
جلسه چهار : «هیچ» بودن؛ راه رسیدن به همهچیز
این سلسله جلسات در حقیقت سفری است از ظاهر زندگی به باطن آن. سبک زندگی تنها تغییرات ظاهری مثل خواب و خوراک نیست، بلکه ریشه در حقیقت عبودیت دارد. در طول جلسات، محور اصلی بحث حدیث «عنوان بصری» می باشد که امام صادق علیهالسلام در سه نکته جوهر بندگی را بیان کردهاند: خود را مالک چیزی ندیدن، تدبیر مستقل نداشتن، و فقط به امر خدا مشغول بودن. در مسیر بحث، مثالهای ملموس و شیرین نشان دادند که مشکلات زندگی ابزار رشدند نه موانع آن. سبک بندگی یعنی بزرگ شدن، از قضاوت و نوسان «ناس» رها شدن، و دغدغهها را از سطحیترین امور تا بلندترین آفاق بالا بردن. در بندگی، سختیها شکلاتاند، مصائب شیریناند، و انسان به جایی میرسد که مثل زینب کبری سلاماللهعلیها جز زیبایی نمیبیند
برخی نکات مطرح شده در این جلسه
حقیقت بندگی: آینه شدن و هیچ بودن
اختلافناپذیری پیامبران در برابر «منیت»
بازی بودن دنیا و خطر جدی گرفتن آن
سرنوشت قذافی و عبرت قدرتطلبی
ماجرای تفسیر المیزان و روحیه علامه طباطبایی
متن جلسه
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل محمد الطیبین الطاهرین. و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری، و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
***
در حدیث شریف عنوان بصری، امام صادق (علیه السلام) حقیقت بندگی را برای عنوان بصری در سه جمله و سه راهکار کلی شرح دادند و اثرات این سه راهکار را هم فرمودند که اگر کسی اینها را داشته باشد، بنده است؛ بنده خداست. اولین نکتهای که اشاره فرمودند این است: حالا پس ما آمدیم برای بندگی دیگر. توی این دنیا آمدیم که بندگی کنیم. و اگر بنده شدیم، آینه تمامنمای خدای متعال باشیم. هر آنچه که او دارد، در ما منعکس میشود. ما آینهای میشویم که روبهروی خورشید قرار گرفتهایم؛ آینهای که روبهروی چهره زیباست. هر آنچه که او دارد، اینجا هست؛ این آینه هست.
گفتند برای یوسف (علیه السلام) کادو بردند؛ هدیه بردند. حضرت یوسف باز کردند و دیدند که آینه است. گفتند: «این چی آوردهای؟» گفت: «هر چه فکر کردم، دیدم که در برابر زیبارویی و خوبی مثل تو، جز آینه نباید آورد.» فقط آینه است که بگیریم، این چهره بیفتد [در آن].
**وَفَدْتُ عَلَى الْكَرِيمِ بِغَيْرِ زَادٍ**
وقتی سلمان (رضوان الله علیه) از دنیا رفت – سلمانی که در اوج ایمان است، عبد مطلق خدای متعال – امیرالمومنین (علیه السلام) روی مزار او با انگشت، با دست، دو بیت نوشتند. نوشتند که: «وَفَدْتُ عَلَى الْكَرِيمِ بِغَيْرِ زَادٍ.» از زبان سلمان نوشتند که: «من مهمان کریم شدم، بدون اینکه چیزی ببرم.»
وقتی آدم مهمان کریم میشود، چیزی بردن زشت است. اصلاً مگر ما میتوانیم برای خدای متعال چیزی ببریم؟ مگر چیزی داریم که ببریم؟ ما یک چیزی میتوانیم ببریم، آن هم آینه است. یک آینه فقط میشود که هر چه او دارد، بیفتد. هر چه او دارد، اینجا دیده میشود.
***
بندگی چیست؟ بندگی آینه شدن، صیقل پیدا کردن است. الان چرا تصویر ما توی این دیوار نمیافتد؟ تصویر ما توی این دیوار نمیافتد، زیرا این دیوار کدر است؛ کدر. اگر صیقلش دادید، شفاف میشود. هر چه صیقل پیدا کند، صیقل پیدا کند، صیقل پیدا کند، خیلی دیگر صیقل پیدا کند، شفاف شد. هیچی از خود نداشت. هیچی از خود نبود. هر تصویری که روبهرویش باشد، نشان میدهد. بندگی یعنی این.
**سُبْحَانَ الَّذِي أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِّنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ**
پیامبر اکرم هر چه که دارد، بابت چیست؟ نمازش هم بگوییم «عبده و رسوله» است. اصلاً چون عبد و رسول شده، چیزی از خودش ندارد، اما همه چیز را دارد.
گفتند که یک سرهنگی رفت توی قهوهخانهای. همه جلو پایش بلند شدند. دید یک درویشی نشسته، نه جایش تکان خورد. سرهنگ به درویش گفت: «چرا جایت تکان نخوردی جلوی ما؟ مگر نمیدانی من کیستم؟ من سرهنگ فلانی هستم.»
