در مجموعه جلسات «برای امامت»، سفری اندیشهبرانگیز از فاطمیه تا امروز روایت میشود؛ جایی که فاطمه زهرا(س) نه تنها شهیدهی مظلوم، بلکه قهرمان بیداری امت معرفی میشود. سخنران با زبانی روشن و تحلیلی، ریشهی انحراف از امامت را در فراموشی حقیقت «انسان» و تغییر مقصد دین میداند؛ اینکه مردم، رفاه را جای بندگی نشاندند و امام را برای آرزوهای کوچک خود میخواستند. این گفتارها، خطبههای حضرت زهرا(س) را از قاب تاریخ بیرون میکشند تا نشان دهند غربت امیرالمومنین (ع) نتیجه بیوفایی امت است، نه فقدان حق. استماع این جلسات، دعوتی است برای بازگشت به معنای اصیل امامت؛ از خاک تا افلاک
مختصات حرکت
مختصات حرکتِ انسان: [01:41]
نقص انسانی؛ نقطه شروع حرکت
کمالات الهی؛ مقصد حرکت
بندگی خدای متعال؛ مسیر حرکت
راه سلمان شدن برای همه باز است [03:33]
معنای الحمدلله و تفاوت آن با شکر [05:31]
فهم بیشتر نقص؛ علامت رشد و صعود [10:33]
معنای ولایت؛ نهایت نزدیکی دو نفر به یکدیگر [12:06]
نازِ کبریایی خداوند [18:13]
هر وقت ندار شدی با خداوند نَدار می شوی! [19:48]
توهمات مشرکانه نسبت به پیامبر (صلاللهعلیهوآله) [20:43]
دیوانه خدا از خود فکر و خیالی ندارد! [26:45]
معنای سپردن خود به دست خدا چیست؟ [30:06]
تهمت زدن به خدا با اسمِ خواستِ خدا [34:05]
‼ توجه: متن زير توسط هوش مصنوعي تايپ شده است ‼
ِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ. اَلْحَمْدُ لِلهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ وَ صَلَّى اللهُ عَلَى سَیِّدِنَا وَ نَبِیِّنَا أَبِي الْقَاسِمِ الْمُصْطَفَى مُحَمَّدٍ. اَللهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ فَعَّالِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ مِنَ الْآنَ إِلَى قِیَامِ یَوْمِ الدِّینِ. رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَ یَسِّرْ لِي أَمْرِي وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِّن لِّسَانِي یَفْقَهُوا قَوْلِي.
به این نکته رسیدیم، جلسهی گذشته، که انسان، تعریف اصلی و دقیقش، موجودی مسافر است؛ "إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِیهِ". استعدادهایی دارد، قوایی در وجودش هست، باید حرکت بکند به سمت اینکه اینها به فعلیت برسد، اینها شکوفا بشود، بروز پیدا بکند. این حرکت از یک نقطهای شروع میشود و به یک نقطهای ختم میشود. آن نقطهی شروع، نقص انسان، و آن نقطهی پایان، کمال انسان است؛ ولی آن در واقع کمال انسان دیگر نیست، یعنی آن چیزی که باید به سمتش حرکت بکنیم، آن کمال، کمالی است که مال خداست، کمال الهی است. اصلاً غیرخدا کسی کمالی ندارد، چیزی ندارد و این حرکت، حرکت به سمت خدایی شدن است.
