رابطه سنتهای الهی و اعمال انسان
داستان عجیب حکیم صاحب
برگشت از اسلام بخاطر یک دختر!
اثر ارادت به اهلبیت علیهمالسلام حتی کم!
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابیالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و علی آله الطیبین الطاهرین، و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن إلی قیام یوم الدین.
سنتهای الهی در زندگی، بخش زیادیاش به اعمال ما برمیگردد. قواعد عالم به عملکرد ما برمیگردد. اینکه ما چه عملی داشته باشیم، چه رفتاری داشته باشیم، چه کاری انجام بدهیم، دخالت دارد در اینکه چه اثری ببینیم. همهچیز مشروط به این است که ما چهکاره باشیم.
و عملی هم گم نمیشود در عالم. هیچ چیزی در این عالم گمشدنی نیست. کوچکترین عمل... دیشب برخی مثالها عرض شد؛ حتی یک خطور ذهنی، خطوری که به ذهن بیاید، انسان یکچیزی را تصور بکند، این برایش اثری دارد؛ در زندگیاش اثری دارد.
عمل هم همینطور. کوچکترین عمل، هرآنچه که بشود به آن گفت کار، بشود گفت عمل، در زندگی آدم اثر خواهد گذاشت، دیر یا زود آدم [اثرش را] خواهد دید. آیه قرآن فرمود: «فمن یعمل مثقال ذرة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرة شراً یره.» یک سر سوزن، یک ذره... ذرّه (ذرّ تنور) وقتی شما میبینید غباری که بلند میشود، آن دانههای ریز ذرّه. مثقال هم یعنی وزن، حجم. به حجم یک عمل داشته باشد، اثراتش را، نتایجش را خواهد دید.
مخصوصاً در دستگاه اباعبدالله علیه السلام، در دستگاه امام حسین علیه السلام، این آسانتر، خیلی شفافتر و خیلی بیشتر به چشم میآید؛ خیلی چشمنوازتر است. کوچکترین قدمی، کوچکترین اقدامی برای امام حسین، برای مجلس امام حسین، برای عزای امام حسین از دید حضرات معصومین دور نخواهد ماند. مدّ نظر دارند؛ گرههایی باز میشود، دردهایی دوا میشود و جاهایی برکاتی برای آدم میآورد که آدم خودش نمیفهمد.
آقایی بود در کربلا. نام «حکیم صاحب». این داستان را مرحوم حاج نوری در کتاب شریف «دارالسلام» [خود نقل کرده است]. مرحوم حاج نوری، استاد شیخ عباس قمی بوده است. داستان، داستان عجیبی است؛ داستانی طولانی و عجیب. من چند شبی بود میخواستم این داستان را عرض بکنم، میدیدم فرصت نمیرسید که لازم است و دقتی هم میطلبد. امشب عرض بکنیم خدمت عزیزان. انشاءالله روح ایشان هم دعاگوی ما باشد.
آقایی بود به نام «حکیم صاحب». «حکیم هندی» به او میگفتند. در کربلا زندگی میکرد. عطاری داشت. مردم میدیدند آدم باصفا و اهلحالی است؛ میآمد حرم، میرفت نماز. کسی نمیدانست کی بوده، چه بوده، از گذشتهاش خبر نداشت. تک و تنها، بدون زن و بچه در کربلا زندگی میکرد.
یک وقتی، یکی از علمای متعصب از کردستان (حالا به مناسبتی) به کربلا آمد. جلسهای بود؛ این آقا هم شرکت کرده بود، آن حکیم صاحب هم شرکت کرده بود. عالم کُرد آمد توی جلسه و بحث کرد. گفت: «شما چه میگویید؟ علی بر حق نیست. حق همان بوده که انجام شد.» شروع کرد به جانبداری از اهل سنت، خیلی متعصبانه و سفتوسخت؛ چون خود اهل سنت هم ارادت دارند به اهلبیت، به امیرالمؤمنین، به امام حسین. حکیم صاحب کلاً آدم ساکتی بود، اهل حرف زدن و موضعگیری نبود. [اما] این آقا خیلی دیگر داشت شورش را درمیآورد، همینطور حرف میزد و کسی جوابش را نمیداد. ایشان برگشت و گفت: «مرد حسابی! تو مسلمانی؛ تو باید علی را بهتر از من بشناسی. تو باید بهتر از من بشناسی؛ میدانی من که بودم؟ از کجا پا شدم آمدم؟» جالب بود؛ دوست داشتند بدانند که حکیم صاحب چهکاره بوده، قبلاً کجا بوده.
