زندگی به سبک بندگی

جلسه پنج : تقابل لیبرالیسم با مکتب بندگی

00:51:41
274

این سلسله جلسات در حقیقت سفری است از ظاهر زندگی به باطن آن. سبک زندگی تنها تغییرات ظاهری مثل خواب و خوراک نیست، بلکه ریشه در حقیقت عبودیت دارد. در طول جلسات، محور اصلی بحث حدیث «عنوان بصری» می باشد که امام صادق علیه‌السلام در سه نکته جوهر بندگی را بیان کرده‌اند: خود را مالک چیزی ندیدن، تدبیر مستقل نداشتن، و فقط به امر خدا مشغول بودن. در مسیر بحث، مثال‌های ملموس و شیرین نشان دادند که مشکلات زندگی ابزار رشدند نه موانع آن. سبک بندگی یعنی بزرگ شدن، از قضاوت و نوسان «ناس» رها شدن، و دغدغه‌ها را از سطحی‌ترین امور تا بلندترین آفاق بالا بردن. در بندگی، سختی‌ها شکلات‌اند، مصائب شیرین‌اند، و انسان به جایی می‌رسد که مثل زینب کبری سلام‌الله‌علیها جز زیبایی نمی‌بیند

برخی نکات مطرح شده در این جلسه

حقیقت عبودیت؛ هیچ‌چیز از ما نیست، همه ملک خداست

دعوای پیامبران و مخالفان؛ بندگی در برابر آزادی دروغین

داستان بشر حافی و درک بنده بودن

لیبرالیسم و فریب «هرچه دلم بخواهد»

انفاق؛ سرمایه‌گذاری الهی با تحویل در قیامت

سبک زندگی عبد در رفتار ساده و دقیق امام خمینی

متن جلسه

‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
**اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا المصطفی محمد. صلّ علی محمد و آل محمد.**
در حدیث عنوان بصری، از امام صادق علیه السلام پرسید که: «ما حقیقة العبودیة؟» (حقیقت بندگی چیست؟) حضرت سه چیز را به او فرمودند. اولینش این بود: «أن لا یَرى العبد لنفسه فیما خَوّله الله إلیه مِلکاً.» (بنده هیچ چیزی را که خدا به او داده، مال خودش نبیند). «لله السماوات و الارض»، همه چیز مال خودش [خدا] است، هیچی مال من نیست. «لأن العبید لا یکون لهم ملک»، چون برده‌ها که ملکی ندارند، خودشان مملوک‌اند. «عبد مملوک لا یَقْدِر علی شیء.» هیچ‌چیزی از خودش ندارد، هیچی در دستمان نیست.
اصلی‌ترین دعوا بین پیغمبران و دشمنانشان سر این است: پیغمبران می‌گویند ما بنده‌ایم، آن‌ها می‌گویند ما آزادیم. اگر آدم بفهمد بنده است...
امام کاظم علیه السلام رد می‌شدند از جلوی منزلی؛ دیدند صدای تار و تنبور می‌آید، بزن و بکوب است. یک کنیزی آمد بیرون. حضرت به او فرمودند که: «صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟» گفت: «ما خودمان همه کنیز صاحب خانه‌ایم. چطور بنده باشد؟ این همه بنده دارد، این همه کنیز دارد، چطور بنده باشد؟ همان، همان [اگر بنده بود، از این کارها نمی‌کرد].»
اگر بنده بود از این کارها نمی‌کرد. اگر بنده بود... از این کنیزش با تأخیر آمد. [امام] فرمود: «لفتش دادی؟» گفت: «دم در آقایی من را به حرف گرفت.» [امام فرمودند] «این حرف به گوشش برسد.»
حالا اینجا سؤال بکنم، جواب بده. حضرت زمینه خوبی داشته. شکلی بود؛ [او] از من پرسید که صاحب آن خانه بنده است یا آزاد؟ پشت دو زاری‌اش افتاد [که] آقا کیست و منظورش چیست. برهنه از خانه زد بیرون، دنبال موسی بن جعفر. پیدا کرد، خودش را انداخت روی دست و پای حضرت. [گفت:] «آقا، می‌خواهم از این به بعد بنده باشم. کمکم کنید.»