راهش هم بندگی، اطاعت، حرف گوش دادن. "عَبْدِي أَطِعْنِي حَتَّىٰ أَجْعَلُكَ مِثْلِي." کد کدام خدای متعال فرمود: «بندهی من! حرف من را گوش بده، من تو را مثل خودم میکنم، آینهی من میشوی.» «آینهشو، جمال پریطلعتان طلب، جاروب کن خانه و پس بعد میهمان طلب.» آینه میشود. خدا ما را خلق کرده برای آینه شدن، و هر آنچه که او از زیبایی و کمال دارد، اینجا میتواند در این آینه جلوه بکند. چهارده معصوم، این آینه تمامنمای خدا بودند. دیگرانی هم میتوانند توی این مسیر حرکت بکنند، هرکدام به اندازهی خودشان، البته با فاصله. هیچ کسی قابل مقایسه با چهارده معصوم نیست، اصلاً معادل ندارند اهلبیت. بقیه قطرهای هستند در برابر این دریا. بزرگانی مثل آیتالله بهجت، آیتالله بهاءالدینی، علامه طباطبایی، امام خمینی (ره) تو این مسیر بندگی حرکت کردند و حالا یک رنگی گرفتند، شبیه شدند تا حدی، عطر و بویی پیدا کردند.
این راه برای همهمان باز است، راه سلمان شدن باز است، باید حرکت کرد و آن نقطهی کلیدی و آن موتور این حرکت، توجه به این نقایص است، چون نقطهای که ازش حرکت میکنیم چیست؟ نقص. و اینکه دائم انسان به این توجه داشته باشد که ندارد، ناتوان است، نادان است. همه این شکلی هستند، همه در برابر خدای متعال ندارند، ناتوان هستند، هیچند؛ «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللهِ». این ذکری است که همه بلدیم، معنایش چیست؟ هیچ حول و هیچ قوهای نیست، مگر از جانب خدا. حول و قوه یعنی چه؟ قوه یعنی چه؟ ترجمهی فارسی قوه چیست؟ توان، نیرو. حول یعنی چه؟ جابهجایی. هیچ جابهجایی نیست و هیچ توانی نیست، مگر اینکه مال خداست. یک نفر است که قوت دارد: "إِنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا". همهی زور مال خداست، همهی توان مال خداست. او فقط دارد. "لِلَّهِ مُلْکُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ". همه از آن اوست. همین چیزی که همیشه میخوانیم در نماز: "اَلْحَمْدُ لِلهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ". حمد یعنی چه آقا؟ ستایش. ستایش یعنی چه؟ بعضی کلمات را میگوییم، زیاد هم میگوییم، بعد تو معنایش که میرویم میبینیم خیلی انگار شفاف نیست. ما یک «تشکر» داریم، یک «سپاس» داریم، یک «ستایش» داریم، یک «شکر» داریم، یک «حمد» داریم. اینها با همدیگر فرق میکنند، فرقشان با هم چیست؟
مثلاً فرض بفرمایید کسی برای ما آب میآورد، مثلاً توی این ظرف قشنگ. بابت اینکه آب را آورده، تشکر میکنیم، سپاس میکنیم از او. سپاس برای یک عطایی در برابر عطا، شکر میکند. ولی در برابر کمال، مدح و حمد میکنند. میگوییم که چه آب گوارایی، چه ظرف خوشگلی، درست است؟ مدح میکنم زیبایی این ظرف را، حمد میکنم این گوارایی این آب را. پس یک شکر داریم، یک حمد داریم. یک وقت یک کسی یک تابلوی قشنگ برای شما هدیه میآورد، بابت هدیهاش ازش تشکر میکنیم، بابت آن نقاشی که کشیده میستایید او را، هنر او را. میگویید چه هنرمندی تو، عجب هنری! چه هنر دستی! چقدر تو نقاش چیرهدست و ماهری هستی! نمایشگاه یا گالری نگاه میکنی، میگویی عجب نقاشیای! عجب اثری دارد! چقدر هنرمند است! چقدر ریزبین! چقدر تیزبین! با اینکه به شما عطایی نکرده، ولی کمالی که در او میبینید، میستایید او را. درست است؟ پس یک شکر داریم، یک حمد داریم.
