باور به سنتهای الهی، لازمه رسیدن به نفس مطمئنه
آدم با گناه پیشرفت نمیکند!
تفاوت باورها در دو سپاه حق و باطل
باور به گم نشدن کارها در عالم
اجر کسی که کار خیر انجام دهد، ضایع نمیشود
نقل ماجراهایی از گم نشدن آثار اعمال
اکسیر اشک بر امام حسین ع
‼️توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است‼️
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین. و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم مصطفی محمد، و آله الطیبین الطاهرین. و لعنة الله علی الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
بحث ما به اینجا رسید: نفس مطمئنه مقامی است که کسانی به آن میرسند که خدا را باور دارند. کسی که اهل باور نباشد، به نفس مطمئنه نخواهد رسید. کسی که آرامش داشته باشد – تا معنی داشته باشد – توی زلزلهها نلرزد و نلغزد؛ این مقام بالا برای کسی است که با همهی وجودش خدا را باور کند، در تمام ابعاد زندگی خدا را باور کند، خدا را حاضر ببیند، ناظر ببیند.
یکی از قواعد رسیدن به نفس مطمئنه، باور سنتهای الهی است. خدا در زندگی ما سنتهایی دارد، قواعدی دارد، فرمولهایی دارد. هر چقدر انسان اینها را بشناسد و باور بکند، آرامش پیدا میکند، خیالش راحت میشود. خیلی هم چشم برزخی و اینها نمیخواهد. خیلی وقتها مشکلات ما با چشم برزخیان و اینها حل نمیشود. برای اینکه مشکل حل بشود، لازم نیست با چشم برزخی بیاید به ما یک چیزی بگوید که: «آقا پسفردا چه خواهد شد؟» نه!
وجود نازنین حضرت اباعبدالله علیه السلام فرمود که: «ما اَفلحَ قومٌ اشتروا رضى المخلوق بسخطِ الخالق.» آن گروهی، آن جمعیتی که بخواهد برای کسب رضایت مردم، خدا را ناراضی بکند... فرمایش امام حسین علیه السلام یک فرمول است. توی زندگی انسان باور دارد هر جا آدم توی دوراهی قرار میگیرد: یک طرفش باید تن بدهد به حرف مردم، یک طرفش باید تن بدهد به حرف خدا.
[کسی میگوید:] «خدا را که راضی میکنیم! خدا که کریم است! خدا که حل است! اینها را نمیشود دهانشان را بست.»
[کسی دیگر میگوید:] «این مدل عروسی را خدا راضی است.» میگوید: «حالا خدا که راضی نیست، ولی خب مردم را نمیشود؛ جلوی حرف مردم را چطور بگیریم؟»
امام حسین فرمود: «ما اَفلحَ قومٌ...». اینها هیچوقت روی خوش نمیبینند، هیچوقت به نتیجهی کار نمیرسند، اینها هیچوقت نتیجه ندارد.
این یک قاعده است. لازم نیست آقای بهجت بیاید به ما بگوید: «آقا، تو این مدلی داری ازدواج میکنی، شما کارتان را این مدلی داری شروع میکنی، بعدش آنطور میشود. شما با پدر و مادرت این مدلی برخورد میکنی، بعدش آنطور میشود. شما با همسرت این مدلی برخورد میکنی، بعدش آنطور میشود.» لازم نیست کسی بیاید از غیب به ما بگوید؛ فرمول، قاعده است.
گناه به سرمنزل نخواهد رسید، نتیجه نخواهد داشت. آدمی با گناه پیشرفت نخواهد کرد؛ ظاهراً [پیشرفت میکند]، ولی آخرش میگفتند چی؟ «جوجه را کی میشمارند؟ آخر پاییز.» همه، الحمدلله، دستشان توی کار است در شمردن جوجه. حالا انشاءالله که اهل [جوجه] خوردن هستید! آن آخر پاییز که میشود، میخواهند جوجهها را بشمارند، آن موقع معلوم میشود کی برده.
عبیدالله بن زیاد با طعنه برگشت به حضرت زینب سلام الله علیها، گفتش که: «چی شد؟ دیدید باختید؟ دیدی خدا چطور رسوایتان کرد در کربلا؟» طعنهای که زد... الان عبیدالله بن زیاد کجاست؟ زینب کجاست، سلام الله علیها؟ به همین جوانهایی که از بین ما پا میشوند و میروند برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها نگاه بکنید! زینب کجاست؟ عبیدالله قبری هم از او اصلاً نماند که بخواهیم ببینیم کجا هست! جنازهاش شد.
