
جلسه دو : چگونه حس بندگی را در زندگی بگیریم؟
این سلسله جلسات در حقیقت سفری است از ظاهر زندگی به باطن آن. سبک زندگی تنها تغییرات ظاهری مثل خواب و خوراک نیست، بلکه ریشه در حقیقت عبودیت دارد. در طول جلسات، محور اصلی بحث حدیث «عنوان بصری» می باشد که امام صادق علیهالسلام در سه نکته جوهر بندگی را بیان کردهاند: خود را مالک چیزی ندیدن، تدبیر مستقل نداشتن، و فقط به امر خدا مشغول بودن. در مسیر بحث، مثالهای ملموس و شیرین نشان دادند که مشکلات زندگی ابزار رشدند نه موانع آن. سبک بندگی یعنی بزرگ شدن، از قضاوت و نوسان «ناس» رها شدن، و دغدغهها را از سطحیترین امور تا بلندترین آفاق بالا بردن. در بندگی، سختیها شکلاتاند، مصائب شیریناند، و انسان به جایی میرسد که مثل زینب کبری سلاماللهعلیها جز زیبایی نمیبیند
برخی نکات مطرح شده در این جلسه
اصل پیام انبیا: بندگی خدا
قرآن؛ فیلمنامه سبک زندگی مؤمنانه
ایوب فقیر و سلیمان ثروتمند؛ هر دو الگوی بندگی
شهید بهشتی و ایستادگی در برابر جفای دوستان
عدم مالکیت؛ نخستین گام در حس بندگی
حدیث عنوان بصری؛ نسخه عملی سبک بندگی
بندگی، کلید آرامش و امنیت در دنیا و آخرت
متن جلسه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد طیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی اَمری. وَاحلُل عُقدَةً مِن لِسانی یَفقَهُوا قَولی.
پیام مشترک همه انبیا و دعوت مشترک همه انبیا به بندگی خدا بوده است. آیه قرآن فرمود: «وَلَقَد بَعَثنا فی کُلِّ اُمَّتٍ رَسولًا اَنِ اعبُدُوا اللهَ.» همه انبیا آمدند یک حرف را بزنند؛ بگویند: «خدا را بپرستید، غیر خدا را رها کنید، غیر خدا را و طواغیت را از آن کناره بگیرید.» پس اصل پیام، بندگی خداست. اصل حرف، بندگی خداست. جان مطلب، بندگی خداست. خلاصه و چکیده دین، بندگی خداست. همه ماجرا در این یک کلمه ختم میشود.
چگونه باید زندگی کرد؟ جلسه قبل گفتیم: زندگی که روح داشته باشد، زندگی که حقیقت داشته باشد، چه زندگیای است؟ زندگیای که بندگی خدا در آن باشد؛ زندگیای که سراسرش عطر بندگی داشته باشد؛ زندگیای که زندگی واقعی است؛ زندگی در خیالات و توهمات نیست. این زندگی است که روح دارد؛ این زندگی است که نشاط دارد؛ این زندگی است که آرامش دارد. اگر بندگی بود، همه اینها هست.
خب، برای اینکه ما بتوانیم یک سبک زندگی داشته باشیم که مدل بندگی باشد، چهکار باید بکنیم؟ راهکار سادهای را من عرض میکنم خدمتتان: این بازیگرها وقتی که میخواهند نقش بازی بکنند، اول — آنی که خیلی مهم است — میگویند باید با نقشش ارتباط برقرار بکنند. مثلاً مصاحبه میکنند و اینها.
«از کدام بخش خوشت آمد؟» میگوید: «فلان نقش.» «از کدام خوشت نمیآید؟» میگوید: «فلان نقش.» میگوید: «چرا؟» میگوید: «با آن نقش ارتباط برقرار نکردم؛ با این نقش ارتباط برقرار کردم.» بعد اصطلاحاً میگویند که باید رفت توی «رول». بازیگران میگویند: «رول گرفتن.» باید «رول بازی» بکنی؛ یک «رول»ی را بگیرد، بعد حس بگیرد.
بعد از این فیلم، فیلم «میم مثل مادرِ» مرحوم ملاقلیپور. پسری که نوجوان بود و خردسال؛ مادرش جانباز بود که الان مادر [در واقع بازیگر نقش مادرش] رفته بود [از دنیا]. خلاصه، به هر خفتی افتاده بودند. این بچه را یک سکانسی داشتند که میخواهند به او خبر بدهند: «مادرت از دنیا رفته.» میخواستند از این [بچه] نقش بگیرند. این عوامل گفته بودند که: «خب، چهکار بکنیم که این [بچه] در نقش فرو برود؟» یکی گفته بود که: «آقا، یکی تماس بگیرد به بچه، بیرون از بازی، گوشیای که دادیم بهش، بهش بگویند که: آقا، مادرت از دنیا رفت؛ مادر واقعیات. ولی [اگر] میرود توی گریه و اینها، همان لحظه بگیریم.» [و این کار را کردند، با این توجیه که] نامردی دروغ بگویند این بچه عوضش در نقش فرو میرود. این الان قشنگ با همه وجودش حس میکند؛ در نقش فرو میرود، خوب بازی میکند.
