
جلسه یک : ترکیب درست اعمال؛ راز صفای حقیقی زندگی
این سلسله جلسات در حقیقت سفری است از ظاهر زندگی به باطن آن. سبک زندگی تنها تغییرات ظاهری مثل خواب و خوراک نیست، بلکه ریشه در حقیقت عبودیت دارد. در طول جلسات، محور اصلی بحث حدیث «عنوان بصری» می باشد که امام صادق علیهالسلام در سه نکته جوهر بندگی را بیان کردهاند: خود را مالک چیزی ندیدن، تدبیر مستقل نداشتن، و فقط به امر خدا مشغول بودن. در مسیر بحث، مثالهای ملموس و شیرین نشان دادند که مشکلات زندگی ابزار رشدند نه موانع آن. سبک بندگی یعنی بزرگ شدن، از قضاوت و نوسان «ناس» رها شدن، و دغدغهها را از سطحیترین امور تا بلندترین آفاق بالا بردن. در بندگی، سختیها شکلاتاند، مصائب شیریناند، و انسان به جایی میرسد که مثل زینب کبری سلاماللهعلیها جز زیبایی نمیبیند
برخی نکات مطرح شده در این جلسه
هسته مرکزی سبک زندگی: بندگی خدا
صداقت بیروح؛ ارزش بدون نورانیت
شهدای مدافع حرم و طعم خاص معنویت
مشکل زندگیهای تکهتکه و بیترکیب سالم
غرب پیشرفته، اما بیروح و بیمعنا
تفاوت علم و ثروت در ماندگاری تاریخ
زندگی کفار؛ رفاه فراوان بدون بندگی
حیات طیبه؛ معادله ایمان و عمل صالح
متن جلسه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابیالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد و آله الطیبین الطاهرین. و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسرلی امری و احلل عقدة من لسانی.
وقتی در مورد سبک زندگی صحبت میشود، گاهی تصورمان این است که سبک زندگی یعنی اینکه قطعات کوچکی از زندگی تغییر بکند؛ مثلاً تغییر ساعت خوابم حاصل شود، خوراکم، میزان غذایی که میخورم تغییر کند، نوع غذایی که میخورم تغییر کند. اینها میشود عوض شدن سبک. اینها البته عوض شدن سبک زندگی هست، ربط به سبک زندگی دارد؛ ولی هسته مرکزی سبک زندگی اینها نیست. هسته مرکزی سبک زندگی این است که همه اینها – این خوبیها، این اخلاقهای خوب، این رفتارها – بر اساس چه حقیقتی، چه ماده اصلیای شکل میگیرد؟ چیزی باید مایه همه اینها باشد. بند به همه؛ یعنی همه اینها بند به او باشد. او معنا میدهد به اینها.
خیلی وقتها هست یک آدمی دروغ نمیگوید، راست میگوید؛ ولی راست گفتنش نورانیتی برایش نمیآورد. راستگو است، ولی معنوی نیست. خیلیها هستند صبح زود پا میشوند، ولی معنوی نیستند؛ نصف شب پا میشوند، ولی معنوی نیستند. یک نورانیتی، یک صفایی، یک معنویتی؛ [همین] شهدایی که مثلاً آدم میبیند – شهدای مدافع حرم، شهدای دفاع مقدس – نورانیتی میبیند، یک طعمی میبیند، یک مزهای میبیند. خیلی هم گاهی کارشان، کار بینظیر و فوقالعاده و اینها نیست. [مثلاً اینکه] خیلی کم بخوابند، خیلی کم بخورند. نه، [حتی] در بعضی از این آدمهای معنوی آدم [میبیند]، ماشاالله بد نیست، خوابشان هم ماشاالله بد نیست.
[آن فردی که فتاوای] علما را [گرفته،] پیدا کرده بود، جمع کرده بود، یک ملغمهای درست کرده بود از [فتاوای] علما؛ آن چیزهایی که آدم خوشش میآید: فلان آقا [میگوید]: «ایشان چهار تا همسر داشتند؛ ما در این مسئله مقلد ایشان هستیم.» آن آقا مثلاً با موسیقی مشکل [ندارد]. ترکیب [با]کتری ما همین شکلی است [که] مراجع حل کردهاند. مثلاً این آقا گفته: «دیرکرد اشکال ندارد»، خسارت [برای] فلان [مسئله] مثلاً اشکال ندارد؛ آن [یکی] گفته: «با نیت مثلاً چیچی اشکال ندارد.» [همه را] با هم جمع کرده.
یا ماجرای معروف دیگر: [کسی] رفته بود پیش مرحوم یزدی، گفته بود: «آقا، من دستم را تکان بدهم، مشکل شرعی دارد؟ گردنم را اینجوری تکان بدهم، مشکل شرعی دارد؟ کمرم را اینجوری تکان بدهم، مشکل شرعی دارد؟» [یعنی] جز به جزت خوب است؛ ولی مردهشور ترکیب تو را ببرد! ترکیبش مشکل پیدا میکند. گاهی جز به جز میخواهیم درست بکنیم، قطعه قطعه میخواهیم درست بکنیم. قطعه قطعه مشکلی ندارد، ترکیبش مشکل دارد.