گفتم آنجا چون پابرهنه آمد، آن لحظه‌ای که خودش را به موسی بن جعفر رساند، پابرهنه بود. تا آخر عمر دیگر پابرهنه بود، هرجا می‌رفت برای همیشه. گفتم: «شد که حافی.» حافی یعنی پابرهنه، پا لخت. شد که حافی تا آخر عمر این‌جوری بود. اگر کسی فهمید بنده است، صاحب دارد، یک جور دیگر زندگی می‌کند. سبک زندگی از اینجا تغییر می‌کند.
آدم‌ها دو مدل زندگی می‌کنند: بعضی‌ها بنده می‌دانند، صاحب دارند؛ یک جور زندگی می‌کنند که صاحبشان را راضی کنند. بعضی‌ها هم چین [چه می‌دانند]؟ آقا، یک فحش قشنگی ما داریم بین خودمان. بعضی از این ناسزاهای ما فرهنگمان غنی است. یکی از ناسزاهایی که قدیمی‌ها [می‌گفتند]، بفرمایید: «بی‌صاحاب!» آدم صاحب داشته باشد خوب است، قشنگ است. الان که اکثراً از صاحب فراری‌اند. آدم‌ها دو جورند، دو جور زندگی می‌کنند. بعضی‌ها عبدند، صاحب دارند؛ بعضی‌ها فراری‌اند، بی‌صاحابند. سبک زندگی از اینجا [شروع می‌شود].
لیبرالیسم چه می‌گوید؟ مکتب لیبرالیسم: «تو آزادی! مالک تنت هستی! مالک زندگی‌ات! چه صاحب زندگی‌ای؟ هرچه دوست داری! هرچه دلت می‌خواهد!» اصلاً این «دلم می‌خواهد» نقطه اول بدبختی از اینجاست. آدم هیچی از خودم [نمی‌داند، بلکه می‌داند] تحت برنامه است.
الان یک بچه‌ای که شما ببینید تو خیابان دارد می‌رود، اگر ۸ صبح، ۹ صبح یک بچه تو خیابان ببینیم، ازش بپرسیم که برنامه چیست؟ [بگوید:] «عشق کنم! هرجا عشق کنم، هرجا حال کنم، می‌روم.» می‌فهمید چیست این؟ این اخراجی است. ما علوم داریم، قرآن داریم، ورزش داریم، تحت برنامه است. اخراجی، اخراج خیلی بد است دیگر. تو بازی‌های فوتبال می‌خواهند کسی را تنبیه کنند، چه‌کارش می‌کنند؟ «تو لیاقت نداری در این بازی باشی. تو قواعد را رعایت نمی‌کنی. برو بیرون!»
«برو بیرون! راحت باش! راحت باش!» فحش است اینجا. ما قواعدی داریم. ضابطه دارد. می‌خواهند به کسی احترام بگذارند، نگهش می‌دارند تو زمین، یعنی ضوابط را رعایت می‌کند، منضبط است، می‌داند تحت قاعده است، تحت برنامه است. حضرت آدم را از بهشت بیرون کردند، دیگر؟ بیرون کردند. ضابطه را وقتی رعایت نکنیم... «گر حفظ مراتب نکنی، زندیق شوی.» هیچی مال خودم نیست، هیچی از من نیست. اگر در زندگی بفهمد، کار تمام است.
آدم با ادراکش زندگی می‌کند دیگر. نوع نگاهی که ما به عالم داریم چیست؟ چه می‌بینیم؟ یک صحنه را دو نفر دو چیز می‌بینند. هر کس یک چیزی می‌بیند. یکی از یک صحنه لذت می‌برد، خوشش می‌آید. یکی از یک صحنه بدش می‌آید. یکی یک چیز، یک جمله، یک صحنه، یکی را به خنده می‌اندازد، یکی را به گریه؛ بستگی به نوع نگاهش دارد.