«بالاتر از سرهنگ کیست؟ سرتیپ. بالاتر از سرتیپ کیست؟ سرلشکر. بالاتر از سرلشکر کیست؟ تیمسار، ارتشبد، تیمسار فرمانده کل، شاه.»
«بالاتر از شاه کیست؟»
درویش گفت: «هیچی.»
سرهنگ گفت: «من همان هیچم.»
درویش گفت: «از شاه که رد شد، میشود هیچ. پس هیچ از شاه بزرگتر است.»
سرهنگ گفت: «من همان هیچم.»
توی عالم اینگونه است؛ آنی که در برابر خدا هیچ است، از همه بزرگتر است. عبدالله. ما آمدیم بنده بشویم. بنده بشویم یعنی چه؟ یعنی هیچ باشیم که همه چیز باشیم. یک هیچ که همه چیز. اگر این هیچ شد، آن وقت چیزهایی میفهمد که دیگران نمیفهمند. بنده چیزهایی میداند که بقیه نمیدانند.
***
مرحوم آیتالله بهاءالدینی در مورد آیتاللهالعظمی بهجت (رضوان الله علیه) تعبیری فرمودند؛ خیلی تعبیر عجیبی است. فرموده بودند: «بعد از وجود نازنین امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه الشریف)، ثروتمندترین فرد روی کره زمین، آیتاللهالعظمی بهجت بودند.» ثروتمندترین فرد! ثروت یعنی چه؟ ثروتش به چه بود؟ ثروتش چه بود؟ یک خانه کلنگی داشت. کلاً خراب میشد، جابجا کردند. به قول آقازادهشان: «لباسهای پدرم سر تا پا ۲۰ هزار تومان هم نمیشد. غذای روزانهاش هم صبح تا شب ۵ هزار تومان هم نمیشد.» ثروتش این بود!
مرحوم آیتالله حجتی میانجی، یکی از علمای بزرگ، محضر امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) تشرف پیدا کرده بود. آیتالله میانجی به آیتالله بهجت عرض میکند که: «چیزی بفرمایید من شب قدر را درک کنم.» (شب قدر درک کردن، خیلی چیز عجیب و خاصی است.)
ایشان (آیتالله بهجت) فرموده بودند: «شبهای ماه رمضان، شبی هزار بار «اِنّا اَنزلنا» بخوانید.»
آیتالله حجتی میانجی تا آخر ماه رمضان شبی هزار تا «انا انزلنا» میخواند. همتی هم داشت، اما اتفاقی نمیافتاد. خدمت آقای بهجت میرود و سوال میکند که: «آقا، چرا ما شب قدر را درک نکردیم؟»
آقای بهجت میفرمایند: «شب قدر را درک نکردی؟ مگر من گفتم هزار تا «انا انزلنا» را توی نماز بخوانی که رفتی و توی نماز خوانده بودی؟ مگر من گفتم نماز بخوان؟»
ایشان (آیتالله بهجت) به اراده الهی، به لطف الهی، هر چیزی را بخواهند بدانند، میدانند؛ روبهرو میبینند. فرموده بودند: «من چیزی ندارم. اگر یک چیزی دلم گرم و دلم خوش است، این است که در عمرم دعوت به خودم نکردم.»
***
«خودی» نیستیم. وسط این حجاب است دیگر. این [منیت] میبندد. این «من»، این «من» پدر ما را درآورده است. زندگی میشود. دو تا عبد اختلاف بخورند؟ میشود دو تا عبد طلاق بگیرند؟ آیا جایی دیدهاید دو تا عبد طلاق بگیرند؟ نه، والله! والله قسم خوردم اگر دو تا عبد باشند، [طلاق نمیگیرند.]
حضرت امام (رحمت الله علیه) فرموده بودند – خیلی معروف است این جمله از امام – «۱۲۴ هزار پیغمبر را در تهران جمع کنید.» ایشان فرمودند: «حتی در جماران، ۱۲۴ هزار پیغمبر را در تهران جمع کنید، به اندازه سر سوزنی با هم اختلاف پیدا نمیکنند.»
حالا در یک آپارتمان، در یک مجتمع مسکونی، اگر ۱۲۴ هزار پیغمبر جمع باشند، هیچکس دعواش نمیشود که: «آقا، این کفشهایتان را چرا پشت در گذاشتید؟ آشغالهایتان را چرا اینجاست؟ ماشینتان را چرا اینطور پارک کردهاید؟ چرا توی پارکینگ بوق میزنید؟» مشکلات پیش میآید. این «من» است که مشکلات پیش میآورد: «پارکینگ خودمه، خانه خودمه، خودمه!» این «من» است دیگر، پدر ما را درآورده است. اگر بنده باشد که دعوا نیست.
***
امیرالمومنین و فاطمه زهرا (علیهما السلام) این دو بنده بودند؛ ببینید این چه زندگیای است! امیرالمومنین به فاطمه فرمود: «فاطمه جان! وقتی در خانه کم و کسری داشتیم، چرا به من نگفتی؟»
فاطمه زهرا (سلامالله علیها) فرمود: «علی جان! از خدا حیا کردم که نکند از تو چیزی بخواهم و تو نداشته باشی و من تو را خجالتزده کنم.»
