جلسه پنجم : ستاره؛ برهان هدایت در کلام قرآن
در این جلسات، با نگاهی عمیق و متفاوت به سوره مبارکه نجم، به سراغ مهمترین پرسشها و شبهات اعتقادی روز رفتهایم؛ از حقیقت وحی و جایگاه پیامبر تا نسبت عقل، ایمان و زمانه. مباحث بهصورت کلاسی، تحلیلی و زنده ارائه شده تا مخاطب فقط شنونده نباشد، بلکه همراهِ فکر و فهم قرآن حرکت کند. اینجا قرآن نه شعاری و احساسی، بلکه استدلالی، زنده و پاسخگو به چالشهای فکری نسل امروز بررسی میشود. اگر به دنبال محتوایی عمیق، جذاب و راهگشا برای تقویت باورها و فهم درست دین هستید، این جلسات نقطه شروع شماست
سَهْوُ النَّبی یا احتمال بروز سهو و خطا از پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم)؟ [14:25]
خطای مرحوم شیخ صدوق در تحلیل سهو النبی [20:40]
«پیامبر در لباس مادّه و طبیعت است، اما در لُبْس و پوشش مادّه گرفتار نیست.» [32:25]
بی اثر بودن علم و عملِ ما در برخی تقدیرات [34:55]
استدلال قرآن در کارکرد ستارهها؛ تعیین موقعیت و جهتیابی در تاریکی. [36:40]
آنگونه که ستارهها در تاریکی راهنمایند، پیامبران نیز در ظلمات دنیا راهنما و دستگیرند. [43:07]
امام فارغ از سن و سال؛ دوری و نزدیکی برای همه راهنماست.نحوه مواجهه امام جواد (علیه السلام) با اهدا اسباب بازی به ایشان [45:15]
در دنیای مدرن چگونه میتوان از ائمه الگو گرفت؟ [48:07]
کرامت میرزای قمی به حاجیِ شیروانی، با عنایت امیرالمؤمنین (علیهالسلام). [1:05:20]
هدایت تکوینی و شفاعت کبرای حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) برای همه عالم! [1:17:25]
هدایت تشریعی حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) و پاسخ به سؤالات شیعیان در شش سالگی! [1:18:50]
حرمینِ امیرالمؤمنین (علیهالسلام)؛ کوفه کبیر در نجف و کوفه صغیر در قم. [1:22:14]
زیارت حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) در حرم حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) [1:23:36]
روضه حضرت رباب؛ خانمی که ملازم قبرِ عشقش شد… [1:25:30]
‼ توجه: متن زیر توسط هوش مصنوعی تایپ شده است ‼
بسم الله الرحمن الرحیم. الحمدلله رب العالمین و صلی الله علی سیدنا و نبینا ابوالقاسم المصطفی محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی القوم الظالمین من الآن إلى یوم الدین. رب اشرح لی صدری و یسر لی أمری و احلل عقدة من لسانی یفقهوا قولی.
ماه شریف ذیالقعده را دقایقی است که آغاز کردیم و وارد این ماه مبارک و شریف و حرام شدیم. انشاءالله که در این ماه عزیز، بهرهمند از عنایتهای خاص خدای متعال باشیم. بهترین چهل شبی که از امشب آغاز میشود، حضرت موسی (علیهالسلام) وعدهگاه دارد با خدای متعال و برای ملاقات میرود. از این دقایق و این ساعت، این شب آغاز میشود. شبهای بسیار مبارکی است این چهل شب، خصوصاً آن ۱۰ شب پایانی این چهل شب که خدای متعال به آن ۱۰ شب هم قسم خورده: «و لیال عشر». انشاءالله که از این فرصت چهلشبه استفاده بکنیم؛ هم از این چهل شب و هم آماده بشویم برای موقعیت بعدی که محرم و صفر است و انشاءالله آنجا هم بتوانیم در آستانه اهلبیت بهرهمند بشویم از عنایات و توفیقات.
امشب، شب میلاد حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) هم هست. کنار شیخ صدوق هستیم که ایشان قدس سره از قم و یکی از ستارگانی که در آستانه حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) روییده، در شهر قم پرورش پیدا کرده، زیر سایه حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) است. این شیخ محدث گرانقدر، مرحوم صدوق، را پیشکش بکنیم به محضر حضرت معصومه (سلاماللهعلیها)، به واسطه شیخ صدوق. ایشان از این جلسه، انشاءالله تقدیم بکنند به حضرت معصومه و حضرت معصومه هم در بزمی که امشب اولیای الهی در کربلا دارند، انشاءالله هدیه بکنند به چهارده معصوم. صلوات شریفی بر محمد و آل محمد، اللهم صل علی محمد و آل محمد.
بحثی که شبهای جمعه اینجا خدمت دوستان انشاءالله خواهیم داشت، مباحثی را در مورد آیات سوره مبارکه نجم انشاءالله با هم خواهیم داشت و در محضر سوره مبارکه نجم انشاءالله هستیم و استفاده میکنیم. البته ما چند جلسهای را قبلاً بحثی داشتیم، همین تهران، شبهای جمعه در مورد سوره مبارکه نجم. نکاتی عرض شد، ولی خب احتمالاً خیلی از دوستان شاید آن مباحث را نشنیده باشند یا اگر شنیده باشند، دو ماهی شایدم بیشتر وقفه افتاده بین مباحث. میطلبد که یک مروری بشود. بنده سعی میکنم انشاءالله بعضی نکات را هم یادآوری بکنم، هم مرتبتر و در قالب یک دستهبندی جدید، بحثی را ارائه بدهم. انشاءالله بشود یک جمعبندی از آن بحثها باشد و ریلگذاری برای مباحث سوره مبارکه نجم. «و النجم اذا هوى، ما ضل صاحبکم و ما غوى».
سوره مبارکه نجم، آیات ابتداییاش مرتبط با یک شبههای است. حالا این جلسه را هم عرض بکنم، فضای این جلسه بیشتر فضای کلاس است تا فضای منبر. این را هم دوستان توجه داشته باشند؛ یعنی بنا داریم این جلسه با روش کلاسی انشاءالله اداره بشود. خیلی از دوستان هم الحمدلله قلم و کاغذ دارند، یادداشت میکنند. انشاءالله طوری مطالب را با هم پیش میرویم که دوستانی که یادداشت میکنند هم انشاءالله بتوانند مطالب را ثبت و ضبط کنند.
یکی از موضوعات کلیدی که در سوره مبارکه نجم مطرح میشود، شبههای است که امروز هم مطرح است در جامعه ما. شبهه این است که حالا گیرم پیغمبر اکرم پیغمبر خداست، از جانب خدا برای ما حرف میآورد، حرف خدا را به ما میگوید. درست است، حرفهای خدا را پیغمبر به ما میگوید، ولی از کجا معلوم که قاطیاش حرفهای خودش را هم به ما نمیگوید؟ بله، حرفهایی که خدا بهش زده را میگوید، پیغمبر است؛ اصل پیغمبری را قبول نداریم، شخص پیغمبر را قبول نداریم. خب، اینها تقریباً روشن است، برای ماها هم روشن است. شاید کمتر هم نسبت به این مسائل در جامعه ما شبهه باشد، ولی این شبههای که عرض میکنم، شبهه جدی است: «از کجا معلوم پیغمبر حرفهای خودش قاطی آن چیزهایی که میگوید نیست؟»
بالاخره پیغمبر یک انسان بوده، در یک موقعیت جغرافیایی بوده، یک جنسیت خاصی داشته، در یک فرهنگ خاصی بزرگ شده. خواه ناخواه رنگ میگیرد از اینها. درست است که حرف خدا را میزند. درست است، پیغمبر آدم خوبی است. درست است، گناه نمیکند. درست است، به خدا دروغ نمیبندد، ولی به هر حال، هر کار کنیم، پیغمبر مرد بوده. چیزهایی هم که گفته، بیشتر احوالات مردها را مدنظر داشته تا خانمها. پیغمبر اگر خانم بود، حرفهایش فرق میکرد. این شبهه را شنیدهاید؟ بله، از بس که کم شنیدهاید. جالب است که این شبهه توی فیلم سینمایی در دهه ۸۰، روی پردههای سینمای مملکت پخش میشد. یک خانم توی فیلم این حرف را میزند: «اونی که این احکام را به اینها یاد داده، خودش مرد بوده، به همین خاطر طرف مردها را گرفت.» یا مثلاً عرب بوده: «این چیزها مال فرهنگ عربهاست، این در فرهنگ عربها اینطور بوده.» یا «آن زمانها اینجور بوده. پیغمبر اگر این زمانها بود، یک چیز دیگر میگفت.» این را دیگر شاید بیشتر شنیدهاید. «پیغمبر توی دورهای بوده که امکانات نبوده، شرایط نبوده، نمیدانسته، بنده خدا. تکنولوژی نبوده. اگر توی این زمان ما بود، این چیزها را میدید.» گفتم: حالا توی آن جلسه، چون اینها قرار است یک خلاصهای از آن جلسات قبلی باشد، دوباره مرور میکنم.
مثلاً پیغمبر توی دورانی بوده که وقتی میخواستند تنبیه بکنند، با شلاق و با شمشیر تنبیه میکردند. زمان جاهلیت بوده. اینها هم یک مشت (دور از جان) یک مشت عرب نفهم بودند (یک تعبیری که خیلی باب شده و تعبیر خیلی زشتی هم هست). «عرب سوسمارخور»! خیلی کلمه غلطی هم هست. اتفاقاً انقدر معدود بودند که اگر یکیشان میخورد، ثبت میشد که این سوسمارخور بوده. اسم بیاورم کیا بودند دور پیغمبر که سوسمار میخوردند؟ بعضی معروفند. آره، اینها اینجوری بودند، آقا. جاهل بودند، وحشی بودند. برای همین، تنبیهشان هم مثلاً با شمشیر بوده، با شلاق بوده. یک کسی مثلاً اگر دزدی میکرده، دستش را قطع میکردند. الان زمانه عوض شده، اصلاً اعدام لازم نیست بکنند، دست لازم نیست قطع بکنند، شلاق لازم نیست بزنند. بعد آن موقع مثلاً چون بعضی گناهها یکطور خاصی بوده، اینها مثلاً غیرت جاهلی داشتند و اینها. برای بعضی گناهها، شلاق. مثلاً یک کسی یک کار زشتی میکرده، صد ضربه شلاق میخورده. مثلاً مال آن فرهنگ است، توی این فرهنگ اگر بود، پیغمبر این حرفها را نمیزد.
اینها کتابهایی است که چاپ شده، اساتید دانشگاه اینها را نوشتهاند. کتاب نوشته آقای دکتر (عین-میم) در یکی از دانشگاههای مطرح تهران، گفته که: «پیغمبر اگر بود، الان متأثر میشود از فرهنگ لیبرالیسم رایج.» پیغمبر متأثر از فرهنگ جاهلیت به فرهنگ وحشی آن موقع بوده. «اگر ارث مثلاً این مدلی تقسیم شده، چون آن موقعها زنستیز بودند و اصلاً به زنان ارث نمیدادند. پیغمبر خواست یک کم هم به زنها ارث بدهند، گفت: باشد، دیگر حالا یک دوم مردها را بدهید به اینها.» «اگر پیغمبر الان بود که ارث را این شکلی، دیه را، اگر پیغمبر الان بود که این مدلی تقسیم نمیکرد.» مال آن موقعها بوده. یعنی پیغمبر متأثر بوده از زمانه خودش، پیغمبر متأثر بوده از مکانی که توش بوده. پیغمبر اگر چهار تا مسافرت خارجی میرفت، کلی فکرش باز میشد. میدید دنیا چه خبر است. پیغمبر همش همانجا بوده. یک سفر هم بنده خدا رفته، آن هم رفته شام برای تجارت. بچه هم بوده، خیلی خارج مارج نرفته بوده. پیغمبر نمیدانسته چه خبر است.
