جنگ دو خانواده

جلسه نه : خیانت عبیدالله و طمع عمر سعد برای حکومت ری

00:53:23
81

جریان این جلسات از تبیین تقابل تاریخی دو خاندان آغاز شد؛ خاندان رسول خدا (ص) و خاندان ابوسفیان، که در طول تاریخ از بدر و احد تا عاشورا و نهایتاً درگیری سفیانی با امام زمان (عج) ادامه یافته است. به صلح امام حسن (ع) و مظلومیت او در برابر معاویه پرداخته شد و بعد، ماجرای حرکت امام حسین (ع) از مکه به کربلا و حوادث شب عاشورا تا شهادت اصحاب بیان گردید. در ادامه، نقش کوفه به‌عنوان مرکز حکومت مهدوی و شام به‌عنوان پایگاه سفیانی تبیین شد و ارتباط مستقیم عاشورا با ظهور روشن گردید. در نهایت، مباحث به علائم ظهور، نقش ایران، یمن و عراق، نبرد با سفیانی، نزول حضرت عیسی (ع) و استقرار حکومت عدل جهانی امام مهدی (عج) رسید

برخی نکات مطرح شده در این جلسه

خروج امام حسین علیه‌السلام از مکه
در مسیر مکه به کوفه چه اتفاقاتی افتاد؟
دومین سفیر امام حسین علیه‌السلام ؛ قیس بن مسهر
رسیدن کاروان امام حسین علیه‌السلام با لشکر حر
یارانی که در شب عاشورا به لشکر امام حسین علیه‌السلام اضافه شدند
سرگذشت تعدادی از یاران امام حسین علیه‌السلام
در شب عاشورا چه اتفاقاتی افتاد؟
جا نمانیم!

متن جلسه

‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین، و صلی الله علی سیدنا و نبینا مصطفی محمد، و آله الطیبین الطاهرین، من الآن إلی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری، و یسر لی امری، و احلل عقدة من لسانی، یفقهوا قولی. سلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک. علیکم منی سلام الله ابداً ما بقیت و بقی اللیل و النهار، و لا جعله الله آخر العهد منی لزیارتکم. السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین.
به محضر نورانی حضرت اباعبدالله الحسین، و شهدای کربلا، صلواتی هدیه بفرمایید: اللهم صل علی محمد و آل محمد.
شب گذشته بحثمان رسید به جریان حضرت مسلم (علیه السلام) و داستانی که در کوفه برای ایشان پیش آمد. نهایتاً روز عرفه، حضرت مسلم را به شهادت رساندند. قبل از آن هم، حضرت مسلم نامه‌ای به خدمت حضرت اباعبدالله (علیه السلام) برای آمدن به کوفه داده بود. از طرفی دیگر، امام حسین (علیه السلام) دیدند که سربازان یزید سپاهی راه انداخته‌اند و برای کشتن حضرت در مکه به آنجا آمده‌اند. این سربازان روز هشتم ذی‌الحجه وارد شدند. امام حسین (علیه السلام) از مکه خارج شدند، دعای عرفه را در سرزمین عرفات خواندند و حرکت کردند به سمت کوفه.
تقریباً همه بزرگان ظاهر آن دوران، با حرکت امام حسین (علیه السلام) مخالف بودند. اسم ۲۲ نفر از آنان در کتب آمده و نوشته شده است. این افراد شخصاً نزد امام حسین (علیه السلام) آمدند و گفتند: «حسین جان، به سمت کوفه نروید!» امام حسین (علیه السلام) هر کدام از آنان را به نحوی جواب دادند.
برای شناخت بیشتر، این بخش از ماجرا پر از نامه‌ها و گفتگوهاست. مردم کوفه نامه نوشتند و [برخی از آنان] به حضرت گفتند: «آقا، نروید!» حضرت [برای برخی از یارانش] ملکوت را نشان دادند.
ام سلمه [همسر پیامبر] گفت: «از رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنیده‌ام که تو را در کربلا می‌کشند.» امام حسین (علیه السلام) دست به صورت ام سلمه کشیدند، پرده‌ها از جلوی چشمانش کنار رفت و او دید که از شهادت تا آخر عالم چه اتفاقاتی قرار است بیفتد.
