زوایای پنهان واقعه شهادت حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) [01:10]
جهل، ریشه همه آسیبها و دشمنیها [02:59]
انسان نسبت به آن چیزی واکنش مثبت نشان میدهد که نسبت به آن آگاهی دارد [09:35]
امام صادق (عليهالسلام): اگر مردم تفاوتهای یکدیگر را میدانستند هیچگاه اختلاف نداشتند [12:02]
جهل، نقطه اصلی نفوذ شیطان [13:33]
امیرالمؤمنین (عليهالسلام): نسبت به آنچه نمیدانید دشمنی نکنید، زیرا بیشتر علم در همان است که از آن خبر ندارید [15:21]
به تاخیر افتادن ازدواج؛ معلول بسیاری از جهالتها [17:44]
امیرالمؤمنین (عليهالسلام): هر که نسبت به چیزی جاهل باشد، عیبجوئی مینماید [20:16]
انسان جاهل از همشکلِ خود خوشش میآید! [22:21]
بیرونقی مجلس کسی که به کار و تلاش دعوت میکند! [26:54]
امام حسین (عليهالسلام) کدام حُر را پذیرفت؟ [27:21]
اقرار به نقص؛ کلیدواژه تمامی ادعیه [28:27]
نشناختن خویش؛ بدترین و بالاترین جهل [31:05]
به رخ کشیدن نادانی و ناتوانی بندگان؛ یکی از ابعاد اعجاز انگیز ربوبیّت الهی [33:29]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم.
الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد. اللهم صل علی محمد و آل و آله الطیبین الطاهرین و لعنت الله علی القوم الظالمین من الان الی قیام یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی امری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
واقعه شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) پدیدهای است که اعماق شگفتانگیزی در تحلیل آن نهفته است. اگر خوب کندوکاو صورت بگیرد، در عقبه این داستان و علت پدید آمدن این جریان، انسان به زوایای کمتر شناختهشده و کمتر توجهشدهای میرسد. یکی از این زوایا را، این چند شب، انشاءالله، با همدیگر مرور خواهیم کرد.
مبحثی که بنا داریم در این پنج شب به آن بپردازیم، از یک بیگانگی میخواهیم با هم گفتگو کنیم که خیلی این بیگانگی، ظاهر قضیه فاطمیه نیست. یک جورهایی آدم احساس میکند اینها خیلی با حرف، منطق و حال و هوای حضرت زهرا (سلام الله علیها) بیگانهاند؛ با امیرالمؤمنین بیگانهاند؛ نمیفهمند امیرالمؤمنین چه میگوید و فاطمه زهرا چه میگوید و چه میخواهد. یک جور بیگانگی دارد در این داستان دیده میشود. ریشه این بیگانگی چیست؟ کجاست؟ اصل این بیگانگی کجاست؟ میخواهیم کمی این را تحلیل بکنیم. فکر میکنم به مطالب خوب و نکات خوبی، انشاءالله، برسیم و انشاءالله که این مباحث، چراغ راهمان باشد.
ببینید، یک روایتی داریم از امیرالمؤمنین که در نهجالبلاغه هم این را داریم؛ حکمت ۱۷۲ نهجالبلاغه است. معروف هم هست، زیاد شنیدهاید: «الناس اعداء ما جهلوا». مردم با چیزی دشمنی میکنند که آن را نمیشناسند. مردم دشمن آن چیزهایی هستند که نسبت به آن جهل دارند. ریشه دشمنیها جهل است.
بحث بکنیم؛ یعنی چه؟ آدم نسبت به چیزی که نمیشناسد، انس نسبت به آن ندارد، نسبت به فایده آن خیلی باور ندارد، آدم به صورت ناخودآگاه و طبیعی با آن پدیدههایی که ارتباطی یا ادراک خاص و شناخت خاصی نسبت به آنها ندارد، ارتباط برقرار نمیکند. نسبت به خیلی چیزها همین است؛ نسبت به کتاب هم همین است؛ نسبت به یک سخنران هم همین است. سخنرانی را گوش میدهد آدم. وقتی نمیداند این کیست، چیست، چه گفته، خاصیتش، فایدهاش چیست، حرفش از کجاست، قاعدتاً کسی مشتاق نمیشود از همان اول که بنشیند این را گوش بدهد. بعد که کمی گوش داد، دید که نه، حرفش حساب منطقی دارد، روی حساب حرف میزند، روی مبنا حرف میزند، تعریفی یا تأییدی از جایی. آرام آرام که شناختش بیشتر میشود، دلش هم قرص میشود. نسبت به غذا، مثلاً، آدم وقتی نمیداند این چیست، فایدهاش چیست، خاصیتش چیست، معمولاً پرهیز دارد، انس ندارد، تمایل ندارد. نسبت به این میوه هم همینطور است، نسبت به کتاب هم همین است، نسبت به پوشاک هم همین است، نسبت به این ماشین هم همین است. شما میخواهید ماشین بخرید، آن ماشینی که قبلاً سوار شدهاید، یا در اقوام و نزدیکانتان کسی سوار میشده، تعریف کردهاند.
