زندگی به سبک بندگی

جلسه هفت : بی‌خود شدن؛ راز لذت حقیقی و رهایی از نفس

00:43:20
271

این سلسله جلسات در حقیقت سفری است از ظاهر زندگی به باطن آن. سبک زندگی تنها تغییرات ظاهری مثل خواب و خوراک نیست، بلکه ریشه در حقیقت عبودیت دارد. در طول جلسات، محور اصلی بحث حدیث «عنوان بصری» می باشد که امام صادق علیه‌السلام در سه نکته جوهر بندگی را بیان کرده‌اند: خود را مالک چیزی ندیدن، تدبیر مستقل نداشتن، و فقط به امر خدا مشغول بودن. در مسیر بحث، مثال‌های ملموس و شیرین نشان دادند که مشکلات زندگی ابزار رشدند نه موانع آن. سبک بندگی یعنی بزرگ شدن، از قضاوت و نوسان «ناس» رها شدن، و دغدغه‌ها را از سطحی‌ترین امور تا بلندترین آفاق بالا بردن. در بندگی، سختی‌ها شکلات‌اند، مصائب شیرین‌اند، و انسان به جایی می‌رسد که مثل زینب کبری سلام‌الله‌علیها جز زیبایی نمی‌بیند

برخی نکات مطرح شده در این جلسه

تعریف سه‌گانه امام صادق از بندگی

بی‌خود شدن؛ کلید آزادی از نفس

محیط شدن انسان در اثر خروج از خود

سبک زندگی ساده و بی‌ادعا در سیره علی علیه‌السلام

بی‌برنامه بودنِ عبد؛ برنامه‌ریزی در دستان خدا

امتحان حضرت ابراهیم و تسلیم اسماعیل

متن جلسه

‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علیه من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری، و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
امام صادق علیه السلام در حدیث شریفه "عنوان بصری"، حقیقت بندگی را در سه جمله تعریف کردند که هر کدام آثاری دارد. اولینش این بود که خودش را مالک چیزی نداند. اگر این حال را پیدا کرد، انفاق برایش ساده می‌شود.
دومینش این است؛ فرمودند: «وَ لا یُدَبِّرُ الْعَبْدُ لِنَفْسِهِ تَدْبِیراً». دومین چیزی که هست، این است که خودش برای خودش تدبیر نداشته باشد، خودش برای خودش برنامه نداشته باشد.
خب، اینکه خیلی چیز بدی است، آدم بی‌برنامه... امام صادق می‌فرمایند که اگر می‌خواهی بنده باشی، بی‌برنامه باش. برنامه خوب است یا بی‌برنامه بودن؟ با برنامه یا بی‌برنامه؟ این‌هایی که عاشق می‌شوند، دخترها و پسرها، در تلگرام، ساعت خوابشان، بیرون رفتن و آمدنشان؛ این دیگر اختیار از خودش ندارد. اختیار شخص خودش [یعنی:] "اختیار ما هم دست شماست، می‌کشد هرجا که خاطرخواه اوست. رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست، می‌کشد هرجا که خاطرخواه اوست."
بی‌خود می‌شود، بی‌خود. آدم‌های بی‌خود... آدم بی‌خود خیلی آدم خوبی است. آدم بی‌خود... ماجرای سرهنگ [که] بلند نشد و این‌ها... بالاتر از شاه کیست؟ گفت: "هیچی." گفت: "من هیچم." بی‌خود شدن خیلی اتفاق خوبی است. بی‌خود... اصلاً اصل لذت دنیا این است.
این‌هایی که مواد مخدر مصرف می‌کنند، دنبال چیستند؟ لذت رقص در چیست؟ لذت مسکرات چیست؟ [اینکه می‌گویند:] "دیگر خودت نیستی، من دیگر خودم نیستم، دیگر روی پایم بند نیستم، از خود به در آمدم."