حالا قرآن چی میگوید در این سورهای که هر روز با هم میخوانیم؟ "اَلْحَمْدُ لِلهِ." نه فقط یعنی از خدا تشکر میکنیم و مثلاً به به و چهچه. همهی حمد مال خداست، یعنی شما هر که را هرجای عالم بابت هر کمالی، وقتی آن کمال را در او میبینی و میگویی و میستایی، بخواهی و نخواهی، بدانی یا ندانی، داری که را میستایی؟ خدا را. "اَلْحَمْدُ لِلهِ" یعنی یک نفر است که تو این عالم کمال دارد، آن هم خداست. چقدر فلانی مهربان است، چقدر این دلسوز است. مهربانی مال یک نفر است، دلسوزی مال یک نفر است، یک رؤوف تو این عالم بیشتر نیست، یک رحیم تو این عالم بیشتر نیست، یک عطوف تو این عالم بیشتر نیست، آن هم خداست. میگوید آقا فلانی هم مهربان است، یعنی مهربانی خدا درش طلوع کرده، حالا یا یک درصد یا پنج درصد یا ده درصد یا بیشتر. اهلبیت دیگر تو آن نقطهی نهایی، هرچی از این کمالات خدا بوده در اینها جلوه کرده، تو عالیترین حدش. که عبارتش را عرض کردم، میگوید: "لَا فَرْقَ بَيْنِکَ وَ بَيْنَهُمْ إِلَّا أَنَّهُمْ عِبَادُکَ." اهلبیت هیچ فرقی با خدا ندارند، فقط فرقشان این است که مخلوقند. فرقش این است که همهی اینهایی که دارند هیچکدامش از خودشان نیست، ولی هرچی خدا دارد، خدا رازق است، اینها هم رازقیت خدا را در آینهی وجودشان کامل بروز دادهاند. قدرت خدا را، عزت خدا را، رحمت خدا را. "مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِّلْعَالَمِينَ." پیغمبر میشود "بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُوفٌ رَّحِيمٌ." خدا به پیغمبر، اسم پیغمبر را میگذارد رؤوف. خیلی حرف است این عظمت! این نقطهی کمال انسان است.
و وقتی هم کسی به آن نقطه رسید، اتفاقاً خودش را صفرِ صفرِ صفر میبیند. قرب یعنی همین دیگر، چون همهاش مال کیست؟ مال اوست. علامت این رشد و این صعود چیست؟ خوب دقت کنید، خیلی اینها مهم است. بعضیها فکر میکنند مثلاً آدم هرچی بالاتر میرود، میگوید چقدر من مهربانتر شدم، هی دارم هر روز مهربانتر میشوم، نه من خیلی رشد کردم نسبت به قبل، خیلی مهربانتر شدم، خیلی خوشاخلاقتر شدم. این رشد نیست، چرا؟ چون اگر داری میروی بالا، هرچی میروی بالاتر، میبینی که خوشاخلاقی مال خداست، مهربانی مال خداست، خدا خیلی مهربان است. درست است که تو مهربانتر میشوی، ولی نه اینجوری که خودت احساس کنی تو مهربان. احساس میکنی مهربانی خدا دارد بیشتر در ظرف قلب تو جلوه میکند. نمیدانم عرض من جا میافتد یا نه. هرچی آدم میرود جلوتر، بیشتر کمال خدا را میبیند. اگر اندرون من اتفاقی میافتد، میبینم که مال خداست، مال من نیست. علامت رشد آدم این است که بیشتر میفهمد هیچی نیست. به این رشد، آقا، قرب میگویند. نتیجهی رشد این قرب است. این قرب را ازش تعبیر میکنند به چی؟ به ولایت. این آن کلمهی اساسی است که تو این جلسه یک اشارهای بکنم و توضیحاتی عرض بکنم.
ولایت یعنی چه؟ یعنی یک کسی یک جوری با یک کسی نزدیک بشود که این دوتا با همدیگر به قول ماها، کف تهرانیاش این است: دو نفر با همدیگر «ندار» بشوند. «ندار» بشوند. گوشی فلانی را تو برمیداری استفاده میکنی، ناراحت نمیشود. نداریم. سوئیچ این را از طاقچه برداشتی رفتی، ماشینش را برداشتی رفتی مسافرت. میگوید ما با هم نداریم. کارت عابربانک تو جیبت است، پول میکشی، میگوید ما با هم نداریم. ویلای شمال، کلیدش دست این است، هر وقت بخواهد میرود، میگوید ما با هم نداریم. ما با هم نداریم یعنی دیگر این حرفها بین ما نیست که این مال من است یا مال این است. انقدر ما با هم نزدیکیم. به این حالت میگویند ولایت. ولی خدا، کسی است که با خدا این شکلی میشود. این با خدا "ندار" است، خدا هم با این "ندار" است، این هم با خدا "ندار" است.