در بازی، آنی که خیلی مهم است در اجرای سناریو، این است که نقش بگیری، حس بگیری؛ حس [بگیری]. این بازیگر بعضی وقتها سناریو را خوب حفظ میکند، فیلمنامه را خوب حفظ میکند، [اما] در نقش نمیرود، حس را ندارد. این باید [به] گیرنده هم منتقل نمیشود. بعضی وقتها کامل فرو رفته [است] در این نقش. آن صحنههای ماندگار اینجوری است؛ یعنی واقعاً طرف احساس کرده [پدر] بابایش [از دست رفته]. بعضیهایشان میگوینند: «در آن لحظه داشتم گریه میکردم؛ واقعاً احساس کردم بابای خودم را از دست دادم.» یا مثلاً «یاد برادر کوچکترم افتاد»، «به یاد فلان [شخص افتاد].» واقعاً در نقش فرو رفته [بودند].
ما برای اینکه در سبک زندگیمان بندگی داشته باشیم، مهمتر از اینکه فرمولها را یاد بگیریم، چیست؟ مثلاً [به ما میگویند]: «مثال این را گفته، رساله آن را گفته، این جمله را گفتند، آن جمله را گفتند، این واجب است، آن حرام است.» خیلی وقتها آدم اذیت میشود؛ تعارف که نداریم. میدانیم چه چیزی واجب است، میدانیم چه چیزی حرام است؛ [اما] نمیتوانیم؛ سختمان است، فشار میآید. چه چیزی لازم دارد آدم؟ اول باید حس بگیرد؛ اول باید حس بگیرد، بعد در نقش فرو برود.
چه حسی بگیریم؟ چه حسی لازم داریم؟ حس کسی که بنده خداست. میتوانیم حس بگیریم؟ ما در این دنیا آمدهایم بازی کنیم. بازی کنیم، نه بازی لهو و لعب؛ یک نقشی را بازی کنیم، یک سناریو بازی کنیم. پیامبر اکرم برای ما فیلمنامه آوردهاند؛ قرآن کریم، فیلمنامه ماست. ما این فیلمنامه را میخواهیم اجرا بکنیم. اول از همهچیز باید داشته باشیم: ما باید اول حس بگیریم، حس؛ حس اینکه یک بندهایم، حس اینکه یک عبدیم. این حس خیلی مهم است. حس [آن] اگر بگیریم، بقیهاش را دیگر میرویم.
[مثل] روز [مرگی] بازیگر شاید پیش آمده باشد دیگر؛ خیلی وقتها رفتارهای خودمان [اینگونه است]. مثلاً مادر به [پدر] بابا میگوید که: «این بچه فلان کار را کرده؛ شما اینجوری نشان بده که از دستش عصبانی هستی.» یا مثلاً «این کار را کرده؛ شما به رویش نیاور.» [در حالی که] بابا خبر دارد که این بچه فلان روز، فلانجا رفته. نقش بازی کند: «خبر ندارم.» اینجا [میدانی و] در ارتباطی، ولی نقشه [چه] میخواهد؟ حس میخواهد. در زندگی زیاد [اینگونه است]: حس اینکه: «من یک پدر مهربانی هستم که کلاً خبر ندارم از اینکه چه غلطی کردهای.» بهنسبت بچه اینجوری است دیگر؛ خیلی در نقششان فرو میروند. دنبال دزد کرده بود، دید سرعتش خوب است، خیلی اینجوری میشود. حالا اینجا حس میگیرد؛ حس اینکه: «من خبر ندارم.»
یا در زیارت، آدم حس میگیرد؛ زیارت [رفتار]. در نماز آدم حس میگیرد. روایت داریم که: «نماز میخواهی بخوانی، دوست داری نمازت با توجه باشد، با خودت اینجور فکر کن که: [این روایت] قشنگ از امام رضا (علیه السلام) است: احساست این باشد که [امام رضا] روبهروی ما [ایستاده]، دارد نماز میخواند.» حس دیگر؛ حس گرفتن. حالا میخواهد نماز بخواند، حس میگیرد که: «الان من در محضر امام رضا دارم نماز میخوانم؛ الان امام زمان نشستهاند اینجا، دارند میبینند من دارم نماز میخوانم.» حس میگیرد. حس که میگیرد، حال و هوای آدم عوض میشود.
امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود که: «إِنْ لَمْ تَکُنْ حَلِیمًا فَتَحَلَّم.» نمیتوانی حلم داشته باشی؟ [در مورد «حلم» حالا در جلسات آینده صحبت میکنیم.] ظرفیت تحمل نمیتوانی داشته باشی؟ ادایش را در بیاور، نقشش را بازی کن، حسش را بگیر.