از خود به در آمدن... عرفا همه حرفشان همین است: "تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخ". می‌خواهم از خودشان به در بیایند، ولی از خود به در آمدن دو جور است: یکی مستی‌های این شکلی است؛ یکی [مستی است که] عقل را ازت می‌گیرد؛ یکی مستی [با عقل] که با عقل به آن می‌رسی. "مستی بجویی، قی کند مستی زمینی، طی کند این را مجو آن را، کاین جام می و آن جام جم" - به نظرم عطار باشد. "مستی به جویی، قی کند زیر بغلش را بگیرند، سر این چاله چول آب... مستی زمین را طی کند." ارزان رسیده [که] او هم مست، از خود به در آمده [است].
آدم بزرگ می‌شود، دیگر. آن‌هایی که بزرگ شده‌اند، به زمین و زمان مسلط‌اند. این‌ها از دنیا بزرگ‌ترند. الان چرا من نمی‌دانم پشت این دیوار چه خبر است؟ چون این دیوار به من محیط است. درست است؟ اگر من محیط شدم، من بزرگ‌تر شدم. [مثلاً] از این خانه بزرگ‌تر بودم. الان من اینجا محیطم به افرادی که اینجا نشسته‌اند. محیط از این بالا محیطم. نگاه می‌کنم ببینم کی کجا نشسته است؛ حجاب که ندارم که، محیطم. آدم وقتی بزرگ می‌شود، محیط می‌شود.
بنده‌های خدا، بی‌خود که شد، این شکلی می‌شود؛ بزرگ می‌شود. از خود وقتی به در آمد، آدمی که تو خودش [کوچک است]؛ "در خویش درویشی" یا "در خویشی درویشند" یعنی در خویشند. از خویش وقتی به در آمد، دیگر حالا از همه عالم بزرگ‌تر می‌شود، بلکه از بهشت هم بزرگ‌تر می‌شود.
بعضی [می‌گویند:] "در بهشتم". بعضی [می‌گویند:] "بهشت در این است". از بهشت هم بزرگ‌تر... امیرالمؤمنین که در بهشت نیست که! امیرالمؤمنین بزرگ‌تر است یا بهشت؟ بله، بهشت جلوه‌ای از امیرالمؤمنین است. بهشت یک بخشی از وجود [امیرالمؤمنین است]؛ [پس] از بهشت بزرگ‌تر [است].
قسیم الجنة و النار. مالک بهشت... در بهشت که در می‌زنند (لنگه در را که می‌زنند) در بهشت صدایش چیست؟ در بهشت [حتی] درِ خانه همسایه‌ها را که می‌زنی، چه صدایی بلند می‌شود؟ می‌گوید: "یا علی". یک چند سالی بود، یک زنگی ساخته [بودند]: "یا علی". ماجرای مولوی می‌گوید: می‌گوید کسی اذان می‌گفت، یهودی آمد برایش هدیه [آورد]. یهودی هم علاقه پیدا کرده بود به مسلمان [شدن]. نصف شب، صدای [اذان آمد و او] منصرف شد از اینکه مسلمان بشود. "یا علی" که ساخته بودند در بهشت، چرا؟ در را که می‌زنید، "یا علی" می‌گوید.
الان شما درِ خانه شما، زنگ خانه را که می‌زنی، معنایش چیست؟ [یعنی:] "آی صاحب‌خانه!" عالمِ آخر، عالمِ باطن است. [اگر] زنگ بزنی، باطن کارت چیست؟ [اینکه] "آی صاحب‌خانه است." آنجا دیگر زنگ نمی‌زنی، درست شد؟ در می‌زنی؛ منظورت این است. مثلاً آقای حسنی، آقای حسینی، یا نمی‌دانم موسوی... زنگ که می‌زنی، منظور صاحب‌خانه است دیگر. زنگ که می‌زنی، معنایش این است که: "آقای موسوی، در را باز کن!"
در بهشت، در که می‌زنی، کی را صدا می‌زند؟ "یا علی!" چون [بهشت] مال کیست؟ امیرالمؤمنین. صاحب‌خانه کل بهشت را صدا می‌زند؛ همه‌اش امیرالمؤمنین است. چرا صاحب همه است؟ چون از بهشت بزرگ‌تر است. چرا از بهشت بزرگ‌تر است؟ چون از خود به در آمد.