[گفت:] «هند؛ از هند. آقا جان! من هندو بودم، در هندوستان زندگی میکردم، در شهر مولتان (جزیره مولتان)، نزدیک ایالت کشمیر. سرباز کارمند دولت بودم. دولتم، دولت بودایی [بود]. خیلی تند و تیزند؛ نسبت به مسلمانها. بودایی، مثلاً غذای مسلمان را که نمیخورند. شما دیدی در میانمار بوداییها چهکار کردند با مسلمانها؟ غذای مسلمان را نمیخورند. دیگی هم که از مسلمان باشد و در آن غذا پخته باشند، از آن دیگ غذا نمیخورند. اگر مسلمانی از یک دیگی رد شود و کنارش سایهاش بیفتد روی آن دیگ، از آن دیگ نمیخورند. سقف آنجایی هم که در آن غذا درست میشده، خراب میکنند؛ چون اینجا سایه مسلمان افتاده بوده روی غذا، از نو دوباره میسازند! [اینها] بوداییها هستند! من پیغمبر نمیشناختم، من خدا نمیشناختم. زندگی میکردم در این شهر. ما جمعیتی بودیم، جمعیت اندک؛ اینها مسلمان بودند. محرم که میشد، مقرری مینوشتند برای هر خانهای. مسلمانها آنجا زرنگ بودند. از هر خانه یک سهمی مینوشتند که از آنها پول گرفته بشود برای اینکه خرج عزاداری امام حسین علیه السلام دربیاید و بتوانند آنجا عزاداری کنند.»
هندیها عزاداری میکنند، خیلی عزاداریهای خاصی [دارند] هم در هندوستان و هم در پاکستان. مرحوم آیتالله عبدالصاحب لنگرودی کتابی نوشته از خاطراتی که دارد، به نام «هندوپاک». کتاب قشنگی است. خاطراتی که از هندوستان و پاکستان دارد، برخیش البته خوب ذکر نکرده [است] در آن کتاب، سینهبهسینه به ما رسیده؛ ولی برخیش در آن کتاب هست؛ از عزاداریهایی که پاکستانیها و هندیها دارند، چیزهای عجیبی نقل میکنند؛ از روی آتش دویدنشان! پاکستانیها که به ذوالجناح علاقه ویژهای دارند، آنجا خیلی ذوالجناح جایگاه ویژه دارد در پاکستان. خلاصه اینها میخواستند عزاداری امام حسین را راه بیندازند. یک مقرری نوشتند برای هر خانهای که هرکس مثلاً اینقدر سهم بدهد، متناسب با درآمدش.
حکیم صاحب گفت که: «من هم آنجا برایم یک سهمیهای نوشتند. بابا! من بودایی بودم. من دیدم که خب، هر خانهای بخواهد یک پولی بدهد، من چیزی ندارم. با این شأنی که دارم، من کارمند دولتم، آدمی هستم، وزنهای هستم، زشت است برایم، بد میشود.» اینها هر سال قبل محرم میآمدند، مقرری را که برای من نوشته بودند، من هم پرداخت میکردم. آنجا انگلیسیها حمله کردند و دولت ساقط شد و من هم وضعم بد شد. رو آوردم به تجارت. از مولتان میرفتم بمبئی، جنس میآوردم؛ جنسی را که از بمبئی میخریدم، میآوردم و میفروختم. جنسی هم که از مولتان داشتم، میبردم بمبئی و میفروختم. دائماً تجارت و رفتوآمد [داشتم]. بعد با کشتی باید میرفتیم. این کشتی هم که با ما میآمدند، خیلیهایشان مسلمان بودند.