اینها حرفهایی است که مخصوصاً در دانشگاهها خیلی رایج است. یک شبهه جدی مخصوصاً کسانی که از ایران خودشان را بیرون میگذارند و غرب میروند، یکی از شبهات رایج در غرب برای مسلمانها، ایرانیها، شیعهها، کسانی که آنجا میروند، بعد چند سالی درگیر این مسئله میشوند که انگار ما خیلی خودمان را نگه داشتیم توی آن فضایی که پیغمبر آنجا زندگی میکرده، آن عرب سنتی جاهلی. پیغمبر مال آن فضا بوده، ما توی آن فضا خودمان را حبس کردیم.
یعنی چه؟ حالا حتماً باید ذبح شرعی بشود؟ رو به قبله؟ دیگر مرده است دیگر. حالا چه گوسفند است دیگر، سگ نیست لااقل، خوک نیست. آقا، ما پذیرفتیم گوشت خوک نمیخوریم، ولی دیگر حالا حتماً باید رگش بریده شده باشد؟ (بهش) بسم الله گفته باشیم؟ «پیغمبر هم اگر بود، الان دیگر این حرفها را نمیزند.» شوخی بکنم؟ شب عید هم هست. رفته بودیم مسجد کوفه، بعضی رفقا الان در جلسه هم هستند. تابستان بود، میخواستیم اعمال مسجد کوفه را انجام بدهیم. از یک جایش، از آن جلو در شروع کردیم، مقام حضرت ابراهیم و اینها. دانه دانه مقامها را آمدیم، ایستادیم با رفقای هفت هشت ده نفری هم بودند. مقامها را انجام دادیم. دیگر آفتاب آمده بود بالا. ساعت ۲ و ۳ ظهر شده بود. خیلی گرم شده بود. رسیدیم به این مقام جبرئیل و مقام توبه حضرت آدم. دیدید دیگر، توی حیاط مسجد کوفه پشت آن رواقی که محل ضربت خوردن امیرالمؤمنین است. به آنجا که رسیدیم، این بغل یک محراب محل نافله امیرالمؤمنین. آنجا که نماز خواندیم، به رفقا گفتم که: «آقا، آن پشت هم توی حیاط، مقام حضرت جبرئیل است و مقام توبه حضرت آدم. نماز آنجا را هم اینجا بخوان، زیر پنکه بود، خنک.» یکی از رفقا گفت که: «آقا، همه مقامها را سر جایش انجام دادیم. این را هم برویم سر جایش انجام بدهیم دیگر.» گفتم: «آقا، میرسه؟ اینجا بالاخره به آنجا میرسه؟ کات بدار بزنیم که برسه دیگر.» چون اینجا آن بغل انحراف دارد. بعد گفتم: «ببین، اگر حضرت آدم بود، الان اینجا سر ظهر توی این گرما میخواست توبه کند، اینجا میایستاد؟ آفتاب؟ اینجا خنک است، زیر پنکه است. حضرت آدم خودش اینجا توبه میکند.»
این قضیه امروز ماست. خیلی میبینیم که حال نداریم یکسری چیزها را مراعات کنیم یا احساس میکنیم داریم ضرر میکنیم، سهممان کمتر شد از یکچیزهایی، داریم محروم میشویم. «پیغمبر هم اگر امروز بود، خودش اینجوری میکرد. پیغمبر هم اگر امروز میآمد توی غرب زندگی میکرد، همین گوشتهایی که هست را میخورد. با زنها دست میداد.» زمانه عوض شده، فرهنگ عوض شده. «این مال آن موقعها بوده.» خلاصهاش این است که میخواهد بگوید: «پیغمبر متأثر بوده.» خوب دقت کنید در عبارت: «پیغمبر متأثر بوده از زمانه خودش، از جنسیت خودش، از فرهنگ دور و بر خودش، از تربیت رایج آن دوره، تاثیر پذیرفته. برای همین، بالاخره ممکن است یکچیزهایی هم که پیغمبر گفته، اشتباه باشد.»
حرفهایش که حرفهای خداست، خوب است، درست است. ولی آخه مسئله این است که همه حرفهای پیغمبر که حرفهای خدا نیست. اینجا ما رئیس جمهور داشتیم میگفتش که: «اگر پیغمبر هم یک حرفی زد، شما ازش سؤال میکنی که این حرف خداست یا حرف خودت؟» حرف خودش باشد، «میشود نقدش کرد.» یادتان میآید؟ محصول انگلستان. نکتهاش این است که پیغمبر هم، آقا، آن قدرش که حرفهای خداست، درست است، حرف پیغمبر است. حرف پیغمبر هم قابل نقد است. «حرف پیغمبر؟ پیغمبر هم آدم است، مثل من و تو. پیغمبر هم مرد است. احساسات مردانه است، یکهو غیرت مردانه است. بالاخره پیغمبر هم عرب است. آن اگر عربیاش زده بالا، روشن است چی دارم میگویم.» خوب جا افتاد؟
یکی از علما درس توحید میداد، اسم نمیآورم، از علمای مشهور بزرگ تاریخی ما. جلسه اول گفت: «میخواهم بگویم آنهایی که میگویند خدا نیست، برای چی میگویند خدا نیست؟ جلسات بعدی هم بیایند.» جلسه اول آمد قشنگ حسابی هفت هشت ده تا دلیل آورد که: «آقا، خدا نیست.» آخر جلسه تاکید کرد، گفت: «آقا دوستان، فردا حتماً جواب میدهم.» یکی باشیم. گفت: «انقدر این ادله محکم بود که خودت هم نمیتوانی جواب بدهی. ما که کافر شدیم.» جا انداختیم که هر چی بخواهیم دست و پا بزنیم، دیگر معلوم نیست جوابش یا نه. «دیگر آقا مشخص است دیگر. خیلی حرف قشنگ بود، کلمه حساب گفته باشی توی عمرت، همینها بود.» بله، «پیغمبر عرب است، مرد است.»
حالا پاسخش. این شبههای است که فقط مال زمان ما نیست، همان دوران هم بود. بالاخره آدم ظاهر بین با چشمش دارد میبیند. عقل مردم هم توی چشمشان است. نگاه میکنم، میبینم پیغمبر میرود بازار، بعد دست میکند توی جیبش، مثلاً ببیند پولها را کجا گذاشته. مرحوم علامه حسنزاده آملی پشت در منزلشان بودیم (رضواناللهعلیه)، ایشان یک دست میکرد ببیند کلید در را کجا گذاشته. عارف مگر کلیدش هم گم میکند؟ مثلاً اینجا دست بزند، قبا را وا کرد، بعد جلیقه را وا کرد، توی جیب داخلی جلیقه بود. یک دانه کلید و ... خیلی صحنه قشنگ است. آن یک دانه کلید درآورد و یک اعصاب داشت دور گردن. ماها که دور گردن ما یک دانه مشتی انداخت. خوب، آدم میگوید که: آقا، عارف اصلاً میرسه، اینجوری دست میکشه، در وا میشود. پس چی میگویند این کفشها جلو پاشان جفت میشود و همه بین ملائکه به اینها سلام میدهند و اینها، دنبال کلید مشترک میگردد؟
یکی از اساتید فرمود: «آیتالله بهجت (رضواناللهعلیه) میرفتیم بعد نماز سمت منزل ایشان. ایشان کلید نبرده بود. چند بار در زد.» حالا ظاهراً خانم ایشان مشغول نماز بوده. خدا همه شان را رحمت کند. «در که رسیدیم، از آقای بهجت خداحافظی کردیم. آمدیم سر کوچه، خانه قبلیشان.» الان، مثلاً از اینهایی که میگویند: «اسم مادر حضرت موسی را میآورد، در وا میشود.» یک کرامت از آقا ببینیم. در زد: «تقتق.» کسی وا نکرد. میگفت: «یک کم روی پله نشست، دست گذاشت زیر چانه.» گفت: «دوباره پا شد، یک کم در زد.» دوباره. باز. «یک کم نشست، بیست دقیقه، نیم ساعت تا خانواده ایشان آمد در را وا کرد.»
خوب، شما یک دو بار با دو تا عارف این شکلی رفت و آمد بکنی، کمکم شک میکنی. ما ذهنیتمان از اینهایی بود که اینها خیلی غیرمعمولیاند. پس چرا انقدر معمولیاند؟ اینها هم که مثل ما. که اگر قرار باشد که آقای بهجت هم با کلید برود تو خونه، من هم با کلید برم تو خونه، خب چه فرقی بین من و آقای بهجت؟ خب من هم آقای... حالا آن یک کم نماز بخواند، گریه میکند. من هم یک کم تمرین کنم، میتوانم. فرقمان چیست؟ آقای بهجت باید فوت کند، در وا شود. مشکلات حل شود. انقدر گرفتاری... خود اینها دارند. آیه قرآن فرمود: پیغمبر میگوید: «آقا، من اگر علم غیب داشتم، لاَستَکثَرتُ مِنَ الخَیرِ.» هر چی خوبی بود که مال من بود. «که اگر من علم غیب داشتم که مریض نمیشدم. اگر علم غیب داشتم که میرفتم سرمایهگذاری میکردم، خانههایی که ۵۰ سال بعد میخواهد برود روی هوا، از الان میخریدم.» علم غیب ندارم. اصلاً چند تا آیه در قرآن رسماً زیرآب علم غیب ... البته معنایش هم این است که از پیش خودم ندارم. «علم غیب ندارم من. که خدا غیب را به من نشان بدهد، خدا اراده کند خبر ندارم.»
پس قرار باشد این علم غیب را که نداشته باشد، کرامتش هم از او همین جور شایع شود؟ نکند مثل ما باشد. خواب برود، خواب بماند، خواب سنگین بشود. یک جایی پیغمبر باشید، مثلاً پیغمبر میخواست ساعت ۵ بیدار شود، ۵ و ۱۰ دقیقه بیدار شد. این روایتی که مرحوم شیخ... یک جنجالی در طول تاریخ افتاده، قضیه «سهو النبی» که ایشان قائل به آن است. خیلی هم به شدت قائل به شیخ صدوق و میگفت: «اگر کسی قائل به سهو النبی نباشد، من اینها را جزو غلوکنندگان میدانم.» معلوم است که پیغمبر نماز صبح خواب میماند. این نظر شیخ صدوق بوده. البته علمای بعدی با ایشان به شدت درگیر شدند. یا تعبیر قشنگ شیخ بهایی دارد در مورد شیخ صدوق. خدمتتان هستیم. یادگاری بگویم. همه اینها الان محضر پیغمبر. شیخ بهایی در مورد شیخ صدوق میفرماید: «میفرماید ان کان الامر دائراً بین سهو صدوق و سهو النبی...» اگر قرار باشد که یا پیغمبر اشتباه کند، نماز خواب بماند یا شیخ صدوق اشتباه کرده باشد، این یا قائل به سهو نبی بشویم یا قائل به سهو صدوق. از «سهو صدوق» بهتر اینکه بگوییم «سهو صدوق.» جمله ماندگار و تاریخی از شیخ بهایی. خیلی محترمانه نظر ایشان را رد میکند که «سهو النبی» را قبول نداریم، ولی ایشان محکم قبول میکند. که «بله آقا، پیغمبر هم خواب میماند.» پیغمبر نماز صبح خواب ماندهاند. ایشان روایت را قبول دارد، محکم هم بهش اعتقاد دارد.
