زندگی به سبک بندگی

جلسه هشت : تعارض یا تکامل؛ تدبیر انسان در برابر تدبیر خدا

00:45:41
267

این سلسله جلسات در حقیقت سفری است از ظاهر زندگی به باطن آن. سبک زندگی تنها تغییرات ظاهری مثل خواب و خوراک نیست، بلکه ریشه در حقیقت عبودیت دارد. در طول جلسات، محور اصلی بحث حدیث «عنوان بصری» می باشد که امام صادق علیه‌السلام در سه نکته جوهر بندگی را بیان کرده‌اند: خود را مالک چیزی ندیدن، تدبیر مستقل نداشتن، و فقط به امر خدا مشغول بودن. در مسیر بحث، مثال‌های ملموس و شیرین نشان دادند که مشکلات زندگی ابزار رشدند نه موانع آن. سبک بندگی یعنی بزرگ شدن، از قضاوت و نوسان «ناس» رها شدن، و دغدغه‌ها را از سطحی‌ترین امور تا بلندترین آفاق بالا بردن. در بندگی، سختی‌ها شکلات‌اند، مصائب شیرین‌اند، و انسان به جایی می‌رسد که مثل زینب کبری سلام‌الله‌علیها جز زیبایی نمی‌بیند

برخی نکات مطرح شده در این جلسه

توکل محض همراه با نظم آهنین در سیره امام خمینی

مدیریت زمان؛ از قدم‌زدن تا شعر گفتن

همسر رزق است نه انتخاب انسانی

دعای خاص پیش از ازدواج برای علاقه پایدار

نماز استغاثه؛ نسخه بزرگان برای تصمیم‌های سخت

بوعلی شاگرد نماز؛ حل مسائل علمی با دو رکعت نماز

متن جلسه

‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. صلّ علی محمد و آل محمد. الهی آمین. یوم الدین؛ (ربّ) اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقده من لسانی یفقهوا قولی.
در حدیث شریف عنوان بصری، امام صادق علیه السلام به عنوان بصری فرمودند که: «دومین چیزی که معیار برای اینکه کسی بنده واقعی باشد، این است که تدبیری نداشته باشد؛ برنامه از خودش نداشته باشد.» برنامه‌ریزی چه شکلی جور درمی‌آید؟ یعنی زندگی ما روی هوا باشد؟ هیچی به هیچی بند نباشد؟ هرچه پیش آمد، خوش آید؟ و بعضی توکل‌ها این می‌شود دیگر؛ آدم هرهری‌مسلک می‌شود. بعضی‌ها دیده‌اید دیگر؛ یک آدم بی‌نظم، بی‌برنامه، بی‌تدبیر، حساب‌وکتاب هیچ‌چیز را نکند، به هیچ‌چیزی توجه ندارد، هیچ‌چیز را جدی نمی‌گیرد.
حضرت امام (رضوان الله علیه) انسانی بود که این دو خصلت را هم‌زمان و در کنار هم، به شکلی بی‌نظیر، داشت؛ هم در توکل، هم در برنامه‌ریزی. در عین اینکه توکل داشت، برنامه‌ریزی هم داشت. توکل، توکل محض بود؛ یعنی روحیه‌اش این‌جوری بود که: «تکلیف است و هیچی گیرت نمی‌آید؛ (گرچه) تیکه‌تیکه می‌شوی، (ولی) انجام بده.» ولی (همین) آدم (که از دید برخی شاید) هرهری‌مسلک هم (به نظر می‌آمد،) بسیار با برنامه بود.
شاگردان ایشان گفتند که هیچ‌وقت ندیدیم امام موقع منبر رفتن، سخنرانی یا درس (خواندن)، دقیق و سر وقت نباشد. وقت امام آن‌قدر که میزان بود، دقیق بود؛ همه چیز سر ساعت بود. گاهی این نجفی‌ها با هم شوخی می‌کردند. مثلاً [اگر] ۹ شب می‌شد، [و] چون (با) امام شوخی (داشتند، می‌گفتند:) «ساعتم از کار افتاده، نمی‌دانم ساعت چند است؟» (در این هنگام) آقا روح‌الله وارد می‌شد؛ بدون تیک، ساعت ۹ خورد! در حرم ساعت ۹ می‌شد؛ نه یک ثانیه این‌ور، نه یک ثانیه آن‌ور.