این [آدم] تو خودش، [درگیر] از خود [بودن] است. همه ماجرای بدبختی‌هایمان، مشکلات، مصیبت‌ها، افسردگی‌ها، ناراحتی‌ها، ترس‌ها، دغدغه‌هایمان در خودی‌مان است؛ [اگر] از خود به در آمدیم...
از خودِ خودش... [به امام] مجتبی گفتند: "این تیر رفته تو پای امیرالمؤمنین، چکار کنیم؟ اگر تیر را بخواهیم بکشیم، غش می‌کند." اذان گفتند، وقت نماز. [مربوط است به اینکه] دیگر در خودش نیست. سرِ نماز دیگر اصطلاحاً موضعی بی‌حس می‌کند. امیرالمؤمنین بی‌حس می‌شود، چه حسی؟
خودش [یک] روایت خیلی زیباست. بچه با بابایش رفته بود نماز جمعه. [دید] امیرالمؤمنین [را]... بچه به بابایش گفت: "بابا! [این] قابلیت فیلم سینمایی خودش یک فیلم‌نامه است! گرمش است، دارد خودش را باد می‌زند!" [پدرش] این چقدر با معرفت بود! به بچه‌اش گفت: "پسرم، علی اهل این کارها نیست. ماجرا چیست؟" [پدر] گفت: "این آقا یک دست لباس بیشتر [نداشته]. ظهر جمعه بوده، رفته غسل کرده، لباسش را شسته، مرتب کرده [و] حاضر است."
[برخی می‌گویند:] "حاضرم ۸۰ میلیون آدم زیر پایم بگذارم که ریاستم حفظ بشود، موقعیتم حفظ بشود، اسلام حفظ بشود، از نان خوردن بیندازم، رقیبم را نابود بکنم، اسمم بماند!"
فیلم‌های زندگی ما [این است] که بنده... شاید از خود به درآمده‌ای رد می‌شد، یکی شروع کرد توهین کردن بهش. آرامش لعله... یعنی علی... غری نقی علی... دیگر غیر از چیست؟ چه حالی است؟
[یک بار دیگر] امیرالمؤمنین آمد. دختره نشسته بود تو کوچه، دارد گریه می‌کند. حالا از خود به درآمده این است دیگر. در خود اگر باشد، اصلاً محل نمی‌گذارد. این بغل خیابان پیرزن ایستاده، آن پیرمرد می‌خواست از خیابان رد شود، این بچه دارد گریه می‌کند. [شخص در خود می‌گوید:] "خودم مشکلات دارم، آقا! کسی چی؟ آقا، این‌قدر درگیرم، به کی فکر کنم؟"
حالا داشته باشید، یک خاطره برایتان بگویم. امیرالمؤمنین [به] دختربچه گفت: "چیست دختر جان؟ چرا گریه می‌کنی؟" گفت: "من کنیزم. رفتم خرما خریدم. خانم گفته بود: 'می‌روی یک کیلو مثلاً خرمای برنی.' من آمدم خرمایی خریدم، بردم. خانم گفته: 'از این‌ها نمی‌خواستم. برو پسش بده.' رفتم پیش مغازه‌دار، پس نگرفت. خانم من را راه نمی‌دهد."
دختره گفت: "آمدم درِ مغازه خرمافروش." حالا این امیرالمؤمنینِ کوفه است، حاکم است! حاکم در کوفه، بدون اسم و رسم و سر و صدا، به این پسر گفت: "این دخترخانم یک مقداری از شما خرما خرید. می‌شود پس بگیرید؟" گفت: "نه!"
قدرت مطلق امیرالمؤمنین! قدرتش چقدر بود؟ حکومت امیرالمؤمنین، کشورهای فعلی که [تحت] حکومت امیرالمؤمنین بودند، این‌ها بودند: عراق، ایران، عربستان، مصر، یمن، بحرین، کویت، عمان، سوریه، منطقه شام و دمشق (یعنی لبنان)، این‌ها یک بخشی از حکومت امیرالمؤمنین [بودند]، تا این‌ور آذربایجان.
