چه فضا و بستری سبب سخنرانی حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) شد؟ [01:17]
عرصه فرهنگ؛ عرصه شکلگیری باورها و ارتکازات جامعه [02:00]
جهاد تبیین یعنی مقابله با ارتکازات و باورهای جامعه! [02:59]
معرفت نفس؛ زیرساخت اساسی باورها و ارتکازات اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و … [05:38]
طاغوت اجازه نمیدهد سقف آرزوهای انسان از سقف یک طویله فراتر برود! [07:33]
خراب کردن تعریف انسان؛ عمیقترین و دقیقترین کار ضدفرهنگی [10:43]
خانه خوب، ماشین خوب و … وسائل مورد نیاز انسان هستند نه فضائل انسانی! [12:07]
انسان کسی است که آدرس خانه خود را فراموش نکرده است! [15:04]
برخی افراد اساساً میل به پرواز ندارند! [18:19]
کسی که دغدغهاش رسیدن به شهوات باشد، شیرینی ایمان از دل او گرفته میشود [20:03]
ماجرای مرحوم شیخ مرتضی زاهد (ره) و احساس سبکی؛ حتی به حالات خوش نیز نباید دل بست! [22:54]
نقطه اصلی تعارض حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) با مردم مدینه چه بود؟ [27:37]
بررسی بخشی از نامه امیرالمؤمنین (عليهالسلام) به عثمانبنحُنَیف [29:06]
تا به حال به خاطر محروم شدن از نماز شب حسرت خوردی! [30:45]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ. الْحَمْدُ لِلهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ، وَ صَلَّی اللهُ عَلَی سَيِّدِنَا وَ نَبِينَا أَبُو الْقَاسِمِ الْمُصْطَفَی مُحَمَّدٍ (صَلَّی اللهُ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد)، وَ عَلَی الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ، وَ لَعْنَةُ اللهِ عَلَی أَعْدَائِهِمْ أَجْمَعِينَ مِنَ الْآنَ إِلَی قِيَامِ يَوْمِ الدِّينِ. وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِي يَفْقَهُوا قَوْلِي.
مطلبی که در مورد خطبه فدکیه حضرت زهرا (سلام الله علیها) باید به آن توجه و دقت شود، این است که چه فضا و بستری حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) را وادار به سخنرانی کرد و تمرکز فاطمه زهرا (سلام الله علیها) در بیاناتشان روی چه محوری است و به چه دلیل و چه ذهنیتهایی مورد هجوم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) قرار میگیرد؟ مگر چه اتفاقی رخ داده و مگر چه برداشتهایی صورت گرفته است؟ چرا از این تعبیر شد به ارتکازات جامعه و پیشفرضهای جامعه؟
عرض کردیم عرصه فرهنگ، عرصهای است که آنجا باورها و ارتکازات جامعه شکل میگیرد. یک سری چیزها بدیهیسازی میشود، عادیسازی میشود، پذیرفته میشود، تلقی میشود. این تلقیات جامعه، باور میشود. یک سری چیزها ضدباور میشود. یک سری چیزها ارزش میشود. یک سری چیزها ضد ارزش میشود که حالا رسانهها بهشدت روی این اثر دارند. قدرتمندان و دولتمردان بسیار روی این اثر دارند. یک سری چیزها در جامعه باور میشود، شکل میگیرد، در اذهان عادی میشود، معمولی میشود، به خورد جامعه میرود. این جهاد تبیین که گفته میشود، جهاد تبیین یعنی به جان این تلقیات و این افکار افتادن، وقتی که مطابقت با حق ندارد، وقتی که درست نیست. و این کار سختی است. باور را تغییر دادن، خیلی کار سختی است. از تغییر رفتار به مراتب سختتر. رفتار یک بروز ظاهری دارد، جامعه میبیند، به آن واکنش نشان میدهد، مخصوصاً وقتی رفتاری باشد که اتفاقاً جامعه نسبت به آن زاویه دارد و قبول ندارد. ولی باورها تغییرش خیلی سخت است، خصوصاً آن وقتی که جامعه این را باورپذیرفته، به خودش راه داده و غیر این باور را باور نمیداند و هر کسی که خلاف این باور دارد را دچار انحراف میداند یا مثلاً تندرو میداند، مخل زندگی مردم میداند. اینجا وایسادن و دفاع کردن و بیان حق کردن و تبیین کردن، خیلی کار دشواری است.