ادای آدمهای پولدار را در میآورند. ادای پولدارها. بعضیها هم پولدارند، ادای فقرا، ادای گرسنهها را در میآورند. جفتش را داریم. همچین نقشی [هست که] محتاج است برای اینکه چشم نخورد؛ مثلاً حالا اگر باخبر نشوند ما چقدر مال و اموال داریم. این [فرد] رفته در نقش، فرو رفته در این نقش. آیه قرآن میفرماید: «بَعضاً فُقَراءُ تَحسَبُهُمُ الجاهِلُ اَغنِیاءَ مِنَ التَّعَفُّف.» میگویند طرف صورتش را با سیلی سرخ نگه داشته. این ضربالمثل قرآنی میگوید: بعضیها خیلی فقیرند؛ ولی آنقدر که این عفیفانه زندگی میکند، نجیبانه زندگی میکند، پاک زندگی میکند، با حالت استغنا زندگی میکند، کسی که خبر ندارد، وقتی نگاه میکند، میگوید: «نه بابا، فلانی مشکل ندارد که! [فلانی] میخندد، شاد است، سرحال است، خوب میپوشد، به سر و وضعش میرسد.» قرآن از اینها تعریف کرده: «تَحسَبُهُمُ الجاهِلُ اَغنِیاءَ مِنَ التَّعَفُّف.» این خیلی خوب است؛ فیلم بازی کردن یک جاهایی خوب است. فیلم بازی کردن نفاق نیست؛ به قول شهید مطهری، [این را] میفهمند. نفاق، [این نیست]. نفاق، [آن است]. [این] خوب است، فیلم بازی کردن.
ادای پولدارها را در میآورد. یکجا آدم ادای آدمهای صبور را در میآورد. چطور؟ الان رفیقمان هست؛ بچه مثلاً یک کاری دارد انجام میدهد. اگر کسی نبود، یک فصل کتک را خورده بود! [ولی] در جمع که هستیم، جلوی جمع، همین که من یک لبخند محترمانهای میزنم، به این بچه نگاه میکنم، همه فکر میکنند من چه آدم مهربانی هستم؛ اصلاً من بچه را دعوا نمیکنم، اصلاً به بچه کار ندارم. نقش است دیگر! اینها نقش بازی کردن است.
بیا تو ماشین. شاید برای شما هم اتفاق بیفتد: [با] آدم محترم و عزیزی — حالا مثلاً یک استادی، یک بزرگی، یک عالم، یک شخصیت سیاسی — روبهرو میشوی. [در حالی که] با حفظ احترام تیم حریف، تیم خودت را تشویق میکنی، اینجا انواع و اقسام فحشهای رکیک از ذهن آدم میگذرد! یک لبخندی میزنی: «آقا دقت بفرمایید، الان این آقا اگر بغلم نبود که من میدانستم با تو چهکار کنم!» بزرگوار، الان اینجا نشستهای، نقش رفتن [را داری بازی میکنی].
برای اینکه سبک زندگی ما درست بشود، اولین چیزی که لازم داریم این است: باید در نقش یک بنده فرو برویم، حس بگیریم؛ حس یک بنده. حس بگیریم، یک بندهایم. حس بنده بودن. آدم وقتی به او مصیبت میرسد، وقتی چیزی را از دست میدهد، وقتی چیزی را به دست میآورد، [چه حسی دارد؟] الان این بازیگری که در این فیلم است، به او یک ماشین آخرین سیستم داده [شده است]. بازیگری [که] دیگر میرود پشت فرمان. مثلاً چه حسی دارد؟ ببینید ماشین را. شما [که] من دیگر با شما گداگولیها — گدا گولو میگویند؟ گداگولی میگویند؟ چی میگویند؟ — گدا دیگر نمیچرخد! حسش این است یا نه؟ همهاش نگران [است]: «آقا، این الان یک گوشهاش بخورد، باید چقدر خسارت [بدهیم]؟ ده میلیون میخواهند به ما دستمزد بدهند. جایی نخورد.» استرس دارد. نه تنها خوشحال نیست، باد [هم] نیفتاده [است] در سرش، ترس هم دارد. نقش است دیگر. در نقش فرو رفته [است].
یک نقشی را من دارم اجرا میکنم؛ در بازی مثلاً پدرش را از دست میدهد؛ در بازی بچهدار میشود. «بچه خودم است؛ دستت باشد، محبت کن، نازش کن، پوشکش را عوض کن.» نه، در مال شما نیست، چون نقشت این است. «پخش تو را بازی کن.» اگر کسی در نقش بندگی رفت، کلاً زندگیاش متفاوت میشود. صفر تا صدش کلاً یکجور دیگر زندگی میکند. کلاً عالم را یکجور دیگر میبیند. الان این [بازیگر] که دارد بازی میکند، یکهو یک چیزی از بالا میافتد؛ این جا نمیخورد؛ میگوید: «این جزو سناریو بود.» «ما اَصابَکُم مِن مُصیبَةٍ إِلَّا فی کِتابٍ مِن قَبلِ اَن نَبرَأَها.»
اگر در نقشت فرو رفته باشی، میفهمی. ولی بداههگوییای که میشود در این فیلمها، [اینگونه است که] بازیگر روبهروی من یک چیز دیگر میگوید. [من] فکر کردم این جزو بازی سناریو بوده، کسی دیالوگ کمتر حفظ میکند. بازیگر مقابل را واقعاً عصبانی شده، زده [است] در گوشت. [یکی از] بازیگران گفتش که [به] فیلمساز [گفته]: «کارگردان [این را به من] نگفته [بود]. کارگردان نمیخواسته من باخبر بشوم؛ میخواسته انجام بخورم [یعنی غافلگیر بشوم]. بازی همه چیز فیلم [همین است].» آنی که در حس بندگی رفته، در نقش بندگی رفته، هرچه برایش پیش میآید، سناریو میداند: «من اینجا فلان عزیزم را از دست دادم.» «آها، این [را] نوشته بودند که من باید اینجای فیلم باید فلانی را از دست بدهم. قسمت پنجاهم، و فلانی را از دست دادم. خبر نداشتم.» آدم ناراحت هم میشود، دلش هم میسوزد.