خب، چرا ترکیبش چگونه مشکل دارد؟ چرا [گاهی] یک وقتی میبینیم یک آدمی جز به جز زندگیاش خوب است، ولی ترکیبش که با هم میشود، نورانیت، صفا و معنویت از تویش درنمیآید؟ اینقدر پیرزن داریم [که] شبها کم میخوابند، غذایشان کم میخورند؛ [احساس میکنی] پرواز میکنی! ولی [همینطور] جوان هم داریم ماشاالله تا خرخره میخورد، ۱۰ ساعت هم میخوابد. مثل این شهدای مدافع حرم، بعضیشان واقعاً همینجوری است؛ خوب بوده. زندگینامهاش را که میخوانی، شخصیتش را که میبینی، واقعاً هوش از سرت میرود. [میبینی] یک صفایی، یک نورانیتی، یک معنویتی [در آنها هست].
برای اینکه زندگی را نباید از این قطعات شروع کرد. بعد ما گاهی گول قطعه را میخوریم، [دوباره] گول قطعه را میخوریم. پا میشود، میرود یک سفر خارجی؛ [فکر میکند چون] دروغ نمیگوید، دروغ نگفته [است]. [در] کلاس دانشگاه مفصل در مورد این صحبت کردیم: «دروغ نگفتن اصلاً چیست؟ بعد چگونه است؟ اصلاً خوب است یا بد؟»
یک برنامه را تازگی در آمریکا ساختهاند؛ مسابقهای چند ماهی است راه افتاده است. عذرخواهی میکنم بابتش، ولی دانستنش خوب است، به دردمان میخورد. یک مسابقه اطلاعاتی دارد. از شرکتکنندههایش اطلاعات [میگیرد]. اطلاعات شرکتکنندهها میآید، سوال در مورد زندگی خصوصی این آدم میکنند. [البته] در زندگی خصوصی سرک نکشید؛ اصلاً مسابقهاش، موضوعش زندگی خصوصی است. سوال میکنند از اینها [و] در فیلم جواب میدهند. اگر راست بگوید، میرود مرحله بعد. سوالهای سختی [دارد].
بعد مثلاً خانم نشسته، شوهرش روبرو نشسته است. مجری از خانم سوال میکند، میگوید: «تا حالا شده به مردی غیر از شوهرت علاقه داشته باشی؟» میگوید: «بله.» چراغ سبز میشود، میرود مرحله بعد. [دوباره مجری] میگوید که: «شده تا حالا با او ارتباط داشته باشی؟ با یکی غیر از شوهرت رابطه آموزشی برقرار کردهای؟» شوهره نشسته، صورتش سرخ شده. [خانم میگوید:] «بله.» این مرده اول یخ میکند، بعد دست میزند [و میگوید:] «زنش رفت مرحله بعد!» مردهشور این صداقت را ببرد! صداقت چیز خوبی است، ولی در این پکیج که قرار میگیرد، ارزشی وجود ندارد که شما بخواهی بخریاش.
دروغ... [مانند آنچه] در دانشگاه گفتیم: مثلاً شما از بچهای که از سرویس بهداشتی آمده بیرون، ازش بپرسی که «خودت را شستی؟» وقتی بین شستن و نشستن فاصله باشد، تفاوت باشد، حالا اگر شستن [و] نشستنش فرق نکرد، دروغ میگوید. اگر بگویی «من نشستم»، شما دعوایش میکنی. ارزش، ضد ارزش را میفهمد. [اینطور نیست] که هرجایی ما [بگوییم] مثلاً کسی دروغ نگفت، یعنی ارزشی اصلاً وجود ندارد. آن را هم نمیخواهیم بگوییم؛ ارزش دارد. در غرب ارزشمند است. با این حال، راست میگویند [و ما] کار نداریم. این را هم توجه داشته باشید؛ این را هم [ببینید]: شما در جامعه [اگر] ارزش [واقعی] برداری، فیلم بازی نمیکند. [مانند آن خانم که میگفت:] «دیدی عزیزم، راست گفتم، رفتم مرحله بعد؟ دروغ نگفتم، با ۱۰ نفر دیگر ارتباط داشتم، هیچ مشکلی نبود.»
کاغذی که دادند، گفتند: «تذکر بدهید، بخش خواهران سکوت کنند.» حالا نمیدانم تذکر ما فایده دارد یا ندارد. یکی از دانشجوهای اهل سنت هم با ما در ارتباط بود، میآمد دفتر ما، [با ما] صحبت میکرد و اینها. ما خوشحال بودیم با برادران اهل سنت رو [هم] ریختیم و اینها. بعد میگفتیم این الان دیگر خیلی به تشیع هم نزدیک شده و اینها. بنده خدا اهل سنت بود، با [او] در ارتباط [بودیم]. گفتم: «خب.» گفت: «مرتد شد.» [من گفتم:] «پیغمبر [را] قبول کرده بود!» [او گفت:] «اثر نفسی بود که پیغمبرم زد.» خلاصه آقا جان، صداقت این را نباید ما را گول بزند. این صداقت نورانیت نمیآورد.