چه زندگی شیرینی! اینها چه کسانی هستند؟ کجا زندگی میکنند؟ به چه چیزی فکر میکنند؟ الان در زندگیها میخواهند همدیگر را کم بیاورند؛ مرد میخواهد روی زن را کم کند، زن میخواهد روی مرد را کم کند. هر دو مهم است. (جاده مشهد از بعد شاهرود، ژیانی وسط جاده چپ کرده، دیدید یا نه؟ باجناق...)
اگر کسی بنده شد، دیگر این ماجراها را ندارد. اگر کسی بنده شد، یک چیز دیگر میفهمد. اگر بنده شد، دیگر زندگیاش فرق میکند. سبک زندگیاش متفاوت است. این عبد، بنده است. این از خودش برنامه ندارد، از خودش مال ندارد، از خودش کار ندارد، از خودش هدف ندارد.
***
«هدف، هدف...» کلاس میگذارند و نمیدانم سخنرانی «هدف، هدف...» چیست؟ بنده میگوید: «هدف، هدف بندگی است.» ما آمدیم دکتر بشویم؟ مهندس بشویم؟ پولدار بشویم؟ (یا) بنده بشویم؟ یک وقت وظیفهمان هست پولدار بشویم، یا وظیفهمان هست بیپول بشویم؛ دکتر بشویم یا دکتر نشویم. خدا همه چیز بهش میدهد.
(درست شد) کتاب نخوانند؟ یک چیز کامل ثابتی نیست که همه باید کتاب بخوانند. جالب است دیگر. این سخت است تشخیصش. این کار هر کسی نیست. این تنبلیهای وسط خیلی دخالت میکند. آدم راحت میگوید که: «بله، از ما خواستند بخوابید؛ میخوابیم. از ما خواستند فقط بخوریم؛ میخوریم.»
من خودم نگاه میکنم ببینم، یک وقت هستش که: **«لا یصلحه الا الفقر، الا الغناء.»** من خودم حال بنده را خبر دارم، میبینم یک وقتی هستش که این فقط با فقر است که بندگی میکند؛ بیپول بشود، رها میکند میرود. آن [بنده] اگر پولدار بشود، رها میکند میرود.
***
دیگر حالا دروغ و دغلبازی؟ چقدر از این ماجراها داریم؟ از این تقلبات. هیئت علمیاش یک جور، دانشگاهیاش یک جور، استادش یک جور. سرقتهای علمی و پایاننامهها و فاجعه است. «پایاننامه ما را بنویس، دکترایم را بگیرم.» حرامخوریها و این دغلبازیها و این دزدیها... دکتر بشود، بنده باشد؛ بنده با شکستی بنده باشد، این مهم است. این را از ما خواستهاند.
***
خوب، اولین رکن بندگی چیست؟ فرمودند که: **«اَن لا یَری العبدُ لِنفسه فیما خَوَّله الله علیه مِلکاً.»** (بنده برای خودش ملکی ندارد؛ مالک چیزی نیست.) **یَرَى المالَ مالَ اللهِ تعالی.**
این زندگی یک فیلم سینمایی است؛ یک سریال. زندگی **اَنَّمَا الْحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ**. زندگی بازی است، همهاش بازی. بازیها را دیدید؟ یکی شاه، یکی رئیس است، یکی دزد است، یکی نمیدانم چیست. بازیهای جدیدتر آمده: مافیا و از این بازیهای عجیب و غریب. این یکی شهروند، گادفادر، و نمیدانم پزشک میکند. همهاش اعتباری است، به قول فلاسفه، اعتباری و قراردادی. قرار گذاشتیم با هم، گفتیم آقا این رئیس باشد، آن نمیدانم... قرارداد ماست.
توی بازی، ایشان اینجا مثلاً رئیس است، آن یکی آنجا مثلاً پولدار است، این یکی بیپول است. بعد شما توی این فیلم از این [پولدار] پول بخواهی؟ حالا کارگردان داده [به] آن بازیگر. حالا بازی را جدی بگیریم؟ تعزیه بازی کرده بودند، کشته بودند. [در] شهرهای جنوبی کشتند. بازی و فیلم جدی گرفتن ندارد که. بعضیها بازی را جدی میگیرند. زندگی از جایی سخت میشود که بازی را جدی میگیرد. مشکل این است.
الان من و شما در عالم شوخی، من یک لیوان آب توی فضای رفاقت و شوخی و بازی، یک لیوان آب بپاشم روی شما؛ فضای رفاقت است. ولی جدی؟ حالا آن یک لیوان بود. ولی اگر جدیاش را، شما دو قطره آب روی من بپاشید، من هم به شما دو قطره آب جدی بپاشم... حالا اگر من شوخی آب ریختم، شما جدی گرفتی، چه میشود؟ کلاً این دنیا شوخی است؛ جدیاش نگیر. کلاً بازی است. توی بازی وقتی جدی میگیری، خراب میشود.
***
بازی میکنیم. سه تا بچه هستند. این پسره مثلاً از آن دختره کوچکتر است. بعد نقش بابای او را بازی میکند. بچه پسره میآید میگوید: «دخترم، بیا ببرمت مدرسه.» آن هم مثلاً میگوید: «نه، امروز مدرسه نمیخواهم بروم.» میگوید: «غلط کردی!» بازی را جدی گرفتند. آدم نگاه میکند، میخندد. اول میخندد. اسباببازی توی بازی میگوید: مثلاً من باباتم، این هم عصای منه. مال منه دیگر. باشد، من هم بچه تو باشم. آن جور باشد.