همچنین، ابومحمد واقدی [روایت کرده است که گفت:] «درهای آسمان باز شد، سیل توفنده‌ای از ملائکه بود که شمشیر به دست پایین می‌آمدند.» [امام حسین (علیه السلام) به او فرمودند:] «من خوابی از رسول خدا دیدم؛ در مکه، حضرت به من گفتند که تا قیام [آخرین لحظه] کشته می‌شوم، [حتی] همین مکه، این حرم امن الهی [هم مرا حفظ نخواهد کرد].»
عبدالله بن زبیر به امام حسین (علیه السلام) گفت: «حسین، حالا برای چه می‌خواهی از مکه خارج شوی؟» همین عبدالله بن زبیر [خودش می‌گفت:] «من از جدم رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شنیده‌ام که اینجا [در مکه] گوسفندی [قربانی می‌شود]. من می‌ترسم که آن گوسفند من باشم.» این کنایه به این بود که دو سال دیگر، عبدالله بن زبیر خود حرمت حرم را [در همین مکه] نگه نمی‌دارد. در هر صورت، امام حسین (علیه السلام) از مکه خارج شدند.
وقتی [امام حسین (علیه السلام)] می‌خواستند خارج شوند، نامه‌ای به محمد بن حنفیه نوشتند [با این مضمون:] «تو در مدینه بمان، [و] نماینده منی تا اخبار و اطلاعات به من برسد.» اما وقتی از مکه خارج می‌شدند، [در نامه‌ای دیگر] به محمد بن حنفیه نوشتند: «[اگر از من جدا شوی] خیانت کردی و خائن هستی.»
هنگامی که امام حسین (علیه السلام) می‌خواستند از مکه خارج شوند، عبدالله بن جعفر، شوهر حضرت زینب (سلام الله علیها)، تلاش کرد از حاکم مدینه امان‌نامه بگیرد تا حضرت را دوباره به مدینه بازگرداند. اما [کاروان] به سمت کربلا حرکت کرد. اتفاقات عجیبی در این راه افتاد. عبدالله بن جعفر رفاقتی با حاکم مدینه داشت، [و با او به سمت کاروان امام حرکت کرد و به حضرت گفت:] «امان‌نامه گرفتم، یا حسین، [برگردید].»
در بین راه، سیل جمعیت به امام حسین (علیه السلام) اضافه می‌شدند. ۵۰ نفر از بنی‌هاشم از ابتدا با حضرت بودند. ۳۰ یا ۴۰ نفر از مدینه راه افتادند و [در راه] سخنرانی‌های مفصلی کردند و عده زیادی را جمع نمودند. از مکه هم که خارج شدند، به هر وادی و آبادی که رسیدند، چند نفر به جمعیت کاروان اضافه می‌شدند.
نوه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از یک طرف این همه نامه دارد؛ [مردمی که] حضرت را دعوت می‌کنند که به کوفه برود و حاکم شود. مردم کوفه نامه نوشتند [دعوت کردند]. حالا مسلم بن عقیل به شهادت رسیده، [ولی] ظاهراً امام حسین (علیه السلام) هنوز خبر ندارند. [امام حسین (علیه السلام) در پاسخ به نامه‌های کوفیان، نامه‌ای نوشتند:] «پیام شما را دریافت کردم. از من خواهش و التماس کردید که بیایم کوفه. می‌آیم. آماده باشید.»
امام حسین (علیه السلام) یکی از یاران باوفای خودشان، قیس بن مسهر [صیداوی] را [به سمت کوفه] فرستادند. از آن طرف، سپاه ابن زیاد به خارج از کوفه، یعنی ورودی [شهر] قادسیه، [که] چند کیلومتر با کوفه فاصله دارد، آمده بودند. این فرستاده امام حسین (علیه السلام) [یعنی قیس بن مسهر] در حال رفتن بود تا نامه را برای مردم کوفه ببرد. همانجا، در ورودی قادسیه، حصین بن نمیر (خدا لعنتش کند، ان‌شاءالله)، از فرماندهان لشکر عبیدالله بن زیاد، قیس را دستگیر می‌کند.
قیس [در بازجویی عبیدالله بن زیاد] گفت: «[به تو] ربطی ندارد [که من کیستم].» [و سپس با افتخار ادامه داد:] «من از شیعیان امیرالمومنین علی (علیه السلام)، [فرزندش] حسین (علیه السلام) و خانواده علی (علیهم السلام) هستم.» عبیدالله بن زیاد [دستور داد او را به دارالاماره بیاورند]. [قیس] در دارالعماره ایستاد و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. ای مردم! من شیعه علی هستم. برای شما پیامی از حسین آورده‌ام: حسین به شما می‌گوید آماده باشید، کمر همت را ببندید.»