[اگر] ما دربان اداره باشیم، یک جمله بگویم، پدر طرف را در می‌آوری! [امیرالمؤمنین به خرمافروش] آمد، در زد [گفت]: "خانم [درِ] خانه را [باز کن.] می‌شود واسطه بشوی، شما با من؟" امیرالمؤمنین دید [خرمافروش] دوان‌دوان دوید آمد. [خرمافروش] گفت: "من شما را که زدم، آمدی بیرون. این مغازه‌ها ریختند سرم، گفتند: 'تو حالیت نمی‌شود؟ دست روی حاکم بلند می‌کنی؟ اعدامت می‌کنند بدبخت!'" [امیرالمؤمنین گفت:] "بخشیدمت!"
آنجا چه حسی است؟ این حالِ عبده است، بنده است. بنده این شکلی است؛ از خود به درآمده. چقدر سبک است، چقدر راحت است، چقدر اذیت نمی‌شود وقتی از خود به در آمد.
یکی از اساتید (اسم اشکال ندارد، آیت‌الله میرباقری، نماینده مجلس خبرگان) چند سال پیش، از فیضیه آمدیم بیرون، می‌رفتیم سمت آخر خیابان صفاییه، خیابان ارم، فلکه صفاییه، شهدا. آنجا کلاس درس خارج ایشان [بود]؛ خارج فقهشان آنجا. [گوینده] می‌گفت خارج فقه ایشان. در مسیر، من سؤال می‌کردم، صحبت می‌کردیم. ایشان یک مجتهد، حالا انسانی که [به اوج] از جهت علمی، جزو نوابغ [است]. [ایشان که] رسید به یک بچه، به من فرمودند که: "شما لطف کنید بروید سمت درس، تو کلاس به این دوستان بگویید من دیرتر می‌آیم."
گفتم که: "چطور آقا؟ بچه دارد گریه می‌کند. من بروم ببینم مشکلش چیست؟" استاد درس خارج فقه، مجتهد! [من فکر کردم:] "آمدم و درس رفتم پی بچه؟" [یعنی] "یک چیزی می‌خواهد؟ گم که نشده؟ مشکلی که ندارد؟" [استاد] چیزی گفت؟ [نه.] گفتم: "نه، هیچی." [ولی ایشان] ایستاده، رو به عقب نرفت. منتظر چی شد؟ مشکلی، مسئله‌ای، دردی، چیزی...
که استاد ما، مرحوم شیخ علی صفایی حائری می‌فرمود: "این‌هایی که گوشه خیابان و این‌ور و آن‌ور می‌بینی، این‌ها آیات خداست. گاهی بچه است، گاهی پوست پرتقال که افتاده [است]. نام [این‌ها] آیات خداست." [مثل] پرتقالی [که افتاده در] سطل آشغال. آن بچه می‌گوید: "به داد من برس." از اینجا شروع می‌شود. دارد می‌رود. چرا دید؟ چرا من ندیدم؟ چون از خود به در آمده. از خود به در آمدن یعنی این؛ از خود بی‌خود است.
فکر و خیال خودش... [این] جمله بعدی امام صادق [است]. جمله [مربوط به] الله. درگیری فکری‌شان این نیست که چی قبول بود، [یا] قبول نبود. نام درگیری چیست؟ [مثل اینکه] "ما خواب چی می‌بینیم؟" حرف می‌زنی، [آدم] فهمید دیگر. آدم [درگیر] چکار است؟ "دلار آقا امروز باز کشیده بالا، نمی‌دانم سکه چی شده، مذاکرات چی شده؟" حالا نمی‌خواهم بگویم بحث سیاسی و فلان این‌ها نباشد. حالا بالاخره آدم باید در جریان مسائل باشد، ولی فضای این آدم‌ها فرق می‌کند. من دنبال اینم که ببینم این الان رفته بالا که بروم بخرم، بفروشم، جیبم چی می‌شود؟ [کسی که از خود به درآمده] دغدغه مردم را دارد، غصه مردم را دارد، برای خودش را ندارد، فکر خودش نیست.