هرچی میبینی امام حسین با خدا "ندار" است و خدا با امام حسین "ندار" است. ببین این دوتا غوغایی کردهاند. دوتا با همدیگر تو این عالم هرچی داشته امام حسین داده. "مدار بودن" با خدا، آن شکلی که از شیرخوارهاش هم گذشته، از بدن بیجانش هم گذشته، در راه خدا، بدن بیجان لگدکوب اسب شد. هرچی بوده داده. خدا چکار کرده؟ گفته: «تو هرچی داشتی دادی، من هم هرچی دارم میدهم.» فرمود: «هر که را عاشقش بشوم، قَتَلْتُه.» حدیث از خدای متعال است: «وَمَنْ قَتَلْتُهُ فَعَلَيَّ دِيَتُهُ.» بکشمش، دیهاش هم میدهم، خودم میدهم. خب خدایا، دیگر چی میدهی؟ «وَمَنْ عَلَيَّ دِيَتُهُ فَأَنَا دِيَتُهُ.» وقتی هم میخواهم دیه بدهم، خودم دیهاش هستم. دیهاش خودم هستم، خونبهایش. من هم خودم را میدهم به او. نه پول بهش میدهم. نه هدیه بهش میدهم. خودم را بهش میدهم. "ثَارَاللهِ"، خون خدا. چه معاملهای خدا راه انداخته: "إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ." خودم را بهت میدهم، تو به من بفروش، من هم بهت میفروشم.
صفات خدا و بنده تفاوتی وجود دارد بین بنده و خالق. خدا متکبر است، در واقع کدام که متکبر است؟ انسان کامل، چون این "ندار" است، او "دارا" است دیگر. هرچی که بالاتر میرود، بیشتر میفهمد که ندارد، تواضعش بیشتر، آن احساس ذلتش در برابر خدا بیشتر میشود. آن یکیها محصول نیست، این، این احساس ذلت اصل ریشه است. بقیه را خدای متعال به خاطر این نزدیک شدن است، یعنی هر چقدر احساس ذلت پیش خدا کند، به خدا نزدیک میشود، به ولایت خدا میرسد. در اثر رسیدن به این ولایت، آن کمالات دیگر را پیدا میکند. این هم ستارالعیوب میشود، مهربان میشود، همهی ویژگیهایی که خدا دارد، همه به واسطهی این است، نه اینکه این یک دانه با بقیه فرق میکند. نه، این اصلاً اصل همهاش همین است. و امام معصوم در پیشگاه خدا بیش از همه این را درک میکند. امام رضا (ع) میگوید که: «من که اصلاً دیگر نماز ... ته نماز من هم...» امام زمان (عج) مثلاً وقتی عبادت که میکند، میگوید: «یک نفر است که تو این عالم درستوحسابی دارد عبادت میکند، آن هم ماییم.» درکی از این نداریم که امام معصوم احساس فقری که در برابر خدا دارد و احساس ناتوانی که در برابر او چه شکلی است، ولی هیچ کسی به آن نقطه از درک نمیتواند برسد و هیچکس این را نمیفهمد. و کمال امام زمان (عج) به همین است. امام زمان از همه بالاتر است، چون بیشتر و بهتر از همه فهمیده که فقیر است، بیشتر و بهتر از همه فهمیده که در برابر خدا هیچِ هیچ است. هرکه این را بیشتر بفهمد، بیشتر به امام زمان نزدیک میشود. کمالش تو این است، اصلاً کمال فهمیدن همین است، اصلاً همین است.