میفهمم. خوب پیغمبر است، آدمیزاد است. نماز صبح هم که خواب میماند، به خاطر این نیست که شب تا صبح تخمه شکسته، بازی رئال مادرید و بایرن را دیده، نیمهنهایی بازی برگشت، تا دو طول کشیده. نماز صبح خواب مانده. پیامبر که به خاطر... نماز صبح خواب نمیماند. جنگ بوده، خسته بودند، مسافر بودند، تا ۱۲ توی سفر بودند. بعد پیغمبر هی پا شده، نماز شبهایش را خوانده، تیکه تیکه. آخرین رکعتی که خوانده، ۱۰ دقیقه قبل اذان بوده. به این بغلی گفته که: «آقا، من یک چشمی روی هم میگذارم.» اذان شد. یک کم خواب سنگین شده، یک ساعت طول کشیده. اینجوری نماز صبحشان مثلاً عقب افتاده یا خواب ماندهاند. آدم پیغمبر.
از اینجا راه بیفتید با این تصوراتی که ما نسبت به پیغمبر داریم، شب میخواهیم برویم کنار پیغمبر بخوابیم، بعد پیغمبر به ما میگویند که: «فلانی، نماز صبح من را بیدار کن.» رشته اعتقاداتتان از هم میپاشد. حاج آقای قرائتی، خدا حفظش کند، زمان حیات حضرت امام (رحمتاللهعلیه). یک کدخدایی بود توی آن ده، دهه ۶۰. شب آمدیم بخوابیم. ایشان هم نماینده امام بوده در نهضت سوادآموزی. خدا. گفتم: «حاجی، نماز صبح پا شدی من را هم بیدار کن.» برگشت گفت: «تو نماینده امامی، من بیدارت کنم؟» من هم گفتم: «خودم نماینده امام. خوابم که دیگر نماینده امام نیستش که خواب میمانم. نماینده امام توقع ندارد نماز صبح خواب بماند.» پیغمبر، خوابش سنگین شده. تعجب نمیکنی شما؟
پیغمبر بشر است، مثل ما زندگی میکند، ازدواج میکند. روایت داریم. یک کم بترسانمتان. یک جلسه ما با این رفقا عید غدیر بود. این روایت پشت هم خواندیم. یکی از رفقا گفت: «حاج آقا، صوت این جلسه را منتشر نکنید، اطلاعات میآید میبرد. شخصیت معصوم.» پشت هم خواند. روایت دارد، امام باقر (علیهالسلام) به یکی از اصحابشان فرمودند: «امروز همسرم را طلاق دادم.» یکی از همسران. شیخ صدوق نقل کرده در کتاب من لایحضر الفقیه: «صبح یک بحثی شد در مورد جدم امیرالمؤمنین. دیدم خانمم به جدم امیرالمؤمنین توهین کرد. من دیدم نمیتوانم بدنم را تماس بدهم با یک کسی که اهل آتش است.» یک طلبه اگر این حرف را بزند، شما پشتش نماز میخوانی؟ «خانمم به امیرالمؤمنین توهین کرده بود.»
آقا، آدمیزاد، علم غیب سر جای خودش دارد. زندگی عادیاش را میکند. زن (خوب است) زن زندگی است. حالا بعضی از اینها اصلاً زن نبودند، کنیز بودند که این مورد هم همین بوده. اهلبیت هم به نیت تربیت اینها میخریدند. یعنی ریشههایشان اصلاً کافر بوده. میآمدند توی مملکت اسلام اینها خریداری میشده، روشان کار میشده که مسلمان بشوند، تربیت بشوند. «کنیز همسر» همسر میگفتند. آدم وقتی این را میبیند، چی میگوید؟ میگوید: «آقا، نکنه بقیه حرفشان هم همینه. نکنه آن هم میگوید فلان کار را انجام بدهی، انقدر ثواب دارد. آن را انجام بدهی، مریضت خوب میشود. آن را انجام بدهی، مشکل از همینهاست.»
یکی آمده با آقا گفته: «آقا، باور کن خوب توانستم اعتقاداتتان را به باد فنا بدهم امشب.» در محضر شیخ کتاب نوشتیم. یک شیخ آواره آمده اینجا، شبهای جمعه کنار ما. «یکی بیاید ما را نجات بدهد. کتاب اعتقادات نوشتیم، شیعه را معرفی کردیم. حالا آمدند همه اعتقادات را بنیان براندازی میکنند.» اینها مثل ما. زندگیهایشان عادی است. البته خطا نمیکنند. خطا به معنای مسیر اشتباه رفتن در اینها معنا ندارد. «آقا، اینجا که الان مورد اشتباه.» ببین، مورد اشتباه. «باهاش ازدواج کردن.» درست است، با یک مورد اشتباهی ازدواج کرده بودم. ولی این کار، این مسیر درست بوده. گرفتی چی میگویم؟ خیلی نمیتوانم بازش کنم، دیگر. آدم ممکن است یک کاری را روی مسیر درست رفته، بعد میبیند که آن چیزی که فکر میکرده، نشده. ولی همین مسیر را باید میرفت. «سرویس بهداشتی اینجا فلان جاست.» پا میشوی میروی، همه راه را میروی، درست هم رفتی. حالا در بسته بوده، در قفل. «ساعت ۸ میبندند.» خب، آقا، اینکه بسته بود. درست است از جهت باز و بستهبودنش، اشتباه شد. ولی من درست آمدم. من همینجا مسیر همین است. موارد زیادی هم دارد. ما مفصل چند جلسه در مورد اینها صحبت کردیم که نمیخواهم باز به آن بحثها بپردازم.
پس، آقا، ما توی سیره پیغمبر چیزهایی میبینیم، احساس میکند آدم انگار پیغمبر آن جنبههای بشریاش هم تاثیر دارد. شما بین معصومین میبینید، ادبیاتشان با همدیگر تفاوت دارد. کلمات امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را نگاه کنیم با کلمات بعضی معصومین دیگر، کاملاً مشخص است. غلظت ادبی امیرالمؤمنین یک چیز دیگر است. متن نهجالبلاغه، متن غُرَرُالحِکَم، مشخص است. یک کسی که یک کم با روایت سروکار داشته باشد، تا میخواند، میفهمد اینها کلمات امیرالمؤمنین است. بقیه اهلبیت این مدلی حرف نمیزدند.
حاج آقای بهرامپور، خدا حفظش کند، مفسر قرآن. «در جوانی ترجمه نهجالبلاغه مینوشتم. یک شب خواب امیرالمؤمنین را دیدم (علیهالسلام). حضرت دستهای من را گرفتند.» حالا سؤال بامزه است، جواب هم بامزهتر است. ترجمه نهجالبلاغه مینوشت. میگفت: «آقا، من پدرم درآمد تا این ترجمه نهج.... انقدر که کلمات امیرالمؤمنین سنگین بود. خدا وکیلی این خطبهها را بالا منبر میخوانی، مردم چیزی میفهمیدند؟ خیلی سنگین است اینها.» مردم کوفه توی ابتداییات ماندهاند. «این خطبههای این شکلی، کلمات عجیب و غریب.» «ربِّ العالَمین قَد قَتلَ جَهله.» «چه بسیار عالمانی که جهلشان آنها را نابود کرد.» فلسفهای. «حضرت فرمودند که: "به قیافههایشان میخوانی؟ سکوت میکنند، چیزی نمیگفتند؟ تو امیرالمؤمنین نیست، مگر همه تان علم را از یک جا نگرفتید؟ آن کلمات چرا فرق میکند؟ نکند شما مثلاً سوادتان کمتر از امیرالمؤمنین؟"» مطلب روشن است.
پس یک شبهه جدی هست که نکند پیغمبر و معصومین متأثر بودند. امام جواد (علیهالسلام) بود که آخر این ماه شهادت ایشان است. آقا، یکی از صحابه درجه یک، اسم ایشان را نمیآورم، خیلی درجه یک است. ایشان وقتی امام رضا (علیهالسلام) به شهادت رسیدند، این عبارت را خوب گوش بدهید. خیلی اینها عجیب غریب است. میگوید: «جمعی بودند از صحابه امام رضا، بعضاً صحابه موسی بن جعفر، بعضاً صحابه امام صادق. اینها دور هم جمع بودند، نشستند، گفتند: "چیکار کنیم بعد از امام رضا؟ مردم قبول نمیکنند این بچه ۷ ساله را."» میگوید: «یکی از این فقهای درجه یک که اهلبیت بهترین تعابیر را در موردش به کار بردند، برگشت گفت: "آقا، بین خودمان یک شورای استفتاء راه بندازیم، یک گروه راه بندازیم برای پاسخدهی به سؤالات مردم. حتی «یَکبَرَ هذا صَغیر». تا این بچه کمی سن و سالش برود بالا، ریشی در بیاورد، بتوانیم به مردم بگوییم این امامشان است."»
یکی دیگر از صحابه وقتی این حرف را شنید، یقه این را محکم گرفت. یک تعبیر بسیار محکمی به کار برد که اصلاً نمیتوانم به زبان بیاورم، اصلاً خجالت میکشم چطور آن آقا این را به این گفت. برگشت گفت: «فلانفلان شده، امام مگر کوچک و بزرگ دارد؟ این بچه یعنی چی؟ ایشان امام ماست.»
آقا، خدا وکیلی من و شما الان بگویند: «آقا، هر چی آقای بهجت داریم، بچه ۴ ساله دارد.» گوگولی، نازی، چه بچه خوب... خیلی بچه خوب. «آقا، تو مگر دنبال علم نبودی از آقای بهجت؟ بزرگ بشود، مشقهایش را بنویسد، درسهایش را بخواند، با هم رفیق، دو تا، دو دست با هم گل کوچک بازی کنیم. یک باره بیایم قلم کاغذ بگیریم، آقا، یک چیزی بفرمایید. نمیشود که.» یعنی ما ذهنمان این شکلی است که: «آقا، این بالاخره بچه. بالاخره بچه است. بالاخره عرب است. بالاخره بیسواد است.» پیغمبر، آقا، به حسب ظاهر بالاخره بیسواد بود. ذهنیت مردم کمکم ذهنیت به اینجا میکشد که نکند بقیه حرفهایش هم بالاخره تحت تأثیر این و آن بوده.
داریم، اینهایی که دارم میگویم چالشهای جدی است. مخصوصاً آنهایی که وارد وادی سلوک و معنویت و عمل اخلاقی و عرفانی و اینها میشوند، خیلی به این چالشها میخورند. یک استاد جلیلالقدری یک حرف محکمی، یک دستورالعمل سفت و سختی به آدم میگوید. بعد جاهای دیگر میبینی توی زندگیاش که یک اشتباهاتی هم دارد. توی فلان قضیه درست تشخیص نمیدهد، بلد نیست. من شنیدهام این حرفها را از کسانی که بیست سی سال توی این مسیرها راه رفتهاند.