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) ابراهیم را از دست دادند، خیلی دوستش داشتند. ابراهیم سن و سال نداشت؛ سهچهار سالش بود. رسول گریه میکردند. بعضیها میگفتند: «آقا، شما هم گریه میکنی برای اموات و اینها؟» [پیامبر میفرمودند:] «برنامه بوده؛ میدانم اینجای فیلم باید این را از دست میدادم.» آنی که در نقش نیست [میگوید]: «برای چی من باید اینجا این را از دست بدهم؟ من تازه الان میخواستم فلان کار را بکنم. الان وقت فلان بود، الان وقت فلان نبود. این وقتها را کی مینویسد؟ فیلمنامه از شما مشورت خواستم؟»
[وقتی] نقش [فیلمسازی را بازی میکردیم]، دو مستند میساختیم. بیرون از ایران [به] فیلمبردار گفتم: «این را از این زاویه بگیر، آن را از این ور بگیر، این را اینجوری بگیر. میخواهم بعداً فست موشنش کنیم. آن را آنجور بگیر، اسلوموشناش کنیم.» [نویسنده میگوید:] «شما نویسندهای. نویسندگی [را میفهمی]. سر صحنه اگر یک نفر افتاد جلوی پای من مرد، من کارم فیلمبرداری است. این با تدارکات حمل و نقل [مرتبط است.] مرده [وقتی] دست و پا بزند، به من ربطی ندارد. من کارم مشخص است. وظیفه من معلوم است. من به شما میگویم که مثلاً در موضوع نویسندگی محتوا چه چیزی را بیاور، چه چیزی را نیاور.»
[در بازیگری میگویند:] «نویسنده، دخالت میکنیم! برای چی این را نوشتی؟ چرا باید به من آنقدر [پول] برسد؟ چرا باید اینجا برسد؟ [فلانی] نرهغول داشته باشد؟ هرجا میخواهد برود، اینها اصلاً سبقت بگیرند کمکش کنند؟ من هم پنج تا نرهخر پول خواستم. آن [فرد] اولیاش را دارد، [ولی] پولش را ندارد. پنجاه [میلیون]؟ چرا آن زنش اینجوری [است]، زن من اینجوری [است]؟»
بازیگر میگوید: «آقا، چرا بازیگرِ مقابل — آن خانم — خوشگلتر است؟ من میخواهم با او بازی [کنم.]» [جواب میدهند:] «نقشت را بازی کن؛ محترمانه، پخش [تو را] بازی کن. تو اگر هنرمندی، همین شمر را خوب بازی کن.» فیلم مختار، آیا اصلانی که نقش عبیدالله را بازی کرده، واقعاً عالی بود؟ نقشش هنری میخواهد دیگر؛ آدم عبیدالله را بتواند خوب بازی بکند.
دو پیغمبر داریم در قرآن، در سوره مبارکه «صاد». یکی این صفحه، یکی آن صفحه. دقیقاً روبهروی هم آمده است اسم یکی حضرت ایوب، یکی حضرت سلیمان. حضرت ایوب، فقیرِ پیغمبران است. این دیگر ته بدبختی و مشکلات و تحریم اقتصادی و تورم و هرچه بوده، خورده به این پیغمبر. شرایط آنقدر سخت شده که اگر مسابقات، اگر لیگ تحمل و بردباری در ایران بگذارند، حضرت ایوب از مرحله گروهی بالا نمیآید. شرایط سخت: خانهاش را از دست داد، اموالش را از دست داد، سلامتیاش را از دست داد، همسرش را از دست داد. خانمش موهایش را برید، رفت فروخت که پولی در بیاورند و نان بخورند. خیلی سخت است!
سلیمان میخواست برود، یک سپاه فیل میرفت، یک سپاه شتر میرفت، یک سپاه پلنگ میرفت، یک سپاه [سگ میرفت]، یک سپاه کبوتر میرفت، سپاه پرندهها! «هدهد» نیست. گفت: «اگر تخت بلقیس را یکی قبل از اینکه چشم به هم بزند برایش آورد [چه؟]» یکی در اوج بدبختی، یکی در اوج دارایی. بعد در مورد جفتشان قرآن یک چیز گفته است. در مورد ایوب میگوید: «نِعمَ العَبد.» سلیمان هم میگوید: «نِعمَ العَبد.» خوب بنده! این [است که] نقش مهم است؛ این [است که] بنده باشد. بندگی را خوب بازی کرد. پولداری؟ پول داری؟ نداری؟ بچهداری؟ نداری؟ داری؟ نداری؟ خانهات بالا شهر است؟ پایین شهر است؟ اینها برای من مهم نیست. نقش بندگی [را بازی میکنی] یا نه؟ [نقش] کولر [را] بازی میکنی یا نه؟ سلیمان نقش بندگیاش را خوب بازی کرد. ایوب نقش [بندگیاش را] خوب بازی کرد. نقشه برای من [این است].
