آیا عمل بدون نیت اثر دارد؟
حضور - هرچند مختصر - در مجلس اباعبدالله الحسین ع
آثار تربیتی عمل
فضای خانه و خانواده در تربیت فرزند
فرزندان خود را چگونه تربیت کنیم؟!
اثر انس با حضرت زهرا س
اثر مغناطیس امام حسین ع در فطرت پاک
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سید قاسم المصطفی محمد، اللهم صل و آل محمد و عجل فرجهم و طیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین.
شبهای گذشته که این حقیر زحمت دادم خدمت عزیزان، مزاحم شدم و وقت عزیزان را گرفتیم. جا دارد حلالیت بطلبیم از وقتی که از عزیزان گرفتیم؛ مصدع اوقات شدیم و با صدای نتراشیده اذیت کردیم. عزیزان، واقعاً لیاقت را در خودمان نمیبینیم که خوبانی مثل شما، بخواهیم حرفی بزنیم، آیات و روایاتی را بالا بشینیم و صحبتی بکنیم؛ وگرنه صلاحیت اخلاقی و علمی اینها که واقعاً هیچ کلمه نیست.
شبهای گذشته، مزاحمتی که برای عزیزان داشتیم، درباره سنتهای الهی – قواعد ثابت در عالم – مطالبی عرض شد خدمت عزیزان. یکی از جدیترین قواعد عالم، یکی از مهمترین سنتهای عالم، قانون عمل و عکسالعمل است. عمل در عالم اثر دارد و اثر خودش را نشان میدهد. ما این بحث را خیلی مختصر، نسبت به آنچه که میشود بحث کرد، مطرح کردیم.
بنده حتی فیشهایی که فقط کدگذاری کرده بودم برای اینکه مطالب را عرض بکنم، آنقدر که در این جلسات عرض کردیم، شاید یکبیستم مطالبی بود که فقط در دو صفحه، من کدگذاری کرده بودم که نکاتی را عرض بکنم. از این دو صفحه، فقط شاید در حد یک خط یا دو خطش را توانستیم تا حالا مطرح بکنیم. بحث، خیلی گسترده است و ما هم خیلی نیاز داریم به این مباحث. اساساً، آدم اگر بفهمد خبرهای دیگری در عالم هست، قواعد دیگری بر پاست، یک جای دیگری دارد کار رقم میخورد، خیلی وضع زندگی عوض میشود.
اکثر کسانی هم که متحول میشوند، با همین نگاه عوض میشوند: ملکوتی هست، یک جای دیگری هست، خبرهای دیگری هست. همهچیز همینها نیست؛ همهچیز همین خورشت و زعفران و پلو و چایی و قند و اینهایی که میگیریم و میخوریم و میرویم و میآییم، همه همینها نیست. زندگی چیزهای دیگر هم دارد؛ خبرهای دیگری هم هست؛ چیزهای دیگری در جاهای دیگری هست.
نکاتی مطرح شد درباره عمل و عرض کردیم که عمل سر سوزن اثر دارد. سر سوزن عمل، خیر باشد یا شر؛ [حتی اگر فرد] نیت نداشته باشد، توجه ندارد که دارد چهکار میکند؛ توجه ندارد کارش در چه افق بلندی دیده میشود. یک ظرف آب را آورده، نمیداند که این ظرف آب، در یک محور عظیم، چه نقشی ایفا میکند. همین یک قدم، همین یک دانه که اینجا گذاشته میشود، در این عالم تغییر و تحول صورت میدهد. آدم توجه ندارد، ولی برایش حساب میکنند؛ اینکه نقش ایفا [کرده است].
مرحوم سید بن طاووس در کتاب «لهوف» نقل میکند. یک وقتی، فکر کنم همینجا عرض کردم، آخر کتاب «لهوف» واقعاً خواندنی است. اکثراً هم مطالعه نمیشود و مراجعه نمیشود. در مقاطعی که گفته میشود، خب بیشتر بخش سیدالشهداء گفته میشود. [اما] کتاب «لهوف» را مطالعه بفرمایید؛ در خانه باب شود. یک ساعاتی، یک وقتهایی، با آن وقتی که بچهها هم به دنیا نیامده بودند، فراغتی داشتیم، [ما] در خانه این کار را میکردیم با خانواده: آن بخش آخر کتاب «لهوف»، عاقبت قاتلان اباعبدالله. خیلی واقعاً بخش عجیبی است؛ تن آدم واقعاً به لرزه میافتد.