خوب، برگردم به پاسخ. خیلی شبههمان طولانی شد. سوره مبارکه نجم از یک زاویه این شبهه را جواب میدهد که امشب یک کمی مطرح میکنیم، هفتههای بعد مفصلتر انشاءالله بهش میپردازیم. پاسخ سوره مبارکه نجم چیست؟ خیلی جالب، قشنگ، عجیب و فنی است و این است که باعث میشود قرآن کتاب معجزه باشد. قرآن در پاسخ «وَالنَّجمِ إِذَا هَوَىٰ، مَا ضَلَّ صَاحِبُکُم وَمَا غَوَىٰ.» قسم به ستاره، آن وقتی که فرود میآید. «این آقایی که کنارتان است و پیغمبرتان است، اشتباه نمیگوید. بیراه نمیگوید. متأثر از این و آن حرف نمیزند. «مَا یَنطِقُ عَنِ الهَوَىٰ» از این خواستهها و از این افکار پایینی متأثر نیست.» این عبارت را بنویسید، عبارت فنی.
«درست است این پیغمبر در لباس ماده، در ماده طبیعت دنیا، غرایز بشری، درست است در لباس ماده است، ولی در لُبس ماده نیست.» لُبس، پوشش، حجاب. همان لباس، از لََبس میآید دیگر. «پیغمبر در لباس مادی هست، ولی در لُبس مادی نیست. در لباس طبیعت هست، ولی در لُبس طبیعت نیست. انسان، ولی در حجاب غرایز انسانی نیست.» خیلی عجیب است. پیغمبر همه اینها را میدانسته و مثل بقیه رفتار کرده. اینش خیلی جالب میشود.
پیغمبر از روز ازل میدانسته که فلان کس میشود دامادش، فلان کس هم میشود پدر خانمش. از روز ازل میدانسته. واسطه خلقت اینها پیغمبر بوده، اصلاً شب قدر تقدیرات اینها را پیغمبر امضا میکرده. مثلاً امیرالمؤمنین شب بیست و یکم در تقدیرات، اجازه داده سم ابن ملجم را خودش... «آقا، خیلی عجیب غریب شد. پس چرا امیرالمؤمنین شمشیر بزند؟» آن روال طبیعیاش است و میدانم که اینجا هر کار بکند، بالاخره اینجا وقت کشته شدنش است. بالا برود، پایین برود، خدا اراده کرده در محراب مسجد وسط نماز، این شمشیر... با خودت. به قول علامه طباطبایی در رساله «علم امام» که از رسالههای بسیار شریف ایشان است. مباحثه کردیم. بعضی علمها هست که بشر توی آن علم نقش ندارد. بعضی علمها به عمل ربط دارد. بعضی تقدیرات، علم و عمل ما هیچ نقشی توی آن ندارد. بعضی علمهای خدا میداند امیرالمؤمنین ساعت چند از بین خواهد رفت. همه عالم جمع بشوند، دعا بخوانند، هر کار دیگر هم بکند، اصلاً امیرالمؤمنین مسجد نره، این اتفاق میافتد، حتماً. اصلاً علم نقش ندارد اینجا، عمل کسی نقش ندارد. این حتمی است.
بله، یک وقت دیگر هم هست. احتمال تصادف میدهی، احتمال کرونا میدهی. نباید با کسی دست بدهی. احتمال مریضی میدهی و مراعات کنیم. اینها خیلی جالب است. حالا وقتش نیست به اینها بپردازم.
پیغمبر مادی هست، ولی توی حجاب ماده نرفته. «مَا یَنطِقُ عَنِ الهَوَىٰ، إِن هُوَ إِلَّا وَحیٌ یُوحَىٰ.» هر چی میگوید وحی است. هر کاری هم میکند وحی است. خب، آقا، دلیلمان چیست؟ دلیل ستاره است. «به ستاره قسم، چه ربطی دارد، آقا؟ چه ربطی به ستاره دارد؟» قسم دیگر. چون صحبت کردیم، باز آن نکات را عرض نمیکنم. قسمهای قرآن خودش استدلال است. فقط یک کلمه قشنگ نیست، فقط برای یاد کردن از عظمت نیست. میخواهم بگویم خورشید خیلی مهم است. نه، آقا. یک استدلالی توش است. قرآن کتاب تذکره. دو تا نکته فنی میخواهم بگویم، خوب دل بدهید. حرف البته زیاد است. یعنی فیشهایی که بنده الان اینجا برای همین جلسه نوشتم، تقریباً ۲۰ صفحه است. مطلب زیاد است. حالا انشاءالله هر چقدر رسیدیم، نکات را عرض بکنیم.
به هر حال، خدا به ستاره قسم میخورد. ستاره استدلال است. اینجا ربطش چیست؟ ربطش این است: کارکرد ستاره چیست؟ خاصیت و فایده و کار ستاره چیست؟ ستاره، حالا آنقدری که خودمان هم میفهمیم، این است که با ستارهها میشود جهت را پیدا کرد. آیه قرآن هم تصریح کرده بهش. آیه ۹۷ انعام: «وَهُوَ الَّذی جَعَلَ لَکُمُ النُّجُومَ لِتَهتَدوا بِها فی ظُلُماتِ البَرِّ وَالبَحرِ.» خدا کسی است که ستارهها را قرار داد برای اینکه هدایت شوید به واسطه ستارهها در تاریکیهای خشکی و دریا. در تاریکیهای خشکی و دریا هدایت بشوی.
پس ستاره کارش چیست؟ شما توی تاریکی، چه توی دریا، چه توی خشکی، وقتی نمیدانی کجا هستی و کجا باید بروی... عباراتی که میگویم با دقت، چون تکتک اینها را دو سه بار روش فکر شده. مطالبی که اینجا دارد دو سه بار این جملات هی بالا پایین شده، مرتب شده، روی کلمه کلمهاش فکر شده. ستاره خاصیتش این است. شما در تاریکیهای خشکی و دریا، آن وقتی که گم میشوی، با ستاره میفهمی کجا هستی و کجا باید بروی. در واقع «کجا باید بروی» هم نه، خیلی لطیفتر است. بهت نشان میدهد کجا هستی و مثلاً خانه تو کجاست و دره کجاست، بیابان کجاست. درست است؟ حتی بهت نمیگوید کجا باید بروی. «تو خانهتان جنوب بود، الان از سمت جنوب آمدی به سمت شمال شرقی، گم شدی. اگر میخواهی برگردی خانه، ببین جهت جنوب غربی اینجاست.»
عبارات خوب دقت کنید. جهت را بهت نشان میدهد. بعد میگوید که: «تو از جنوب که آمدی، الان اینجا رسیدی. به آسمان، به این ستارهها که نگاه میکنی، میفهمی کجا هستی.» ستارهها بهت میگوید کجا هستی و ستارهها بهت میگوید کجا بودی و ستارهها بقیه چیزها را هم برایت تنگ، جهتها را تعیین میکند. تو فقط کافی است بدانی چی توی کدام جهت بود. خانهتان کدام جهت بود؟ مدرسهات کدام جهت بود؟ مکه میخواستی بروی کدام جهت بود؟ ماشینت را کدام جهت گذاشته بودی؟ ستاره بهت نمیگوید: «برو.» ستاره دستت را نمیگیرد ببرد. ستاره فقط بهت میگوید: «اینجا که ایستادی، حرکت تو بوده از سمت جنوب غربی به سمت شمال شرقی.» اینکه کجا هستی و بقیه موقعیت و مختصات مکانی و جغرافیایی را ستاره برایت تعیین میکند.
خوب، چه ربطی داشت؟ دقت کنید، عبارات خوب دقت کنید. یعنی کسی که اصلاً قبول ندارد این مخلوق خداست که اصلاً باهاش بحثی نداریم. چون قطعاً دیگر پیغمبری پیغمبر هم قبول ندارد. پیغمبر قبول دارد، پیغمبریاش هم قبول دارد، ولی یک کمی شک و شبهه دارد. بالاخره نکند پیغمبر این چیزهایی که توی این دنیا بالاخره دارد از این لباس مادی و دنیاییاش رنگ گرفته باشد. میگوییم: «ستاره را کی خلق کرده؟» خدا. «برای چی خلق کرده؟» برای هدایت، برای تعیین جهتها، برای اینکه بهت بفهماند کجا هستی و کجا باید بروی. بعد خدا همین ستاره را میآورد پایینتر که پرفروغتر باشد، روشنتر باشد. آن بالا مالاها اگر باشد، چشمت نمیبیند. خدا ستاره را میآورد پایین در افق دید تو قرار میدهد، در تیررس پیدا کردن قرار میدهد.
«قسم به این ستاره، وقتی خدا میآوردش پایین در افق دید و در تیررس پیدا کردن قرار میدهد، پیغمبر از خودش اشتباهی ندارد. متأثر از رنگ و لعاب.» حالا دوباره استدلال: «برای چی میگوید؟» همان خدایی که به فکر گم شدن تو توی بیابانها بوده. مگر گم شدن تو توی بیابانها تهش چی بود؟ «توی تاریکی رفتی، بعد هم آقا، اصلاً الان شب تاریک است، گم شدی، ۴ ساعت دیگر آفتاب میزند، وایسا صبح میشود، میفهمی.»
« گذاشتم. من به فکر این چند ساعت شب و تاریکی بودم که اگر آمدی توی جاده و گم شدی، از کجا پیدا کنیم، اسیر؟ تو بفهمی کجا هستی، بفهمی بقیه کجایند؟ رأفت و رحمت و محبت من به بندههایم این است. بعد من میشود یک مخلوقی را خلق بکنم، بیاورم توی این ظلمات دنیا، توی این تاریکیهای دنیا ولش بکنم؟ بعد بهش هم نگویم که کجاست؟ بعد نگویم بقیه چیزها کجایند؟» میشود؟ نکتهاش را گرفتید؟ مطلب جا افتاد؟
من همان خدایم. خدا رئوف و رحیم است. در سوره مبارکه نحل خیلی بیان قشنگی دارد: «شتر و اسب و قاطر و استر و اینها را من خلق کردم. فواید زیادی هم برایتان دارد. هم سوارش میشوید، هم قشنگ است، هم نگاه میکنی کیف میکنی. مثلاً یک اسب یک سیمای خیلی جذابی دارد. اسب اصیل عربی. نمیدانم شما دیدید یا نه. بنده سوار... خدا قبول کند. حس و شکوهی دارد، عضلاتی دارد، خیلی قشنگ است. آفریدم، همین. میبینی کیف میکنی، هم سوار میشوی، هم راهت میبرد.» چرا آیات ابتدایی سوره مبارکه نحل را میفرماید؟ «چون من خدا رئوف و رحیمم.» «و علی الله قصد السبیل.» «وظیفه خودم دانستم راهنمایی کنم.» عبارات خوب دقت کنید. «من خدا وظیفه خودم دانستم راه را نشان بدهم، راهنمایی کنم. به همان دلیلی که توی تاریکیهای زمین ستاره گذاشتم بهت بگوید شرق و غرب و بالا و پایین کجاست. به همان دلیل توی این تاریکیهای دنیا رهایت نمیکنم.»