در بمبئی خانهای بود، یک پیرزنی بود. حیاط خانه آن پیرزن را اجاره میکردم، مستقر میشدم. دو سه روزی جنسی را که برده بودم، میفروختم، جنس میخریدم و برمیگشتم. در یک دورهای که ماه رمضان هم بود، من رفتم بمبئی، جنسم را خریدم. اینها گفتند: «آقا! ما روزها روزهایم و مثلاً بیرون نمیرویم و اینها. ما اجناسمان را هنوز خوب نخریدیم، اجناسمان را هم خوب نفروختیم. باید بیشتر صبر کنیم.» خب، کشتی هم که راه نمیافتاد تا پر نمیشد. اینها گفتند: «ما نمیآییم.» برای من هم که تنهایی کشتی راه نمیافتاد. قرار شد که ما مدتی را اضافه بمانیم تا مسلمانها خریدشان را انجام بدهند و ما راه بیفتیم.
نشستم. من در کشتی نشسته بودم؛ ماه رمضان بود، شب بود. (بعداً فهمیده بود [که] ماه رمضان است و اینها. آن موقع که نمیفهمید ماه رمضان است.) شب بود، ماه رمضان بود. چشم سنگین شد. دیدم کسی آمد سراغم. گفت: «دستهایت را بده با هم برویم.» گفتم: «کجا؟» گفت: «پیغمبر اکرم، حضرت ختم المرسلین شما را صدا کرده، با شما کار دارد.» گفتم: «ختم المرسلین؟» گفت: «پیغمبر اسلام.» گفتم: «برو بابا! من نه اسلام را قبول دارم نه پیغمبرش را.» گفت: «چارهای نیست، آقا شما را خواسته؛ باید در عالم رویا [باشیم؛ این] رویای صادقی است.»
دستم را دادم به این شخص. دیدم من را برد، وارد باغی کرد. کاخی بود با دیوارهای بلند، فضایی نورانی، ملکوتی و عجیب. چهار مرد با سیمایی فوقالعاده، چهرههایی جذاب، ملکوتی، نورانی، با شمایلی فوقالعاده و با یک روپوش سبز نشسته بودند. آقایی مسنتر بود با چهرهای جذابتر. یک آقایی سمت راست ایشان بود، دو جوان هم سمت چپ ایشان. ناخودآگاه از ابهت و عظمتشان به زانو افتادم. سلام کردم. آقا جواب سلامم را داد. فرمود: «شما را اینجا دعوت کردیم؛ خواستیم از شما تشکر کنیم.» گفتم: «بابت چی؟» فرمود: «شما هر ساله مقداری هزینه مجلس پسرم حسین را میدهی، عزاداری میشود. من خواستم شما بیایید، من از شما تشکر کنم و پاداشش را بهت بدهم.»
گفتم: «آقا جان! من که آن را برای خدا نمیدهم، برای شما هم نمیدانم. من به خاطر آبرویم میدهم. ما خانوادهای نیستیم که به این چیزها کار داشته باشیم.» [ایشان فرمود:] «مهم این است که مجلس عزا را شما داری میچرخانی. به نیتت هم کاری نداریم. باید پاداشت را بگیری ولی یک مانعی داری از اینکه بخواهی پاداشت را بگیری.» گفتم: «مانعم چیست؟» فرمود: «شما چون مسلمان نیستی، ما نمیتوانیم پاداشت را بهت بدهیم. شرط اینکه ما بخواهیم جزای کار را بدهیم، مسلمان بودن است. الان مسلمان [بشو].» گفتم: «چطور میشود و چی و اینها؟» ایشان فرمود: «من فقط همینقدر بهت میگویم پیغمبر اکرم؛ همینقدر بهت میگویم بین مسلمانها فرقههای مختلفی است، ولی تو "الزَم طریق الحسین"؛ تو فقط راه حسین را پیش بگیر؛ او که راه حسین است...»
حالا این بنده خدا، یک آدم بودایی که از هیچ چیز سر درنمیآورد. آن کسی که کنار من بود، پیغمبر به او فرمودند: «ببر او را؛ جاهایی که باید برود را به او نشان بده.» دست من را گرفت، پروازکنان در آسمان رفتیم. رسیدیم به جایی که دو گنبد طلایی بود. [او] گفت: «میدانی اینجا کجاست؟» گفتم: «نه.» گفت: «اینجا شهر کاظمین است؛ گنبد موسیبنجعفر و امام جواد.» حالا این اصلاً نمیشناسد، این واژهها برایش گنگ است. آن کسی که همراهش بود گفت: «برو داخل، زیارت کن و بیا.» رفتم، فضا را دیدم، حرم را [دیدم].