تدبیرا... این برای خودش برنامه‌ریزی [ندارد]. بهش می‌گویند: "چکاره‌ای؟" می‌گوید: "هرچه تو بگویی." [ماجرای] رفته بود برده بخرد، برده بخرد... ارزان بود. آمد بهش گفت: "آقا، اسمت چیست؟ کارت چیست؟ خورد و خوراک چیست؟ پوشاک و مسکن [چی؟]" [طرف گفت:] "خل نیستم." این بنده واقعی [بود]. بعد [آقا] می‌گفت گریه می‌کرد. بهش گفتم: "از کجا متحول شدی؟" گفت: "از وقتی که این را خریدم."
[ما] برنامه داریم، لیست پیشنهادی داریم؛ مذاکره کنیم با ۸+۵، [مثل] امام رضا هشتم. برنامه با ۸+۵ [که] مذاکره [کنیم]. بسته پیشنهادی داریم. معمولاً خیلی هم به توافق نمی‌رسیم با امام رضا. [می‌گوییم:] "این‌ها را می‌خواهم، این‌ها را باید بدهی." چیزی هم [حل نشده] نمی‌روم [تا] جواب نگرفتم [از] حرم.
بله. می‌گفت که یکی از دوستان می‌گفت: "خدمت آقای بهجت بودیم." آیت‌الله بهاءالدینی... این یکی از مصادیق بارز این است که بهاءالدینی چه حالی داشتند، چه روحیه‌ای داشتند! خیلی عجیب است. مقدمات ایشان [برای سفر]... مشهدی‌ایم، کمتر زیارتشان می‌کنیم. داماد ایشان هم حالا سن و سال دارد، می‌گفت که: "برنامه‌ریزی نداشته." [ایشان] در عین حال که یک مجتهد، فقیه، مرجع تقلید [بودند]، از خودش برنامه [نداشتند]. مشهد رفتنشان هم این‌جوری بود؛ یکهو نشسته، می‌گفت: "یا امام رضا! هوای زیارت کردم." با جیب خالی هم می‌آمد. این محله امام زمان به خاطر سید رضا بهاءالدینی خیلی رفت‌وآمد [داشتند]. یادم باشد می‌گویم. پشت در حرم وایمیستاد، فلان... "یکم جامعه بخوان." شروع می‌کرد یک دو سه خط جامعه کبیره می‌گفت. "بس است آقا، نظر کردم. پاشو بریم!" [اگر] جواب سلام ندهند، تو نمی‌آید [؟].
یک وقتی شیخ عباس حجتی، آیت‌الله شیخ عباس حجتی که مشهد بودند، ما خدمتشان زیاد می‌رسیدیم. یک شبی، شب نیمه ماه رمضان، خیلی سال پیش، [شیخ] عباس حجتی را دعوت کرده بودیم. داماد آیت‌الله بهاءالدینی را دعوت کردیم: توحیدی. توحیدی آمد وسط جلسه. شیخ عباس به من گفتند که: "این آقا کیست؟" گفتم: "حاج آقای توحیدی‌اند، داماد آقای بهاءالدینی." "بهاءالدینی معروف؟" گفتم: "آره." گفت: "من یک داستانی از این بهاءالدینی دارم. ایشان ظاهراً رفته بوده به امام رضا گفته بوده که: 'آقا، من این سیگار را بدنم نیاز دارد.'" دامادهای بهاءالدین شنید، گفت: "آره آقا، اواخر عمر بردند ریه ایشان را چک کردند، دیدند مثل بچه ۱۵ ساله [است]. برداشتند." [مهم] صدق کار است دیگر. آن حالِ طرف است. این دنبال خودش که نیستش که. آن [کسی که] عمران [می‌داند] که برای خودش [نیست]. امام رضا... از خودش به در آمده. این دنبال ماجرا نیست. چه نیازی در خودش دیده؟ چیست ماجرا؟ ما که نمی‌دانیم. از خود به در آمده، از خود بی‌خود است، از خودش برنامه ندارد.