مگر ستارهها دروغ میگویند؟ مگر ستارهها اشتباه میکنند؟ شما بگویی: «آقا، بالاخره ستاره است دیگر. امشب هم خیلی آمده پایین، شبهای قبل بالاتر بود. این دیگر انقدر آمده پایین، امشب دیگر دارد اشتباه میکند. خیلی دیگر آمده پایین. فکر کنم از آن بیابانبیابانهای اطراف نور پروژکتور خورده بهش، دارد نور میدهد به ما.» اول یک تست الکل ازش میگیری. اگر مثبت بود، آدرس ساقیاش را ازش میگیری. غیر از این است؟ «چی میزنی اخوی؟» نور پروژکتور مگر میتواند از توی روستای پشتی بزند به ستاره، ستاره را روشن کند، بعد اینجا یک چیزی اشتباهی بگوید؟ یک ستاره الکی روشن شده اینجا چون پشت پرو...؟ مگر میشود بابا؟ ستاره همین است. خدا ستاره را اینجوری قرار داده. ستاره نه دروغ میگوید، نه اشتباه میکند. ستاره سر جایش ایستاده. ستاره جهتش درست است، همیشه درست است. به همین دلیل پیغمبر هم هر چی میگوید درست است. جهتگیریهایی که به تو میدهد درست است. پیغمبر متأثر از پروژکتورهای این ور و آن ور نمیشود. پیغمبر از فضای جاهلیت عرب رنگ نمیگیرد. از چهار تا آدمی که دور و برش بودند، تاثیر نمیگیرد. «این پیغمبر خوب بود. از وقتی این سلمان آمد، حرفهایش عوض شده، خیلی افراطی شده.» پیغمبر با این پیرمردها میچرخد، حرفهای پیرمردی میزند. «یک کم با این جوانهای مدینه بچرخد، میفهمد دنیا دست کیست.» «پیغمبر پیر شده.»
امام جواد، کوچولو، کودکیاش. طرف پا شده از مدینه سهم امام ببرد برای امام جواد (علیهالسلام). در اصول کافی مرحوم کلینی نقل میکند. میگوید: «توی یک دستش همیان بود، پولها را گذاشته بود که خمس بدهد به امام جواد. توی دستش هم اسباببازی خریده بود برای حضرت، زیر عبا گرفته بود.» پولها را که داد به آقا، بدهد که مثلاً بگوید: «آقا، مثلاً کوچولو، پسرم.» میگوید: «حضرت همین که نشسته، همین که وارد شدند، دیدم به من محل نگذاشتند. سلام نکردند، اخم کردند، نشستند. به من رو کردند، بعد با تشر با چشمشان یک اشاره کردند به زیر عبای من.» فرمودند: «چی فکر میکنی با خودت؟ چی آوردی؟ اسباببازی برای من؟» کجایی؟ حالا به قول من آنجا بودم، در گوشش میگفتم: «میگفتم حضرت دارد میگوید بچه، تویی، نه من. اسباببازی برای تو باید بیاورم.» امام بالاخره ایشان کوچولو. ببین، خوب است، آدم خوبی است، معصوم است، ولی بالاخره کودک، بچه. بالاخره اسباببازی دوست دارد. بچه سیبزمینی سرخ کرده دوست دارد. بخوریم، چیپس هم آوردم برایتان، چیپلت هم الان میریزم توی شیر. بالاخره کوچولو آقا، دوست دارد. «بابا، امام کوچک و بزرگ ندارد. امام ستاره است.»
همان خدای ستارهساز، امام را ساخته. خدایی که نسبت به تاریکیهای زمین، برای گمشدههای توی زمین دغدغه داشته، رأفتش جوشیده که این بنده من گم شده، ستاره را خلق کرده. بعد آن بنده را توی دنیا ولش کند؟ هر طرف رفت، هر جور شد... «اشتباه دیگر، پیش میآید دیگر. پیغمبر دیگر، عرب است دیگر. حالا اینها دیگر از سر رگ عربی گوش. پیغمبر مال عرب بودن است. آن یکیهایش مثلاً مال پیغمبر بودن است. بابا، هرچی میگوید: «وَحیٌ یُوحَىٰ»، همش همین است، همش هدایت است.»
این استدلال به این آیات، این هدایتی که میگوییم چیست؟ حالا البته انشاءالله جلسات بعد نکات بیشتری را عرض میکنم. یکی از نکات خیلی مهمی که میخواستم بگویم توی این جلسه مطرح نشد، انشاءالله جلسه بعد عرض میکنم. ولی یکی از نکاتی که اینجا مطرح است، این است. اصلاً پیغمبر را قرآن تعبیر کرده در سوره مبارکه احزاب: «یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِنَّا أَرْسَلْنَاکَ شَاهِدًا وَمُبَشِّرًا وَنَذِیرًا. ای پیغمبر، ما تو را شاهد فرستادیم، مبشر فرستادیم، نذیر، یعنی انذار بکنی. وَ دَاعِیًا إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ، فرستادیم تا به سمت خدا دعوت کنی. وَ سِرَاجًا مُنِیرًا. تو را یک چراغ روشن قرار دادیم.» پیغمبر نور مطلق است. همه کارهایی که میکند، همش توی جهت درست است. همش نشان دادن جهت درست است.
توی همین سوره احزاب فرمود: «این پیغمبر برای شما اسوه حسنه است. نگاه کنید چیکار میکند. از روی دستش بنویسید. هر کاری میکند، شما انجام بدهید.» البته انصافاً این را هم توجه داشته باشید. بالاخره پیغمبر یکسری چیزها را هم به اقتضائات سن و سالش، به هر حال، ممکن است انجام بدهد. یک نکته فنی باز بگویم. ببینید، توی سیره معصومین آن روحه سیره مهم است.
مثلاً آقا امیرالمؤمنین و فاطمه زهرا زیرانداز میانداختند، با یک کوزه مثلاً زندگی میکردند. «توی خانههای تهران مثلاً یک زیلو پهن بکنیم و با زیلو برویم از سر چشمه جاجرود آب بیاوریم؟» امیرالمؤمنین کجا شیر آب توی خانهشان بود؟ آن هم شیر استیل اینجوری بزنی آب بیاید؟ کجا حضرت زهرا حمام داشتند؟ خانهشان دوش داشت؟ توالت فرنگی که کفر. اینها دیگر قاطی کردند. اینها دیگر تحجر. افرادی داریم به نام اخباریون. حالا نمیخواهم توهین بکنم به اخباریها، چون خود مرحوم صدوق هم به هر حال حال و هوای اخباری داشتند. ولی بعضیهایشان دیگر خیلی افراطیاند.
شوخی میخواستم بکنم، بخندم. میگفتند باید یک شوخی باشد که توی روایت آمده باشد، خندهدار. آقا بعد مثلاً کتاب روایت را وا میکردند. پیغمبر یک پایشان را دراز کردهاند. به اصحاب فرمودند: «این پای من شبیه چیست؟» یکی گفت: «شبیه نمیدانم ستون در بهشت است.» یکی گفت: «فلان.» شوخی پیغمبر. میگویند اینها انقدر تحجر داشتند توی شوخی کردن. «فقط جوکهایی میگفتند که توی روایت آمده.» کتاب را رو میکنی: «روایت آمده جوک.» دیگر نداریم. پیغمبر الگو بگیریم. بابا، الگوی این قضیه اینه که مؤمن مینشیند، میگوید، میخندد، شوخی میکند. فرمود: «من مزاح میکنم، ولی جز حق نمیگویم.» نکتهای هم که میگوید، توش یک تذکری است. اگر کسی خوب بفهمد. همینها را شما بده به دست عرفا. همین روایت طنزی که بهتان گفتم بده دست ملاصدرا، ببین چه میکند با این روایت. رونالدو با توپ این کارها را نمیتواند بکند که ملاصدرا با روایت میکند. چه میکند؟ ملاصدرا همین روایت طنز انقدر معنا دارد. «چرا پیغمبر این را گفت؟ چی میخواست بگوید؟» شما روح قضیه را بگیر. شوخی کرده پیغمبر. معنایش این است که آقا، مؤمن شوخی میکند، مؤمن صمیمی میشود. نه همان شوخی که: «اضافه نکن، چیز دیگر نگو.» اینها تحجر است.
سیره پیغمبر. به امیرالمؤمنین گفتند، در نهجالبلاغه هم هست، خیلی روایت قشنگی است. «شما دیگر آدمی توی این عالم پیدا میکنید که بیشتر از امیرالمؤمنین از پیغمبر الگو گرفته باشد؟» ابداً، شاگرد ممتازتر از امیرالمؤمنین توی عالم نداشته. پیغمبر شبیهتر به خودش داشته. دو سه تا روایت داریم. یک روایت این است. به امیرالمؤمنین گفتند که: «شما چرا محاسنت را رنگ نمیکنی؟» پیغمبر محاسنش را رنگ میکرد. خب، امیرالمؤمنین دقیقاً هم سن پیغمبر بودند، از دنیا رفتند. ۶۳ سالگی. ۶۰ سال پیغمبر اکرم محاسنشان را رنگ میکردند. امیرالمؤمنین توی همین سن و سال رنگ نمی... دو سه تا روایت مختلف داریم. «من هنوز عزادارم.» حالا یا منظور عزادار پیغمبر بوده یا عزادار فاطمه زهرا. توی یکی دیگرش دارد که فرمود: «پیغمبر به من وعده داده که من محاسنم با خون سرم رنگ میشود. از وقتی پیغمبر این وعده را به من داده، نخواستم محاسنم با چیز دیگری رنگ بشود.» پیغمبر رنگ میکرد به خاطر اینکه با دشمن خارجی درگیر بودند. محاسنشان را رنگ سیاه میکردند که این شوکت اسلام باشد، دشمن فکر نکند پیغمبر پیر است. دشمن خارجی درگیر نیستم. نیازی ندارد.
«شما خیلی کارهایت خوب است ها، ولی یک کار بد است، اشتباه است.» حالا من ماندم توی اینجور آدمها. یعنی اصلاً به امیرالمؤمنین سؤال بکند و بگوید: «آقا، من یک چیزی نفهمیدم، بهم توضیح.» انتقاد میکند. آن وقت چقدر مظلوم بودند. آنها چقدر دلبر بودند. من که بودم دو تا میخواباندم. «فلانفلانشده، به کی داری؟» برگشت گفت: «یا امیرالمؤمنین، شما آدم خوبی هستید ها. ولی پیغمبر به خانمها سلام میکرد، شما به خانمها سلام نمیکنید.» تشر به پیغمبر. امیرالمؤمنین فرمود: «آقا، البته ظاهراً مال همان یا دوران پیغمبر یا اوایل بعد از رحلت پیغمبر است.» امیرالمؤمنین فرمود که: «بابا، پیغمبر پیرمرد ۶۰ ساله است، من ۳۰ ساله ام. من جوانم. میترسم از این صحبت کردن با این خانمهای جوان، حالم یکجوری بشود.»