فرق ما و خدا تو همین است. احسنت، آفرین، خدا کبریا دارد و ناز دارد. خدا خیلی ناز دارد. تو این اشعار عرفا خیلی در مورد ناز خدا، خدا متکبر است و خیلی ناز دارد. یک لحظه میگوید: «حواست از من پرت بشود، پدرت را در میآورد.» نیازی هم ندارد ها! هیچ نیازی هم به هیچکس ندارد. "إِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَمَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعًا." آفرین، "اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ." همهتان با همدیگر کافر بشوید، من میگویم به درک. اهمیتی ندارد. معنی حمید این است. من خودم دارم حمد خود را میکنم، همین بس است، حمد شما را میخواهم چکار؟ دمت گرم از اینکه تو خدایی صحبت میکنم ها! این را میگویم بعد هی نشان میدهد که خودش به قول ماها، خودش برای خودش کیف کند. حالا فلاسفه، بهجت، ابتهاج، خدا از خودش... حالا وارد آن بحثها نمیشوم، چون بحثهای تخصصی است. "اَللَّهُ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ." خدا دارد، از خودش دارد و چون دارد همه باید نازش را بکشند و راه نزدیک شدن به او هم همین است. و اینکه آدم بفهمد در برابر او چه کسی است و هرچی هم میرود بالاتر و جلوتر، این را بیشتر میفهمد و این علامت تقرب به خدا و ولایت است. از این ور احساس نداری میکند در برابر خدا؛ از آن ور هم خدا با این چی میشود؟ "ندار" آن "ندار" خودمانی خودمان. این از این ور با خدا "ندار" میشود، یعنی ندارم. از آن ور هم خدا با این چی میشود؟ "ندار" میشود، یعنی من و تو با همدیگر از این حرفها نداریم.
این میشود که شما اسم پیغمبر را که صدا بزنید، خدا میگوید: «بندهی من را صدا زدی، من را ول کردی، بنده را صدا میزنی!» این مال آن احمقهای وهابی است که این چیزها حالیشان نمیشود، این فکر کرده این خدا را صدا میزند، خدا جواب این را میدهد. بعد فکر کرده مثلاً خدا را و تنها صدا بزند، یعنی منم و خدا روبرو هم ایستادی. من صدا میزنم، خدا جواب من را میدهد. بدبخت، تو هم که صدا میزنی، پیام تو را چه بفهمی و چه نفهمی، پیغمبر به خدا منتقل میکند. جواب تو هم واسطهی فیض علیأیحال، پیغمبر است. فقط خود خدا؟ کدام خدا؟ مگر تو از پیغمبر به خدا نزدیکتری؟ هیچکس به خدا نزدیکتر از پیغمبر نیست. هرکه از هرجا صدا بزند، درست است خدا به ما چسبیده است، از ما به ما نزدیکتر است، ولی باز پیغمبر از ما به خدا نزدیکتر است. هرکار کنی واسطه بین ما و خدا، پیغمبر است. به پیغمبر یعنی با پیغمبر با خدا "ندار"، خدا و پیغمبر "ندار". شما پیغمبر را صدا بزنید، خدا نمیگوید: «عه! مشرک شدی؟» نمیگوید «صدا بزنی به پیغمبر؟» بلکه میگوید: «استغفار کن برای اینها.» پیغمبر را واسطه کن. میگوید: «اگر پیغمبر استغفار کند، من میبخشم.» "قَالُوا يَا أَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا." یوسف، بچههای حضرت یعقوب (ع) رفتند چی گفتند؟ جوکرهای تازگی درست کردهاند که گرفتاریهای زندگی بهت فشار آورد، یاد این آسِنات بیفت. همسر حضرت یوسف که سریال پخش میشود، یک حجم زیادی جوک هم تولید میشود. عزیز مصر، یکی یک دانه خوشگل. بعد چند روز یکهو یازده تا برادرشوهر پیدا میکنی با یازده تا جاری. یک پیرزنی هم میآید جوان میشود، خوشگل میشود، میشود هبوط. بدون توضیح بیشتر این هست دیگر. یاد بدبخت آسنات بیفت. حالا یازده برادرشوهر رفتند توبه کنند. خب مگر خدا به ما نزدیک نیست؟ مگر ما استغفار کنیم خدا ما را نمیبخشد؟ خدا نمیدانست باید این را چکار کند؟ چرا تو قرآن اینجوری نقل کرده؟ غلط دارد نقل میکند؟ درست است؟ کار درستی اینها بچههای یعقوب کردند. چکار کردند؟ رفتند پیش یعقوب (ع) گفتند: «بابا تو...» بله آقا، وهابیِ احمق! اگر بگویی بشر شرک نیست. اصلاً تو آن تصوری که در مورد پیغمبر داری، آن سرتاپا شرک است که فکر کردی مثلاً یک خدا اینجا داریم و یک پیغمبر اینجا داریم. بعد میگوید که من الان از این بخواهم یا از این بخواهم؟ دوتاش هم که با هم نمیشود. فقط خدا! بابا این یکی است، این آینهی این است، همینجاست. این آینهی این است. الان شما گوشیات را دست میگیری، میآوری روی حالت دوربین، ایستادی اینجوری داری مثلاً فیلم میگیری از صحبت میکنی. تماسهای تصویری که میگیریم با گوشیتان. من به گوشی نگاه نمیکنم، شرک است. فقط به خودت میخواهم نگاه کنم. خب احمق! من الان خودم همینجا هستم دیگر. تو این با به گوشیات نگاه کنی، نمیفهمی. نه! این شرک است، من نمیخواهم. یک نفر آخه نادان! این منم، او تو. جا میافتد مطلب؟ این فهم کم وهابیها. پیغمبر مگر چیزی جدا از خداست؟ مگر کمالی جدا از خدا دارد؟ پیغمبر همهی کمالش به این است که در برابر ما هیچ است. پیغمبر را صدا میزنیم، پیامبر میگوید: «خب من که پیغمبرم، من را صدا زدی چکار کنم؟ بروم به خدا بگویم؟» راه میافتد میرود خدا، و میگوید این را میشنوی شما. پیغمبر را صدا میزنی. پیغمبر به عنوان پیغمبر بودن نمیشنود، خدا دارد میشنود. پیغمبر گوشی جدا از گوش خدا ندارد. سمع پیغمبر، سمع خداست. قاطی نشوید ها! پیغمبر خودش خدا نیست ها! ولی چشمش چشم خداست، گوشش گوش خداست، زبانش زبان خداست. "یَدُ اللهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ"، "عَیْنُ اللهِ"، "أُذُنُ اللهِ". امام زمان (عج) مگر نمیگویی امام زمان چشم خداست، گوش خداست، دست خداست؟ مگر امیرالمؤمنین دست خداست؟ این هیچ تکانی غیر از آن تکانی که خدا میدهد نمیخورد. از خودش هیچ اراده و اختیاری ندارد. این تو مشت خداست، این خداست که دارد این دست را تکان میدهد. این خودش نیست کمالش است ها! از شدت قرب به خداست ها! جا میافتد مطلب یا نه؟