پیامبر اکرم به فاطمه زهرا فرمود که: «غصه نخور، خیلی بعد از من تو این دنیا نمی‌مانی.» حضرت زهرا چه‌کار کردند؟ [چگونه بودند؟] کربلا، اقوام، پیرمرد فامیل، [آن] کفن آوردیم... آن‌قدر بهش برخورد، اشک شوق می‌ریزد. بعضی‌ها به مرگ که نگاه می‌کنند، امیدوار می‌شوند. ناراحت می‌شوند. فاطمه زهرا وقتی بشارت... فاطمه زهرا می‌گوید: «بعد از من خیلی عمر نمی‌کنی.» بشارت است، خوشحال می‌شود. بعد از پیغمبر کسی لبخند به لب مبارک فاطمه [ندید]. «ما رُؤیَ مُتَبَسِّمَاً» (او را هرگز خندان ندیدند). فاطمه زهرا لبخند روی لبشان نیامده، تا اینکه شنیدند [این بشارت را، و] لبخند [زدند].
نوع نگاهمان... حالا عالم را چه می‌بینیم؟ الان تصور ما نسبت به بچه چیست؟ نسبت به همسر چیست؟ نسبت به پول چیست؟ معبود ابد و ازل؟ پول! تصور نسبت به پول چیست؟ در مورد وصیت می‌فرماید که کسی که خیر به جا گذاشته: «و اِنّهُ لِحُبِّ الخَیرِ لَشَدیدٌ.» (و او در دوست داشتن مال سخت‌گیر است.) نوع نگاه ما به پول است که مهم است. خرج کردن چیست؟ کدام خرج کردن را ما از دست رفتن می‌بینیم؟ کدام خرج کردن را به دست آوردن؟
امیرالمومنین در نامه‌ای به امام حسن مجتبی [فرمودند:] «پسرم، اگر کسی آمد بار تو را از تو گرفت، گفت من این را می‌گیرم، آخر سفر که رسیدی بهت تحویل می‌دهم، ناراحت می‌شوی؟» [مثل] پیاده‌روی اربعین رفتی، ساک روی دوش آدم سنگین هم هست، اذیت می‌کند. شما ستون مثلاً ۸۶۵ می‌خواهی استراحت کنی. [یک نفر می‌گوید:] «من این را می‌برم برات تا ستون ۸۶۵.»
امیرالمومنین به امام مجتبی می‌فرمایند که اگر کسی از تو درخواست کمک کرد، مخصوصاً اگر این دارد ازت می‌گیرد، قیامت بهت تحویل بدهد؛ حساب و کتاب [آن] بانک سودش مال من، حمالی‌اش با بانک. زمین می‌خرد، خانه می‌خرد، کارش با تو، سودش مال من. خیلی خوب است دیگر. راضی نباشند [؟]. انفاق که می‌کنی این شکلی [است]: زحمت بردن بار با یکی دیگر است، سودش مال شما.
امام سجاد وقتی که انفاق می‌کردند، دو جور روایت شده است. یکی این است که حضرت دست خودشان را می‌بوسیدند. یکی دیگر اینکه دست آنی را که انفاق می‌شد [می‌بوسیدند].
گدایی چیز خوبی نیست. آدم گدا که نباید... «یارب روا مدار که گدا معتبر شود.» جامعه گدایی زیاد بشود. [چه کنیم؟] گرسنگی [؟] بمیرد گدایی نمی‌کند. ولی خب درخواست [کمک برای] مشکلات زیاد است با این وضعیت اقتصادی. آمار رسمی که می‌گوید ۱۰ درصد تورم، پرواز می‌کند. [آمار] غیررسمی ۲۰۰ درصد، [مثلاً] طی چند سال اخیر. با این تورمی که کمرشکن است، وضعیت اقتصادی و این...
خب حالا آدم دارایی خودش که نصف می‌شود، یک‌سوم می‌شود، یک‌چهارم می‌شود... دارایی پسر، دختر جوان، خانه‌بخت. این ایام بانک ارومیه... یخچال ۲ تومان بوده، شده ۱۵ میلیون؛ هفت و نیم! اجاق گاز، ضروریات زندگی، بخاری چقدر، تلویزیون چند؟ آدم‌های بی‌اصل‌ونسب و بی‌دین نداریم که این وسط ماهی می‌گیرند، اسکی می‌روند. این وسط احتکار می‌کنند در بازار. همین ماهایی که می‌خواهیم این راه را برویم، ماهایی که وسایل را قبول داریم، دست گرفتیم، اهل یک خانواده دانستیم.