[او] دست من را گرفت، دوباره رفتیم جلوتر. یک گنبد بزرگ [بود]. گفت: «میدانی اینجا کجاست؟» گفتم: «نه.» فرمود: «اینجا شهر سامرا است؛ این هم مزار امام هادی و امام عسکری.» دست من را گرفت، برگشتیم. آمدیم نجف. [او گفت:] «میدانی اینجا کجاست؟» [گفتم: «نه.»] «اینجا مزار آن آقایی که سمت راست پیغمبر ایستاده بود؛ سیمای [ملکوتی] امیرالمؤمنین.» دست من را گرفت، برد کربلا. هم شهر کربلا را به من نشان داد، هم داخل حرم امام حسین بود، هم داخل حرم حضرت عباس، هم خانهای که بعداً قرار شد آنجا ساکن بشوم را به من نشان داد. [گفت:] «شما اینجا را، این محله را یادت باشد، این خانه را یادت باشد. این را برای شما گذاشتهاند بابت خدماتی که کردید. مجلس امام حسین برایت [خدمت در کربلا را] نوشتهاند. ساکن کربلا بشو، خانهات هم معین است.»
دست من را گرفت، برگشتیم. مسافت طولانی پرواز کردیم. رسیدیم به کوههایی. دیدم بالای کوهها مردم نشستهاند، آتش روشن کردهاند. پشت کوه، حرمی است، شهر مشهد. [گفت:] «اینجا جاهایی است که شما قرار است بیایی. برایت نوشتهام.» در همین حال و هوا بودم. دیدم از خواب پریدم، بیدار شدم. [از دوری پیغمبر اکرم و آن آقایی که سمت راستش بود که امیرالمؤمنین بود و آن دو آقازادهای که سمت چپش بودند که امام حسن و امام حسین بودند،] از دوری این بزرگواران دیدم من دلم دیگر تاب نمیآورد؛ تازه مسلمان نشده [بودم]. تازه آنقدر اینها جذبه داشتند، کشش داشتند، جذابیت داشتند [که] تحمل کنم! حالم بد بود از اینکه از خواب بیدار شدم. [به خودم] گفتم: «به من در خواب گفتند: "الزم طریق الحسین"؛ تو باید راه حسین را بگیری، مسلمان شوی؛ آن هم خط خیلی خوب.» [گفتم:] «من برگردم، بروم داخل شهر ببینم چهکار میتوانم بکنم.»
او برگشت داخل شهر، برگشت خانه همان پیرزنی که همیشه میرفت. آن پیرزن هم مسلمان بود. رفت به آن پیرزن گفت که: «من یک همچین خوابی دیدم.» پیرزن گفت: «به به! پشت سعادت! من خودم علوی، سیّده، دختر امیرالمؤمنینم. اینجا که شما آمده بودی تا حالا مهمان امیرالمؤمنین بودی.» گفت که: «خیلی خوب، باید مسلمان بشوی. باید بروی در خیابان اصلی بمبئی، مسجد مسلمانها. آنجا با عالمشان صحبت بکنی.»
گفت: «من راه افتادم، آمدم توی خیابان. گفتم: «میروم مسجد بزرگ بمبئی. آنجا پیش امام جماعت مسجد میروم. به او میگویم ماجرا را، خوابی را که دیدم میگویم. او هم برای من توضیح بدهد اسلام چیست، مسلمانی چیست، من چهکار باید بکنم.» راه افتادم، ذهنم درگیر بود از ماجرایی که دیشب دیده بودم. آنقدر درگیر بودم که به مسجد رسیدم، مسجد را رد کردم؛ حواسم نبود. [به خودم] گفتم: «من مسجد بزرگ را رد کردم، مسجد کوچکی هم هست جلوتر. میروم آن مسجد.» رفتم مسجد کوچک. رسیدم. امام جماعتی داشت که نابینا بود. رفتم پیش امام جماعت. گفتم: «آقا! من یک همچین خوابی دیدم.» گریه کرد. [او گفت:] «آقا! من میخواستم مسجد قبلی بروم.» [امام جماعت] گفت: «خدا خیلی بهت رحم کرد! آن مسجد، مسجد وهابیت است. میرفتی آنجا، اسم حسین را میآوردی، سرت را [میبریدند]. خدا بهت هدایتت کرد به این مسجد.»