از مولانا، مولوی بخوانم. حالا مولانا خیلی تعبیر قشنگی نیست. یکی از مشهورترین غزلهای مولوی این است: بخوانیم و دلها را آماده کنیم برای شب یلدا، با همینها انار پوست بکنید و خلاصه بنشینید دور هم. میگوید: «حیلت رها کن عاشقا، حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو. وندر دل آتش درپر، پروانه شو، پروانه شو.» «حیلت رها کن» یعنی چه؟ افکار خودت را رها کن: من این را میخواهم، من آن را میخواهم، من این را میگویم، من این را میگویم. ول کن خودت را. دیوانه شو. دیوانه کسی که فکرش کار نمیکند. دیوانهی خدا، از خودش فکر و خیالی. ایمان بنده کامل نمیشود پیامبر فرمود: «تا اینکه مردم بگویند این مجنون است.» یعنی علامت رشد ایمانی این است که بگویند این دیوانه است. برای خودش حسابوکتاب ندارد، برای خود شخصیت، جایگاه ندارد، از خودش هیچی ندارد. به کی گفتند: «آقا تو این شکلی نبودی، کی متحول شدی؟ کجا متحول شدی؟» گفت: «من رفته بودم بازار، برده بخرم. توی کشتی مثلاً برده آورده بودند. رفتم به این برده گفتم که: عموجان قیمت چنده، اسمت چیه؟ گفتم شغلت چیه؟ یک کاری میکنم تو. کارت چیه؟» گفت: «هرچی تو بگویی.» گفتم: «لباس چه جنسی میپوشی، برای به چطور چه شکلی بگویی؟» گفت: «خوراک چی میخوری؟» گفت: «هرچی تو بگویی.» گفت: «بابا لامصب! بنده از خودم اختیار ندارم، من در اختیار صاحبم.» نشستم گریه کردم، گفتم: «اینی که زیر دست یک مخلوق دیگر است حالیش است، منی که تو مشت خدا هستم نفهمیدم هنوز! بنده هستم.» بنده یعنی من از خودم این را میخواهم آن را نمیخواهم، این را دوست دارم آن را دوست ندارم؟ امام حسین (ع) به امام سجاد (ع) فرمودند: «پسرم، چی میخواهی، چی دوست داری؟» ارید... "اُرِیدُ اللهَ." ارید... «دوست دارم هیچی را، من هیچ ارادهای نداشته باشد، میخواهم. أريد، یعنی میخواهم. الله، میخواهم که هیچی نخواهم.» مولای من، چه شکلی آدم به اینجا میرسد؟ ببین این همان درک نقصهاست. وقتی من فهمیدم آقا فهم من غلط است، درک من غلط است، منفعتطلبیهای من غلط است، خیرخواهیهای من غلط است، آنهایی که فکر میکنم درست است، غلط فکر میکنم، آنها شر است. غلط میفهمم. من کلاً خیلی اشتباه میفهمم. بسپارم خودم را دست خدا.
خوب دقت بشود به توهمات کشیده نشود. خودم را بسپارم به قرآن. قرآن چی میگوید؟ این نکته را دقت کنید ها! به توهمات میافتد. خدا خواسته من اینجا چاقو در شکمم فرو برود و بمیرم. این را گفته؟ خدا بهت گفته: «بهت حمله میکنند، دفاع کن. "وَ مَنْ أُتِي بِغَيْرِ فَعَمِلَ عَلَيْكُمْ فَاغْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَىٰ عَلَيْكُمْ." هر که بهت تجاوز کرد، دفاع کن، بهش حمله کن.» معاویه از این بازی درمیآورد: «فساد و ... من پولهای شما را خوردم و اینها... خدا پولهای شما را به واسطهی من از شما میگیرد.» وای! خدا کلاش است؟ توحید نیستش که. مگر خدا اجازه داده؟ مگر خدا دستور داده ما اجازه بدهیم دزد پولمان را ببرد؟ بعد دزده بگوید که: «کار خداست و خواست خدا بود من بیایم این پول را از جیب تو، این گوشی تو را بدزدم و ببرم.» من همینجور وای! خدا گوشی من را بردی! میگوید: «نه بندهی احمق من! برو بگیرش نادان من! نروی دنبالش، میاندازی جهنم، امتحان من بود.»