عبیدالله بن زیاد و پدرش و معاویه و آل ابوسفیان، همه [آنان که] از آن طرف در مدح علی حرف می‌زدند، [اکنون] او را از بالای دارالعماره به پایین پرتاب کردند. [قیس] افتاد [بر] زمین. یک نامرد [آمد و] سریع سرش را از [بدن] جدا کرد تا [راحت شود]. بعداً به امام حسین (علیه السلام) خبر رسید که «آقا، قیس بن مسهر را کشتند.» امام حسین (علیه السلام) خیلی گریه کردند. [با اینکه می‌دانستند] قیس در بهشت است، [اما] کاروان [در] مسیر [به سمت کربلا] در حرکت بود.
از آن طرف، خبر بعدی، خبر شهادت [فرستاده دیگر امام حسین (علیه السلام)] به اسم عبدالله بن یقطر [بود]. [او را نیز] دستگیر کردند و کشتند. خبر شهادت او را در بین راه به امام حسین (علیه السلام) دادند. حضرت در منطقه «زباله»، یکی از سرزمین‌های بین راه مکه تا کربلا، خبر شهادت عبدالله بن یقطر را دریافت کردند. [با وجود این حوادث،] جمعیت زیادی [شامل] یاران امام حسین (علیه السلام) [با او همراه بودند و] این کاروان به سمت شهادت حرکت می‌کرد. [امام فرمود:] «اصحاب من را کشتند.»
در یکی از منازل بین راه، [گروهی از] جمعیت بسیار زیادی [با کاروان همراه شدند]. در میان این افراد، یکی از کسانی که به شدت از امام حسین (علیه السلام) متنفر بود، از کوفه آمده بود؛ [او به حج رفته بود و] می‌خواست برگردد. کاروانش هم‌مسیر شده بود با [کاروان] امام حسین (علیه السلام). [او - زهیر - مشغول] غذا خوردن بود [که] پیکی آمد [و به او گفت:] «زهیر، حسین (علیه السلام) مرا فرستاده تا بگویم بیا، آقا با تو کار دارد؛ ای پسر فاطمه!» چند دقیقه بعد، [زهیر] برگشت [و در کمال شگفتی همراهانش،] به این کاروان ملحق شد و به امام حسین (علیه السلام) پیوست.
مرحله به مرحله، امام حسین (علیه السلام) [به سمت کوفه] پیش می‌رفتند. حصین بن نمیر در قادسیه [بود]، همانطور که به شما گفتم. وقتی پیک امام حسین (علیه السلام) را دستگیر کرد، به کوفه برگشت تا [برای عبیدالله بن زیاد] تجدید قوا [صورت بگیرد]. از آن طرف، باز هم از قادسیه نیرو می‌فرستادند؛ حر بن یزید ریاحی را با هزار نفر به قادسیه فرستادند. لشکر امام حسین (علیه السلام) در راه داشت می‌آمد. یک نفر رفت بالای بلندی ایستاد و گفت: «الله اکبر! [لشکر] الله [به] آبادی رسیدیم!» نیزه‌های [لشکر] امام حسین (علیه السلام) [پدیدار شد]. [حر و لشکرش] اینها را دیدند، با شمشیر کشیده حمله کردند به سمت [لشکر امام حسین]. لشکر امام حسین (علیه السلام) هم شمشیرهایشان را کشیدند.
امام حسین (علیه السلام) در هر منزلی که می‌رسیدند، به اصحاب [و] سربازان خود می‌فرمودند: «نماز بخوانیم.» یکی از اصحابشان فرمودند که کتاب‌ها [نقل کرده‌اند که] حضرت به حضرت علی اکبر (علیه السلام) فرمودند که اذان بگوید. علی اکبر اذان گفت. قبل از اینکه اقامه گفته شود، امام حسین (علیه السلام) آمدند بالای منبر. هنوز نماز خوانده نشده بود. [امام حسین (علیه السلام)] رفتند بالای منبر [و فرمودند:] «من پیغمبر [زاده] هستم، لایق خلافت [الهی] هستم. [به من نامه نوشتید و دعوت کردید،] حالا [نمی‌دانم] داستان نامه [شما] چیست [که چنین شد]!» [آنها] دست به دست [دادند و] نماز خواندند. وقت استراحت [شد]. [حضرت فرمودند:] «یک خورده استراحت بکنیم.» برای نماز عصر اذان گفتند، نماز عصر را خواندند.