برای او توضیح دادند چهکار باید بکند، اسلام چیست، مسلمانی چیست. وسایلش را جمع کرد. نامهای نوشت به بچههایش در مولتان: «من مسلمان شدم و وضعیتم اینطور شده است.» نامه آمد که: «از دین پدران ما برگشتی. هر جا پیدایت بکنیم، [تو را] تکهتکه خواهیم کرد.» گفت: «من چهکار بکنم؟ همانی که در خواب به من نشان دادند، [آن را] جمع میکنم، میروم ساکن کربلا [میشوم].» جمع کرد و آمد ساکن کربلا [شد]. با آن جمعیتی که در کاروان میآمد. حالا یک هندی دارد با کاروانی میرود عراق. بقیه راه را بلدند، میشناسند. این آدرس میداد، میگفت: «بنویس الان، خیابان... برویم فلان کوچه.» [گفتند:] «بابا! تو که تازه از هند راه افتادی!» گفت: «به من همه اینها را نشان دادند.» آمد و خانه را پیدا کرد. [برایش] گذاشته بودند، خانه را گرفت و تحویل گرفت و رفت.
بعداً [مردم] تمام جاهایی را هم که به او نشان [داده بودند، رفت]. اصرارش کردند که مکه برو. گفت: «آقا! من در خواب مکه [و] مدینه نبردهاند. خواب که حجت نیست، باید بروی!» دفعه اول در راه، او را با یک دزد اشتباه گرفتند و آزادش کردند. دفعه دوم مریض شد. دفعه سوم هم در راه از دنیا رفت.
غرض اینکه پیغمبر فرمود که: «تو آن مقدار پولی که در مجلس پسر من امام حسین خرج کردی، باید بیایی اینجا.» [در حالی که او] بابا بودایی بود، برای خدا هم نمیداد! [این است] کار [و] اثر دستگاه؛ همچین دستگاهی! لا اله الا الله. بعضی داستانها واقعاً عجیب است. بعضی مسائل کمتر هم گفته میشود. علما برای ما نقل کردهاند؛ افسانه نیست، خواب نیست، واقعیت است.
مرحوم هزارجریبی از علمای بزرگ بود. ایشان هم از شاگردان مرحوم وحید بهبهانی بود. ایشان فرموده بود که یک روز در کربلا، درس مرحوم وحید بهبهانی تمام شد. دیدیم آقایی یک کیسهای دستش گرفته، آمد و گفت: «آیتالله وحید بهبهانی را میخواهم. ایشان کجایند؟» چهرهاش چهرهای است که به سمت قفقاز و شوروی میخورد. [گفت:] «یک کیسه طلا است، من برای شما آوردهام. در هر راهی که صلاح میدانید، مصرف بکنید؛ ولی این طلا داستان دارد. من میخواستم قبل از اینکه طلا را به شما بدهم [بگویم که] من اهل شیروان بودم. برای کسب و کار راه افتادم، رفتم قفقاز. مدتی رفتوآمد و تجارت در بازار قفقاز [داشتم]. یک حجرهای راهانداختم و شروع کردم به کاسبی کردن.
یک روز دختری را در مغازه دیدم. خیلی به دلم نشست؛ دلم رفت، عاشقش شدم. احساس کردم که من دیگر بدون این نمیتوانم زندگی کنم. از این حرفهایی که... رفتم خواستگاریاش. گفتند: «شما چه داری؟» گفتم: «این شرایط زندگی من است.» گفتند: «همهچیز قبول است، فقط یک مشکل کوچک شما داری؛ ما دختر به مسلمان نمیدهیم. اگر قبول میکنی مسیحی بشوی، ما دختر [را به تو میدهیم].» من خیلی ناگهانی با این امر مواجه شدم. تعجب کردم؛ نمیدانستم چه جوابی بدهم. یک مدت مهلت خواستم. رفتم فکر کردم: «دختر را بگیرم، دست از اسلام بردارم؟ اسلام را داشته باشم، دختر را ول کنم؟ کدامشان؟» دیدم که هر چه فکر میکنم، دیدم من از این دختر نمیتوانم دل بکنم! اثر یک نگاه [بود]. اینها گاهی یک نگاه دودمان آدم را به باد میدهد، متلاشی میکند. اثر یک نگاه [است]؛ هیچ [چیز دیگر نیست].