الان من برای بچه‌ام اگر خرج بکنم، چیزی به حساب می‌آورم؟ چرا خرج می‌کنم، به حساب نمی‌آورم؟ بحث روانشناسی می‌کنیم: چرا تعلّق دارم؟ «المؤمن اخو المؤمن.» مؤمن برادر مؤمن است. جان مؤمن است. یکی درد داشته باشد... بنی آدم اعضای یک پیکر نیستند، بیش از این حرف است. الان دستتان درد بکند، شب چشمتان خوابش می‌برد؟ پشتتان به تختخواب می‌رسد؟ چشم بگوید آقا، مشکل خودت است، عزیز من. ببین آقای دست، وقت خواب است؟ بله، دندان درد داشته باشی، خوابت می‌برد؟ دندان دست... بیمارستان، چند گوشه‌ای... اگر یک دردی، مشکلی، مسئله‌ای هست، بقیه باید احساس درد بکنند. مگر زندگی کسی دارد آسیب می‌بیند؟ زندگی همه است. کسی بیکار شده...
شعارش قشنگ است. روحانیون فاضل. یکی از دانشگاه تهران گفته بود که: «حاج آقا، تا کی حرف از خدا و پیغمبر؟ همش شده پول.»
خدمت امام سجاد علیه السلام... ببینید این سبک زندگی یک بنده است. بنده این شکلی است. امام سجاد علیه السلام عرض کرد که: «آقا، من عیالمندم.» می‌گوید: «بکا بکا عالیة!» (گریه‌ای بلند بلند!) دیدم امام سجاد شروع کردند گریه، بلندبلند، بلندبلند کردند. [پرسیدم:] «چیزی شده؟» گفتم مثلاً شاید باز یک چیزی گفتم، یک حرفی زدم، از شما [مرا] چیزی افتاده [؟]. ببخشید، چیزی شد گریه کردی؟ فرمودند که: «حلالُ البُکاءِ الاّ علی المصیبة.» (گریه حلال نیست مگر بر مصیبت). مصیبت چیست؟ فرمود: «همین که تو گفتی، مصیبت.» چند بار حرم رفتیم برای بقیه گریه کنیم؟ بالای سر نماز خواندیم، ضجه بزنیم برای مشکلات رفیقمون؟ در مشکلات بقیه؟
چند وقت پیش دانشگاه، یکی از این بچه‌های دانشجو، بچه‌های خوبمان، [گفت:] «کاری دارم.» من سوار ماشین شدم. دو مسیر طولانی هم با من آمد و خیلی هم معطل شد. نشست ماشین. دو قدم که رفتیم، خواستم بگویم: «خواستم بگویم فلانی مشکل دارد، برایش دعا کنم.» حالا مشکل این [است که برای او] وقت گذاشت [؟]. جدی؟ ما که بیکار نشدیم! ما که ماشین نمی‌خواهیم بخریم! ما که خانه نمی‌خواهیم بخریم! غصه بقیه، غصه اوست. احساس درد می‌کند.
حضرت امام رضوان الله علیه، بیمارستان که بستری بودند، امام یک بنده است دیگر، یک بنده تمام‌عیار. رحمت الله. تو خاطراتشان، طبیبش کتاب خوبی دارد، «طبیب دل‌ها»، آقای دکتر عارفی، دکتر امام، دکتر قلب امام بود. خاطراتی از امام دارد. «بخش قدم بزنند، راه بروند...» برای قلبشان خوب بود. امام حالا خود بعضی [می‌گویند] امام چی بود؟ قلب ایشان سال ۵۸... سال ۵۸ یک دور امام [پروژه] را تمام می‌کند، دوباره برمی‌گردد. بیاید با نظم و توسل و اینها تا سال ۶۸. به لطف خدا این ده سال لطف خدا بود برای ملت که امام برگردد. قدم بزند. چهار تا مریض... مشکلات قلب امام دوباره به هم ریخت. حال امام به شدت بد شد. قلبش گرفته، احساس درد می‌کرد.