بعد، سلیمان تخت بلقیس را برایش میآورند. ببین، وقتی در نقش بندگی [هستی]، این میشود. یک بشکن بزنیم، یک تختی مثلاً یکهو بیاید جلویمان، خیلی حال میکنیم دیگر! «دیدی؟ بشکن را دیدی؟ تخت را دیدی؟ جوگیر میشویم، باد میکنیم.» حضرت سلیمان چه گفت؟ «هذا مِن فَضلِ رَبّی لِیَبلُوَنی اَشکُرُ اَم اَکفُر.» این را میگویند آدم نقش بندگی. [یعنی] تخت اینجور آمد امتحان کند؛ ببیند شکر میکنم یا نه. در فیلم، لباس پاره تنش کنم، [یا] یک لباس حریر؟ نقشت را بازی کن. ببین, [لباس] حریر را دیدی؟ لباس تنت کرده [بود]. نقش را بد فهمید. باید خوب بازی کرد.
نقش ما چیست در این عالم؟ ما یک نقش فقط داریم: بفرمایید بنده خدایی. همه انبیا آمدند به ما بگویند: «آقا، نقش واقعی تو این است: اگر هم پولداری، بنده پولداری؛ اگر هم فقیری، بنده فقیری؛ مشهوری، بنده مشهوری؛ گمنامی، بنده گمنامی.»
من دیده بودم اساتیدمان [را]. یکی از اساتید ما نماینده مجلس شد. استاد عزیز ما تا قبل از اینکه نماینده مجلس بشود، یک کلاس خصوصی داشتیم چهارشنبهها در قم؛ چهار پنج نفر در کلاس. استاد صمیمی، گرم، خاکی. در ماشینش میخواست برود، از این بچهها سوار میکرد، میبرد، میرساند در خیابان. گرم میگرفت، سوغاتی میآورد، نصف میکرد. سؤال که داشتیم، قدم میزدیم. نماینده مجلس شد، دیگر ما را آدم حساب نمیکند. [اما نه!] تهران نفر دوم شد، پنج میلیونی رأی آورد. تهران نفر دوم [شد]؛ [اما] خاکیتر شده. تا قبلش اگر مثلاً ما باید سلام [او را] جواب میداد [او به ما سلام میکرد]، این الان دیگر نگاه میکند [به ما، و میگوید]: «فلانی!» خیلی گرمتر، صمیمیتر، خاکیتر.
[وقتی] نماینده مجلس بود، پیادهروی اربعین سخنرانی [کرد]. خیلی برای من جالب بود. [میگفت:] «ستون فلان سخنرانی [بودم.] من مثلاً دویست تا ستون آمدم. ماشین میگیرم برمیگردم.» وقتی نقشش را فهمیده، گول نمیخورد. همین آقا رأی هم نیاورد [در] انتخابات دیگر، [ولی] خوشحالتر هم بود. آدم [اگر] نفهمیده، رأی میآورد، بیدین میشود؛ رأی هم نمیآورد، بیدین میشود. رئیس میشود، بیدین میشود؛ رئیس [هم] میشود، زندگی مردم را نابود میکند. زندگی مردم را نابود میکند، یا باد میکند [و] غرور [میگیرد]. نه دیگر، اصلاً ببین هیچچی به درد [نمیخورد]. بالاخره ذکاوت شخصی [مهم] است دیگر. این [مسائل را] همه آدم [باید] معلوم [باشد برایش]. من یک چیزی داشتم، اینها به من رو کردند.
حضرت امام [درباره] شهید بهشتی: «ببین، عبد این است.» امام واقعاً یک بنده صالح [بودند]. حضرت امام (رضوان الله علیه). پیغمبر اکرم آمده [تا] اینجور آدم بسازد. شهید بهشتی خیلی به او توهین میکردند، خیلی تهمت میزدند. بنیصدر دیگر واقعاً چیزی کم نگذاشته بود [برای تخریب او]. رفته بود آدم فرستاده بود در روستاهای خوزستان. رفته بودند کابلهای برق را دزدیده بودند و خوزستان تابستان [در] گرما قطع [برق] کرده. این مأمور برق آمده بود، گفته بود که: «بهشتی دستور داده، برویم برقهای شما را قطع کنیم، چون [جزو] عده [قلیلی] هستید.» [تا] شهید بهشتی [محبوبیتش] بین مردم [کم شود].
یک کتاب چاپ شده، «جفای دوستان»، یک کتاب دویست صفحهای است، فقط تهمتهایی که به شهید بهشتی زدند. من میخواندم سردرد میگرفتم! «آقا، مگر میشود آدم؟ صحبتهایی که زده [شده]! آنجا آنجور کار کردی، خانهات آنجاست، تو آلمان این کار را کردی، آنجا خوردی، آنجا بردی!» [ایشان] یک دانه [فقط] سرچشمه [داشتند] که همانجا به شهادت رسیدند.
یک چراغ قرمز [نزدیک] بهارستان آن موقع [بود]. هنوز هم هست. قدیم یادتان است دیگر؛ تلگرام و اینها که نبود. اخبار را از روزنامه میفهمیدند. روزنامه دستش را میگرفت، تیترها را بلند بلند میگفت: «فوقالعاده! فوقالعاده! مثلاً قیمت کوپن فلان اعلام شد. نمیدانم چی چی به فروش رسید، فلان ارزان شد، فلان گران شد.» محافظ شهید بهشتی میگوید: «ما هر روز صبح که میآمدیم، این سر چراغ قرمز بهارستان یک پسر بچه بود روزنامه میفروخت. روزنامه «انقلاب اسلامی» مال بنیصدر بود. [میگفت]: فوقالعاده! فوقالعاده! اختلاس جدید بهشتی! دزدی جدید بهشتی! جنایت جدید بهشتی! چه همتی دارد! خسته نمیشود! تیتر جدید دارد علیه ما!» خیلی اذیت شدم.