حالا بعضی از ماها که میگوییم، میگوید: «با منشی تک و تنها ما توی اتاق، هیچی هم نمیشود. ما مگر مثل شماها مریض کثافت و عفونت است که دماغ سالم؟» میفهمد امیرالمؤمنین. میفهمد که اینجا معاشرت، اختلاط بدون ضرورت، توی فضایی که مثلاً صمیمیت و اینها باشد، زن آسیب دارد، هم برای من. آقا، پیغمبر پیغمبر پیر بوده. پس به هر حال سن و سال پیغمبر هم اثر دارد. روشن است. نکته: پیغمبر ۶۰ ساله با امیرالمؤمنین ۳۰ ساله به هر حال تفاوتهایی دارند. ولی آدم هر دو آدمند. ولی دلیل نمیشود که جهتشان هم عوض بشود به خاطر اینکه خودشان رنگ میگیرند. اتفاقاً توی سن ۳۰ سال، جهتگیریاش متناسب با ۳۰ سالش درست است. نکته فنی قشنگ است. توی سن ۶۰ سال، جهتگیریاش متناسب با ۶۰ سالش، درست است. نه اینکه پیغمبر توی ۳۰ سال یک جور است، توی ۶۰ سال یک جور. ممکن است ۶۰ سالگی بفهمد ۳۰ سالگی اشتباه میکرد. پیغمبر اشتباه نمیکند، از هوا حرف نمیزند. رنگ و بوی دنیا نمیگیرد. از کسی متأثر نمیشود. پیغمبر «سراج منیر» است. پیغمبر خورشید است. مگر خورشید متأثر از نور دیگران میشود؟ مگر خورشید را میشود با چراغ روشن کرد؟ مگر خورشید از کسی رنگ میگیرد؟
این نکته اول. نکته دوم بگویم که بخش پایانی عرضمان است. «پیغمبر پس همان خدایی که ستاره را برای هدایت آفرید، پیغمبر را هم برای هدایت، برای هدایت فرستاد پایین.» حالا این هدایت چی بود؟ برگردم بعضی از نکاتی که گفتم. ستاره چیکار میکرد؟ ستاره فقط میگفت: «آقا، شرق این ور، غرب آن ور است.» پیغمبر هم فقط هدایت میکند. پیغمبر فقط میگوید: «آقا، سعادت این ور است، شقاوت آن ور است.» ستاره میگفت: «تو الان کجایی؟» پیغمبر هم بهت میگوید: «دنیا کجاست؟» پیغمبر بهت میگوید که آقا، شرق اگر بروی، آنجا یک مشت دره است، یک مشت گرگ. غرب اگر بروی، آنجا باغ است، آنجا دژ است، آنجا پادگان است، آنجا ساحل امن است. پیغمبر فقط اینها را میگوید. انبیا کارشان این است: «إِنَّا هَدَیْنَاهُ السَّبِیلَ إِمَّا شَاکِرًا وَإِمَّا کَفُورًا.» بهشت این ور است، جهنم آن ور است. این کارها را اگر بکنی، میروی بهشت. آن کار را اگر بکنی، میروی جهنم. سوره مبارکه واقعه نماد بارز این است دیگر که آقا بعد از مرگ چه خبر است؟ چی میشود؟ مردم سه دست. اصحاب شمال هم قشنگ هم جهتگیریها را دارد میگوید. خیلی قشنگ است. چپ، راست. یک عده سمت چپ عالمند، یک عده سمت راست عالمند، یک عده هم جلوترند. قشنگ پیغمبر کار ستاره را دارد میکند. شرق و غرب و شمال و جنوب دارد نشان میدهد. بالا و پایین دارد نشان میدهد. چپند چون این مدلی رفتهاند، خطشان این بود. الان هم که رفتهاند چپ چپ عالم، رفتهاند این ور تاریخ ایستادهاند. مختصات اینجا این شکلی است: نزول، من درخت اینجوری دارد و زندگیهایشان این شکلی است و غذایشان اینجوری است و سایهاش این شکلی است و آتشش اینجوری است. و سمت راستند، این مدلی رفتهاند، این کارها را کردهاند. الان هم اوضاعشان این است، همسرانشان این است، باغشان این است، کاخشان این است. آنهایی هم که از هر دو تای اینها جلوتر بودند، خدا را پرستیدند، فقط مقرب بودند، «سابقون» بودند. اینها هم الان اینجایند، وضعشان این است، اینجای عالم هم این است. پیغمبر اینها را نشان میدهد. کار انبیا این است.
ما نیاز به پیغمبر... یک کمی توضیح بدهم. یک کمی از بحث سوره مبارکه نجم به حسب ظاهر بیرون میآییم، ولی خب این نکته خیلی ارزشمند است. پیغمبر یک تفاوتی دارند با امامان. یعنی مقام امامت از مقام پیغمبری بالاتر است. «من که امام را یک چیز دیگر میدانم.» امامها یک کار میکنند، پیغمبر یک کار دیگر میکنند. نه، پیغمبر تا یک سطحی وظیفه دارند و کار میکنند. امامها یک سطح بالاتر. خوب دقت کنید. پیغمبر فقط راه را نشان میدهد. «آقا، آنجا جهنم است، اینجا بهشت است. آن شقاوت، اینجا سعادت است.» حالا این را عرضه میکنند، بعضیها قبول میکنند، بعضیها قبول نمیکنند. حالا اگر کسی قبول کرد، خب پیغمبر دیگر کاری برایش نمیکند. آدم خوبی هستی، باریکلا.
ولی این بردن، فقط پیغمبر ستاره بود، فقط نشان میداد. ولی «بردن» با کیست؟ روشن شد؟ ستاره که نمیبرد. جهت را نشان میدهد همین حد. ما همین قدم کفایت میکند. خدا توی عالم همین قدر قرار بدهد، بس است. ولی خدا از شدت رحمت و محبتش بیشتر از اینها کار کرده. فقط دو نفر نیامدهاند بگویند «آن ور بد است، این ور خوب است.» فرض کنید سر جاده، این سر خیابان که آمدی، تابلو زده مزار شیخ صدوق سمت راست. همین قدر بس است دیگر، شهرداری وظیفهاش را انجام داده. درست است؟ آقا، شهرداری انقدر مهربان و دلسوز باشد، ساعتی آنجا آدم میگذارد که اگر کسی آمد اینجا قصد کرده برود سمت مزار شیخ صدوق، سوار ماشینت میکنی، دو تا دوغ هم برایش باز میکنی، قشنگ یک مشت و مال هم میدهی، تا خود قبر شیخ صدوق میبریاش. روشن است؟ این بخش دوم کار کیست؟ امام. «فقط معرفی نمیکند، امام میبردت. دستت را میگیرد.»
«بردن» با امام است. یک مقام هم بالاتر از نبوت است. حضرت ابراهیم امتحانهایش را که پس داد در نبوت، تازه مقام امامت را بهش میدهند. این را بهش میگویند هدایت تکوینی، آن را میگویند هدایت تشریعی. هدایت تشریعی از یک نفر میپرسی: «آقا، مثلاً من با این مورد ازدواج کنم خوب است یا آقا من نمازم را مثلاً اینجوری بخوانم درست است. آنجوری باطل است.» ولی دیگر نمازخوانت نمیکند. صبح به صبح زنگ نمیزند بپرسد: «نمازت را خواندی یا نه؟» ۲۴ ساعته و دقیقاً داری انجام میدهی یا نه که بعد بهت تذکر بدهد، دائم حواسش بهت باشد، دائم رصد بکند، الان چیکار کرد؟ قدم به قدم نمازخوانت کند. قدم به قدم نماز را درست کند. قدم به قدم ببردت. این هدایت تکوینی است. این یک دست دیگری میخواهد.
بخش پایانی بحث. خدا هدایتگر محض است. اثر هدایتگریاش، ستاره را آفریده که مردم با ستاره هدایت بشوند. ستاره دنیایی برای تاریکیهای دنیایی. ستاره معنوی برای تاریکیهای معنوی. آن ستاره و خورشید معنوی پیغمبر و امام است. پیغمبر و امام به خاطر شدت نزدیک بودنشان... عبارتها را خوب دقت کنید. میخواهم یک داستانی بگویم، قشنگ خستگیهایتان را میشوید میبرد، قشنگ آماده قبراق. «چرا پیغمبر و امام هدایت میکنند؟» پیغمبر و امام که از پیش خودشان هدایت نمیکنند. قدرت هدایت ندارند. همانطور که ستاره که خودش که نور نمیدهد که. از خودش که حرف ندارد که. خدا در او این نور را ایجاد کرده. نور خداست در ستاره. این هدایت امام و پیغمبر هم از جانب خداست. نور خداست.
چرا خدا به اینها داده؟ بقیه ندادهاند؟ چون اینها از همه به خدا نزدیکترند. حالا عبارت بعدی: همین امام و پیغمبر هم اگر کسی به اینها نزدیک بشود، با حرف گوش دادن. آنجا خدای متعال فرمود: هر کی حرف من را گوش بدهد: «عَبدی أَطِعْنِی حَتَّی أَجْعَلَکَ مَثَلِی.» حرف من را گوش بده. «من تو را مثل خودم میکنم.» این آسمانها و زمین به اراده و امر من میچرخند. «تو هم دستور بدهی، حرف از تو گوش میدهند.» به شرط اینکه تو حرف من را گوش... انقدر آدم به خدا نزدیک. حالا این آدم با اطاعت از خدا و اطاعت از پیغمبر و امام، انقدر به پیغمبر و امام میتواند نزدیک بشود. پیغمبر و امام وقتی میخواهند کسی را هدایت کنند با دست و بازو و دهان... این هدایت کند. «مقام قرب نوافل» خیلی مقام بالایی است. امثال بنده خیلی دور است، ولی زور بزنیم شاید خدا نصیبمان بکند. این ۴۰ شب خیلی چهل شب خاصی است که از امشب شروع میشود. بعضیها به این مرحله از قرب خدا میرسند که دیگر اصلاً حرفشان حرف خداست. اصلاً از خودش حرفی ندارد. زبانش میشود زبان خدا، دستش میشود دست خدا، چشمش میشود چشم خدا، گوشش میشود گوش خدا. بعضیها دستشان میشود دست امام، چشمشان میشود چشم امام. اینها، اینها هم توی مرتبه کمتری ولایت تکوینی پیدا میکنند.
خوب، میخواهم یک قضیه تعریف بکنم، خستگیها دربِره. قبلش باید به روح معصومین، چهارده معصوم و همه مؤمنین و علما و بزرگانی که حق به گردن ما دارند، توی مسیر معنویت حرکت کردند، هدایت شدند، هدایت کردند، شب جمعه، همشان یک صلوات بفرستیم. اللهم صل علی محمد و آل محمد.
یک قضیه میخواهم تعریف بکنم. داستان خیلی ویژهای در کتاب دارالسلام از مرحوم میثمی عراقی. قبلاً توی جلسهای در مورد میثمی عراقی بنده نکاتی عرض کردم که دیگر الان پشت هم میگوییم. اینها، یک پرانتز باز کنم. گاهی بعضی حالا این بحثهای ما را با «دو ایکس» میشنوند پشت فرمان. ما تازگی آمل بودیم، یکی از دوستان: «اولین سخنرانی بود که من غیر از «دو ایکس» از شما شنیدم. «نیم ایکس» گوش بدهیم.» عزیز دل، باید با دقت گوش بدهی. باید پشت فرمان «دو ایکس»؟ بعد حالا گرفتاری کجاست؟ گرفتاری این است که این بهجت تعریف میکند. تا اینجایش هم مشکلی نیست. بدبختی این است که میرود میگوید: «فلانی گفته آقای بهجت اینطوری بود.» بعد به کی میگوید؟ به یک آدم حسابی میگوید. با «دو ایکس» هم گوش داده. ما همه با همدیگر با حلواها و شلهزردها و همه چی، قروقاتی قاطی بشود. باید دقت بکنید به این.