من دوباره آمدم خواستگاری. به این برادرها و پدر دختر گفتم که من قبول کردم؛ من دست از [اسلام] برداشتم. [آنها هم] قبول کردند و دختر را به ما دادند. مراسم عروسی گرفتیم. مدتها گذشت. من هم نمیتوانستم به رو بیاورم؛ اگر به رو میآوردم که من هنوز مسلمانم، اینها کلک ما را کنده بودند. مدتی گذشت، مدت طولانی گذشت. فکر کردم. گفتم: «خب، تو الان آمدهای دست از اسلام [برداشتهای]. زن ارزشش را داشت؟ [یا] تلف [شده است]؟» یک مدت گذشت. [به خودم] گفتم: «من باید برگردم؛ برمیگردم سمت اسلام.» دیدم هیچچیزی از اسلام یادم نمانده؛ نه نماز، نه روزه، نه احکام اسلام یادم نمانده بود! آن هم [جز] امام حسین. گفتم: «خب، چهکار بکنم؟» [به خودم] گفتم: «ببین، تو باید مسلمان بشوی، باید مسلمان بمانی. بنشین یک ساعتی با امام حسین.» [او گفت:] «نشستم. یک ساعت رو به امام حسین خلوت کردم. در خلوتی برای خودم روضه میخواندم. روضهها یادم بود. تک و توک روضه علیاصغر، بقیه... در خلوت خودم گفتم: «خدایا! من از اسلام هیچچیزی یادم نمانده. من بلد نیستم دیگر نماز بخوانم. من مینشینم فقط روضه برای خودم میخوانم و گریه میکنم.»
یک روزی خانم من در را باز کرد، دید من دارم گریه میکنم. گفت: «چهکار میکنی؟» [گفتم:] «حقیقتش من پشیمان شدم از اینکه دست از اسلام برداشتم. برگشتم سمت اسلام. چیزی هم از اسلام یادم نبود، فقط روضه امام حسین.» [پرسید:] «امام حسین کیست؟» برایش توضیح دادم: «آقایی بوده در کربلا، اینطور مظلومانه کشتندش.» گریه کرد. گفت: «از این به بعد بیا روضه بخوان، من هم پای روضهات مینشینم. من هم میخواهم همینقدر که تو مسلمانی، مسلمان [باشم].» [او گفت:] «پای روضه من نشست.»
یک مدت گذشت. گفت: «بیا با هم جایی برویم زندگی کنیم، بتوانیم راحت هرچه داریم بفروشیم. کجا برویم؟» گفتم: «من جایی بلد نیستم، باید جمع کنیم، برویم کربلا زندگی کنیم. هرچه داریم بفروشیم و برویم کربلا زندگی کنیم.» من شروع کردم به فروختن وسایلم؛ یکییکی تا مشتری پیدا بشود و بفروشم. خانمم سرطان گرفت. برادرهایش جمع شدند، با آداب مسیحیت دفنش کردند؛ با کلی طلا و جواهرات و لباس آنچنانی، بدون غسل و کفن و هیچ [مراسم اسلامی]. من خیلی ناراحت شدم [که] اینطور شد؛ ما میخواستیم برویم. گفتم: «اشکال ندارد. شب که اینها همه رفتند، من بیل و کلنگ برمیدارم، میروم جنازه را درمیآورم، جنازه را همراه خودم میبرم کربلا، آنجا در حرم امام حسین دفنش میکنم؛ با غسل و کفن و آداب.»
شبانه آمدم. با بیل و کلنگ قبر را شکافتم؛ قبری که خودم چند ساعت پیش بالایش بودم. یک صورت درشت، سبیلهای آنچنانی، [با] ریش سیاه و تاریک [دیدم]. از شدت ترس غش کردم. همین که غش کردم، همسرم را [دیدم]. گفت: «چیست؟ تعجب کردی؟» گفتم: «آره. تو مگر اینجا دفن نشده بودی؟» [گفت:] «ولی چند دقیقه بیشتر نگذشت، دستور دادند. امام حسین علیه السلام دستور دادند: "این آقا گمرکی بود، از مردم پول زور میگرفت. این را زیر ساعتی در حرم امام حسین دفن کرده بودند." حضرت دستور دادند، گفتند: "این را میبری در قبر این زن میگذاری، آن خانم را میآوری در قبر این [مرد]، در حرم من دفن [میکنی]."»