کیا توی این عالم اشتباه دارند میروند؟ «ضالین» دارد اشتباه میرود، غلط دارد میرود؛ آنهایی که بازی را جدی گرفتند. فکر کرده هست. حالا حالا، بدبخت، ریاست یک چیزی است.
***
قذافی! (جدیدیها بودند؟) یک آدم عجیبی بود این آدم شریر و لعین. ۳۰۰ تا محافظش همه زن بودند. برنامه و بساطی داشت که حالا بماند. با هر که ملاقات داشت، با این رؤسای خارجی، کفش پاشنهبلند [میپوشید] تا قدش بلندتر باشد. خرمسَلَک هم بود، دیوانه بود، مشکل عقلی داشت واقعاً.
وقتی به سازمان ملل میرفت، در حالی که همه مسئولین و رؤسا در هتل، بهترین جاها را داشتند، او میآمد حیاط سازمان ملل چادر میزد. ورودی چادر را هم پایین گرفته بود که هر مسئولی بخواهد وارد بشود، زانو بزند. روبهروی ورودی چادر هم یک عکس از خودش زده بود. [میخواست] روبهروی عکس، این اول زانو بزند، بعد بیاید تو.
رهبر انقلاب (حفظه الله) سال ۶۰ دیدار داشتند. میخواستند [با او] بنشینند. از پشت وارد شدند، پشت [به عکسش] نشستند. [اینگونه] تحقیرش کردند. مردنش را دیدید؟ لحظهای که میخواستند بکشندش، به دست و پای این بچهها افتاده بود: «فرزندان من، من را نکشید! من که بابای شما هستم. به من رحم کنید!»
آن کلت طلایی که تیر خلاص میزد. امام موسی صدر (رحمت الله علیه) با همین کشته شد؛ با همین کلت طلایی کشتندش. بعد دیگر چه جور تحقیرش کردند و جنازهاش هم که ۱۰ روز روی زمین بود. مردم لیبی میآمدند با آن [بدنش] بازی میکردند. تازه خب، این زندگی که آخرش این است، خیلی آدم باید احمق باشد که این را جدی بگیرد.
***
حالا من روی میز نشستهام، این تخته... آیتالله جوادی آملی (حفظه الله) در درس میفرمودند که یک نقل خاطره میگویند از حضرت امام (رضوان الله علیه). قم شاید رفته باشید، حتماً رفتید دیگر. قم، مزار مرحوم آیتاللهالعظمی بروجردی (رضوان الله علیه) را دیدید؟ آقای بروجردی زمان خودش تکمرجع ایران بود؛ یک مرجع، مرجع کل بود. اسم ایشان که میآمد، اصلاً [ایشان] نماینده بروجردی بودند. امام توی مسجد اعظم، توی سخنرانی این را فرموده بودند.
در زمان حیاتشان هر جا که میرفتند، ولولهای بود از جمعیت. جمعیتی بود که میریخت [تا] تبرک بکنند؛ یک نفر، دو نفر، پنج نفر. این جمله را امام فرمودند؛ فرموده بودند: «خیلی قشنگ است. اگر کسی آن شلوغی دور آقای بروجردی را دیده باشد و این خلوتی کنار قبر را هم دیده باشد و عبرت نگیرد، احمق است. احمق است!»
***
آن همه شلوغی، سر و صدا... یکی از این مشاهیر سلبریتیها [بودم]. رفته بودیم یکی از این قبرستانها. گفتم که: «توی این چند صد هزار فالووری که داری، خیلیهایشان زیر خاکند. بقیهشان هم بعداً میروند زیر خاک. خودت هم بعداً میروی زیر خاک.» دلخوش کردن [به اینکه] «من را این قدر میشناسند و من این قدر طرفدار دارم. اسم من را همه میشناسند!»
خوی بازیگرها و شاعرها و نمیدانم خوانندهها. قبرستان ابن بابویه تهران. پدر، پدربزرگ و مادربزرگ ما آنجا دفن هستند. کجا است؟ جالب است دیگر. یکی دو نسل که [گذشت]، توی این قبرستان پر از این بازیگرها و خوانندههای قبل انقلاب، کجا هستند؟ قبرستان تهران بوده دیگر. یکی دو تایشان معروف ماندند. چگونه در ۱۵ سال بعد دیگر کسی نمیشناسد؟ زمان خودش اسمش وقتی میآمده، یک تهران تکان میخورده. «فلانی دارد میآید، فلانی دارد میرود.»
***
در ارتباط است. این همسایه فلانی، این پسر فلانی، قبر فلانی را سنگ صاف بکند... این وضع ماست. صد سال بعد، این، اینی که الان اینجا نشسته دارد حرف میزند، صد سال بعد اصلاً کسی [نمیداند] همچین آدمی روی کره زمین بوده است. صد سال پیش توی این محلهها چقدر آدم بود؟ آمد و رفت.