بعضی داستانها و ماجراهایش را نقل میکند. این است که یک آقایی از کربلا برگشت منزل. شب خوابید. صبح بلند شد، دید نابینا شده. آمدند، ریختند ببینند که این ماجرا چی بوده و اینها. گفت که: «من دیشب، غروب عاشورا که برگشتم خانه برای استراحت، همین که خوابم برد، رسولالله را دیدم. پیغمبر اکرم را دیدم. پیغمبر نشستهاند. تشتی از خون در محضر مقدسشان است. [فرمودند:] چشمان مبارکم! این کاسه خون پسرم حسینبنعلی است.»
[آن مرد] گفتم: «آقا جان، من که کارهای نبودم. شما [این] ریختید، پس چهکار کردی؟»
[حضرت] گفت: «من آمدم از دور فقط نگاه میکردم. سپاه عمر سعد آن ته سپاه وایساده بود.»
[پیغمبر پرسیدند:] «نگاه میکردی، مگر نه؟»
[آن مرد] گفت: «بله آقا جان.»
حضرت فرمودند: «سیاهی سپاه عمر سعد را بیشتر کردی یا نکردی؟ یک نفر به این سپاه اضافه کردی یا نکردی؟»
[آن مرد] گفتم: «هیچ کاری نکردم؛ فقط نگاه کردم.»
[حضرت فرمودند:] «به خاطر اینکه فقط نگاه کردی، یک مقدار از این خون به چشمهایت میبارد. [تو که شدی] نابینا! سیاهی لشکر. و آن طرف اگر این است، سیاهی لشکرِ اینور هم حتماً چیزهایی دارد.»
آقا، بعضیها میروند کربلا، زیارت اربعین، فقط به خاطر بخوربخورش. الهی قربان اینها بشویم! با آن بخوربخور هم که به خاطرش میروند، شعائر امام حسین، به خاطر بخوربخور هم باشد، ارزش دارد. [اینها] ارزش دارد. شام [دهنده]، دست و پنجهاش را باید بوسید، دست و پنجهاش را باید [بوسید]!
مرحوم رجبعلی خیاط... اینکه این کتاب خاطرات ایشان نیست، یکی از عزیزان میگفت، آقازاده ایشان تعریف کرده؛ ایشان برای ما تعریف کرده است: ایشان یک وقتی منزل روضه گرفته بود. مجلس روضه تمام میشود. میروند که شیخ آمد در حیاط نشست. شروع کرد بلندبلند گریه کردن.
[پرسیدند:] «چه شده؟»
گفت که: «در مجلس، مکاشفهای صورت گرفت. پردهها کنار رفت. وجود نازنین اباعبدالله الحسین را دیدم. آمدند به اهل مجلس عنایت کردند. دم در ایستادند. وقتی که اینها میخواستند خارج بشوند، حضرت صله میدادند. اینهایی که از مجلس خارج میشدند – آنهایی که از اول آمده بودند برای سخنرانی حضرت، آنهایی که دیرتر آمده بودند برای روضه – حضرت به آنها هم صله دادند. من منتظر بودم ببینم آنهایی که فقط برای شام میآیند، امام حسین تحویل میگیرد یا نه. دیدم آنهایی که فقط برای شام هم میآیند، حضرت به آنها هم صله دادند. مجلس ما، [اگر کسی] خورده، وقت گذاشته، احترام گذاشته، ارزش عجیبی دارد.»
گاهی در روایات اباعبدالله نقل شده است – فرصت نیست بخواهم اشاره بکنم – داستانهای بسیار عجیب: کجاها چه دستگیریهایی از چه کسانی کردهاند، بابت چه کارهایی! ارزش دارد؛ کوچکترین کار، کوچکترین فعالیت. یک خرده از این بحث میخواهم فاصله بگیرم. نکات دیگری را میخواهم عرض بکنم. در این فرصت دوشبهای که داریم، بحث را باید تمام بکنیم.