در آن جنگی که ابراهیم بن مالک اشتر انجام داد، درگیر که شدند — روز عاشورا هم بود — یک حملهای کردند، تعدادی را کشتند. اینها دنبال جنازهی عبیدالله بودند ببینند جنازهی عبیدالله کجاست؛ پیدا نمیکردند. جنازهها تلمبار شده بود، پخش و پلا بود، کشته شده بودند. دیدیم از یک گوشهی بیابان بوی گند بسیار مسموم و شدیدی میآید. ابراهیم بن مالک گفتش که: «این را پیش بگیرید، ببینید بوی چیست.» از بوی شدید، جنازهی عبیدالله را پیدا کرد؛ که آمدند دیدند که مار رفته توی بینیاش، از این ور میرود، از آن ور در میآید. جدا کردند، برای مختار فرستادند. اینها را دیگر توی سریال مختار نشان ندادند.
وقتی سر عبیدالله را برای مختار آوردند، مشغول غذا خوردن بود. مختار [سر را] انداختند جلوی [او]. گفتند: «این هم سر عبیدالله!» وسط غذا شد. با کفش روی صورت عبیدالله راه رفت، لگد زد. سر را انداخت کنار. «ببرید این را! کفشم را هم ببرید بشویید، نجس شد!» سرانجام، چه شد؟ الان که معلوم است.
بله، اینها خیلی خوشحال بودند؛ فکر میکردند غروب عاشورا دیگر همهچیز تمام شد. [از] ۳۰ هزار نفر از این لشکری که آمدند امام حسین را بکشند، کمتر از پنج شش سال، همهشان نفله شدند.
[مثلاً] آن بدبخت بیچارهی نکبت [که] از کربلا برگشته بود، دیدم توی سرش میزند. گفتند: «چته؟» گفت که: «به من وعده دادند: «برو حسین را بکش، درهم بهت بدهم.» من ۶ درهم خرج کردم؛ اسب گرفتم، زره گرفتم و وسایل گرفتم، رفتم کربلا حسین را کشتم، برگشتم ۵ درهم [هم ندادند].»
بروید ببینید این کتاب شریف «لُهوف» سید بن طاووس، بخش آخرش، «عاقبت قاتلان اباعبدالله». آمد؛ آن کسی که شتر امام حسین را دزدید چه شد؟ کسی که... ما نشنیدیم اصلاً توی روضههایمان! تا آن نخود و لوبیایی که توی خیمهی امام حسین بود، همه آمدند غارت کردند. ظرفهای دیگهایی که برای غذا بود، همه را غارت کردند. همهشان هم بلااستثنا بدبخت شدند. هر کسی دستش به چیزی رسید برای غارت، دستش فلج شد. یک مرحله است: الان توی برزخ دارند عذاب میشوند؛ بعداً امام عصر که تشریف میآورند، دوباره برمیگردند توی دنیا، دوباره عذاب میشوند، دوباره میروند توی جهنم، دیگر تا ابد! که چی؟ برای چی؟ برای کجا؟
ولی آنهم که باور دارد، مثل زهیر بن قین. شب عاشورا امام حسین میفرمایند که: «پاشید، بروید.» [و زهیر میگوید:] «حسین جان، اگر هزار بار کشته بشویم، سوزانده بشویم، [دوباره] کشته بشویم، تکهتکه بشویم، تکهتکهی ما سوزانده بشود، ما به باد داده بشویم، به دریا ببرند، دوباره جمع بشود، دوباره بدنمان باز برای تو کشته میشود.»
بعد اینها چطور به استقبال تیر و نیزه میرفتند؟ گردنشان را سپر میکردند، سینهشان را سپر میکردند، دست را نمیگرفتند جلو! [برای] من که بهشت را میدیدند! امام حسین شب عاشورا به اینها بهشت را نشان داد.
یکیشان شب عاشورا خیلی بگو بخند میکرد؛ جناب بُرَیر، ۹۵ سالش بود، پیرمردی بود. بعضی از اصحاب امام حسین خیلی پیر بودند. کلاً توی این هفتاد هشتاد نفر، همهمدل آدمی بود؛ از جوان تازه مسلمان شده مثل وهب، از یک مرد تازه شیعه شده مثل زهیر، نوجوان تازه بالغ شده مثل قاسم، تا پیرمردهایی مثل حبیب بن مظاهر با سن بالاتر از ۹۰ سال. ایستاده میگوید و میخندد.