در برنامه‌ریزی که دیگر اصلاً محشر بود. امام (رضوان‌الله‌علیه)! برنامه‌شان اصلاً (مصداق واقعی) مدیریت زمان بود که الان خیلی مد شده (و) در دانشگاه فرد (واحد آن) را انجام می‌دهیم. با همین آمار (و ارقام)، مدیریت زمان یک دغدغه جدی است؛ (که می‌گوییم:) «آقا، وقت‌هامان دارد تلف می‌شود.» امام، شعرهایی که می‌گفتند، وقت‌هایی بود که قدم می‌زدند. خیلی وقت‌ها روزنامه‌هایی که می‌خواندند، مال وقت قدم زدن بود. سه تا تایم نیم‌ساعته داشتند؛ سه‌تا نیم ساعت (یعنی) یک ساعت و نیم. امام روزی یک ساعت و نیم قدم می‌زدند. شصت (برنامه) ثابت پیاده‌روی [داشتند]. زمین به آسمان می‌رفت، آسمان به زمین می‌آمد، مملکت سقوط می‌کرد، آباد می‌شد، (بعضی) فرار می‌کردند، (بعضی) دیگری می‌شدند، ننه دختردایی، نمی‌دانم پسرعمه (می‌گفتند:) «کیک‌مان دردِ زا گرفته؛ دیگر درس‌هامان تعطیل است؛ همه چیز (بی‌برنامه است).»
امام، شعر گفتن خیلی حوصله و ذوق می‌خواست. (درباره نظمشان:) دکتر به امام گفته بود آقا (یعنی) ماجرا این بود: (وقتی) برای امام ظرف غذا آوردند، دیدند (که) ظرف را گرفت (و) از وسط با قاشق (جدا کرد.) زهرا (سلام الله علیها،) عروسشان بوده، (ایشان) می‌گوید که: «آقا، دکتر به من گفته وسط غذا یک دانه قرص (بخورم.) وسطش را درست می‌کنم، وسطش قرص بخورم.» چه (نظمی) بودند، چقدر مرتب! کسی که پیژامه‌ای که در خانه به پا می‌کرده را اتو می‌کرده، زیرپوشش را اتو می‌کرده! زیرپوش را چند نفر پیدا می‌کنی در کره زمین (که) اتو (کرده باشد)! [حتی اگر] اتوبان (راه برود، زیرپوشش) پوسیده بود! هر جایی مخصوص خودش: آشپزخانه، حمام، (و) فرض کنیم که حیاط، حیاط خلوت، اتاق؛ دستمال‌ها جدا (بود.) به چشم خودم دیدم دستمال بینی‌شان (در یک جیب بود) و دستمال اشک (در جیب دیگر). (گفتم:) «تو این چی بود؟ دستمال بینی تو اون جیب (دیگر)!» (ایشان مثل یک) آنکارد (نظامی بود.) نظامی‌گری، فضای نظامی، خیلی این‌جوری است؛ همه چیز مرتب و در عین حال، به شدت متوکل. اهل (اینکه) «هیچی از خودش حساب و کتاب (نداشته باشد).»
یک فیلمی از امام منتشر شده. (لب) مرز کویت (بود.) [موقعیت] خفیف (و سختی بود.) شما مرجع تقلید باشی، این همه شاگرد داشته باشی؛ بعضی شاگردانت از قبل تو یک اعتباری پیدا کرده‌اند، در مملکت به یک جایی رسیده‌اند؛ مثل شهید مطهری. شهید مطهری شخصیت علمی، شاگرد امام است، در مملکت کلی اعتبار دارد. شهید بهشتی در دانشگاه تهران تدریس می‌کند، شخصیت علمی آکادمیک است. بعد شما که (این‌ها را) ببینید، تصورش هم سخت است. شما که استاد، مرجع تقلید، فقیهی با هفتاد سال سن (هستید، در عراق هستید.) (عراق) شما را نَخواسته، هیچ جای کره زمین هم حاضر (نیست به شما) راه بدهد. از عراق با ماشین سوار شدند (و) آمدند لب مرز کویت. فیلمش هست دیگر؛ یک آفتابه (امام) برداشته، رفتند آن گوشه دارند وضو می‌گیرند. (امام فرمود:) «بنده به آقایان بارها گفتم: «من دارم به تکلیف شرعی خود عمل می‌کنم. آقایان، هر کس می‌خواهد بگذارد برود.» (شما) امپراتور دنیایید؟ (شما) آنجا وایستاده‌اید که ببینید (حکومت) کویت اجازه می‌دهد امام بیاید تو کویت یا نه؟ (آیا من) اقیانوس آرام را رها بکنم (و) دست از عقیده‌ام بردارم؟»
