طلب روزی به سبک چک پاس کردن! [00:13]
شفای کودک با کلام مرحوم آیتالله بهاءالدینی (ره)! [02:20]
انسان در تک تک لحظات زندگی محتاج به امام است [08:35]
مشکل اصلی انسان: تا وقتی کارد به استخوان نرسد احتیاجش به امام را درک نمیکند [09:18]
جنگ ۳۳ روزه را حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) پایان داد! [10:30]
تمام امور به اراده اهلبیت (علیهمالسلام) انجام میشود و ما صرفاً واسطه هستیم [14:52]
ذکر ماجرای عنایت حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) در جنگ ۳۳ روزه از زبان حاج ابوالفضل (فرمانده عملیات) [18:56]
محبت مادری حضرت زهرا (سلاماللهعلیها)؛ تنها دلسوز و مهربانی که با همه وجود خیرخواه ماست [26:02]
ماجرای خواب حضرت سکینه (سلاماللهعلیها) در دمشق و حالِ دگرگونِ حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) … [27:39]
معرفی کتاب: خاطره های آموزنده؛ محمدیریشهری
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
منم به تو باید اقرار کنم که خدایا، ببین، من نمیتوانم؛ تعقیبات نماز عشا، طلب روزی که میکند، این را میگوید. زبان حالمان در مناجات با خدا این است: «خدایا، ببین، خلق کردی، اذیت نکن! بده بیاید، اعصاب ندارم، حوصلم ندارم.» تنظیمات نماز عشا چیست؟ خدایا، ببین، من زورم نمیرسد، توانم ندارم بخواهم اینور و آنور بگردم، مشغول عبادت اینها باشم. من نمیتوانم، تو رو خدا من را اینور و آنور پاس نده. هر جا هست، دیگر دست توست، من که میدانم دست توست؛ دیگر خودت برس.
خیلی متفاوت است. بعضی دعاها، بارها عرض کردم، انگار ما چکمان را میگذاریم رو میز خدا پاس کنیم، مثلاً با امضای تو است. بده ببینم کجا محسوب میشود که دعا میکند، میگوید تو میتوانی، دست توست؛ ولی اینها همهاش عبارات دعای ابوحمزه است. تو خودت به ما گفتی، وقتی گدا بهتون رو میزند، رد نکنید. خیلی از تو بعید است، از تو کریمی که به ما بگویی گدا را رد نکن، بعد خودمان گدایی کنیم، ردمان کنی. ادبیات، ادبیاتی که هر طرفش را میبینی آدم چقدر ضعیف است، چقدر ندارد، چقدر ناتوان است.
مرحوم علامه طباطبایی قائلاند که اسم اعظم همین است. این نکته طلایی بود، در پرانتز گفته بود، درش را میگوید. اسم اعظم ممکن است لفظ هم داشته باشد، به آنش کار نداریم ولی حقیقت اسم اعظم این است. این در این حال هرچی بگوید و هرچی بخواهد، حل است. این حالش اینجوری است. با همه وجود احساس میکند من هیچی ندارم، هیچ کاری نمیتوانم بکنم. خدا میگوید: «تو هر کاری بگویی، من میکنم.»
مرحوم آیتالله بهاءالدینی، پسربچهای داشته، ظاهراً در حال از دنیا رفتن، بیمار بوده. شاید «دنیا فاطمیها»، شنیدم روح همه بزرگان شب جمعه مهمان امام حسین (علیه السلام) باشد و انشاءالله هست. بچهها یا مرده بود یا رو به موت بود. چقدر انسان ضعیف است! کدام بچه؟ خوب، ذکر اصلی را متوجه بشویم. ذکر این است: آه، چقدر هیچ کس نمیتواند هیچ کاری بکند. باور و ادراک درست من نسبت به خودم است و ریشه همه اشتباهات من، نفهمیدن همین نکته. ریشه همه دشمنیها همین است. دشمنی با امیرالمؤمنین هم همین است. چقدر نفهمیدی چقدر ضعیف است، چقدر نادان است، چقدر نیاز دارد، چقدر محتاج است.