نکتهای که امشب میخواهم عرض بکنم این است: آثار تربیتی عمل. برای تربیت بچههایمان، برای تربیت فرزندانمان، از عمل غافل نشوید. حتی اگر توجهی بهش نیست؛ حتی اگر یک ادا و اطواری از آن را در میآورد. در روایات ما فرمودند که بچهها را از سن سهچهار سالگی بهشان آموزش بدهیم وضو گرفتن و بیایند بازی کنند، آببازی کنند. بعد سرش را مسح کند، بازی نماز بخواند، بازی کند. این آثار دارد برایش. عمل آثار دارد، شخصیتش را میسازد.
من از همین روایات استفاده میکنم برای اینکه بگوییم بچه بیاید ادای سینهزنی در بیاورد. حالا بچههای ما که سینه هم میزنند در هیئتها، این دیگر چه برکاتی [دارد]! همین که یک بچه در مجلس ذکر امام حسین شرکت بکند، آن مغناطیس اباعبدالله، روح این را متحول خواهد داشت. در درازمدت ظاهر میشود. [اجازه بدهید] باز کنم بالای منبر؟ در روایت دارد که پدر و مادر، یک چیزهایی را وقتی مراعات نمیکنند، حتی آن صدای نفسشان هم روی بچهای که در گهواره خواب است، اثر دارد. در درازمدت اگر او بعداً فلانکاره شد، اینها [نباید] کسی را ملامت نکنند؛ اثر کار خودشان است. اینقدر اثر دارد؛ یک مسئله جدی است.
حالا در خانههایی که ماهواره روشن است و دیگر با آن و شما... سینا، آقای بهجت احتمالاً در نمیآید؛ نسرین بچهها احتمالاً دیگر حالا چی باشد، چی بشود. اثر دارد. یک بچهای هست از بچگی در مسجد، ذکر امام حسین به گوشش خورده؛ یا قرآن به گوشش خورده؛ با وضو شیر دادهاند. خب این یک جور میشود. یک بچهای هم هست مادر نهماه موسیقی در گوشش بوده. من صبحها مسافت را با BRT میآیم. جلسه صبحدار، وضعیتی است دیگر. واقعاً آن بچه بیگناهی که مادر باردار، اینها را میبیند و میشنود...
مرحوم مجلسی، به ایشان گفتند: «آقا، آن پسر بچه شما، شما داشتی نماز میخواندی، در حیاط رفت، سوزن زدی به مشک آب؛ یک سوراخ کوچکی وارد [کردی]. شنیدید ماجرا را؟»
ایشان آمد به مادرش گفت. همسر ایشان عالمه بود، فاضله بود. زد روی دستش: «ایام بارداری سوزن کوچکی بهش زدم. آنی که همش تکرار میکردم همین بود.»
در این عالم هیچچیزی بیاثر نیست. بابا، هیچچیزی نمیشود! شما خیلی سخت گرفتید، خیلی شورش را درآوردی! نمیدانم کجا دارند زندگی میکنند، سیارهای! نمیدانم این مختصات اینجا چیست! قدم از قلم نمیشود بدون مطالعه برداشت. برای تربیت بچههایمان از عمل غافل نشویم. زورشان هم نکنیم! عمل اجباری نه. در این فضا ادا در میآورند، بازی کنند، اینجا باشند، در این فضا باشند، توی جلسهها. نمیدانم اینجا این کار صورت میگیرد یا نه. بعد جلسه، میکروفون را بدهم [به] بچه کوچک بیاید، مداحی که بلد است، بخواند؟ درست است! من دیدم [که] بزرگان مقیدند.
جلسه علما و فضلا، جلسات بزرگ قم، گاهی بعد جلسه جمعیتی نشستهاند؛ علما و مجتهدین دست [به کار] بگیرند. دیگر اصل ماجرا اینها. وجود نازنین امام باقر علیه السلام مسجد میرفتند. سخنرانی داشتند. علما نشسته بودند. گفتم: «شماهایی که مثلاً امام جماعت مسجدی و اینها، کدام یک از شما وقتی [از] خانه [به] مسجد بروید، پنج تا بچه دنبالتان است؟» [این] کلاسی برایش [است].