چه چیزی نورانیت میآورد؟ بندگی. نورانیت بندگی. سبک زندگی آدم باید سبک زندگیای بر اساس بندگی باشد. در این زندگی بندگی دیده میشود. لغزش هم دارد؛ عیب دارد؛ ولی آخرش بنده است. ولی [اگر کسی] بنده [و] جنس سالم [باشد]، خیلی خوب است. [مقایسه کنید با یک جنس] قاچاق [که حتی اگر] با یک جنس بیکیفیت رسمی و شناسنامهدار، رسمی [و] کد [قانونی هم] دارد.
جنوب، منطقه آزاد است. بهترین ماشینها را با قیمت ارزان به شما میدهند. گفتیم: «خب، [پس] خیلی خوب است!» گفتم: «نه، خیلی هم خوب نیست.» از استان خوزستان، ۲۰ روز بچرخی، شاسیبلند را با ۲۰ میلیون میخریدند. [از] اهواز و آبادان، اینها نمیتوانستند خارج شوند. منطقه آزاد این شکلی است. خیلی آنتیک است، خیلی فوقالعاده است، خیلی عالی است. [اما] به رسمیت نمیشناسند. ارزان است. ماشین عالی هم قاچاق [است]. منطقه آزاد اجازه دارد. بعضی جاها در ایران آزاد است: چابهار و انزلی و خوزستان. خلاصه، [ماشین] خارجی قیمت نازل. یعنی پول دوتایش میشود پول یک پراید! دو تا ماشین شاسیبلند ژاپنی، تویوتا، نمیدانم... فوقالعاده.
خلاصه، این مسئله جدی است. شما به آن جنس نگاه نکن [که خوب است]. این رسمی بودن، این کد داشتن، [و] شناسنامه داشتن، خیلی مهم است. خیلی وقتها در زندگی خیلیها، خیلی چیزشان اوکی است: بهداشتشان [خوب]، خیابانها فلان است. کربلا... [شخصی در] تلویزیون معروف، که اسم ببرم همه میشناسید، چهره و سیما[یش]، چهره ویژهای [است]. به او اشاره بکنم:
یک سفری بود، با هم بودیم برای رادیو جوان. یک مستندی را [ساختند]. اولین سفر کربلای ایشان بود. نقاشی [او] میماند. [اما آنقدر] سالم [هم] نداشت. اولین سفر کربلا. کربلا [آن زمان] باز [فرق میکرد]. الان کربلا خیلی فرق میکند. قدم به قدم [نظامیها] سیطره [دارند] و میگردند. در هتل شاید بود. [وقتی] پرونده [اش را] تعریف میکرد: «من در عمرم بینظمتر [و] آلودهتر از عراق و کربلا ندیدم.» [میگوید:] «در هند رفتم، دیدم مثلاً پشت ماشین نوشته: «Please Honk» [یا] «لطفاً بوق بزنید.» [این] توهین [نیست]. در دهلی، تکنولوژی کره را دیدم. [مثلاً] دانلود؛ همهاش کلاً کره جنوبی [است]. کره جنوبی. من رفتم سرویس بهداشتی. تا نشستم، دیدم دو تا کیبورد از بغلم آمد. [سوال میکرد]: «شما مردی یا زنی؟ چه مدلی بشوریم برایت؟ آب سرد بیاید یا آب گرم بیاید؟» [این] روشویی [است]! واقعاً حال آدم به هم میخورد از شدت تکنولوژی! یک کلمه را میخواهی سرچ بکنی. [حتی] قبل از سرعت اینترنت در کره، در هواپیمایشان هم مثلاً نت میگیرد، در حال سفر نت میگیرد.
عراق ولی بامزه [است]. کوچه و خیابان و جادهاش یکی است؛ دیگر هیچ تفاوتی با هم نمیکند؛ بلکه کوچههایش سالمتر از جادهاش است؛ تمیزتر، خوشگلتر، مرتبتر. جاده درب و داغان. آفتاب گرم تابستان میخورد، این آسفالت آب میشود؛ ماشین [که] رد میشود، کلههایی درست میکند. [آن شخص] گفت: «بینظمتر، شلوغتر. پلیس هم که ندارد دیگر. پلیس راهنمایی و رانندگی ندارد. تصادف [که] میکنید، پلیس شُرطه میآید، نیروی انتظامی میآید برای کار راهنمایی رانندگی. دفتر و جریمه و اینها ندارد. گلوله میزند، [با] رکاب گلوله آخر خط میشود.» چیز دیگری ندارد.
حالا اینجا گفت: «من یک چیزی اینجا دیدم که هیچ جای دنیا نداشت.» گوش بدهید قشنگ! «من همه دنیا را رفتم، همه جای دنیا رفتم؛ یک چیزی که اینجا داشت، هیچ جای دنیا نداشت: روح. روح. اینجا روح دارد. اینجا [حتی اگر دنیا] روح [برای] برنامه بسازد، سفر کاری است برایش؛ سفر زیارتی خیلی به حساب نمیآید. نگاهش این است: روح دارد [ولی] داغان است. مثل [اینکه] شما تصور کنید یک آدم زنده، لاغر [و] رنجوری که پوست [و] استخوانش به هم چسبیده، ولی زنده است. با یک مردهای که عضلاتش ورم کرده؛ یک جوان رعنای ۲ متری و وزن [بالا] و سیکسپک [و] اینها همه [را] دارد، ولی مرده است. تفاوتش [این است که او] مرده است.»