یک چند تا نکته عرض بکنم، بحث را تمام بکنم. در مورد حضرت زهرا (سلام الله علیها)، ما اگر خودمان را خوب بشناسیم، نسبتمان را با فاطمه زهرا پیدا میکنیم. ما فکر میکنیم مثلاً بالاخره کارهایمان را خودمان میکنیم و زندگی میکنیم. یک وقتهایی ولی دیگر زورمان نمیرسد، آنجا میرویم سراغ اهل بیت. اکثر ما باورمان این است دیگر. بچه که خوب؛ اقدام میکنیم و اینها، دیگر حالا شش ماه، یک ماه، یک سال و دو سال، دیگر به پنج سال که رسید، دیگر احساس میکنم اهل بیت باید یک کاری بکنند. روز اول مثلاً اقدام کردیم، نتیجه حاصل میشد، خوب دیگر من دیگر، من اقدام کرده بودم، حاصل... امروز اولش هم از تو نبود. روز اولش هم، نه سالهایش هم حتی از تو نیست و خدا. دیدید که قدرتنماییاش را. یکهو به ابراهیم، پیرمرد صدساله، بچه نداده. همسرش وقتی جوان بوده، نازا بوده. جوان بوده، نازا بود، حالا پیرزن است. یکهو میگوید که: «خوب، خبر داری که بچه در راه داری!» همسر ابراهیم زد تو گوشش، گفت: «وای، خدا مرگ من! بشارت دادن من!» دیگر مرد نامحرم شب آمده خانهمان نصف شبی. حالا چه کار دارد؟ از حاج آقا دارند سؤال، از حضرت ابراهیم مشاوره دارند، مسائل خانوادگی دارند؟ نه! چی بوده؟ آمده بگوید شما فضحکت. در تفاسیر شیعه گفتند که یعنی همانجا خون زنانه از او آمد برای اینکه مطمئن بشود. حالا ظاهراً همانجا باردار نبوده.
بعد آن باردار حرفی که زد و تعجب کرد، چون فرزند او اسحاق بود دیگر. خدا گرفتاریهایی در نسلش قرار داد. که بنیاسرائیل مفصلی از آن... از امر خدا تعجب میکنی؟ تعجب ندارد که، خداست دیگر. نه! آخه من... آخه مگر خدا جوان و پیر و خدا... بدون شوهر به یکی بچه داده. خودت هم همانقدر عجیب است. همچین میگوید مثلاً آخه من که خوب، طبیعیام. انگار مثلاً اینها را بشر ساخته، آن را خدا ساخته. همه را خدا ساخته دیگر. انگار مثلاً خدا مینشیند اینها را سرهم میکند: جفت نشد. چرا این بشر نمیشود؟ آخ! جون، بشر شد الحمدلله. خدا اراده میکند، محقق میشود. اسباب باشد، نباشد. یک کمی خدا فرق میکند دیگر. چرا؟ چون ما خودمان احساس میکنیم خیلی کارها از ما برمیآید. بعد به امام هم که میخواهیم مراجعه کنیم، میگوییم: «ببین، ۸۰ درصد مسائل زندگی که من میدانم حل است. یک ۲۰ درصد...» همان کاری که خلیفه دوم با امیرالمؤمنین میکرد. سیاست حکومت، مملکت، اینها را که بلدیم. یک ۲۰ درصدی میماند که خودم ارجاع میدهم بهت، این را دیگر مانده بودیم. احدی نادانی بشر من که نمیداند کیست و چیست. نمیداند تو هر لحظه به خدا محتاجی و به امام که واسطه بین او و خداست، محتاجی. تو هر قدمی محتاج است، تو هر ذرهای محتاج است، که یک بحث مفصلی است برای شبهای بعد بهش بپردازیم.
یک چند کلمهای نکات دیگری هست، عرض بکنم و بحث را تمام بکنم. تو این چند کلمه ممکن است باز هم چند دقیقه طول بکشد. ما تو خیلی از مسائل زندگیمان نقش اهل بیت را آنقدری جدی نمیبینیم. تو یک سری مسائل خاص، بیماری و فلان و ربطی هم باید داشته باشد. مثلاً از یک کسی یک چیزی میخواهیم، مثلاً از حضرت عباس (علیه السلام)، خیلی پرزور بوده. مثلاً بابا گفته بود که: «بابا برای زندانیها به موسی بن جعفر متوسل میشوید.» این آقا خودش وقتی تو دنیا بود زندان بود. همهاش قاعدهای تو همین است. یک سری تو همین است. یک ربطی تو همین است که حالا بحثش مفصل است. تو زندان بود. یک روایتی هم دارد ها. این مضمون روایتی است. اگر یادم بود شاید یک شبی براتون بگویم. روایت خیلی جالبی است. متلک میانداختند تو دورههایی از هر کسی باید به آن چیزی که باهاش تناسب دارد. نه بابا! اینها همه قدرت عالم در چنگشان است به خاطر اینکه در چنگ خدا هستند. اگر انسان فهمید چقدر ضعیف است، آن وقت میفهمد چقدر به اینها محتاج است. نمک سفرت هم از ما بخواهد. همین هم از صدقه سر آنهاست. همین به «به یمنه رزق الورا» همه این گردش... مگر تو زیارت جامعه کبیره نمیخوانیم؟ نزول باران، گردش باد. باد میآید به عنایت امام زمان است، به اراده امام زمان. بارانی که امروز آمد. بله، ابرهای فلانجا حرکت کرد، آمد اینجا. خوب، کی اجازه داد؟ به اجازه کی بود؟ با اراده کی بود؟ یک کسی این وسط ما محتاجیم دائم به مادیاتش. معنویاتش خیلی شدیدتر و تا انگار کارت به استخوان نرسد نمیآیی. یکی از گرفتاریهای ماست. از همان اول شیرفهم نمیشوی. آقا، من نمیتوانم.