این میشود جهاد. جهاد انبیا از حیث فکری و فرهنگی و محتوایی، همچین جنسیه. جهاد حضرت زهرا (سلام الله علیها) هم این شکلیه. خب، چه باوری مگر هست که حضرت زهرا (سلام الله علیها) با این باور دارند درگیر میشوند؟ چه باوری در واقع مانع رخ دادن آن هدفی شده که فاطمه زهرا (سلام الله علیها) بهدنبالشه؟ در واقع چی باعث شده که امیرالمؤمنین (علیه السلام) از جامعه طرد شود و منزوی شود؟ کدام باور؟ کدام تلقی؟ کدام ارتکاز؟ که حالا یک مقداری در جلسهای که با همین رفقای این مجموعه در مشهد داشتیم، هفته پیش نکاتی را عرض کردیم. یک مقدار دیگر و بحث دیگرش را این جلسه با دوستان انشاءالله مرور میکنیم.
آن عمیقترین باوری که تا درست نشود، بقیه معارف دین عرصه برای ارائه پیدا نمیکند، باور به جایگاه انسان و تعریف انسان است. حالا یک کمی در مورد این باید بیشتر با هم صحبت بکنیم. آن زیرساختی که اگر خراب شود، دیگر همه چی خراب میشود و شیطان هم اتفاقاً دقیقاً همین نقطه را میخواهد خراب بکند و انبیا هم دقیقاً همین نقطه را میخواهند آباد بکنند، رویکرد ما در مورد خودمان است که ما کی هستیم؟ چی هستیم؟ در کجا هستیم؟ به کجا هستیم؟ از کجا هستیم؟ این سؤالاتی که سؤالات بنیادین است و معمولاً هم جدی گرفته نمیشود. اصلیترین سؤالات زندگی ما همینهاست؛ اصلاً ما کیم؟
دقیقاً انسان کیه؟ اتفاقاً کسانی معمولاً به دین رو میآورند که با همچین سؤالی مواجه بشوند. آن سؤال اصلی همینه. اینکه گفته میشود: «معرفت نفس پایه تمام معارفه» و حتی شناخت خدا وابسته به شناخت انسانه، در واقع همینکه ما چی هستیم و کی هستیم، همه چیز را تعیین میکند. یعنی ما مدل سبک زندگی که انتخاب میکنیم، به همین ربط دارد. مدل حاکمیتی که انتخاب میکنیم، به همین ربط دارد. مدل قانونی که انتخاب میکنیم، به همین ربط دارد. ارزشها و ضد ارزشهایی که تو جامعه تعریف میشود، به همین ربط دارد. همه برمیگردد به اینکه ما تعریفمان از انسان چیست؟ انسان کیه؟ کدام انسان؟
این آن سؤال جدی و اساسی است. و این نیاز در انسان، اصیلترین و مهمترین و حیاتیترین نیاز در انسان چیست؟ انسان چی میخواهد؟ خیلی سؤال مهمیه. و کاری که شیاطین میکنند و طواغیت میکنند، این است که این سؤال را تخفیف میدهند و پایین میآورند و این ادراک را تنزل میدهند و سطحی میکنند. اینکه ما کی هستیم و چه میخواهیم را خلاصه میکنند توی همین ابعاد مادی، خاکی میکنند این موجود افلاکی را. همه تعریف از انسان میشود تو همین عرصه خاک، میشود تو همین برهه پنجاهوشصتساله، میشود در حد همین خوراک و ازدواج و مسکن و امنیت و رفاه و بهداشت و این حرفها. سقف آرزوهای انسان از سقف یک طویله افزایش پیدا نمیکند. این میشود آن چالش اصلی. و انسان، خودش را همردیف و همقطار حیوانات میبیند و به نیازی بیش از نیازهای حیوانی خودش توجه ندارد و باور ندارد.