یکی گفتش که معلم قرآن بود، جناب بریر، حافظ قرآن بود، سالیان سال. [گفت:] «انسان، امشب شب بگو بخند است! شب عاشوراست! میخندی؟» ایشان گفت: «اتفاقاً برای همین دارم میگویم و میخندم. من را میشناسند، اهل من، من را میشناسند، من اهل بگو بخند و بذلهگویی و اینها نبودم. از شدت شوق، از شدت خوشحالی است؛ فردا از این قفس آزاد میشویم به همراه امام حسین!»
از امام صادق علیه السلام ابوبصیر پرسید: «آقا جان، شهدای کربلا درد احساس میکردند یا نه؟ وقتی که ضربه بر بدنشان وارد میشد چه دردی داشتند؟» [حضرت فرمود:] «اجازه میدهی؟» دستش را گرفتند، یک اندکی [جایی از بدن] فشار دادند. [و فرمود:] «شهدای کربلا از این هم کمتر درد احساس کردند.»
گفت: «آقا، مگر میشود؟» حضرت فرمودند: «بس که مشتاق ملاقات خدا بودند، بدن سر شده بود، نمیفهمیدند، سر از پا نمیشناختند. قابل قیاساند این لشکر با آن لشکر [که] اوج خباثت و اوج پستی [بودند]؟ [اینها مشتاق] ملاقات خدا توی بهشت [بودند].»
باور قواعد عالم، آدم را اینطور میکند.
آدم باور بکند که گناه به نتیجه نمیرسد؛ طاعت خدا به نتیجه میرسد، حتی اگر هزار سال طول بکشد. آخر، حق با اینهاست، آخر، بُرد با اینهاست. حق پیروز است. لِلحقِّ دولَةٌ و لِلباطِلِ جَولَةٌ. دولت باطل یک جولانی دارد، دوروزهای است، میآید و میرود، سر و صدایی دارد.
کی شک دارد الان [رژیم] صهیونیزم نابود خواهد شد؟ کسی شک داشته باشد این دولت ماندنی است؟ دولتی که باید خون بمکد تا زنده بماند، معلوم است که یک وقت تمام میشود، معلوم است که کارش تمام میشود. [دولت] باطل جولانی دارد، هارت و پورت دارد، سر و صدا دارد، [اما] هیچی نیست، هیچی!
اربابش، مثل مولایش یزید، چهها که نکرد! یزید توی این سه سال [که] حکومت کرد، سال اول امام حسین را کشت، واقعهی کربلا را پیش آورد. سال دوم حمله کرد، دستور داد حمله کردند [به] مدینه، ۱۵ هزار نفر را کشتند، سه روز شهر را نابود کردند. سال سوم بعدش هم رفت و به ابدیت پیوست، [وارد] جهنم شد. [گفتند] «مستراح سنگکوب کرد»، سکته کرد.
بعد از چند سال هم قبرش را شکافتند، دیدند یک رگهی باریک سیاهی توی قبرش [است]. گربهها میرفتند آنجا مدفوع میکردند. «از اینجا تشخیص باید باشد!» اینقدر گربهها به او عنایت دارند! و آره، رفتند [قبرش را] شکافتند، یک رگهی سیاه است، جزغاله شد. البته برمیگردد در ایام رجعت. عاقبت گناه معلوم است، عاقبت ثواب معلوم است. همه میدانند.
جالبش این است که همه میدانند [که] بیگناه تا پای دار میرود، بالای دار هم که میرود. مگر این شیخ نمر را اعدام نکردند؟ شیخ بیگناه، آدم بی پناه، آزاد. فقط انتقاد کرده بود. نه جایی شیشه شکسته بود، نه کسی را کشته بود، نه آتشی به پا کرد؛ انتقاد کرد. تا پای دار رفت، بالای دار هم رفت. جسدش را هم توی بیابانها رها کردند. خب، پس چی شد؟ آخر کار را باید ببینی. آخر کار، آخر پاییز نشده هنوز. آخر پاییز که بشود، معلوم میشود چه خبر است.
این باور خیلی آدم را راحت میکند: کارش گم نمیشود توی این عالم. کُل حرفهایی که ما توی این دهه میخواستیم بزنیم، همین یک جمله است: آدم اگر باور داشته باشد، آدمیزاد اگر باور داشته باشد، کار خوبی که میکند، توی عالم گم نمیشود. خیلی [نباید] منتظر [باشی در] زندگی این ببیند، آن ببیند، این بفهمد، رئیسم فهمید، شوهرم [فهمید]! آن کسی که باید ببیند، دید. آنی که باید بفهمد، فهمید. اثر هم داد. ماندگار است. این عمل گم نمیشود؛ پیش خدا کاری گم نمیشود.