وقت میگیرد از حضرت امام، میرود خدمت ایشان. خیلی عجیب است واقعاً. این دیدار رهبری [را] دیدی دیگر؟ مردم مثلاً از هفت و هشت صبح میآیند، یازده، دوازده، دیدار برقرار میشود. شعار میدهند و شعر میخوانند، سرود میخوانند. [وقتی] سخنرانی میکردند، امام داشتند در حیاط قدم میزدند. روزی سهتا نیم ساعت امام برنامه پیادهروی داشتند. بعد شهید بهشتی وقت ملاقات داشته، حضرت امام میآید خدمت امام. عصبانی، ناراحت، دمق، داغون. میخواسته دیگر استعفا بدهد، کلاً از همه کارها بیاید بیرون. [امام فرمودند:] «آقای بهشتی، این غنچه به نظر چند روزه جوانه زده؟» [گفتند:] «وضعیت این [غنچه] سه روزه جوانه زده، آن [یکی] دو روز جوانه زده، آن [یکی] فردا صبح سر وا میکند.» [در همین حال] جوانان صدا میزدند: «روح منی خمینی، بتشکنی خمینی!» امام [فرمودند:] «والله قسم، اگر یکهو شعار ایران عوض بشود، همه با هم به جای «روح منی خمینی» و این حرفها شروع کنند توهین به فلان [شخص]. همه با هم یکجا این را بگویند، والله قسم در حال من ذرهای تغییر حاصل نمیشود.» چقدر عظمت میخواهد!
[اگر] یک همسایه عروس، صبح گرم سلام میداده [و] یک روز [میگوید]: «فلان فلان شده، من چه هیزمی به تو فروختم؟ آخه فلان شده، من چهکارت کردم؟» [او] جز حال نداشته [است]. مریض است، خسته است، اصلاً مرده است. آقا، بیدین شده، بدش میآید.
مهمترین چیز در سبک زندگی این است که اول بدانیم نقشمان چیست: بندهایم. آمدهایم برای بندگی. [اگر] پولدار شدن [میخواهیم]، آمدهایم برای رئیس شدن، آمدهایم برای شهرت، آمدهایم برای [آن که] گول بخوریم [و] از زندگی توقع چیز دیگر داشته باشیم، از همسر توقع چیز دیگر داشته باشیم. مشاورههای هر روز داریم با اجزای دانشجو، طلبه در دانشگاه. [میگویند:] «میخواهم یکی باشد من را رشد بدهد.» گفتم: «ببین، رشد دادن همیشه به این نیست که یک زن گوگولی مگولیِ حوری، خدا آفریده، نصیبت میکند.» طاقت داری؟ به پیغمبر هم خدیجه میدهد، هم دیگران. هم خدیجه دارد، هم فلانی و فلانی.
[مثلاً] همسر پیغمبر حضرت نوحش چه جور [بود]؟ حضرت لوطش چه جور [بود]؟ آنها دیگر حالا همسران اصلاً تحملش سخت است. چون حضرت لوط [که] ملائکه آمدند به شکل انسان، آمدند خانهاش در یک شهری که [قرآن] میگوید: «غَیرَ بَیتٍ مِنَ المُسلمینَ» [یعنی] فقط حضرت لوط در کل آن مردم مسلمان بوده است. یعنی مظلومترین پیغمبر خداست. حضرت نوح هم دیگر [با وجود] نوح، هشتاد نفر ایمان آورده بودند. مهمان برایش آمده، نهم [ماه] لوطند، [مردم] دیگر دنبال همجنس میگردند. چند تا ملا به شکل پسر خوشگل آمده بودند. همسر نوح پا شده رفته بالا پشت بام، داد زده برایش. چقدر سخت است! همسرت هم دست اینها باشد، کل این شهر علیه زن تو باشد، با اینها خیلی زور [است].
بنده بشوی، نقشت را بازی کنی. سناریوی بنده بودن. یک سناریوی خوب میخواهم بهتان معرفی بکنم. این جلسه، [و] جلسه بعد واردش بشویم. یک سناریوی خیلی قشنگ و تمیز که میشود گرفت، با آن زندگی کرد: حدیث «عنوان بصریه». عنوان بصری [در] میلاد امام صادق (علیه السلام) هست این ایام. [عنوان بصری به امام صادق گفت]: «میخواهم عالم بشوم.» حضرت [فرمودند]: «ببین، دنبال علم نباش، دنبال بندگی باش. بنده باشی، علم هم بهت میدهم. کار خودت را بکن. علم دادن کار خداست؛ کار خداست. علم دادن کار خداست. الان نگران روزی فردایی؟ عبادت فردا را از تو خواستم که الان داری؟ روزی فردا را میخواهی؟ کار تو این است.» نود درصد عمرمان هم درگیر کارهایی [است که] ربطی به ما ندارد. مفصل است دیگر. چون وقت گذشته، اشاره فقط میکنم.