برنامه‌ریزی، آخر بی‌برنامه نیستم! من بنده (خدا)یم. بنده از خودش نقشه‌کشی ندارد؛ برنامه‌ریزی برای خودش (تعریف) برنامه‌ریزی ندارد؛ برای خدا برنامه‌ریزی دارد. برنامه، برنامه خداست. نماز شب را به خدا (تعلق) دادم. آن دو ساعت را دادم برای درس. به خدا پیش‌فروش (کردم.) به خدا! خارج از وقت (هم) می‌تواند بیاید ما را بگیرد با خودش ببرد. یک (بازی) فوتبالی، مثلاً اگر (وقتش) بخورد؛ یک بازی کامپیوتری، مثلاً (وقتش) هی دستم برسد؛ الان فلان کار باید (انجام شود). به فلانی (بگویم:) «این بازی مرحله [اش] نمی‌دانم چرا فلان‌فلان‌شده، نمی‌دانم رد شوم ببینم.» حالا مثلاً نمی‌دانم سریالش را ببیند، آن فلان برنامه عصر را مثلاً باید ببیند، فلان برنامه آشپزی را باید ببیند. هرجا باشد، این، این وقتش مال آن است. پیش‌فروش کردیم دیگر. (در) جلسه گفتم؛ گفتم: «این‌ها که عاشق می‌شوند، وقت‌هایشان را برای همدیگر پیش‌فروش می‌کنند.» [نمی‌گویند:] «کجا برویم؟» خودش برنامه [است].
خیلی روایت آمده بود دفتر ما بعد از سخنرانی؛ خیلی زیباست. خیلی هم زیبا نبود، بعد از این تمرین. (این) روایت از امام صادق علیه السلام این است (که) داشته باشیم؛ خیلی زیباست. فرمودند: «یه حاجتی از خدا داشتم.» امام صادق (علیه‌السلام فرمودند:) «یک حاجتی از خدا داشتم، صدا زدم، گفتم: «اللهم…» جواب خدا را شنیدم که به من فرمود: «لبیک عبدی.» گفتم: «خدایا؟» گفت: «جانم.» حدیث کسا که حضرت زهرا (سلام الله علیها) می‌خوانید دیگر. حضرت زهرا (سلام الله علیها) می‌گویند: «الان خدا جبرئیل فرستاد.» خدا به جبرئیل این را گفت. جبرئیل (به) خانواده (گفت.) امام صادق (علیه‌السلام) فرمودند: «یک حاجتی داشتم، گفتم: «خدایا!» به من گفت: «جانم!» حاجتم را فراموش کردم، یادم رفت چه می‌خواستم! «جانم» که گفتی، یارم! همینو می‌خواستم.»
بعضی‌ها حرم می‌روند، سلام می‌دهند، جواب سلام می‌شنوند، یادشان می‌رود. (این) بنده این‌جوری می‌شود. حالا کار بخورد، کارت بخورد، کار پیش بیاید (و) برای خودش یک برنامه‌ریزی ندارد؛ بار می‌خورد دیگر. شغلشان در سفر است. در بحث‌های فقهی هم می‌گویند دیگر؛ بعضی‌ها شغلشان سفر است، بعضی (هم) شغلشان در سفر است. راننده‌های کامیون و راننده‌های مینی‌بوس و راننده‌های نمی‌دانم اتوبوس و این‌ها (این‌گونه) هستند دیگر؛ شغلش در سفر است. هفته بعد کجایی؟ (این سؤال را به) چه (کسی) جواب می‌دهد؟ خداوندگار برنامه‌ریزی در عین حال (کوزه است،) در لحظه. الان به من بگوید: «برو قله اورست.» با کله می‌رود. الان به من بگوید: «برو عمق ۸۰ متری اقیانوس آرام.» امام صادق (علیه‌السلام) فرمودند که: «شیعیان خالص ما این شکل‌اند: اگر یک انار بدهم دستش، بهش بگویم نصف این انار حلال است، نصفش حرام است، با خودش فکر نمی‌کند یعنی چه؟ چطور می‌شود این نصفش حلال بشود، نصفش حرام بشود؟» از خودش تدبیر ندارد. (او) تدبیر دارد (ولی) از خودش، برای خودش (و بر مبنای خود) به تدبیر (نمی‌رسد.) گفتم: «تدبیر برای خودت نقشه نداشته باش!»