نماز عصر که تمام شد، حضرت به اصحابشان گفتند: «ما اجازه نمی‌دهیم شما از اینجا تکان بخورید.» [هنگام خداحافظی با یاران،] هر عربی [مثل حبیب بن مظاهر] [که می‌خواست برود، به امام گفت:] «مادرم [فدایتان باد]! [اگر مادرم را هزار بار نثار کنم و بمیرم، باز هم کم است.] مرگ برای من راحت‌تر از جهنم [دشمنان تو] است.»
[فردی دیگر، برای توجیه عدم همراهی،] گفت: «من که دیگر پیر شده‌ام، دین [و بدهی] زیاد دارم، امانت مردم دستم زیاد است. من [چگونه] بیایم کشته شوم، [مبادا] امانت‌های مردم یک وقت نابود نشود و خراب نشود؟» [امام حسین (علیه السلام) در پاسخ به او] فرمودند: «خیلی از من فاصله بگیر. چند روز دیگر [اگر] صدای [یاری من را] بشنوی و [به آن] جواب ندهی، تا آخر در جهنم می‌مانی. حسین دارد راه باز می‌کند برای شفاعت. برو [و خودت را کنار بکش] تا حداقل [روز قیامت] بگویم خدایا این صدایم بهش نرسیده، این را ببخش.»
[فردی دیگر، مانند شمر،] دربند داد می‌زد [و] می‌گفت: «حسین، تو را به حق مادرت، [مبادا] یک وقت قیامت از شمر شفاعت نکنی! [ما] خانواده [تو را] نمی‌شناسیم. برو یک گوشه، صدایم را نشنوی! پس فردا صدای غربتم بلند شد، کمکم نکنی، دیگر در جهنم می‌مانی!»
[حر منتظر بود] نامه عبیدالله [برای او] بیاید. [کاروان امام حسین (علیه السلام)] رسیدند به دشت نینوا. نامه عبیدالله بن زیاد به حر رسید. [در نامه نوشته بود:] «حر، راه را بر [حسین] ببند، ما داریم سپاه می‌فرستیم.» فقط تصمیم عبیدالله [درباره] حسین [مهم بود]. عبیدالله این‌جور نامه داده بود.
زهیر [پس از پیوستن به کاروان] به امام حسین (علیه السلام) پیشنهاد داد که [به سمت نینوا بروند و] چند هزار نفر [از یاران محلی] بیایند کمک اینها. این [دشت] بغل نینواست، دشتی چسبیده به آب. هم جایش آب دارد – آب فرات بغلش است – و هم اگر راه افتادیم و رفتیم سمت این دشت، [جای مناسبی برای استقرار است]. [امام حسین (علیه السلام) فرمودند:] «کربلا. اللهم اعوذ بک من الکرب و البلاء.» راه افتادند، رفتند [به سمت] کربلا. حر می‌ترسید دست [به] حضرت بزند، گفت: «کارش نداشته باشیم، بگذارید [کنار] آب باشد. این زن و بچه تشنه شدند، آب زیاد است.»
روز دوم محرم، [کاروان] به دشت کربلا رسیدند. از آن طرف، سپاه عمر سعد [که از سوی] عبیدالله بن زیاد با نامردی و خباثت تمام، راه را از کوفه [برای امام حسین (علیه السلام)] بسته بود، [آمده بود]. عبیدالله بن زیاد بخشنامه‌ای داده بود، یعنی حکمی صادر کرده بود برای عمر سعد، [مبنی بر] حکومت ری [در ازای جنگ با حسین]. [عمر سعد] گفت: «مرا معاف کن از کشتن حسین.» [عبیدالله] گفت: «نه، کس دیگر [نباید انجام دهد].» [یا این که فکر می‌کرد:] «حالا بگذار حسادت آدم تحریک شود. ما خودمان بخواهیم از دنیا بگذریم، راحت‌تر است برایمان تا اینکه بگویند دنیا را از تو می‌گیریم و می‌دهیم به او.» یک شب فکر کرد، با هر چه رفیق داشت مشورت کرد، صحبت [کرد در مورد] «قاتل حسین» شدن. تا صبح فکر کرد. صبح آمد پیش عبیدالله [و] گفت: «عبیدالله، ببین آدم بزرگ زیاد است، فلانی هست، فلانی هست، فلانی هست؛ بده اینها بروند [و این کار را انجام دهند].» [عبیدالله پاسخ داد:] «اگر نروی و حسین را نکشی، هم می‌کشمت، هم دستور می‌دهم خانه‌ات را خراب کنند، هم زن و بچه‌ات را اسیر کنند. حالا چه کار می‌کنی؟» [عمر سعد] ۴۰۰۰ نفر را [به عنوان] سپاه تجهیز کرد [و] راه افتادند. سوم محرم به کربلا رسیدند.