قدیمی مشهد است دیگر. این قدر آدم آمد و رفت. این قدر جلسه گرفتند و رفتند. این قدر منبری آمد و رفت. این قدر روضهخوان بوده، جمعیت میآمد، مینشست آن ته. اسمی نمانده و رسمی نمانده و قبری نمانده است. حالا من توی خیابان راه میروم، ۴ نفر من را میشناسند. یک بادی توی دماغ انداختهام. به کسی نگاه نمیکنم که یک وقت کسی نیاید یک سلامی کند که یک علیکی بخواهد و یک چیزی بگوید و ما را بشناسند. آن روش توهم است؛ توهمات. آدم دارد زندگی میکند. اصل زندگی این است که آدم با واقعیت زندگی بکند، از این توهمات دربیاید. «من کسیام و من دکترم و من...» خیلی ماجرا دارد.
***
پسری کمی درس میخواند. یک فیلمی هم ساخته بودند. [در آن فیلم]، خانمی زحمت میکشید. (این فیلم مشکلات دیگری داشت.) آن خانم زحمت میکشید، پسر را میفرستاد خارج برای تحصیل. پسر مدتی میرود و بعد دیگر میآید و این خانم را آدم حساب نمیکند. توهمات دیگر! «من دیگر الان دکترم، من کسیام، من شهرتی دارم، من پولی دارم.»
«من یک ترمز توی خیابان بزنم، با این ماشینی که من دارم ترمز بزنم، هر کی توی خیابان باشد سوار میشود.» بچه بودیم، نمیفهمیدیم. [چیزی] به ما دادند، فکر میکردیم چه خبر است. الان دنبال مال و [جایگاه هستیم]. از منشی فلان جا [میپرسیم] که آنجا ببین کیا میآیند توی پیوی، ببین کیا پیام میدهند، کیا سلام میکنند. خیالات!
***
ماجرایی بگویم؟ باشد، انشاءالله برای جلسه بعد. بنده، علامه طباطبایی (رضوان الله علیه). آدم از توهم در بیاید، چه شکلی میشود؟ بنده این است؛ بنده، بنده [یعنی] علامه طباطبایی.
اخوی داشتند مرحوم آیتالله الهی طباطبایی، سید محمد حسن الهی. این خاندان طباطباییها یک خاندان عجیب و غریبی است، خیلی خاندان پربرکتی است. مرحوم سید علی آقای قاضی (رضوان الله علیه) مال این خانواده است؛ از عرفای بزرگ. اخوی سید علی آقای قاضی، سید احمد آقای قاضی، از عرفای بزرگ. پسر سید احمد آقای قاضی، سید حسین قاضی، از عرفای بزرگ. پسرعموی قاضی، علامه طباطبایی، از عرفای بزرگ. برادر علامه طباطبایی، از عرفای بزرگ. علامه فرموده بودند: «از تا معصوم، این سی و چند نسلی که فاصله است، همه عالم بودند.» نسل بسیار پربرکت.
***
اخوی ایشان هم مثل خودشان یک آدم فوقالعاده در تبریز [بودند]. اخوی ایشان، استاد محمد حسن الهی، تبریز زندگی میکردند. علامه طباطبایی مدتی در تبریز [بودند]. ماجرای جالبی [است]: اخوی ایشان یک شاگردی داشته؛ یک روحانی سیدی بوده. این با روح اموات در ارتباط بود. بعضی دیده بودند، گفته بودند که این سرش را میگذاشت روی دست هر کسی که میخواست ببیند، میدید. هر کدام از این امواتی که از دنیا رفته، عالم... عالم عجیب و غریب. عصر ارتباطات این است. ارتباطات بیش از این [فقط] سوءتفاهم بود.
اصل ارتباط این آقا چه جور سید محمد حسن الهی را پیدا کرده بوده؟ میگوید: «من از روح افلاطون در عالم برزخ پرسیدم: «درس فلسفه را پیش که [بخوانم]؟» او [افلاطون] شما را به من معرفی کرد: «سید محمد حسن الهی، فلان جا.»»
محمد حسن الهی چند تا سوال کرده بود، گفته بود: «شما که با اموات در ارتباطی، از فلانی هم بپرس.» یکیاش این بود که: «از پدرم سوال کن، از بچههایش راضی است یا نه؟»
از پدر ایشان که میشود پدر علامه طباطبایی، پرسیده بود. گفت: «همین سرش را میگذاشت. پدر شما را دیدم. پدر شما فرمود که: «از همه بچهها راضیام غیر از سید محمد حسین (علامه طباطبایی).»»
از علامه طباطبایی راضی نیستم [صاحب] تفسیر المیزان؟ گفته: «برای چی؟» گفته بود: «این پسرم یک ثروت هنگفتی دارد، من را توی این ثروت شریک نکرد. من سهم ندارم.»
اخوی ایشان به علامه میگوید: «روح پدرمان را این آقا دیده، ازش این را پرسیده؛ شما پدر را در ثواب المیزان شریک نکردی؟»
ایشان گفته: «نه.»
گفته: «برای چیست؟»
ببین این جواب! «والله قسم، به مخیلم نیامد که نوشتنی [این] تفسیر، ثوابی داشته باشد که بخواهم شریکش کنم.» اینها کیند واقعاً؟ در تاریخ اسلام این تفسیر بینظیر است. شهید مطهری (رحمت الله علیه) میفرماید: «۲۰۰ سال بعد میفهمند این تفسیر چیست. ۲۰۰ سال باید تدریس بشود تا بفهمیم تفسیر چیست.»