از اول بگویم. بعضی روایات دارد که بعضی وقتها خدای متعال بعضی گرفتاریها را که ایجاد میکند به خاطر همین است. اگر از اول طرف همین را میگفت، آنقدر گرفتار نمیشد. اول که من که پول دارم، پول تو بانک هست، این هم که وامم را میدهم، آن هم که هماهنگ است، آن هم که وعده داده. اینها هم جور نشد. فلانی! بعد که قشنگ آشپز میشود: آها! چی شد؟ این همانجا ... یک پوزخند خدا میزند: «ندادنها!» اینجوری است.
یک قضیه براتون بگویم. به این ایام هم مرتبط است. توسل و توجه به اهل بیت اثرش چیست؟ «محموله شهری» کتابی دارد به نام «خاطرههای آموزنده». این کتاب، کتاب قشنگی است و مطالب جالبی دارد. در صفحه ۱۵ این کتاب، یک قضیه نقل میکند. این را عرض بکنم، از رو براتون بخوانم. این خاطراتی که خود ایشان شنیده بود. رفتید حرم حضرت عبدالعظیم، بخرید کتابش را میفروشند. کتاب قشنگی است. البته نجومی است که آدم میترسد کتاب معرفی کند.
میگوید که: «دو ماه بعد پیروزی بزرگ حزب الله لبنان در جنگ ۳۳ روزه بر صهیونیستها، در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۲۳ یعنی میشود ۱۴۲۸/رمضان/۲۱ هجری قمری. خوب توجه کنید به مطالب جالب.» آقای سید حسن نصرالله، رهبر حزبالله، در ضیافت افطاری در تهران حضور یافت. «از رو میخوانم که مفید است. اینجانب یعنی آقای «بهشت» که در جلسه حضور داشتم، از ایشان عامل پایان یافتن جنگ ۳۳ روزه را پرسیدم. گفتم: «چی شد یکهو جنگ تمام شد؟» ایشان پاسخ داد: «جنگ را حضرت فاطمه (سلام الله علیها) پایان داد.» این پاسخ برای ما شگفتانگیز بود. البته من پیش از این، به صورت اجمال عنایت حضرت فاطمه (علیها السلام) را در این باره شنیده بودم.»
دو بار این قضیه را نقل میکند شهری. خیلی آدم یعنی از ویژگیهای خیلی خوب و جذابی که دارد این است که خیلی اهل دقت بوده، یعنی ضبط دقیق داشته. یک بار قضیه را از قول سید حسن نصرالله تعریف میکند، یک بار از قول آن حاجی ابوالفضل که اصل قضیه است. بنده هم جفتش را براتون میخوانم. جالب هم است. به این ایام و نکاتی دارد، ریزهکاریهایی دارد. ایشان در تبیین چگونگی آتشبس در جنگ فرمود: «انشاءالله مردم غرض را برسند به اینکه باید به اهل بیت پناه بیاورند.» خیلی کارشان جلو بود. اسرائیل در جنگ زمینی پیشرفتی نداشت. هزار نفر در برابر ۴۰ هزار نفر مقاومت میکردند؛ اما در روزهای پایانی جنگ با هلیکوپتر شبانه که از پشت نیرو میرساند، پشت نیروهای ما نیرو پیاده میکرد. این اقدام برای ما خیلی خطرناک بود چون تو آن زمان برای ما زدن هلیکوپترهای آنها در شب امکانپذیر نبود.
بعد شروع کرد این را به قول فرمانده عملیات جنوب لبنان تعریف کرد. فرمانده جنوب کی بوده؟ آقای حاجی ابوالفضل. «بعد از نماز مغرب و عشا، این را بعداً باز از قول خودش داستان مفصل تعریف میکند.» «بعد از نماز مغرب و عشا برای رفع خستگی قدری استراحت کردم. در عالم رؤیا به محضر حضرت زینب (سلام الله علیها) مشرف شدم. خواستم که برای حمایت از نیروهای حزبالله کاری انجام داد. ایشان فرمود: «از من کاری ساخته نیست.» اشاره کرد به مادرش حضرت فاطمه (سلام الله علیها) که مشکل را با ایشان مطرح کنید. میگوید: «با خودم چی گفتم؟ گفتم: «حضرت زینب ماجرای کربلا را دیده، لذا مشکلات ما برایش اهمیت زیادی ندارد.»»