امام یک خانه خریده بود. بعد فردا باید این مقدار پول میداد. حالا هفتاد سال پیش امام را دیدم، دیدم ریلکس [هستند]. گفتم: «پول آماده کردی دیگر؟» گفت: «نه، پیگیری کردم؛ فعلاً چیزی گیرم نیامده.» [شخصی به امام گفت:] «خدا دخالت نکند! ده روز است دنبالت میگردیم. صد تومان را بهت بدهیم.» فلانی داده بود، گفته بود: «این فقط مال آقا روحالله.» «مَن یَتَّقِ اللهَ یَجعَلْ لَهُ مَخرَجاً وَ یَرزُقْهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِب.» بندگیت را بکن، روزی با من است. روزی کار تو نیست، کار من است. علم [به این معنی]. بندگی کنیم، بندگی کنیم، باسواد هم میشویم. علم به امید [خدا]. امام صادق (علیه السلام) فرمود: «آدم که بشوی، حال من میشوی. بنده که باشی، علم هم بهت میدهد.» او میدهد. «بنده بشویم.» بعد دیگر سری چیزها را گفتم. در نقش بندگی فرو رفتن را بهش یاد دادند. خیلی این حدیث، حدیث مهم و شریفی است. من [مرحوم] آیتالله [فاطمینیا] سفارش میکردند که این حدیث را بنویسید؛ بنویسید. در نوشتنش یک نورانیت و برکتی است. بنویسید، بگذارید در جیبتان. هفته یک بار این حدیث را بخوانید. این فیلمنامه ماست، این سناریوی ماست. این [را] باید زندگی کنیم. نقش بندگی که قرار است با آن زندگی کنیم، این است.
اول سه تا نکته کلی میگویند. بعد نُه تا راهکار میدهند. این میشود زندگی. فقط اولیاش را بگویم و تمام. باشد برای هفته بعد.
بنده خودش را مالک چیزی نمیداند. [او] نمیتواند از تو [در] نقش بندگی که بروی، [بگوید:] «آقا، شما نقش بنده را بازی کن. میخواهم همین بنده باشم.» مال من نیست دیگر. نقش یک بنده [این است]. الان حس یک بنده را بگیرید. حس یک بنده را گرفتن، اولیاش چیست؟ «من هیچچی از خودم، اختیار از خودم دارم؟ من پول از خودم دارم؟ دستور بده.» گرفتن [و] حق اعتراض ندارم. به من هم اگر دادند، حق مالکیت ندارم. مال خودم نیست. گرفتن مال خودش است، دادن مال خودش است. اولین چیزی که باید در حس بنده یاد بگیرد، حس عدم مالکیت است. خیلی هم سخت است. مفصل جلسه بعد صحبت میکنیم. من [میگویم] اولین نکته چیست در سبک زندگی یک بنده، زندگی به سبک بندگی. اولیاش چیست؟ «من مالک چیزی [نیستم].» [اگر این] عمل بشود، هیچ اختلاس، هیچ رانت، هیچ پارتیبازی، هیچ ظلمی، هیچ جنایتی در این عالم اتفاق نخواهد افتاد. همین را بفهم: «ما بنده[ایم].»
یک مقدار سکه وارد بازار کردند. [شخصی به قصد] کنترل [بازار] رفته [و] خریده. چقدر دردناک! اعدامش کردند. مگر میدانست بیست آبان زیر خاک است؟! بنده خدا، بدبخت بیچاره. همه بازار، همه سکهها را گرفته، [میخواسته] بازار را کنترل کند. «ترازنامه» خوب بالا پایین میکند! «بعد چقدر سود میکنم؟» همه سکههایمان [را] خودش [گرفته، ولی] بنده خدا بدبختش رفت. فکر کردی چقدر هستی؟ حالا حالا چه برنامههایی داشته؟ این هم میخواسته برود کانادا، در برود. خاک آدم حساب بکند! چقدر هستی؟ [در] چند [سال آینده] مطمئنی که هستی؟ کجا میخواهی ببری؟ کجا میخواهی ببری؟ اصلاً همین حس فقر [است]. خاک میگذارند، کفنم که جیب ندارد دیگر. دیدید که از همه اموال دنیا یک کفن به این بدبخت رسید. این همه خانه و چند تا دستگاه ماشین و چند دهنه مغازه [که] نداشته باشیم، دنبالش نباشیم. حرف من چیز دیگر است. آنی که گفتم پولدار شدن، در چه نقشی [است]؟ نقش یک بنده. الکی بندهایم که پول داریم، مال من نیست، مال یکی دیگر است.
خدا انشاءالله به آبروی پیغمبر اکرم و امام صادق (علیهم الصلاة و السلام) عاقبت ما را بنده کند. بنده بشویم. این را بخواهیم در این زیارتها، در این اعیاد، در این مراسمها. حاجتمان این باشد. این اگر راه بیفتد، همهچیز حل است. بنده بشویم. خدایا، در فرج امام عصر تعجیل بفرما. قلب نازنین حضرتش را از ما راضی قرار بده. عمر ما را نوکری اهل بیت قرار بده. نسل ما را نوکران اهل بیت قرار بده. شر ظالمین را به خودشان برگردان. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل را سر سفره با برکت رسول الله و امام صادق (علیهما السلام) مهمان بفرما. [و حفظ بفرما] رهبر عزیز انقلاب [را].
جلسات مرتبط