قرآنش را تقدیم کنم به شما. یکی از اساسیترین سنتهای الهی توی عالم، همین قاعده است، همین آیه است در سورهی مبارکهی کهف، آیهی ۳۰: «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ إِنَّا لَا نُضِيعُ أَجْرَ مَنْ أَحْسَنَ عَمَلًا». کسانی که ایمان داشته باشند و عمل صالح داشته باشند، ما اجر کسی که کار خوب [کرده باشد را ضایع نمیکنیم]. «اَجْرَ مَنْ اَحسَنَ عَمَلاً»؛ کسی کار خوب انجام بدهد، من اجرش را ضایع نمیکنم. به اندازهی سر سوزنی باشد، اثر میگذارم برایش.
سالیان سال بگذرد. موسی، پیغمبر موسی کلیمالله و استادش خضر، رفتند توی یک شهر. خسته و کوفته در زدند، از مردم غذا خواستند. «اِستَطعَما»؛ گفتند: «آقا، یک دو لقمه غذا میدهید؟» توی همین سورهی کهف ماجرا آمد. کنار دیوار نشست جناب خضر استراحت کند. یک دفعه موسی دید که خضر پا شده، دارد دیوار بنایی میکند.
[موسی گفت:] «[در مقابل] اجرا [این کار را میکنی؟] اینها یک قران دست ما ندادند، یک لقمه نان به ما ندادند! مگر تو توی شهرشان مفتی هم برایشان عملگی میکنی؟ لااقل میگفتی در ازای این، یک لقمه نان بدهند. بگو من توی شهرتان کار کردم.»
گرسنه، تشنه، خسته آمده، دارد دیوار هم برای اینها میرود بالا! چی فرمود؟ فرمود: «من این دیوار را درست کردم چون زیر این دیوار یک گنج است؛ 'غُلامَینِ یَتِیمَین'؛ مال دو تا بچهی یتیم. من مأمور بودم از جانب خدا این دیوار را درست بکنم این گنج به دست این دو تا بچه برسد. 'وَ کَانَ أَبُوهُمَا صَالِحاً'؛ چرا؟ چون بابای اینها آدم خوبی بوده است.» شما [باور] به خدا داشته باشید! بابای اینها آدم خوبی بوده، یک گنجی برای بچهها گذاشته. من، پیغمبر خدا، من، استاد پیغمبر خدا، این دیوار را بسازم که این برسد به دست این بچهها!
در روایت از امام صادق علیه السلام پرسیدند: «آقا، این پدرشان که [خدا در] قرآن گفت پدرشان آدم خوبی بوده، پدر خودشان بوده؟» فرمود: «نه! ۷۰ نسل فاصله. جد هفتادمشان بود.» اجر کسی گم نمیشود. کار خوب کرده، خدا بعد از ۷۰ نسل اثرش را نشان میدهد.
همانطور که در روایت فرمود: «کسی از دیوار مردم برود بالا.» (کنایه است، یعنی به ناموس دیگران تعرض کنید). یا توی دوران حیاتش به ناموسش تعرض میشود، یا بعداً توی نسلش. [کسی میپرسد:] «آقا، نسل چه گناهی کردهاند؟» خدا حواسش به آنها هم هست که آنها هم گناهی نکرده باشند! عملشان [را میبیند.] خدا خیلی مرتب بلد است همهچیز را با همدیگر جمع کند، همهچیز را کنار هم میچیند. داستانهای عجیب غریبی نقل کردهاند اینجا، روایتهای عجیب غریبی داریم. یک سر سوزن عمل خوب، [یک سر سوزن] عمل بد... حالا شبهای بعد بیشتر در موردش صحبت خواهیم کرد، انشاءالله. چه آثاری دارد، [چه] اثری را از بین میبرد!
یک عده فکر میکنند که عالم، شهر هِرْتِه! حالا نمیدانم دقیقاً کجاست؛ پیگیری باید بکنیم! از هر دری آمدی، از هر دری رفتی، هر کاری کردی، فقط مهم این است که دلت پاک باشد! هیچکس به هیچکس نیست! [در حالی که] یک سر سوزن کار اثر دارد.