میشود همین چیزی که در عرصه حس و تجربه میبیند و میشنود و درک میکند. همه زندگیش همینهاست. معنای حیات برایش همینه. معنای نیاز برایش همینه. معنای کمال برایش همینه. توی رتبهبندی و ارزشگذاری، آدم موفق را آن کسی را میداند که شکمش سیر است، جیبش پرپول است، ماشینش خوب است، سفرش به راه است و همه دغدغه صبح تا شبش رسیدن به همینهاست و جامعهای را برخوردار میبیند که به همینها رسیده است. مهم هم نیست به چه قیمتی، به چه بهایی، به چه کیفیتی، به چه دلیلی. همین که این حاصل شود، برده. همینقدر میخواهد. «أَحْسَنَ أَسَاساً وَ رِيًّا» به تعبیر سوره مبارکه مریم. همه هم و غمش به همینه که اساس بهتر داشته باشد و آن ری زندگیاش که حالا به قول امروزیها میشود «ویو» زندگیاش، یک «ویو» دلربا و جذابی باشد. این ویترین زندگیاش و بیرونی زندگیاش، یک بیرونی جذابی باشد، دلربا باشد.
همه هم و غمش همین است. صبح بلند میشود، سرکار میرود، پول درمیآورد، سروکله میزند با بقیه. هدفش از درس خواندن و دانشگاه رفتن و حتی ممکن است حوزه رفتن هم همینها باشد؛ اسمی دربیارد و پولی دربیارد و چهار نفر را زیردست بگیرد و موقعیتی پیدا بکند. و همه هدفش از زندگی همین است، چون تعریفش از انسان همین است. در واقع، عمیقترین و دقیقترین کار ضد فرهنگی، خراب کردن تعریف انسان در ذهن انسان است. نکته مهمی است. و درستترین و دقیقترین کار فرهنگی، اصلاح تعریف انسان برای انسان. انبیا آمدند به ما خودمان را معرفی کنند. آمدند خودمان را به خودمان نشان بدهند؛ «لِيُثِيرُوا لَهُمْ دَفَائِنَ الْعُقُولِ». آمدند به ما بگویند ما کی هستیم و کی نیستیم. آمدند به ما بگویند انسان کیست و ناانسان کیست؟ ما ناانسان را با انسان قاطی نکنیم. و معمولاً آن تعریفی که ماها از خودمان داریم، تعریفی که از کمالمان داریم، تعریفی که از نیاز داریم، تعریفی که از پیشرفتمان داریم و حرفی که از جامعهمان داریم، همه اینها ناظر به ناانسان است.
جامعه برخوردار و متنعم را جامعهای میدانیم که توش ماشینهای باکیفیت باشد. البته تو جامعه، ماشینهای باکیفیت باید باشد. خانه ایمن و مقاوم باید باشد. خانه برای همه باید باشد. امکانات و رفاه برای همه باید باشد. ولی اینها مساوی و مسابقه با انسان و انسانیت و فضائل انسانی نیست. که اگر یک وقتی نبود، مساوی باشد با رذائل انسانی. اینها وسایل انسانیه؛ فضائل انسانی نیست. اینها فضیلتی نیست. اینها وسیله است. اینها ابزار است. البته ابزار خیلی مهمی است. نبود ابزار باعث میشود که آن اهداف و نتایج حاصل نشود، ولی بودنش هم به معنای حاصل شدن نتایج و اهداف نیست. انسانی که شکمش سیر است، اینطور نیست که به آن غایت وجودی خودش رسیده باشد. ما نیامدیم اینجا سیر باشیم، ازدواج بکنیم. ما نیامدیم اینجا مثلاً زندگی خوب با آرامش بیدغدغه داشته باشیم، که بعد سؤال کنیم چرا حاصل نشد؟ اتفاقاً خیلی وقتها مسیر رشد و شکوفایی انسان، عبور از اینهاست. از دست دادن اینهاست. به مخاطره انداختن اینهاست.