جلسه یک : ترکیب درست اعمال؛ راز صفای حقیقی زندگی
زندگی به سبک بندگی

جلسه سه : چرا همه عناوین دنیوی فریب است؟
زندگی به سبک بندگی

جلسه چهار : «هیچ» بودن؛ راه رسیدن به همهچیز
زندگی به سبک بندگی

جلسه پنج : تقابل لیبرالیسم با مکتب بندگی
زندگی به سبک بندگی

جلسه شش : ریشه فرعونی کوچک در وجود ما
زندگی به سبک بندگی

جلسه هفت : بیخود شدن؛ راز لذت حقیقی و رهایی از نفس
زندگی به سبک بندگی
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات زندگی به سبک بندگی

جلسه ده : سطح دغدغهها؛ نشانه سطح بندگی
زندگی به سبک بندگی

جلسه دو : چگونه حس بندگی را در زندگی بگیریم؟
زندگی به سبک بندگی

جلسه سه : چرا همه عناوین دنیوی فریب است؟
زندگی به سبک بندگی

جلسه چهار : «هیچ» بودن؛ راه رسیدن به همهچیز
زندگی به سبک بندگی

جلسه پنج : تقابل لیبرالیسم با مکتب بندگی
زندگی به سبک بندگی

جلسه شش : ریشه فرعونی کوچک در وجود ما
زندگی به سبک بندگی

جلسه هفت : بیخود شدن؛ راز لذت حقیقی و رهایی از نفس
زندگی به سبک بندگی

جلسه هشت : تعارض یا تکامل؛ تدبیر انسان در برابر تدبیر خدا
زندگی به سبک بندگی

جلسه یک : ترکیب درست اعمال؛ راز صفای حقیقی زندگی
زندگی به سبک بندگی