گفت: «توی صف نانوایی وایساده بود. پیرمرده گفت که: «آقا، این نان ما چی شد؟»» علامه کرباسچیان ایشان این داستان را نقل میکرد. گفت: «آقا، نان ما چی شد؟» جوان از بغل تنور یک سنگ داغ را برداشت، پرت کرد روی دست پیرمرد. مردمی که توی نانوایی بودند، آمدند حمله کنند جوان را بزنند. پیرمرده را دیدند دارد گریه میکند. گفتند: «چیه؟» گفت: «۳۰ سال پیش، دقیقاً توی همین نانوایی، کنار همان تنور بودم. یک پیرمردی آمد اینجا وایساد، گفت: «نان ما چی شد؟» یک سنگ پرت کردم، دقیقاً خود همین جای دستش خورد به دست من. من هم همین را بهش [گفتم].»
«این جهان کوه است و فعل ما ندا، سوی ما آید نداها را صدا.» برمیگردد. عمل رفتنی نیست، [نمیرود] جلو. یک وقت آب میریزی بالا [و فکر میکنی رفته]. عمل این شکلی است. عمل جلو نمیرود، عمل بالا میرود! میبینی یک وقت فشارش زیاد است، توی همین دنیا برمیگردد. ظلم، حقالناس برمیگردد، آخر میگیرد آدم را. یک کلمه حرف، یک حرکت چشم، یک حرکت چشم [اثر دارد].
مرحوم پدر ایشان را توی عالم رؤیا کسی دیده بود. پدر ایشان... داستان زیاد است از این رؤیاهای صادقهای که دیده بودند. حل آثار اعمال... سه چهار تایش الان یادم آمد بگویم برایتان. بیشتر از اینهاست، سی چهل تایی هست خبر دارم. [آقای فلان] از شاگردان آقای بهجت بودند، اساتید اخلاق خوب قم.
ایشان فرمود که: «پدر ما را در عالم رؤیا دیده بودند، وقتی که از دنیا رفته بود. اولی که از دنیا رفته بود، من دیدم موقعی که دارند غسلش میدهند، اینها خیلی احکام را رعایت نمیکنند. خوب نمیکردند. از بیمارستان که میآید، روی دست چسب دادهاند. خیلی از اموات را اینجوری دفن میکنند. مشکلات زیاد است؛ از بدن میت خون زده [بیرون]. همینجور کفن مشکل دارد، باید برگردد کفن عوض بشود، دوباره غسل بدهند. چسب روی دست [بود؟] بعضی از این خانمها یا آقایان خالکوبیهایی که هست، اینها مانع [رسیدن] آب به پوست [میشود]. بعضی از این خالکوبیها را [سخت میگیرند]. بعضیها رعایت میکنند تاتوها را [و آن را از بین میبرند]، با سنگ پا [تمیز] میکنند تا پوست مانع نداشته باشد آب بهش برسد. پناه بر خدا! بلاهایی [که] سر بعضی میآورد.»
ایشان فرمود که: «من دیدم که درستحسابی غسل نمیدهند. خودم رفتم آنور، آستینها را زدم بالا، غسلش دادم بدون اینکه کسی خبر داشته باشد. یک دعای عهد برایش خواندم. زیر لب دعای عهدم که تمام شد، آن تکهی آخر که باید دست راست را به پای راست زد: «العجل العجل یا مولا...».»
بعداً کسی به من گفتش که: «من در رؤیای صادقه، استاد، در رؤیای صادقه پدر شما را دیدم.» من منزل پدر ایشان رفتم در یزد. کلکسیونی عتیقهجات و اینها [داشت]. گفت: «پدر شما توی عالم رؤیا به من گفت که: «یک عمر عتیقهجات جمع کردم، هیچکدام به درد نخورد. یک دعای عهد [بود که به دردم خورد].»»
چیزهای متعددی نقل میکردند؛ همه صادقه. گفت که: «استاد ما را، پدر ما را دیده بودند. گفته بود که: «یک آزار کوچکی رساندم، اینجا خیلی اذیتم.» گفتم: «چیست؟» گفته بود که: «پایم دراز بود، بچهها داشتند بازی میکردند. پایم دراز بود، یک بچه پایش گرفت، خورد زمین. به من گفتند: «چرا پایت را جمع نکردی؟»»
کسی کنار ایشان بود، توی عالم برزخ دیده بودند [که] دیده بود که یک مارِ کرم بزرگی میآید، میرود توی مغز ایشان. مغز به شدت تشنج میکند، از این ور در میآید. پرسیده بود که: «این چیست؟» [گفته بودند:] «این توی عمرش یک بار نزول گرفته [ربا خورده]. روزی یک بار اینطوری میشود.» تشنج... افسانه نیست! افسانه نیست! هزار تا روایت دارد، هر کدامش آیه قرآن [است]. [اگر کسی] سورهی ربا [یعنی ربا] بخورد، مثل اینکه شیطان توی عقلش تصرف کرده، تشنج مغزی میکند. خواب که دیگر نیست که معلوم نمیشود که! آخر پاییز مانده هنوز! آخر پاییز [معلوم میشود].