از قول خودش که نقل میکند خیلی قشنگتر است. الان فعلاً اجمالی دارد میگوید. بعد با همه جزئیات تعریف میکند. «خدمت حضرت فاطمه (سلام الله علیها) رفتم. به ایشان شکایت کردم.» ایشان فرمود: «خدا با شماست، ما هم برای شما دعا میکنیم.» مجدداً اصرار کردم. اصرار است. این طلب مداوم. مجدداً اصرار کردم. فرمود: «ببینم.» بار سوم ضمن اصرار پیشنهاد کردم که: «لااقل یکی از هلیکوپترهای دشمن را که با آنها نیرو هلیکوپتر پیاده میکند، ساقط کنید.» ایشان در پاسخ این پیشنهاد فرمود: «بسیار خوب.» در این حال حضرتش دستمالی از زیر چادر بیرون آورد و به طرف بالا پرتاب کرد و فرمود: «خواسته شما انجام شد.» از خواب بیدار شدم. به اتاق دیگری که جمعی از فرماندهان حضور داشتند، آمدم. ماجرا را توضیح دادم. همان موقع تلفن زنگ زد. یکی از حاضران تلفن را برداشت. چند کلمهای صحبت کرد که حالش دگرگون شد. به سجده افتاد. سپس گفت: «هلیکوپتر دشمن ساقط شد.» بعد معلوم شد که در همان لحظهای که حضرت فاطمه (س) دستمال را به آسمان پرتاب کرده، یکی از هلیکوپترهای دشمن به وسیله یکی از نیروهای حزبالله به گونهای معجزهآسا هدف قرار گرفته.
حضرت زهرا زده. بابا، این موشکی که این زد، آن دستمال حضرت زهرا کار را کرد. این ظاهر آن دستمال است. موشک آخر چی زد؟ آن عرض کنم خدمتتان که هلیکوپتر آخر دستمال حضرت زهرا زد یا این نیروی حزبالله؟ خدا پیغمبرش چی میگوید؟ «وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ.» خاک پاشیدی، من زدم. صورت قضیه است که این هم باید البته اوکی باشد. ما فکر میکنیم مثلاً بقیه تیر و موشکها، اینها که میزنیم و آن که خودمان زدیم. داعشیها را مثلاً زدیم و کجا را زدیم و اینها. یک وقتهایی هم دیگر پیش میآید که دیگر اهل بیت. بابا، همه را آنها زدند. او اشراف دارد به این جسم و روح و فکر و فهم و دست و قوه و بازوی تو. او میرساند به نتیجه، اراده اوست. حالا تو خواب به این شکلی نشان دادن اینها چرا پیش میآید؟ چون ما خودمان را نمیشناسیم. همه کار آنهاست.
حالا داستان چی بوده؟ میگوید: «شخصی که هلیکوپتر را سرنگون کرده بود، در توضیح این اقدام میگوید: «در اتاق بودم، به دلم القا شد.»» به دلم، دل دست کیست؟ اینجا هیچ کس راه ندارد. این اختصاصی اهل بیت است. «فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِّنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ». دعای حضرت ابراهیم (علیه السلام). خط قرمز و غرور گاه خدا دل است. شیطان هم وقتی که نفوذ پیدا کرد به آدمیزاد، خدای متعال فرمود: «ببین، هرجایی که خون جاری است برو.» مجردم جاری است، یعنی تو همه بدن ما، تو همه وجودمان شیطان جاری است. دل را فرمود: «اینجا نمیتواند.» بعد این دلی که کسی را راه نمیدهد، کیا را راه داده؟ اهل بیت. اصلاً دلها را متمایل به اینها آفریده و دست اینها داده، دلها را. میگوید: «به دلم القا شد که موشکی بردارم بروم بیرون.» حالا ببین چقدر داستان عجیب است. «به دلم القا شد موشک را بردارم بروم بیرون. بیرون رفتم، احساس کردم که موشک علامت میدهد ولی در آسمان چیزی پیدا نیست. شلیک کردم. ناگاه دیدم چیزی در آسمان آتش گرفت و با سرنشینها سقوط کرد. مایل بودم که این کرامت بزرگ را از زبان آقای حاج ابوالفضل، فرمانده عملیات جنوب بشنوم تا اینکه در تاریخ ۱۳۸۸/۱/۴، سه سال بعد، در بازگشت از بازدیدی که از مناطق عملیاتی جنگ ۳۳ روزه لبنان داشتند، موفق شدند در شهر «صور» با ایشان دیدار کوتاهی داشته باشم. وی از طریق مطالعه کتاب «میزان الحکمه» با نام من آشنا بود.» خدا رحمتش کند. «ضمن گفتگو، او را شخصی آگاه و دوستداشتنی یافتم.» کی را؟ حاج ابوالفضل. «ایشون گفت: «عرض کردم از موقعی که جریان رویای شما را در ارتباط با چگونگی پایان یافتن جنگ تحمیلی ۳۳ روزه از سید حسن نصرالله شنیدم، متوسل بودم شما را زیارت کنم. ماجرا را از زبان شما بشنوم.»»