آدرس مشخص و دقیق [را] گفت: «از ساعت که آمدی جلوتر، سه قدم میروی آن طرف، این طرف؛ دقیقاً قبر من آنجاست.» آشفته [شدم]. دیگر هرچه داشتم فروختم و سراسیمه آمدم کربلا، حرم امام حسین. شب بود. به این خادمان گفتم که: «شما در فلان تاریخ، فلان ساعت، اینجا آقایی را با این مشخصات چهره دفن نکردید؟» گفتند: «چرا.» گفتم: «گمرکی نبود؟» گفتند: «چرا.» گفتم: «آن را آنجا دفن نکردید؟» گفتند: «چرا.» گفتم: «من خواهش میکنم که همسر من جای این دفن [شده است].» [آنها گفتند:] «اما نمیتوانیم.» خلاصه کلی اصرار [کردم] و [گفتم:] «هر چقدر بخواهید بهتان میدهم.» آخر قبول [کردند]. دلم [آرام شد که] همسرم را در حرم امام حسین دفن کرده بودند. مفهوم طلا و جواهرات را درآوردم. الان آمدم خدمت شما آقای وحید بهبهانی؛ هرچه طلا و جواهرات است، شما هر کاری که صلاح میدانید [بکنید].»
باید باور [کنید]؛ یک خانواده مدیون کسی، بدهکار کسی نمیماند. خیلی نوکرند، خیلی دستشان باز است. گیر این نیستم که این غسل و کفن شده یا نشده. چطور یک ذره عشق، یک ذره ارادت، سر سوزنی ارادت به ما، علاقهای به ما، دست میگیرد، کمک [میکند]! [به] اندازه مو [ی سر هم] محبت [کنید] اهلبیت کمکی [به شما] میکنند. آدم خیلی عجیب است! واقعاً دستگاه عجیبی است دستگاه امام حسین علیه السلام. مثل حرّ؛ با آن پیشینه [اش]، [فقط با] سوزن ابراز ارادت در این حد که توهین نمیکند [به امام حسین]...
این ماجرا را بگویم، عرض ما تمام. شب هفتم، خیلی معطل نکنم. مرحوم علیاکبر شالچی ایشان فرموده بود: «ما یک وقتی میرفتیم عتبات. رسیدیم مرز منظریه، مرز خسروی. پاسپورتمان را، تذکره و اینها را نشان بدهیم تا ما را رد بکنند.» مأمور مرزبانی و مرزداری و اینها از آن دشمنان اهلبیت بود. همین که فهمید ما قصد زیارت داریم، شروع کرد به اذیت کردن، گیر دادن، [و] خسته کرد. همه کاروان رفتند، ما ماندیم.
به او گفتم که: «فلانی! من از اینجا که بروم، مستقیم میروم حرم امیرالمؤمنین. [آنجا] بست مینشینم و فقط نفرینت میکنم. برو ببینم چهکار میخواهی بکنی!» [او] با حالتی از تمسخر گفت: «ببین فلانی! من بروم نجف فقط برای همین حاجت امیرالمؤمنین [نیت کردم]. من با همان نیت آمدهام! من میروم توی حرم، بست مینشینم و فقط [تو را] نفرین میکنم!» نشست، مدت طولانی.
بعد یک مدت رفیقش دید که دارد میآید و چهرهاش گل انداخته. گفت: «چی شد؟» گفت: «منصرف شدم از نفرین. ماجرایی دارد.» تعریف کرد. راه افتادند [که] برگردند. بعد چند وقت از مرز آمدند خارج شوند. آن مأمور مرزداری تا این را دید، [او را] شناخت. گفت: «چی شد؟ رفتی نفرین کردی؟» گفت: «آره.» گفت: «پس چرا اثر نکرد؟» گفتم: «در حرم امیرالمؤمنین برای نفرین تو بست نشستم. در خواب امیرالمؤمنین علیه السلام را دیدم. گفتم: "آقا جان! من آمدهام برای نفرین فلانی." [ایشان فرمود:] "هر چقدر نفرین کنی، هر چقدر اینجا بنشینی، ما باهاش کاری نداریم؛ حقی به گردن ما دارد."»