مرحوم سید جعفر کشفی از علمای بزرگ بود. دفن ایشان در قم، در قبرستان حاج شیخ، به اتاقی [در] گوشهی اتاق [منزل من بود]. من رفتم زیارت قبر ایشان.
ایشان فرموده بود که: «یک روزی بعدازظهر توی منزل نشسته بودم. خردهخرده یادم بیاید میگویم دیگر. من و دو شب است چند تا مطلب آوردهام بگویم، فرصت نمیشود، جاهای دیگر میرویم. از خدا خواستم، گفتم: من از خودم، از اهل بیت [خواستم] که ما بالا منبر که مینشینیم، آنی که لازم است بیاید به زبان [ما].» خدا وکیلی، خیلی وقتها هم نمیدانم چیچی میخواهم بگویم. خیلی وقتها چیز دیگری مطلب آماده است که [آن] روایت برای خودم لازم است؛ تذکری باشد.
سید جعفر کشفی فرموده بود که: «عصری توی منزل نشسته بودم. یکی از رفقایم که از تجار بازار تهران بود [آمد]. یک لحظه دیدم مَلَکی بالای سرش نشسته، یک نیزهی آتشین دستش است، دارد توی حلق این [شخص] فشار میدهد. از خواب پریدم.»
حالا بیدار بوده یا خواب بوده [نمیدانم]. پریدم، دویدم رفتم در خانهی استادم، مرحوم میرزا جواد آقای ملکی تبریزی، عارف بزرگ، مرد بینظیر، ملکی تبریزی، انسان فوقالعادهای! (فرصت کنم شاید...). سریع در زدم. «حاج آقا، من یک همچین چیزی دیدم.»
ایشان فرمود که: «این رفیقت الان از دنیا رفته. ساعت را بنویس. بعداً برو چک کن. احتمالاً اهل نزول و اینها بوده، موقع جان دادن با این حال [روبرو شده].» گفت: «یادداشت کردم. بعداً بعد از چند روز آمدم تهران، گفتم: دقیقاً همین ساعت از دنیا [رفته بود].»
«هر کاری کردیم، گذشتهها گذشت.» این «گذشتهی عمل» گذشتنی نداریم ما! نقدی با تو است، پیش تو است. خوب و بد هم ندارد، نقداً با آدم است. عمل گم نمیشود توی این عالم. هیچی توی این عالم گم نمیشود. «لَا يَعْزُبُ عَنْهُ...» [از خدا چیزی گم نمیشود]. حواسش به همهچیز هست. آمار همهچیزش را دارد.
یک سر سوزن کار خوب؛ یک سلام کردن، یک جواب سلام دادن، یک احترام کوچک کردن، گاهی گرهها را باز میکند، گاهی گرهها میاندازد. «ای در به در، برو ببین که چکار کنم، سحرم نکرده باشم یک وقت!» بابا، سحر چیست؟ چقدر میآیند پیش ما، چقدر مراجعه میکنند: «آقا ما را بستهاند!» میگویند: «بابا مرد حسابی، خودت خودت را بستی!»
مجتهدی [تهرانی]، رضوان الله علیه، [میگفت]: «اکثر مردم نفرین شدهی نمازند.» روایت [است] دیگر: کسی نمازش را آخر وقت میخواند، نماز بهش میگوید: «خدا ضایعت کند، من را ضایع کردی!» [کسی میگوید:] «من را بخوره! دیگر کجا میخوره! [یعنی] بخور! به کارم بستهاند! چشم کردهاند! بدبختی بعدش میآید.» همه هم که خوب! تنها آیهی قرآن که توی خانهی همهی ایرانیها پیدا میشود چون همه خودشان را عالی میدانند، فقط منتظر [آن هستند]. هیچ آیهی دیگر قرآن هم به درد من نمیخورد، همین یکی فقط: «و ان یکاد الذین کفروا...». آن هم مگر «چشم نخورم». بسته شدن عملمان است! عملی که میبندد [انسان را].