داریم یک سری مشاورها و داستان این شکلی داریم. میگوید: «من به خدا سپردم. هرکس آمد خواستگاری و این آقا آمد، درست است تریاکی، عرقخور، بیزنباز است ولی چون من از خدا خواسته بودم دیگر چیزی نمیگویم.» خدا هم میگوید: «حرف زده بودم من با تو؟ حرف زدم؟» قاعده دستتان آمد که یک وقت به توهمات قضیه کشیده نشود؟ خودت را بسپاری دست خدا. اولین چی گفته؟ ول بدهی به باد، باد بیاید ببرد تو را. گوشت به این باشد: «وَ جُمْلَةَ اشْتِغَالَ الْعَبْدِ فِيمَا أَمَرَهُ اللَّهُ تَعَالَى.» و امام صادق (ع) فرمود: «بندگی خدا یعنی همهی هموغم و فکر و ذکرش به این است که خدا چه دستور داده، به چه امر کرده، از چه نهی کرده.» تو بسپاری به خدا، یعنی این. توکل واقعی بعد از این است. صدها مثال دارد. خیلی زندگیها سر همینها تو توهمات هدر میشود ها! اسمش را هم میگذارند معنویت. خدا و پیغمبر به هزار تا انحراف و هزار تا و هزار تا جای ناجور کشیده میشود. میگوید: «من خودم را سپرده بودم به خدا.» بابا! خدا دستور عقل بهت داده، فکر داده، مشخص کرده این همه خدا و اولیای خدا بهت گفتند: اینجا نرو، آنجا برو، با این دوست نباش، با آن دوست باش. "لَا تَتَّخِذُوا ٱلْكَٰفِرِينَ أَوْلِيَآءَ" اینها، فلانیها را، اینها را به عنوان اولیا انتخاب نکن. زیر بار و زیر بلیط اینها نرو. "لَا تَتَّخِذُوا ٱلْمُنَٰفِقِينَ أَوْلِيَآءَ." زیر بلیط اینها نباش. به اینها باج نده. چیچی را خدا گفته است؟ «خواست خدا بوده، بالاخره فلانی رئیس بشود.» «خواست خدا بوده مثلاً این جیب ما را بزند.» «خواست خدا بوده فلان بشود.» «خواست خدا بوده این تهمت بزند.» چیچی خواست خدا بوده؟ گفته: «خودت» الکی اینجا. خدا میدانی چی میگوید؟ «تهمت میزنی!» خیلی داستان برعکس شد کلاً. نه تنها خواست من نبوده، بلکه تو باید نادان را... داری به من تهمت میزنی. خودت را تو معرض تهمت قرار دادی. بهت تهمت زدند، بعد میگویی که بالاخره خواست خدا بود ما بیآبرو بشویم. درگیر مسئله بکنم یا نه؟ چقدر اوقاتی مسئله... «حيلت رها کن عاشقا» یعنی چی؟ یعنی آنجایی که خدا دستور داده فکر و خیال و حسابوکتاب نداشته باش. آنجایی که تکلیف خداست، اینش چطور میشود، آنش چطور میشود، که حالا انشاءالله تو برای روضه یک روایتش را میخوانم برایتان. خیلی تو قضیهی بچهدار شدن و فلان و اینها. هزار تا حسابوکتاب برای حسابوکتاب الکی مندرآوردی. اگر بچه مثلاً الان بیاید انقدر هزینه، انقدر فلان، انقدر... بله، تدبیر، یک حسابوکتابی داشته. این خیلی دیگر بابا! این هم آدم است ها! این هم خالق دارد، این هم رازِق دارد، ولی خودش رزق خود را دارد. این یکی دیگر را اضافه میکند. یک نان داده میگوید: «سهتایی بخوریم، یکی دیگر چهارتایی بخوریم.» نه بابا! خدا یک دانه نانی که داده، رزق شما دوتا بود، آن یکی میآید با نان خودش میآید. صاحب دارد، رازق دارد. بعد تازه نان ما را هم تو میخوری؟ میخوری! خدا روزی میدهد. من یادم رفت. من روزی به اینها داده بودم پانصدهزار تومان، یادم رفت هفتصدهزار تومان. «تقوا مگر داشته باشی، بیشترش میکنم، از راههایی که حسابوکتاب نداری میرسانم.» این داستان این است. خدا پیغمبریاش، حسابوکتابهای ما چیست آخه؟ اینکه با آن جور درنمیآید، با آن قصهی آنجا هم جور درنمیآید، این هم که با این جور درنمیآید. پس هیچی. «حيلت رها کن عاشقا!» بگذار کنار این توهماتت.
در حال بارگذاری نظرات...