان میرود، هم دنیایشان میرود. یک رأی میدهند، میگویند: «این گفته آمده پول میآورم، صد روزه درست میکنم، تحویل میدهم.» اعتماد کن! اعتماد به خدا کن! به پول رأی ندادی، خدا [را] رأی بده! اعتماد میخواهد، باور میخواهد. آدم اگر اعتماد داشته باشد، همهچی حل است. آقا، نشدنیها شدنی میشود. نشدنیها شدنی میشود. فقط این را بگویم، عرض من تمام.
مرحوم آیتالله پهلوانی تهرانی از عرفای بزرگ تهران [بودند]. فوقالعاده بود ایشان، شخصیت استثنایی. ایشان شاگرد علامه طباطبایی بود. فرموده بود: «من یک وقتی از علامه طباطبایی پرسیدم که آقا، اگر یک نفر درِ اتاق را به روی خودش بست، توی اتاقی نشست، یقین هم دارد، یقین دارد مثل روز برایش روشن است که رزقش از پشت این [در] میرسد. عالم، عالم اسباب است. هر چیزی سبب میخواهد. سببش باید باشد. کار بکند، پول دربیاورد، زحمت بکشد، عرق بریزد. آیا الان جواب چیست؟ منفی است دیگر؟ یعنی رزق این آدم نمیرسد؟»
بعد ایشان [گفتند]: «البته چه سببی بالاتر از یقین؟» باور دارد میرسد؟ میرسد. باور دارد میرسد؟ یقین دارد؟ سر خودش هم کلاه نگذاشته؟ بازیش هم درنمیآورد؟ ببخشید. [مثلاً] دختری هوای بابایش [را دارد] [که] همه گفتند: «نمیشود، نمیرسد.» باور [داشت]، اعتماد داشت، یقین داشت بابایش را میبیند. گفتند: «بابا! اینجا تو کنج خرابه که نمیشود!» [او گفت:] «نمیشود؟ میشود!» باور که باشد، درست است. هیچجا نشد.
اباعبدالله اینطور [بود]؛ [شهدا را] برد، شهدای کربلا را در آغوش گرفت، سرشان را روی زانو گذاشت، سربندی به پیشانیشان بست. بعضیها را در مجلسی که بود، متحول کرد. نماینده روم در مجلس یزید. ماجرایش مفصل است. [او گفت:] «امام حسین، من خواب دیدم این آقا به من گفته که فردا مهمان مایی.» نماینده رومیها در مجلس کشته شد، ملحق شد [به] امام حسین بعد از شهادت، با سرِ بریده کنار کسی [رفت]. خودشان هم وقتی که بهانهای بگیرند اینجوری [رفتند و] نداشت [ند].
این نشان میدهد اگر کسی واقعاً بخواهد، امام حسین دستگیر است. آقا جان، اگر به خودت... به خدا قسم! امام زمان را واقعاً میخواستیم، آمده بود. اگر یک شب خالصانه، با باور، بخواهیم، خدمت امام زمان [میرسیم]. سندم چیست؟ سندم رقیه است. [پدرِ] امام زمانی که سرش به روی نیزه است، تو مجلس یزید است. دختری که تو خرابه است، نیمهشب. اسباب نیست برای اینکه کمکش کند این را به بابا برساند. علیالظاهر از روز عاشورا هم بابا را ندیده. آنجوری که بنده بررسی کردم تو مقاتل اینجور دستم آمد [که] از روز عاشورا تا روز ۵ صفر که روز شهادت [او بود]، بابا را ندیده بود. بهش گفته بودند: «بابات رفته مسافرت، برمیگردد.» خبر نداشت بابام نمیآید. میگفتند: «برمیگردد عزیزم.»
[رقیه] گفت: «من یک کاری میکنم برگرد!» [من] بابا [را میخواهم]. نیمهشب بیدار شد. [به] نقل از گزید، گفتند این دختر حسین اصلاً گمانی نمیداد این بچه اینطور بابا را ببیند. ببخشید. طبَق آوردند. [رقیه] گفت: «عمه، من غذا نمیخواهم. من بابا میخواهم.» نمیدانستم آنقدر سریع به بابایش میرسد. آنقدر راحت است! بابا!
«السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک، علیک منی سلام الله أبدًا ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم.»
سلام، سلام علیکم و علی... و این همه پیش عمه گریه نکن، رقیه جانم! این همه پیش عمه گریه نکن! حاجتت میشود برآورده. ای فرشته، بلند شو از خواب، یک نفر آمده!
همین که روپوش را کنار زد، بابام با قامت رشید از در میآید. در آغوش میگیرد. «بابا، آنقدر کوچک شده که دیگر تو بغل رقیه [جای گرفتهای].» به زبان حال [میگوید]: «بابا، من میخواستم تو بغل کنی تو من را ببوسی. کارم برعکس شد. حالا باید من تو را بغل کنم، ببوسم! لا إله إلا الله!»
[وقتی] دختر [شما] از بیرون میآیی منزل، یکم سر و صورتت اوضاعش [خراب] است، همین که از در وارد میشوی، دخترت نگاه میکند، میگوید: «بابا، آن کنار صورتت... بابا، چرا مدل موهایت عوض شده؟ بابا، چرا لباست عوض شده؟» سریع میفهمد. یک نگاه کرد به صورت بابا: «بابا، بابا، بابا، چرا لبهایت ترک برداشته؟ چرا پیشانیات زخم شده؟» بابا، یک نگاه دقیقتر کرد. این یا صاحب الزمان... «رگهای گردنت را بریدهاند، بابا حسین!»