امام باقر علیه السلام از منزل راه میافتادند [که] بروند مسجد. پشت حضرت یک گروهان بچه. یکی در میان، بچه پنج ساله پشت حضرت. بابا اینجا آقا باید زراره و ابوبصیر و اینها وایسند! [اما] بچه پنج ساله وایساده، بغلش یک مرد، بچه چهار ساله، یک مرد، بچه هفت ساله. ما غافلیم؛ اثراتی دارد در شخصیت اینها.
من مخالفم با اینکه بعضیها میگویند – من که مخالفم، من که کسی نیستم، حساب مطالعاتی که میکند و گاهی بررسی که میکند و اینها – «فکر بچهها را درست کنیم، عقاید بچهها را درست کنیم.» نه، [فقط] روی عقاید بچهها کار کنیم. چقدر روایت آمده برای عقاید بچهها. [اما] اهل بیت چقدر روی عقاید بچهها کار میکردهاند، [و] روی عمل بچهها کار میکردند. فرمودند: «ما اهل بیت بچههایمان را سفارش میکنیم تسبیحات حضرت زهرا بگویند. [و] 'الله اکبر'؛ بهش یاد میدهیم 'سبحانالله' را یاد میدهیم، 'الحمدلله' را یاد میدهیم. از یک سنی هم که بچه دیگر میتواند، [میگوییم:] 'سی و چهار بار بگو الله اکبر، بگو سبحانالله.' یک تسبیح صدتایی.» بعد فرمود: «ما با این کاری که میکنیم، باعث میشود که بچههایمان شقی نشوند.» فرمود: «تسبیحات حضرت زهرا داشته باشد، شقی نمیشود، عاقبت به شر نمیشود.» عمل چقدر اثر دارد!
امام صادق فرمودند: «پدر ما، وقتی کوچک بودیم، صبحها بینالطلوعین ما را بیدار میکردند.» خب آن موقع بچهها هم البته شبکه پویا تا یازده [صبح] نبود. بیدار میکردند. هر کس که حال داشت، پدر ما میفرمود. [برای] بچههای کوچک میفرمود: «قرآن.» بچه را با عمل تربیت میکند، با کار، کار معنوی. کارهای کوچک و ساده [به] بچهها یاد بدهیم. هر وقت میروند [برای] قضای حاجت، دستشان را میشویند، وضو بگیرند. اینها سیره عرفای ماست.
در مراتب بالای عرفانی، علامه طباطبایی فرموده بود که: «سختترین حالت من، آن چند ثانیهای [است] که وضویم باطل شده، تا دوباره بتوانم وضو [بگیرم].» عرفای ما این حالات را در پیری تجربه کردند. ما این را میتوانیم به بچهها از بچگی یاد بدهیم. کشش روحی، اینها را میکشد.
این نکاتی که عرض میکنم، خیلی مباحث مهمی است. از جهت تربیتی، الحمدالله جلسه ما اکثراً والدین هستند؛ دیگر همه بالاخره درگیرند با این مسئله. بچهها را باید مشغول کرد با کارهای خوب در حد توانشان. کارهای ساده. اذیت هم نشود. نمیآورند مسجد، نمیآورند هیئت، نمیبرند مشهد. من دیدم بعضیها را در مشهد که میگویند: «ما با خانواده تقسیم کردیم، نوبتی میرویم حرم؛ یکی میماند هتل [با] بچهها.»
مشهد، ایشان شاگرد آقای بهجت بود. در حرم، آقای بهجت را دیدم. مشهد. اولین سؤالی که از من میکرد این بود: «خانواده را آوردی یا نه؟» دفعه اولی که ایشان از من پرسید، گفتم که: «نخیر، من تنها آمدم.» گفت: «ایشان به من غضب کرد.» چشمهایش را درست کرد؛ فرمود: «امامِ توئه، فقط امام آنها نیست.» از آن به بعد دیگر من تنها هر سری نرفتم؛ با خانواده.