اسم کتاب «دارالسلام» از مرحوم میثمی عراقی، یکی از علمای مطرح ماست. یک کتابی دارد، کتاب خواندنی هم هست به نام «دارالسلام». «دارالسلام فی احوالات مولانا المهدی» در مورد امام زمان. از کتابش یک فصلی از این کرامات و قضایای عجیب غریبی است که در مورد علما رخ داده. توی این کتاب، صفحه ۸۳۶، کرامت هفتم، یک کرامتی مربوط به میرزا ابوالقاسم گیلانی معروف به میرزای قمی. میرزای قمی. میرزای قمی کیست، آقا؟ یکی از مراجع تقلید چند قرن پیش ما. به نظرم مال زمان قاجار بوده که ایشان در قم قبرستان شیخان دفن است. اسمها یادتان بماند با هم قاطی هم نشود، انشاءالله. میرزای قمی است. درس اصول فقه به ما میداد، میگفت: «آقا، در کتاب مفاتیح الاصول فلان مطلب آمده.» بعد گفت: «الان یکی پا میشود «مفاتیح» را با این «مفاتیح» یکی.» پس میثمی عراقی در «دارالسلام» یک قضیه تعریف میکند درباره میرزای قمی. میرزای قمی در قبرستان شیخان دفن است. میدان آستانه قم. این قبرستان هم قبرستان کوچکی است. بازار را اگر دیدهاید، از حرم که میآییم بیرون سمت چپ توی مدرسه، سمت راستتان جلو بازار است. دور تا دور بازار است. آن وسط بازار پله میخورد، میرود بالا. قبرستان است. قبرستان قدیمی است. توی آن قبرستان دو تا قبری داریم که دو تا گنبد کوچولو دارد. «شیخان». یکی از آن گنبدها مال میرزای قمی است. آن یکی را نمیگویم دیگر. این یکی مال میرزا قمی است. میرزای قمی از علمای درجه یک ماست.
این داستان در مورد میرزای قمی را گوش بدهید، ببینید داستان عجیبی است. میگوید که یک آقایی، میترسم اسم بیاورم، قاطی بشود، به نام کزازی زنجانی. حالا خیلی اسمها را، اینهایش را کار نداشته باشید. ایشان میگوید که ما رفته بودیم کنار قبر میرزای قمی. دیدم یک آقایی که بهش میخورد اهل شیروان و آن منطقهها باشد، توی مقبره شیخان کنار قبر میرزای قمی نشسته. همیشه هم یکجوری نشسته به قیافهاش میخورد انگار خادم قبر است. انگار خادم قبرستان است. قیافهاش به خدام میخورد، ولی کسی بهش مزدی هم نمیدهد، کسی هم بهش دستور هم نمیدهد. بالاخره کسی خادم باشد، میگویند: «آقا، آنجا را جارو بزن، این را جمع کن، آن را پهن کن.» سؤال کنیم. گفت: «آقا، من اهل شیروانم. یک سال داشتم میرفتم حج، ایام حج هم است و حاجیها دیگر توی این ایام توی یکی دو هفته راهیند، انشاءالله سفرشان بیخطر باشد و با دست پر برگردند. ایشان. من داشتم میرفتم حج. توی شهر خودمان هم که بودم اوضاع خیلی خوبی داشتم. وضعم از همه بهتر بود. دیدم که مستطیع شدم و باید برم حج. و لباس احرام پوشیدم و راه افتادم و رسیدیم به دریا. باید از راه دریا میرفتیم مکه. توی کشتی بودیم. یک روزی برای اینکه برم قضای حاجت کنم، سرویس بهداشتی. خب، این کشتی سرویس بهداشتی اینها که نداشت. باید میرفتم آن بغل کشتی یکجوری چیز میکردیم که دیگر آن بغل بندازیم توی دریا و با همان آفتاب خودمان بشوریم. رفتم آن لبه کشتی که کارم را انجام بدهم. همین که خم شدم، این کیسه پولم که بهم آویزان بود، پرت شد افتاد توی دریا. پول کلانی هم داشتم. یک آه سردی از دل پر درد کشیدم و قطع امید از همه جا.»
و میگوید که دیگر آن منطقهای که رسیدیم، بدون اینکه وسیلهای داشته باشم و اینها، با همین جمعی که بودیم دیگر بدون پول و اینا رفتیم تا به نجف رسیدیم. یعنی توی مسیر باید از نجف رد میشد. گفتم: «برم محضر امیرالمؤمنین توسل بکنم.» کیف بکنید، داستان... داستان محشر است. «محضر امیرالمؤمنین.» حالا عباراتش هم خیلی قشنگ است، من رو نمیخوانم برایتان. میگوید: «به کس بیکسان و پناه درماندگان دخیل شدم. گفتم برم به کس بیکسان رو بزنم.»
«یک شبی از این شبها خواب دیدم امیرالمؤمنین. حضرت فرمودند: "غصه نخور."» الان این قضیه کجاست؟ توی نجف. این آقا مال کجا بود؟ شیروان. دارد کجا میرود؟ مکه. «غصه نخور. تو راه بیفت برو قم. کیسه پولت بود، افتاد توی دریا. یک آقایی به نام میرزا ابوالقاسم، بهش میگویند میرزای قمی. برو کیسه پولت را ازش بگیر.» از خواب بیدار شدم. گفتم: «این چه خوابی بود؟ من از شیروان الان توی نجف، توی راه مکه. بابا، ولم کن تو رو خدا.» گفتم: «که بابا، من پولم افتاده توی دریای عمان، قم تحویل بگیرم؟» گفتم: «که حالا چه اشکالی دارد اینهایی که زیارت کردن؟ من که دیگر مکه که نمیتوانم، پول ندارم. دیگر باید برگردم. برمیگردیم. یک قم هم میرویم. یک زیارت حضرت معصومه هم میرویم (سلاماللهعلیها).» میرزا قمی به این نام هم بود، حالا پیدا شد، شد. نشد، زیارت حضرت معصومه که رفتیم، شاید درست شد دیگر. حالا سنگ مفت، گنجشک مفت.
راه افتادیم و آمدیم قم. رفتم زیارت حضرت معصومه. پرس و جو کردم، خانه میرزای قمی را بهم گفتند. «بله، همچین کسی هست.» آدرس دادند. وقتی که رفتم، سر ظهر بود، میرزای قمی خواب بود. خواب قیلوله. در زدم. یکی از این همراهان آقا برگشت گفتش که... بعد گفتم: «آقا، من از راه دور آمدم، کاری با آقا دارم.» گفت: «آقا خوابند، برو عصر بیا.» گفتم: «آقا، عرض مختصری دارم.» گفت: «بیا، آقا اینجا خواب است. برو آقا را بیدار کن.» شوخی نیست، خواب این مهمتر است یا پول من؟ میگوید: «رفتم در را زدم و همین که در زدم، آقا آن ور در بود، من این ور در بودم.» میرزای قمی از پشت در گفت: «فلانی، که اسمت فلانه و آم و آمدی کیسه فلانات را بگیری، وایسا بیام.» میگوید: «تعجب کردم.» یالا، دندان اینا ریخته بوده قاعدتاً. میگوید: «آقا آمد بیرون و دیدم دست کرد همین کیسه را داد به من، همان کیسه خودمه.» گفت: «راضی نیستم تا زنده هستم این را جایی تعریف کنی. بردار برگرد وطن خودت.» میگوید: «من هم دست ایشان را بوسیدم و خداحافظی کردم و فردا پولم دیگر دارم و راه افتادم رفتم سمت شیروان. رسیدم و فک و فامیل آمدند، به به، حاجی برگشته و از این حاجی نصف نیمه و بالاخره وسط راه اینها برگشتیم و اینها. چند روزی آمدند خوش و بش و یک چند روزی هم به کارهایم رسیدگی کردم. یک مدت نبودم. یادم رفت این قضیه.»
بعد چند روز با خانمم نشستم خاطرات سفر را بگویم. خانوادگی. «عمان پولم افتاد و بعد رفتم نجف خواب دیدم و بعد رفتم قم و یک حاج آقای میرزای قمی پول ما را داد.» خدا از این زنهای خوب، باشعور، بامعرفت که الحمدلله زیاد هم داریم، نصیب همه مردهای شیعه بکند انشاءالله. خانمم گفت: «تو پول را گرفتی مرد حسابی؟ بعد راه افتادی به قول ماها انار انار، راه افتادی برگشت آمدی شیروان؟ نوکریاش را میکردی.» خانواده من اینجا. خانمش گفتش که: «پاشو هر چی زار و زندگی داریم جمع کن، بفروش، میرویم قم زندگی میکنیم زیر سایه فاطمه معصومه (سلاماللهعلیها). برو نوکری میرزای قمی را کن. اگر هم از دنیا رفت، نوکر قبرش، خادمی قبرش را کن.» میگوید: «تا جمع و جور کردیم و فروختیم و پول جمع کردیم، راه افتادیم، رسیدیم قم، زیارت و دوباره آدرس میرزای قمی.» گفتند: «ایشان از دنیا رفته.» «من هم دیگر از آن روز شدم ملازم قبر ایشان. شدم خادم قبرش. خادمی قبرش را میکنم و از اینجا دست برنمیدارم و برایم مایه افتخار است که اینجا باشم.» و میگویند همان جا هم بود تا خودش هم همان جا از دنیا رفت کنار میرزای قم.
ولایت تکوینی یعنی چه؟ یعنی تو به امیرالمؤمنین میگویی؟ میرزای قمی میشنود. امیرالمؤمنین با دست میرزای قمی جواب میدهد. امیرالمؤمنین توی جیب خودش میخواهد بزند، قمی دیگر. میرزای قمی جیبش به جیب امیرالمؤمنین. جیب من و تو ندارد دیگر. دست من و تو ندارد دیگر. گوشش شده گوش امیرالمؤمنین. دیگر زبانش شده زبان امیرالمؤمنین. چه جایی آدم میتواند بریزد. حالا برایتان بگویم. این میرزا قمی، شیخ عباس قمی میفرماید: «من یک شب خواب دیدم.» گفت: «یک شب خواب دیدم میرزای قمی را.» ما البته ما خواب را حجت نمیدانیم، ولی این خوابی است که عالم دیده. این همه قرائن دارد. خواب عجیبی است. بعضی از این خوابها اصلاً رخ داده مثل همین خواب که این آقا آمده پولش را گرفته. حالا خواب.
کرامات. شیخ عباس قمی میفرماید: «یک شب میرزای قمی را خواب دیدم. از ایشان پرسیدم که حضرت معصومه در قیامت قمیها را شفاعت میکنند؟» میرزای قمی یک نگاه تندی به من کردند: «چی گفتی؟» دوباره سوالم را مطرح کردم. گفتم: «دارم میگویم که حضرت معصومه قمیها را که شفاعت میکنند انشاءالله در قیامت؟» «چی گفتی؟» ایشان فرمود: «شفاعت قمیها در قیامت با من است. حضرت معصومه شفاعت کبری دارد. همه عالم. خوردهریزها را که کار برای چهار تا قمی بیاید توی عرصه محشر این شفاعت کند؟» برگرد. ولایت تکوینی فاطمه معصومه چیست؟ چرا اینطوری است؟ چون آن هدایت تشریعی امام را دارد، هدایت تکوینی امام را هم دارد. یک داستان معروفی است. میگویند که حضرت معصومه (سلاماللهعلیها) ۶ سالش بود، دلم توی قم باشد، ۶ سالش بود. یک تعدادی از شیعیان امام کاظم سؤال داشتند، آمدند در منزل امام کاظم. در زدند. سؤال را دادند به اهل خانه که حالا مثلاً بدهند به امام، جواب بدهد یا یکی از همانها جواب بدهد. دیدند رفت. فاطمه معصومه (سلاماللهعلیها) جواب سؤالاتشان را نوشت، برگرداند. اینها گرفتند بروند بیرون مدینه. موسی بن جعفر را دیدند. کاغذ را درآوردند دادند: «سؤال از شما داشتیم، دادیم دختر شما جواب داد. یک نگاه بکنیم ببینیم درست است.» موسی بن جعفر یک نگاهی کرد، سه بار فرمود: «فداها أبوها. فداها أبوها. فداها أبوها.» عین حرف من است؟ اینهایی که فرمود؟ این جمله دقیقاً جملهای است که پیغمبر هم در مورد فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) سه بار فرمود. فاطمه معصومه ۶ ساله، حرفی که میزند حرف خداست. حرف پیغمبر است. حرف دین است. حرف امام است. این هدایت تشریعی. هدایت تکوینیاش چیست؟ عالم توی مشت فاطمه معصومه است. انقدر نزدیک به امام رضا. امام رضا فرمود که: هر کی فاطمه معصومه را زیارت کند، «مَن زَارَهَا...» اصلاً زیارت فاطمه معصومه ندارد. بهجت میفرمود که: «اینجا حاجت میخواهند، آنجا جواب میدهند. شما به فاطمه معصومه میگویی.» گوش حضرت معصومه که گوش حضرت معصومه نیست. گوش امام رضاست. آن زبانی هم که فاطمه معصومه جواب شما را میدهد، آن زبان هم امام رضاست. با گوش امام رضا میشنود، با زبان و دست امام رضا جواب میدهد. «زیارت چند؟ زیارت امام رضاست.»