چرا در این شبکههای ارتباطی و اجتماعی که برای بازار و خرید و فروش، معمولاً نظرات کاربران را میگذارند، شما یک جنسی میخواهید بخرید؟ همه ما همینطوریم. قاعدتاً ما که اینجوریم، شما فکر میکنم اینطور باشید. نظرات کاربران چیست؟ رایش چقدر است؟ مثلاً آن پنج تا ستاره پر است یا نه؟ این خیلی عالی است؟ رایش عالی است؟ خیلی خوب است؟ چند درصد رضایت کاربران و مشتریها چند درصد بوده؟ آن کامنتها و نظرهایی که گذاشتهاند چه گفتهاند؟ آدم خوب آنها را بررسی میکند. ممکن است اصلاً آنها جهتدهی شده باشد ها. خیلی هم راحت جهتدهی میشود. ۱۰ نفر را شما اجیر میکنی بیایند اینجا کامنت مثبت بزنند، ولی این جهت میدهد به ذهن مخاطب. وقتی ده نفر تأیید کردند، آدم احساس میکند پس این فایده دارد، یک شناختی اجمالاً پیدا میکند. ولی آن چیزی که آدم میآید یک جنسی است که هیچ نظری زیرش نیست، هیچ تأییدی نیست، جنسش هم معلوم نیست که اصلاً اصل اصل نیست. آدم به طبیعت خودش و در واقع طبع اولیه خودش کششی نسبت به این پیدا نمیکند و فاصلهای میافتد بین این و آن. این میشود دشمنی، بیرغبتی، بیتفاوتی، زاویه پیدا کردن. میرود سراغ یک جنس دیگر، میرود سراغ یک کالای دیگر. امیرالمؤمنین فرمود ریشه دشمنیها جهل است.
آقا، همیشه همینطور است؟ بله. خب، یعنی الان مثلاً ما با اسرائیلیها دشمنیم به خاطر جهلمان است؟ با شیطان، مثلاً، باید دشمن باشیم به خاطر جهل است؟ بله. این چرا برای جهل است؟ این به خاطر جهل شیطان است. آن به خاطر جهل اسرائیلیهاست. آنها جاهل بودند، دشمنی کردند. دشمنی شما در برابر دشمن، یعنی دشمنی شما دفع شر آنهاست. دشمنی شما دیگر اثر جهل تو نیست، اثر علم است. ولی آن چیزی که ریشه این دعوا بود و مبدأ این دعوا بود، چه بود؟ باز هم از آنجا شروع شد دیگر. آنها نمیدانستند، آنها خبر نداشتند، آنها نمیشناختند، آنها حالیشان نبود، یک کارهایی کردند. یک کسی حالیاش نیست، نمیفهمد این دزدی چقدر بد است، میآید دزدی میکند. شما با این دزد دشمنی میکنید. دشمنی شما آگاهانه است با دزد و میدانی که با دزد باید دشمنی کرد. ولی اصل دعوا از کجا بود؟ از جهل دزد بود. پس ریشه تمام دعواها چیست؟ جهل، ندانستن. همیشه این گارد گرفتن و زاویه پیدا کردن از یک جهلی شروع میشود.
یک کسی خاصیت این آب را نمیداند. خاصیت بچه چرا با آمپول دشمن است؟ چون فقط درد آن را میبیند. خاصیت آمپول را نمیفهمد. جهل دارد نسبت به آمپول، اگر بداند… البته آمپول، میگویم باز دعوا نشود که آقا آمپول و واکسن خوب است، بد است؛ دعوایی که الحمدلله کم نیست. حالا شما مثال را بگیرید دیگر، در مثال مناقشه نیست. نسبت به مدرسه رفتن، مثلاً، بچه خوشش نمیآید. نسبت به کلاس ریاضی، مثلاً، خوشش نمیآید. اگر بچهها بخواهند خودشان برای خودشان برنامهریزی بکنند، از چهار زنگ در هر روز سه تای آن هنر است. کسی حوصله فیزیک و شیمی و ریاضی و این چیزها را معمولاً ندارد. خاصیتش چیست؟ حالا یاد گرفتیم اتحاد نمیدانم مزدوج، فلان، جذر این، رادیکال این، انتگرال که الان اصلاً دیگر دارد ور میافتد. انتگرال خاصیت واقعاً ندارد. وقتی خاصیت ندارد، من برای چه باید بخوانم؟ برای چه باید یاد بگیرم؟ به درد کجا میخورد؟ آدم نسبت به آن چیزی واکنش مثبت و علاقه و تمایل نشان میدهد که احساس میکند برایش فایده دارد و این هم میشناسد، آگاه است نسبت بهش، میداند که این فایده دارد.