یکی از سؤال‌هایی که مداوم دانشجوها (می‌پرسند،) همین الان تو راه که می‌آمدیم، مسئله جدی‌ای است؛ نود درصد این‌هاست: بحث انتخاب همسر. حرفی که ما همیشه می‌زنیم این است: می‌گوییم «همسر، انتخابی (نیست، بلکه) همسر، عشق (است.)» پیامبر اکرم فرمود که: «زن مثل باران (است).» (آیا خدا) برنامه‌ریزی (می‌کند)؟ احسنت! (مثلاً) اینجا ابرها را بارور کردم، فرستادم، باد زد رفت افغانستان، برید، داغون (کردند)! (این‌طور نیست که) خیلی تخم شانسی (باشد و) لپ‌لپ (وار) انتخاب کنی، ببینی، بفهمی، ولی فکر نکنی. ما مورد داشتیم که دو تا خانواده بودند، چهل سال این‌ها با هم زندگی می‌کردند، بچه‌ها با هم ازدواج کردند. (بعد از آن هم) چهل سال با هم زندگی می‌کردند. فامیل‌اند و این‌ها را قبلاً وصلت کردیم و این‌ها هم‌شهری (و) از جهت سطح طبقاتی با هم برابرند. نیست! زن رزق (است). اگر برنامه‌ات را سپردی دست خدا، خیلی آدم لج بکند، بگوید: «خودم خدایا، گیر کردم.» خب! وقتی که اصرار می‌کردی و فکرش را می‌کردی، لج کرده بودی. می‌خواهم (بگویم) به کرات دیده‌ام (که) می‌شود واگذار (کرد). (بگویی:) «خدایا، کدامش را بگیرم؟» از خدا مشورت (بگیر.) استخاره‌ای که می‌گویند «استخاره»، استخاره واقعی این است؛ استخراج (نمی‌خواهد) که تسبیح بیندازی. (یک) معروف(ی) داریم ما؛ باب شده، معروف شده (که می‌گویند:) «وضعیّت رفقا (که) از قولمان زیاد (بهتر نیست).»
دعای قبل از ازدواج، دعای بعد ازدواج؛ این هم دعاهایی که تو مفاتیح نیامده. دعای قبل ازدواج: مورد رفتن، گشتن، پیدا کردن. حالا دیگر نه، خیلی قبل از ازدواج (بود که) پیدا (کردند). حالا مورد پیدا (شد.) (بگو:) «خدایا، اگر این به درد من می‌خورد، شده (است) زمین و به آسمان برسانی.» اگر به درد من نمی‌خورد، من که نمی‌دانم صلاح من بعد ازدواج چیست؟ این دعا خیلی مهم است. «خدایا، هرچه علاقه نسبت به هر زنی در عالم هست، هرچه زیبایی در هر زنی در عالم هست، هرچه کمالات در هر زنی در عالم هست، بگذار تو این زنی که من (انتخاب) دلم (می‌گیرد) از همه زن‌های عالم بی‌نیاز بشوم. (این زن) خوشگل‌تر (از همه) در عالم نباشد، از این جذاب‌تر نباشد، (هیچ) دست از این بهتر نباشد.» (تا) زن خودش را با زن حاج اکبر مقایسه نکند، با زن نمی‌دانم حاج ممد مقایسه نکند. (آیا) خوبی دارند؟ دیگر هیچ آدمی مطلق نیست. حتماً آن چهار تا چیزی دارد که از این زن ما بهتر است. اگر کار به طلاق نکشد، لااقلش این است که دل‌ها از هم کنده (می‌شود،) علاقه کمرنگ (می‌شود).
تدبیر نداشته باش! یعنی چه؟ نقشه نکش! (قرآن) می‌فرماید که: «التدبیر قبل العمل یومنک من الندم.» (یعنی) قبل از کار اگر خوب تدبیر کنی، پشیمان نمی‌شوی. تدبیر کن! (اما) در دعای عرفه خیلی جالب است، تدبیر (را) از این تعبیر بهتر دیگر پیدا (نمی‌کنی)، از این قشنگ‌تر پیدا نمی‌شود. دعایش چیست؟ امام حسین علیه السلام (می‌فرماید:) «خدایا، تو به جان من تدبیر کن! دیگر نیاز نباشد من تدبیر (کنم.)» با تدبیرت، از تدبیرم همین قدر اختیار داشتم که (همین) اختیار (را) آمدم (و) دستت (دادم). قشنگ‌ترین چیز (را) تقدیم (کردم.) (چیز دیگری) ندارم. هرجا تو بگویی، هر کار تو بگویی، هرچه تو بگویی. (بعضی) درگیر کرده (است) این (موضوع) را که: «الان بین این دو تا، کدامش را تو می‌خواهی؟ مرددم این واحد را اجاره کنم یا آن واحد؟ این یا آن؟» (خداوند) جواب می‌دهد. بنده خدا، جناب بوعلی، بوعلی سینا (وقتی) در مسئله علمی گیر می‌کرد، مسئله علمی، (به) مسجد جامع (می‌رفت و) دو رکعت نماز می‌خواند. گفته: «خدایا، به من بفرما جوابش (چیست).» جوادی آملی (می‌گوید:) «بوعلی شاگرد نماز بود.» بوعلی شاگرد نماز (بود و وقتی) سؤال داشت، با نماز می‌پرسید. (مثل) جواب گوگل! یک دستورالعملی هم دارد (که) بین بزرگان مشهور است: «اگر تو مسئله‌ای تردید داشتی، (و) ماندی، برو روی بلندی، رو به قبله، دو رکعت نماز استغاثه به امام زمان بخوان. نماز استغاثه بخوان، توسل به امام زمان کن. بگو: «خدایا، به آبروی امام زمان، جواب را به دل به من حواله (کن).»» پیشنهادی (است.) یک موردی که اصلاً بهش فکر نکردی، با توسل (پیدا می‌شود.) خیلی سؤال دارم. شد (که) ما بپرسیم، جواب نگیریم؟ کسی باید بگوید: «جواب نمی‌دهد» که رفته باشد چک کرده باشد، به شرط اینکه آدم با اخلاص کامل (باشد). اخلاص کامل. رفتی حرم دعا کردی، گفتی: «یا امام رضا!» (یعنی) «هرچه شما بخواهید.» (مثلاً) ماجرای (باغ) بد که نیست؛ یک سیبی تو اردبیل (بود.) (باغبان) (صاحبش را صدا زد،) (او) تا تانَر (یعنی تا) درِ (باغ) دارد می‌رود. (باغبان به آن مرد گفت:) «عجب کاری کردی! مال کی بود؟ اصلاً راضی نیستم.» (آن مرد گفت:) «مشکل ندارد. این باغ شریکیه؛ نصفش مال من است، نصفش مال داداشم. داداشم کربلاست. من از سهم خودم راضی‌ام.» (باغبان گفت:) «(تو اگر) این (کار را) نماز شب (کرده بودی، این‌طور نمی‌شد).» (بعد) سطل آب (را) انداخت تو چاه، (دید) پر (از) طلا (شد). (گفت:) «خدایا، احمد از تو آب می‌خواهد برای نماز شب! من طلا نخواستم.» کربلا (آن) را پیدا می‌کند. (احمد) بهش می‌گوید: «آقا، من از اون سیب گاز زدم. گفتم نصفش مال شما، نصفش مال داداش.» (آن مرد) جواب می‌دهد: «داداش راضی بود. دختر دارم، لال، لنگ.» (احمد) (با خودش) گفت: «اگر می‌گیریش، راضی‌ام.» (آن مرد) راضی (شد.) (باغبان به ظاهر) راضی به جهنم. حجله را تدارک دیدند و رفت تو حجله و عروس آوردند. دید: «پنجه آفتاب! قرص قمر! زیباتر اصلاً وجود (ندارد.) چشم سالم، گوش سالم، زبان (سالم).» (باغبان گفت:) «اشتباهی فرستادی؟» (آن مرد گفت:) «کوره، حرام ندیدی! لال و لنگ! حالا حرام نگفته، لنگ (هم) جای حرام نرفته. دیدم تو این عالم هیچ‌کس غیر از تو لیاقت این بچه را (ندارد).» (این روایت در) حرم امیرالمؤمنین، تشرفات فراوان (دارد.) جواهر (الکلام) در (کتاب) جواهر بحث عدالت را که مطرح می‌کند، می‌گوید: «اگر عدالت را به معنایی بگیری که کسی هیچ گناه (نداشته باشد)، دست می‌گیرد (و) با خدا زندگی می‌کند.» (یعنی) خدا برای یک وقت‌هایی نیست که برویم یک گوشه‌ای باهاش حرف بزنیم، آن هم (با) ناله. (بلکه خدا) برنامه‌مان است.