انبیا اتفاقاً این زندگی مادی و حیوانی مردم را دستخوش بلا و تغییر و تلاطم میکنند. به معرض و به کام خطر میبرند. «فَمَا وَهَنُوا لِمَا أَصَابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَمَا ضَعُفُوا وَمَا اسْتَكَانُوا وَاللَّهُ يُحِبُّ الصَّابِرِينَ». آنها که شانه به شانه انبیا حرکت میکنند، زخم برمیدارند، جراحت دارند، مصیبت دارند، گرفتاری دارند، تنهایی دارند، غربت دارند، بدنامی دارند. این نیست که اگر انبیا آمدند، اولاً در اولین حرکت با اولین آورده، نام و نان و اعتبار و آرامش دنیای اینها را بیاورند به ارمغان. نه، اتفاقاً خیلی وقتها همین هم به هم میریزد. «ما وَزْنِ» گفتند: «تو قبل اینکه بیایی، اما گرفتار بودیم. بعد اینکه آمدی هم هنوز باز گرفتاریم. داریم اذیت میشویم، پس چی شد؟ از بودنت چه خاصیتی برای ما دارد؟»
این برمیگردد به اینکه اینها تعریفشان از انسان درست نیست. اینها ناانسان را به جای انسان گذاشتند. انسان آسمانی. انسان از زمین میگیرد برای صعود، برای تعالی، برای پرواز. «إِنَّا أَخْلَصْنَاهُم بِخَالِصَةٍ ذِكْرَى الدَّارِ» آدرس خانهاش را فراموش نمیکند. یادش نمیرود که مرغ باغ ملکوت از این عالم خاک نیست و اینجا قفس است، اینجا زندان است. به امام صادق (علیه السلام) عرض کرد: «از کوفه آمده بود. خیلی مشکلات زندگیم زیاده.» حضرت راهکاری بهش دادند. یک سؤالی پرسیدند. حضرت جا خورد. یعنی این طرف توقع نداشت حضرت اینجوری بپرسند. «از کوفه که آمدی، زندان کوفه هم یه سر زدی؟» گفت: «آره.» حضرت فرمودند: «چطور بود وضعیت؟ خیلی خراب، شلوغ پلوغ، کثیف، به هم ریخته، آزاردهنده.» فکر کرد حضرت میخواهند آمار بگیرند، مثلاً شاید از یکی از رفقاشون میخواهند سؤال کنند در زندان کوفه. «دنیا هم زندان برای مؤمنه.» زندگی همینه. اینجا برای مؤمن زندان.
البته به این معنا نیستش که ما الکی بخواهیم فشار به خودمان یا به دیگران وارد بکنیم، ولی محدوده اینجا انسان در حبس است. اینجا انسان در فشار است. دست و پای ما بسته است. اینجا یک دورهای است که باید بگذرانیم تا آزاد بشویم. اینجا اسفل السافلین است. این تعریف از انسان خیلی مهم است. البته اینجور نیست که همین تعریف هم خوشایند باشد برای هر کسی. استادی داشتیم میگفتش که در همین قم یک وقت یک جوانی آمده بود خانه ما. تو کار کفتربازی و اینها. فیلم در مورد کفتر و اینها صحبت میکرد. مهمان ما شده بود. حالا به چه مناسبتی آمده بود یادم نیست. کفتر، عشقم تعریف میکرد. غار گفترها را فلان ساعت بیارم بیرون و پرواز میکنند و میچرخند و دوباره تو قفس میگذارم و اینجوری جلب میشوند و اینجوری فلان میشوند، آنطوری فلان میشوند. من خوب گوش دادم. بعد شروع کردم باهاش حرف زدن. بهش گفتم: «تو خودت هم کبوتریا، باید پرواز کنی.» سرش تو گوشیاش بود. بعد خانم این آقا کفترباز، آن طرف با خانمها بود. خانم هم بعداً به من گفت که پیامک داده بود به خانمش ظاهراً. خانم استاد تو گوشی خانم آن آقا دیده بود: «خسته شدم.» چیز خاصی نگفتم. گفتم: «تو خودت هم کبوتریا.»