آن فایده البته ممکن است باز هم اشتباه در آن صورت بگیرد ها. بچه آدامس را دوست دارد، بستنی را هم دوست دارد چون میداند فایده دارد. فایدهاش را چه میداند؟ مزهاش را میداند. این نمیداند برایش ضرر دارد؛ برای کبدش ضرر دارد، چربیاش، قندش، هزار و یکی ضرر دارد. این چون فایده را در مزه میبیند. یک بار که تست کرد. بچهای تا حالا ندیدهایم. در طول تاریخ هم فکر نمیکنم بوده باشد که بستنی بخورد و بگوید: «اه اه، بدم آمد.» اگر دیدید، گزارش بدهید که میشود ازش مستند ساخت! یعنی خیلی پدیده نادر یا واقعاً یک بچه بستنی بخورد بگوید: «حالم به هم خورد.» یک باغی شب تا صبح مانده بود و گفتند که چرا؟ گفت: «اول که بوی گند گل همه جا را برداشته بود، بعدش هم این تا صبح صدای اره بلبل، نگذاشت ما بخوابیم.» بچه گفتش که: «آقا بستنی خیلی بد مزه است.» شبیه همین بلبل کجسلیقه که بگوید آقای احمد، مثلاً... پس بچه فایده را در چه میداند؟ در مزه میداند. بازی را دوست دارد، فوتبال دوست دارد، گیم را دوست دارد، PES را دوست دارد. چرا؟ سرش گرم میشود، کیف میدهد، تنوع دارد. فایده را در این میبیند. جهل داریم نسبت به اینکه اصلاً فایده دارد یا ندارد. یک جهل هم داریم نسبت به اصل اشتباه، در اینکه این فایده دارد، اشتباه میکند. جاهل است، فایده ندارد و ضرر دارد. اینجا هم در واقع دارد آسیب میزند به خودش دیگر، به یک کسی دارد آسیب میزند بر اساس جهلش. پس ریشه همه آسیبها و دعواها و اختلافات و مشکلات، جهل است.
خیلی هم دایره وسیعی دارد اگر بخواهیم بحث بکنیم. امام صادق فرمود: «اگر مردم تفاوتهای همدیگر را میدانستند، هیچ وقت با همدیگر دعواشون نمیشد.» یک ویژگیهای دیگری دارد، خدا یک چیزهای دیگر به این داده. بعد ماها روی حساب خودمان فکر میکنیم، مثلاً من چون محبت را در این میدانم، پس اگر او این شکلی برخورد نمیکند، یعنی محبت ندارد. بعد چون از بچگی محبت را در این دیدهام، فکر میکنم محبت دیگر اصلاً مصداق دیگری ندارد. نامش جهل است دیگر. گفت: «بچه عروس رفته بود خانه شوهر، این ماهی که میخواست درست بکند، سر ماهی را قیچی میکرد، ته ماهی را هم از نصفه قیچی میکرد. در ماهیتابه ماهی درست میکرد.» یکی بهش گفتش که: «خب، چرا اینجوری میکنی؟» گفت: «من دیدم که من از بچگی هر وقت مامانم ماهی درست میکرد، این مدلی درست میکرد.» به مادرش گفتند که: «خب حاج خانم، آن بچه تو از تو یاد گرفته.» برگشت گفت: «بچه جان نادان، ماهیتابه ما کوچک بود.» گفت «تو ماهیتابه به این گندگی.» این دیگر نیامده روی مؤلفههای دیگر فکر بکند که این لزوماً به معنای دستورالعمل پخت این غذا نیست، ممکن است به خاطر اینکه ماهیتابهاش کوچک است، دارد این کار را میکند.