گفتم: «آقا جان! میشود [بفرمایید] حقی به گردن شما دارد؟» فرمود: «این آقا مسئول امنیت بود در شهر کربلا، شبگرد بود. ۱۷ سال پیش [نزد امیرالمؤمنین]، ۱۷ سال پیش در کربلا، رسید کنار نهر فرات. آب داشت موج میزد. یک نگاهی به این آب کرد. اشک گوشه چشمش جمع شد. گفت: "نمیشد یک وجب از این آب به بچه [حسین بدهند]؟" امیرالمؤمنین فرمود: "این همین یک قطره اشکی که کنار چشمش نشست برای علیاصغر، [برای او] حقی به گردن ما پیدا کرده است."»
آن مأمور مرزداری گفت که: «الله اکبر! هیچکس خبر ندارد. آن شب من تنها بودم، شبگردی میکردم، ۱۷ سال پیش. کی یادش مانده؟» [او و] خانواده کلیمیاش، یعنی خانوادهاش همانجا شیعه شدند. شهادت! یک خانواده مدیون کسی نمیمانند! اصلاً ابیعبدالله بچه را دست گرفت برای اینکه [شاید] دو نفر دلشان بسوزد، ترحم بکنند، کسی یک اقدامی بکند. به خدا قسم! یکی یک قدم اگر برمیداشت برای امام حسین... توقع هم نداشت کسی کاری بکند. لااقلش این بود که کسی به این بچه تیر نیندازد. مرد جنگی را با تیر سهشعبه میزنند؟ تازه، تیر سهشعبه چهکاری است؟ عزیزان! بدانید عرب تیر سهشعبه را برای شکار آهو به کار میبرد! یا اباعبدالله! این شکار [بود که] وقتی سرعت بالا داشت، شکارچی میترسید شکار از دست او فرار بکند، تیر سهشعبه را به کار میبرد؛ که برای مرد رزمی که در میدان با سرعت میدود، به کار میبرد! [برای] بچهای که روی دست بابا دست و پا میزند؟!
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلّت بفنائک. علیک منی سلام الله أبداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
لا اله الا الله. ظهر عاشورا، بعد از شهادت اباعبدالله، سکینه خاتون آمد کنار بدن بابا. از شدت فریاد غش کرد، از حال رفت. آنجا شنید ابیعبدالله دارد روضه میخواند، از عالم معنا دارد صحبت میکند. با دخترش پیام میدهد، [میگوید] دخترش پیام را به شیعیان برساند:
«شیعتی! هر وقت آب نوشیدید، یاد لب خشک من کنید. [من] غریب شهید [هستم]. هر وقت جایی شهید و اسمش آمد، یاد من کنید. من بدون جرم کشته شدم. نواده پیغمبر بودم. [ای کاش در] عاشورا [در] جمع عاشورا بودید، من را میدیدید. کجا بودید... کاش بودید میدیدید برای بچهام چهکار کردم، ولی با من چهکار کردند؟»
بالا [سرش] بود، مشغول سخن گفتن بود. یک وقتی دست [گرم شد]. نگاه کرد: علیاصغر! فضای علیاصغر... بریده شده رگهای گردن، بریده شده زیر گلوی علیاصغر. [سخنران] اول شروع کرد به [وصف] بدن علیاصغر. یا صاحب الزمان! [دو نفر در] کربلا، یعنی همه بدن در خون آغشته [بود]... روضه بگویم یا نه؟ شب هفتم محرم است، معلوم نیست سال بعد زنده باشیم برای علیاصغر گریه [کنیم]. دو کربلا منور به ما شده: [یکی] علیاصغر [که] ابیعبدالله در خون خودش غلتانده. همه بدن پر خون شد. [یکی] علی... هرچه خون [گرانبها] بود، بابا مالید به تن علیاصغر. قنداقه علیاصغر... ادامه خون. جواب [امام] باقر فرمود: «یک قطرهاش هم به زمین نریخت؛ ملائکه آسمان سبقت گرفتند [برای] برآوردن خون.»
لا اله الا الله! این تکه از روضه را بگویم، خانمها گریه کنند... ابیعبدالله دلش شکسته؛ از این طرف مانده [که] جواب رباب را چه بدهد، از یک طرف بچه با کام تشنه پرپر شده. یا صاحب الزمان! یک وقت صدایی شنید بین زمین و آسمان. ملکی صدا زد: «یا حسین! حسین جان! آرام باش! الان دارند بچهات را...»