قشنگ دیگر (تدبیر) در زندگی این است: «خدایا، هرگاه یکی حرف می‌زد (و) یکی پرید تو حرفش، (تو) قرار دادی که هر حرفی که لازم نیست بزنم، یکی بپرد تو حرفم.» هر کتابی که لازمم (بود) بخوانم، خودت برسان دست من. لازمه برسه. یک کاری داشتم، معطل بودم تا این کار انجام بشود. یک مجله‌ای گذاشته بودند روی میز (در خانه) یکی از علمای مشهد بود. هر مطلبی قرار است به من برسد، تو (را) قرار داریم با خدا. یادم نیست همان روز بود یا فردایش بود، یکی از این دانشجوها بعد نماز… یعنی مثلاً ما این را یک ساعت مانده به اذان ظهر این را برداشتیم خواندیم. حالا تردید نباشد. می‌خواستم بروم عیادت آیت‌الله فاضل لنکرانی. ایشان بیمارستان بستری بود. قیچی کوچولو دارم. پلاستیک در نیامد. قیچی (برای) سیبیلش را خدا از خانه آیت‌الله مجتهدی تهرانی برایش فرستاده (که) بیاید. «این الان عزیز دل من اینجا نشسته ناراحت است، این سیبیل‌ها را کوتاه کن.» این‌جوری است؛ همه را مسئول می‌کند (تا) کاری را راه‌بیندازند، بسیج می‌کند همه را. روایت‌ها: «کان الله من وراء حوائجه»، (یعنی) دنبال کار برادر مؤمنش است. خدا دنبال نماز اول وقت (بخواند). (این) تدبیر دیگر خیلی مهم است. از من مهم‌تر همین حضرت امام (است). بقیه‌اش باشد هفته بعد که دیگر حالا خدمتتان نیستیم. یک دو هفته‌ای، دو هفته دیگر از بحثمان مانده. ان‌شاءالله یک ماه دیگر، اگر اواسط بهمن ان‌شاءالله ادامه بحث را با هم پیش ببریم. یک دو جلسه دیگر که داریم بیشتر توضیح می‌دهیم.
شاه مثل همین ایام بود، دی ماه بود (که) از ایران فرار کرد. همه رسانه‌های دنیا جمع شدند. موقعیت استثنایی برای اینکه با امام مصاحبه کنند. پیروزی است دیگر؛ شاه فرار کرد. دوربین‌ها را کاشتند و درست کردند و جور کردند و این‌ها. (آن‌ها) خیلی وقت بود آمده (بودند و) نشستند. (امام گفت:) «شروع کنم؟ احمد، اذان شده. نماز (بخوانیم.)» چه حسی است واقعاً؟! آمریکایی‌ها هلیکوپتر می‌فرستند، هواپیما می‌فرستند. چند تا دیگر روایت ماند. حالا باشد، ان‌شاءالله طلبتان. خیلی نکات خوب دیگری در مورد تدبیر (و) برنامه (هست،) ولی آخر کارها دست کیست؟ آقا، قمر بنی هاشم، پسر (حضرت) عباس علیه السلام، در سپاه امام حسین (علیه‌السلام). کسی به این عظمت نداریم در جنگاوری؛ نه شمشیرزنی، (بلکه) در رزمندگی. از نوجوانی فاتح میدان (بوده). سیزده سالش بوده (که) در جنگ صفین (در) جنگ صفین جنگیده. الان سی و خرده‌ای، بیست ساله در میدان جنگ‌های سپاه دشمن هم می‌داند. او اگر بیاید تو میدان، (به) صغیر و کبیر دیگر رحم نمی‌کند؛ درو (می‌کند). فرزند امیرالمؤمنین، فرمانده رشید سپاه ابی‌عبدالله. قشنگ کارهایش را کرده، برنامه‌ریزی‌اش را کرده برای اینکه روز عاشورا بجنگد. (آمد و) به امام حسین (علیه‌السلام) گفت: «لقد ضاق صدری یا اخی.» (یعنی) «لقد ضاق صدری.» (امام حسین فرمود:) «(تو) املاک (و) ستون خیمه سپاه منی. بنده (عباس!) تو عسکری (هستی.) تو سپاه من، اگر تو بروی، «لتفرق جندی»؛ سپاه من از هم می‌پاشد.» (اما) آدم خوددار و تربیت‌شده‌ای است. (او) بنده (است)، از (آن) عبد صالح (است) دیگر. اباعبدالله (علیه‌السلام) فرمودند: «عزیزم، به جای اینکه بروی بجنگی، این شمشیر (بماند،) این مشک (را بردار). ساقی بودن کجا، جنگیدن کجا؟ از یک نیرویی که فرمانده است، شما بیا کار نیروی تدارکاتچی را بخواهی (که انجام دهی).» (حضرت عباس) تسلیم (شد). اصل موضوع، اصل مصیبت هم همین است که منی که جنگجو بودم، از من فقط یک پیاله آب خواستی، همان را هم به خیمه‌ها برسانم. یک پیاله آب از من خواسته (بود.) (ولی) عباس، همین را هم نتوانستی به خیمه برسانی؟ (آب) خودش (مایه) مشروب (و حیات) گرفته است دیگر. حالا همه زندگی او همین مشک است و این صدای صدای این بچه‌ها را نمی‌شنوی؟ هی داد می‌زنند، می‌گویند: «العطش!» به جناب مشک‌های خیمه جداگانه (که) داشت. خیمه مشک بود. خب، این مشک‌ها خالی شد، آبی نمانده بود. کف این خیمه نمناک بود، چون رطوبت گرفته بود. قمر بنی هاشم (علیه‌السلام) دیدیم بچه‌ها لباسشان را زدند بالا، این شکم‌ها را گذاشتند (روی زمین). چه کردند با او؟ با این (مصیبت) چه بلایی درآوردند؟
السلام علیک یا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک، علیکم منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار، ولا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام و علی (ما) یادم ز وفا، رحمت (بر) گل. قدیمی‌ها این بیت‌ها را می‌خوانند؛ شعر: «یادم ز وفا. الناس از چشم باید، به جان.» «اگر حسین دیگری (باشد،) هیهات! برادری چو حیات (عباس).» برادر، (یعنی) عباس، دستش را زد به این آب خنک، خنک آورد تا روبروی لب. «فذکر عطش الحسین»؛ یادش افتاد آن لب‌های ترک‌خورده اربابش را. وقتی یادش از این (حال) بچه‌ها افتاد، چه جوری گذاشتم (آب را) روی این نَم کف خیمه؟ رویش نشد (که خودش) پر از آب کند. این‌جایش دیگر حرف دل است. شاید این‌جور بوده؛ انگار با زبان دل گفت: «خدایا! درسته آبرو خوردم، ولی شرمنده‌ام. چرا عباس، آخه دستم به خنکی آب نرسیده؟ (ولی) دست اربابم به خنکی آب نرسیده! دست‌ها را نمی‌خواهم! دست‌هایش را گرفتند، دو دست را زدند. (فکر کرد:) «خدایا، هنوزم شرمنده‌ام؛ چرا با چشم، موج آب خورده (بودم، ولی) چشم اربابم به موج آب نخورد؟ دیگر این چشم را نمی‌خواهم!» تیرباران کردند، چشمش را زدند. (با خود گفت:) «دیگر چه می‌گویی؟» (باز گفت:) «خدایا، شرمنده‌ام؛ چرا باز شد به فکرم آمد (که) از (این آب) بخورم؟ دیگر این سر را هم (نمی‌خواهم).» اینجا بود (که) گلگون از سر افتاد. (امام حسین) نامت را صدا زد. گناه همه عرب به گردن من (نیست). آهنربا بالا بود (و) همچین به فرق (او زدند). از (لحظه) ورود (او، تنها) «لا اله الا الله» (بر زبان جاری بود). (خیلی بحث را) گذرا باز نکنم. فقط یک گوشه‌اش را بگویم. التماس (می‌کنم). هرکس می‌خواهد از روی بلندی زمین بیفتد، دست‌هایش را سپر می‌کند، مخصوصاً وقتی تیری (به) صورتش خورده باشد. (اما عباس) از روی بلند (ی) زمین افتاد (و) برای سپر کردن (دستی) ندارد. (فریاد زد:) «حسین جان!»

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00