شیطان هم میدانید از این جهل ما خیلی استفاده میکند و اصلاً محل نفوذش و محل فعالیتش همین جهل ماست. یک کسی مثلاً نمازخوان است، غذا نمیشود. الان امروز بنده سر کلاس داشتم میگفتم. گفتم: «شما تصور کنید یک نفر توی خلوتی، یک جوانی در یک دامی بیفتد، یک زنی مثلاً برایش یک دام گناه دارد. این از آن دام فرار میکند. بعد مثلاً ۱۰۰ تا زن دیگر دام برایش پهن میکنند. از آن صد دام فرار میکند. بعدش تصادف میکند، ضربه مغزی میشود، میرود توی کما.» تصورتان از این قضیه چیست؟ بقیه تصورشان چیست؟ یک جای کار احتمالاً دل یکی از اینها را شکسته، اشتباه کرده. علیالقاعده نباید داستان، نباید اینطور تمام شود. داستان واقعیت دارد. حضرت یوسف (علیه السلام) نفر اول را دک کرد، ۱۰۰ تا دیگر آمدند، دک کرد. ۱۵ با اتهام هم افتاد زندان، با بیآبرویی یا سحرش کردند، بستند. «بچه خوبی بود! خیلی عجیب! بالاخره اشتباه رفته.» نه آقا، تو اصلاً اشتباه فکر کردی که اگر کسی آدم خوبی بود، یعنی مثلاً باید اینطور خوبها زندان نمیافتند، خوبها گرفتار نمیشوند، خوبها همیشه خوشاند؟ جهل تو بوده، اشتباه فکر میکردی، اشتباه فهمیدی. «داداش، داری اشتباه میزنی، اشتباه گرفتی.» خیلی قضایا یک جور دیگری است که ما فکر نمیکنیم.
روایت دارد از امیرالمؤمنین، خیلی جالب است. فرمود: «نسبت به چیزهایی که نمیدانیم دشمنی نکنید، فإن اکثر العلم فی ما لا تعرفون.» بیشتر علم در چیزهایی است که از آن خبر نداری. همسر شهید احمدیروشن تازگی به من گفت: «آقا شهید ما با شکر موشک درست میکرد.» چهار تا احمق! «یک مدل موشک که با شکر درست میکند؟» اکثر چیزهایی که نمیدانی، درست است، همین است. تو نمیدانی، دست میگیری، مسخره میکنند. از جهلشان است، از حماقتشان است. بعد خودش سرتا پا اشکال است، ایراد است، نمیفهمد اشکال و ایراد. این را به همین میچسباند.
یکی که درست دارد زندگی میکند، روی قاعده دارد رفتار میکند، چون اکثراً جاهلند دیگر، این میشود تافته جدا بافته. این مسخره میشود: «تو مثل بقیه نیستی.» قضیه آن شهر است که همه خودشان را میخاراندند، یک نفر سالم آمده بود و همه ریختند زدندش، گفتند: «این مریض است!» بلند شدند بین خودشان این هم خارش گرفت، گفتند: «آفرین! حالا آدم حسابی، مثل بقیه زندگی کن.» یک نفر الان مثل آدم میخواهد ازدواج کند، مثل آدم میخواهد برود سر خانه زندگی، مثل آدم میخواهد زندگیاش را تنظیم بکند، نه آن جوری که بقیه میگویند. نه، بقیه رفتند مسخرهاش میکنند. فحششان جاهلانه است. آخه هیچ مبنایی ندارد. برای چه باید اینطوری؟ مثلاً کی گفته این را؟
خیلی عجیب است واقعاً. الان در اروپا، خیلی جاها، خیلی مثلاً هلند شنیدهام اینطوری است، خیلی جاهای دیگر هم اینطوری است. دختر و پسر خیلیهایشان، حالا نمیدانم در چه حدی و چند درصد، وقتی میخواهند ازدواج بکنند، میروند جنسهای دست دوم میگیرند. با یخچال دست دوم، تلویزیون دست دوم، زندگیشان را شروع میکنند. جهاز بیاورم مثلاً یخچال دست دوم، تلویزیون دست دوم؟ الان که کلهپاچه را توی فریزر میریزند. اینجا سرویس بهداشتی طرف، میروند گل میبارند دورش. چرا فکر نمیکند؟ چرا اصلاً قرار نیست کسی فکر بکند؟ اینها همش مصادیق جهل است: نادانی، فکر نکردن، بیعقلی.