ایشان به تفصیل ماجرا را به زبان عربی تعریف کرد که ترجمه آن چنین است: نسخه مفصل و اصلیاش. میگوید: «شب جمعه بود. پنجشنبه شب، ۱۳۸۵/۵/۱۹ یعنی ۱۴۲۷/رجب/۱۵. ۱۵ رجب چه مناسبتی است؟ رحلت حضرت زینب (سلام الله علیها). چرا حضرت زینب را دیده بود؟ زینب.» سه روز مانده به پایان جنگ: «از اتاقم به اتاق دیگری رفتم تا نماز مغرب و عشا را بخوانم. شب جمعه بوده، مثل برادرانم یعنی فرماندهان جبهه روزه مستحبی گرفته بودند.» حالا چهار تا احمق میگویند روزه و دعا و صدقه و اینها چه خاصیتی دارد؟ قلب تهران چند وقت پیش یک چیزی بنده از نقل قول از آقای بهجت مفصلاً قبلش توضیح داده بودم. یکی از رفقا بعد جلسه آمد، گفتش که یک پیرمرد: «وقتی تو ترافیک گیر میافتی برای رفع ترافیک خوب است مداومت بر ذکر شریف صلوات.» هیچی دیگر، جاده که نسازیم، خیابان هم درست نکند. همین فقط صلوات بفرستیم؟ عقلت را اگر استفاده نکنی که اصلاً مسلمان نیستی. فرمود: «کسی که عمل نمیکند، اصلاً دعایش مستجاب نیست.» کافری عقل استفاده میکند، جاده درست میکنند، خیابان درست میکنند. همه اینها سر جایشان؛ ولی همه چیز که به اینها نیستش که تو فکر میکنی ترافیک را گشاد بکنند حل میشود. یک عوامل ملکوتی دارد. آن بالا هم یک ربطی دارد. اصلاً اصلش آنجاست. اصل گره تو عالم ملکوت است. اصل گشایش هم تو عالم ملکوت است.
میگوید: «روزه مستحبی گرفته بودند. در اتاق دیگر بودند. من روزه نبودم. با خودم گفتم چند دقیقه استراحت کنم.» تا در افطار دراز کشیدم، نفهمیدم خوابم برد یا بیدار بودم. چون فرصتی برای خوابیدن نبود. آنقدر قضیه جالب است که اصلاً خواب هم نبوده. «در همین حال بین خواب و بیداری متوسل به خانم زهرا (سلام الله علیها) شدم. درخواست شفاعت کردم.» شفاعت یعنی چی؟ سر رشته همه اسباب دست شما از یک کانال دیگری که داشتم، من نمیتوانم. کفایت شفاعت که فقط مال قیامت نیست. «دیدم حضرت زهرا (سلام الله علیها) در قسمت راست اتاق، در حدود دو متر فاصله از من ایستاده و خانم زینب (سلام الله علیها) هم در سمت راست ایشان ایستاده است. با خود گفتم دیدن خانم زینب (سلام الله علیها) غمها را برطرف میکند. به حضرت زهرا (سلام کردم، عرض کردم: «شیعیان در سختی جانفرسایی هستیم، همه مشکل ما با دیگران هم به خاطر شما و دوستی شماست چون سنگ شما را به سینه میزنیم. پدر و مادرم در میآید.»» «میدانم، عبارت را دقیقترش بنویسم: «میدانم، رهایتان نمیکنم و همواره برایتان دعا میکنم.» اصلاً یعنی بعد این دیگر هیچی دیگر لازم نیست. همین یک دانه: «رهایتان نمیکنم.» آنی که همه تو چنگش، کلید همه قفل عالم. «عرض کردم: «ما همین الان طاقتمان سر آمده، انقطاع...» فرمود: «نترس.»