زیاد [همان عبیدالله بن زیاد] به [عمر سعد] گفت: «رسیدی آنجا، فعلاً با حسین گفتگو کن. باز هم می‌خواهم برایت نیرو بفرستم. هزار نفر که آنجا هستند [به شما اضافه خواهند شد].» [جمعیت سپاه] ۴۰۰۰ نفر [شد]. [و بعد] ۵۰۰۰ نفر. در مورد [تشویق] مردم [عمر سعد گفت:] «شما می‌دانید که یزید چقدر شما را دوست دارد. اگر در راهش قدم بردارید، چقدر به شما پول می‌دهد، خدمات می‌دهد، و فلان و اینها.» مردم راه افتادند. شمر ۴۰۰۰ نفر را جمع کرد. شمس بن ربیع هزار نفر، آن یکی ۴۰۰۰ نفر؛ [جمعاً] ۲۸ هزار نفر شدند و به کربلا رفتند.
در مقابل، [یاران امام حسین (علیه السلام) حدود] ۵۰ نفر [بودند که] ادوات جنگی نداشتند. یک دانه تیر در کل سپاه [امام حسین (علیه السلام)] نبود. اسب جنگی در کل سپاه [امام حسین (علیه السلام)] نبود؛ ۳۲ نفر کلاً اسب داشتند، بقیه پیاده بودند. آن هم [برای] یک شمشیر و یک نیزه [بود و به قصد] مکه [و] زیارت [سفر کرده بودند]. [در مقابل] ۴۰۰۰ تیرانداز آن طرف [داشتند]. روز به روز [سپاه دشمن را] بیشترش کرد، بیشترش کرد، بیشترش کرد تا روز تاسوعا که امروز بود. عبیدالله بن زیاد دستور داد: «جنگ را شروع کنید!» آمدند [که] جنگ را شروع کنند.
امام حسین (علیه السلام) به قمر بنی‌هاشم (علیه السلام) فرمودند: «عباس جان، تو می‌دانی من چقدر نماز را دوست دارم. امشب می‌خواهم یک خورده بیشتر نماز [بخوانم].» امشب شب جمعه است. روز عاشورا، روز جمعه [است]. امام زمان ما (عجل الله تعالی فرجه الشریف) روز جمعه ظهور می‌کنند و طبق نقل‌های بسیار قوی، شب جمعه‌ای که شب عاشوراست، امام زمان (علیه السلام) به کعبه می‌آیند. یاران خاص حضرت، [آن شب] حضرت را می‌شناسند. [حضرت] شب سخنرانی می‌کنند و صبح اعلام جهانی می‌شود. خدمت عزیزان، روز قیام امام زمان (علیه السلام) روز عاشوراست؛ روز انتقام. عباس [به دشمنان] گفت: «شاه [حسین] یک شب دیگر مهلت [می‌خواهد].» امشب شب عاشورا [بود]. خبرهای کربلا، اول شب شد. نماز را که خواندند، امشب حضرت فرمودند: «اصحاب، جمع شوند.» [همه] اصحاب جمع شدند.
اباعبدالله الحسین (علیه السلام) [و یارانش] ۷۲ نفر شهید [شدند]. ۲۲ نفر امشب از لشکر دشمن به حسین (علیه السلام) ملحق شدند. لشکر دشمن صدای گریه و زاری [و] نماز حسین (علیه السلام) را شنیدند. [حضرت فرمودند:] «۲۲ نفر [دیگر آمدند.] [حضرت فرمودند:] «یک شب وقت اضافه می‌خواهم. امشب من یک خورده گریه و زاری بکنم در این دشت، ببینم چند نفر دل آماده دارند [که] بیایند به کاروان ما ملحق شوند.»