جلسه بعد [درباره] برنامه‌ریزی [است] که لازم است. بدون برنامه‌ریزی که نمی‌شود زندگی کرد. یعنی همه برنامه‌هایش یک طرف؛ این برنامه‌هایی که ریخته، یکی‌یکی به خدا می‌گوید. می‌گوید: "خدایا، این را دوست داری انجامش بدهم، بروم؟"
دیدی حالا مثال نامزدی و عاشقی و این‌ها را که زدم، ادامه‌اش... مثلاً دختره به پسره پیام می‌دهد: "هفت صبح بیداری؟" می‌گوید: "آره." "چکار می‌کنی؟" "دارم صبحانه می‌خورم." "می‌خواهی چکار کنی؟" "می‌خواهم بروم دانشگاه." "می‌خواهم بروم." ولی اگر تو بگویی، نمی‌روم. می‌گوید: "کجا برویم؟" پلان [یک] رستوران. برویم به زندگی ختم بشود که...
به این رفقا شوخی می‌کردم، بعد از این طلبه‌ها دوران عقد بودند. [گفتم:] "خانم! الان پیام [می‌دهد] نمی‌دانم 'عزیزم'، 'نازنینم'. گفتم: "ببین، یک سال بعد می‌بینمت. الان پیام می‌دهد که شش تا تکست را پر کرده، کلی قربان‌صدقه رفته." یک سال از ازدواج بگذرد، می‌گوید: "سلام. تو راه پوشک بخر بیا." خلاصه، یک سال دیگر "قربونت بشم" و "فدات بشم" این‌ها ندارد. "یک کیلو خیار بخر، ماست یادت نرود." [نمی‌پرسد:] "کجا برویم؟"
یکی از اساتید یک تعبیری داشت، خیلی زیباست. خدا [می‌گوید:] "لذت بردن و کیف حالش را کردن." و ما هم اینجا ماندیم و... [می‌خواهیم] نام دنیا را بشنویم. آخرتی داشتند. امثال من هم هیچ‌کدام... خدای متعال به حضرت موسی فرمود که: "ما تلک بیمینک؟" [یعنی:] "در دستت چیست؟" [حضرت موسی] گفت: "عصایِ، اَتَّکِئُ عَلَیْها وَ أَهُشُّ بِها عَلی غَنَمِی وَ لِیَ فیها مَآرِبُ اُخْری." جواب طولانی داد. [یعنی:] "عصایِ من است. بهش تکیه می‌دهم، برگ می‌تکانم، گوسفندان را با آن جابه‌جا می‌کنم." گفتند: "چرا حضرت موسی این‌قدر طولانی جواب داد؟" گفت: "چون با معشوق دارد حرف می‌زند." ولی [خدا] چی جواب داد؟ گفت: "چی تو دستت است؟" گفت: "عصایِ من است." بعد شروع کرد توضیح دادن. [خدا] گفت: "حالا بنداز." انداخت، اژدها شد.
یکی از اساتید فرمود که: "خدا این کار را با او کرد برای اینکه از این به بعد وقتی ازت پرسیدم 'چی تو دستت است؟' بگویی 'هرچه تو بگویی'، نگویی 'عصا'." لذا [خدا به او] گفت: "عصا را یک‌جا زد به دریا، زد دریا خشکی شد. به سنگ زد، از سنگ آب جاری شد." "اضرب بعصاک الحجر." "اضرب بعصاک البحر." جفتش را [با] عصا را زد. به سنگ زد، ۱۲ چشمه آب جوشید. عصا را زد به دریا، یک کانال اتوبان خشکی رفت. پس دیگر وقتی پرسیدم "چی تو دستت است؟" نمی‌گویی "عصا"، می‌گویی "هرچه تو بگویی".