حضرت زینب (سلام الله علیها) بسیار مهربان و دلسوز بود اما چهرهاش گرفته و غمگین بود. «احساس کردمش یک روضهای میخواهد. احساس کردم صدها سال از عمرش گذشته. چه ماتمی در وجود این بانو نهادینه شد.» با خودم گفتم: «این خانم غمهای ماتم حسین (علیه السلام) را در کربلا تحمل کرده، به مصیبتها عادت کرده. شایسته است که من از ایشان بیشتر بخواهم.» همینطور دودل بودم که از ایشان خواستم بیشتر مساعدت و عنایت بفرماید. «ایشان اشاره کردند به حضرت فاطمه (س). خدمت ایشان رفتم، مشکلات جنگ را توضیح دادم. ایشان که ملاحظه کرد که من در وضعیت ناگواری هستم، از زیر یقه چادرش دستمال نازک زرد رنگی را بیرون آورد.» این رنگ زرد هم داستانی است که تو جنگها استفاده میکرد اند. «فرمود: «تمام شد.» اصلاً پرتاب کردن دستمال کشید بیرون. «تمام شد. تو آرام باش، من در مورد پرواز اقدام میکنم.» در این حال ایشان متوجه آسمان شد. بعد آنجا پرت بفرمایید: «بسم الله الرحمن الرحیم.» و با دستش کاری انجام داد و مجدداً بازگرداند و من. فرمود: «شما انشاءالله در امان هستید.»
پس از چند لحظه دیگر ایشان را در اتاق ندیدم. «شروع کردم به گریه کردن و از خدای پاک و والا سپاسگزاری کردم. سپس وارد اتاق دیگر شدم که چهار نفر از مسئولان آنجا بودند. حاج مالک، سید علاء، ابن سید ابراهیم و ابو محمد نشسته بودند. میخواستند غذا بخورند. آنچه دیده بودم را تعریف کردم. پس از پانزده دقیقه از منطقه عملیات تماس گرفتند و گفتند: «همین الان هواپیمای اسکورسکی اسرائیل به نام پرنده یسور سقوط کرد.» آنها گفتند این هواپیما ۵۰ نفر خدمه پرواز داشت. برادر مالک مسئول پایگاه «نصر» تلفن را گرفت و الله اکبر سر داد و سجده شکر به جا آورد و گفت: «این از برکات اهل بیت (علیهم السلام) است که به دعاهای شما و رهبری به دست آمد.» آن برادر که موشک شلیک کرد، در روستای نزدیک روستای «یاتل» و روستای «بیت لیف» بود که هواپیماهای اسرائیلی آنجا در حال پرواز بودند.»
یک بشارت هم بهتون بدهم. یکی از دوستانمان کمی در جلساتم گاهی شرکت میکنند. و اینها مبشرات است چون یک قرائن جالبی دارد. میگوید که: «آن روز ۱۵ مهر، هفت اکتبر، خانم هفت و هشت صبح بود. زنگ زد: «تو فضای مجازی اینها نرفته بودی؟» به شوهرش: «فلسطین خبری است؟» گفتم: «بابا، همه فهمیدند دیگر. طوفان الأقصی. روز اول مگر تو نفهمیدی؟» گفت: «نه، از کجا؟» میگوید: «خبری است.» گفت: «من الان خواب بودم. دیدم که نقشه کره زمین، نقشه اسرائیل. حضرت زهرا (سلام الله علیها) روی نقشه اسرائیل ایستاده بودند. یک تکان به چادرشان دادند، تمام اسرائیل موشکباران شد.» از خواب پریدم، گفتم: «فلسطین از من یک خبری!» بابا، داستان این است. گفت: «عجب!» یک ربطی به این قضیه دارد.
عرضم را تمام کنم. برویم تو روضه. اگر کسی فهمید این نیاز را، بعد میفهمد که آقا اصلاً ما تو این عالم یک دلسوز و محب واقعی داریم که با همه وجود خیرخواه ماست. آن هم اهل بیت و در رأس همهشان حضرت زهرا (سلام الله علیها). این محبت مادری اصلاً تعارف و مجاز و اینها نیست. کاملاً واقع است. فیلم حاج قاسم در مورد عملیات که گریه میکرد. های های حاج قاسم میفرمود: «من در فلان عملیات محبت مادری حضرت زهرا (سلام الله علیها) را دیدم. دیدم چه میکند فاطمه.» حالا دیگر توضیح نداده چی دیده. «محبت مادری را دیدم.» و همه جا تو این نقلهای تاریخی، آن وقتی که یک عدهای دلشکسته بودند، کم آورده بودند، نیاز به کمک داشتند، این محبت مادری حضرت زهرا (سلام الله علیها) را درک کردند.
شب جمعه است. برویم کربلا. شبی که امشب مادر زائر. به محبت مادری شبهای جمعه غلیان پیدا میکند. مادر میآید، خلوتی دارد با این بچه و هی صدا میزند: «بُنَیَّ قَتَلُوکَ! وَ مَا عَرَفُوا...» کشتنت، نشناخت. جاهل بودن، نمیدانستند تو کی هستی. نمیدانستند تو چه محبتی داری.