پس بچهها را [چهکار کنیم]؟ «نه آقا، اینها اذیت میکنند، حال ما را میگیرند!» من میخواهم دو ساعت بروم کجا! اگر بشینم بالاسر [آنها]، میخواهم بالاسر [واقعی] زندگی کنیم. من دیدم از این بزرگان [که به] حرم میرفتند، بچه کوچک داشت؛ زیارت امینالله را در حیاط میخواند [که] بچه اذیت نشود. [هدفش] فقط این بود که این بچه ارتباط با امام رضا [پیدا کند]. عارفبالله میشود [این] بچه. یک بار حرم نرفته، داریم! به قول جوانها: «دیدم که میگویم.» دیدم که بنشیند بازی کند با این سنگفرشهای خنک حرم امام رضا، کارشان راه افتاد.
من نمازم را از آن شیخ گیلانی که در مسجد محل ما وایمیستاد یا حال خوشی داشت، او در تاریخ حالی داشت. بچگی، بچهها میبینند و میگیرند؛ اینها را نباید دست کم [گرفت]. [آن] معروف [است]. ایشان میگفت که: «من اگر منبری شدم، روضهخوان شدم، به خاطر چای شیرین مادرم بود.» خدا رحمت کند مادرش را. ما بچه بودیم، ما در آشپزخانه مینشستیم. بعد [مادر] میگفت: «من چای شیرین دوست داشتم.» مادرم از این [فرصت] استفاده کرده بود: «شیرین دوست داری؟ اینجا یک نیم ساعتی تحمل کن، ما مجلس روضه را بگیریم، من بهت [چای شیرین میدهم].» امروز ما عاشق روضه شده بودیم.
در روایت دارد که شما برای بچهات چیزی میخواهی بخری، مناسبت مذهبی [در نظر بگیر]. روایت است [که] تخصص داریم در خراب کردن مناسبتهای مذهبی؛ چیزهایی را نابود میکنیم. همین زیارت دعای کمیل! آخ، دعای کمیل! سه ساعت از این پا به آن پا؛ «یا رب، یا رب»؛ تمام هم نمیشود! حالا همین خود ذکرش سه بار، اینها. باز آن سه بار، سه بار میگویند. تذکرِ مولوی، ماجرایی که تعریف میکند: طرف اذان میگفت، آن یهودی آمد یک پولی بهش داد، کادو. [شنیدی دیگر؟] نتراشیده و خراشیده.
یهودی محل پولدار بود. یک روزی کلی هدایا خریده، برایش آورده. [گفت:] «دخترم یک چند وقتی بود به اسلام علاقهمند شده. من آمدم تشکر کنم؛ خیلی شما حق به گردن من دارید؛ دخترم را به من برگرداندی.» [ببینید ما] تخصص [داریم] در بیزار کردن بچه را با چه مصیبتی! یک نفر رفته جذب کرده [مسجد]، نماز [خوانده در] مسجد. مسجد خوب جا نزده [است]. پیرمرده یک دو تا «لی» بارش میکند. هیچی دیگر؛ پسکردنی میخورد.
[مرحوم] تهرانی فرموده بود که صاحب مجلسی – کسی که روضهداری میکرد و اداره میکرد – در مجلس، یک بچه خیلی شلوغ میکرد؛ ریخته [بود] آن جلسه را. خواب دید امام حسین علیه السلام بود. [حضرت فرمودند:] «نصف صورت حضرت، شما [اگر] سیلی به آن بچه ندادی، به من زدی!» عملی که ازش غافل نشویم؛ ادای روضهخوانی در بیاورند. بدهیم اینها را بزرگ [کنیم].
مرحوم علامه تهرانی مقیدند: بچهها را در همین سن و سال باید برد. از اینجا شاکله شکل میگیرد، ذاتش عوض میشود. چه خبر است! کودکان چهها یاد میدهند به بچهها! دستگاه اباعبدالله داریم، بچههایمان دوست دارند. ما زدیم کنار. «تو نمیخواهد بیاری!» امشب این بحث را به نظرم آمد که ضروری است؛ ما در مسائل تربیتی واقعاً داریم کم میزنیم. امام حسین کارش را بکند.