همه مشکلات هم: «ازدواج چرا اینقدر طولانی میشود؟» ازدواج معلول یک سری جهالتهای ماست. اگر اینقدر سختش نکنیم، اینقدر الکی گیر ندهیم. البته مشکلات هست سر جایش؛ بنده هم قبول دارم. ما مثل شما مشکلات داریم، شاید بیشتر از شما مشکلات. ولی خیلیهایش الکی است، خیلیهایش اصلاً واقعی نیست، کیک است، الکی است اینی که: «الا و بالله همچین یخچالی، الا همچین تلویزیونی.» از کجا آمده؟ برای چه؟ بعد به خودمان هم معمولاً سوءظن نداریم. به فکرمان معمولاً یک بار برنمیگردیم، از خودمان سوال کنیم: «خب، برای چه؟» یک بار به خودمان نمیگوییم: «خب، تو اشتباه میکنی، درست نباشد خب همه میگویند، ولی شاید درست نباشد.» کم پیش میآید.
یک کسی جاذبه را نیوتن کشف کرده، در حالی که حالا قبل از نیوتن، بعضی از دانشمندان اسلامی جاذبه را کشف کرده بودند اسنادش هم موجود است. تفاوت نیوتن با بقیه در چه بود؟ این سیب وقتی افتاد، رفت روش فکر کرد، فکر کرد. بقیه همینجور عادی رد میشوند. خوب، چرا؟ چرا این باید بیفتد؟ البته از جهت فلسفی، قانون جاذبه مشکلاتی دارد. من وارد نقد نیوتن بشوم، بله سیب اگر باشد میافتد، ولی دود باشد چی؟ دود میرود بالا. زمین ربط ندارد به ثقلش، ربط دارد به چگالی ربط. شیخ ثقیل به مبدأ خودش برمیگردد. بحث جاذبه زمین نیست، بحث جاذبه هر شیئی، هر ثقیلی به آن مرکز ثقل، به هر چیزی متجانس خودش.
بعضیا فکر میکنند تفاوت آن کسی که مخترع است، تفاوت آدم نخبه، تفاوت یک آدم نابغه با دیگران در این است که این فکر میکند. این خیلی توی این پوستهها و توی این ساختارها نمیماند. چون همه رفتند، چون همهجور گفتند، این آدم عاقل است، این آدم عالم است. پس ریشه دشمنیها جهل است. آدم وقتی از یک چیزی، از فوایدش، از محتوایش، از خاصیتش خبر ندارد، به صورت عادی و ناخودآگاه فاصله میگیرد. در روایت هم داریم. مطالب جالبی هم دارد. مثلاً امیرالمؤمنین (صلوات الله و سلام علیه) میفرمایند: «من جهل شیئاً عابه.» هر کس که چیزی را نشناخت، آن را عیبجویی کرد. خیلی قشنگ است. هر کس وقتی از یک چیزی خبر ندارد، عیبش را میگیرد. این در نگاهش فقط عیب و ایراد است. نسبت به خیلی چیزها همین است دیگر. این عیب و ایراد، مثلاً ما گاهی برایمان پیش آمده، این بچه مثلاً توی ماشین دراز کشیده، بعد هی میافتیم توی دستانداز. حالا جادههایمان هم که ماشاءالله جاذبههای توریستیاش یکیاش همین دستاندازش است. غرغر کردن: «اه، این چیست؟ اصلاً دستانداز برای چه گذاشته؟» خاصیت دارد. نمیشود هم بهش حالی کنی. در نگاه این، دستانداز یکی از بیخودترین چیزهاست. چقدر آدم کشته میشوند؟ چقدر ماشین تصادف میکند؟ خیلی لازم است دستانداز. به خاطر جهلش است. جهلش هم به این برمیگردد. حالا آیا قرآن این است؟ میفرماید که: «بل کذّبوا بما لم یحیطوا به علماً.» احاطه ندارد، همه زوایایش را خبر ندارد، خیلی چیزهایش هست که نمیداند.