گفت: «امام، فرانسه که بودم... فرانسه خیلی هوایش سرد است دیگر.» می‌گوید بنده این شکلی زندگی می‌کند. سبک زندگی یک عبد [چنین است]. تو روزنامه امام خواندند که نمی‌دانم فلان شهر ایران گازش قطع شده تو [زمستان] دی ماه. امام تو پاریس به اعضای این بیتشان فرمودند که: «گاز رو قطع [کنید.]» «سرمای پاریس، نوفل لوشاتو!» گفتند: «آقا، گاز آنجا [فقط برای] تعدادی از مردم [قطع است]. تو سرما [می‌مانند]، من تو گرما [بمانم]؟»
دکتر گفتش که ایشان یک مقدار لیموشیرین باید بهش بدهیم. می‌خواهم [به خاطرات] خانم دباغ (مرضیه حدیدچی) خدا رحمتش [کند اشاره کنم]. آنجا آشپزی می‌کرده برای امام تو فرانسه. می‌گوید که من تو خیابان بودم، دیدم یک گاریچی‌هایی که میوه می‌فروشند، میوه ارزان آورده‌اند. می‌دانید تو اروپا خیلی گران است. یک دانه سیب، یک قاچ هندوانه... قاچ هندوانه مثلاً ۵ سنت، ۱۰ سنت. گفت که من دیدم لیمو ارزان است، دو کیلو خریدم، آوردم برای امام. امام فرمودند که: «خانم دباغ، این چیست؟» گفتم: «آقا، لیمو.» گفت: «خوب می‌دانم، چرا انقدر؟» گفتم که: «آقا، شما مریضید، دکتر هم گفته لیمو بخورید. من دیدم این ارزان می‌دهد سر کوچه.»
عصبانی شد. گفت: «یکی اینکه اسراف کردی!» [؟] نیاز [؟] خرید. چقدر قشنگ! آدمی که درگیر خودش نیست، می‌تواند این‌ها را ببیند: مشکلات بقیه. بگویم دو تا گناه کردی: یکی اینکه اسراف کردی. یکی دیگر اینکه شاید در این محله... کدام محله؟ همه کی بودند؟ چی بودند؟ دوازده امامی، دور حرم امام رضا؟ شاید در این محله خانواده‌ای بوده، می‌خواسته لیمو بخرد، پول نداشته، منتظر بوده این گاریچی بیاید تو محل. راه توبه‌اش این است که این لیموها را می‌ری در خانه همسایه‌ها تقسیم می‌کنی، شاید خدا از گناه تو بگذرد، شاید بگذرد.
تتلو [یا مثلاً] مملکت تحریم مرغش، گوشت [آن]. یکی می‌آید کل پوشک‌ها را می‌کند تو انبار. یکی می‌آید کل پرتقال‌ها را می‌کند [در انبار].
برای امام حسین هم می‌دهیم! و امام سجاد گریه کردند، فرمودند که: «خدا را شاهد می‌گیرم، من هیچی ندارم بهت بدهم. دو قرص نان...» [یک نفر] ماهی می‌فروشد، ماهی تو آن گرمای مدینه کپک می‌زند. بهش گفتم که: «ماهی به من می‌دهی؟ پول ندارم. دارد خراب می‌شود.» یکی هم دیدم نمک گذاشته. نمک‌ها هم مرطوب بود دیگر. دیدم این هم نمک‌هایش هم بو برداشت. [گفتم:] «ماهی را با نمک درست کنم، بخورم، لااقل یک وعده غذا داشته باشیم.»