انبیا آمدند پروبالت را باز کنند، پروازت بدهند. برای هر کسی جاذبه داشته باشد، هر کسی میل به پرواز داشته باشد. بله. البته یک وقتهایی گفتن و شنیدنش شیرین است، ولی آدم همینکه شروع میکند، قید خیلی چیزها را باید بزند و حالا حالاها هم نه طعمی، نه مزهای، نه پروازی، چیزی برای آدم حاصل نمیشود. بیشترش درد و رنج و غصه و محرومیت و حرف و ناسزا شنیدن و ملامت کشیدن. محرومیت، بله. ما بنا میکنیم به اینکه مثلاً حالا این حرفها را مثلاً دنبالش راه بیفتیم. همون اول کار فامیلها جمع میشوند. عروسی میگیرند، پارتی میگیرند، تولد میگیرند، شب یلدا میگیرند، ما هم نباید بریم. بعد عکسهاشون را تو گروه خانوادگی میگذارند. آدم هی لجش میگیرد، میسوزد. محرم و نامحرم با همدیگه جمع میشوند. مافیا بازی میکند. اختلاط جلسه نباید حضور داشته باشی. از هرچی کیف و حال و رفاقت و صمیمیت و رفیق و اینهاست، آدم میافتد.
تلخی دارد، بله. امتحان دیگر صبر آدم و باور آدم چقدر است تا آرام آرام جوانه بزند؟ یک چیزهایی در وجود آدم، یک ثمراتی بار بنشیند. کمکم از این مسیری که انتخاب کرده، لذت ببرد. کمکم طعم ایمان به جانش بنشیند. این طعم ایمان خودش یک مقولهای است. در روایات و ادعیه ما میفرماید که: «مَنْ كَانَ أَكْثَرَ هَمِّهِ نَيْلُ الشَّهَوَاتِ»، از آن روایات خیلی عجیبغریب و ترسناک است. «مَنْ كَانَ أَكْثَرَ هَمِّهِ نَيْلُ الشَّهَوَاتِ، نَزَعَ مِنْ قَلْبِهِ حَلَاوَةَ الْإِيمَانِ.» کسی که بیشتر دغدغهاش این است که به شهوات برسد، شیرینی ایمان از دلش کشیده میشود، کنده میشود. طعم ندارد برایش، کیف نمیدهد. ماها نمازمان نماز اکراه و اجبار است معمولاً. دیگر زورکی باید باشیم. حالا نماز صبح دم قضایش، بقیه نمازها را دیگر حالا جمع و جماعت است و مسجد نزدیک. دیگر با یک حالی: «لاَ يَأْتُونَ الصَّلَاةَ إِلَّا وَهُمْ كُسَالَي» ولی داریم کسانی که پرواز میکنند سمت نماز. مرحوم آیت الله حقشناس (رحمت الله علیه) به آقای اهل دلی در تهران دیده بود. حالا این هم کرامت حقشناس است هم احوال آن آقا را نشان میدهد که کجا بوده. جاودان تعریف میکرد: «خدا حفظشون کنه. با یکی از دوستان رفتیم خدمت مرحوم آیت الله حقشناس. یک نگاهی به این دوست آقا کرد. آدم نماز را به خاطر مزهاش نمیخواند.» دوستمون بعد با هم صحبت کردیم. گفت: «آره، من واقعاً احساس میکنم نمازهام را به خاطر مزهاش فقط میخواندم.»