[علامه] گفته: «والله، فکر نمیکردم این ثوابی داشته باشد. از الان نیت کردم اگر ثوابی هم دارد، شریک باشد پدر.»
استاد محمد حسن دوباره به آن شاگردشان میگویند: «دوباره از پدرمان بپرس.» (پدرشان فرموده. این ماجرا را مرحوم علامه تهرانی توی کتاب «معادشناسی»، جلد ۱، نقل کرده است.)
ایشان دوباره سوال میکند از آن شاگردش. شاگرد از پدر سوال میکند. پدر گفته: «از هیچ بچه به اندازه محمد حسین الان راضی نیستم. ثوابی که این برای من فرستاد از این تفسیر، غوغا کرد.» این چه روحیهای است؟ خودش را صاحب نمیداند، مالک نمیداند. نه دنیا... دنیا که اصلاً ارزش ندارد. همین اعمال و عبادت و کتاب و تفسیر و [اینها را هم] ندارم.
***
یک چهار قطره اشک داریم، یک روضهای خواندیم، یک دو تا روزه گرفتیم، یک چهار تا نماز خواندیم؛ میگوید: «اینها را هم ندارم. من هیچی، دست خالی خالی، هیچ.» سلمان، **«وَفَدْتُ عَلَى الْكَرِيمِ بِغَيْرِ زَادٍ.»** سلمان است. امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود: «علم اولین و آخرین را دارد.» پیغمبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: «لقمان امت من.» (لقمان امته). تازه اینکه سلمان است را قبلش مینویسند: «هیچی ندارد.» این دست خالی رفت. عبد یعنی این؛ دست خالی میخواهیم برویم. یعنی همه را که خواندی، تازه میفهمی دست خالی، هیچی نداری.
با واقعیت دارد زندگی میکند. توی عالم یک نفر همهکاره است. خدا رحمت کند مرحوم آیتالله یعقوبی. مشهد بودند. نمیدانم میشناختید و در ارتباط زیاد خدمت ایشان میرسیدیم. اوایل جوانی، بغل من گفت: «یک ذکری دارم، اگر این را بگویی، به عالم مسلط میشوی.» گفتم: «یعنی چه؟» گفت: «یعنی هر کاری بخواهی میکنی؛ هر چه اراده کنی، میشود، صاحب عالم میشوی.» بهش گفتم که: «عالم یک صاحب دارد. او هم دارد خوب اداره میکند. بگذار کارش را بکند. کارهای هستی از این در بیاید؟»
***
عبد اگر عبد شد، آن وقت مال راحت از کف دستش در میآید. راحت انفاق میکند. آن جایی که باید خرج کند، خرج میکند. فشار بهش نمیآید، سختش نیست؛ چون مال من نیست؛ امانت است. توی این بازی این را دادند به این بچه. اسباببازی خریدی به بچه میدهی، میگویی این را به این پسرعمویت هم بده. مال شماست؟ اصلاً مال بچه نیست. بچه محبوب میشود برای شما. علاقه بیشتر میشود، خوشش میآید. آدم میشود، بنده میشود، عبد.
«هر چه دارم گذاشتم در طبق اخلاص؛ از من نیست. مگر مال من است؟» وسط پخش کردن، پخش میکنی، بیشتر بهت میدهند دیگر. بگویم ارزان تمام... میگفت: «توی مهمانی، وقتی چای میآورید و شما یک چای برای این بغلی برمیداری، چه کار میکنی؟ یکی دیگر برای این یکی برمیداری.»
خدا به او میدهد. پخش میکند. خدا برای همین [کسان] نگه داشته است. آنی که مصرف میکند، همان قدر بهش میدهد. ولی وقتی پخش میکند، ما خودمان دیگر میگوییم به این [کسی که پخش میکند]، مثلاً یک مقدار بیشتر بدهیم چون پخش میکند؛ به این بیشتر پخش میکند. آنی که عبد است، وظیفهاش را این میبیند: مصرفکننده نیست. توی عالم، خود را مأمور خدا میبیند. این را خدا داده [به او] تا پخشش کند.
***
نگاهمان به زندگی چیست؟ نگاهمان به پول چیست؟ حالا در موردش انشاءالله جلسه بعد مفصل صحبت میکنم که نگاه به پول و اساس زندگی اینجاست که همه چیز را به هم میزند. تعریف ما از اقتصاد، دارایی، پول چیست؟ دارایی یعنی چه؟ مالکیت یعنی چه؟ مفصل صحبت کنیم انشاءالله.
***
اهل بیت (علیهم السلام) چه شکلی بودهاند؟ امام مجتبی (علیه السلام) که این ایام، ایام صلح امام حسن (علیه السلام) است، کریم مدینه است. خیلی عجیب است. توی مدینه مثل الان که نبود که هتل و مسافرخانه و اینها نبود. مردم اگر از شهرهای دیگر، جاهای دیگر میآمدند، کجا میرفتند؟ بعضی خانهها بود، اینها دود از این خانه همیشه بلند بود. این خانه، کریمِ این شهر. تنورش همیشه روشن است. تنور هم که همیشه روشن باشد، همهاش مهمان دارد، هی میآیند و میروند. توی مدینه خانه کی بود که این تنورش همیشه روشن بود، دود بالا میرفت؟ خانه امام حسن مجتبی (علیه السلام).