این خیلی نکته ویژهای است. حالا الان خیلی نمیخواهم واردش بشوم، جای بحث جدی دارد. خیلی چیزها ممکن است ۹۰ تایش با آن چیزی که ما فکر میکنیم جور در بیاید، ولی یک ۱۰ درصدش تفاوت دارد. خیلی چیزها آن جوری که ما فکر میکنیم نیست. مصادیق فراوانی هم دارد، هم در زندگی طبیعیمان هم همین شکلی، هم در زندگیهایمان که میبینی چقدر به اشتباه میخوریم. چقدر فکر میکنیم آدمهای خوبی هستیم، به درد بخورند. بعداً میروی…
خیلی جالب. علی (علیه السلام) «الجاهل یمیل الی شکله.» خیلی جالب است. با این روایت اگر بخواهم وارد بحث بشوم، یک دور کل ساختارهای ذهنیمان از هم میپاشد. یکی از ویژگیهای آدم جاهل، میدانی چیست؟ از همتیپ و همشکل خودش خوشش میآید. خب، این که خیلی خوب است! نه، خب چرا بد است؟ برای اینکه کمی تحلیل بکنیم. روایت سنگین بود الان. نه هستید اصلاً لباس سنگین بود؟ یا نبود؟ عجیب نبود روایت؟ جاهل به همتیپ خودش علاقمند است، میل دارد. این «همتیپ» منظور همتیپ اعتقادی و فکری و اینها نیست ها، که شما دنبال یک آدمی باشی که فکرش درست باشد، شخصیتش، اخلاقش. این هم مثل من بذلهگو است، دستودلباز است، ولخرج است. خیلی اصلاً این مدلی ازدواج میکنند دیگر. چرا؟ برای اینکه اگر من ولخرجم، او ولخرج نباشد، بعد میخواهد به من گیر بدهد که اینجا چرا خرج کردی، آنجا چرا خرج؟ اینها، من نمیتوانم با این آدم زندگی کنم. یکی از همان مواردی است که ما نمیفهمیم، فکر میکنیم میفهمیم همین خوب است. بنده خدا، آخه اعصابم خورد میشود.
اصلاً زندگی باید با اعصابخوری باشد؟ فرایند رشد توش اعصابخوری نهفته است. اعصابخوری درست و روی حساب، با میزان و استاندارد، نه اعصابخوریهای الکی. اینها که ما در زندگی داریم، اتفاقاً ما چون استاندارد زندگی نمیکنیم، معمولاً بعداً اعصابخوریهای الکی میخوریم. یکیاش همین طلاقهایی که فت و فراوان است در زندگیمان. اعصابخوریهای درست و حسابی و اصلی را تحمل نکرده، بعد به طلاق میکشد. اتفاقاً آدم به همشکل خودش نباید. لزوماً همشکل، منظور همشکل ظاهری. همشکل هم در روایت دیگر هم دارد که اصلاً جاهل فقط به ظاهر نگاه میکند. یک کسی چربزبان است، نفسش را کیف میآورد، با او خوب حرف میزند، تحویلش میگیرد. بابا، آنی که میخواهد جیبت را بزند که نمیآید جور اخم بکند بگوید ازت متنفرم. بده. داستان زاغ و چی بود؟ روباه. «چه سری، چه دمی، عجب پای!» دیگر الان دیگر گفتند چاپ جدیدش روباه وقتی به زاغ میگوید، میگوید: «اون مال قبلاً بود. من دیگر دانشگاه رفتم.» وایساده میگوید: «بابا، چقدر تو باحالی! چقدر خوشگلی! چقدر خوشتیپی! چه استایلی!» که فلانی این هم بدبخت خوشش میآید. این چهار تا کامنت این شکلی برایش میگذارند، هی یک ور دیگر مویش را فر میدهد و یک ور دیگر را عیان میکند و فکر میکند دوستش دارند و دلسوزش هستند. و همینهایی که در جامعهمان هم امروز میبینیم، مهندسی فرهنگی و اجتماعی دارد صورت میگیرد. از جهل دارد استفاده میکند، از این همشکلش خوشش میآید.
در حالی که تو اگر بخواهی رشد بکنی، خوب دقت بکنید این نقطه گرانیگاه بحث این پنجشب است. تیکه اصلیاش اینجاست، شاهبیتش اینجاست که اساساً فرایند رشد، به حرکت، وقتی رخ میدهد که من بفهمم اینجایی که وایسادهام جای من نیست. من مال اینجا نیستم. من جایم درست نیست. من آنی که باید باشم نیستم. تا آدم به این نکته و این نقطه نرسد، اصلاً حرکت نمیکند و شیطان دقیقاً نمیگذارد. «همین خیلی هم خوبی، خیلی هم جای خوبی. بقیه سر جای خودشان نیستند. مگر چته؟ مگر چی شده؟» به هر کی هم که همشکل ماست، که تکان نخورده و تکان نمیخورد و به من میگوید تکان نخور، خوشم میآید. هر کی هم که میخواهد یک تکانی بدهد، بدم میآید. آن سخنرانی که وقتی مینشینی گوش میدهی احساس میکنی خیلی عقبی، خیلی باید کار بکنی، اینها بعد چهار پنج کا فالوور پیدا میکند. آنی که بگوید: «اصلاً تو خوبی. اگر تو هم بدی، به خاطر اینکه من بدم. تو که مشکل نداری.»