خیلی خوشگل [و] مرتب است. زنده است. البته بهترش چیست؟ بهترش این است که همین زنده، همان سلامت را هم داشته باشد. این مطلوبش این است. اینها فلان هستند، اینها روح ندارند، اینها مردهاند. ما خوبیم؛ وضعیت نظم و ... الان در این ترافیک خودم [هم] خجالت [میکشم]. در یک لاین، جماعتی مثلاً یک کیلومتر در ترافیک ماندهام. [اگر] عقل داشته باشد، همه را با سرعت میآید، میرود! زندگی اجتماعی، زندگی مدنی اصلاً نمیفهمی یعنی چه! بقیه حق دارند، حقوق دارند. [کسی] نیم ساعته در صف ایستاده [است]. صف را ببین تا کجا رفته! خیلی بد است، خیلی زشت است.
بیرون خیلی ویژه بود. بیرون! تصورم نسبت به بیرون عوض شده. بیرون! آخه این فامیل دور میگفت: «چرا همه میریزیم دور؟» از اینجا که رفت بیرون، دیگر میشود دور. ماشینم نمیرود [به] دور. دیگر همهاش اینجا منطقه زبالهدان محسوب میشود. بیرون است؛ خیلی زشت است.
در جامعه، در مملکتی که میخواهد سمت خدا حرکت بکند، [کثیفی] از زبالهاش، از آلودگیاش، از میکروب و اینها واقعاً زشت است. در شأن اهل بیت نیست، در شأن ما نیست.
یک بابایی ماهی خریده بود. [رفت] منزل امام صادق (علیه السلام) دیدنش. سفارش میکنیم خانه با دست خالی نرویم، یک چیزی بگیریم ببریم. اینجوری [نگفتم]: «ماهی دستت گرفتی، ماهی بوی بد میدهد!» امام صادق و راوی و فلان... «و ببندیش؟» بله، از امام صادق بپرسند: «آقا، مثلاً شما این [بوی] گند [ماهی] را ترجیح میدهی یا بوی عطر مثلاً منصور دوانقی را داشته باشیم؟» مهم این است که ما حقیقت داریم. با حقیقت [که] داشته [باشید]، زینت ما باشید. نکته اصلی و اولیه این است: زندگی کِی میشود زندگی؟ وقتی ما بندگی [کنیم]. «مَن عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَىٰ وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَاةً طَيِّبَةً» [یعنی] حیات طیبه [زمانی است که] ایمان باشد، عمل صالح باشد، تازه زنده میشود، تازه از الان زندگی معنا دارد. قاعده است، ولی زندگی نیست.
تکنولوژی... صحبت کردیم با رفقا[ی] دانشجو[یمان]. یک کارهای جدی هم دارند میکنند. الحمدلله، یک دغدغههایی در آنها شکل گرفته است؛ فعالیتهایی [که] به زودی خواهید دید. اقدامات جدی دارد [شکل میگیرد]. در این دانشگاه، [دانشگاه] فردوسی [و دانشگاه] امام رضا به شور آمدهاند، دارند کار میکنند. تولیداتی؛ دیروز ماشین سورنا را در دانشگاه رونمایی کردند. ماشین فرمول یک، صفر تا صدش را بچههای خودمان ساختهاند. بچهها وارد میدان میشوند، دارند کار میکنند. تولید میشود. کمکم دست میگیرند. حمایت بکنند که نمیکنند! پشت اینها خالی است. تک و تنها میآیند، خودشان بودجه جور میکنند، حامی پیدا میکنند، کار میکنند، زحمت میکشند. اوکی میشود.
ولی این را خدا در قرآن زیاد گفته است. گفته: «ببین! من زندگی کفار را به بهشت بیشتر میرسانم.» [این] عجیب است که به زندگی کفار بیشتر [میرسد]. یک آیه داریم در سوره مبارکه زخرف، میفرماید که: [این] خیلی آیه عجیبی [است]. من این را در جلسهای یک وقتی خواندم، همین مشهد، یک جوانی پای منبر نشسته بود [و گفت]: «این واقعاً آیه قرآن بوده؟! تو گفتی اینجوری قرآن دارد میگوید؟ عجیب و غریب است!»