۴۰۰۰ فرشته آمدند ظهر عاشورا برای کمک به اباعبدالله الحسین (علیه السلام). حضرت [به آنان] اجازه ندادند با ایشان بجنگند. [فرشتگان] رفتند بالا [و] دوباره ماموریت گرفتند. ندا از بالا آمد [که بروید و] حسین (علیه السلام) را یاری کنید. برگشتند، [اما] آمدند [و دیدند] کار تمام شده است. ۴۰۰۰ تا [از این فرشتگان] از روز عاشورای سال ۶۱ [هجری قمری] تا همین الان در حرم امام حسین (علیه السلام) هستند. کارشان هم [این است که] صبح از صبح تا شب داد می‌زنند، فقط وقتی وقت اذان می‌شود، ساکت می‌شوند. [برخی می‌گویند:] «حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) [فرموده‌اند که] حسین (علیه السلام) [آن‌قدر کرم دارد که حتی] ۴۰۰۰ فرشته [و] ماه [و هر چیز دیگری] کرم [او را] ندارد.»
[کسی که] از آن طرف ظهر عاشورا دید وضعیت خیلی سخت شده، [عمر سعد] یک گوشه نشسته بود. فکر نمی‌کرد جنگ جدی بشود [و] اینها واقعاً بخواهند حسین (علیه السلام) را بکشند. تا دید جنگ [جدی شد،] با تن لرزان آمد سمت خیمه حسین (علیه السلام). [گفت:] «حسین جان، خوبی؟» [او فکر می‌کرد] «کسی هم قبول می‌شود؟» الان یکی از اولین شهدای امام حسین (علیه السلام) [که این‌گونه رفت،] این‌جور [خودش را] می‌برد.
یک کسی مثل وهب، امام حسین (علیه السلام) او را دیدند. مسیحی بود، در راه امام حسین (علیه السلام) مسلمانش کردند. او را با مادرش برداشتند و آوردند کربلا. یک مسیحی با آن همه ادعا [و ایمان جدید، جان فدا می‌کند، اما] در کوفه پیرمردهای چند ده‌ساله که نامه نوشتند و گفتند ما حسین (علیه السلام) را کمک می‌کنیم، [در صحنه] ماندند [و] دستشان تو پوست گردو [ماند]. این جوان مسیحی را سرش را فرستادند برای مادرش. مادری که تازه چند روزه مسلمان شده بود، [سر پسرش را به سمت دشمن] برگرداند [و گفت:] «[من چیزی را که در راه خدا داده‌ام، پس نمی‌گیرم.] [خدایا،] وهب را [که در راه تو شهید شد،] با خودش به کربلا [ببر]!»
[امام حسین (علیه السلام)] حر را برداشته [یعنی همراه کرده] با خودش برده، زهیر عثمانی را برداشته [و] با خودش برده. وقتی [امام حسین (علیه السلام) با] لشکر دشمن روبرو شد، زهیر برگشت به اینها [یعنی دشمنان] گفت: «نامردها، برای چه شما به حسین (علیه السلام) پشت کردید؟» [برخی از دشمنان گفتند:] «شیعه نیستی که ما بخواهیم با تو حرف بزنیم.» [زهیر] گفت: «من شیعه نیستم، تازه شیعه شدم. ولی حسین [علیه السلام، این‌گونه] داری چه کار می‌کنی [که به او پشت کرده‌اید]؟» [آنان که] این همه سابقه [در جنگ با اهل بیت] دارند، اینها کنار کشیدند.
یک غلام سیاه هم [آمد و] گفت: «حسین جان، فردا وقتی کوره جنگ داغ می‌شود، [آیا می‌خواهی] این پیرمرد [در خیمه بماند؟ نه!]» حضرت فرمودند: «ما تو را برای روزهای خوشمان می‌خواستیم. آزادی، می‌توانی برگردی شهر خودت.» [غلام] گفت: «من شما را رها کنم؟ اینی که دارم می‌گویم، دقیقاً عین جملاتی است که گفت: «من می‌دانم [که] بدبو [و] صورتم سیاه است، لباس‌هایم پاره‌پوره، [و] اسب درست و حسابی هم ندارم. من به درد تو نمی‌خورم، [مبادا] یاران حسین به تو بخندند.»» [بعد از شهادتش، غلام] دستش را آورد بالا [و به زمین افتاد]. امام حسین (علیه السلام) را صدا زد: «حسین!» حضرت سریع آمدند بالا سرش، صورت را روی صورتش گذاشتند، [و] گریه کردند. [امام حسین (علیه السلام) فرمودند:] «خدایا، بوی این [غلام] را خوش [و] رویش را سفید کن.» [غلام] گفته بود: «حسب و نسب ندارم.» [امام فرمودند:] «روز قیامت او را با خود من [و در صف] حسین محشور کن! هر کس گفت این کیست، بگو غلام سیاه حسین است.» [شیطان] می‌خواهد هی [یارانت را] پس بزند.