امام حسین حر را پذیرفت. کدام حر را؟ حری که فهمید جای خوب ی نایستاده و تکان بخورد را پذیرفت. «جایش خوب است؟ چرا حرّ را میگوییم؟ آخه ما برو!» کی پذیرفت؟ وقتی که فهمید من سر جایم نیستم، باید تکان بخورم. بله، آن موقع اگر حرکت کردی، یک ساعت هم توی شهادتت تا آخر عمرت مانده باشد، تو همان یک ساعت میبرنت. ولی حر را اینجا پذیرفت. «این حر را پذیرفت؟ اختلاس که نکردیم، دزدی که نکردیم.» حالا گفتم: «برو کمی آنجا وایسا.» خواستم بگویم: «نه، تو بالاخره بنده خدایی، بیا بغلم.» بعضیا اینجوری انسان و خدا را معرفی میکنند. اینها خیانت دارند میکنند، نابود دارند میکنند آدمیزاد را. و ما خوشمان میآید دیگر از این لالاییها. معمولاً آدمیزاد، ما که میگویم منظورم شماها نیست، منظورم آدم است. طبع آدمی است. طبع آدمی از نقد، از نقص، از اقرار به نقص بدش میآید.
و میدانید اصلاً کلیدواژه ارتباط با خدا همین است. تمام ادعیه ما همین است. شما دعای کمیل را که امشب وارد شده، بخوانید. همه حرفش از اول تا آخر چیست؟ «من ضعیفم و من نمیتوانم و من همین بلاهای اینجاشو نمیتوانم تحمل کنم، بلاهای آنجای دیگر را که دیگر اصلاً نمیتوانم تحمل. به دادم برس و من آنجا هم میروم، میگویم من دنبالت میگردم و آنجا هم دست از محبتت برنمیدارم و من دنبال توام، من میخواهمت، من بهت نیاز دارم، من گرفتارتم.» همش اینهاست. «خدایا، میدانی که به هر حال تو خیلی بنده خوب خیلی نداری. اکثراً که نماز و اینها که ندارند.» مناجات ما چکیدهاش دیگر ما یک دانه را نگه دار که اگر ندهی هم منم دیگر میروم ها. گفتم این را توی جلسه مناجات. شمر: «رب انک تعلم انی شریف فغفرلی.»پروردگارا، تو میدانی که من شریفم، پس مرا بیامرز. شمر رفت مسجد و دنبالش رفتم ببینم چه کار میکند. دیدم نماز میخواند، بعدش دعا کرد، گفت: «خدایا تو که میدانی من خوبم.» «رب انک تعلم انی شریف.» مناجاتش: «الهی انک ذره او اقل.» خدایا تو ذرهای هستی یا کمتر از آن. من یک ذره همونم نیستم. من هیچی نیستم. «ما أنا و ما خطری؟» من کیستم و چه شأنی دارم؟ خطابیر. عجیب. مناجات ابوحمزه. آخه مگر من چیام تو بخواهی منو عذاب کنی؟ نه اینکه من خوبم. «تو هم که دیگر منو خلق کردی، تو منو عذاب کنی؟ قدرتت اثبات میشود؟ میخواهی اذان =اذیت من قدرتنمایی کنی؟ تو چه نیازی داری به اینکه؟ چه ارزشی دارد؟ تو اگر ببخشی، کرمت بو =بوی میآید، جلوه میکند.» بعد دیگر بعضی تعابیر هم که دیگر بینظیر است: «تو اگر منو عذاب بکنی، دشمنان پیغمبر خوشحال میشوند. اگر منو ببخشی، پیغمبر و اهل بیت خوشحال میشوند. بیا اهل بیت را خوشحال کن.» ادبیات همش از یک نقطهای که خودش را در آن نقطه ضعیف میداند، محتاج میداند، فقیر میداند.
پس جهل پایه همه دشمنیهاست و پایه همه جهلها، جهل ما به خودمان است. کلام امیرالمؤمنین: «اعظم الجهل، جهل الانسان امر نفسه.» بزرگترین جهل، جهل انسان به خویشتن است. بدترین و بالاترین جهلی که آدم خودش را نمیشناسد. «کفاب المرء جهلاً ان یجهل قدره.» برای جاهل بودن انسان، همین بس که قدر خود را نشناسد. برای جاهل بودن آدم همینقدر بس است، اندازه و جایگاه خودش را نمیداند. خودش را نمیشناسد. خیلی نکته مهمی است. ما معمولاً در تحلیلهای سیاسی و اجتماعی و اینها به این نکته توجه نمیکنیم، عقبه داستان تا اینجا نمیآوریم. یک ریشهای در خودمان دارد، یک اختلالی در شناختمان صورت گرفته و هر جا، دقت، دقت، هر جا اختلالی در شناختمان است، آن اختلال در شناخت به اختلال شناخت من به خودم برمیگردد. حواسم نبوده من کیام که نسبت به یک چیز دیگر اشتباه کردم. این یک بحث مفصلی دارد. ریشه تمام معرفتها این است که خودم را بشناسم، ریشه تمام جهالتهایمان این است که خودم را نشناسم.