«اگر من خدا ترس از این نداشتم که همه مردم بیدین شوند، اگر من خدا ترس از این نداشتم که همه مردم بیدین شوند، آنقدر به زندگی کفار میرسیدم، آنقدر به اینها میدادم که سقف خانه را به جای ایزوگام، پلههای پشتبام را با نقره درست کنم.» بعد از این نگران شدم. دیدم که اینها را [اگر] بدهم به کفار، دیگر کسی مسلمان نمیشود. [یعنی] برای زینت سراغ ما نمیآیند. زندگی اینها خیلی جذاب است. [مثلاً] کتاب نوشتهاند: «تکنولوژی دوران فرعون، بعضیهایش از الان بالاتر بوده است.» این را بدانید! آخر تکنولوژی از [آنِ] شما بهتر بوده است. تکنولوژیهایی بوده که اصلاً کلاً جمع کردهاند، رفته است؛ اسمی ازشان نمانده است. شما دیدید که در کوه خانه میسازند؟ سخت است در کوه خانه ساختن. گاهی کوه را میتراشند، مثلاً یک غاری درست میکنند، یک اتاقچهای درست میکنند. اینجا میفرماید که: «تَنحِتُونَ مِنَ الْجِبَالِ بُیُوتًا فَارِهِينَ.» [به معنی] شما آپارتمانسازی میکنید، خود کوه را آپارتمان میکنی. این دیگر [چیزی است که] الان دیگر این را نداریم. همین اهرام ثلاثه را الان ماندهاند چه شکلی اینها ساختهاند. اهرام ثلاثه برای همین میگویند یکی از عجایب هفتگانه است. این تکنولوژی چه بوده؟ قواعد ریاضیاتیاش، مهندسیاش واقعاً چیز عجیب و غریبی است. بار بالا میبرده؛ جرثقیل نبوده. نمیدانم این تکنولوژی [چه] امکاناتی [داشته است]. چهکار میکردند اینها؟ خیلی چیز عجیب و غریبی است. این زندگی را میبینم، امکانات را میبینم. «وَ زُرُوعٍ وَ مَقَامٍ كَرِيمٍ» در سوره مبارکه دخان. [اینها را] داشته باشم، مفتترین مالی است که به آدم میرسد. دیگر هیچ کاری نمیکند آدم. مفت و مجانی. [تازه] این تکنولوژی [را] تحمل بکنی... امکانات آنور [دنیا]. باشگاه ورزشیشان، یک دکمه میزند، باشگاه عوض میشود. مثلاً باشگاه بسکتبال تبدیل میشود مثلاً به زمین چمن در ۱۰ ثانیه. پلکان [هم] بنا به جمعیت اضافه میشود. آب داغ... در عراق سرباز آمریکایی آب جوش داغ [با] یک قرص [درست میکند]، میاندازد تویش. از این قبیل [امکانات دارند]. کولر گازی [دارند]. بعد [برای] کولر گازی پول برق را میشکنند. [با] رله راحت، همهچیز اوکی [است].
روح ندارد. زندگی هست، ولی زندگی تا وقتی بندگی تویش نباشد، زندگی نیست. زندگی بیبندگی، زندگی نیست. [اگر] در [آن] بندگی نباشد، زندگی نیست. حالا میفهمد. میفهمد اگر کمی لطافت در وجود آدم باشد، این تاریکی را احساس میکند. اینها هم از غرب پا میشوند، میآیند، مسلمان میشوند. مشهد هم هستند. حالا بعد از این، طلبههایشان مخصوصاً اگر ارتباط [با آنها] بگیرند، خیلی جالب است. یکی از اینها در قم، [در کلاس] کنسلی درس میخواند. اسپانیایی بود. «جعفر گونزالس»؛ [نام خود را] جعفر [گذاشت]. ازش پرسیده بودند که: «شما چه شد [که] شیعه شدی؟»
[او] گفته: «من یک عکس دیدم، خیلی جالب است.» گفت: «یک عکس دیدم، زمان جنگ، جنگ ایران و عراق. از رزمندههای ایرانی؛ یک عکس معروفی است: یک پیرمردی و یک جوانی دارند به هم نگاه میکنند، میخندند.» کشوری که ۸۰ تا کشور دارند با آن میجنگند. شرق و غرب [علیه او]. تنها جنگ تاریخ بوده که آمریکا و شوروی با هم متحد شدند. تنها جنگ تاریخ بوده [که] بعدش شرق و غرب متحد شدهاند. امکاناتی ندارد. سیم خاردار بهش نمیدهند، نخ بخیه هم بهش نمیدهند. حامیانش قذافی بود. یک دانه موشک خراب بهمان داد. یک موشک خراب که کار نمیکرد! آن هم [برای اینکه] امتیاز بگیرد نسبت به سوریه؛ یک موشک به ما داد. تنها حامی استراتژیک ما این بود.
رزمندهای در این جبهه دارد میجنگد، ایستاده، دارد با این روحیه میخندد. هیچی ندارد؛ روح دارد [ولی] دیگر [آن] بندگی خدا را ندارد. جنگ؛ در درگیری غصه نخورید، اذیت میشوید؛ بهتان فشار میآید. شما اگر بهتان فشار میآید، به جناح رقیبتان، به آن دشمنتان هم فشار میآید. فلسطینیها در مغزشان [است]. لب مرز، پرچم فلسطین [برافراشته است]. عصبانی [هستند]. حالا پرچم تویش پر [از] TNT است. کنترلش هم دست سرباز فلسطینی است، مال شما نیست. او هم میمیرد. او هم جانباز [و] معلول داریم. بعضی از این عزیزانی که در این موکب پذیرایی میکنند، باخبر شدم چند سال پیش [که] نشسته [بود]. این مجروح جنگی است؛ در جنگ با ایران اینجوری شده [بود]. [میگوید:] «اسیر شما بودم. چند سال میجنگیدم، گرفتندش، بردندش. [این] طرف قطع نخاع شده.» مثلاً در بغل حوریها صاف [میشوند]. اینجا فقط قطع نخاع میشوند. ترجمه: «مِن اللهِ ما لا یَرجُونَ.» شما خدا دارید، او ندارد. کشته را اینجا دارد، فشار و خستگی را اینجا هم دارد، آنجا هم دارد. شکست را اینجا هم دارد، آنجا هم دارد. یک چیزی اینجا دارد میگوید: «خدا افسرده بشود؟» [خداوند] افسرده بشود؟ اصلاً معنا دارد مگر؟ اصلاً...