[مرحوم] ملکی تبریزی در اول کتاب «مراقبات» [ایشان]، «مراقبات» را با ماه محرم شروع میکند. تحمل میکنم [سخنان] ایشان را. در این عبارت ایشان، موهای تن [آدم را به لرزه درمیآورد]. ایشان میفرماید که: «من یک روز [قبل از] عاشورا دیدم این بچههای کوچک من در خانه غذا نمیخورند.» «بابا جان!» – روز اول محرم، عاشورا نه، اول محرم – بهش گفتم که: «بابا جان، غذا خوردید؟» گفتند: «نه، اشتها [نداریم].» گفتم: «برای چی؟» گفتند: «غم آقایمان را داریم، امام حسین.» [او] گفت: «من فکر کردم که مادرشان به اینها چیزی گفته.» عارف بزرگ گفت: «من تأمل کردم. فهمیدم جاذبه عشق اباعبدالله الحسین است که این بچهها [به خاطر] محرم، هیچکس این را هیچچیز نگفت. خودش دلش کنده شده برای امام حسین، [خودش] احساس کرده میلی به غذا [ندارد]. اینها که بچه هستند.»
راوی میگوید: «من ماجرای عاشورا را از اینجا فهمیدم.» روز عاشورا کی است؟ این در مقاتل ما آمده، این ماجرا. یک کسی میگفت: «من هر سال روز عاشورا را اینطور میفهمم: برای گنجشکها که میآیم غذا [بریزم] – قطعات، اصطلاحاً، نان خشکِ تلیت کرده، خُرد – آن قطعاتی که برای گنجشکها میریزند، یک روز میبینم گنجشکها آن روزی که نمیخورند...»
اباعبدالله، عالم را به آتش کشید! چه کسی جمعیت را میریزد در خیابان؟ چه کسی میتواند آتش به پا کند؟ فضا عوض میشود، همه سیاهپوشیدهاند، شب تا چه ساعتی بیرون [میمانند]. امام حسین مجلس آماده میکند. یکی دارد میخواند، هر کس یک جایی مشغول است. عشق امام حسین، عشق امام، وجود امام حسین در عالم.
[یک نفر] آمد، عرض کرد، گفت: «آقا جان، خدمت امام صادق علیه السلام.» گفت: «آقا جان، یک وقتهایی یک غمی در دلم میافتد. هر چه فکر میکنم، میبینم از هیچ جا نیست. به خاطر این است که ما اهل بیت، یک دفعه در دلمان غم میافتد، همان ثانیه شما – نه اینکه دلهایتان به ما متصل است – شادی در دلتان میآید، [و] نمیتوانید [بفهمید] از کجاست.»
شیعه، دهه اول محرم، غوغاست؛ آتشی است دل. صاحب [زمان] هم آتشی است [دلش]. حجت بن الحسن از روز اول محرم، یک گلوله آتش [است]. علامه امینی شب عاشورا هی صدقه [میدادند]، کنار [میگذاشتند، به خاطر] فشار از امام زمان. [امام] حسن اباعبدالله، شب که میشود، آدم میبیند یک خرده دارد سبک میشود. اباعبدالله دیگر فرو نشست.
به مثال این ده روز بود که امام حسین غم عالم وجودش را گرفته بود. چند روز قبل در آن سخنرانی که داشت، فرمود: «خنا شیعتنا» - شیعهها را رها کردند و ول کردند. غمگین [شد] وجود نازنینش. خبر مسلم بن عقیل را که آوردند، غم وجودش را گرفت. فرمود: «لا خیر»؛ دیگر بعد اینها چه زندگیای؟» این عبارت از آن عبارتهای سنگین امام حسین [است]. [ایشان] دلبسته دنیا نیست [که] بگوید: «من بعد اینها نمیخواهم زندگی بکنم.» [این] درجه مصیبت را دارد نشان میدهد.
چند جا هم در کربلا، امام حسین: یکی [بعد از شهادت] حبیب بن مظاهر [فرمودند]: «زندگی چه معناست؟» یکی هم بعد از علی اکبر بود، بالای سر بدن پارهپاره پسرش نشست. بعد از [شهادت] علی، [فرمودند:] «الدنیا بعدک عَفَا!» قفل [میزنم] به این دنیا بعد از تو، علی! اباعبدالله از مصیبت علی اکبر...