[طرف گفت:] «خانه [داری]؟» گفتم: «چی داری؟» [او] یک نگاهی کرد، گفت: «به افطاریمه.» بعد می‌گوید که رفتم تو خانه. در جلد ۴۶ بحار [الانوار] این ماجرا [آمده]. رفتم تو خانه، ماهی را باز کردم. یک دانه مروارید درشت بود [در] شکم ماهی. دیدم این را بفروشم، کلی کاسه خوردنی. دلم... دو نفر دم در نمک‌فروشی فرستاده. خوردنی نیست این. این خیلی معلوم است که بدون شب محتاج [مانده بود]. [پرسیدم:] «شما؟» گفت: «من فرستاده امام سجادم. حضرت فرمودند که برو در خانه فلانی، بگو در این عالم آن قرص نان "لایأکله الاّ غریبی". تو این عالم یک [نفر] دست گشنه [است و یک] مروارید نصیبت شد. شبش برگرد.»
این حس یک آدم است، این حس یک بنده است. زین العابدین بنده این شکلی است. مالک [و] مالک چیزی نیست. خودش مملوک است. نگاه می‌کند ببیند مولا از او چه می‌خواهد. نه پولم مال من است، نه جسمم مال من است، نه جانم مال من است. برایم کجا می‌خواهد؟ برای کی می‌خواهد؟ چه‌کارش بکنیم؟ احتکار نمی‌کند. آخه بعضی‌ها به امام حسین هم که می‌رسند، می‌خواهند یک چیزی کاسبی بکنند از خدا. چی گیرش می‌آید؟
«مصیبت است!» همینم که داریم بدهیم، بگیر! من خدمت امام رضا [رسیدم]. تو ذهنش بود که من خدمت حضرت که رسیدم، دو دست لباس از حضرت بگیرم، یک مقدار پول بگیرم، جهیزیه بچه‌ها. آمد، نشستم. آن‌قدر از دیدن حضرت خوشحال شد، یادش رفت حاجتش. خیلی دیگر خلاصه، غرق لذت شده [بود]. وقت رفتن شد. آمد برود. پشت شانه‌اش فرمودند که: «حالا شما که آمدی و محبت داشتی، ولی این دو دست لباس هم بگیر، این مقدار پولم برای جهیزیه دخترت.» راه افتاد. حواسش بود، کنار گذاشت. خودش مهم است.
«تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن / که خواجه خود روش بنده‌پروری داند.»
بندگی می‌کنند، کاسبی می‌کنند. بندگی رکعتی چند؟ چهار رکعتی چند؟ بعضی در واقع بندگی می‌کنند، کاسبی هم نمی‌کنند. حساب صاف می‌کنند. کاسبی دنبال سود هم نیست. فقط جهنم نروی. بعضی بهشتی‌های جهنمی [فقط می‌خواهند] جهنم نبرند. هرجایی [بودم،] بهشت بردن، به جهنم! به جهنم!
عبادت تجار [نوعی بندگی]، این هم عبادت عبید [نوع دیگر]. من مثل آدم... عبادت احرار چیست؟ می‌گویم: «وَجَدْتُکَ اهلاً للعِبادة، فَعبَدْتُکَ.» (تو را شایسته بندگی یافتم، پس پرستیدمت.) تو لایقش هستی! تو لایق بندگی عشق خودت هستی! «حلوا به کسی ده که محبت نچشید.» (دو بار برای تاکید).