الهی قمشهای گفته بودند که: «آقا، زیرزمین شما را دزد زد؟ نوش جان!» گفتند که: «من نگاه میکنم، برمیگردد [و میگوید]: بدبخت! ذلیل! [در] قیامت [باید] حساب [پس بدهی].» «ماشین چهکار کردی؟ غصه میخورد!» حالا شما چقدر آدم دیدید که سکته کرده در همین قیمت ارز و دلار؟ دیدید دیگر. مشهد بود به نظرم. کشتندش. سلطان سکه دلال بود، تهران. قطعه ۵۹۶ داریم. من شنیدم، [ولی] ندیدم خودم. در بهشت زهرا، قطعه ۵۹۶. ماجرا چه بوده؟ درسنامه ۵۹۶ که امضا کردند؛ قیمت دلار و [وقتی] در جنگ بودیم و اینها، قیمت در نوسان بود و اینها، یکهو فروکش کرد. این دلالها خیلیهایشان سکته کردند. یک جا سکته [کرد]. سکته کرد. سکته میکند. غصه دارد. یک روحی در زندگی هست، آن روح بندگی است.
روح ندارد [با این همه] جذابیت. الان شما یک عالم فرض بفرمایید. این را بگویم، ترجمه تمام [شود]. یک عالمی را میگویم، شما تصور کنید. بعد ویژگیهای ظاهریاش را میگویم، ببینم برای شما تغییر حاصل میشود؟ شیخ طوسی مشهدی [است]، طوسی. مثلاً شما علاقه دارید. اگر باخبر بشوید که ایشان بر فرض خیلی درشت بوده، دستهسنگینوزنها، خیلی هیکل درشتی داشتهاند، راه رفتن برایشان سخت بوده، آیا در ارادت شما به ایشان کم میشود؟ ولی بازیگر هالیوود چاق میشود. [به او میگویند]: «باربیتو، [چرا] میخواهی پیر نشوی، لعنتی!» دیدی در این فضای مجازی [میگویند:] «پیر نشو لعنتی، بازیگر!» تو وقتی جوان است، [آن وقت] چقدر [به او میپردازند]! فوتبالیستها، ۱۰ ساله [است که] طرف از فوتبال آمده بیرون، اصلاً کسی [او را] نمیشناسد. بابا! این [فوتبالیست] زمان خودش غولی بود! همه مدارس، همه مساجد فوتبالیست ولنتین بودم.
این دنیاست دیگر. اهمیتی دارد برای شما وزنش چه بوده، موهای سرش مثلاً ریخته بوده است؟ «هَلَکَ خُزَّانُ الأَمْوَالِ وَ بَقِیَةُ الْعُلَمَاءِ.» [این است که] علما باقیاند. [سوال:] علم بهتر است یا ثروت؟ امیرالمومنین در یک حدیث میفرماید که: «علم هفت برابر بهتر از ثروت است.» در نهجالبلاغه به هفت دلیل علم [از] ثروت بهتر است. [علم] اضافه میشود، رشدت میدهد. ثروت هرچه اضافه میشود، مسئولیت [هم اضافه میشود]. یعنی علم، [تو را حفظ میکند]؛ علم از تو نگهبانی میکند. [اما] ثروت، [تو] باید ازش نگهبانی کنی. همین. این چند تا [دلیل را] میگویند. آخریاش هم این است؛ میفرماید که: «مالدارها میروند، علمدارها میمانند.» این همه آدم تریلیاردر، اسمش مانده؟ [نه.] یک حاتم طایی هم اگر مانده، به خاطر پولداریاش معروف نشده، به خاطر بخششاش معروف [شده است]. [این] حقیقت است، معروف است.
قبرستان سراغ دارید [که] پرچم زدند، بنر زدند: «این قبرِ [فلان] مولتیمیلیاردر فلان دوره است» مثلاً هنوز که هنوز اسمش هست؟ قبرستان [است]. این باغ رضوان را ببینید، خیلی جالب است. باغ رضوان حرم، یک قبرستان بوده؛ چند صد تا قبر بوده. همه قبرها را پارک کردهاند، دو تا قبر مانده، مال دو تا عالم است: سبزواری [و] آیتالله آملی. میماند. عالم میماند. یعنی این حقیقت دارد.
اباعبدالله الحسین (سلام الله علیه)؛ بدنی که دفنش نکردند، سه شبانهروز زیر آفتاب بوده است. [بدن آن] حضرت سه روز [زیر آفتاب بود] تا دفنش کردند. [بعد از آن] فقط در دوره متوکل گفتند که ۱۸ بار قبر حضرت را خراب کرد. خود متوکل؛ فقط سال به سال پرشورتر، پرحرارتتر، پرخرجتر. خرجی که میدهد، امکاناتش سال به سال بهتر [میشود]. این حقیقت است دیگر. اثر حقیقت، حقیقت دارد این شکلی [است]. حیات بندگی، اخلاص، عبودیت، توجه به خداست، عشق به خداست.