یک روایت دیگر برایتان بخوانم، کیف بکنید. البته این قضیه میرزای قمی را رد نشوم. بعد روایت بخوانم. یک غذای دیگری نقل شده. میگوید که: «یک تعدادی از دهاتیهای اطراف قم آمدند حرم حضرت معصومه دعا میکردند برای اینکه باران بیاید.» میرزای قمی به خواب یکی دیگر از اولیای قم آمد. به آن آقا گفت: «برو به این داداشه که فلان جا جمع شدهاند دارند دعا میکنند، بگو این چیزها در شأن فاطمه معصومه نیست. باران برای قم میخواهیم؟ به من متوسل شوید. برای باران که نمیروم به فاطمه معصومه رو بزنم.» محمدتقی آملی فرموده: «من حاجتهایی داشتم، میرفتم مشهد، میدیدم حاجتم برآورده نمیشد. حرم حضرت معصومه میرفتم، حاجتم برآورده میشد.» بعد ایشان فرمود: «من تازه فهمیدم میخواستند حالیم بکنند که شأن را باید توی حاجتها رعایت بکنیم. این حاجت در شأن امام رضا نیست/مقصود؟ در شأن حضرت عبدالعظیم است.» شیخ صدوق. نکته شهر فاطمه معصومه هم نیست. «از میرزای قمی باید خواست.» شأن فاطمه معصومه شأن امام رضاست. «هر حاجتی داشتم غالباً این شکلی بود. یک سوره هدیه میکردم به میرزای قمی، حاجتم را میگرفتم.» مراجع و علما حاجت میگرفتند. یعنی مجرب. میرزای قمی (رضواناللهعلیه).
روایت از امام صادق (علیهالسلام) فرمود: «خدا حرمی دارد که مکه است. پیغمبر حرمی دارد که مدینه است.» حواسها جمع، روایت. مطلب دارم تمام میکنم. فرمود: «امیرالمؤمنین هم حرمی دارد که کوفه است.» ولی ما یک کوفه کبیر داریم، یک کوفه صغیر داریم. «وَ اِنَّ قُمَّ الکوفَةُ الصَّغیرَةُ.» انگار امیرالمؤمنین دو تا حرم دارد. یک کوفه بزرگ، یک کوفه کوچک. کوفه بزرگ همان نجف. کوفه کوچک کجاست؟ قم است. چرا کوفه کوچک است؟ نوکرها بگویم؟ بگویند؟ این است دیگر. روایت نفرمود که فاطمه زهرا هم حرمی دارند. ولی به دست کسی نرسید و برای اینکه شما از آن حرم محروم نشوید، خدا قم را قرار داد و حرم فاطمه معصومه کوفه صغیره است. یعنی جایگزین حرم فاطمه زهرا. همان جملهای که به پدر آیتالله مرعشی فرمود. ایشان توسلاتی کرد قبر حضرت زهرا را بهش نشان بدهند. خواب دید. امیرالمؤمنین فرمود که: «چیکار داری با قبر همسر من؟ زیارت فاطمه زهرا میخواهی بروی؟ برو زیارت فاطمه... هر چی آنجا میخواهند بدهند، اینجا.» این کوفه سرد.
بعد امام صادق چی فرمود؟ فرمود: «بهشت ۸ در دارد که سه تایش از قم باز میشود. تُقبِضُ فِیهَا امْرَأَةٌ مِنْ وُلدِی.» دختری از فرزندان من در قم از دنیا میرود. «اِسمُها فاطِمَةُ بِنتُ موسی.» اسمش هم فاطمه، دختر موسی است. نکته فنی بگویم، کیف بکنید. وقتی که امام صادق این روایت را میفرمودند، فاطمه معصومه به دنیا آمده بودند؟ امام رضا چی؟ نکته قشنگ. شهادت امام صادق کی بود؟ ۲۵ شوال. میلاد امام رضا کیست؟ ۱۱ ذیالقعده. اینها توی یک سال بوده. یعنی شهادت امام صادق کیست؟ هفته پیش بود. میلاد امام رضا که هفته بعد. امام رضا دو هفته بعد از شهادت امام صادق به دنیا آمدند. پس وقتی که امام صادق این روایت را فرمودند، فاطمه معصومه به دنیا نیامده. امام رضا به دنیا نیامده. راوی میگوید: «حَتَّى مِن دُخْتَرِی أَنَّهَادُ فِی قُمِّ فَتَى عَلَی مَّا تُسمَّى فَاطِمَةَ بِنْتَ مُوسَى. تَدخُلُ بِشَفَاعَتِهَا شِیعَتِیَ الْجَنَّةَ بِأَجْمَعِهِمْ.» با شفاعت این دختر من، تمام شیعیان من وارد بهشت خواهند شد. همه شیعیان از اول تا آخر تاریخ را فاطمه معصومه میتواند شفاعت کند. چه قدرتی است؟ چه دستی است؟ این دست امام است. فاطمه معصومه محو شده در امامت امام. در هدایت امام. شده دست و بازوی امام.
این مطلب من شب جمعه است. روضه خود را بخوانم، تمام. همسر آن آقا شیروانیه چی گفت بهش؟ گفت: «همچین شخصیتی را تو ول کردی آمدی خانه؟ برو کنارش باش. اگر هم از دنیا رفت، برو خادم قبرش باش.» در مورد کی گفتم؟ در مورد میرزای قمی گفت. میرزای قمی کجا؟ فاطمه معصومه کجا؟ خادم حرم بشویم. خادم حرم میرزای قمی شد. خادم حرم فاطمه... جا دارد، ارزش دارد.
حالا بروم توی روضه شب میلاد. خیلی نمیخواهم اذیتتان کنم. خیلی هم نمیخواهم مفصل روضه بخوانم. ولی حیف است این شب جمعه از دست بدهیم روضه این آقا. به عشق میرزای قمی رفت برای استفاده از قبر میرزای قمی رفت. شخصیت رباب. میخواهم صحبت بکنم. این هم رفت ملازم قبر شد. اثر عشقش هم. ولی عشقش یک عشق دیگری بود. همه عمرش را کنار قبر نشست. تا زنده بود کنار قبر بود. ملازم قبر بود به خاطر... ولی عشقش یک طور دیگر. در مورد کی دارم صحبت میکنم؟ در مورد آن خانمی دارم صحبت میکنم که طبق برخی نقلها وقتی از کربلا میخواستند خارج بشوند، درخواست کرد از زینب کبری، این خانم گفت: «خانم جان، من از دار دنیا بچه شیرخوارهای داشتم به نام علی اصغر. همسری داشتم به نام اباعبدالله الحسین. من دیگر کسی را ندارم مدینه. اگر اجازه میدهید من کنار این قبر بمانم. این چند روز زندگی را اینجا صرف کنم کنار عشقش.» ماند، حضرت رباب. شب میلاد فاطمه معصومه، روضه حضرت رباب را هدیه بکنیم به حضرت معصومه.
ماند کنار قبر اباعبدالله. طبق این نقل این مفصل به ایشان میگفتند که: «خانم، کمتر گریه کن.» گفت: «نمیتوانم. این آتش عشق حسین اجازه نمیدهد.» بهش میگفتند: «سایبان درست کردم.» میدیدند همیشه زیر آفتاب نشسته. سایبانی درست کردند. گفتند: «لااقل زیر این سایبان بشینید.» سایبان را درست کردند، دیدند این خانم زیر سایبان هم نرفت. روضه من همین یک خط. هر دلی که سوخت برود کربلا. به این خانم گفتند: «خانم جان، لااقل انقدر گریه میکنی زیر سایبان گریه کن. این پوست بدنت را میسوزاند. صورتت را میسوزاند. بدنت را اذیت میکند. آفتاب گرم است.» باز هم نمیرفت زیر سایبان. فرمود: «من چطور زیر سایبان برم وقتی عزیزم را سه روزی را آفتاب رها کردم؟ این بدن سوخته قطعه قطعه شده. من ازش خجالت میکشم کنار او زیر سایه.»
علی لعنت الله علی القوم الظالمین و سیعلم. خدایا در فرج آقا امام زمان تعجیل بفرما. قلب نازنینش را از ما راضی بفرما. عمر ما را نوکری حضرتش قرار بده. نوکران حضرتش قرار بده. ارواح علما، شهدا، فقها، امام راحل. حقوق زهرا. از کربلا مهمان امام حسین قرار بده. مریضان اسلام شفای عاجل عنایت بفرما. حاجات حاجتمندان را از ساعت برآورده بفرما. شر ظالمین اسرائیل و آمریکای جنایتکار را نیست و نابود بفرما. رهبر عزیز انقلاب را نصرت عنایت بفرما. هرچه گفتیم و صلاح ما بود. هرچه نگفتیم و صلاح ما میدانی برای ما ...
برای ثبت نظر ابتدا وارد شوید.
جلسات مرتبط
جلسه اول : نجمِ هدایت؛ پیامبر و حقیقت وحی
به ستاره سوگند
جلسه دوم : ستاره، برهان هدایت در کلام الهی
به ستاره سوگند
جلسه سوم : پیامبر اکرم؛ امانتدار مطلق کلام خدا
به ستاره سوگند
جلسه چهارم - بخش اول : سوره نجم و پیوند تکوین و تشریع
به ستاره سوگند
جلسه چهارم - بخش دوم : دین؛ نقشهای منطبق بر ساختار انسان
به ستاره سوگند
جلسه ششم : قلم و نجم؛ برهان عصمت پیامبر
به ستاره سوگند
جلسه هفتم : پیامبر اکرم؛ ستارهای که آلوده نمیشود
به ستاره سوگند
جلسه هشتم : عقل چراغقوه است، وحی خورشید
به ستاره سوگند
جلسه نهم : وحی؛ صدای خدا در زبان پیامبر
به ستاره سوگند
سخنرانیهای مرتبط
محبوب ترین جلسات به ستاره سوگند
جلسه اول : نجمِ هدایت؛ پیامبر و حقیقت وحی
به ستاره سوگند
جلسه چهارم - بخش دوم : دین؛ نقشهای منطبق بر ساختار انسان
به ستاره سوگند
در حال بارگذاری نظرات...