اگر این حس برای آدم شکل گرفت، آن وقت این خرج کردن مال من... زیبایی. «وَ آتُوهُم مِّن مَّالِ اللَّهِ الَّذِي آتَاكُم.» (و از مالی که خدا به شما داده به آنها بدهید.) دید [این] بابا به بچه پول می‌دهد، مثلاً پول‌ها بابا دست بچه است. «وَ آتُوهُم مِّن مَّالِ اللَّهِ الَّذِي آتَاكُم.» از آن مالی که بهتان دادم، یکم به این‌ها بدهید. مشغول کرده دیگر، از بیکاری درش آورده. پول دادن... بینداز تو [جعبه] پولم. خواستی بردار، بده! مگر مال توست؟
قلب نگاه به بخیل... قساوت قلب. آن‌قدر بخیل چیز عجیب‌وغریبی [است]. بخیل بود. سر سفره یک شیشه عسل می‌آورد، می‌گذاشت. بچه‌ها می‌خواستند صبحانه بخورند. نان را می‌مالیدند به شیشه عسل، می‌خوردند. مسافرت [رفت]. به خانم گفتش که: «این شیشه عسل را ببر تو گنجه، می‌خواهم برگردم، سر صبحانه می‌آیم دوباره می‌گذارم.» «قفل گنجه بمالی!» [؟]
بابا از سفر برگشت. خانم گفت: «این چند وقت شما نبودی، این‌ها نان را به قفل گنجه مالیدند [و خوردند].» عصبانی شد. گفت: «زندگی...» بخل به خرج می‌دهیم جایی که باید هزینه [کنیم]. من خرج‌هایی که یک پیتزا را راحت پول می‌دهم... طرز عجیب. رفقا [می‌گویند:] «از مسئول مشهد رفتم سه جلد فلان کتاب را خریدم، ۲۰۰ هزار تومان کتاب!» ولی تو مقایسه با پیتزا که خب فرق نمی‌کند. معمولی دیگر. کتاب نیاز دارد. حالا یکی هم نیاز دارد. یکی هم خرج ضروری خودمان، خرج ضروری بقیه. جاهای دیگر خرج می‌کنیم، به چشممان نمی‌آید. حالا آن‌قدر دادیم مثلاً برای خانه، سرامیک، نمی‌دانم چه چیز، هالوژن‌ها. هزینه‌ی ضروری ۷۰ سال گذشته. هنوز یادش [است].
وای! موقع مرگم این وابستگی پدر آدم را درمی‌آورد. تعلّقات کنده بشود از این‌ها. دیگر فرمود که: «انفقوا مما جعلکم مستخلفین.» (انفاق کنید از آنچه شما را در آن جانشین قرار داده است.) از این‌هایی که من تو را خلیفه کردم، پول‌هایی که دستت دادم، خلیفه [هستی]. امام صادق فرمود: «کسی نگاه را داشته باشد، هَانَ علیه الانفاق.» (انفاق برایش آسان می‌شود). انفاق برایش ساده می‌شود، سبک، راحت می‌شود، بهش فشار نمی‌آید، اذیت نمی‌شود.
اهل بیت این شکلی بودند. امیرالمومنین، خیلی عجیب است، شوخی نیست. آدم رفته قرض کرده، قرض کرده پشم گرفته، بعد آورده، بعد رفته‌اند فروخته‌اند، قرض را داده‌اند. یک مقدار بیشتر مانده. گندم و جو گرفت، آورد تو منزل. گندم گرفته، نان درست کرده، البته گندم نخوردند، جو در تمام عمرشان گندم نخورد. گرفته آمده نان درست کرده. گرسنه، تشنه، سر افطار. این حال را ببین چه حالی است! گرسنه است. چند روز هم است غذا نخوردند. سر افطار هم است. اول می‌خوری، خیلی خوب باشیم. سر آدم... نانی که می‌خواسته بخورد را کلاً برگردانده، داده [به] مسکین و یتیم و اسیر. مسلمان می‌شود، اسیر باشد. مسکین‌ها و یتیم‌ها. یک آب می‌ماند. روز سوم اسیر است. چه حالی است! واقعاً چه حسی است! چه روحیه‌ای! «لا نُریدُ مِنکُم جَزاءً وَ لا شُکُوراً.» (ما از شما پاداش و سپاسی نمی‌خواهیم.) من از تو نه توقع دارم جبران کنی، نه تشکر. تشکر خشک و خالی. «اِنَّما کانَ سَعیُکُم...»
اشک [بر] تشکر کنم. من خودم ازتان تشکر [می‌کنم]. نقره‌هایی که اینجا دادید و این هزینه‌هایی که کردید، آن‌ور می‌شود دستبند فلان و لباس ظرف فلان و جام فلان. روحیه، رویه‌ی عبد است.