گفتند بعدش حضرت علی [بن حسین]، بعد از امام حسن (علیه السلام)، [و بعد] از علیاکبر [امام حسین (علیه السلام)] بود که سفرهدار مدینه شد. بعد [یک روز امام حسن (علیه السلام)] توی مسجد بود، نماز میخواند. یکی از شام آمده بود، ممتاز و چهره برجسته. [مردم به] طرف گفتند: «نمیشناسی مگر؟» گفت: «نه.» «حسن بن علی؟» «حسن بن علی کیه؟ کدوم علی بن ابیطالب؟» [او] از شام آمده بود؛ طرفدار بنیامیه. گفتند: «گلپسر همان علی (علیه السلام) است، دشمن معاویه.» گفت: «آره؟ من توفیق نداشتم پدر این را ببینم، [ولی] میروم حقش را به جا میآورم برای پسرش.»
***
[امام حسن فرمود:] «غریبا! اولین بار میبینم اهل این شهر نیستی.» گفت: «نه.» «از کجا آمدی؟ مسافری؟ حتماً یک باری هم داری؟ یک جایی هم میخواهی؟ گشنهات هم هست؟ خستهام هستی؟ یک آبی هم میخواهی؟ استراحت، مشت و مال میخواهی؟ من خودم میبرمت خانهمان. بهت جا میدهم، آب میدهم، پول میدهم، بارت را هم ورمیدارم میبرم.» [آن مرد شامی] به گریه افتاد. گفت: «خدا را شاهد میگیرم تا حالا روی این زمین از هیچکس به اندازه شما، الان به هیچکس اندازه شما علاقه [نداشتم].»
***
امام حسن مجتبی (علیه السلام) چه کردند؟ این ایام، ایام [شهادت] مدینه هم هست دیگر. چه دیدی امام حسن؟ خیلی هم سن حضرت، سن زیادی نبود؛ ۴۵ سال عمر کرد. توی این ۴۵ سال چهها که ندیدی؟ روایت دارد؛ عجیب است. شاید کم شنیده باشید. عرض روضه ما امشب:
جلسه ترتیب داده بودند. امام حسن (علیه السلام) یک گروهی از طرف معاویه آمده بودند برای اینکه مذاکره کنند. با ۵-۶ نفر از این سران و دستراستیهای معاویه بودند. یکی از اینها مغیره بود؛ مغیرة بن شعبه. گفتگو کردند، گفتند: «آقا، حرف معاویه این است، درخواستش این است؛ شما این کار را کن.» حالا امام حسن چند سالشان است؟ چهل و خردهای سال، ۳۰-۴۰ سال [از آن ماجرا] گذشته. گوش دادند، جواب دادند. جلسه تمام شد.
متن روایت این است: [متن میگوید] حضرت آمدند از جلسه بروند بیرون. اینها که جلوی در بودند، یکیشان مغیره بود. حضرت رو کردند به مغیره، فرمودند: «مغیره! فکر نکن که من یادم رفته تو توی آن کوچه آن روز با مادر من چه کردی!»
«الهی بشکند آن دست مغیره را. میان کوچهها بیمادرم کرد.»
***
به امیرالمومنین (علیه السلام) خبر دادند: «آقا، فلان نفر که دشمن شماست، این برای همه مالیات نوشته. یک نفر را از مالیات معاف کرده، آن هم مغیره است.» «خبر داری؟» «آره. میدانی چرا مغیره را از مالیات معاف کردهاند؟» گفت: «نه.» حضرت فرمودند: «چون آن کسی که با تازیانه فاطمه (سلامالله علیها) را زد و فاطمه با تازیانه او از دنیا رفت، همین مغیره بود. به شکرانه کاری که فاطمه زهرا را کشت، مالیاتش را معاف کردند.»
بعد امام صادق (علیه السلام) توضیح دادند این تازیانه چه شکلی وارد شد و چه کرد. فرمود: **«ضَرَبَ اُمِّی فَاطِمَةَ...»** این مغیره یک جوری با تازیانه مادر ما را زد در بین کوچه، لا اله الا الله! فرمود: «این تازیانه دور بازو اینطور چرخید، **کَأَنَّهُ دُمْلُجٌ.**» «یک بازوبند وقتی به بازو میبندند، چطور برجسته است؟ چطور مشخص است؟ مشخص است بازویش بسته میشود.» فرمود: «یک جوری بازوی مادر ما انگار بازوبند به دست بسته بود.»
لذا امیرالمومنین (علیه السلام) موقع غسل، یکهو دستش رسید به بازوی ورمکرده فاطمه (سلامالله علیها). وصیت کرده بود از روی پیراهن. امیرالمومنین او را از روی پیراهن [غسل دادند] و دستش رسید به بازوی [ورمکرده].
یا فاطمه الزهرا، یا بنت محمد، یا قرة رسول، یا مولانا. توجّه، اِستَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنَا إِلَى اللَّهِ وَ قَدَّمْنَاکِ بَیْنَ یَدَیْ حَاجَاتِنَا یَا وَجِیهَةً عِنْدَ اللَّهِ.
جلسات مرتبط