[او] تدبیر ندارد؟ چرا، دارد. می‌داند این چیست. برنامه هم دارد برایش. با همه برنامه‌هایی که دارد، مهم این است که تو چی می‌خواهی. یک حالت بنده است. عباد صالح خدا این شکلی بودند.
[به او می‌گویند:] "آقا بریم!" "آقا بیاین!" "آقا رها کن!" "آقا بگیر!" از امام رضا این‌ها را بخواهیم در زیارت. این حال [بندگی] نسبت به این دنیا، نسبت به این زندگی.
حضرت ابراهیم را دیدید دیگر. حضرت ابراهیم تقریباً صد سالش بود که پدر شد. این را گفتم برایتان. در سن بالا. حالا بچه را برداشته؛ بعد اینکه ۱۲، ۱۳ سال او را ندیده، آمده سر بزند. و بعد در راه، سه شب در راه بوده، خواب دیده و رسیده، برداشته، برده و خیلی قشنگ است. اسماعیل چقدر ادب و چقدر معرفت دارد! "یا بُنَیَّ، إِنِّی أَری فی المَنامِ أَنِّی أَذبَحُکَ." [یعنی:] "پسرم، در خواب دیدم دارم سرت را می‌برم." این هم مهم است؛ نه اینکه "خواب دیدم سرت را بریدم." خواب حضرت ابراهیم چی شد؟ خوابش درست شد دیگر. همین بود. [آیه:] "إِنِّی أَذبَحُکَ" (خواب دیدم دارم سرت را می‌برم)، نه اینکه خواب دیدم "إِنِّی رَبَحْتُکَ" (خواب دیدم سرت را بریدم). خواب دیدم "دارم سرت را می‌برم"؛ این هم اتفاق افتاد. نظرت چیست؟ [اسماعیل] گفت: "یا اَفْعَلْ ما تُؤْمَرُ" [یعنی:] "هرچه بهت گفتند انجام بده."
کاروان اباعبدالله به سمت کوفه حرکت می‌کرد. بعد از نماز صبح بود. علی‌اکبر سلام‌الله علیه دید اباعبدالله آشفته شده‌اند، حالشان متغیر است. "یا اَبَتِ مالی أَراکَ مُتَغَیِّراً؟" [یعنی:] "باباجان، ببینم حالتان روبه‌راه نیست؟" [علی‌اکبر از] شاید عشق، چقدر یک حالی... بابا را که می‌بیند، چقدر غم‌خوار است. [گفت:] "بابا، خیلی مثل اینکه حالتان روبه‌راه نیست، چی شد؟" [اباعبدالله فرمودند:] "پسرم، بعد نماز صبح چشمم به هم آمد. خواب دیدم که این کاروان دارد می‌رود، ملائکه مرگ هم دارند دنبال این‌ها [می‌آیند]. چند منزل جلوتر."
اباعبدالله حال دلسوزی برای این خانواده و این بچه‌ها، زن و بچه و این‌هاست دیگر. [علی‌اکبر گفت:] "باباجان، اَوَلَسْنا عَلَی الحَقِّ؟" [یعنی:] "مگر ما بر حق نیستیم؟" [اباعبدالله] عرض کردند که لبخند زدند، فرمودند که: "خدا به تو جزایی بدهد از طرف پدر که هیچ بچه‌ای از طرف پدرش نبرد. چقدر مایه دلگرمی و تسلیم [هستی]! این‌قدر مطیعی! از خودش برنامه ندارد."
ولی یک چیزی را عرفا و بزرگان در آن مانده‌اند، در این حوزه از روضه‌های کشف نشده کربلا. حضرت علی‌اکبر از لحاظ معرفتی خیلی بالاست؛ گفتند که در حد عصمت بود، عصمت داشت. یک کاری کربلا کرد، کسی نفهمید این سرش چی بود، ماجرا چی بود. امام زمان باید بیایند توضیح بدهند این ماجرا چی بود، حقیقت داستان چی بود. رفت. اولین کسی بود که از بنی‌هاشم به میدان رفت و جنگید. یک کمی که جنگید، دیدند برگشت.