خدا رحمت کند مرحوم آیتالله بهاءالدینی را. نیاز داریم، فاصله داریم از این حرفها، چقدر فاصله! آیتالله بهاءالدینی آدم عجیبی بود. داماد ایشان از دوستان ماست، منزل ما میآید، تردد و رفتوآمد داریم. آیتالله بهاءالدینی فوقالعاده انسان بینظیری بود؛ صاحب کرامات، تشرفات. بزرگان چقدر به ایشان علاقه داشتند، ارادت داشتند. [کسی] میرود پشت در حرم امام رضا [و میگوید]: «سیگاری بودم، خیلی سیگار میکشیدم. سیگارم را از فلانی گرفتم، ۵ وعده غذا خوردنم را از فلانی گرفتم.»
از علما هرکی هر نقطه ضعفی بود پیدا [کرد]. جمع کرده بود، یک چیزی برای خودش درست کرده [بود]. در حرم امام رضا وایمی[ایستاد]، [میگفت]: «سیگارم را از من بگیر! [یعنی ترک کنم.]»
دکتر از ایشان عکس انداختند، مثل کسی که دو روزه به دنیا آمده. آیتالله بهاءالدینی خیلی ارتباط با عالم برزخ و اینها داشت. ما هم داماد ایشان را دیدیم، هم شاگردان نزدیک ایشان را دیدیم، ارتباط داشتیم. [اینها را] کتاب نرفتیم برداریم بیاریم از توی تاریخ که نشنیدیم؛ یا واسطه یا بیواسطه [دیدیم].
گاهی ایشان میگفتش که: «یک پسری داشت، حمید، جوانی از دنیا رفته بود. حمید آمده بود اینجا نشسته، با هم صحبت میکرد.» اینطور. شهرستانی [کسی] روز تاسوعا [گفت]: «گوسفند اولی که پشت در گذاشتید، از این چهار تا گوسفند، آن را میخواهید امروز سر [ببرید]؟» گفته بودند: «بله، حاج آقا، چطور مگر؟» [گفت:] «این گوسفنده به من میگوید: «از اینها بخواه که امروز من را [نه، بلکه] عاشورا سر ببرند، بهتر است.»»
ایشان فرموده بود که: «یک آقایی بود، گاهی منزل ما میآمد. خیلی اوضاع آنچنانی عقلی روبهراهی نداشت، ویژهای نبود. تحویلش نمیگرفتند. ژولیده و یک تیپ خاصی و دمپایی پاره و...»
از دنیا که رفت، آمدم دیدمش. آمد پیش من، گفتش که: «من یک حقی گردنت دارم.» [گفتم:] «آقای محمودی، [چه حقی؟]» گفت: «تو مجالس که وارد میشدم، جلوی پای من بلند نمیشدی. حق گردنت دارم!» [حتی] گذاشتم آنور از بابت بلند نشدن! وقتی از این ختم قرآن معلوم نیست چی بماند برایمان! نه فحش دادهای، نه تهمت زدهای، نه غیبت کردهای، نه خیانت در امانت کردهای... هیچ!
خدا رحمت کند مرحوم شیخ جعفر آقای شوشتری را؛ انسان برجسته و فوقالعادهای بود، خیلی انسان بزرگی بود، عالمی بود. ماجرا شنیدید دیگر چه شد که مورد عنایت امام حسین شد و روضهخوان شد. صاحب نفس حقی [بود].
خیلی انسان [بزرگی بود]. بالا منبر نشسته بود. آقای مرکباش آمد، رفت آنور وسایل پیدا کرد. چهارپایی بود، درازگوشی بود. شیخ بالا منبر زار زار دارد گریه میکند. گفتند: «چیست؟» گفت: «این حیوان دارد به زبان بیزبانی به من میگوید: «شیخ، من بارم را به مقصد رساندم، تو بار تو [به] مقصد رساندی؟»»
«یک شب نشستم با خودم حسابوکتاب کنم ببینم برای قیامت چی دارم.» کسی بود که وقتی از دنیا رفت، به اصطلاح علما، «تناثر نجوم» شد؛ ستارهها ریخت. در طول تاریخ بعد از چهار پنج نفر این اتفاق افتاده، از بین علما [مثل] قاضی بوده، برخی از نواب اربعه بودند. احسان ویژهای [بود].
فرموده بود که: «نشستم یک شب محاسبه کنم ببینم که چیزی دارم برای بعد از مرگم یا نه. گفتم: «نماز؟» با خودم گفتم که بهش گیر میدهند، بهش ایراد زیاد دارد؛ آداب نداشته، حضور قلب نداشته. «روزه؟» بهش گیر میدهند. «حج؟» بهش گیر میدهند.» گفت: «همه را تکتک شمردم. واقعاً دیگر داشتم ناامید میشدم. یک جا رسیدم امیدوار شدم. گفتم: «گریه بر اباعبدالله؟» گفت: «دیدم غیر از اشک من بر اباعبدالله هیچی ندارم.»»