عاشق اهل بیت، انسان وارسته ساکن مشهد. ایشان یک وقتی خدمتشان رسیده بودیم. کتاب خاطراتشان چاپ شده. ایشان میفرمود که: «من یک وقتی رفتم منزل یکی از دوستانم. او اهل معنا بود، اهل باطن بود. خواب بود. از خواب پرید. آمد درب را باز کرد. دیدم چشمانش کاسه خون [است].»
گفتم: «این چه حالیه؟»
[او] گفت که: «من خوابی دیدم. در خواب خیلی گریه کردم. آخر خوابم بود. شما دم زدی، من بیدار شدم.»
گفتم: «میشود [تعریف کنی که] خوابی دیدی؟»
گفت که: «خواب دیدم محضر امام حسین علیه السلامم. حضرت دستمالی دارند. دستمال را هی به بدن نازنینش میمالند. بدن پر از زخم [است]. این دستمال که به بدن میمالند، این زخمها خوب میشود، ولی دیدم دو تا زخم عمیق، هر چه آب و [با] دستمال رویشان بکشند، این دو تا زخم خوب نمیشود.»
عرض کردم: «یا اباعبدالله! آقا جان، این دستمال چیست؟ این زخمها چیست؟»
فرمود: «اینها زخمهای روز عاشوراست. تن من جای سالم [ندارد].»
عرض کردم که: «آقا جان، این دستمال چیست؟»
فرمود: «اینها اشکهای گریهکنندگان [من است]. اشک میریزند، زخمهای من [را] مرهم [میگذارند]، آرام [میکنند].»
گفتم: «آقا جان، آن دو تا زخم کاری که هر چه دستمال میکشید، خوب نمیشود، آنها چیست؟»
فرمود: «فلانی! یکی غم برادرم عباس است، [و] پسرم علی اکبر.»
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح! به [یا بر] علیک من سلامالله. ما بقی تو و بقیه الله! آخر عهد منی لزیارت. کی نوبت ما میشود برویم پایین کنار قبر علی؟ از آنجا سلام بدهیم. مرحوم آیت الله سیبویه. [در] دفتر اباعبدالله، علی اکبر. حرم، حاجتهایت را ببر کنار علی اکبر؛ او پیگیر حاجت [است]. یک کربلا بنویس! آقا جان، تا زندهایم، باز هم قبل از اینکه از دنیا بروی. السلام علی و علی حسین و اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
[علی اکبر] عرضه داشت: «بابا جان، هر چه از میدان رفتم، دیگر از اصحاب کسی نمانده. نوبت بنیهاشم است. اگر اجازه بدهی، اول از همه من [بروم].»
هر کس آمده اجازه بگیرد، اباعبدالله معطلش کرده، سریع اجازه نداد، ولی [به علی اکبر] همین که اجازه خواست، فرمود: «برو عزیزم.» اشکهایش جاری شد. دست به محاسن گرفت، یک دست به آسمان. [فرمود:] «اللهم اشهد علی محمد رسول الله! [بر این] خلقت، و خدایا ببین چه کسی را [به] میدان فرستاد[م]. شبیهتر از این به پیغمبر نداشتند.»
چرا این زخم اینقدر کاری است؟ دلایل مختلف دارد. یکی از دلایل [این است که] یک وقت اباعبدالله [به علی اکبر فرمودند]: «زبان [این] هجده ساله چیست؟ عزیزم! [آیا] بریده [شدی]؟ جنگیدن ندارم.»
فرمود: «هاتف! زبانت را بیرون بیاور.» بابا! [به خاطر] زبان علی اکبر، [و] به [خاطر] علی اکبر، شرمنده تشنگی بابا شد. سرش را پایین انداخت. یکسره رفت میدان؛ دیگر برنگشت.
بچهها، آمادهاید روضه بخوانم؟ [که] شب بشوم. بیشتر نمان[ده]. علی اکبر [که] از اسب جنگی [افتاد]. من فقط اشاره کنم عزیز دلمان روضه را بخوانه. علی شکافته شد، روی [زمین] افتاد. علی اکبر، خونِ سر [خود را] جلو چشم گرفت. به جای اینکه برگردد [به] خیمه، رفت در دل میدان. شمشیرها نکشیدند، بدن را پاره کردند.