[اباعبدالله فرمودند:] "چی شد پسرم؟" [علی‌اکبر گفت:] "الْعَطَشُ قَدْ قَتَلَنی." [یعنی:] "بابا، تشنگی من را کشت." "وَ ثِقَلُ الْحَدِیدِ اَجْهَدَنی." [یعنی:] "این سنگینی آهن من را از تک و تا انداخت." این حرف عجیب است. از این بچه‌ای که مایه دلگرمی بابا است. تو که می‌دانی بابا در چه وضعی است. حتماً یک سری بوده، یک حقیقتی بوده. روکار، کار ساده‌ای نیست.
اینجا اباعبدالله فرمودند: "یا بُنَیَّ هاتِ فَمَکَ." [یعنی:] "پسرم، دهانت را بیاور." صحنه عجیبی است. تصور کنید وسط میدان جنگ، تو این معرکه، تو این قلقله بازار دشمن. من از روبروی خانواده، از پشت سر جمعیت دارند نگاه می‌کنند. پدر و پسر. معلوم نیست چی شد، چی بود. امام حسین چی خواستند به این بچه بفهمانند؟ بچه چی می‌خواست؟ معلوم [نیست]. فقط گفتند که این زبان را که از دهان اباعبدالله درآورد، دیگر سرش را پایین انداخت، نگاه [کرد و] برگشت به میدان. دیگر حرفی از آب و تشنگی و این‌ها نزد. یک انگار شرمنده بابا شده. تشنگی را تازه فهمید چیست. خشکی دهان چیست، خشکی زبان چیست. بگذار لحظه آخر...
تا به علی‌اکبر... یک جمله بیشتر با بابا حرف نزد. چون روضه‌اش را می‌خوانم برایتان، چون با چه وضعی که به زمین افتاد، با آن وضعی که به زمین افتاد، فرصت پیدا نکرد برای حرف زدن. هرچه جان داشت جمع کرد، از دور فقط صدا زد، گفت: "باباجان، هذا رَسُولُ اللَّهِ قَدْ سَقَانِی بِکَأْسِهِ الْأَرْوَی." [یعنی:] "پیغمبر آمده، دارد از شراب کوثر من را سیراب می‌کند."
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیک منی سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل و النهار. لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
[اینجا مداح یا گوینده می‌خواند:] "السلام و علی علی بن... و علی علی‌اکبر..."
تربیت شده، آموزش دیده. هر وقت [کسی] سوار [شد و] دست به گردن [اسب] انداخت، یعنی "سوار منِ مج [نمی‌تواند باشد]". باید به عقب برش گردانم. جنگ نمایانی کرد علی‌اکبر. کلاه خود را انداختند، فرق مبارکش را شکافتند. با همان حال خودش را انداخت روی یال، دستش را انداخت. [اسب] فهمید باید برگردد. روضه خیلی سنگین است. ایشالا [بتوانیم] بفهمیم.
خونی علی‌اکبر... [خونی] علی‌اکبر [که اسب را پر کرد.] [اسب] جلوی چشمانش را گرفت، مسیر را گم کرد. "لا اله الا الله!" [قرار بود] اینکه برگردد سمت خیمه، رفت تو دل دشمن. وای وای! تا دیدند اسب دارد می‌آید، دور اسب را گرفتند. [خودشان را] آماده کردند. همه افتادند به جان دلبند ابی‌عبدالله. این‌قدر بدن پاره‌پاره شد [که]... رضا ابی‌عبدالله وقتی آمد بالا سر این بچه، بدن‌ها روی تن [نبود]. از میدان برگردانده. هر که زمین افتاد، خود ابی [عبدالله] او را برگرداند. غیر از این آقازاده. هر کار کرد، نتوانست این را بلند کند. از یک طرف بلند می‌کند، طرف دیگر زمین می‌افتد. با اشک جاری و چشم گریان صدا زد: "جوانان، بیایید علی را بر در خیمه [ببرید]. خدا داند که طاقت ندارم علی را بر در خیمه [ببرم]. [خطاب به حسین:] حسین!"

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00