بعد ایشان توصیه میکرد: «آن طرف همهی اعمالمان میرود بابت همین حرفی که به این زدی و غیبت آن را کردی. برو با آن [که] درستی کردی...» صبح تا شب بنشینیم یک لیستی کنیم، هزار تا در میآید دیگر. اعمال ازش چیزی نمیماند! تا میتوانید برای امام حسین گریه کنید، جیبتان پر باشد، چیزی داشته باشید. دشت برابادی، کیمیای سرمایه نمیشود. توی آن عالم [اینها] هرچقدر هم آدم ندید بگیرد، به حساب نیاورد، اتفاقاً از عجایب این است: هر عملی که آدم به حساب نمیآورد، خدا بیشتر تحویل میگیرد، خدا بیشتر بها میدهد، خدا بیشتر جلو چشم مردم میگیرد.
ندید [چطور] شهید کربلا زیاد بود؟ من یک وقتی به خودم فکر میکردم: «چه سری است [که] شب چهارم محرم بچههای حضرت زینب را روضه میخوانند؟ شهید توی کربلا زیاد است! چطور ماندگار شدند این دو تا آقازاده؟ معروفتر از بقیهی شهدا نیستند! توی نقل تاریخی هم هیچی ازشان نداریم. نحوهی شهادت، زیارت ناحیه [مقدسه] فقط دو فقره سلام به این دو بزرگوار داده شده. هیچ چیزی ما توی تاریخ، توی منابع موثق، مقاتل موثق، چیزی از اینها [دربارهی نحوهی شهادتشان] نداریم.»
اینجور ماندگار شدن! با خودم گفتم: احتمالاً رمزش اخلاص زینب است، اخلاص زهراست. ندید گرفت. خدا گفت: «این را میآورم جلو چشم تاریخ! از بچههایت یاد کنند حتی اگر نشناسند اینها کی بودند، چی [کردند].» بس که زینب چیزی را به حساب نیاورد.
این [است راز]! یک کلمه شما توی کلمات حضرت زینب یک بار نمیبینید حرفی از بچههایش زده باشد. وقتی که روضه میخواند، مقتل میگوید، از مصائبشان میگوید. توی شام آن سخنرانی آتشینی که میکند، میگوید: «کبد ما را تکهتکه [کردید]، بچههای پیغمبر را گرفتید، گلهای ما را پرپر کردید.» از اباعبدالله، از علی اکبر، از قمر بنی هاشم [میگوید].
[بعد از سخنرانی خود نیز میخواند:] «اَلسَّلَامُ عَلَیْکَ یَا أَبَا عَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنَائِکَ عَلَیْکَ مِنِّی سَلَامُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهَارُ وَ لَا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّی لِزِیَارَتِکُمْ. اَلسَّلَامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلَى عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلَى أَوْلَادِ الْحُسَیْنِ...»
نقل کردهاند وقتی زینب کبری [به] مدینه [آمد]، عبدالله بن جعفر به استقبال [او] آمد. همسر زینب بود. نتوانست کربلا برود، بیمار بوده، جا مانده از این کاروان. همین که باخبر شد زینب برگشته، آمد به استقبال بیبی. ولی چه زینبی! خیلی فرق میکرد. زینبی که رفته بود، خیلی پیر شده بود. خیلی [پیر شده بود]. عرض [کرد]: «زینب جان، خانم جان، شنیدم کربلا هر خبری که میآمد، هر شهیدی که میآمد، برای دل حسین میرفتی، ولی به من گفتند وقتی بچههایت [کشته شدند و] آمدند [پشتهی] خیمه، بیرون نیامدی! توی خیمه نشسته بودی. میخواهم ببینم سرش، رازش چیست؟»
طبق این نقل، فرمود: «عبدالله، همین که خبر دادند پسرانم کشته شدند، دیگر از خیمه بیرون نیامدم. ترسیدم حسین چشمش به چشم من بیفتد [و] از خجالت بکشد.» اینقدر مراقب بود یک وقت حسین خجالتزده نشود!
لا اله الا الله! گریز بزنم... یک وقت احساس [کردم] اباعبدالله دارد خجالت میکشد. کجا؟ وقتی قتلگاه روی زمین افتاده بود، [شمر و لشکریان] دور حسین را گرفته بودند، [به زینب] فرمود: «خواهرم، برگرد!»