امام عسکری (سلام الله علیه)؛ حالا همه امامان در دسترس بودند. ایشان را برداشتند، بردند یک شهری که – یعنی امام هادی [را] بردند در واقع – گفتند: «اصلاً یک جایی ببریم که همزبان اینها پیدا [نشود]، هم پادگان باشد، هم همزبانشان پیدا نشود.» شهر سامرا شهری بود که تویش اصلاً عربزبان پیدا نمیشد. یک منطقه جنگی بود. سربازهایش، سربازهای ترک بودند. ترک به معنای اهل مغولستان. این ترکی که در روایت میگویند، ترک ترکیه نیست. «اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را...» [اینجا] «ترک» قوم مغول را میگفتند. به نژاد مغول میگویند ترک. در روایات هم وقتی میگویند «ترک»، به نژاد مغول میگویند. سامرا، دور تا دور کسانی بودند که اصلاً همزبان نبودند با اهل بیت. یک مشت جاسوس هم گذاشتند در منزل امام حسن عسکری. گفتند که: «وقتی امام عسکری مثلاً مثل فردایی به شهادت میرسند، اینهایی که در منزل حضرت کار میکردند، خادم بودند، اینها ریختند، هرچه در منزل امام عسکری بود به غارت بردند.» خادمان خانه اینها بودند! یعنی یک مشت جاسوس دزد را گذاشته بودند دور تا دور به پا. مسئله عجیبی است.
همسر ایشان، نرجس خاتون، باردار [بودند]. امام عسکری به عمهشان حکیمه خاتون میفرمایند که: «شما امشب پیش ما بمان. امشب خدا آن مولود موعود را به ما میدهد.» حالا زن وارد [میشود]، میگوید: «من هرچه به زن نگاه میکنم، هیچ آثاری از بارداری درش نمیبینم، هیچ نشانهای از بارداری در آن وضعیتی که دور تا دور جاسوس گرفته؛ [در] منطقه نظامی!» وقتی حقیقت باشد، اینجوری میشود. حقیقت این است. غارت کردن منزل امام عسکری... همه سعیشان را کردند، اینها را بایکوت بکنند، از جامعه دور بکنند، نفوذ اینها را بگیرند، اثر اینها را بگیرند. [اما] برویم ببینیم سامرا [را]! داعشی... یکی از این مدافعان حرم به من میفرمود: «تولیت حرم عسکریه [را] میدانی که حرم عسکریین در عراق تنها حرمی است که تولیتش دست ایرانیهاست؟ سپاه قدس است تولیت حرم.» یکی از فرماندههای نظامی در سامرا، وقتی که در بحبوحه جنگ بود – یعنی کسی نمیرفت زیارت – به مناسبتی سامرا رفته بودیم. چشم خودم دیدم، دارم برایت تعریف میکنم. با چشم خودم میدیدم با راکت پرتاب میکنند به سمت گنبد، میآید [ولی] برمیگردد. خدا را شاهد میگیرم، خودم با چشم خودم دیدم. میزدند گنبد را، ما چیزی نداشتیم دفاع بکنیم. [وقتی در] منطقه اسپایدر خبرنگارهای ایرانی یک لحظه برنامه زنده میخواهد پخش بکند، سریع ردیفش را میزنند که این فلان جاست. یک موشک میفرستند، صاف آنجا منفجر میکند. ایشان و تعداد زیادی کشته میشوند. [راکت] برمیگردد، هیچی نمیآید!
بهار نقل میکند: «اهل سنت زندگی میکردند. اهل سنت اینجا که میآمدند، به این دو تا قبر احترام میگذاشتند؛ قبر امام هادی و امام عسکری. آنجا قبرستان بوده، جدا نبوده، حرم و اینها نبوده.» از اهل سنت پرسیده بودند. مجلسی میگوید از اهل سنت پرسیده بودند که: «کبوترها روی همه قبرها مینشینند [ولی] از دور این قبرها طواف میکنند.» حقیقت دارد. وقتی حقیقت باشد، اینشکلی میشود. دلهای مشتاق را میکشد، میبرد.
حالا این آقا، امام عسکری (علیه السلام)، مثل امشبی در غربت، در تنهایی، تک و تنها از دار دنیا [رفتند]. همین آقازاده را دارد؛ آن هم مخفیانه. چند نفر مگر امام زمان را معرفی کرده بودند، [یا] نشان داده بود؟ لحظات آخر مسموم کردن امام عسکری را... امام [زمان] جوانی هم بودند دیگر. میدانید؟ امام جواد (علیه السلام) ۲۵ سالگی به شهادت رسیدند، امام عسکری ۲۸ سالگی به شهادت [رسیدند].
امام عسکری، لحظات آخر حضرت خیلی تشنه شدند، عطش غلبه کرد. حضرت خطاب کردند به امام زمان، فرمودند که: «یا سید الاولیاء، اسقنی من الماء.» «یا سید الاولیاء! پسرم، ای سید خاندان، یک مقداری آب برای من بیاور.» مقدار آب آورد. [حضرت مهدی] آب را میل کردند [و امام عسکری] به شهادت رسیدند.