من در خانه اباعبدالله الحسین علیه السلام در زد. حضرت از پشت در [فرمودند:] «مشکلی دارم، احتیاج به کمک دارم.» می‌گوید حضرت از زیر در... [پرسید:] «کم بود؟» دیگر چه [می‌خواهی]؟ آقا جان، چرا گریه می‌کنی؟ «کم بود؟» گفت: «مرا لایق ندانستی در را وا کنی، از زیر در به من پول می‌دهی؟» «نه، نخواستم چشمت به من بیفتد، خجالت بکشی، شرمنده شوی.» گفت: «دارم با خودم می‌گویم الهی نیاید آن روزی که این دست زیر خاک... دست، دست کریم، زیر در، زیر خاک رفت.» چطور حمزه به خاک رفت؟ این دست مبارک و نازنین، [آن دست نازنین] زیر خاک رفته! چه کردند با این دست و چه کردند با صاحبش!
بعد ببینید چقدر کریم! حالا تو آن حالی که تو گودی قتلگاه این‌ها آمدند برای غارت. دست خالی [کسی] رد [نشد]. آری، باز [هم] هیچ‌کس دست خالی بیرون [نرفت]. یکی ظریف [؟]، یکی زره را برداشت، یکی کلاه‌خود را برداشت، یکی شمشیر، سپر. لا اله الا الله. حجّاج بن مَصْرُوق نامرد، هم اَبجَر بن کعب، ببخشید اَفضَل بن کعبه ملعون هم آمد. یک نگاه کرد؛ بر این تن مبارک هیچی نبود. [دوباره] نگاه کرد؛ جدیدترین [دارایی‌اش]، دست مبارک [و] انگشتر فقط مانده بود.
امام حسین همین را هم نمی‌خواست دست خالی رد کند. هر کاری کرد، انگشتر از دست در نیامد. هرچه سعی‌اش را کرد. بهترین انگشتر کجا بود؟ گفتند که خنجر کشید، انگشتر را با انگشت مبارک...
**السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حَلّت بِفِنائک، علیکم منی سلام الله ابداً ما بَقیتُ و بَقِیَ اللیلُ و النّهارُ، و لا جَعَلَهُ اللهُ آخرَ العَهدِ مِنّی لِزیارتِکُم. السلام علی الحسین، و علی علی بن الحسین، و علی اولاد الحسین، و علی اصحاب الحسین.**
عالم همه قطرند، و دریا حسین.
خوبان همه ذره‌اند، و مولا حسین.
ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش،
از بس که کرم دارد آقا حسین.
مرحوم آیت‌الله العظمی بهجت می‌فرمودند: مرحوم دربندی (اهل فضل) فرمود: دیدند ایشان [به] حرم ابی عبدالله، بالای سر [بود]. یک وقت بی‌خود شد. شروع کرد فریاد زدن، ناله زدن. حالش متغیر شد، حالی به حالی شده [بود]. دیدند دارد خودش را می‌زند. خطاب به ابی عبدالله، رو به ضریح، هی فریاد می‌زد، می‌گفت: «آقا جان! شما را به حق مادرتان، شما را به [پهلوى] شکسته‌ی مادرتان، مبادا از شمر شفاعت کنید!»
به ایشان گفتند: «چه می‌گویی مرد حسابی! این حرف‌ها چیست؟ امام حسین از شمر شفاعت کند؟» گفت: «می‌دانم شفاعت نمی‌کند، ولی یک تجلّی کرد رحمت ابی عبدالله برای من. دیدم این رحمت روز قیامت شمر هم طمع می‌کند به شفاعت ابی عبدالله. گفتم: «نکن آقا جان! شفاعتش بکنی! جان قربانت آقا جان! جانا فدای تو آقا جان!»
خالی بیرون نیامد از این گودال. لا اله الا الله. آنی هم که نداشت، بهش انگشتر دادید. پدر شما امیرالمومنین در رکوع نماز انگشتر بخشید، شما در گودی قتلگاه. الله اکبر! همه که همه چیز را بردند. الله اکبر! انگار این هم می‌خواست در راه خدا بدهد. حسین هرچی داشته، داده. انگار زبان حالش این است: «خدایا، حسین هرچی داشت، داد. الان چهار تا دانه استخوان فقط ازش [مانده است].»
یا صاحب الزمان! یا اباعبدالله! یک وقت دیدند تازه ۱۰ نفر [دیگر] به سمت گودی قتل [آمدند و شنیدند] صدای شکسته شدن [استخوان‌های] حسین...

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00