یعنی میشود آدم به یک جایی برسد که نمازش به خاطر مزه باشد؟ یکی از این بالاتر هم هست که بهش میگوید: «بیا بالا، نمون تو مزه نماز. بیا بالاتر، مزه نماز نبود.» به قول آقای حسنزاده میفرمود: «در ملکوت هم نمانید.» خب حالا من که اصلاً تو این عالم حیوانیت توی چک و سفته و وام و نگران تو وام گیریم. اشکال ندارد آدم به اینها هم بپردازد، ولی اینها را به چشم توسعه وجودی خودش نبیند که آخ جون مثلاً بالاخره بعد بیست سال خانهدار شدم. توسعه پیدا کردی، بزرگ شدی، رشد کردی، به چیزی رسیدی. تازه آن موهبتهای معنوی را هم آنهایی که اهلشان هستند، بهش توجه نمیکنند. مرحوم شیخ مرتضی زاهد (رحمت الله علیه) این ظاهراً امامزاده نصیرالدین، سید نصیرالدین تهران سمت میدان اعدام. میگوید که ظاهراً بعد نماز صبحی بوده، سحری بوده و ظاهراً مشغول زیارت عاشورا بوده اینجور که یادم است، تایم این کتابی که از ایشان چاپ شده هست. میگوید که بالای مناره گلدسته مشغول دعا بودم. یکهو احساس کردم خیلی سبکم. آنقدر سبکم که اگه پام را الان از روی مناره بردارم، میگذارم روی زمین. آنقدر سبک بوده که لطافتی رسیده بوده که از این قوانین عالم ماده عبور کرد. «چند ساعتی من را به خودش مشغول کرده بود این حالم.» ظاهراً ظهر بوده، شب بوده. میگوید: «دیدم در خونه را میزند پیرزنی. پیرزن قدخمیده و از این پیرزنهای مسجدی، نمازخوان و اینها.» میگوید: «چیه مادر؟» میگوید: «عاشق یک چیزی شده. خواستم برات تعریف کنم ببین این کی بوده.» مادر گفت: «چی شده؟» گفت: «بالا پشتبام خونه داشتم زیارت عاشورا میخوندم. احساس کردم خیلی سبکم. پام را وردارم میگذارم زمین. پام را گذاشتم. آمدم تو حیاط خونه. خواستم بگم اینجور چیزهایی مگر میشود؟» گفت: «آره مادر، میشود. خدا خواست به من بگه که پیرزن محلم هم بخوام اینجوری. خیلی فکر نکن خبری شده.» مال آنور است. اینها بهش دل خوش نمیکنند، چه برسد به این چیزهایی که حالا با حلال و حرام و «فِی حَلَالِهَا حِسَابٌ وَفِی حَرَامِهَا عِقَابٌ» با این حق ناحق کردنها.
این وضعیتی که میبینیم تو مملکت. این همه جرم نماینده مجلس شدن مثلاً. آدم به همین مبتهج مثلاً: «من نماینده مجلس شدم. دوباره رأی آوردم.» مثلاً اگر بزرگان به نمایندههای فعلی مجلس، نماینده تهران ظاهراً توی جلسهای گفته بود که: «جهنم همتون که قطعی شد، بهشتتون رو سعی کنید تو این چهار سال حاصل کنید. رأی آوردین، جهنمتون که قطعیه. گردنت رفت زیر بار هرچی حقالناس و حقوق این مردم، وکالته دیگه.» حالا انشاءالله که از پسش بربیام. الانیا چه بدیها. ولی چه دست و پایی میزنند! بعضی لذتهای خیالی و توهمی.
نامه به عثمان بن حنیف. خیلی تعابیر عجیبی امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود. فرمود: «کجایی؟ چکار میکنی؟ چی فکر کردی؟ همین سر یک سفره چرب؟ فرماندار هم که هستی و رئیسی بزرگ این شهری. با بزرگانشان هم میپری و هتلهای پنج ستاره هم دعوتت میکنند، ناهارت میدهند و کجایی؟ من هم بلدم. من هم راهش را بلدم عسل مصفا و ابریشم کذا و اینها بهش برسم، ولی نخواستم. الگوی من گاو و گوساله و گوسفند باشد.» خلط تندی دارد آنجا امیرالمؤمنین (علیه السلام) در نامه چهلوپنجم نهج البلاغه. «چشم علی روشن باشد، بعد یک عمر حالا بیاید به گوسفند اقتدا بکند، خوب بخور و خوب بچرخه و خوب کیف کن.» همین. اینها به این نکته برمیگردند. این تعارض مردم مدینه با فاطمه زهرا (سلام الله علیها) با امیرالمؤمنین (علیه السلام). نقطه تعارض اینجاست. از اینجا شروع میشود. تعریفشان از انسان با هم تطابق ندارد.