حالا این لحظه آخر امام عسکری را شما ببینید. پدر به پسر میگوید: «برای من آب بیاور.» حالا مقایسه کنید با آن حالتی که ظهر عاشورا پسر آمد به پدر [و گفت]: «پدر جان، یا اَبَه اِنَّ العَطَشَ قَد قَتَلَنی!» [یعنی] «بابا جان، عطش دیگر دارد مرا میکشد؛ دیگر امان برایم نمانده؛ دیگر جانی برایم [نمانده است].» اباعبدالله فرمودند: «پسرم، یا بُنَیَّ هَاتِ فَمَکَ.» [یعنی] «دهانت را بیاور، بابا جان.» علی اکبر زبان مبارک را آورد. چه بود؟ چه سنی بود؟ چه ماجرایی بود؟ این زبان مبارک را گذاشت در دهان اباعبدالله الحسین. میگویند دیگر علی اکبر سر انداخت پایین، با شرمندگی برگشت. دیگر هیچی از تشنگیاش نگفت. اباعبدالله گفتند: «پسرم، بیا زبانت را به این خشکی این دهان من بزن تا بفهمی تشنگی و خشکی لب یعنی [چه].»
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک، علیک منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار. و لا جعل الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین.
کربلا، اصحاب آن کعبهای که صاحب کعبه دچارش شد،
قسمتش نشد حاجی شود، حق بیقرارش.
یک روز بین شیرها، الله اکبر!
شیر درنده محو او گشت و دچارش [شد].
اسب چموشی را لگام انداخت، نازش کرد؛
آن اسب رامش شد، سپس آقا سوارش شد.
وقتی سه سال آقای مادر بین زندان بود،
یعنی سه سال سخت غربت، یار غارش شد.
در روزها، در کنج زندان روزهداری؛
شبها مناجات و نماز و گریه کارش شد.
گرچه دل تاریک و سنگی داشت زندانبان،
آقا دعایش تقوا نثارش شد.
تا مأمون فهمید با زندان حریفش نیست،
زهری سویش آمد، سفرهدارش شد.
مسموم شد آقا، میان حجرهاش افتاد؛
بر خاک میزد و دلتنگ یارش [بود].
از [تشنگی] آبی طلب کرد از غلام؛
اما دو دست رعشهدار مانع [او] ز نوشیدن [شد].
شکر خدا، فرزندش این دم آخر،
دیدار رویش چشمان تارش شد.
اینجا امام [کاظم] در بین این حجره، فرزندش آمد؛
در عشقم، گسارش شد.
در کربلا همین که جد او افتاد،
قاتل روی سینه یار [آمد]، [از او] نامش حتی [بر زبان] نیاوردند.
دست کسی غارتگر آن یادگار سالار زینب را [به غارت برد].
خون [او] رها شد [در] گرمای سوزان بیابان.
زینب اسیری رفت و یک کفن آخر [برای] شاه [هم] میسر نشد.
یا صاحب الزمان، آقا جان، مثل فردا وقتی خواستید بدن بابا را غسل بدهید، دست تنها بودید. وقتی خواستید نماز بخوانید، آن [پیکر] نایستاد به نماز. شما آمدید، کنارش زدید [و] به نماز ایستادید. هرچه بود، پدر را آبرومندانه غسل دادید، آبرومندانه دفن کردید. [پس] یومَکَ یا اباعبدالله [از داغ آن] بسوزد برای آن آقایی که فرمود: «ای بنی اسد، بروید یک بوریا [بیاورید تا] بدن بابا را جمع کنم.» در این بوریا میگوید: «دیدیم آقا سراسیمه [است]. گفتیم: «آقا جان، چه شده؟» فرمودند: «چه [را] میگردم؟ بعضی از قطعات بدن بابا [یعنی] حسین را.»
جلسات مرتبط

جلسه دو : چگونه حس بندگی را در زندگی بگیریم؟
زندگی به سبک بندگی

جلسه سه : چرا همه عناوین دنیوی فریب است؟
زندگی به سبک بندگی

جلسه چهار : «هیچ» بودن؛ راه رسیدن به همهچیز
زندگی به سبک بندگی

جلسه پنج : تقابل لیبرالیسم با مکتب بندگی
زندگی به سبک بندگی

جلسه شش : ریشه فرعونی کوچک در وجود ما
زندگی به سبک بندگی
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات زندگی به سبک بندگی

جلسه ده : سطح دغدغهها؛ نشانه سطح بندگی
زندگی به سبک بندگی

جلسه دو : چگونه حس بندگی را در زندگی بگیریم؟
زندگی به سبک بندگی

جلسه سه : چرا همه عناوین دنیوی فریب است؟
زندگی به سبک بندگی

جلسه چهار : «هیچ» بودن؛ راه رسیدن به همهچیز
زندگی به سبک بندگی

جلسه پنج : تقابل لیبرالیسم با مکتب بندگی
زندگی به سبک بندگی

جلسه شش : ریشه فرعونی کوچک در وجود ما
زندگی به سبک بندگی

جلسه هفت : بیخود شدن؛ راز لذت حقیقی و رهایی از نفس
زندگی به سبک بندگی

جلسه هشت : تعارض یا تکامل؛ تدبیر انسان در برابر تدبیر خدا
زندگی به سبک بندگی

جلسه یک : ترکیب درست اعمال؛ راز صفای حقیقی زندگی
زندگی به سبک بندگی