امشب، اول شب که شد، [حضرت] اصحاب را جمع کردند. [اصحاب] از خواب [یا خیمه‌ها] جمع شدند. [امام حسین (علیه السلام) فرمودند:] «جانم حسین جان، این لشکر دشمن فقط با من کار دارد، با هیچ کدام از شما کار ندارد. مسیر جاده را بگیرید و بروید، شب هم هست، تاریک هم شده.» اول از همه قمر بنی‌هاشم (علیه السلام) [آمد و] گفت: «استاد حسین، ما [چگونه] برویم [و] بعد از تو زندگی کنیم؟ به خدا نمی‌خواهم [این روز را] ببینم، بعد از تو زنده باشیم که چه؟» [امام حسین (علیه السلام) به] بچه‌های مسلم [فرمودند:] «بچه‌های مسلم، شما دیگر یک شهید دادید، دینتان را ادا کردید.» [یکی از یاران دیگر گفت:] «من دوست دارم در راه تو، حسین جان، من کشته بشوم، تکه‌تکه بشوم، ذره‌ذره بشوم، ذرات من را به باد بدهند. دوباره زنده‌ام کنند [و] برای تو بکشند، صد بار تکه‌تکه کنند، ذره‌ذره کنند، به باد بدهند، باز [هم] برای تو زنده بشوم [و شهید شوم].» هر کدام از اصحاب چیزی گفته [و اظهار وفاداری کرده] بود.
اول شب بود. حبیب [بن مظاهر] داشت از پشت خیمه زینب (سلام الله علیها) رد می‌شد. [شنید] زینب سراسیمه به حسین (علیه السلام) می‌گوید: «حسین، یارانت را امتحان کردی؟ نکند مثل بابام علی (علیه السلام) تنهایت بگذارند؟ نکند مثل داداشم حسن (علیه السلام) تنها [بمانی]؟» حبیب صدای زینب را شنید. آمد و [به یاران دیگر گفت:] «بچه‌ها، بدبخت شدیم! زینب به ما اطمینان ندارد.» همه با هم جمع شدند پشت خیمه زینب. [گفتند:] «پشت خیمه [حضرت] کسی با زینب حرف نمی‌زند، کسی حق ندارد به زینب حرف بزند، کسی [با او] حرف ندارد.» [سپس یکی از آنان خطاب به زینب گفت:] «خانم جان، با خودم [یعنی جان و هستی‌ام] کنار آقا هستیم.» امشب آقا [اختیار] شهریه [جان خود را به] اصحاب [دادند].
بعد [از آن], امام حسین (علیه السلام) دوباره دستور دادند همه جمع بشوند. حضرت فرمودند: «بروید، [سپس] بهتان می‌گویم.» به من گفتند از بین دو انگشت [امام حسین (علیه السلام)] بالا نگاه کنید: «هذا قصر فلان، هذا درجه فلان، هذا دار فلان.» [یاران گفتند:] «حسین، خودت کجایی؟ تو بهشت [باشی،] موقعی که خودت هستی، ما هم هستیم.» [امام فرمودند:] «[اگر با من باشید،] سرعت رسیدن به قیامت [و] ملائکه [و ملاقات با] مادرم [حضرت زهرا] [بسیار بیشتر می‌شود]. رفتن به بهشت خیلی سخت نیست. [فقط] تو شمشیر به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) [نکشی،] ترسمان این است [که] برویم به بهشت [اما] حسین (علیه السلام) جای دیگری است [و] جا ماندیم از حسین (علیه السلام).»
علامه طباطبایی (رضوان الله علیه) می‌فرماید: «خیلی‌ها در بهشت سالی یک بار اجازه دارند حسین (علیه السلام) را ببینند، یک تعداد دیگر ماهی یک بار اجازه دارند حسین را ببینند، یک تعداد خیلی کمی هفته‌ای یک بار [و یک تعداد خاص هر روز]. چقدر سخت است!»
همه ترس زینب (سلام الله علیها) امشب [این بود که] کدام معرفت به زبان بیاید [تا] بفهمیم [چه خبر است].
امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) در زیارت ناحیه مقدسه، آنجایی که بیشتر از همه گریه می‌کنند و ضجه می‌زنند، وقتی که این جملات را می‌فرمایند، سخت‌ترین گریه حضرت برای این است [که می‌گویند:] «فَلَأَنْدُبَنَّكَ صَبَاحًا وَ مَسَاءً، وَ لَأَبْكِيَنَّ عَلَيْكَ بَدَلَ الدُّمُوعِ دَمًا» (پس صبح و شام بر تو ندبه می‌کنم و به جای اشک خون می‌گریم). [و می‌فرمایند:] «حسین جان، [حیف که من آنجا] جا نماندم [و نبودم تا یاری‌ات کنم].»
برای همه روضه‌های زیارت ناحیه حضرت گریه می‌کنند، ولی اینجا که می‌رسند می‌گویند خون گریه می‌کنند. [امام زمان می‌فرمایند:] «من از حسین جا ماندم. مسیحی را برد [و من را] نبرد.» «نبودم شمشیر بلند کنم روبروی دشمنانت. حالا که جا ماندم، صبح و شب برایت گریه می‌کنم.» «حسین، و تاسف [بر من]، حسرتا علیه [من]! بس که و تاسفاً علی [مصیبت تو]! تاسف می‌کنم [که] در این مصیبت کنار تو نبودم، حسین جان.» «این‌قدر از اینجا ماندن [من]، گریه امام زمانت [را] دارد [که] می‌گوید: «این‌قدر حسین، ما جا ماندیم.»» [امام زمان می‌فرمایند:] «ای حسین، من [این] عاشورا [را هر سال] می‌گذرانم تا زندگی آدم [ها] بفهمد [که چه معنایی دارد] جا مانده [بودن از تو].»
یکی از دوستان می‌گفت: «رفتم کربلا، یک صبحی رفتم زیارت امام حسین (علیه السلام). آن‌قدر سوختم، آن‌قدر سوختم [که] کربلا نبودم. [مگر نه اینکه به تو] ۵۰ تا تیر [نخورد؟]» همه نگرانی زینب (سلام الله علیها) امشب واسه من [این بود که] آخر [کار،] نسخه آخر من را می‌گذارد و می‌رود.
«یا اباعبدالله، امشب ماندم از رو [یعنی حیرانم]، از کدام تکه از روضه‌ها برایت [بگویم].»
امام سجاد (علیه السلام) پرستاری می‌کرد. زینب، حسین [در] خیمه خودش بود. صدایی از خیمه حسین (علیه السلام) [بلند شد:] «ای روزگار، چقدر نامردی! به هیچ‌کس رحم نمی‌کنی. هر کس با تو رفیق بشود، بعداً [از او] جا [می‌ماند].» امام حسین (علیه السلام) شیون بلند کرد، گریه و زاری. [به زینب فرمود:] «برای چه داری می‌گویی [اینها را]؟ خداحافظی می‌کنیم. همه مردم زمین می‌میرند، آسمانی‌ها [هم].» «از من بهتر بود، از دنیا رفت: مادرم فاطمه، برادرم امام حسن، از من بهتر بود [و] از دنیا [رفتند].»
[امام] سجاد (علیه السلام) می‌فرماید: «امشب پرچم گنبدش را فرستادم. پرچمت [را] پرواز [دادم].» [و به خود می‌گوید:] «[آیا من هم مثل] غلام سیاه، [جا مانده‌ام؟ نه، بلکه] من را [اوج دادند و] جا [بسیار بالایی] گذاشتند [در کنار تو].» امام حسین (علیه السلام) [به زینب] فرمود: «خواهرم، صبر کن، هنوز مانده [است،] هنوز گریه داری. آن‌قدر روضه داری.» «چقدر قشنگ شد [اینکه سرنوشتت را] از بین دو انگشت [خدا] انداختی!» [یا زینب می‌گوید:] «حسین، [اگر] ما را به جهنم بفرستند [و تو] بگویی: من چه کار [کنم]؟ [من که] قربانت بروم!» [از] سایه سر زینب کم [نشود]. [ای حسین،] پرچم را بگیر، ما جا ماندیم. با پرچم ما را برسان کربلا.
دست عباس، پرچم سرخ است. در هر خانه‌ای کسی مظلوم کشته می‌شد، پرچم مشکی [نصب می‌کردند]. [حالا] محمد [پیامبر] و امیرالمومنین [علی] و گنبد امیرالمومنین هم آمده‌اند. من با پرچم شب عاشورا یک سال [است] یادته [که] منتظر بودی.

عنوان آهنگ

عنوان آلبوم

00:00:00
/
00:00:00