جلسه یک : ترکیب درست اعمال؛ راز صفای حقیقی زندگی
زندگی به سبک بندگی

جلسه دو : چگونه حس بندگی را در زندگی بگیریم؟
زندگی به سبک بندگی

جلسه سه : چرا همه عناوین دنیوی فریب است؟
زندگی به سبک بندگی

جلسه پنج : تقابل لیبرالیسم با مکتب بندگی
زندگی به سبک بندگی

جلسه شش : ریشه فرعونی کوچک در وجود ما
زندگی به سبک بندگی

جلسه هفت : بیخود شدن؛ راز لذت حقیقی و رهایی از نفس
زندگی به سبک بندگی

جلسه هشت : تعارض یا تکامل؛ تدبیر انسان در برابر تدبیر خدا
زندگی به سبک بندگی

جلسه ده : سطح دغدغهها؛ نشانه سطح بندگی
زندگی به سبک بندگی
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات زندگی به سبک بندگی

جلسه ده : سطح دغدغهها؛ نشانه سطح بندگی
زندگی به سبک بندگی

جلسه دو : چگونه حس بندگی را در زندگی بگیریم؟
زندگی به سبک بندگی

جلسه سه : چرا همه عناوین دنیوی فریب است؟
زندگی به سبک بندگی

جلسه چهار : «هیچ» بودن؛ راه رسیدن به همهچیز
زندگی به سبک بندگی

جلسه پنج : تقابل لیبرالیسم با مکتب بندگی
زندگی به سبک بندگی

جلسه شش : ریشه فرعونی کوچک در وجود ما
زندگی به سبک بندگی

جلسه هفت : بیخود شدن؛ راز لذت حقیقی و رهایی از نفس
زندگی به سبک بندگی

جلسه هشت : تعارض یا تکامل؛ تدبیر انسان در برابر تدبیر خدا
زندگی به سبک بندگی

جلسه یک : ترکیب درست اعمال؛ راز صفای حقیقی زندگی
زندگی به سبک بندگی