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) خیلی جذاب است. از یک ابعادی برای همه جذاب است. کسی که ظلم نمیکند. کسی که این همه علم دارد، ولی این مدلی شدن و این مدلی بودن و با او سیر کردن خیلی سخت است. مسئولین ما که خیلی پرتلاشاند آدم خوشش میآید. مثلاً میخواند، میبیند اینها روزی هیجده ساعت مثلاً کار میکنند، شب و روز ندارند. از این شهر به آن شهر. برای ماها خوبه، ولی پدر محافظ بنده خدا درمیآید. «فامپایی» درد دل محافظان اینها را بنشینیم. نه خواب برایم گذاشته، نه خوراک گذاشته، نه مسافرت گذاشته، نه مرخصی داریم، نه شب داریم، نه صبح داریم، نه ظهر داریم. همهاش هم وسط مردم، همهاش هم استرس. هرچی هم بشود، گردن ماست. آنی که میرود یک هفته ده روز تو ویلا کیف میکند، من هم خلاصم، راحتام. من هم به یک جایی میرسم. برای شماها بد است، برای من که خوبه که! مگر محافظش هم من کیف میکنم. برای من خوبه این بودن با اینها.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود که: «ببین امام تو اینه: قَدِ اکْتَفَى مِن دُنیَاکُم بِطَمْرَیهِ وَ قُرصیّتِهِ.» دو تکه لباس دارد. همین هم هست، بیشتر هم ندارد. این امام شماست. تو نسبتت با این امام چیست؟ از انسان به امام رساند امیرالمؤمنین (علیه السلام) در نامه عثمان بن حنیف، در نامه چهلوپنجم. بعد فرمود که: «وَ لَکِنْ کُونُوا مَعِی أَنْتُمْ بِعِفَّهٍ وَاجْتِهَادَ و صَدَادٍّ.» «من که میدانم شما قدرت این را ندارید، با من باشید. بههرحال کمک من باش. تو خط من باش. پشت و پناهم باش. غرق نکن سطح و ارزش خودت را. پایین نیار خودت را. ذلیل نکن به هر هوسی، به هر حرصی، به هر طمعی بخواهی پاسخ مثبت بدهی. کوچک نکن. اینها را برای خودت چیزی به حساب نیاور.»
خدا رحمت کند آیت الله سعادتپرور (رحمت الله علیه) فرموده بود: «تو این بازار قم میرفتم. دلم یکی وایساده.» با یک حالی دارد میگوید مثلاً یک چیزی، حالا فکر میکنم باقالی بود. «گفته بود طرف داشت میگفت با یک حالی، با یک حسرتی میگفت: "میدونی من چند وقته باقالی نخوردم؟!" ناراحتی.» خب ماها مثلاً چند بار پیش آمده بابت نمازهایمان همچین حسرتی داشته باشیم؟ بابت مثلاً از دست دادن سحرمان: «آقا فلان جا نیامدی، کباب برگی داده بودند!» تا مدتها حسرتش به جانش، یک سفر رایگانی مثلاً فلان جا میبردند، این به هر دلیلی جا مانده مثلاً یک سودی را جا مانده مثلاً. تا مدتها مغموم خسارتزده است. فرمود: «إِنَّمَا الْمَغْبُونُ مَنْ حُرِمَ صَلَاةَ اللَّيْلِ.» مغبون واقعی آنی که کلاه سرش رفته، آنی که سحر محروم بشود. انسانیتت آنجا تعریف میشود. به قول مرحوم حسنزاده: «هرکه سحر ندارد، از خود خبر ندارد.» این اگه فهمیده انسان چیست؟ انسان کیست؟ سرمایه انسان چیست؟ میفهمد که سرمایه را سحر کسب میکند. حرکت مال سحر است. «وَ مِنَ الَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَكَ عَسَى أَن يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقَامًا مَّحْمُودًا.» سحر است که به مقام محمود میرسد انسان. «إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئًا وَأَقْوَمُ قِيلًا.» اگر کسی خودش را به عنوان انسان یافت، سرمایهاش را هم سحر مییابد. فضیلت را هم آن خلوت میداند. نگاه میکند چقدر این ارتباط عمیق انقطاع است؟ چقدر حاصل شده؟ سرمایه انسان انقطاعش است. از این و آن بریدن، به او پیوستن، به او جوش خوردن، او را داشتن. خدا داشتن دارایی انسان اوست. دارایی اوست. چقدر او را داری؟ به همان میزان دارایی. «مَنْ أَرَادَ عِزاً بِلَا عَشِیرَةٍ فَلْیَتَّقِ اللَّهَ.»
در حال بارگذاری نظرات...