«چرا گنده میآیم؟» آقا، من چند روزه فلان مشکل را حل میکنم. لزوماً ممکن است دروغ نباشد. بعضی از اینها که اینها را میگویم، شاید واقعاً فکر میکند مثلاً چند روزه میشود فلان مشکل را حل کرد. تحلیل غلطش از کجا آمده؟ میگوید: «ببین من گفتگو بلدم، آدم خوشاخلاقیام و میروم مینشینم و حرف میزنیم و دو تا چیز او میگوید و دو تا چیز من میگویم و دو تا چیز او، دو تا چیز من میدهم و تمام. من این کارم، من این کارش.» اصل مشکل که کسی با آن کار ندارد این است. اصل عیب این است: تو اصلاً کارهای نیستی. «لا حول و لا قوة الا بالله.» خدا همهکاره است. «ان القوة لله جمیعاً.» «ان العزة لله جمیعاً.» بعد آنها هم قواعدی دارد. اگر بخواهد مشکلی حل شود، کاری انجام شود، همش فرمول دارد. دست من و تو نیست. فکر میکنم من میتوانم، من از پسش برمیآیم، کار من است، من این کارم، من واردم، من بلدم. چقدر هم خدا ما را میچلاند در این چیزهامان و جهالتهایمان را به رخمان میکشد.
یکی از آن ابعاد اعجازانگیز ربوبیت خدا همین است. این ناتواناییها و نادانیهای ما را به رخمان میکشد. یک جاهایی با یک چیزهایی، نمیدانم شماها حتماً مواجه شدهاید، یک وقتی همه چیز اوکی است، همه چیز روال است، همه چیز روبهراه است. از یک جاهایی یهو یک چیزی را خراب میکند. یک وقتهایی هم هیچی روبهراه نیست. پاسپورت را داری، ویزا را داری، بلیط هواپیما را داری، یهو از یک جایی یک مشکلی میخورد، نمیروی سفر. ما یک سفر کربلا... دیگر حالا نمیتوانم با جزئیات توضیح بدهم برایتان که چه بوده و خیلی هم روش فکر نکنید. رفتیم پاسپورتمان تمام شده بود. رفتیم پاسپورت را بدهیم تمدید کند. گفت: «کارت ملی؟» گفتم: «کارت ملیمان را سفارش دادیم، هنوز نیامده.» گفت: «خب شناسنامه تو را نشان بده.» شناسنامه را دید، گفت: «این هم قدیمی شده.» شناسنامه را باطل کرد. پاسپورت هم هیچی. آن کربلا دیگر ما مطمئن بودیم که نمیشود رفت دیگر. نه پاسپورت داشتیم، نه کارت ملی، نه شناسنامه. چقدر کربلا! همه چی را اوکی، همه چی را روبهراه.
قدرتنمایی خداست دیگر. باورت نشود. در روایت هم دارد، خیلی زیباست این روایت، خیلی جالب است این خدا. اصلاً این خدای خیلی فرق میکند. خدا همه، به قول ماها (عبارت عبارت غلطیها)، این خدا همه زور خود را گذاشته که هی ما را آشپز کند مقصود: آشفته کند. مسخره میکند: «یکی از این اقسام مسخره کردن: بلد نبودی نه؟ جا خوردی؟» در روایت دارد: «خدای متعال برای مؤمن هیچ وقت از یک دریچه دوبار روزی نمیدهد.» «الا الله یرزق المومن الا من حیث لا یحتسب.» یعنی: خداوند مؤمن را از جایی روزی میدهد که گمان نمیبرد. چرا؟ چون اگر یک بار از آن دریچه داد، دیگر نگوید که پس از اینجا روزی میآید. «از زیر ستون یا از زیر میز میآید، زیر میز از آن در است.» «من دارم میدهم. منو داشته باش. بردار. سری قبلی همین جا بود، چی شد؟ نبود؟» «خدایا، من بدبختم، بیچارهام.» «خب، برو از توی جیبت داداش.» «اینکه ما بدبختتر، نفلهتر از من بود. همیشه از من پول تو جیب میگرفت. حالا یک بار من اراده، از تو جیب این به منم دیگر.»
در حال بارگذاری نظرات...