یک قضیه را براتون نقل بکنم. هم روزی این شب جمعهمان باشد و باهاش برویم کربلا. هم روزی فاطمیهمان باشد از این محبت مادری. قضیه را خیلیها نقل کردند. مرحوم شیخ عباس هم در «منتهی الآمال» این قضیه را نقل کرده. مرحوم مجلسی در جلد ۴۵ بحار این را نقل کرده. قضیه مال کاروان اسراست. اسرای کربلا. میگوید که حضرت سکینه که حالا سکینه درست است در دمشق، بعد چند روزی که اینها. قضیه ورودشان به دمشق گذشته بوده. خوابی میبیند حضرت سکینه (سلام الله علیها). قضیه دمشق چه قضیه سخت و سنگینی بود برای این خانواده. میگوید: «در خواب دیدم که پنج تا ناقه و مرکب از نور دارد میآید سمت من و بر هر کدوم هم یک پیرمردی نشسته و ملائکهای هم دور اینها. آیا تعدادی خادم دور و بر اینهاست با اینها حرکت میکند. اینها آمدند سمت ما و آن خادمها هم آمدند سمت ما. به من نزدیک شدند. به من گفتند: «یَا سَکِینَةُ إِنَّ جَدَّکِ یُسَلِّمُ عَلَیْکِ.» به من گفتند: «سکینه، جد تو یعنی پیغمبر بهت سلام میرساند.» من گفتم: «وَعَلَى رَسُولِ اللَّهِ السَّلَامُ.» گفتم: «سلام بر پیغمبر.» گفت: «تو کی هستی؟» گفت: «من یکی از این کنیزهای بهشتی و این خادمهای بهشتیام.» گفتم: «این چند نفری که روی مرکبها آمدهاند، کی هستند؟» گفت: «آن اولی حضرت آدم است. نفر دوم حضرت ابراهیم. نفر سوم حضرت موسی. نفر چهارم عیسی روح الله.» گفتم: «این کیست که دست به محاسن گرفته و هی میخورد زمین و بلند میشود؟» گفت: «جَدُّکِ رَسُولُ اللَّهِ (صلى الله علیه و آله و سلم).» مصائبی که این خانواده در شام دیدند. جد تو پیغمبر است. گفتم: «و هَذَا أینَقَاصِدُونَ؟» اینها که تا اینجا آمدهاند، کجا دارند میروند؟ ظاهراً شب جمعه بوده، از این روایت اینطور فهمیده میشود. گفت: «إِلَى أَبِیکِ الْحُسَیْنِ.» اینها دارند میروند کربلا.
حالا ببینید تعبیر را. برید تو عمق این روایت و بسوزید و باهاش برید در مصیبت فاطمیه. میگوید: «فَقَبِلْتُ أُصْعَىٰ فِی طَلَبِهِ.» شروع کردم دویدن پشت سرش تا بروم بهش بگویم: «مَا صَنَعَ بِنَا الظَّالِمُونَ.» بعداً بروم بگویم: «یَا رَسُولَ اللَّهِ، بعد تو با ما چهها که نکردند.» میگوید داشتم میرفتم، یکهو ۵ تا هودج دیگر وارد شد. ۵ تا مرکب نورانی دیگر وارد شد. تو هر کدام از اینها یک زنی بود. گفتم: «مَنْ هَٰؤُلَاءِ النِّسْوَةُ الْمُقْبِلَاتُ؟» این خانمهایی که دارند میآیند کی هستند؟ گفت: «الْأُولَى هَٰوَاءُ أُمُّ الْبَشَرِ.» اولیش حضرت حوا. «وَ الثَّانِیَةُ آسِیهُ. وَ الثَّالِثَةُ مَرْیَمُ. وَ الرَّابِعَةُ خَدِیجَةُ وَ الْخَامِسَةُ وَاضِعَةُ یَدَهَا عَلَى رَأْسِهَا تَسْقُطُ مَرَّةً وَ تَقُومُ أُخْرَى.» دیدم یک خانمی هم هست هی به سر میکوبد و مینشیند و بلند میشود. گفتم: «مَنْ هَٰذِهِ الْخَانِمُ؟» این خانم کیست؟ هی به سر میزند. به من گفت: «جَدَّتُکِ فَاطِمَةُ أُمُّ أَبِیکِ.» این مادر پدر تو فاطمه است. میگوید آنجا رفت به پیغمبر بگوید نشد. میگوید اینجا گفتم: «وَ اللَّهِ لَأُخْبِرَنَّهَا مَا صَنَعُوا.» میروم به خدا به مادرم میگویم با ما چه کردند. این همان خانمی است که بچههای حزبالله لبنان گفته اند: «ما شما را رها نمیکنیم، حواسمان هست، دعاتان میکنیم.» اینجا بچههای خودش. «رسیدم به ایشان. ایستادم در محضر و شروع کردم گریه کردن. گفتم: «یَا أُمَّتَاهُ، جَحَدُوا وَ اللَّهِ حَقَّنَا!» مادر، به خدا حقمان را انکار کردند. «یَا أُمَّتَاهُ، بَدَّدُوا وَ اللَّهِ أُسُرَنَا!» مادر، ما را پراکنده کردند. «مَرْدَانَنَا أَخَذُوا!» مردهایمان را گرفتند. «هَٰذِهِ قَافِلَتُنَا کَیْفَ وَرَدَتْ کَرْبَلَاءَ، کَیْفَ رَجَعَتْ؟» این کاروان ما چطور وارد کربلا شد، چطور برگشته؟ «یَا أُمَّتَاهُ، اسْتَبَاحُوا وَ اللَّهِ حَرِیمَنَا!» مادر، به خدا حریم ما را هتک کردند. «یَا أُمَّتَاهُ، قَتَلُوا وَ اللَّهِ الْحُسَیْنَ أَبَانَّا!» مادر، به خدا حسین بابامان را کشتند.» میگوید مادر خطاب فرمود: «کَفِّی صَوْتَکِ یَا سَکِینَةُ فَقَدْ أَقْطَعَتِ کَبَدِی وَ قَطَّعَتْ نِیَاطَ قَلْبِی.» فرمود: «مادر، آرام بگیر، جگرم را تیکهتیکه و بندهای دلم را پاره کردی.»
حالا ببینید عبارت را. میگوید چیزی به من نشان داد آنجا. دستمال زرد را دیدی تو این قضیه بیرون کشید؟ کار آن دستمال است. میگوید اینجا دیدم مادرم چیزی به من نشان داد. فرمود: «هَٰذَا قَمِیصُ أَبِیکِ الْحُسَیْنِ.» این پیراهن بابات حسین است. «لاَ یُفَارِقُنِی حَتَّىٰ أَلْقَى اللَّهَ.» فرمود: «این را از خودم جدا نمیکنم تا قیامت بشود. این را بیرون بکشم، در پیشگاه خدا نشان دهم. انتقام این پیراهن و این لباس را.»
شب جمعه است. روضه را تمام کنم با همین چند خط. دلت کربلا باشد. این کدام پیراهن است؟ ظاهراً این همان پیراهنی است که خود مادر برای اباعبدالله آورده بود. خیلی قرائن برای این داریم و خوب چون سالها هم گذشته بوده، لباس کهنه و مندرس شده بوده. روضه را بگویم. دیگر آمادهای برویم کربلا؟ داستان این پیراهن. وقتی خواست به میدان جنگ برود، به خواهرش فرمود: «یک پیراهن کهنهای بیاور من، من این را زیر همه لباسهایم بپوشم. لَعَلَّهُ أَجْرَأْتَهُ تَحْتَ.» میخواهم یک لباسی باشد کسی دیگر به این رغبت نکند. آنقدر ظاهرش آشفته است و مندرس، دیگر کسی بگوید: «آقا این ارزش دیدن!» مخصوصاً در یک بدنی که پر از نیزه و تیغ و شمشیر و زخم برداشته، دیگر کسی به این لباس طمع نکند. چرا؟ روضه. فرمود: «میخواهم تنم عریان نشود رو زمین. میخواهم عریانم نکنی.» و من روضه را تمام کنم. جان به قربان آن آقایی که قَتَلوُهُ وَ هُوَ عَطْشَانٌ وَ تَرَکُوهُ عُرْیَانًا. تشنه کشتند و با تن عریان رها کردند. «عَلَیْهِ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ.»
خدایا، در فرج آقا امام زمان (عج) قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکر حضرتش قرار بده. نسل ما را نوکران حضرتش قرار بده. اموات علما، شهدا، فقها، امام راحل، حقوق. این شب جمعه ما را کربلا مهمان اباعبدالله و فاطمه زهرا قرار بده. شب اول فاطمه زهرا ما را به فریادمان برسان. مرزهای اسلام را با آبروی زینب کبری و فاطمه زهرا شفای عاجل و کامل عنایت بفرما. ظلم ظالمین، خصوصاً این جنایت آمریکا و اسرائیل، به خودشان برگردد. به آبروی زهرای اطهر، ریشه اینها را خدایا، امت اسلام را فتح و ظفر نهایی عاجلاً عنایت بفرما. رهبر عزیزمان را حفظ و در امان قرار بده. هرچه گفتیم و صلاح ما بود، هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما رقم بزن. «وَ النَّبِیِّ وَ آلِهِ.» رحم الله من قرأ الفاتحه مع الصلواه.
در حال بارگذاری نظرات...